تفسیر:المیزان جلد۸ بخش۳۵

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



چند روايت صحيح، در باره وجود عالَم ذَر

و در تفسير قمى، از پدرش، از ابن ابى عمير، از ابن مسكان، از ابى عبدالله «عليه السلام» روايت شده كه گفت: از آن جناب پرسيدم إشهادى كه در آيه «و إذ أخذ ربك من بنى آدم من ظهورهم ذريتهم و أشهدهم على أنفسهم ألستُ بربكم قالوا بلى» آمده، آيا به طور معاينه بوده؟

فرمود: آرى. چيزى كه هست، مردم خصوصيات آن موقف را فراموش كردند، و تنها معرفت را از دست ندادند، و به زودى آن خصوصيات به يادشان خواهد آمد، و اگر معرفت هم از دست مى رفت، احدى نمى فهميد كه خالق و رازق او كيست. و اشخاصى هم كه در اين نشأت كافر شدند، كسانى هستند كه در آن نشأت ايمان نياوردند و اقرارشان زبانى بوده، و همان هايند كه خداوند در حقشان فرموده: «فما كانوا ليؤمنوا بما كذبوا به من قبل: ايمان نخواهند آورد به چيزى كه در سابق آن را تكذيب كرده بودند».

مؤلف: اين روايت، گفتار كسانى را كه دلالت آيه را بر أخذ ميثاق در عالَم ذَر انكار كرده، و آيه «و أشهدهم على أنفسهم ألستُ بربكم» را، تفسير كرده اند به اين كه خداوند آيات دال بر ربوبيتش را به ايشان آموخت، رد مى كند. و روايت از حيث سند، صحيحه است و نظير آن، در صراحت و صحت روايت زراره و غير آن است، كه ذيلا نقل مى شود.

در كافى، از على بن ابراهيم، از پدرش، از ابن ابى عمير، از زراره روايت كرده كه گفت: مردى از حضرت ابى جعفر «عليه السلام»، از معناى آيه «و إذ أخذ ربك من بنى آدم من ظهورهم ذريتهم...»، سؤال كرد.

حضرت در حالى كه پدرش هم مى شنيد، فرمود: پدرم مرا حديث كرد كه خداى عزوجل، قبضه اى از خاك، يعنى خاكى كه آدم را از آن آفريده بود، گرفت و آب گوارا و شيرين بر آن بريخت، و تا چهل روز به همان حال بگذاشت، و پس از اين كه ور آمده شد، گرفته و به شدت مالش داد و از چپ و راست آن، ذريه بنى آدم بيرون آمدند. دستور داد تا همه در آتش شوند. اصحاب يمين داخل شدند و آتش بر ايشان سرد و سلام شد، وليكن اصحاب شمال، از داخل شدن در آن، خوددارى كردند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۲۴

مؤلف: و در اين معنا، روايات ديگرى نيز هست، و گويا امر به در آتش شدن، كنايه از داخل شدن در حظيره عبوديت و انقياد و طاعت است.

و نيز در همان كتاب، به سند خود، از عبدالله بن محمد جعفى و عقبه، نقل مى كند كه هر دو، از ابى جعفر «عليه السلام» روايت كرده اند كه فرمود: خداى عزوجل، خلق را آفريد، به اين نحو كه دوستان خود را از چيزى آفريد كه آن را دوست مى داشت و آن خاك بهشت بود، و دشمنانش را از چيزى آفريد، كه دشمن مى داشت و آن خاك جهنم بود. آنگاه هر دو فريق را در ظلال مبعوث كرد. شخصى پرسيد: ظلال چيست؟

فرمود: نمى بينى كه سايه ات در آفتاب چيزی است و حال آن كه چيزى نيست. سپس انبياء را با ايشان مبعوث كرد. انبياء، ايشان را به اقرار به خدا دعوت كردند، و اين، همان كلام خدا است كه مى فرمايد: «و لئن سألتهم من خلقهم ليقولن الله». سپس ايشان را به اقرار دعوت كردند. بعضى اقرار كردند و بعضى ديگر انكار. آنگاه ايشان را به ولايت ما دعوت كردند و به خدا سوگند كسانى اقرار كردند كه خدا دوستشان مى داشت، و كسانى انكار كردند كه خدا دشمنشان مى داشت، و اين، همان كلام خدا است كه مى فرمايد: «و ما كانوا ليؤمنوا بما كذبوا به من قبل». آنگاه ابى جعفر «عليه السلام» فرمود: تكذيب بود (يعنى تكذيب سابقه دارد).

مؤلف: اين روايت، گرچه از روايات وارده در تفسير آيه ذَر نيست، ولى از آن جا كه مشتمل بر داستان أخذ ميثاق است، ما در اين جا ايرادش كرديم. و در اين روايت، ذكرى از ظلال شده، و اين تعبير، در لسان ائمه اهل بيت «عليهم السلام» مكرر آمده، و مراد از آن، به طورى كه از ظاهر اين روايت استفاده مى شود، توصيف آن نشأت است كه به وجهى، عين نشأت دنيا است، و به وجهى غير آن است، و احكامى دارد كه به وجهى، غير احكام دنيا است و به وجهى، عين آن است. و بنابراين، روايت با بيان سابق ما كاملا منطبق است.

و در كافى و تفسير عياشى، از ابى بصير روايت شده كه گفت: به حضرت صادق «عليه السلام» عرض كردم: مردم در عالَم ذَر چطور جواب دادند و حال آن كه ذراتى بودند؟ فرمود: خداوند در همان ذرات، چيزى قرار داده كه اگر از آن ها سؤال شود، بتوانند جواب بگويند. عياشى اضافه كرده كه مقصود، جواب دادن در ميثاق است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۲۵

مؤلف: اين قسمتى را كه عياشى اضافه كرده، كلام راوى است. و مقصود از جمله «خداوند در همان ذرات چيزى قرار داده بود كه وقتى از آن ها سؤال شود، بتوانند جواب بگويند»، صرف زبان حال نيست، بلكه از آن جايى كه راوى ديده بوده كه جواب ذرات از نوع جواب هاى دنيوى است، و استبعاد كرده بوده از اين كه چنين جوابى از ذره صادر شود، لذا از اين معنا سؤال كرده. امام «عليه السلام» هم، جواب داده است به اين كه: امر آن عالَم به نحوى بوده، كه اگر به عالَم دنيا نازل مى شدند، همان حال، جواب دنيوى و زبانى ايشان مى شد.

مؤيد اين معنا، جمله «چيزى قرار داده بود كه اگر از آن ها سؤال شود، بتوانند جواب بگويند» است. چون اين تعبير، با تعبير «چيزى در آن ها قرار داد كه اگر حرف زن مى بودند، جواب مى دادند» و امثال آن فرق دارد.

و نيز در تفسير عياشى، از ابى بصير، از امام صادق «عليه السلام» روايت شده، كه در ذيل جمله: «ألستُ بربكم»، از آن جناب پرسيد: آيا اين كلام را به زبان هاى خود ادا كردند؟

فرمود: آرى، و هم با دل هاى خود گفتند. ابوبصير مى گويد: پرسيدم در آن روز، اين ذرات كجا بودند؟ فرمود: آن روز، خداوند در آن ذرات كارى كرد و آن ذرات، عكس العملى نشان دادند كه همان، جوابشان بود.

مؤلف: جواب امام «عليه السلام» كه فرمود: «آرى، به زبان ها و هم با دل هايشان»، مبنى بر اين است كه وجود ذرات در آن روز، طورى بوده كه اگر به دنيا منتقل مى شدند، همان نحوه وجودشان، جواب زبانى و دنيایى مى شد، ليكن در آن عالَم، زبان و دل يكى بوده، و از اين رو امام «عليه السلام» فرمود: «آرى، و با دل هايشان»، و با اين تعبير، جواب زبانى را تصديق كرده و جواب با دل ها را اضافه كرده است.

سپس از آن جايى كه در ذهن راوى بوده كه اين داستان در دنيا و نشأت طبيعت واقع شده، و بعضى از روايات، داستان إخراج ذريه از صلب آدم و مكان وقوع اين داستان را هم ذكر كرده، و بعضى از آن ها را همين راوى، يعنى ابابصير روايت كرده، لذا در اين روايت از محل و وقوع اين قصه پرسيد. و امام «عليه السلام» هم، با جملۀ «صنع منهم ما اكتفى به» جوابش داد، و در جواب تعيين مكانى نكرد، بلكه فرمود: خداوند ذريه را طورى آفريد، كه سؤال و جواب از او صحيح و ممكن باشد.

و همه اين تعبيرات، بيان سابق ما را درباره وصف «عالَم ذَر» تاييد مى كند. و علاوه بر اين، روايت مورد بحث مانند ساير روايات، در افاده اين كه سؤال و جواب واقع در آن نشأت به نحو حقيقت بوده، نه به نحو مجاز، صراحت داشته و يا نزديك به صريح است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۲۶

و در الدر المنثور است كه عبد بن حميد و حكيم ترمذى، در كتاب نوادر الاصول، و أبوشيخ در عظمت و ابن مردويه، از ابى امامه روايت كرده اند كه گفت:

رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» فرمود: خداوند خلق را آفريد و كار خلقت تمام شد، و در آن موقع كه عرشش بر روى آب بود، ميثاق انبياء را گرفته و أصحاب يمين را به دست راست خود، و أصحاب شمال را به دست چپ خود گرفت، گرچه هر دو دست خدا راست است. آنگاه اصحاب يمين را صدا زد، ايشان جواب دادند و گفتند: پروردگار ما، لبيك و سعديك! فرمود: آيا من پروردگار شما نيستم؟ گفتند: آرى. اصحاب شمال را صدا زد، ايشان نيز جواب دادند و گفتند: پروردگار ما، لبيك و سعديك! فرمود: آيا من پروردگار شما نيستم؟ گفتند: آرى.

آنگاه همه را به يكديگر آميخت. يكى از ايشان گفت: پروردگارا! چرا ما را به هم مخلوط كردى؟ فرمود: ايشان غير اين اعمال ديگرى دارند، كه مرتكب خواهند شد. به همين جهت اين كار را كردم، تا روز قيامت نگويند: پروردگارا! ما از اين امر غفلت داشتيم. آنگاه همه ذريه را دوباره به صلب آدم برگردانيد. پس اهل بهشت، بهشتيان آن روز و اهل آتش، دوزخيان آن روزند.

وقتى سخنان رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله» به اين جا رسيد، شخصى پرسيد: يا رسول اللّه! پس خاصيت اعمال چيست؟ حضرت فرمود: هر قومى براى سرمنزل مقصودش، عمل مى كند. عمر بن خطاب، وقتى اين را شنيد، گفت: حال كه مطلب چنين است، براى آن منزل تلاش مى كنيم.

مؤلف: از اين كه فرمود: «عرشش بر روى آب بود»، كنايه است از اين كه مسأله أخذ ميثاق، مقدم بر خلقت بوده. و مقصود از آن، تقدم خلقت ارواح، بر خلقت اجسام نيست. زيرا اگر مقصود اين باشد، همه آن اشكالاتى كه بر عالَم ذَر، به آن معنا كه مثبتين آن فهميده بودند، وارد مى شد، بر اين روايت نيز وارد مى شود.

و اين كه فرمود: «هر قومى براى سرمنزل مقصودش عمل مى كند»، معنايش اين است كه: هر يك از دو منزل، محتاج به عمل دنيوى مناسب با خودش است. اگر عامل اهل بهشت باشد، لاجرم عمل خير انجام مى دهد، و اگر اهل دوزخ باشد، خواه ناخواه عمل شر مرتكب مى شود، و دعوت انبياء به سوى بهشت و به سوى عمل خير، براى اين است كه عمل خير، منزل صاحبش را در بهشت معين و مشخص مى كند، همچنان كه عمل شر، منزل صاحبش را در آتش معلوم مى سازد. چنانچه فرموده: «و لكل وجهة هو موليها فاستبقوا الخيرات».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۲۷

و صرف تعيين وجهه، مانع از دعوت به سوى سبقت جستن در خيرات نيست، و منافات ندارد كه سعادت و شقاوت انسان از نظر علل تامه آن معين باشد و در عين حال، از نظر اختيار انسان در تعيين سرنوشت خود، معلوم و معين نباشد.

چون اختيار انسان نسبت به سعادت و شقاوتش، جزء علت تامه است، نه تمام آن، و جزء علت هر چيزى، وجود و عدم آن چيز را معين نمى سازد. به خلاف علت تامه، و بحث مفصل اين مطلب، در چند جاى از اين كتاب گذشت، كه آخرى آن ها، در ذيل آيه: «كما بدأكم تعودون فريقا هدى و فريقا حق عليهم الضلالة» است. اخبار طينت هم كه در سابق ايراد شد، به يك معنا، اخبار اين بحث نيز هست.

و در همان كتاب است كه عبد بن حميد، ابن جرير، ابن المنذر، ابن ابى حاتم و ابوالشيخ، از ابن عباس روايت كرده اند، كه در تفسير: «و إذ أخذ ربك من بنى آدم...» گفته است:

خداوند آدم را خلق كرد و از او ميثاق گرفت به اين كه پروردگار او است، و مقدرات او را، از قبيل اجل، رزق و مصيبت تعيين نموده، آنگاه فرزندان او را كه به شكل ذره هايى بودند، از صلب او بيرون كشيده، از ايشان نيز ميثاق گرفت به اين كه پروردگار ايشان است، و اجل، رزق و مصيبت هر يك از ايشان را تعيين نمود.

مؤلف: اين معنا به طرق بسيار و به عبارات مختلفى، از ابن عباس روايت شده، ليكن همه آن ها در اصل معنا شريك اند، و آن، مسأله إخراج ذريه از صلب آدم و گرفتن ميثاق از ايشان است.

و نيز در الدر المنثور است كه ابن عبدالبر، در كتاب تمهيد، از طريق سدى، از ابى مالك و از ابى صالح، از ابن عباس و از مره همدانى، از ابن مسعود، و عده ديگرى از صحابه روايت كرده، كه در ذيل آيه: «و إذ أخذ ربك من بنى آدم من ظهورهم ذريتهم» گفته اند:

وقتى كه خداى تعالى آدم را از بهشت راند، قبل از اين كه به زمين فرودش فرستد، صفحه طرف راست پشتش را مسح كرد و از همان جا، ذريه سفيد رنگى، مانند لؤلؤ و به صورت مورچه هاى ريز بيرون آورد و فرمود: به رحمت من به بهشت در آييد. آنگاه صفحه طرف چپ پشتش را مسح كرد و ذريه سياه رنگى، به صورت مورچه هاى خرد بيرون آورد و فرمود: به دوزخ اندر شويد، كه از اين كار باكى ندارم. اين است معناى «اصحاب يمين» و «اصحاب شمال» كه در قرآن آمده.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۲۸

آنگاه از هر دو فرقه ميثاق گرفت و فرمود: «ألستُ بربكم قالوا بلى». بعضى به طوع و رغبت عهد كردند، و بعضى به كراهت و بر وجه تقيه. در اين جا، خداى تعالى و ملائكه گفتند كه: ما شاهديم، تا در روز قيامت نگوييد ما از اين امر غافل بوديم، و يا پدران ما، قبل از ما مشرك شدند.

اين عده از اصحاب اضافه كردند كه احدى از فرزندان آدم نيست، مگر اين كه مى داند كه خداى تعالى، پروردگار او است، و اين گفته خدا است كه مى فرمايد: «و له أسلم من فى السماوات و الأرض طوعا و كرها: و براى او، به رغبت و يا به كراهت تسليم شده است، آن كه در آسمان ها و زمين است». و نيز مى فرمايد: «فلله الحجة البالغة فلو شاء لهديكم اجمعين: پس براى خدا است حجت بالغه، و اگر مى خواست، همه شما را هدايت مى كرد». يعنى در روز اخذ ميثاق.

مؤلف: حديث ذر، به تفصيلى كه در اين روايت آمده، به سند موقوف و سند موصول، از عده اى از اصحاب رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم»، ابن عباس، عمر بن خطاب، عبداللّه بن عمر، سلمان، ابوهريره، ابى امامه، ابوسعيد خدرى، عبداللّه بن مسعود، عبدالرحمن بن قتاده، ابى الدرداء، انس، معاويه و ابوموسى اشعرى روايت شده است.

همچنان كه از طرق شيعه، از على بن ابی طالب، على بن الحسين، محمد بن على، جعفر بن محمد و حسن بن على العسكرى «عليهم السلام»، و از طرف اهل سنت نيز، از على بن الحسين، محمد بن على و جعفر بن محمد، به طريق كثيره اى روايت شده. پس بنابراين، مى توان درباره اين حديث ادعاى تواتر معنوى كرد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۲۹

و نيز در الدر المنثور است كه ابن سعد و احمد، از عبدالرحمن بن قتاده سلمى، كه از اصحاب رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» بوده، روايت كرده اند كه گفت: از رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» شنيدم كه مى فرمود:

خداى تبارك و تعالى، آدم را خلق كرد و سپس خلائق را از پشتش بيرون آورد و فرمود: اين عده در بهشت، و پروایى ندارم، و اين عده در جهنم، و پروایى ندارم. مردى پرسيد: يا رسول الله! ما بر چه پايه و اساس عمل كنيم؟ حضرت فرمود: بر طبق مقدر زمان.

مؤلف: كلامى كه در ذيل اين روايت است، نظير كلامى است كه در ذيل روايت ابى امامه است، كه قبلا نقل شد، و معلوم مى شود سائل، از جمله اين عده در بهشت، و پروایى ندارم و اين عده در جهنم، و پروایى ندارم، جبر و بى اختيارى انسان را فهميده بوده. و لذا رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم»، در جواب سؤالش فرمود:

اين تقدير خداى تعالى است، و اعمال ما، در عين اين كه عمل ما و منسوب به ما است، در عين حال، همه بر وفق قدر انجام يافته و قدر هم با آن ها منطبق است. زيرا خداى تعالى آنچه را كه مقدر كرده، همه را مقدر كرده، كه به اختيار ما صورت گيرد. پس ما بر وفق قدر آنچه را كه مى كنيم، به اختيار خود مى كنيم، و در انجام و يا ترك اعمالمان مجبور نيستيم، و در عين حال، با اعمال ما، مقدر خداى تعالى هم واقع مى شود.

اين است معناى كلام آن حضرت، نه اين كه خداى تعالى با تقديرش، اختيار را از ما سلب كرده و اراده ما را از كار انداخته باشد، و روايات به اين معنى بسيار است.

چند روايت از امام صادق «ع»، در اين زمينه

و در كافى، از على بن ابراهيم، از پدرش، از ابن ابى عمير، از ابن أذينه، از زراره، از ابى جعفر «عليه السلام» روايت كرده كه گفت: من از آن حضرت، از معناى جملۀ «حنفاء غير مشركين» سؤال كردم. فرمود: «حنفيت»، از فطرتى است كه خداوند، بشر را بر آن فطرت سرشته است، و در خلقت خدا تبديل نيست. و سپس فرمود: خداوند، بشر را بر فطرت معرفت خود سرشته است.

زراره مى گويد: وقتى اين بيان را از آن جناب شنيدم، پرسيدم معناى آيه: «و إذ أخذ ربك من بنى آدم من ظهورهم ذريتهم و أشهدهم على أنفسهم ألستُ بربكم قالوا بلى...» چيست؟ فرمود: خداوند، از پشت آدم، ذرّيه اش را تا روز قيامت بيرون آورد، و ايشان، مانند ذره ها بيرون آمدند و خداوند، خود را به ايشان شناسانيد و نشان داد، و اگر اين نبود، احدى پروردگار خود را نمى شناخت.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۳۰

و نيز مى گويد: رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله» فرموده: هر فرزندى بر طبق فطرت به دنيا مى آيد، و مقصود از «فطرت»، معرفت خدا است و اين كه او، خالق و آفريدگار وى است. در قرآن هم فرموده: «و لئن سألتهم من خلق السماوات و الأرض ليقولن الله: اگر از ايشان بپرسى چه كسى آسمان و زمين را آفريده، هر آينه خواهند گفت خدا».

مؤلف: وسط اين حديث را، به عين همين الفاظ، عياشى در تفسير خود، از زراره نقل كرده، و اين روايت به خوبى، بيان سابق ما را درباره إشهاد و خطابى كه در آيه مورد بحث بود، گواهى مى كند. به خلاف گفته هاى منكران عالَم ذَر، كه گفته بودند مقصود از اين آيه، معرفت به آيات داله بر ربوبيت خداى تعالى، براى جميع خلایق است. چون روايت بالا، مخالف با گفته هاى ايشان است.

صاحب معانى الأخبار هم، اين روايت را به همين سند و به عين همين الفاظ، از زراره، از ابى جعفر «عليه السلام» نقل كرده. در نقل وى، به جاى عبارت: «خود را به ايشان شناسانيد و نشان داد»، عبارت: «خود را به ايشان شناسانيد و صنع خود را نشانشان داد» آمده.

و بعيد نيست اين تغيير، عمدى بوده و راوى چون ديده كه از عبارت «خود را به ايشان نشان داد»، بوى تجسم و جسمانى بودن خدا مى آيد، لذا روايت را نقل به معنا كرده، غافل از اين كه اين تغيير عبارت، هم لفظ روايت را خراب مى كند و هم معناى آن را. و خوانندگان محترم ملاحظه كردند كه همين روايت، در كافى و تفسير عياشى، به عبارت: «و خود را به ايشان نشان داد»، نقل شده بود.

و در حديث ابن مسكان، از امام صادق «عليه السلام»، كه قبلا نقل شد، نيز وارد شده بود كه گفت پرسيدم: «آيا اين معنا به طور معاينه بوده؟ فرمود: آرى»، و در آنج ا هم گفتيم كه اين كلام، ربطى به جسمانى بودن خدا ندارد.

و در محاسن، از حسن بن فضال، از ابن بكير، از زراره روايت شده كه گفت: از امام صادق «عليه السلام»، معناى آيه: «و إذ أخذ ربك من بنى آدم» را پرسيدم. فرمود: از آن خاطرات، معرفت در دل ها به جاى ماند، وليكن ساير خصوصيات موقف، از يادها برفت، و روزى خواهد آمد كه دوباره به يادشان بيايد، و اگر اين معنا نبود، احدى از مردم نمى فهميد كه آفريدگار و روزى دهنده اش كيست.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۳۱

و در كافى، به سند خود، از ابى عبدالله «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود: امام على بن الحسين «عليهما السلام»، عزل (بيرون ريختن منى در خارج رحم) را اشكال نمى كرد، و در استدلال براى آن، آيه: «و إذ أخذ ربك من بنى آدم...» را قرائت مى نمود، و مى فرمود: نطفه هايى كه خداوند آن ها را در عالَم ذَر، بيرون كشيد و از آن ها ميثاق گرفت، خواه ناخواه، به دنيا خواهند آمد، هرچند پدران، آن نطفه ها را روى سنگ سخت بريزند.

مؤلف: اين روايت را، صاحب الدر المنثور نيز، از ابن ابى شيبه و ابن جرير، از امام سجاد «عليه السلام» نقل كرده، و اين معنا، از سعيد بن منصور و ابن مردويه، از ابى سعيد خدرى، از رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» روايت شده.

البته خواننده محترم، بايد بداند كه روايات راجع به عالَم ذَر، بسيار زياد است كه ما در اين جا، بيشتر آن ها را نقل نكرديم. براى اين كه آنچه را كه نقل كرديم، وافى از معناى ديگر روايات است، و روايات ديگرى نيز در اين باره، از رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله» و ساير انبياء «عليهم السلام» در دست هست، كه - إن شاء الله - در محل خود نقل مى شود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۳۲

آيات ۱۷۵ - ۱۷۹ سوره اعراف

وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِى آتَيْنَاهُ آيَاتِنَا فَانسلَخَ مِنْهَا فَأَتْبَعَهُ الشيْطانُ فَكانَ مِنَ الْغَاوِينَ(۱۷۵)

وَ لَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَاهُ بهَا وَ لَكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلى الاَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَوَاهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكلْبِ إِن تحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَث أَوْ تَترُكهُ يَلْهَث ذَّلِك مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا فَاقْصصِ الْقَصص لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ(۱۷۶)

ساءَ مَثَلاً الْقَوْمُ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا وَ أَنفُسهُمْ كانُوا يَظلِمُونَ(۱۷۷)

مَن يهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِى وَ مَن يُضلِلْ فَأُولَئك هُمُ الخَْاسِرُونَ(۱۷۸)

وَ لَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ كثِيراً مِّنَ الجِْنِّ وَ الإنسِ لهَُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بهَا وَ لهَُمْ أَعْينٌ لا يُبْصِرُونَ بهَا وَ لهَُمْ آذَانٌ لا يَسمَعُونَ بهَا أُولَئك كالاَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضلُّ أُولَئك هُمُ الْغَافِلُونَ(۱۷۹)

«ترجمه آیات»

حكايت كسى را كه آيه هاى خويش به او تعليم داديم و از آن به در شد و شيطان به دنبال او افتاد و از گمراهان شد، براى آن ها بخوان. (۱۷۵)

اگر مى خواستيم، وى را به وسيله آن آيه ها بلندش مى كرديم، ولى به زمين گراييد (پستى طلبيد و به دنيا ميل كرد)، و هوس خويش را پيروى كرد. حكايت وى، حكايت سگ است كه اگر بر او هجوم برى، پارس مى كند و اگر او را واگذارى، پارس مى كند. اين، حكايت قومى است كه آيه هاى ما را تكذيب كرده اند. پس اين خبر را بخوان، شايد آن ها انديشه كنند. (۱۷۶)

چه بد است صفت قومى، كه آيه هاى ما را دروغ شمرده، و با خويش ستم مى كرده اند. (۱۷۷)

هر كه را خدا هدايت كند، هدايت يافته اوست و هر كه را كه گمراه كند، آنان خودشان زيانكارانند (۱۷۸)

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۳۳

بسيارى از جن و انس را براى جهنم آفريده ايم، دل ها دارند كه با آن فهم نمى كنند. چشم ها دارند كه با آن نمى بينند. گوش ها دارند كه با آن نمى شنوند. ايشان، چون چار پايان اند، بلكه آنان گمراه ترند، ايشان همانان اند غفلت زدگان. (۱۷۹)

شرح ماجرای بلعم باعوراء

«بیان آیات»

اين آيات، داستان ديگرى از داستان هاى بنى اسرائيل را شرح مى دهد، و آن، داستان «بلعم بن باعورا» است. خداى تعالى، به پيغمبر خود، رسول اكرم «صلوات اللّه عليه»، دستور مى دهد كه داستان مزبور را براى مردم بخواند، تا بدانند صرف در دست داشتن اسباب ظاهرى و وسايل معمولى، براى رستگار شدن انسان و مسلم شدن سعادتش، كافى نيست. بلكه مشيت خدا هم بايد كمك كند، و خداوند، سعادت و رستگارى را براى كسى كه به زمين چسبيده (سر در آخور تمتعات مادى فرو كرده) و يكسره پيرو هوا و هوس گشته و حاضر نيست به چيز ديگرى توجه كند، نخواسته است. زيرا چنين كسى راه به دوزخ مى برد.

آنگاه نشانه چنين اشخاص را هم برايشان بيان كرده و مى فرمايد: علامت اين گونه اشخاص، اين است كه دل ها و چشم ها و گوش هايشان را، در آن جا كه به نفع ايشان است، به كار نمى گيرند، و علامتى كه جامع همه علامت ها است، اين است كه مردمى غافل اند.

«وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِى آتَيْنَاهُ آيَاتِنَا فَانسلَخَ مِنْهَا...»:

به طورى كه از سياق كلام بر مى آيد، معناى آوردن آيات، تلبس به پاره اى از آيات انفسى و كرامات خاصه باطنى است، به آن مقدارى كه راه معرفت خدا براى انسان روشن گردد. و با داشتن آن آيات و آن كرامات، ديگر درباره حق، شك و ريبى برايش باقى نماند.

و معناى «إنسلاخ»، بيرون شدن و يا كندن هر چيزى است از پوست و جلدش. و اين تعبير، كنايه استعارى از اين است كه آيات، چنان در بلعم باعورا رسوخ داشت و وى، آن چنان ملازم آيات بود، كه با پوست بدن او ملازم بود، و به خاطر خبث درونى كه داشت، از جلد خود بيرون آمد.

و «اتباع» مانند «اتباع» و «تبع»، پيروى كردن و به دنبال جاى پاى كسى رفتن است. و كلمات: «تبع» و «اتبع» و «اتبع»، هر سه به يك معنا است. و «غى» و «غوايه»، ضلالت را گويند، و گويا بيرون شدن از راه، به خاطر نتوانستن حفظ مقصد باشد. پس فرق ميان «غوايت» و «ضلالت»، اين است كه اولى، دلالت بر فراموش كردن مقصد و غرض هم مى كند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۳۴

پس كسى كه در بين راه، درباره مقصد خود متحير مى شود، «غوى» است. و كسى كه با حفظ مقصد، از راه منحرف مى شود، «ضال» است. و تعبير اولى، نسبت به خبرى كه در آيه است، مناسب تر است. براى اين كه بلعم، بعد از انسلاخ از آيات خدا و بعد از اين كه شيطان كنترل او را در دست گرفت، راه رشد را گم كرد و متحير شد، و نتوانست خود را از ورطه هلاكت رهايى دهد. و چه بسا هر دو كلمه، يعنى «غوايت» و «ضلالت»، در يك معنا استعمال شود، و آن، خروج از طريق منتهى به مقصد است.

مفسران، در تعيين صاحب اين داستان، اقوال مختلفى دارند و إن شاء الله، همه آن ها و يا بعضى از آن ها در بحث روايتى آينده نقل مى شود.

و آيه شريفه هم، به طورى كه ملاحظه مى فرماييد، اسم او را مبهم گذاشته و تنها به ذكر اجمالى از داستان او اكتفاء كرده است. وليكن در عين حال ظهور در اين دارد كه اين داستان از وقايعى است كه واقع شده، نه اين كه صرف مثال بوده باشد.

و معناى آيه چنين است: «و اتل عليهم»: بخوان بر ايشان. يعنى بر بنى اسرائيل و يا همه مردم، خبر از امر مهمى را و آن «نبأ»، داستان مردى است كه «الذى آتيناه آياتنا»: ما آيات خود را برايش آورديم. يعنى در باطنش از علائم و آثار بزرگ الهى پرده برداشتيم، و به همين جهت، حقيقت امر برايش روشن شد. «فانسلخ منها»: پس بعد از ملازمت راه حق، آن را ترك گفت. «فأتبعه الشيطان فكان من الغاوينم: شيطان هم دنبالش را گرفت و او نتوانست خود را از هلاكت نجات دهد.

«وَ لَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَاهُ بهَا وَ لَكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلى الاَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَوَاهُ...»:

«إخلاد»، به معناى ملازمت دائمى است، و إخلاد به سوى ارض، چسبيدن به زمين است. و اين تعبير، كنايه است از ميل به تمتع از لذات دنيوى و ملازمت آن.

كلمه «لهث»، وقتى در سگ استعمال مى شود، به معناى بيرون آوردن و حركت دادن زبان از عطش است.

پس اين كه فرمود: «و لو شئنا لرفعناه بها»، معنايش اين مى شود كه: اگر ما مى خواستيم، او را به وسيله همين آيات، به درگاه خود نزديك مى كرديم.

(آرى، در نزديكى به خدا ارتفاع از حضيض و پستى اين دنيا است، همچنان كه دنيا به خاطر اين كه انسان را از خدا و آيات او منصرف و غافل ساخته و به خود مشغول مى سازد، اسفل سافلين است) و بلند شدن و تكامل انسان به وسيله آيات مذكور، كه خود اسباب ظاهرى الهى است، باعث هدايت آدمى است، وليكن سعادت را براى آدمى حتمى نمى سازد. زيرا تماميت تأثيرش منوط به مشيت خدا است و خداوند سبحان، مشيتش تعلق نگرفته به اين كه سعادت را براى كسى كه از او اعراض كرده و به غير او، كه همان زندگى مادى زمينى است، اقبال نموده، حتمى سازد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۳۵

آرى، زندگى زمينى، آدمى را از خدا و از بهشت - كه خانه كرامت او است - باز مى دارد، و اعراض از خدا و تكذيب آيات او، ظلم است، و حكم حتمى خدا، جارى است به اين كه مردم ظالم را هدايت نكند، «و الذين كفروا و كذبوا بآياتنا أولئك أصحاب النار هم فيها خالدون».

و لذا بعد از جملۀ «و لو شئنا لرفعناه بها» فرمود: «لكنّه أخلد إلى الأرض و اتبع هواه». و بنابراين بيان، تقدير كلام اين مى شود: «لكنّا لم نشاء ذلك لأنه أخلد إلى الأرض و اتبع هواه: وليكن ما چنين چيزى را نخواستيم، براى اين كه او به زمين چسبيده و هواى دل خود را پيروى كرده، و چنين كسى مورد اضلال ما است، نه مورد هدايت». همچنان كه فرموده: «و يضل الله الظالمين و يفعل الله ما يشاء».

«فمثله كمثل الكلب إن تحمل عليه يلهث أو تتركه يلهث» - يعنى: او داراى چنين خویى است، و از آن دست بر نمى دارد. چه او را منع و زجر كنى، و چه به حال خود واگذاريش. و كلمۀ «تحمل»، از حمله كردن است، نه از حمل و به دوش كشيدن.

«ذلك مثل القوم الذين كذبوا بآياتنا» - پس تكذيب از آنان، سجيه و هيئت نفسانى خبيثى است، كه از صاحبش دست بردار نيست. زيرا آيات ما، يكى دو تا نيست. همواره آيات ما را به حواس خود احساس مى كنند و در نتيجه، تكذيب ايشان نيز مكرر و دائمى است.

«فاقصص القصص» - كلمۀ «القصص»، مصدر است، و به معناى «أقصص قصصا: داستان بگو، داستان گفتنى» است، و ممكن هم هست اسم مصدر و به معناى: «أقصص القصه: داستان كن اين قصه را»، بلكه تفكر كنند و در نتيجه، براى حق منقاد شده و از باطل بيرون آيند.

«ساءَ مَثَلاً الْقَوْمُ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا وَ أَنفُسهُمْ كانُوا يَظلِمُونَ»:

صفت نكوهيده آنان را مذمت نموده و اعلام مى كند به اين كه: تكذيب ايشان، به جائى ضرر نمى زند، بلكه ظلمى است كه در حق خود مى كنند. زيرا ديگران از تكذيب ايشان ضررى نمى بينند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۳۶

«مَن يهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِى وَ مَن يُضلِلْ فَأُولَئك هُمُ الخَْاسِرُونَ»:

«الف و لامى» كه در «المهتدى» و در «الخاسرون» است، ظاهرا مفيد كمال است، نه حصر. بدون مشيت الهى بر هدايت يا ضلالت كسى، هدايت و ضلالت صورى است و حقيقى نيست.

و مفاد آيه اين است كه: صرف راه يافتن به چيزى نافع نيست، و اثر راه يافتن را ندارد، مگر وقتى كه هدايت خداى سبحان، با آن توأم باشد، و اين هدايت است كه موجب كمال راه يافتن گشته و با آن، سعادت آدمى حتمى مى شود. و همچنين صرف ضلالت ضرر قطعى نمى رساند، مگر اين كه با اضلال خداى سبحان توأم شود. در اين موقع است كه اثرش تمام گشته و با آن، زيانكارى آدمى حتمى مى گردد.

پس صرف اتصال انسان به اسباب سعادت، از قبيل ايمان و تقوا موجب نجات نبوده، و صرف اتصال به اسباب ضلالت، باعث هلاكت نمى شود، مگر اين كه خدا بخواهد و آن كس را كه در صدد به دست آوردن هدايت است، هدايت نموده و آن را كه در طريق ضلالت است، اضلال نمايد.

بنابراين، برگشت معناى جمله مورد بحث، به اين مى شود كه: هدايت وقتى حقيقتا هدايت است و آثار هدايت بر آن مترتب مى شود، كه در آن، خداوند هم مشيت داشته باشد، و گرنه صرف صورت است، و حقيقتى ندارد، و همچنين است امر در اضلال. و اگر خواستى بگو كه كلام مورد بحث، دلالت مى كند بر حصر هدايت حقيقى در خداى سبحان، و حصر اضلال واقعى در او: «و ما يضل به إلا الفاسقين».

توضيح آيه: «لقد ذرأنا لجهنم كثرا من الجن و الإنس»

«وَ لَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ كثِيراً مِّنَ الجِْنِّ وَ الإنسِ ...»:

كلمه «ذرء»، به معناى آفريدن است، و در اين آيه، خداى تعالى جهنم را نتيجه و غايت آفريدن بسيارى از جن و انس دانسته، و اين، با تعريفى كه در جاى ديگر كرده و فرموده: نتيجه آفريدن خلق، رحمت است كه همان بهشت آخرت باشد، از قبيل آيه: «إلا من رحم ربك و لذلك خلقهم» منافات ندارد. براى اين كه معناى غرض، به حسب كمال فعل و آن هدفى كه فعل منتهى به آن مى شود، مختلف مى گردد.

توضيح اين كه: نجار وقتى بخواهد دربى بسازد، نخست به چوب هايى كه براى اين كار تهيه ديده، مى پردازد. آنگاه آن ها را ورانداز نموده، سپس به اره كردن و تيشه زدن و رنده نمودن آن مى پردازد، تا در آخر، درب مورد نظر خود را مى سازد.

پس كمال غرض نجار از اين كارها كه روى چوب ها انجام مى دهد، تنها و تنها به عمل آوردن درب است، و اين از يك جهت است، و از جهت ديگر، نجار از همان اول امر مى داند

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۳۷

كه تمامى اين چوب ها (مثلا اگر بيست من است، همه اين بيست من)، صالح براى درب شدن نيست. چون درب، هيأت مخصوصى دارد، غير هيأتى كه اين الوارها و چوب ها دارند، و برگرداندن هيأت آن ها به هيأت يك جفت درب، مستلزم اين است كه مقدارى از آن ضايع گشته و به صورت هيزم در آيد. چون اين مقدار، از هندسه و نقشه عمل بيرون است، و اين هيزم شدن مقدارى از ابعاض چوب و دور ريختن آن، در نقشه و قصد نجار داخل بوده، و نجار نسبت به آن اراده اى داشته، كه بايد آن را اراده ضرورى ناميد.

پس اين نجار، نسبت به اين الوار و تيرهايى كه در جلو خود گذاشته، دو نوع غايت در نظر دارد: يكى غايت كمالى است، و آن، اين است كه اين چوب ها را به صورت دربى در آورد. دوم غايتى است تبعى و آن، اين است كه مقدارى از اين چوب ها را درب بسازد و مقدارى را كه استعداد درب شدن ندارد، ضايع كرده و دور بريزد.

و همچنين زارع؛ او نيز زمين را زراعت مى كند براى اين كه گندم درو كند، وليكن در روز درو، همه كشت هايش عايدش نمى شود، بلكه مقدارى از بذرش فاسد گشته، در زمين مى پوسد، و يا كرم ها، آن را مى خورند و يا بعد از سبز شدن، گوسفندان آن را مى چرند، و حال آن كه غرض زارع از افشاندن بذر، اين بوده كه همه آن عايدش شود. پس او نيز، دو غرض دارد، به دو وجه: يكى همين كه همه عايدش شود. ديگر اين كه مقدارى از آن عايدش گشته، مابقى ضايع شود.

خداى تعالى نيز، مشيتش تعلق گرفت به اين كه در زمين موجودى خلق كند تمام عيار و كامل، از هر جهت، به نام انسان، تا او را بندگى نموده و بدين وسيله مشمول رحمتش شود. وليكن اختلاف استعداداتى كه در زندگى دنيوى كسب مى شود، و اختلافى كه در تأثيرات هست، نمى گذارد تمامى افراد اين موجود (انسان)، در مسير و مجراى حقيقى خود قرار گرفته و راه نجات را طى كند. بلكه تنها افرادى در اين راه قرار مى گيرند كه اسباب و شرايط برايشان فراهم باشد.

اين جاست كه غرض خداى تعالى هم، مانند آن نجار و زارع، به دو اعتبار متعدد مى شود، و صحيح است بگوييم:

براى خداى تعالى، غايتى است در خلقت انسان مثلا و آن، اين است كه رحمتش، شامل آنان گشته و همه را به بهشت ببرد. و غايت ديگرى است در خلقت اهل خسران و شقاوت، و آن، اين است كه ايشان را با اين كه براى بهشت خلق كرده، به دوزخ ببرد. ولى غايت اولى، غايتى است اصلى، و غايت دوم، غايتى است تبعى و ضرورى.

و در هر جا كه مى بينيم سعادت سعيد و شقاوت شقى مستند به قضاى الهى شده، بايد بدانيم كه آن دليل، ناظر به نوع دوم از غايت است، و معنايش اين است كه: خداى تعالى از آن جايى كه مآل حال بندگان خود را مى داند و از اين كه چه كسى سعيد و چه كسى شقى است، همين سعادت و شقاوت مورد اراده او هست، ليكن اراده تبعى، نه اصلى.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۸ صفحه : ۴۳۸

و از جمله ادله اى كه بايد بر اين نوع از غايت حمل شود، آيه: «و لقد ذرأنا لجهنم كثيرا من الجن و الإنس» و آيات ديگرى است، كه داراى چنين سياقى باشد، و آن بسيار است.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←