روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۰۲۵
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
بعض اصحابنا عن محمد بن علي عن يحيي بن مساور عن سعد الاسكاف قال :
الکافی جلد ۱ ش ۱۰۲۴ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۱۰۲۶ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۱۰۵
سعد اسكاف گويد: براى كارهاى معمولى خدمت امام باقر (ع) رفتم، فرمود: شتاب مكن (من پشت در زير آفتاب) ماندم تا آفتاب مرا سوخت و به دنبال سايهها مىگشتم و طولى نكشيد كه جمعى بر من خارج شدند به مانند ملخهاى زرد و در بر آنها جبههاى وسيع خز مانندى بود و عبادت آنها را نزار كرده بود. به خدا از بس خوش سيما بودند من وضع خود را فراموش كردم، و چون خدمت آن حضرت رسيدم، فرمود: من شما را در رنج انداختم؟ عرض كردم: آرى به خدا مرا نسبت به وضع خود به فراموشى كشيد مردمى كه به من برگذشتند كه تا كنون به خوش سيمائى آنان نديده بودم، همه جست يك مرد را داشتند، گويا رنگ آنها رنگ ملخ زرد بود، عبادت آنها را نزار كرده بود. فرمود: اى سعد، آنها را ديدى؟ گفتم: آرى، فرمود: آنها برادران جن تواند، گويد: گفتم: خدمت شما مىرسند؟ فرمود: آرى، نزد ما آيند و از ما معالم دين خود را پرسند و از حلال و حرام سؤال كنند.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۱, ۲۴۲
سعد اسكاف گويد: راجع ببعضى از كارهاى خود بمنزل امام باقر عليه السلام رفتم (هر چه ميخواستم وارد اتاق شوم) مىفرمود: عجله مكن تا آنكه آفتاب مرا سوخت و هر جا سايه ميرفت ميرفتم ناگاه بر خلاف انتظار اشخاصى از اتاق خارج شده بسوى من آمدند كه مانند ملخهاى زرد بودند، و پوستين در بر كرده. از كثرت عبادت لاغر شده بودند، بخدا كه از سيماى زيباى آنها وضع خود (انتظار در هواى گرم) را فراموش كردم. چون خدمتش رسيدم، بمن فرمود: گويا تو را ناراحت كردم، عرض كردم، آرى، بخدا من از وضع خود فراموش كردم، اشخاصى از نزد من گذشتند همه يك نواخت و من مردمى خوش قيافهتر از آنها نديده بودم، آنها مانند ملخهاى زرد بودند و عبادت لاغرشان كرده بود فرمود: اى سعد! آنها را ديدى؟ گفتم! آرى، فرمود: ايشان برادران تو از طايفه جن هستند، عرض كردم: خدمت شما مىآيند؟ فرمود: آرى مىآيند و مسائل دينى و حلال و حرام خود را از ما ميپرسند.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۳۵۷
بعضى از اصحاب ما، از محمد بن على، از يحيى بن مساور، از سعد اسكاف روايت كرده است كه گفت: به خدمت امام محمد باقر عليه السلام آمدم در بعضى از اوقات كه به خدمتش رسيدم، و چون رخصت طلبيدم، شروع فرمود كه مىفرمود: «شتاب مكن»، و آن قدر ماندم كه آفتاب گرم شد و گرمى آن در من تأثير كرد، و شروع كردم به اين طرف و آن طرف مىدويدم و پى سايه مىگرديدم. پس زمانى نشد كه گروهى از خانه حضرت بيرون آمدند رو به من، با رنگهاى شكسته كه گويا ايشان ملخهاى زرد بودند، و طيلسانها پوشيده، عبادت، ايشان را بسيار ضعيف و لاغر كرده بود. سعد مىگويد: به خدا سوگند كه هيأت نيك آن قوم، آنچه را كه در آن بودم از مشقت حرارت آفتاب، از ياد من برد. پس چون بر آن حضرت داخل شدم، فرمود كه: «خود را چنان مىبينم كه تو را در زحمت و مشقت انداختم». عرض كردم: آرى، وليكن به خدا سوگند، كه از ياد من بردند آنچه را كه در آن بودم، گروهى كه به من گذشتند و من گروهى را خوش وضعتر از ايشان نديده بودم. همه در لباس يك مرد كه در وضع مساوى بودند، و گويا كه رنگهاى ايشان چون ملخهاى زرد بود و عبادت، ايشان را بسيار لاغر كرده بود. فرمود كه: «اى سعد، ايشان را ديدى؟» عرض كردم: آرى. فرمود كه: «آن گروه، برادران شمايند از جن». سعد مىگويد: عرض كردم كه: ايشان به نزد شما مىآيند؟ فرمود: «آرى، به نزد ما مىآيند، و ما را سؤال مىكنند از معالم دين و حلال و حرام خويش».