تفسیر:المیزان جلد۹ بخش۱۳
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
و معناى آيه اين است كه: اگر از قومى كه ميان تو و ايشان عهدى استوار گشته ترسيدى كه در عهدت خيانت كرده و آن را بشكنند، و ترست از اين جهت بود كه ديدى آثار آن در حال ظهور است تو نيز عهد ايشان را نزد ايشان بينداز و آن را لغو كن، و لغويت آن را به ايشان اعلام هم بكن تا شما و ايشان در شكستن عهد برابر هم شويد، و يا تا اين كه تو در عدالت مستوى و استوار شوى. چون اين خود از عدالت است كه تو با ايشان معامله به مثل كنى. چون اگر بدون اعلام قبلى با ايشان به جنگ در آئى خواهند گفت كه خيانت كرده، و خدا خيانتكاران را دوست نمى دارد.
و خلاصه: اين دو آيه دو دستور الهى است در قتال با كسانى كه عهد ندارند، و عهد را مى شكنند، و يا ترس اين هست كه بشكنند.
پس اگر دارندگان عهد از كفار بر عهد خود پايدار نباشند و آنرا در هر بار بشكنند بر ولى امر است كه با ايشان مقاتله نموده و بر آنان سخت گيرى كند، و اگر ترس اين باشد كه بشكنند و اطمينانى به عهد آنان نداشته باشد بايد او نيز لغويت عهد را اعلام نموده و آنگاه به قتال با آنان بپردازد، و قبل از اعلام لغويت آن مبادرت به قتال نكند چه اين خود يك نحوه خيانت است.
و اما اگر عهد بستند و آنرا نشكسته و ترس اين هم كه خيانت كنند در بين نباشد البته واجب است عهدشان را محفوظ داشته و احترام كنند، كه خداى تعالى فرموده: «فاتموا اليهم عهدهم الى مدتهم» و نيز مى فرمايد: «اوفوا بالعقود».
«وَ لا يحْسبنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سبَقُوا إِنهُمْ لا يُعْجِزُونَ»:
كلمه «يحسبن» قرائت غير مشهور است. و قرائت مشهور آن با تاء خطاب است و خطاب در آن به رسول خدا (صلى الله عليه و آله) و منظور از آن خوشدل ساختن و تقويت قلب آن حضرت است. مانند خطابى كه بعد از چند آيه ديگر است و مى فرمايد: «يا ايها النبى حسبك الله و من اتبعك من المؤمنين». و نيز مانند خطابى كه بعد از چند آيه مورد بحث قرار دارد و مى فرمايد: «يا ايها النبى حرض المؤمنين على القتال».
كلمه «سبق» به معناى پيشى گرفتن از كسى است كه مى خواهد خود را به ما برساند. و كلمه «اعجاز» به معناى ايجاد عجز است. و اين كه فرمود: «انهم لا يعجزون» تعليل جمله «و لا تحسبن...» است. و معنايش اين است كه:
اى پيغمبر تو مپندار كه آنان كه كافر شده اند از ما پيشى گرفته اند، و ما نمى توانيم به آن ها برسيم. چون اينان نمى توانند خدا را عاجز كنند، چگونه مى توانند و حال آن كه قدرت بر هر چيز منحصرا از آن اوست.
«وَ أَعِدُّوا لَهُم مَّا استَطعْتُم مِّن قُوَّةٍ وَ مِن رِّبَاطِ الْخَيْلِ ...»:
كلمه «اعداد» به معناى تهيه كردن چيزى است تا انسان با آن چيز به هدف ديگرى كه دارد برسد، كه اگر قبلا آن را تهيه نديده بود به مطلوب خود نمى رسيد، مانند فراهم آوردن هيزم و كبريت براى تهيه آتش، و نيز مانند تهيه آتش براى طبخ.
و كلمه «قوه» به معناى هر چيزى است كه با وجودش كار معينى از كارها ممكن مى گردد، و در جنگ به معناى هر چيزى است كه جنگ و دفاع با آن امكان پذير است، از قبيل انواع اسلحه و مردان جنگى با تجربه و داراى سوابق جنگى و تشكيلات نظامى.
و كلمه «رباط» مبالغه در «ربط» است، و «ربط» همان عقد (گره) است. با اين تفاوت كه ربط سست تر از عقد و عقد محكم تر از ربط است و «ربطه، يربطه، ربطا» با «رابطه، يرابطه، مرابطه و رباطا» به يك معنا است. چيزى كه هست رباط از ربط رساتر است. و كلمه «خيل» به معناى اسب است. و «ارهاب» معنايشنزديك به معناى «تخويف» مى باشد.
و اين كه فرمود: «و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة و من رباط الخيل»، امر عامى است به مؤمنين كه در قبال كفار به قدر توانائی شان از تداركات جنگى كه به آن احتياج پيدا خواهند كرد تهيه كنند، به مقدار آنچه كه كفار بالفعل دارند و آنچه كه توانائى تهيه آن را دارند.
چون مجتمع انسانى غير از اين نيست كه از افراد و اقوامى داراى طبايع و افكار مختلف تشكيل مى يابد، و در اين مجتمع هيچ اجتماعى بر اساس سنتى كه حافظ منافعشان باشد اجتماع نمى كنند مگر اين كه اجتماع ديگرى عليه منافعش و مخالف با سنتش تشكيل خواهد يافت ، و ديرى نمى پايد كه اين دو اجتماع كارشان به اختلاف كشيده و سرانجام به نزاع و مبارزه عليه هم برمى خيزند، و هر يك در صدد بر مى آيد كه آن ديگرى را مغلوب كند.
پس با اين حال مساله جنگ و جدال و اختلافاتى كه منجر به جنگهاى خسارتزا مى شود امرى است كه در مجتمعات بشرى گريزى از آن نبوده و خواه ناخواه پيش مى آيد، و اگر اين امر قهرى نبود انسان در خلقتش به قوائى كه جز در مواقع دفاع به كار نمى رود از قبيل غضب و شدت و نيروى فكرى، مجهز نمى شد.
پس اين كه مى بينيم انسان به چنين قوائى در بدن و در فكرش مجهز است خود دليل بر اين است كه وقوع جنگ امرى است اجتناب ناپذير، و چون چنين است به حكم فطرت بر جامعه اسلامى واجب است كه هميشه و در هر حال تا آنجا كه مى تواند و به همان مقدارى كه احتمال مى دهد دشمنش مجهز باشد مجتمع صالحش را مجهز كند.
و در تعاليم عاليه دين فطرى اسلام كه دين قيم است و خداى تعالى آن را براى بشر فرستاده حكومتى را براى بشر اختيار كرده كه بايد اسم آن را حكومت انسانى گذاشت، حكومتى است كه در آن حقوق فرد فرد جامعه را محفوظ و مصالح ضعيف و قوى ، توانگر و فقير، آزاد و برده ، مرد و زن ، فرد و جماعت و بعض و كل را بطور مساوى رعايت كرده است. حكومتش فردى استبدادى نيست تا قائم به خواسته هاى شخص حاكم باشد، و او به دلخواه خود در جان و عرض و مال مردم حكومت كند.
و حكومت اكثريت يعنى پارلمانى هم نيست تا بر طبق خواسته اكثر افراد دور زده و منافع ما بقى پايمال شود، يعنى «نصف جمعيت به اضافه يك» به مراد خود رسيده و «نصف منهاى يك» آن محروم گردد.
و شايد سر اين كه بعد از خطاب به شخص رسول خدا (صلى الله عليه و آله) در آيات قبل يعنى آيه «فاما تثقفنهم فى الحرب فشرد بهم من خلفهم» و آيه «فانبذ اليهم على سواء» و «لا يحسبن الذين كفروا سبقوا» و همچنين قبل از آيه «و ان جنحوا للسلم فاجنح لها» و غير آن كه خطاب در آن ها نيز متوجه شخص رسول خدا (صلى الله عليه و آله) است خطاب را متوجه عموم مردم كرده و فرموده: «و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة» همين نكته باشد.
زيرا گفتيم كه حكومت اسلامى حكومتى است انسانى، به اين معنا كه حقوق همه افراد انسان ها را رعايت نموده و به خواسته هاى آنان احترام مى گذارد، و لو هر كه مى خواهد باشد، نه اين كه خواسته هاى افراد را فداى خواسته يك نفر و يا خواسته اكثريت كرده باشد.
و چون چنين است دشمن منافع يك جامعه اسلامى دشمن منافع تمامى افراد است ، و بر همه افراد است كه قيام نموده و دشمن را از خود و از منافع خود دفع دهند، و بايد براى چنين روزى نيرو و اسلحه زير سر داشته باشند، تا بتوانند منافع خود را از خطر دستبرد دشمن نگه دارند. گو اين كه پاره اى از ذخيره هاى دفاعى هست كه تهيه آن جز از عهده حكومت ها بر نمى آيد، وليكن پاره اى ديگر هم هست كه مسؤول تهيه آن خود افرادند، چون حكومت هر قدر هم نيرومند و داراى امكانات زيادى باشد به افراد مردم محتاج است، پس مردم هم به نوبه خود بايد قبلا فنون جنگى را آموخته و خود را براى روز مبادا آماده كنند. پس تكليف «و اعدوا...»، تكليف به همه است.
« ترهبون به عدو الله و عدوكم و آخرين من دونهم لا تعلمونهم الله يعلمهم » - اين قسمت از آيه شريفه در مقام بيان تعليل جمله «و اعدوا لهم» است، و معنايش اين است كه اين قوا و امكانات دفاعى را تدارك ببينيد تا به وسيله آن دشمن خدا و دشمن خود را ترسانيده و از آنان زهر چشم گرفته باشيد، و اگر دشمن دين را هم دشمن خدا و هم دشمن ايشان خواند براى اين بود كه هم واقع را بيان كرده باشد و هم اين كه ايشان را تحريك نموده باشد.
و اين كه فرمود: «و آخرين من دونهم لا تعلمونهم» دلالت دارد بر اين كه منظور از «آخرين: ديگران» كه در مقابل اولين است آن افرادى هستند كه مؤمنين از دشمنى آنان بى خبرند، و منظور از «اولين» آن افرادى هستند كه مؤمنين ايشان را به دشمنى خدا و دشمنى خودشان مى شناسند، و به طورى كه از اطلاق لفظ آيه بر مى آيد منظور از «آن افرادى كه مؤمنين ايشان را نمى شناسند» نه تنها آن افراد منافقى هستند كه مؤمنين را به عداوت تهديد مى كنند، و مؤمنين از خطر آنان بى خبرند، چون در ميان مؤمنين علامت و امتيازى نداشته در لباس مؤمنين و در زى ايشان با خود ايشان نماز مى خوانند و روزه مى گيرند، و به حج مى روند، و به حسب ظاهر جهاد مى كنند، بلكه غير منافقين يعنى كفارى را هم كه مؤمنين هنوز مبتلاى به آنان نشده اند شامل مى شود.
معناى اين كه: آنچه در راه خدا انفاق كنيد، به شما باز گردانده مى شود
و «ارهاب: ترساندن» به وسيله تدارك ديدن نيرو هر چند خود از اغراض صحيحى است كه فوايد بزرگى بر آن مترتب مى شود، وليكن غرض اصلى از تهيه ديدن قوا ارهاب نيست، و به همين جهت دنبال آن فرمود: «و ما تنفقوا من شئ فى سبيل الله يوف اليكم و انتم لا تظلمون» تا تمامى غرض را برساند.
چون غرض حقيقى از تهيه نيرو اين است كه به قدر توانائی شان بتوانند دشمن را دفع كنند و مجتمع خود را از دشمنى كه جان و مال و ناموسشان را تهديد مى كند حفظ نمايند.
و به عبارت ديگرى كه با غرض دينى نيز مناسب تر است اين است كه به قدر توانائی شان نائره فساد را كه باعث بطلان كلمه حق و هدم اساس دين فطرى مى شود و نمى گذارد خدا در زمين پرستش شود و عدالت در ميان بندگان خدا جريان يابد خاموش سازند.
و اين خود امرى است كه فرد فرد جامعه دينى از آن بهره مند مى شوند، پس آنچه را كه افراد و يا جماعتها در اين راه يعنى جهاد براى احياى امر پروردگار انفاق مى كنند عينا عايد خودشان مى شود، چيزى كه هست صورت آن عوض مى شود. چون اگر در راه خدا مال و جاه و يا نعمت ديگرى نظير آن را انفاق كرده باشند، در حقيقت در راه ضروريات زندگى خود خرج كرده ، و چيزى نمى گذرد كه همان به اضافه منافع دنيائى و آخرتيش دوباره عايدش مى شود، و اگر جان خود را در اين راه داده باشد در راه خدا شهيد شده و در نتيجه به زندگى باقى و جاودانه آخرت رسيده است ، زندگى حقيقى كه جا دارد تمامى فعاليتهاى هر كس در راه به دست آوردن آن باشد.
اين است اثر شهادت و كشته شدن در راه خدا از نظر تعليمات دين ، نه افتخار و نام نيك و امثال آن كه احيانا بعضى ها دل خود را به آن خوش كرده و در پاره اى از مقاصد دنيوى خود را به كشتن مى دهند، صاحبان اين فكر هر چند به اين تعليم اسلامى كه جامعه به منزله فرد واحد است كه تمامى اعضايش در نفع و ضرر شريك اند، توجه دارند. اما اين اشتباه را هم دارند كه خيال كرده اند آن كمال و هدفى كه فطرت بشرى انسان را به منظور رسيدن به آن وادار به زندگى دسته جمعى و تشكيل اجتماع مى كند همان زندگى دنيائى است و بس .
آن وقت وقتى پاى دادن جان به ميان مى آيد فكر مى كند اين چكارى است كه من براى اين كه ديگران به لذايذ مادى بهترى برسند خود را به كشتن دهم غافل از اينكه تعليم دينى نتيجه از خود گذشتگى و شهادت را صرف نام نيك و يا افتخار نمى داند، بلكه زندگى ديگرى دائم و جاويدان مى داند.
و كوتاه سخن: تجهيز قوا براى غرض دفاع از حقوق مجتمع اسلامى و منافع حياتى آن است، و تظاهر به آن تجهيزات دشمن را انديشناك مى كند كه خود تا اندازه اى و به نوعى يك نحوه دفاع است.
پس اين كه فرمود: «ترهبون به عدو الله و عدوكم» يكى از فوايد تجهيز قوا را كه عايد جامعه مى شود ذكر مى كند، و اين كه فرمود: «و ما تنفقوا من شئ فى سبيل الله يوف اليكم و انتم لا تظلمون» اين معنا را مى رساند كه آنچه را در راه خدا انفاق كرده اند فوت نمى شود بلكه دوباره عايدشان مى شود بدون اين كه حق كسى از ايشان از بين برود.
و اين يعنى جمله «و ما تنفقوا من شئ فى سبيل الله...» از امثال آيه «و ما تنفقوا من خير يوف اليكم» عمومى تر است. چون «خير» بيشتر به مال گفته مى شود، و جان را شامل نمى گردد، به خلاف آيه مورد بحث كه فرمود: «هر چيزى كه انفاق كنيد».
صلح با دشمن، با توكل بر خداى سميع عليم
«وَ إِن جَنَحُوا لِلسلْمِ فَاجْنَحْ لهََا وَ تَوَكلْ عَلى اللَّهِ إِنَّهُ هُوَ السمِيعُ الْعَلِيمُ»:
در مجمع البيان مى گويد: كلمه «جنوح» به معناى ميل است، و بال مرغ را هم از اين جهت «جناح» مى گويند كه مرغ به وسيله آن به يكى از دو طرف خود متمايل و منحرف مى شود، و اين كه در قرآن مى فرمايد: «لا جناح عليه» معنايش اين است كه اگر فلان كار را بكند به سوى گناه منحرف نشده است. و كلمه «سلم» - به فتحه سين و كسره آن - به معناى صلح است.
و اين كه فرمود: «و توكل على الله» تتمه امر به جنوح و همگى در معناى يك امر است و آن اين است كه اگر دشمن به صلح و روش مسالمت آميز رغبت كرد تو نيز به آن متمايل شو و به خدا توكل كن و مترس از اين كه مبادا امورى پشت پرده باشد و تو را غافلگير كند و تو به خاطر نداشتن آمادگى نتوانى مقاومت كنى. چون خداى تعالى شنوا و دانا است و هيچ امرى او را غافلگير نكرده و هيچ نقشه اى او را عاجز نمى سازد، بلكه او تو را يارى نموده و كفايت مى كند. و آيه «و ان يريدوا ان يخدعوك فان حسبك الله» نيز همين معنا را اثبات مى كند.
و ما در سابق كه پيرامون معناى توكل بحث مى كرديم گفتيم معناى توكل اين نيست كه انسان به اعتماد به خداى تعالى اسباب ظاهرى را هيچكاره و لغو بداند، بلكه معنايش اين است كه اعتماد قطعى به اسباب نداشته باشد، و بداند آنچه از اسباب ظاهرى سببيتش براى انسان هويدا مى گردد نمونه اى بيش نيست، و چه بسا اسباب ديگرى است كه ما از آن آگاهى نداريم، و سبب تام و تمام كه هرگز از مسببش تخلف نمى پذيرد و حامل اراده خداى سبحان است آن تمامى و مجموع همه اين سبب ها است.
پس توكل عبارت است از اين كه انسان وثوق و اعتماد خود را متوجه خداى سبحان كند كه همه اسباب عالم بر محور مشيت او دور مى زند، و اين معنا منافات ندارد با اين كه شخص متوكل به اسبابى كه سببيت آن ها برايش ظاهر گشته و در دسترس او هستند تمسك بجويد، و چيزى از آنها را وانگذارد تا در نتيجه دچار جهالت شود.
«وَ إِن يُرِيدُوا أَن يخْدَعُوك فَإِنَّ حَسبَك اللَّهُ هُوَ الَّذِى أَيَّدَك بِنَصرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنِينَ ...»:
اين آيه متصل به آيه قبل است، و به منزله جواب از سؤالى است كه ممكن است مطرح شود، چون بعد از آنكه خداى سبحان رسول خود را امر به جنوح و تمايل به صلح و سازش كرد - البته در صورتى كه دشمن روى موافقت نشان دهد - و چون راضى به خدعه نشد زيرا خدعه از خيانت در حقوق همزيستى و روابط عمومى است و خداوند خيانتكاران را دوست ندارد.
از اين رو، جاى اين سؤال بود كه كسى بپرسد ممكن است تمايل دشمن به صلح و سازش از در خدعه و نيرنگ باشد و دشمن بخواهد بدين وسيله مؤمنين را گيج و گمراه كرده و در موقع مناسب در شرايطى كه در نظر دارند بر ايشان شبيخون بزنند.
خداى سبحان در جواب فرموده: اين كه ما تو را امر به توكل كرديم براى همين بود كه بدانى اگر دشمن بخواهد به اين وسيله بتو نيرنگ بزند خدا نگهدار تو است. و در جاى ديگر هم فرموده: «و من يتوكل على الله فهو حسبه ان الله بالغ امره: هر كه به خدا توكل جويد (خدا كار او را كار خود دانسته) و خدا به كار خود مى رسد».
و اين بيان به خوبى دلالت دارد بر اينكه غير آنچه از اسباب طبيعى و عادى كه ما به آن اطلاع پيدا مى كنيم اسباب ديگرى در كار است كه بر وفق صلاح بنده متوكل در جريان است، هر چند اسباب طبيعى و عادى به او خيانت كرده و او را در راه رسيدن به مطلوب حقش مساعدت نكنند.
و اين كه فرمود: «هو الذى ايدك بنصره و بالمؤمنين» به منزله احتجاج و استدلال بر جمله «فان حسبك الله» است، و مى خواهد با ذكر شواهدى مساله كفايت خداى تعالى را اثبات كند، و آن شواهد عبارتند از اين كه خدا او را به نصرت خود و به وسيله مؤمنين تاييد كرد، و ميان دل هاى مؤمنين با اين كه همه دشمن يكديگر بودند الفت و مهربانى برقرار ساخت.
«وَ أَلَّف بَينَ قُلُوبهِمْ لَوْ أَنفَقْت مَا فى الاَرْضِ جَمِيعاً مَّا أَلَّفْت بَينَ قُلُوبِهِمْ وَ لَكنَّ اللَّهَ أَلَّف بَيْنهُمْ ...»:
راغب مى گويد: كلمه «الالف» به معناى اجتماع يا التيام است، و آيه «الف بينهم» و همچنين الفت به همين معنا است؛ و كلمه «الف و آلف» به معناى مالوف است، آيه «اذ كنتم اعداء فالف بين قلوبكم» نيز به اين معنا است.
خداوند در ضمن ادله اى كه بر مساله كفايت خود نسبت به كسى كه بر او توكل كند اقامه كرده بعد از مساله تاييد رسول خدا (صلى الله عليه و آله) به وسيله مؤمنين اين معنا را ايراد كرده كه او پيغمبر خود (صلى الله عليه و آله) را با تاليف قلوب مؤمنين كفايت كرده است، و اين دليل مطلق و ملاك در آن عمومى و شامل همه مؤمنين است، هرچند انطباق آيه بر انصار ظاهرتر است. چون خداوند نبى خود (صلى الله عليه و آله) را به دست انصار تاييد كرد و آنان آن حضرت را منزل داده و يارى كردند، و انصار بودند كه ساليان دراز در ميان خود جنگ هاى خونين داشتند، و دو قبيله اوس و خزرج بود كه جنگ معروف «بغاث» ايشان را به خاك و خون مى كشيد، تا آن كه هر دو طائفه به بركت نزول اسلام در شهر «مدينه» صلح كرده و با يكديگر برادر شدند.
تأييد خداوند، پيامبرش را با ايجاد الفت در قلوب مؤمنان
خداوند در چند جاى از كلامش به نعمت تاليف قلوب مؤ منين منت نهاده و در امثال آيه «لو انفقت ما فى الارض جميعا ما الفت بين قلوبهم و لكن الله الف بينهم انه عزيز حكيم» اهميت اين نعمت را بيان كرده است.
آرى، خلقت انسان مفطور بر دوستى نعمت هائى است كه تماميت زندگيش بستگى به وجود آنها دارد، و اين معنا فطرى هر انسانى است كه هرچه را دوست مى دارد براى اين است كه از آن انتفاع مى برد، و اگر هم گاهى ديده مى شود كه منظورش سودى است كه عايد غير گردد، در آن جا هم اگر كاملا دقت شود معلوم مى شود كه او هم در اين انتفاع غير، سودى مى برد، و چون دوستدار وجدان (دارا بودن) است قهرا دشمن فقدان (نادارى) خواهد بود.
به همين دو صفت غريزى يعنى حب و بغض است كه امر زندگى انسان اداره مى شود، چون اگر انسان همه چيز را حتى اضداد و متناقضات را هم دوست مى داشت زندگيش به كلى باطل مى گشت، و همچنين اگر همه چيز را حتى متنافيات را دشمن مى داشت باز زندگيش باطل مى شد.
و از طرفى خداى تعالى خلقت بشر را بر اساس زندگى اجتماعى قرار داده، چون قوا و ابزارى كه در فرد فرد انسان است قاصر از اين است كه تمامى حوايج و ضروريات زندگى او را تامين نمايد و او ناگزير از اين است كه به طور دسته جمعى زندگى كند، و اين نيز بديهى و روشن است كه انسان وقتى مى تواند به طور دسته جمعى زندگى كند كه هر فردى كه داراى امكاناتى از قبيل مال و جاه و يا زينت و جمال و يا هر چيز ديگرى - كه طبايع بشرى براى آن ارزش قائل بوده و يا كم و بيش هواهاى نفسانى به آن تعلق مى گيرد - بوده باشد كه افراد ديگر فاقد آن باشند.
و همين معنا خود اولين چيزى است كه مايه بروز عداوت و دشمنى در دلها و باعث پديد آمدن بخل در نفوس مى شود، و در نتيجه افراد به جان يكديگر افتاده و در جان و عرض و مال يكديگر و تجاوز در هر چيزى كه به آن متنعم اند و بر سر آن فعاليت و كشمكش دارند، ظلم و تعدى نموده و خود باعث گسترش محروميت ها مى گردند، و آتش خشم و عداوت را در دل هاى خود شعله ور مى سازند.
همه اين ها اوصاف و غريره هائى است باطنى كه در دلهاى افراد اجتماع نهفته است، و خواه ناخواه در مسير زندگی شان در خلال اعمال و برخورد فعاليت ها جلوه نموده و بعضى از آن ها با بعضى ديگر اصطكاك پيدا مى كند، و همين اصطكاك ها است كه موجب بروز فتنه ها و مصايب اجتماعى گشته مردم را به هلاكت انداخته و زراعت و نسل را به نابودى تهديد مى كند. شاهد اين معنا حوادثى است كه در همه اعصار در ميان همه اقوام جريان داشته است.
و در هر زمان كه هدف هر جامعه و هر امتى بهره مندى از زندگى مادى باشد و فكر و ذكرش محدود در چهار ديوارى زندگى دنيا گردد چنين امتى نمى تواند ماده اين فساد را از ريشه بركند، چون دنيا، دار تزاحم است، و - همان طورى كه گفته شد - قوام اجتماع بر اساس منافع اختصاصى است و استعداد افراد هم مختلف است، و حوادثى كه پيش مى آيد و عوامل موثر و اوضاع و احوال خارج همه در معاش و زندگى آنان دخالت دارند.
همچنان كه قرآن در باره تاثير اختلاف اوضاع و احوال در زندگى انسان مى فرمايد: «ان الانسان خلق هلوعا اذا مسه الشر جزوعا و اذا مسه الخير منوعا»، و «ان النفس لامارة بالسوء»، و نيز مى فرمايد: «و لا يزالون مختلفين الا من رحم ربك و لذلك خلقهم» و همچنين آياتى ديگر.
و نهايت چيزى كه ممكن است در بسط الفت در افراد انسان و ارضاى دلهاى سرشار از خشم و دشمنى اثر كند مال و يا جاه و يا ساير نعمت هاى دنيوى است كه چون محبوب انسان است ممكن است با دادن آنها تا اندازه اى قانع و ساكتشان كرد، وليكن اين گونه چيزها تنها در موارد جزئى نافع و مؤثر است، و اما دشمنى و كينه هاى عمومى را از دل هايشان نمى زدايد، زيرا آتش غريزه زياده طلبى و بخل كه در دل تمامى افراد هست و در اثر مشاهده پاره اى از مزاياى زندگى در دست ديگران شعله ور مى گردد به هيچ وجه با پول و امثال آن خاموش نمى شود.
علاوه بر اين كه پاره اى از مزايا هست كه قابل بسط بر همه افراد نيست بلكه انفرادى و مختص به افراد انگشت شمارى است، مانند مزيت سلطنت و رياست عاليه و امثال آن. حتى جوامع مترقى و امت هاى متمدن هم نتوانسته اند براى اين درد دوائى به دست آورند و خشم و دشمنى هاى عمومى را ريشه كن كنند، و با اين كه در صدد بوده اند جز به اين مقدار موفقيت حاصل نكردند كه از شدت آن جلوگيرى نموده پيكر اجتماع را تا اندازه اى از شكنجه اين عذاب راحت كنند.
و اما دشمنى هاى مربوط به موهبت هاى خصوصى از قبيل رياست و ملك كما كان به شدت خود باقى است، و همچنان با شراره هاى خود دل هائى را مى سوزاند، و همواره عده اى را به جان هم مى اندازد.
تازه اين چاره جوئى هائى كه مى كنند به جامعه خودشان اختصاص دارد و اما جامعه هاى بيرون از جامعه شان به حال آنان اعتنائى نمى شود و از منافع زندگى آنها تنها چيرهائى تامين مى شود كه با منافع خود اين جامعه ها موافقت داشته باشد هر چند از راه ديگر، اقسام مختلف بلاء آن ها را فرا گرفته باشد و روزگار با مشقت هاى گوناگون آنان را شكنجه دهد.
در اين ميان امت اسلام است كه خداوند بر او منت نهاده و صفت رذيله بخل را از دل هاى آن ها زدوده و ميان دل هاى آنها ايجاد الفت نمود.
آرى، اسلام براى پديد آوردن چنين ملتى نخست مردم را به معارف الهى آشنا ساخت و آن معارف را در ميان آنان منتشر نمود و گوشزد كرد كه زندگى انسانى يك زندگى جاويدان است، و منحصر به اين چند روز مختصر دنيا نيست تا با سپرى شدن آن زندگى انسانى هم سپرى شود. و سعادت در آن زندگى جاودانه مانند زندگى دنيا به بهره مندى از لذائذ مادى و چريدن در چراگاه پست ماديت نيست، بلكه حياتى است واقعى و عيشى است حقيقى كه انسان به آن حيات زنده گشته و در كرامت عبوديت خداى سبحان عيش مى كند، و به نعمت هاى قرب خدا متنعم مى گردد.
صاحب چنين زندگيى در دنيا از آنچه كه از نعمت هاى مادى دنيوى برايش مقدر شده ، چه آن نعمتهائى كه از طريق حظ به او مى رسد و چه آن هائى كه از طريق اكتساب تمتع برده و سپس به سوى جوار خدا منتقل گشته در بهشت رضوان او با بندگان شايسته اش در مى آميزد، و به حقيقت زندگى نايل مى شود.
همچنان كه فرموده: «و ما الحيوة الدنيا فى الاخرة الا متاع» و «و ما هذه الحيوة الدنيا الا لهو و لعب و ان الدار الاخرة لهى الحيوان لو كانوا يعلمون»، و «فاعرض عمن تولى عن ذكرنا و لم يرد الا الحيوة الدنيا ذلك مبلغهم من العلم ان ربك هو اعلم بمن ضل عن سبيله و هو اعلم بمن اهتدى».
پس بر هر مسلمان لازم است كه به پروردگار خود ايمان آورده و تربيت او را بپذيرد و عزم خود را جزم نموده منحصرا آنچه را كه نزد پروردگارش است هدف همت قرار دهد، و چنين فكر كند كه او بنده ايست كه تدبير امورش به دست سرپرست اوست و او خود مالك ضرر و نفع، مرگ و حيات و حشر و نشر خود نيست، و كسى كه وضعش چنين است نبايد به چيزى غير پروردگارش بپردازد. زيرا پروردگارش كسى است كه خيرات و شرور، نفع و ضرر، غناء و فقر و مرگ و زندگى همه به دست اوست.
و نيز بايد در مسير زندگى بر اساس علم نافع و عمل صالح سير كند، و در اين بين اگر به چيزى از مزاياى زندگى دنيوى دست يافت در حقيقت موهبتى است از ناحيه پروردگارش، و اگر هم دست نيافت و از لذائذ مادى محروم شد اجر محروميتش را به حساب پروردگارش بگذارد، زيرا «ما عند الله خير و ابقى: آنچه نزد خداست بهتر و باقى تر است».
البته اين حرف معنايش لغويت اسباب نيست، و با كسب و كار كه فطرت آدمى انسان را به سوى آن و به سوى مقدمات آن از فكر و اراده دعوت نموده و به سعى در تنظيم عوامل و علل رسيدن به مقاصد انسانى و اغراض صحيح زندگى تحريك مى نمايد منافات ندارد و ما توضيح اين معنا را در موارد مختلفى از اين كتاب گذرانديم.
وقتى مسلمانان اين سنت الهى را سنت خود قرار دهند و خواهش دل هاى خود را از تمتع به ماديات كه هدفى حيوانى و غرضى مادى است به سوى اين تمتع معنوى بگردانند كه هيچ تزاحم و محروميتى در آن نيست قهرا خشم و دشمنى از دل هايشان زايل گشته و جانهايشان از بخل و غلبه هوى و هوس رهائى يافته به لطف خدا برادران يكديگر مى شوند، و آن چنان كه بايد رستگار مى گردند.
همچنان كه فرموده : «يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله حق تقاته و لا تموتن الا و انتم مسلمون و اعتصموا بحبل الله جميعا و لا تفرقوا و اذكروا نعمه الله عليكم اذ كنتم اعداء فالف بين قلوبكم فاصبحتم بنعمته اخوانا». و نيز فرموده: «و من يوق شح نفسه فاولئك هم المفلحون».
معناى جمله: «حسبك الله و من اتبعك من المؤمنين»
«يَا أَيهَا النَّبىُّ حَسبُك اللَّهُ وَ مَنِ اتَّبَعَك مِنَ الْمُؤْمِنِينَ»:
در اين آيه نيز مانند آيه قبلى كه فرموده بود: «فان حسبك الله هو الذى ايدك بنصره و بالمؤمنين»، رسول خدا (صلى الله عليه و آله) را دلخوش مى سازد، و منظور از آن - و خدا داناتر است - اين است كه: خداوند تو را به يارى خودش و به وسيله آن هائى كه از مؤمنان پيرويت كردند از شر دشمنان كفايت مى كند. نه اين كه بخواهد بفرمايد: نصرت خدا و يارى مؤمنين هر دو براى كفايت تو سبب مستقلى هستند. و يا هر دو با هم يك سبب اند كه اين يك سبب داراى دو جزء است. زيرا توحيدى كه قرآن آن را به بشر گوشزد كرده با سببيت مستقل مؤمنين منافات دارد.
و چه بسا بعضى ها گفته باشند: معناى آيه اين است كه خدا تو را كفايت مى كند و آن هايى را هم كه پيرويت كردند كفايت مى كند، در حقيقت خواسته اند جمله «و من اتبعك من المؤمنين» را بر محل «كاف» «حسبك» عطف كنند.
و به هر حال به طورى كه از سياق آيات و از قراين خارجى به دست مى آيد مفاد آيه، تحريك و تشويق مؤمنان است بر كارزار، چون تاثير مؤمنان در كفايت كردنشان رسول خدا (صلى الله عليه و آله) را از شر دشمنان تنها بكار زار كردن است و چيز ديگرى به ذهن نمى رسد.
بعضى از مفسرين گفته اند: اين آيه قبل از جنگ بدر در بيداء نازل شد. و بنابراين قول، آيه شريفه متصل به مابعد خود نخواهد بود، و اما اتصالش به ماقبل آن نيز قطعى نيست.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |