روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۲۰۸
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
عده من اصحابنا عن احمد بن محمد بن عيسي عن ابن ابي عمير عن محمد بن حمران عن ابان بن تغلب قال قال ابو عبد الله ع :
الکافی جلد ۱ ش ۱۲۰۷ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۱۲۰۹ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۲۸۳
امام صادق (ع) فرمود: چون صاحب حبشه، لشكرى را به همراه فيل فرستاد تا خانه كعبه را ويران كند، در راه، به يك گله شتر از عبد المطلب برخوردند و آن را بردند، خبر به عبد المطلب رسيد و نزد صاحب حبشه آمد، دربان نزد او رفت و گفت: اين عبد المطلب بن هاشم است، پرسيد چه مىخواهد؟ مترجم گفت: دنبال شتران خود آمده كه لشكر ما آنها را بردهاند و از تو در خواست برگردانيدن آنها را دارند. ملك حبشه به ياران خود گفت: اين سرور و پيشواى مردمى است كه من آمدهام خانهاى كه معبد آنها است ويران كنم و او از من خواهش مىكند شتران او را رها سازم! اگر از من خواسته بود كه دست از ويران كردن خانه كعبه بردارم مىپذيرفتم، شترانش را به او پس بدهيد عبد المطلب از مترجمش پرسيد، شاه به تو چه گفت؟ به او گزارش داد، عبد المطلب گفت: من خداوند شترم، و آن خانه هم خداوندى دارد كه جلوش را مىگيرد، شترانش را به او دادند و عبد المطلب به خانه خود برگشت، در بر گشت خود به فيل برخورد و او گفت: اى محمود، فيل سر را جنبانيد، به او گفت: مىدانى تو را براى چه آوردند؟ فيل با سر اشاره كرد: نه، فرمود: تو را آوردند تا خانه پروردگارت را ويران كنى، اين كار را مىكنى؟ با سر گفت: نه. عبد المطلب به خانهاش برگشت، صبحى آن فيل را آوردند كه در حرم در آورند، سر باز زد و از آنها اطاعت نكرد، عبد المطلب در اين وقت به يكى از بستگانش گفت: برو بالاى كوه و بنگر تا چه مىبينى؟ گفت: من يك سياهى از طرف دريا مىبينم، به او فرمود: ديده تو به همه آن مىرسد؟ گفت: نه، و نزديك است كه برسد و چون نزديك آمد، ديدهبان عبد المطلب گفت: پرنده بسيارى است كه من آن را نمىشناسم و هر پرنده، سنگى به اندازه سنگى كه با پشت ناخن مىپرانند يا كوچكتر به منقار دارد، فرمود: سوگند به پروردگار كعبه، جز قوم حبشه را نخواهند، تا چون اين پرندهها بالاى سر همه آن لشكر رسيدند، سنگ ريزهها را انداختند و هر سنگريزه به مغز سر مردى خورد و از دُبُرش بيرون شد و او را كُشت، و از آنان جان بدر نبرد جز يك مرد كه رفت و به مردم خود خبر داد و آن يكى هم چون به مردم خبر داد سنگريزهاى بر او افتاد و او را كشت.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۳۳۷
امام صادق عليه السلام فرمود: چون امير حبشه لشكر خود را همراه پيلان بسوى مكه فرستاد تا خانه كعبه را خراب كند، بشتران عبد المطلب برخوردند و آنها را پيش راندند، اين خبر بعبد المطلب رسيد. او نزد امير حبشه آمد. دربان امير در آمد و گفت: اين عبد المطلب بن هاشم است، گفت: چه ميخواهد؟ مترجم گفت: آمده است و تقاضا دارد كه شترانى را كه لشكر تو بردهاند باو برگردانى، پادشاه حبشه باصحابش گفت: اين مرد رئيس و پيشواى قومى است كه من براى خراب كردن خانهاى كه عبادتش ميكنند آمدهام، و او رها كردن شترانش را از من ميخواهد، اگر او دست بازداشتن از خراب كردن كعبه را از من ميخواست. ميپذيرفتم، شترانش را باو برگردانيد، عبد المطلب بمترجمش گفت: سلطان بتو چه گفت؟ مترجم باو گزارش داد، عبد المطلب گفت: من صاحب شتر هستم و خانه صاحبى دارد كه آن را نگه ميدارد، شتران را باو پس دادند و عبد المطلب بجانب منزلش برگشت. هنگام مراجعت بفيل برخورد، باو گفت: اى محمود! فيل سرش را حركت داد، باو گفت: ميدانى ترا براى چه آوردهاند؟ فيل با سر اشاره كرد: نه، عبد المطلب گفت: ترا آوردهاند تا خانه پروردگارت را خراب كنى، چنين كارى را انجام ميدهى؟ با سر اشاره كرد: نه، عبد المطلب بمنزلش مراجعت كرد. چون صبح شد، لشكريان فيل را بردند تا وارد خانه شود، فيل سر باز زد و امتناع ورزيد، آن هنگام عبد المطلب بيكى از غلامانش گفت: بالاى كوه رو و بنگر تا چه بينى، گفت: يك سياهى از طرف دريا ميبينم گفت: چشمت بهمه آنها ميرسد؟ گفت: نه ولى نزديكست برسد، چون نزديك شد، گفت: پرنده بسياريست كه آنها را نميشناسم، و هر يك از آنها سنگى باندازه سنگى كه با پشت ناخن ميپرانند يا كوچكتر در منقار دارد: عبد المطلب گفت: بپروردگار عبد المطلب، جز اين قوم را نخواهند، تا آنگاه كه بالاى سر همه لشكر قرار گرفتند، سنگريزه را انداختند، هر سنگريزه بر سر مردى فرود آمد و از مقعدش خارج شد و او را بكشت، از آن لشكر جز يك مرد جان بدر نبرد كه رفت و گزارش را بمردم گفت: چون گزارش را گفت پرنده سنگريزه را افكند و او را هم بكشت.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۵۴۵
چند نفر از اصحاب ما روايت كردهاند، از احمد بن محمد بن عيسى، از ابن ابى عمير، از محمد بن حمران، از ابان بن تغلب كه گفت: امام جعفر صادق عليه السلام فرمود كه: «چون پادشاه حبشه با لشكر خويش متوجّه مكّه معظّمه شد، و با ايشان فيلى بود كه آن را آورده بودند كه خانه خدا را خراب كنند، در بين راه به شتران عبدالمطّلب گذشتند و آنها را گردانيدند و به غارت بردند. و اين خبر به عبدالمطّلب رسيد بعد از آن به نزد پادشاه حبشه آمد و از دربان خواهش نمود كه اذن دخول حاصل كند. پس آن دربان طالب رخصت بر پادشاه، داخل شد و عرض كرد كه: اينك عبدالمطّلب پسر هاشم است كه آمده طالب ملاقات است. بعد از آنكه عبدالمطّلب داخل شد، پادشاه گفت: چه مىخواهد؟ مترجم گفت كه: به نزد تو آمده در باب شترانى چند كه داشته، و لشكر آنها را به غارت بردهاند و از تو مىخواهد كه آنها را ردّ كنى. پادشاه حبشه به ياران خويش گفت كه: اينك سردار قوم و حامى و مهتر ايشان است، من آمدهام به سوى خانه او كه آن را مىپرستد از براى آنكه آن را خراب كنم، و او از من خواهش مىكند كه شتران او را رها كنم. بدانيد و آگاه باشيد كه اگر از من مىخواست كه دست از خراب كردن آن خانه بدارم، هر آينه چنان مىكردم و آن خانه را خراب نمىكردم، شتران او را بر او ردّ كنيد. پس عبدالمطّلب به ديلماج پادشاه گفت كه: پادشاه چه گفت؟ ديلماج او را به آنچه پادشاه گفته بود، خبر داد. عبدالمطّلب گفت: من صاحب شترم و آن خانه را صاحب و پروردگارى است كه آن را از خرابى منع خواهد فرمود. بعد از آن، شترانش به او رد شد و عبدالمطّلب به جانب منزل خود برگشت و در وقت برگشتن، به آن فيل گذشت. پس به آن فيل فرمود كه: اى محمود، فيل سر خود را جنبانيد. فرمود: آيا مىدانى كه تو را از براى چه امر آوردهاند؟ فيل به سر خويش اشاره كرد كه: نه، عبدالمطّلب فرمود كه: تو را آوردهاند از براى آنكه خانه پروردگار خود را خراب كنى. آيا خود را چنان مىبينى كه اين كار را بكنى؟ فيل به سر خود اشاره كرد كه: نه، پس عبدالمطّلب به منزل خود برگشت و چون اصحاب فيل صبح كردند، با فيل رفتند كه داخل حرم شوند، فيل بر ايشان ابا و امتناع نمود و داخل نشد، در آن هنگام عبدالمطّلب به بعضى از غلامان يا دوستان خويش فرمود كه: بر كوه ابو قُبيس بالا رو و بنگر كه چيزى را مىبينى. چون بالاى كوه رفت، گفت: سياهى مىبينم كه از جانب دريا مىآيد. عبدالمطّلب فرمود كه: چشمت به همه آن مىرسد كه ببينى چه چيز است؟ عرض كرد: نه، وليكن نزديك است كه برسد. چون آن سياهى نزديك شد، گفت كه: آن سياهى، مرغ بسيارى است و آنها را نمىشناسم و نمىدانم كه چه مرغند و هر مرغى سنگريزهاى در منقار خود گرفته، مانند سنگ جمره، يا كوچكتر از سنگ جمره. عبدالمطّلب فرمود: به پروردگار عبدالمطّلب سوگند، كه اين مرغان، كسى را نمىخواهند، مگر اين گروه را. و آن مرغان آمدند تا چون بر بالاى سر همه اصحاب فيل رسيدند، سنگريزهها را انداختند. پس هر سنگريزهاى بر فرق سر مردى از ايشان فرود آمد، و از مقعدش بيرون رفت و او را كشت، و از ايشان كسى خلاصى نيافت، مگر يك مرد كه مردم را خبر دهد، و چون ايشان را خبر داد، مرغ سنگريزه را انداخت و او را كشت».