تفسیر:نمونه جلد۱۱ بخش۴۷
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
آيه ۲۶ - ۴۴
آيه و ترجمه وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الانسنَ مِن صلْصلٍ مِّنْ حَمَإٍ مَّسنُونٍ(۲۶) وَ الجَْانَّ خَلَقْنَهُ مِن قَبْلُ مِن نَّارِ السمُومِ(۲۷) وَ إِذْ قَالَ رَبُّك لِلْمَلَئكَةِ إِنى خَلِقُ بَشراً مِّن صلْصلٍ مِّنْ حَمَإٍ مَّسنُونٍ(۲۸) فَإِذَا سوَّيْتُهُ وَ نَفَخْت فِيهِ مِن رُّوحِى فَقَعُوا لَهُ سجِدِينَ(۲۹) فَسجَدَ الْمَلَئكَةُ كلُّهُمْ أَجْمَعُونَ(۳۰) إِلا إِبْلِيس أَبى أَن يَكُونَ مَعَ السجِدِينَ(۳۱) قَالَ يَإِبْلِيس مَا لَك أَلا تَكُونَ مَعَ السجِدِينَ(۳۲) قَالَ لَمْ أَكُن لاَسجُدَ لِبَشرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ صلْصلٍ مِّنْ حَمَإٍ مَّسنُونٍ(۳۳) قَالَ فَاخْرُجْ مِنهَا فَإِنَّك رَجِيمٌ(۳۴)
وَ إِنَّ عَلَيْك اللَّعْنَةَ إِلى يَوْمِ الدِّينِ(۳۵) قَالَ رَب فَأَنظِرْنى إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ(۳۶) قَالَ فَإِنَّك مِنَ الْمُنظرِينَ(۳۷) إِلى يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ(۳۸) قَالَ رَب بمَا أَغْوَيْتَنى لاُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فى الاَرْضِ وَ لاُغْوِيَنهُمْ أَجْمَعِينَ(۳۹) إِلا عِبَادَك مِنهُمُ الْمُخْلَصِينَ(۴۰) قَالَ هَذَا صِرَطٌ عَلىَّ مُستَقِيمٌ(۴۱) إِنَّ عِبَادِى لَيْس لَك عَلَيهِمْ سلْطنٌ إِلا مَنِ اتَّبَعَك مِنَ الْغَاوِينَ(۴۲) وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِينَ(۴۳) لهََا سبْعَةُ أَبْوَبٍ لِّكلِّ بَابٍ مِّنهُمْ جُزْءٌ مَّقْسومٌ(۴۴)
ترجمه : ۲۶ - ما انسانرا از گل خشكيده اى كه از گل بدبوى (تيره رنگى ) گرفته شده بود آفريديم . ۲۷ - و جن را پيش از آن از آتش گرم و سوزان خلق كرديم . ۲۸ - بخاطر بياور هنگامى كه پروردگارت به فرشتگان گفت من بشر را از گل خشكيده اى كه از گل بدبوئى گرفته شده بود خلق مى كنم . ۲۹ - هنگامى كه كار آنرا بپايان رسانيدم و در او از روح خود (يك روح شايسته و بزرگ ) دميدم همگى براى او سجده كنيد. ۳۰ - فرشتگان همگى و بدون استثناء سجده كردند. ۳۱ - جز ابليس كه ابا كرد از اينكه با سجده كنندگان باشد. ۳۲ - (خداوند) فرمود اى ابليس چرا با سجده كنندگان نيستى . ۳۳ - گفت من هرگز براى بشرى كه او را از خاك خشكيده اى كه از گل بدبوئى گرفته شده است آفريده اى سجده نخواهم كرد! ۳۴ - فرمود از صف آنها (فرشتگان ) بيرون رو كه رانده درگاه مائى . ۳۵ - و لعنت (و دورى از رحمت حق ) بر تو خواهد بود تا روز قيامت . ۳۶ - گفت پروردگارا! مرا تا روز رستاخيز مهلت ده (و زنده بگذار). ۳۷ - فرمود تو از مهلت يافتگانى . ۳۸ - (اما نه تا روز رستاخيز بلكه ) تا روز و وقت معينى . ۳۹ - گفت پروردگارا! بخاطر اينكه مرا گمراه ساختى من نعمتهاى مادى را در زمين در نظر آنها تزيين مى دهم و همگى را گمراه خواهم ساخت ! ۴۰ - مگر بندگان مخلصت ، ۴۱ - فرمود اين راه مستقيم من است (و سنت هميشگيم )... ۴۲ - كه بر بندگانم تسلط نخواهى يافت مگر گمراهانى كه از تو پيروى مى كنند. ۴۳ - و جهنم ميعادگاه همه آنها است . ۴۴ - هفت در دارد و براى هر درى گروه معينى از آنها تقسيم شده اند!
تفسير :
آفرينش انسان به مناسبت آيات گذشته كه قسمتهائى از آفرينش خداوند و نظام هستى را بيان مى كرد، در اين آيات به شاهكار بزرگ خلقت يعنى آفرينش انسان پرداخته و طى آيات متعدد و پرمحتوائى بسيارى از جزئيات اين آفرينش را بازگو مى كند كه ما در اينجا نخست به تفسير اجمالى آيات مى پردازيم ، سپس نكات مهم را مورد بحث جداگانه اى قرار مى دهيم . نخست مى فرمايد: «ما انسان را از ((صلصال » (خاك خشكيده اى كه به هنگام برخورد با چيزى صدا مى كند) كه از «حماء مسنون » (گل تيره رنگ و متغير و بدبو) گرفته شده بود آفريديم )) (و لقد خلقنا الانسان من صلصال من حماء مسنون ). «و طايفه ((جان » را پيش از آن از آتش گرم و سوزان آفريديم )) (و الجان خلقناه من قبل من نار السموم ). «سموم » در لغت به معنى باد سوزانى است كه گوئى در تمام روزنه هاى پوست بدن انسان نفوذ مى كند زيرا عرب به سوراخهاى بسيار ريز پوست بدن ، مسام ، مى گويد و سموم نيز به همين مناسبت بر چنين بادى اطلاق مى شود و ماده سم نيز از همان است چرا كه در بدن نفوذ كرده و انسان را مى كشد يا بيمار مى سازد. مجددا به آفرينش انسان باز مى گردد و گفتگوى خداوند را با فرشتگان كه قبل از آفرينش انسان روى داد، چنين بيان مى كند: «به خاطر بياور هنگامى كه پروردگارت به فرشتگان فرمود: من بشر
را از خاك خشكيده اى كه از گل تيره رنگ بد بو گرفته شده مى آفرينم » (و اذ قال ربك للملائكة انى خالق بشرا من صلصال من حماء مسنون ). ((و هنگامى كه خلقت آنرا به پايان و كمال رساندم و از روح خود (يك روح شريف و پاك و با عظمت ) در آن دميدم همگى به خاطر آن سجده كنيد)) (فاذا سويته و نفخت فيه من روحى فقعوا له ساجدين ). آفرينش انسان پايان پذيرفت و آنچه شايسته جسم و جان انسان بود به او داده شد و همه چيز انجام يافت : «در اين هنگام همه فرشتگان بدون استثناء سجده كردند» (فسجد الملائكة كلهم اجمعون ). تنها كسى كه اطاعت اين فرمان را نكرد «ابليس » بود، لذا اضافه ميكند به «جز ابليس كه خوددارى كرد از اينكه همراه سجده كنندهگان باشد» (الا ابليس ابى ان يكون مع الساجدين ). اينجا بود كه ابليس مورد بازپرسى قرار گرفت و خدا به او گفت : اى ابليس چرا تو با سجده كنندگان نيستى ؟)) (قال يا ابليس مالك الا تكون مع الساجدين ). ابليس كه غرق غرور و خودخواهى خويش بود آنچنان كه عقل و هوش او را پوشانده بود گستاخانه در برابر پرسش پروردگار به پاسخ پرداخت و «گفت : من هرگز براى بشرى كه او را از خاك خشكيده اى كه از گل بدبوئى گرفته
شده است آفريده اى سجده نخواهم كرد» (قال لم اكن لاسجد لبشر خلقته من صلصال من حما مسنون ). آتش نورانى و فروزنده كجا، و خاك تيره و متعفن كجا؟ آيا موجود شريفى همچون من در برابر موجود پستترى بايد خضوع و تواضع كند؟ ! اين چه قانونى است ؟!. او كه از اسرار آفرينش بر اثر خودخواهى و غرور بى خبر مانده بود و بركات خاك را كه منبع هر خير و بركتى است بدست فراموشى سپرده بود و از آن مهمتر آن روح شريف و عظيم الهى را كه در آدم وجود داشت ناديده مى گرفت ، ناگهان از اوج مقامى كه داشت سقوط كرد، ديگر شايسته نبود كه او در صف فرشتگان باشد، لذا بلافاصله ((خدا به او فرمود از آن (از بهشت يا از آسمانها و يا از صفوف فرشتگان ) بيرون رو كه تو رجيم و رانده شده درگاه مائى )) (قال فاخرج منها فانك رجيم ). و بدان كه اين غرورت مايه كفرت شد و اين كفر براى هميشه تو را مطرود كرد، «لعنت و دورى از رحمت خدا تا روز رستاخيز بر تو خواهد بود »! (و ان عليك اللعنة الى يوم الدين ). ابليس كه در اين هنگام خود را رانده درگاه خدا ديد، و احساس كرد كه آفرينش انسان سبب بدبختى او شد، آتش كينه در دلش شعلهور گشت ، تا انتقام خويش را از فرزندان آدم بگيرد، هر چند مقصر اصلى خود او بود، نه آدم ، و نه فرمان خدا، ولى غرور و خود خواهى توام با لجاجتش اجازه نمى داد اين واقعيت را درك كند.
لذا «عرض كرد: پروردگارا اكنون كه چنين است مرا تا روز رستاخيز مهلت ده !» (قال رب فانظرنى الى يوم يبعثون ). نه براى اينكه توبه كند، يا از كرده خود پشيمان باشد و در مقام جبران برآيد، بلكه براى اينكه به لجاجت و عناد و دشمنى و خيره سرى ادامه دهد! خداوند هم اين خواسته او را پذيرفت و «فرمود مسلما تو از مهلت يافتگانى » (قال فانك من المنظرين ). ولى نه تا روز مبعوث شدن خلايق در رستاخيز، چنانكه خواستهاى ، بلكه «تا وقت و زمان معينى » (الى يوم الوقت المعلوم ). در اينكه منظور از يوم الوقت المعلوم ، چه روزى است ، مفسران احتمالات متعددى داده اند: بعضى گفته اند منظور پايان اين جهان و بر چيده شدن دوران تكليف است ، چرا كه بعد از آن ، طبق ظاهر آيات قرآن ، همه جهانيان از بين ميروند و تنها ذات پاك خداوند باقى مى ماند، بنابر اين تنها به مقدارى از درخواست ابليس موافقت شد. بعضى ديگر احتمال داده اند كه منظور از وقت معلوم زمان معينى است كه تنها خدا مى داند، و جز او هيچكس از آن آگاه نيست ، چرا كه اگر آنوقت را آشكار مى ساخت ابليس تشويق به گناه و سركشى بيشتر شده بود. بعضى نيز احتمال داده اند منظور روز قيامت است چرا كه او مى خواست تا آن روز زنده بماند تا از حيات جاويدان برخوردار گردد و با نظر او موافقت گرديد، به خصوص اينكه تعبير به يوم الوقت المعلوم در آيه ۵۰ سوره واقعه درباره روز قيامت نيز آمده است .
ولى اين احتمال بسيار بعيد است ، چرا كه اگر چنين مى بود بايد خداوند به طور كامل با درخواست او موافقت كرده باشد، در حالى كه ظاهر آيات فوق اين است كه بطور كامل با درخواست او موافقت نشده و تنها تا يوم الوقت المعلوم موافقت شده است . و به هر حال تفسير اول با روح و ظاهر آيه از همه موافقتر است ، و در بعضى از روايات كه از امام صادق (عليهالسلام ) نقل شده نيز به اين معنى تصريح گرديده است . در اينجا ابليس نيت باطنى خود را آشكار ساخت هر چند چيزى از خدا پنهان نبود و عرض كرد: پروردگارا! به خاطر اينكه مرا گمراه ساختى (و اين انسان زمينه بدبختى مرا فراهم ساخت ) من نعمتهاى مادى روى زمين را در نظر آنها زينت مى دهم ، و انسانها را به آن مشغول ميدارم و سرانجام همه را گمراه خواهم ساخت )) (قال رب بما اغويتنى لازينن لهم فى الارض و لا غوينهم اجمعين ). اما او به خوبى مى دانست كه وسوسه هايش در دل «بندگان مخلص خدا» هرگز اثر نخواهد گذاشت ، و دامهايش آنها را به خود مشغول نخواهد كرد، خلاصه بندگان خالص و مخلص آنچنان نيرومندند كه زنجيرهاى اسارت شيطان را از هم مى گسلند، لذا بلافاصله براى سخن خود استثنائى قائل شد و گفت : «مگر آن بندگان خالص شده تو» (الا عبادك منهم المخلصين ). بديهى است كه خدا هرگز شيطان را گمراه نساخته بود، بلكه اين نسبت شيطنت آميز بود كه از ابليس صادر شد، براى اينكه خود را به اصطلاح تبرئه كند و توجهى براى اغواگرى خود ترتيب دهد، و اين رسم همه ابليسها و شياطين
است كه اولا گناهان خويش را به گردن ديگران مى افكنند، و ثانيا همه جا ميكوشند تا اعمال زشت خود را با منطقهاى غلطى توجيه كنند، نه تنها در برابر بندگان خدا، حتى در برابر خود خدا كه از همه چيز آگاه است ؟ ضمنا بايد توجه داشت «مخلصين » جمع «مخلص » (بفتح لام ) همانگونه كه در تفسير سوره يوسف بيان كرديم كسى است كه به مرحله عالى ايمان و عمل پس از تعليم و تربيت و مجاهده با نفس رسيده باشد كه در برابر وسوسه هاى شيطان و هر وسوسهگر نفوذ ناپذير شود. خداوند به عنوان تحقير شيطان و تقويت قلب جويندگان راه حق و پويندگان طريق توحيد «فرمود: اين راه مستقيم من است ...» و اين سنت فناناپذيرى است كه من آن را بر عهده گرفته ام ... (قال هذا صراط على مستقيم ). كه «تو هيچگونه تسلط و قدرتى بر بندگان من ندارى مگر گمراهانى كه شخصا بخواهند از تو پيروى كنند» (ان عبادى ليس لك عليهم سلطان الا من اتبعك من الغاوين ). يعنى در واقع اين تو نيستى كه مى توانى مردم را گمراه كنى ، بلكه اين انسانهاى منحرفند كه با ميل و اراده خويش دعوت تو را اجابت كرده ، پشت سر تو گام بر مى دارند. و به تعبير ديگر اين آيه اشاره اى است به آزادى اراده انسانها، و اينكه ابليس و لشكر او هرگز نمى توانند كسى را اجبارا به راه فساد بكشانند، بلكه اين خود انسانها هستند كه دعوت او را لبيك گفته و دريچه هاى قلب خويش را به روى او مى گشايند، و به او اذن دخول مى دهند!
خلاصه اينكه وسوسه هاى شيطان گرچه مؤ ثر است ولى تصميم نهائى با شيطان نيست ، با خود انسانها هست ، چرا كه انسان مى تواند در برابر وسوسه هاى او بايستد و دست رد بر سينه او بگذارد. در واقع خداوند مى خواهد اين خيال باطل و پندار خام را از مغز شيطان بيرون كند كه او حكومت بلامنازعى بر انسانها پيدا خواهد كرد. سپس صريحترين تهديدهاى خود را متوجه پيروان شيطان كرده مى گويد: «جهنم ميعادگاه همه آنها است » (و ان جهنم لموعدهم اجمعين ). گمان نكنند كه آنها از چنگال مجازات مى توانند فرار كنند و يا به حساب آنها رسيدگى نمى شود، حساب همه آنها يكجا و در يك محل رسيدگى خواهد شد. «همان دوزخى كه هفت در دارد، و براى هر درى گروهى از پيروان شيطان تقسيم شده اند» (لها سبعة ابواب لكل باب منهم جزء مقسوم ). اين در در حقيقت درهاى گناهانى است كه به وسيله آن ، افراد وارد دوزخ مى شوند، هر گروهى بوسيله ارتكاب گناهى و از درى ، همانگونه كه درهاى بهشت ، طاعات و اعمال صالح و مجاهدتهائى است كه بوسيله آن بهشتيان وارد بهشت مى شوند.
نكته ها:
تكبر و غرور سرچشمه بزرگترين بدبختيها است
مهمترين نكته تربيتى كه از داستان ابليس و آفرينش آدم كه در سوره هاى مختلف قرآن آمده استفاده مى شود همان سقوط وحشتناك ابليس از آن مقام
والائى كه داشت به خاطر كبر و غرور است ! مى دانيم ابليس از فرشتگان نبود (همانگونه كه از آيه ۵۰ سوره كهف استفاده مى شود) و آنچنان ارتقاء مقام در سايه اطاعت فرمان خدا پيدا كرده بود كه در صفوف فرشتگان قرار داشت ، حتى بعضى مى گويند معلم فرشتگان بود، و طبق آنچه از خطبه قاصعه در نهج البلاغه استفاده مى شود هزاران سال پرستش خدا كرده بود. اما همه اين مقامات را به خاطر يكساعت تكبر و غرور از دست داد، و آنچنان گرفتار تعصب و خودپرستى شد كه حتى در مقام عذرخواهى و توبه برنيامد، بلكه همچنان به كار خود ادامه داد و در جاده لجاجت آنچنان ثابت قدم ماند كه تصميم گرفت مسئوليت شركت در جرم همه ظالمان و گنهكاران از فرزندان آدم را به عنوان يك وسوسهگر بپذيرد، و معادل كيفر و عذاب همه آنها را يكجا تحمل كند! اين است نتيجه خودخواهى و غرور و تعصب و خودپسندى و استكبار. نه تنها ابليس كه ، با چشم خود انسانهاى شيطان صفتى را ديده ايم ، يا شرح حال آنها را در صفحات سياه تاريخ مطالعه كرده ايم كه هنگامى كه بر مركب غرور و تكبر و خودخواهى سوار شدند دنيائى را به خاك و خون كشيدند، گوئى پرده اى از خون و جهل ، چشمان ظاهر و باطن آنها را از كار انداخته ، و هيچ حقيقتى را مشاهده نمى كنند، ديوانه وار در راه ظلم و بيدادگرى گام بر مى دارند و سرانجام خود را در بدترين پرتگاهها ساقط مى كنند. اين استكبار و غرور، آتش سوزان و وحشتناكى است ، همانگونه كه انسان ممكن است ساليان دراز زحمت بكشد و خانه و وسائل و سرمايه اى براى زندگى فراهم سازد، ولى محصول آنرا تنها با يك شعله آتش در چند لحظه تبديل به خاكستر كند، همچنين كاملا امكان پذير است كه محصول اطاعت هزاران سال را با ساعتى استكبار و غرور در برابر خدا از دست دهد، چه درسى از اين گويا
و تكان دهنده تر؟!. عجب اينكه او حتى به اين نكته روشن نيز توجه نداشت كه آتش بر خاك برترى ندارد چرا كه منبع همه بركات : گياهان ، حيوانات ، معادن ، محل ذخيره آبها خلاصه سرچشمه پيدايش هر موجود زنده اى خاك است ، ولى كار آتش سوزندگى و در بسيارى از مواقع ويرانگرى است . على (عليهالسلام ) در همان خطبه قاصعه (خطبه ۱۹۲ نهج البلاغه ) از ابليس به عنوان عدو الله (دشمن خدا) و امام المتعصبين و سلف المستكبرين (پيشواى متعصبان لجوج ، و سر سلسله مستكبران ) نام برده و مى گويد به همين جهت خداوند لباس عزت را از اندام او بيرون كرد، و چادر مذلت بر سر او افكند سپس اضافه مى كند: آيا نمى بينيد چگونه خداوند او را به خاطر تكبرش كوچك كرد؟ و به خاطر برتريجوئيش پست ساخت ؟ در دنيا رانده شد و عذاب دردناك در سراى ديگر براى او فراهم ساخت (الا ترون كيف صغره الله بتكبره ، و وضعه بترفعه ، فجعله فى الدنيا مدحورا و اعدله فى الاخرة سعيرا). ضمنا همانگونه كه اشاره كرديم ابليس نخستين پايهگذار مكتب جبر بود، همان مكتبى كه بر خلاف وجدان هر انسانى است و يكى از دلائل مهم پيدايش آن ، تبرئه كردن انسانهاى گنهكار در برابر اعمالشان است ، در آيات فوق خوانديم ابليس براى تبرئه خويش و اثبات اينكه حق دارد در گمراهى فرزندان آدم بكوشد به همين دروغ بزرگ متوسل شد، و گفت : خداوندا تو مرا گمراه كردى و من هم به همين خاطر فرزندان آدم را جز مخلصان گمراه خواهم كرد!
شيطان بر چه كسانى تسلط مى يابد؟
باز هم ذكر اين نكته را ضرورى مى دانيم كه نفوذ وسوسه هاى شيطانى در انسان يك نفوذ ناآگاه و اجبارى نيست ، بلكه ما به ميل خويش وسوسه او را به دل
راه مى دهيم ، و گرنه حتى خود شيطان ميداند كه بر مخلصان - آنها كه خويشتن را در پرتو تربيت خالص كرده اند و زنگار شرك را از روح و جان زدوده اند - راه ندارد. به تعبير رساتر - همان تعبيرى كه از آيات فوق استفاده ميشود - رابطه شيطان و گمراهان ، رابطه «پيشوا» و «پيرو» است ، نه رابطه «اجبار كننده » و اجبار شونده .
درهاى جهنم !
در آيات فوق خوانديم ، جهنم هفت در دارد (بعيد نيست عدد هفت در اينجا عدد تكثير باشد، يعنى درهاى بسيار و فراوان دارد، همانگونه كه در آيه ۲۷ سوره لقمان نيز عدد هفت به همين معنى آمده است ). ولى واضح است اين تعدد درها (مانند تعدد درهاى بهشت ) نه به خاطر كثرت واردان است به طورى كه از يك در كوچك نتوانند وارد شوند، و نه جنبه تشريفاتى دارد، بلكه در حقيقت اشاره به عوامل گوناگونى است كه انسان را به جهنم ميكشاند، هر نوع از گناهان درى محسوب مى شود. در خطبه جهاد در نهج البلاغه ميخوانيم ان الجهاد باب من ابواب الجنة فتحه الله لخاصة اوليائه : «جهاد درى از درهاى بهشت است كه آن را به روى بندگان خاصش گشوده است ». و در حديث معروف ميخوانيم ان السيوف مقاليد الجنة : «شمشيرها كليدهاى بهشتند» اين گونه تعبيرات به خوبى منظور از درهاى متعدد بهشت و دوزخ را روشن مى سازد. قابل توجه اينكه در حديث امام باقر (عليهالسلام ) مى خوانيم «بهشت ، هشت در
دارد» در حالى كه آيات فوق مى گويد: جهنم هفت در دارد، اين تفاوت اشاره به اين است كه هر چند درهاى ورود به بدبختى و عذاب فراوان باشد، ولى با اين حال درهاى وصول به سعادت و خوشبختى از آن افزونتر است (در ذيل آيه ۲۳ سوره رعد نيز در اين زمينه صحبت كرديم ). ۴ - «گل تيره » و «روح خدا». جالب اينكه از اين آيات به خوبى استفاده مى شود كه انسان از دو چيز مختلف آفريده شده كه يكى در حد اعلاى عظمت ، و ديگرى ظاهرا در حد ادنى از نظر ارزش . جنبه مادى انسان را گل بد بوى تيره رنگ (لجن ) تشكيل ميدهد، و جنبه معنوى او را چيزى كه به عنوان روح خدا از آن ياد شده است . البته خدا نه جسم دارد و نه روح ، و اضافه روح به خدا به اصطلاح اضافه تشريفى است و دليل بر اين است كه روحى بسيار پر عظمت در كالبد انسان دميده شده ، همانگونه كه خانه كعبه را به خاطر عظمتش «بيت الله » مى خوانند، و ماه مبارك رمضان را به خاطر بركتش «شهر الله » (ماه خدا) مى نامند. و به همين دليل قوس صعودى اين انسان آنقدر بالا است كه بجائى ميرسد كه جز خدا نبيند، و قوس نزوليش آنقدر پائين است كه از چهار پايان هم پائينتر خواهد شد (بل هم اضل ) و اين فاصله زياد ميان «قوس صعودى » و «نزولى » خود دليل بر اهميت فوق العاده اين مخلوق است . و نيز اين تركيب مخصوص دليل بر آن است كه عظمت مقام انسان به خاطر جنبه مادى او نيست ، چرا كه اگر به جنبه ماديش باز گرديم لجنى بيش نمى باشد.
اين روح الهى است كه با استعدادهاى فوق العاده اى كه در آن نهفته است و ميتواند تجليگاه انوار خدا باشد، به او اينهمه عظمت بخشيده و براى تكامل او تنها راه اين است كه آن را تقويت كند و جنبه مادى را كه وسيله اى براى همين هدف است در طريق پيشرفت اين مقصود به كار گيرد (چرا كه در رسيدن به آن هدف بزرگ ميتواند كمك مؤ ثرى كند). از آيات خلقت آدم در آغاز سوره بقره نيز استفاده مى شود كه سجده فرشتگان در برابر آدم به خاطر علم خاص الهى او بود، و اما اين سؤ ال كه چگونه سجده براى غير خدا امكان پذير است و آيا براستى فرشتگان براى خدا به خاطر اين آفرينش عجيب سجده كردند، و يا سجده آن براى آدم بود، پاسخ آنرا در ذيل همان آيات مربوط به آفرينش آدم در سوره بقره بيان كرديم (به جلد اول تفسير نمونه صفحه ۱۲۷ مراجعه فرمائيد)
جان چيست ؟
كلمه «جن » در اصل به معنى چيزى است كه از حس انسان پوشيده باشد، مثلا مى گوئيم جنة الليل - يا - فلما جن عليه الليل يعنى هنگامى كه پرده سياه شب او را پوشاند و به همين جهت «مجنون » به كسى كه عقلش پوشيده و «جنين » به طفلى كه در رحم مادر پوشانده شده و «جنت » به باغى كه زمينش را درختان پوشانده اند، و «جنان » به قلب كه در درون سينه پوشانده شده و «جنة » به معنى سپر كه انسان را از ضربات دشمن مى پوشاند، آمده است . البته از آيات قرآن استفاده مى شود كه جن يكنوع موجود عاقلى است كه از حس انسان پوشيده شده ، و آفرينش آن در اصل از آتش يا شعله هاى صاف آتش است ، و ابليس نيز از همين گروه است . بعضى از دانشمندان از آنها تعبير به نوعى از ارواح عاقله مى كنند كه
مجرد از ماده مى باشد، (البته پيدا است تجرد كامل ندارد چرا كه چيزى كه از ماده آفريده شده است مادى است ، ولى نيمه تجردى دارد، چرا كه با حواس ما درك نميشود، و به تعبير ديگر يكنوع جسم لطيف است ). و نيز از آيات قرآن بر مى آيد كه آنها مؤ من و كافر دارند، مطيع و سركش دارند و آنها نيز داراى تكليف و مسئولى تند. البته شرح اين مسائل و همچنين هماهنگى آنها با علم امروز، احتياج به بحث بيشترى دارد كه ما به خاطر رعايت تناسب - به خواست خدا - در تفسير سوره جن كه در جزء ۲۹ قرآن است بحث خواهيم كرد. نكته اى كه در اينجا اشاره به آن لازم است ، اين است كه در آيات فوق كلمه «جان » آمده است كه از همان ماده «جن » است . آيا اين دو كلمه (جن و جان ) هر دو به يك معنى است ، و يا چنانكه بعضى از مفسران گفته اند جان نوع خاصى از جن است . اگر آيات قرآن را كه در اين زمينه وارد شده در برابر هم قرار دهيم روشن مى شود كه هر دو به يك معنى مى باشد، چرا كه در قرآن گاهى جن در مقابل انسان قرار داده شده و گاهى «جان » در مقابل انسان . مثلا در آيه ۸۸ - سوره اسراء مى خوانيم قل لئن اجتمعت الانس و الجن و يا در آيه ۵۶ سوره ذاريات مى خوانيم و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون . در حالى كه در آيه ۱۵ سوره رحمان مى خوانيم خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجان من مارج من نار و باز در همين سوره آيه ۳۹ مى خوانيم فيومئذ لا يسئل عن ذنبه انس و لا جان . از مجموع آيات فوق و آيات ديگر قرآن به خوبى استفاده مى شود كه جان و جن هر دو به يك معنى است ، و لذا در آيات فوق گاهى جن در برابر انسان قرار گرفته گاهى جان .
البته «جان » به معنى ديگرى نيز در قرآن آمده است ، كه آن نوعى از مار است ، چنانكه در داستان موسى مى خوانيم «كانها جان » (قصص - ۳۱) ولى آن از بحث ما خارج است .
قرآن و خلقت انسان .
همانگونه كه در آيات فوق ديديم قرآن بحث فشرده اى در زمينه خلقت انسان دارد كه تقريبا به طور سر بسته و اجمالى ، از آن گذشته است چرا كه منظور اصلى مسائل تربيتى بوده است ، و نظير اين بحث در چند مورد ديگر از قرآن مانند سوره سجده ، مؤ منون ، سوره ص ، و غير آن آمده است . البته مى دانيم قرآن يك كتاب علوم طبيعى نيست ، بلكه يك كتاب انسان - سازى است ، و بنابر اين نبايد انتظار داشت كه جزئيات اين علوم از قبيل مسائل مربوط به تكامل ، تشريح ، جنين شناسى ، گياه شناسى و مانند آن در قرآن مطرح شود، ولى اين مانع از آن نخواهد بود كه به تناسب بحثهاى تربيتى اشاره كوتاهش به قسمتهائى از اين علوم در قرآن بشود. به هر حال بعد از توجه به اين مقدمه كوتاه در اينجا دو بحث داريم كه طرح آنها لازم به نظر ميرسد: ۱ - تكامل انواع از نظر علمى ۲ - تكامل انواع از ديدگاه قرآن نخست به سراغ بحث اول مى رويم و منهاى آيات و روايات و تنها با تكيه بر معيارهاى خاص علوم طبيعى روى اين مساءله بحث مى كنيم : مى دانيم در ميان دانشمندان علوم طبيعى دور فرضيه درباره آفرينش موجودات زنده ، اعم از گياهان و جانداران ، وجود داشته است : الف : فرضيه تكامل انواع يا «ترانسفورميسم » كه مى گويد انواع
موجودات زنده در آغاز به شكل كنونى نبودند، بلكه آغاز موجودات تك سلولى در آب اقيانوسها و از لابلاى لجنهاى اعماق درياها با يك جهش پيدا شدند، يعنى موجودات بى جان در شرائط خاصى قرار گرفتند كه از آنها نخستين سلولهاى زنده پيدا شد. اين موجودات ذره بينى زنده تدريجا تكامل يافتند و از نوعى به نوع ديگر تغيير شكل دادند، از درياها به صحراها و از آن به هوا منتقل شدند، و انواع گياهان و انواع جانوران آبى و زمينى و پرندگان به وجود آمدند. كاملترين حلقه اين تكامل همين انسانهاى امروزند كه از موجوداتى شبيه به ميمون ، و سپس ميمونهاى انسان نما ظاهر گشتند. ب - فرضيه ثبوت انواع يا «فيكسيسم » كه مى گويد انواع جانداران هر كدام جداگانه از آغاز به همين شكل كنونى ظاهر گشتند، و هيچ نوع به نوع ديگر تبديل نيافته است ، و طبعا انسان هم داراى خلقت مستقلى بوده كه از آغاز به همين صورت آفريده شده است . دانشمندان هر دو گروه براى اثبات عقيده خود مطالب فراوانى نوشته اند و جنگها و نزاعهاى زيادى در محافل علمى بر سر اين مساءله در گرفته است ، تشديد اين جنگها از زمانى شد كه لامارك (دانشمند جانورشناس معروف فرانسوى كه در اواخر قرن ۱۸ و اوائل قرن ۱۹ ميزيست ) و سپس داروين دانشمند جانورشناس انگليسى كه در قرن نوزدهم مى زيست نظرات خود را در زمينه تكامل انواع با دلائل تازه اى عرضه كرد. ولى در محافل علوم طبيعى امروز شك نيست كه اكثريت دانشمندان طرفدار فرضيه تكاملند.
دلائل طرفداران تكامل . به آسانى ميتوان استدلالات آنها را در سه قسمت خلاصه كرد: نخست دلائلى است كه از ديرينشناسى و به اصطلاح مطالعه روى فسيلها، يعنى اسكلتهاى متحجر شده موجودات زنده گذشته ، آورده اند آنها معتقدند مطالعات طبقات مختلف زمين نشان مى دهد كه موجودات زنده ، از صورتهاى ساده تر به صورتهاى كاملتر و پيچيده تر تغيير شكل داده اند. تنها راهى كه اختلاف و تفاوت فسيلها را مى توان با آن تفسير كرد، همين فرضيه تكامل است . دليل ديگر قرائنى است كه از «تشريح مقايسه اى » جمع آورى كرده اند، آنها طى بحثهاى مفصل و طولانى مى گويند هنگامى كه استخوان بندى حيوانات مختلف را تشريح كرده ، با هم مقايسه كنيم شباهت زيادى در آنها مى بينيم كه نشان مى دهد همه از يك اصل گرفته شده اند. بالاخره سومين دليل آنها قرائتى است كه از «جنين شناسى » بدست آورده اند و معتقدند اگر حيوانات را در حالت جنينى كه هنوز تكامل لازم را نيافته اند در كنار هم بگذاريم خواهيم ديد كه جنينها قبل از تكامل در شكم مادر، يا در درون تخم تا چه اندازه با هم شباهت دارند، اين نيز تاءييد مى كند كه همه آنها در آغاز از يك اصل گرفته شده اند. پاسخهاى طرفداران ثبوت انواع ولى طرفداران فرضيه ثبوت انواع يك پاسخ كلى به تمام اين استدلالات دارند و آن اينكه هيچيك از اين قرائن قانع كننده نيست ، البته نمى توان انكار كرد كه هر يك از اين قرائن سهگانه احتمال تكامل را در ذهن به عنوان يك احتمال ظنى توجيه مى كند، ولى هرگز يقين آور نخواهد بود. به عبارت روشنتر اثبات فرضيه تكامل ، و تبديل آن از صورت يك فرضيه
به يك قانون علمى و قطعى ، يا بايد از طريق دليل عقلى بوده باشد، و يا از طريق آزمايش و حس و تجربه ، و غير از اين دو راهى نيست . اما از يكسو مى دانيم دلائل عقلى و فلسفى را به اين مسائل ، راهى نيست ، و از سوى ديگر دست تجربه و آزمايش از مسائلى كه ريشه هاى آن در ميليونها سال قبل نهفته است كوتاه است !. آنچه ما با حس و تجربه درك مى كنيم اين است تغييرات سطحى با گذشت زمان به صورت جهش «موتاسيون » در حيوانات و گياهان رخ ميدهد، مثلا از نسل گوسفندان معمولى ناگهان گوسفندى متولد مى شود كه پشم آن با پشم گوسفندان معمولى متفاوت است ، يعنى بسيار لطيفتر و نرمتر ميباشد، و همان سرچشمه پيدايش نسلى در گوسفند بنام «گوسفند مرينوس » مى شود، با اين ويژگى در پشم . و يا اينكه حيواناتى بر اثر جهش ، تغيير رنگ چشم يا ناخن و يا شكل پوست بدن و مانند آن پيدا مى كند. ولى هيچكس تاكنون جهشى نديده است ، كه دگرگونى مهمى در اعضاى اصلى بدن يك حيوان ايجاد كند و يا نوعى را به نوع ديگر مبدل سازد. بنابر اين ما تنها مى توانيم حدس بزنيم كه تراكم جهشها ممكن است يك روز سر از تغيير نوع حيوان در بياورد، و مثلا حيوانات خزنده را تبديل به پرندگان كند، ولى اين حدس هرگز يك حدس قطعى نيست ، بلكه تنها يك مساله ظنى است چرا كه ما هرگز با جهشهاى تغيير دهنده اعضاء اصلى به عنوان يك حس و تجربه روبرو نشده ايم . از مجموع آنچه گفته شد چنين نتيجه مى گيريم كه دلائل سه گانه طرفداران ترانسفورميسم نميتواند اين نظريه را از صورت يك فرضيه فراتر برد، و به همين دليل آنها كه دقيقا روى اين مسائل بحث مى كنند، همواره از آن به عنوان
«فرضيه تكامل انواع » سخن مى گويند نه قانون و اصل . فرضيه تكامل و مساءله خداشناسى با اينكه بسيارى كوشش دارند ميان اين فرضيه و مساءله خداشناسى يكنوع تضاد قائل شوند و شايد از يك نظر حق داشته باشند، چرا كه پيدايش عقيده داروينيسم جنگ شديدى ميان ارباب كليسا از يكسو، و طرفداران اين فرضيه از سوى ديگر به وجود آورد، و روى اين مساله در آن عصر به دلائل سياسى ، اجتماعى كه اينجا جاى شرح آن نيست تبليغات وسيعى در گرفت كه داروينيسم با خداشناسى سازگار نمى باشد. ولى امروز اين مساءله براى ما روشن است كه اين دو با هم تضادى ندارند يعنى ما چه فرضيه تكامل را قبول كنيم و چه آنرا بر اثر فقدان دليل رد نمائيم در هر دو صورت مى توانيم خداشناس باشيم . فرضيه تكامل اگر فرضا هم ثابت شود، شكل يك قانون علمى كه از روى علت و معلول طبيعى پرده بر مى دارد به خود خواهد گرفت ، و فرقى ميان اين رابطه علت و معلولى در عالم جانداران و ديگر موجودات نيست ، آيا كشف علل طبيعى نزول باران و جزر و مد درياها و زلزله ها و مانند آن مانعى بر سر راه خداشناسى خواهد بود؟ مسلما نه ، بنابر اين كشف يك رابطه تكاملى در ميان انواع موجودات نيز هيچگونه مانعى در مسير شناخت خدا ايجاد نمى كند. تنها كسانى كه تصور مى كردند كشف علل طبيعى با قبول وجود خدا منافات دارد مى توانند چنين سخنى را بگويند، ولى ما امروز به خوبى مى دانيم كه نه تنها كشف اين علل ضررى به توحيد نمى زند بلكه خود دلائل تازه اى از نظام آفرينش براى اثبات وجود خدا پيش پاى ما مى گذارد. جالب اينكه خود داروين در برابر اتهام الحاد و بيدينى قد علم كرده ، و در
كتابش (اصل انواع ) تصريح ميكند كه من در عين قبول تكامل انواع ، خدا پرستم ، و اصولا بدون قبول وجود خدا نمى توان تكامل را توجيه كرد. به اين عبارت دقت كنيد: او با وجود قبول علل طبيعى براى ظهور انواع مختلف جانداران ، همواره به خداى يگانه ، مؤ من باقى مى ماند، و تدريجا كه سن او افزايش حاصل ميكند احساس درونى مخصوصى به درك قدرتى ما فوق بشر در او تشديد مى گردد، به حدى كه معماى آفرينش را براى انسان لا ينحل مى يابد. اصولا او معتقد بود كه هدايت و رهبرى انواع ، در اين پيچ و خم عجيب تكامل ، و تبديل يك موجود زنده بسيار ساده به اين همه انواع مختلف و متنوع جانداران بدون وجود يك نقشه حساب شده و دقيق از طرف يك عقل كل امكان پذير نيست ! راستى هم چنين است آيا از يك ماده واحد و بسيار ساده و پست ، اين همه مشتقات شگفت انگيز و عجيب ، كه هر كدام براى خود تشكيلات مفصلى دارد، به وجود آوردن بدون تكيه بر يك علم و قدرت بى پايان امكان پذير است ؟ نتيجه اينكه : غوغاى تضاد عقيده تكامل انواع با مساءله خداشناسى يك غوغاى بياساس و بى دليل بوده است (خواه فرضيه تكامل را بپذيريم يا نپذيريم ). تنها اين مساءله باقى مى ماند كه آيا فرضيه تكامل انواع با تاريخچه اى كه قرآن براى آفرينش آدم ذكر كرده است تضادى دارد يا نه ؟! كه ذيلا از آن بحث مى شود. قرآن و مساءله تكامل جالب اينكه هم طرفداران تكامل انواع و هم منكران آن يعنى آنها كه در
ميان مسلمين بوده اند به آيات قرآن براى اثبات مقصد خويش تمسك جسته اند، ولى شايد هر دو گروه گاهى تحت تاءثير عقيده خود به آياتى استدلال كرده اند كه كمتر ارتباطى با مقصود آنها داشته است ، لذا ما از هر دو طرف آياتى را انتخاب مى كنيم كه قابل بحث و مذاكره باشد. مهمترين آيه اى كه طرفداران تكامل روى آن تكيه مى كنند، آيه ۳۳ سوره آل عمران است ان الله اصطفى آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل عمران على العالمين : «خداوند آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر جهانيان برگزيد». آنها مى گويند همانگونه كه نوح و آل ابراهيم و آل عمران در ميان امتى زندگى مى كردند و از ميان آنها برگزيده شدند، همچنين آدم نيز بايد چنين باشد، يعنى در عصر و زمان او انسانهائى كه نام عالمين (جهانيان ) بر آنها گزارده شده ، حتما وجود داشته اند و آدم برگزيده خدا از ميان آنهاست ، و اين نشان ميدهد كه آدم اولين انسان روى زمين نبوده است ، بلكه قبل از او انسانهاى ديگرى بوده اند و امتياز آدم همان جهش فكرى و معنوى او است كه سبب برگزيده شدنش از افراد همسانش شد. آيات متعدد ديگرى نيز ذكر كرده اند، كه بعضى از آنها اصلا ارتباط با مساله تكامل ندارد، و تفسير آن به تكامل بيشتر از قبيل تفسير به راى است ، و قسمتى ديگر، هم با تكامل انواع سازگار است ، و هم با ثبوت آنها و خلقت مستقل آدم ، و به همين دليل بهتر ديديم كه از ذكر آنها صرف نظر كنيم . اما ايرادى كه به اين استدلال مى توان كرد اين است كه عالمين اگر به معنى مردم معاصر بوده باشد و اصطفاء (برگزيدن ) حتما بايد از ميان چنين اشخاصى صورت گيرد، اين استدلال قابل قبول خواهد بود، اما اگر كسى بگويد عالمين اعم از معاصران و غير معاصران است ، همانگونه كه در حديث معروف در
فضيلت بانوى اسلام حضرت فاطمه (سلام الله عليها) از پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) نقل شده كه مى فرمايد: اما ابنتى فاطمه فهى سيدة نساء العالمين من الاولين و الاخرين : دخترم فاطمه بانوى زنان جهان از اولين و آخرين است . در اين صورت آيه فوق دلالتى بر اين مقصود نخواهد داشت و درست به اين ميماند كه كسى بگويد خداوند، عده اى را از ميان انسانها (انسانهاى تمام قرون و اعصار) برگزيد كه يكى از آنها آدم است در اين صورت هيچ لزومى ندارد كه در عصر و زمان آدم ، انسانهاى ديگرى وجود داشته باشند كه نام عالمين بر آنها اطلاق گردد و يا آدم از ميان آنها برگزيده شود. به خصوص اينكه سخن در برگزيدن خدا است خدائى كه از آينده و نسلهائى كه در زمانهاى بعد مى آيند به خوبى آگاه بوده است . و اما مهمتر دليلى كه طرفداران ثبوت انواع از آيات قرآن ، انتخاب كرده اند، آيات مورد بحث و مانند آن است كه مى گويد: خداوند انسان را از گل خشك كه از گل تيره رنگ بد بوى گرفته شده بود آفريده جالب اينكه اين تعبير هم در مورد خلقت «انسان » گفته شده (و لقد خلقنا الانسان من صلصال من حما مسنون - آيه ۲۶ حجر) و هم درباره «بشر» (و اذ قال ربك للملائكة انى خالق بشرا من صلصال من حماء مسنون - آيه ۲۸ حجر) و هم به قرينه ذكر سجده فرشتگان بعد از آن در مورد شخص آدم آمده است (به آيات ۲۹ و ۳۰ و ۳۱ سوره حجر كه در بالا آورديم دقت كنيد). ظاهر اين آيات در بدو نظر چنين مى گويد كه آدم نخست از گل تيره رنگى آفريده شد و پس از تكميل اندام ، روح الهى در آن دميده شد و به دنبال آن
فرشتگان در برابر او به سجده افتادند، بجز ابليس . طرز بيان اين آيات چنين نشان ميدهد كه ميان خلقت آدم از خاك و پيدايش صورت كنونى انواع ديگرى وجود نداشته است . و تعبير به «ثم » كه در بعضى از آيات فوق آمده و در لغت عرب براى ترتيب با فاصله آورده مى شود، هرگز دليل بر گذشتن مليونها سال و وجود هزاران نوع نمى باشد، بلكه هيچ مانعى ندارد كه اشاره به فاصله هائى باشد كه در ميان مراحل آفرينش آدم از خاك و سپس گل خشك و سپس دميدن روح الهى وجود داشته . لذا همين كلمه «ثم » درباره خلقت انسان در عالم جنين و مراحلى را كه پشت سر هم طى مى كند آمده است ، مانند: يا ايها الناس ان كنتم فى ريب من البعث فانا خلقناكم من تراب ثم من نطفة ثم من علقة ثم من مضغة ... ثم نخرجكم طفلا ثم لتبلغوا اشدكم : ((اى مردم اگر ترديد در رستاخيز داريد (به قدرت خدا در آفرينش انسان بينديشيد) كه ما شما را از خاك آفريديم سپس از نطفه . سپس از خون بسته شده ، سپس از مضغه (پاره گوشتى كه شبيه گوشت جويده است )... سپس شما را به صورت طفلى خارج ميسازيم ، سپس به مرحله بلوغ مى رسيد (سوره حج آيه ۵ ). ملاحظه ميكنيد كه هيچ لزومى ندارد «ثم » براى يك فاصله طولانى باشد، بلكه همانگونه كه در فواصل طولانى به كار ميرود در فاصله هاى كوتاه هم استعمال مى شود. از مجموع آنچه در بالا گفتيم چنين نتيجه ميگيريم كه آيات قرآن هر چند مستقيما در صدد بيان مساءله تكامل يا ثبوت انواع نيست ، ولى ظواهر آيات (البته در خصوص انسان ) با مساله خلقت مستقل سازگارتر است ، هر چند كاملا صريح نيست اما ظاهر آيات خلقت آدم بيشتر روى خلقت مستقل دور ميزند، اما در مورد ساير جانداران قرآن سكوت دارد.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |