تفسیر:المیزان جلد۸ بخش۳۹

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



شرح روايتى از امام صادق «ع»، درباره اسماء حسناى خداى تعالى

مؤلف: اوصافى كه در اين روايت براى اسماء ذكر كرده و فرموده: «خداى تعالى اسمى را آفريد به حروفى كه تلفظ كردنى نيست...»، صريح است در اين كه منظور از اسم، لفظ نيست و معنایى هم كه لفظ دلالت بر آن كند نيست، خلاصه از باب مفهوم ذهنى كه لفظ دلالت بر آن كند، نيست.

براى اين كه لفظ و يا مفهوم ذهنى كه لفظ دلالت بر آن مى كند، چيزى نيست كه متصف به اوصاف مذكور در روايت بشود، و اين بسيار روشن است. مابقى فقرات هم با لفظ بودن و يا مفهوم ذهنى بودن آن نمى سازد.

پس ناگزير منظور از اسم جز مصداقى كه اگر لفظى در كار مى بود، مطابق آن لفظ بود، چيز ديگرى نمى تواند باشد، و معلوم است كه اسم به اين معنى و مخصوصا از نظر اين كه فرمود: به سه اسم: «الله، تبارك و تعالى» تجزيه گرديد، جز ذات متعالى او و يا لااقل چيزى كه قطعا قائم به ذات و غير خارج از ذات است، نخواهد بود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۷۴

پس نسبت آفريدن به اين اسم دادن در آن جا كه فرمود: «خداى تعالى اسمى را آفريد»، خود كاشف از اين است كه مراد از آفريدن نيز، آن معناى متعارف از اين كلمه نيست، بلكه منظور از آن، ظهور ذات متعالى است به نحوى كه منشأ بروز اسمى از اسماء مى شود.

اين جاست كه روايت بر بيان گذشته ما منطبق مى شود، و آن، اين بود كه گفتيم در بين اسماء خدا، ترتب است. يعنى بعضى واسطه ثبوت ديگرى و آن ديگر مترتب بر وجود آن بعض است، تا اين كه سلسله مترتبه منتهى به اسمى شود كه تعين آن، عين عدم تعين آن است، و مقيد بودن ذات متعالى به آن، عين اطلاق وعدم تقيد او است.

و اين كه فرمود: «پس ظاهر عبارت است از: «الله، تبارك و تعالى»، اشاره است به جهات عامه اى كه تمامى جهات خاصه از كمال به آن ها منتهى مى گردد، و خلق از تمامى جهات به آن ها محتاج اند، و آن ها سه هستند:

يكى آن اسمى است كه لفظ جلاله «الله» بر آن دلالت داشته و آن جهت استجماع ذات نسبت به همه كمالات است. و يكى ديگر، آن اسمى است كه لفظ «تبارك» بر آن دلالت مى كند، و آن جهت ثبوت كمالات و منشائيت خيرات و بركات است. سوم آن اسمى است كه لفظ «تعالى»، حاكى از آن است و آن جهت نداشتن نقائص و ارتفاع حاجات است.

و اين كه فرمود: «فعلى منسوب به آن اسماء است»، اشاره است به همان مطلبى كه ما در سابق گفتيم و آن، ناشى شدن اسمى از اسم ديگر است. و اين كه فرمود: «كه بر سيصد و شصت اسم...»، صريح است در اين كه اسماء خدا منحصر در نود و نُه عدد نيست.

و اين كه بنا به نقل توحيد فرمود: «و اسماء سه گانه اركان و حجاب هايى است براى آن يك اسم»، سرّش اين است كه اسم مكنون مخزون، از آن جايى كه اسم است، تعين و ظهورى است از ذات متعالى، و از جهت اين كه به حسب ذات و از ناحيه خودش، مكنون و غير ظاهر است، ظهورش عين عدم ظهور و تعينش، عين عدم تعين خواهد بود. و اين، همان تعبيری است كه گاه گاهى خود ما مى كنيم و مى گوييم:

خداى تعالى، محدود به حدى نيست، حتى به اين حد عدمى، و هيچ وصف و صفتى محيط به او نيست، حتى اين وصف سلبى، و همه اين مطالبى كه ما درباره او مى گوييم، توصيفى است از ما، و خداى تعالى، عظيم تر و بزرگتر از آن است.

و لازمۀ اين حرف، اين است كه اسم جلاله، كه كاشف از ذات مستجمع جميع صفات كمال است، اسمى از اسماء ذات باشد، نه خود ذات، و نه آن اسم مكنون و مخزون. و همچنين اسم تبارك و تعالى، كه با اسم جلاله سه اسم هستند، كه البته با هم حجاب اسم مكنون اند، بى اين كه يكى از ديگرى جلوتر باشد، و اين سه حجاب و اسم مكنون كه با هر سه اين اسماء محجوب شده، غير ذات اند. و اما ذات بارى تعالى،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۷۵

نه اشاره اى به او منتهى مى شود، و نه عبارتى مى تواند او را حكايت كند. زيرا هر عبارتى كه بخواهد از او حكايت كند و هر ايمائى كه بخواهد به سوى او اشاره كند، خود اسمى از اسماء است و به آن نحوى كه هست، محدود است، و ذات متعالى، اجل از محدوديت است.

و اين كه فرمود: «اين است معناى كلام خداى عزوجل كه فرمود: «قل ادعوا الله أو ادعوا الرحمان أيّا ما تدعوا فله الأسماء الحسنى»، وجه استفاده فرمايشاتش از آيه، شريفه اين است كه ضمير در كلمه «فله» به كلمه «أيّا» بر مى گردد و اين كلمه، اسم شرط و از كناياتى است كه معنايش تعين ندارد و تعينش، همان نداشتن تعين است. و معلوم است كه از «الله» و «رحمان» كه در آيه شريفه است، مصداق لفظ آن دو است، نه خود آن ها، و گرنه مى فرمود: «أدعوا بالله: دعا كنيد به خدا، يا به رحمان»، وليكن فرمود: «بخوانيد خداى را...».

پس مدلول آيه، اين مى شود كه اسماء منسوب به خدا، همه و همه، قائم به مقامى هستند كه هيچ خبرى از آن مقام در دست نيست، و هيچ اشاره و نشانه اى از آن نمى توان داد، مگر همين كه خبرى از آن در دست نيست، و اشاره اى به آن واقع نمى شود.

در اين روايت تبارك و تعالى و همچنين «لا تأخذه سنة و لا نوم» را از اسماء خدا شمرده، و اين از نظر ادبى صحيح نيست، و حتما مقصود از اسم را، صرف دلالت بر ذات گرفته. البته ذات در حالى كه مأخوذ با صفتى از صفاتش است و مقصود امام از اسم مصطلح اهل ادب نبوده.

و اين روايت، از روايات برجسته اى است كه متعرض مسأله اى شده كه بسيار از افق افكار عامه و فهم هاى متعارف بالاتر و دورتر است. و لذا ما نيز در شرح آن به اشاراتى اكتفا كرديم، و گرنه روشن كردن كامل آن محتاج به بحث مبسوطى است، كه از حوصله مقام ما بيرون است.

چيزى كه هست، اساس آن جز بر همان بحث سابق، كه ما در تحت عنوان اسماء و صفات چه نسبتى به ما و در ميان خود دارند، گذرانديم، نيست و مبناى زائدى ندارد، و بر شما خواننده محترم است كه كمال دقت را در آن بحث به كار بريد، تا آن كه مسأله، آن طور كه بايد برايتان روشن گردد، و توفيق آن با خدا است.

روايات ديگرى، درباره اسم اعظم و اسماء حسناى خداوند

و در كتاب بصائر، به سند خود، از امام باقر «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود: «اسم اعظم»، مركب از هفتاد و سه حرف است، و «آصف» از همه آن ها، تنها يكى را مى دانست، و همان يكى را به كار برد و در يك چشم بر هم زدن، فاصله سرزمين خود و كشور سبا را در هم نورديد، و تخت بلقيس را به دست گرفته، نزد سليمان حاضر كرد و دوباره زمين به حال خود برگشت.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۷۶

ولى در نزد ما از آن هفتاد و سه حرف، هفتاد و دو حرف است، فقط يك حرف نزد ما نيست، و آن هم، مخصوص خدا است و خداوند، آن را براى علم غيب خود نگه داشته و (با همه اين ها)، حول و قوّه اى نيست، مگر به وسيله خداى علىّ عظيم.

و نيز در همان كتاب، به سند خود، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود: خداى عزوجل، اسم اعظم خود را مركب از هفتاد و سه حرف كرده و از آن حروف، بيست و پنج حرف را به آدم، و بيست و پنج حرف را به نوح، و هشت حرف را به ابراهيم، و چهار حرف را به موسى، و دو حرف را به عيسى داد، با همان دو حرف بود كه عيسى، مُرده ها را زنده مى كرد، و كور مادرزاد و پيسى را شفا مى داد. ولى به رسول خدا محمد «صلى الله عليه و آله و سلم»، از آن حروف، هفتاد و دو حرف را آموخت و يكى را در پرده داشت، تا كسى به آنچه كه در ذات او است، پى نبرد و او به آنچه كه در ذات ديگران است، آگاه باشد.

مؤلف: بر طبق سياقى كه در اين دو روايت است، روايات ديگرى نيز وجود دارد، و جاى ترديد نيست كه همان طورى كه در سابق گفته شد، تجزيه اسم اعظم، به هفتاد و سه حرف و يا تركيب آن از حروفى، دليل بر اين نمى شود كه حقيقت آن مركب، از هفتاد و سه حرف از حروف تهجى بوده باشد، و در خود اين دو روايت نيز، دليل بر اين معنا هست.

براى اين كه اين دو روايت، اسم را در عين اين كه يكى معرفى كرده، مى گويد خداوند حروف آن را تجزيه كرده و به هر پيغمبرى، چند حرف داده است. و اگر از قبيل اسماء لفظيه بود و مجموع حروفش يك معنا را مى رساند، ديگر معنا نداشت كه چند حرف آن، نافع و مفيد به حال پيغمبرى باشد.

و در كتاب توحيد، به سند خود، از على «عليه السلام» روايت كرده كه در يكى از خطبه هايش فرمود: پروردگار من، لطيف لطافت است. پس ديگر نبايد او را به وصف لطف توصيف كرد. او، عظيم عظمت است، ديگر به وصف عظيم توصيف نمى شود.

او كبير كبرياء است، ديگر به وصف كبير توصيف نمى شود. جليل جلالت است، با اين حال نبايد خودش را به وصف جلالت، يعنى غلظت توصيف نمود. او، قبل از هر چيز است و گفته نمى شود چيزى قبل از او بوده، و بعد از هر چيز است. و گفته نمى شود چيزى بعد از او هست.

او خواستار اشياء است، ليكن نه به همت و تحمل زحمت، دراك است اما نه به نيرنگ، او در تمامى اشياء هست، اما نه ممزوج با آن ها است و نه از آن ها جدا است. ظاهر است، اما خيال نكنى كه ظهورش، مانند ظهور ساير موجودات به مباشرت است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۷۷

نمودار و جلوه گر است، اما نه به طورى كه برخيزى و در صدد ديدنش بيفتى. جدا است، اما نه به مسافت، نزديك است، اما نه نزديك بودن مكان او با مكان ما. لطيف است، اما نه به اين كه جسم لطيفى داشته باشد.

موجود است، اما نه موجود بعد از عدم. آفريدگار است، اما نه به اين كه اضطرار وادارش كرده باشد. اندازه گير است، اما نه به حركت، اراده كن است، اما نه به همت. شنوا است، نه به وسيله جهاز شنوایى. بينا است، نه به وسيله ابزار بينایى.

مؤلف: آن حضرت، به طورى كه ملاحظه مى كنيد، در اسماء و صفات خداى تعالى، تنها اصل معانى آن ها را اثبات نموده و خصوصياتى را كه مصاديق ممكنه آن دارند و نواقصى را كه در مصاديق مادى آن است از خداى تعالى نفى فرموده، و اين نيز، همان مطلبى است كه ما سابقا بيانش كرديم.

و اين معانى در احاديث بسيارى از ائمه اهل بيت «عليهم السلام» و مخصوصا از امام على، امام حسن، امام حسين، امام باقر، امام صادق، امام كاظم و امام رضا «عليهم السلام»، در خطبه هاى بى شمارى وارد شده، كه هر كس بخواهد، بايد به كتب حديث مراجعه نمايد، و خدا راهنما است.

و در معانى الأخبار، به سند خود، از حنان بن سدير، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: پس براى او شبيه و مانند و همتایى نيست، و براى خداست اسماء حسنایى كه جز او، كسى به آن اسماء ناميده نمى شود.

و آن اسماء، همان است كه خداى تعالى، آن را در قرآن كريم توصيف كرده و فرموده: «فادعوه بها و ذروا الذين يلحدون فى أسمائه»، و اين اشخاصى كه مى فرمايد در اسماء خدا الحاد مى ورزند، از جهلشان است، و نمى دانند كه چه مى كنند. كفر مى ورزند و خيال مى كنند كه كار نيكى مى كنند، همچنان كه فرموده: «و ما يؤمن أكثرهم بالله إلا و هم مشركون: بيشتر ايشان ايمان نمى آورند به خدا، مگر اين كه مشرك اند (و خيال مى كنند ايمان دارند)، و همين هايند آن كسانى كه در اسماء خدا الحاد ورزيده و آن ها را در غير مواردش به كار مى برند.

مؤلف: اين حديث، گفتار ما را كه درباره معناى اسماء حسنى و الحاد در آن گذرانديم، تأييد مى كند، و اين كه فرمود: «جز او، كسى به آن ناميده نمى شود»، معنايش اين است كه جز او كسى به آن معانى كه اين اسماء اختصاص به آن ها يافته و مى توان از آن ها به اين اسماء تعبير كرد، متصف نمى شود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۷۸

مانند خالق كه به حقيقت معنايش، يعنى آن معنایى كه بر خداى تعالى اطلاق مى شود، به آن معنا بر كسى جز خداى تعالى اطلاق نمى گردد و همچنين ساير اسماء.

و در كافى، به سند خود، از معاوية بن عمار، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده، كه در ذيل جملۀ «و لله الأسماء الحسنى فادعوه بها» فرموده: مایيم به خدا سوگند، آن اسماء حسنى، كه خداوند عمل بندگان را جز با معرفت ما، قبول نمى كند.

مؤلف: اين روايت را عياشى نيز، از آن حضرت نقل كرده، و در آن، «اسم»، به معناى چيزى كه دلالت بر چيزى كند، گرفته شده. چه اين كه لفظ باشد و چه نباشد. و بنابر اين معنا، انبياء و اوصياء «عليهم السلام» اسماء خدا خواهند بود. چون دلالت بر خدا مى كنند و وسائطى هستند بين او و بين خلقش، و چون آن حضرات در عبوديت به پايه اى هستند كه جز خدا، چيز ديگرى ندارند، پس نشان دهندۀ اسماء خدا و صفات او هم، ايشان اند.

و در كافى، به سند خود، از عبدالله بن سنان روايت كرده كه گفت: از حضرت صادق «عليه السلام»، معناى آيه «و ممن خلقنا أمة يهدون بالحق و به يعدلون» را پرسيدم. فرمود: آن امت، ائمه «عليهم السلام» هستند.

مؤلف: اين روايت را، عياشى از حمران، از امام صادق «عليه السلام» نقل كرده، و از محمد بن عجلان نقل كرده كه امام «عليه السلام» فرمود: مایيم آنان. در بيان سابق هم، نكته اى كه مؤيد اين معنا باشد، گذشت.

و در الدر المنثور است كه ابن ابى حاتم، از ربيع نقل كرده، كه در تفسير آيه: «و ممن خلقنا أمة يهدون بالحق و به يعدلون» گفته است كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» فرمود: در ميان امت من، همواره عده اى هستند كه پايدار بر حق اند، تا روزى كه عيسى بن مريم نازل شود، هر وقت كه نازل شود.

و در تفسير برهان، از موفق بن احمد، از سرى، از ابن منذر، از حسين بن سعيد، از پدرش، از ابان بن تغلب، از فضل، از عبدالملك همدانى، از زادان، از على «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود: اين امت بر هفتاد و سه فرقه منشعب مى شود. هفتاد و دو فرقه در آتش و يك فرقه در بهشت است،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۷۹

و آن فرقه، همان كسانى اند كه خداى عزوجل، درباره شان فرمود: «و ممن خلقنا أمة يهدون بالحق و به يعدلون»، و ايشان من و شيعيان من اند.

مؤلف: عياشى نيز، نظير اين روايت را، از زادان، از على «عليه السلام» نقل كرده، ليكن در آخر آن، به جاى «و ايشان من و شيعيان من اند»، دارد: «و ايشان بر حق اند». و در تفسير آيه: «و من قوم موسى أمة يهدون بالحق و به يعدلون»، روايتى در اين معنا، از عياشى از ابى الصهبان، از على «عليه السلام» گذشت و همچنين روايتى نظير آن از الدر المنثور سيوطى، به طرقى از آن حضرت.

چند روايت درباره سنت استدراج و إملاء

و در كافى، به سند خود، از سفيان بن سمط روايت كرده كه گفت: امام صادق «عليه السلام» فرمود: خداوند وقتى بخواهد به بنده اش خيرى برساند، وقتى بنده اش گناهى مى كند، به دنبال گناهش، به بلاء و ناملايمى دچارش مى سازد، تا استغفار به يادش بيندازد.

و وقتى بخواهد به بنده اش شرّى برساند، وقتى بنده اش گناهى كرد، دنبال گناهش نعمتى به او مى رساند، تا بدين وسيله استغفار از يادش برود، و او همچنان به گناهكارى خود ادامه دهد، و اين سخن خداست كه مى فرمايد: «سنستدرجهم من حيث لا يعلمون»، و اين استدراج به نعمت دادن در وقت معصيت است.

و نيز در همان كتاب، به سند خود، از سماعة بن مهران روايت كرده كه گفت: از امام صادق «عليه السلام» پرسيدم معناى: «سنستدرجهم من حيث لا يعلمون» چيست؟

فرمود: اين، درباره بنده ای است كه گناهى مى كند و در اثر آن، نعمت هاى تازه اى به او رو مى آورد، و اين نعمت ها، او را از استغفار از آن گناهش باز مى دارد.

مؤلف: كافى اين روايت را، به همين مضمون، به سند خود، از ابن رئاب، از بعضى از اصحاب ما، از امام صادق «عليه السلام» نقل كرده.

و نيز به سند خود، از حسن صيقل روايت كرده كه گفت: از امام صادق «عليه السلام» پرسيدم: معناى اين روايتى كه مردم نقل مى كنند كه: «تفكر يك ساعت، بهتر است از زنده دارى يك شب» چيست؟

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۸۰

و اين تفكر چگونه است؟ فرمود: عبرت گرفتن است. مثلا وقتى به خرابه اى عبور مى كند، بپرسد مردمى كه در تو سكنى داشتند، كجا رفتند، مردمى كه تو را بنا نهادند، چه شدند؟ چرا با من حرف نمى زنى؟

مؤلف: اين، از قبيل نشان دادن بعضى از مصاديق روشن تفكر است.

و نيز به سند خود، از معمر بن خلاد روايت كرده كه گفت: از امام ابى الحسن رضا «عليه السلام» شنيدم كه مى فرمود: عبادت، بسيارى نماز و روزه نيست، بلكه عبادت، تفكر در امر خداى عزوجل است.

و در همان كتاب، به سند خود، از ربعى روايت كرده كه گفت امام صادق «عليه السلام» فرمود: اميرالمؤمنين «عليه السلام» فرموده: تفكر، آدمى را به نيكى و عمل به آن دعوت مى كند.

و نيز به سند خود، از محمد بن ابى نصر، از بعضى از رجال خود، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود: بهترين عبادت، تفكر درباره خدا و قدرت او به طور مداوم است.

و در تفسير قمى، در ذيل جمله: «و يذرهم فى طغيانهم يعمهون» گفته كه معصوم «عليه السلام» فرموده: معنايش اين است كه ما او را به خودش واگذار مى كنيم.

مؤلف: و معناى اين كه در آيه فرمود: «ما ايشان را وا می گذاريم تا در طغيان خود سرگردان شوند»، اين است كه ايشان را بر نفسشان كمك نمى كنيم و خلاصه توفيق را از ايشان سلب مى كنيم، و همين معنا برابر با به خودشان واگذاشتن است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۸۱

آيات ۱۸۷ - ۱۸۸ سوره اعراف

يَسئَلُونَك عَنِ الساعَةِ أَيَّانَ مُرْساهَا قُلْ إِنَّمَا عِلْمُهَا عِندَ رَبى لا يجَلِّيهَا لِوَقْتهَا إِلا هُوَ ثَقُلَت فى السمَاوَاتِ وَ الاَرْضِ لا تَأْتِيكمْ إِلا بَغْتَةً يَسئَلُونَك كَأَنَّك حَفِىُّ عَنهَا قُلْ إِنَّمَا عِلْمُهَا عِندَ اللَّهِ وَ لَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ(۱۸۷)

قُل لا أَمْلِك لِنَفْسى نَفْعاً وَ لا ضراًّ إِلا مَا شاءَ اللَّهُ وَ لَوْ كُنت أَعْلَمُ الْغَيْب لاستَكثرْت مِنَ الْخَيرِ وَ مَا مَسنىَ السوءُ إِنْ أَنَا إِلا نَذِيرٌ وَ بَشِيرٌ لِّقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ(۱۸۸)

«ترجمه آیات»

تو را از رستاخيز پرسند كه كى به پا مى شود، بگو علم آن نزد پروردگار من است كه جز وى، آن را به موقع خود آشكار نمى كند، در آسمان ها و زمين سنگين است و جز ناگهان به شما در نمى آيد، از تو مى پرسند، گويى تو آن را مى دانى، بگو علم آن نزد خداست، ولى بيشتر مردم اين نكته را نمى دانند. (۱۸۷)

بگو من اختيار سود و زيان خويش ندارم، جز آنچه خدا خواسته است، اگر غيب مى دانستم، سود بسيار مى بردم و بدى به من نمى رسيد، من جز بيم رسان و نويدبخش براى گروهى كه ايمان مى آورند، نيستم. (۱۸۸)

«بیان آیات»

در اين دو آيه، اين معنا روشن مى شود كه علم به زمان وقوع قيامت از غيب هايى است كه مختص به خداى تعالى است، و كسى جز خدا از آن اطلاعى ندارد، و به طور كلى هيچ دليلى در تعيين وقت و حدس وقوع آن نيست. پس قيامت به پا نمى شود مگر ناگهانى، و در اين بيان، بعضى از اوصاف قيامت به حقيقت آن اشاره شده است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۸۲

توضیحی پیرامون سنگینی قیامت، در آسمان ها و زمین

«يَسئَلُونَك عَنِ السّاعَةِ أَيَّانَ مُرْساهَا... إِلا هُوَ...»:

«ساعة» در اين جا، به معناى ساعت برانگيختن خلایق و بازگشت به سوى خدا و يكطرفى شدن و فيصل يافتن دادرسى عمومى است. بنابراين، الف و لام «السّاعة»، براى عهد است، وليكن در عرف قرآن و همچنين در لسان شرع، لفظ «ساعت» در معناى «قيامت»، حقيقت شده.

«مُرسى»، اسم زمان و مكان و مصدر ميمى از «أرسيتُ الشئ» است، كه به معناى «اثبات كردم آن را» است، و معناى آيه، اين است كه: «از تو مى پرسند وقوع و ثبوت قيامت چه وقت است».

و كلمه «يُجلّيها» از «تجليه»، و به معناى كشف و اظهار است. و وقتى گفته مى شود: «جلاه فانجلى»، معنايش اين است كه: پرده، از روى آن چيز برداشت و آن چيز هويدا گشت.

پس جمله: «لا يُجلّيها لوقتها إلّا هو»، معنايش اين است كه قيامت را هويدا نمى كند و پرده از روى آن و اين كه چه وقت واقع مى شود، بر نمى دارد، مگر خداى سبحان. و همين معنا دلالت مى كند بر اين كه ثبوت و وجود قيامت و علم به آن، يكى است.

يعنى وقوع و ثبوتش، در كمون غيب، نزد خدا محفوظ است، و هر وقت بخواهد، پرده از آن برداشته و آن را ظاهر مى كند، بدون اين كه غير او، كسى به آن احاطه يافته و يا براى چيزى از اشياء ظاهر گردد.

آرى، چگونه ممكن است چيزى به آن احاطه يابد و يا آن براى چيزى ظاهر گردد و حال آن كه ظهور و تحققش، ملازم با فناى هر چيز است، و هيچ موجودى از موجودات نيست كه خودش ناظر و محيط به فناى خود بوده و يا فناى ذاتش برايش ظاهر گردد.

علاوه بر اين كه اين علم و احاطه اى كه مى خواهد به قيامت تعلق بگيرد، خود، جزو نظام اين عالَم است، و نظام سببى كه حاكم بر اين عالم است و در موقع وقوع قيامت بر هم خورده و به يك نظام ديگرى متبدل مى شود.

از همين جا ظاهر مى شود كه منظور از اين كه فرمود: «ثقلت فى السّماوات و الأرض»، و خدا داناتر است، اين است كه علم به قيامت در آسمان ها و زمين، سنگين است. و البته سنگينى علم به آن، عين سنگينى وجود آن است.

پس اين اختلافى كه كرده اند، در اين كه: آيا مقصود از «ثقل ساعت در آسمان ها و زمين، ثقل علم به آن است؟

يا ثقل صفت آن بر اهل آسمان ها و زمين است، چون مشتمل بر شداید عقبات و حساب و جزاء است؟

و يا ثقل وقوع آن بر ايشان است، به خاطر اين كه وقوعش مستلزم در هم پيچيده شدن آسمان و فرو ريختن ستارگان و بر هم خوردن مهر و ماه و به راه افتادن كوه ها است؟

و يا منظور اين است كه آسمان ها و زمين طاقت تحمل آن را ندارد، چون بس عظيم و شديد است»؟ اختلاف بى ثمرى است.

براى اين كه: ثقل قيامت، منحصر در يك جهت و دو جهت نيست، بلكه تمامى آنچه كه راجع به آن است، از قبيل ثبوت آن و علم به آن و صفات آن بر آسمان ها و زمين و غيره، همه ثقيل است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۸۳

زيرا همين بس كه ثبوت آن، مستلزم فنا و نابودى آن ها است، و در آن ها، يعنى در آسمان ها و زمين، چيزى كه فناى خودش را تحمل كند، وجود ندارد.

اين جا است كه وجه كلام خداى سبحان، در «لا تأتيكم إلّا بغتة» ظاهر مى شود. چون «بغتة» و همچنين «فجأة»، به معناى پديد آمدن چيزى است به طور ناگهانى و بدون اين كه قبل از پديد آمدن معلوم باشد، و قيامت، به خاطر همان سنگينى و عظمتش است كه به طور ناگهانى پديد مى آيد.

چون هيچ وصف و علامتى از آن ممكن نيست قبلا معلوم شود. و نيز ممكن نيست كه اول مقدارى از آن ظاهر شود و سپس، همۀ آن صورت وقوع بگيرد. و لذا پديد آمدنش براى تمامى اشياء، به طور ناگهانى است.

و نيز از همين جا است كه معناى مابقى آيه، يعنى جمله: «يسألونك كأنّك حفىّ عنها قل إنما علمها عند الله» نيز، روشن مى گردد، و توضيحش خواهد آمد، إن شاء الله.

«يَسئَلُونَك كَأَنَّك حَفِىُّ...»:

راغب گفته: كلمه «حفىّ»، به معناى عالِم و باخبر از چيزى است، و گويا اين كلمه، از مادۀ «حفيتُ فى السؤال: اصرار كردم در پرسش» گرفته شده.

و تقدير آيه «يسئلونك عنها كأنّك حفىّ بها» است، و جملۀ «كأنّك حفىّ» در وسط كلام و بين «يسئلونك» و ظرف متعلق به آن قرار گرفته، و اين، خود اشاره مى كند به اين كه معاصران رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، اين سؤال را مكرر از وى كرده و اصرار ورزيده اند. و به همين جهت، قرآن كريم، تا اندازه اى سؤال و جواب را در عبارت تكرار كرده.

و اين كه دوباره فرمود: «يسئلونك كأنّك حفىّ عنها»، إشعار و يا دلالت دارد بر اين كه پرسش كنندگان خيال كرده بودند جوابى كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، به امر پروردگارش در سؤال اول ايشان داد و فرمود: «إنّما علمها عند ربى: علم آن، تنها نزد پروردگار من است»، از قبيل حواله دادن علم چيزى كه نمى داند، به خداى تعالى است - كما اين كه ادب دينى هم، همان را اقتضاء مى كند و به خاطر رعايت آن بود كه فرمود: نزد پروردگار من است، تا به عبوديت و وظيفه آن إشعار كرده باشد.

و نيز خيال كرده بودند كه جملۀ «لا يجلّيها لوقتها إلّا هو»، تنها وصف عظمت قيامت است، بدون اين كه ارتباطى با علم به وقت آن داشته باشد و لذا به خاطر اين خيال ها، دوباره سؤال خود را تكرار كردند، بلكه آن حضرت جواب ديگرى بدهد كه در ضمن آن، درباره قيامت چيزى گفته و يا به جهل خود اعتراف كند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۸۴

لذا خداى تعالى دستور داد تا همان جواب را، دوباره به ايشان داده و بگويد: «إنّما علمها عند الله: تنها علم آن، نزد خداوند است»، تا بدين وسيله به ايشان بفهماند كه جواب اول، از (جنبه تعارف و رعايت ادب نبود) بلكه جوابى بود جدى، و اگر آن حضرت در دو نوبت، اين طور جواب داده، اعتراف به جهل نكرده.

چون اظهار بى اطلاعى از امر قيامت، جهل نيست، بلكه علم (به عالى ترين معارف) است، و خواسته است اين علم را به ايشان هم آموخته و بفهماند كه علم به قيامت، منحصر در خدا است. نه اين كه وى نسبت به آن جاهل است. البته در جواب اول، رعايت وظيفه عبوديت را هم نموده و اسم «ربّ» را به كار برد، ولى در جواب دومى، به جاى آن، «الله» را قرار داد.

سپس فرمود: «و لكنّ أكثر الناس لا يعلمون»، و بدين وسيله اشاره كرد به اين كه ايشان، معناى «إنّما علمها عند ربى...» را نمى فهمند.

چه، ايشان به خاطر انس ذهنى كه با حس و محسوسات دارند، هر چيزى را كه بشنوند، به همان محسوسات مقايسه نموده، و آن را محكوم به حكم محسوسات مى سازند، و خيال مى كنند هر چيزى را كه تا اندازه اى برايشان توصيف كردند، مى توانند بفهمند، و احاطه علمى به آن پيدا كنند، و اگر در اين بيان، مطلبى از ايشان پنهان داشتند، صرفا خواسته اند كتمان كنند، و گرنه اگر كتمان نمى كردند، ايشان آن را عينا مانند ساير امور محسوسه مى فهميدند. وليكن قياس شان باطل، و امر بر ايشان مشتبه است. زيرا پاره اى از مغيبات و از آن جمله مسأله قيامت است كه جز خداى سبحان، كسى ياراى علم آن را ندارد.

از آيه شريفه، تنها استفاده شد كه علم به قيامت را، جز خدا، كسى طاقت تحملش را ندارد، وليكن بايد دانست كه تنها علم به خود قيامت، اين طور نيست، بلكه علم به خصوصيات و اوصاف آن نيز، همين طور است.

سبب حقيقى اختصاص علم غيب، به خداى تعالى

«قُل لا أَمْلِك لِنَفْسى نَفْعاً وَ لا ضراًّ إِلا مَا شاءَ اللَّهُ ...»:

از آن جايى كه سؤال ايشان، از رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» و اين كه وى، ايشان را از غيب خبر دهد، حكايت مى كرد از اين كه ايشان، ادعاى نبوت آن جناب را، ادعاى علم به غيب تلقى كرده اند، و چون علم به غيب، حقيقتش از خدا است، و اگر غير او هم چيزى از آن دارد، به تعليم خدا و وحى او است، لذا دستور داد تا پيغمبرش، خود را از ادعاى داشتن علم به غيب برى ساخته، و اين اشتباه را از ذهن ايشان بيرون كند.

سبب حقيقى اختصاص علم غيب به خداى تعالى، اين است كه غير او، هرچه باشد، وجودش محدود است، و ممكن نيست كه از حدش بيرون شده و به آنچه كه خارج از حد او و غايت از او است، آگاه شود. و معلوم است كه هيچ موجودى، غير محدود و غير متناهى و محيط به تمام اشياء نيست، مگر خداى تعالى. پس تنها او، عالِم به غيب است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۸۵

وليكن از آن جايى كه سؤال كنندگان از رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، فهم ساده و عاميانه شان، از درك اين معنا قاصر بوده، لذا خداى تعالى دستور داده كه جواب ايشان را طورى بدهد كه در خور فهم ايشان باشد. و آن، اين است كه بگويد:

علم غيب، آدمى را به تمامى خير و شرها واقف مى سازد، و عادةً معقول نيست كسى كه به همه خير و شرها اطلاع دارد، از اطلاعات خود استفاده نكند، و اگر كسى تمامى خيرات را به خود جلب نكرده و همه شرور را از خود دفع نمى كند، بايد بفهميم كه قطعا علم غيب نداشته است.

پس جمله: «قل لا أملك لنفسى»، در صدر آيه، توصيف رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» است از خود، به نحوى كه با نتيجه داشتن علم غيب منافات داشته باشد: «و لو كنت أعلم الغيب...»، بيان نتيجه داشتن علم غيب است، تا اين دو فصل از آيه نتيجه دهد كه وى، علم به غيب ندارد. آنگاه جمله «إن أنا إلا نذير»، بيان حقيقت حال آن جناب در ادعایى است كه مى كند، و آن، اين است كه من فقط مدعى رسالتم و با اين ادعا، ادعاى ديگرى ندارم.

بحث روايتى

در تفسير قمى، در ذيل آيه: «يسئلونك عن الساعة أيّان مرسيها...» گفته: معصوم «عليه السلام» فرموده است: قريش، عاص بن وائل سهمى و نضر بن حارث بن كلده و عقبة بن أبى معيط را، به نجران فرستادند تا در آن جا، از علماء يهود مسائلى را آموخته، آنگاه آن مسائل را از رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» بپرسند.

از مسائلى كه نامبردگان آموخته بودند و از آن حضرت پرسيدند، اين بود كه: قيامت، چه وقت به پا مى شود؟ خداى تعالى، در جواب سؤال ايشان، آيه: «يسئلونك عن الساعة أيّان مرسيها...» را نازل كرد.

و در تفسير عياشى، از خلف بن حماد، از مردى، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود: خداوند در كتابش مى فرمايد: «و لو كنت أعلم الغيب لاستكثرت من الخير و ما مسّنى السوء»، و مقصود از «سوء»، فقر است.

مؤلف: اين روايت را صدوق نيز، در معانى الأخبار، به سند خود، از خلف بن حماد، از مردى، از آن حضرت روايت كرده. حسين بن بسطام هم، در كتاب طب الائمة، آن را از جابر بن يزيد، از حضرت ابى جعفر «عليه السلام» روايت كرده است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۸۶

آيات ۱۸۹ - ۱۹۸ سوره اعراف

هُوَ الَّذِى خَلَقَكُم مِّن نَّفْسٍ وَاحِدَةٍ وَ جَعَلَ مِنهَا زَوْجَهَا لِيَسكُنَ إِلَيهَا فَلَمَّا تَغَشاهَا حَمَلَت حَمْلاً خَفِيفاً فَمَرَّت بِهِ فَلَمَّا أَثْقَلَت دَّعَوَا اللَّهَ رَبَّهُمَا لَئنْ آتَيْتَنَا صالِحاً لَّنَكُونَنَّ مِنَ الشاكِرِينَ(۱۸۹)

فَلَمَّا آتَاهُمَا صالِحاً جَعَلا لَهُ شرَكاءَ فِيمَا آتَاهُمَا فَتَعَالى اللَّهُ عَمَّا يُشرِكُونَ(۱۹۰)

أَيُشرِكُونَ مَا لا يخْلُقُ شيْئاً وَ هُمْ يخْلَقُونَ(۱۹۱)

وَ لا يَستَطِيعُونَ لهَُمْ نَصراً وَ لا أَنفُسهُمْ يَنصرُونَ(۱۹۲)

وَ إِن تَدْعُوهُمْ إِلى الهُْدَى لا يَتَّبِعُوكُمْ سوَاءٌ عَلَيْكمْ أَ دَعَوْتُمُوهُمْ أَمْ أَنتُمْ صمِتُونَ(۱۹۳)

إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ عِبَادٌ أَمْثَالُكمْ فَادْعُوهُمْ فَلْيَستَجِيبُوا لَكمْ إِن كُنتُمْ صادِقِينَ(۱۹۴)

أَلَهُمْ أَرْجُلٌ يَمْشونَ بهَا أَمْ لهَُمْ أَيْدٍ يَبْطِشونَ بهَا أَمْ لَهُمْ أَعْينٌ يُبْصِرُونَ بهَا أَمْ لَهُمْ آذَانٌ يَسمَعُونَ بهَا قُلِ ادْعُوا شرَكاءَكُمْ ثمَّ كِيدُونِ فَلا تُنظِرُونِ(۱۹۵)

إِنَّ وَلِيِّىَ اللَّهُ الَّذِى نَزَّلَ الْكِتَاب وَ هُوَ يَتَوَلى الصالِحِينَ(۱۹۶)

وَ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِن دُونِهِ لا يَستَطِيعُونَ نَصرَكمْ وَ لا أَنفُسهُمْ يَنصرُونَ(۱۹۷)

وَ إِن تَدْعُوهُمْ إِلى الهُْدَى لا يَسمَعُوا وَ تَرَاهُمْ يَنظرُونَ إِلَيْك وَ هُمْ لا يُبْصِرُونَ(۱۹۸)

«ترجمه آیات»

اوست كه شما را از يك تن آفريد و همسر او را از او آفريد، تا بدو آرام گيرد و چون وى را فراپوشاند، بارى سبك گرفت و با آن مدتى سر كرد، و چون سنگين شد، خدا، پروردگار خويش را بخواندند، كه اگر فرزند شايسته اى به ما دهى، سپاسگزار خواهيم بود. (۱۸۹)

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۸۷

و چون فرزندى شايسته به آن ها داد، براى خدا در عطيه وى شريكان انگاشتند، اما خدا از آن چيزها كه با او شريك مى انگارند، برتر است. (۱۹۰)

چرا اين بتان را كه چيزى خلق نمى كنند و خودشان ساخته شده اند، با خدا شريك مى كنيد. (۱۹۱)

بتانى كه نمى توانند آن ها را نصرت دهند و نه خودشان را نصرت مى دهند. (۱۹۲)

اگر ايشان را به هدايت دعوت كنيد، شما را پيروى نمى كنند، چه آنان را بخوانيد و چه ساكت بمانيد، نتيجه يكسان است. (۱۹۳)

آن كسان كه سواى خدا مى خوانيد، بندگانى چون شمايند، اگر راست مى گوييد، آن ها را بخوانيد كه شما را اجابت كنند. (۱۹۴)

مگر پاهایى دارند كه با آن راه روند، يا دست هایى دارند كه با آن به قوت گرفتن توانند، يا چشم هایى دارند كه با آن ببينند، يا گوش هایى دارند كه با آن بشنوند، بگو شركاى خويش را بخوانيد و درباره من نيرنگ كنيد و مهلت ندهيد. (۱۹۵)

سرپرست من، خدايى است كه اين كتاب را نازل كرده و او، شايستگان را سرپرستى مى كند. (۱۹۶)

و جز خدا، كسانى را كه مى خوانيد، نمى توانند شما را نصرت دهند و نه خودشان را نصرت مى دهند. (۱۹۷)

اگر ايشان را به هدايت دعوت كنى، نمى شنوند، مى بينيشان كه سوى تو مى نگرند، ولى نمى بينند. (۱۹۸)


→ صفحه قبل صفحه بعد ←