تفسیر:المیزان جلد۸ بخش۲۸
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
بحث روايتى (رواياتی از ائمه «ع»، در معناى رؤيت قلب)
در اين بحث، پاره اى از روايات را كه در معناى «رؤيت قلب»، از ائمه اهل بيت «عليهم السلام» وارد شده، نقل مى كنيم.
مرحوم صدوق، در كتاب توحيد و امالى، به سند خود، از حضرت رضا «عليه السلام» روايت كرده كه در ضمن خطبه اى از خطبه هاى خود فرمود:
خداوند يگانه است، اما نه يگانه عددى، و او ظاهر است، اما ظهورش مانند ظهور ساير موجودات نيست، كه ما به مباشرت خود آن ها را مى بينيم، و او متجلى است، اما تجلی اش، مانند تجلى و طلوع خورشيد و ماه نيست، تا در انتظار طلوعش به جستجو برآييم، و او باطن است، اما باطن بودنش مانند غروب آفتاب و يا غيبت ساير موجودات به مفارقت و جدا شدن نيست.
مؤلف: داستان تجلى دائمى خداى تعالى، براى تمامى موجودات و مخلوقات خود، در كلمات اميرالمؤمنين و ساير ائمه «عليهم السلام» مكرر آمده، و ما در مباحث توحيد، در ذيل آيه: «لقد كفر الذين قالوا إن الله ثالث ثلاثة»، پاره اى از آن كلمات را ايراد نموديم.
و نيز در كتاب توحيد، به سند خود، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه در ضمن مطالبى كه درباره توحيد ايراد نموده، چنين فرموده است:
خداى تعالى، واحد و صمد است. ازلى و صمدى است. او را ظلّى نيست تا نگاهش بدارد، بلكه او است كه هر چيزى را به ظلّش نگاه مى دارد. او، عارف به هر مجهول و خودش معروف در نزد هر جاهل است، نه او در خلق خويش است و نه خلقش در او است.
مؤلف: ظاهر اين كه فرمود: «معروف در نزد هر جاهل است»، اين است كه او را در نزد مخلوقاتش معرفتى است، كه هيچ گاه دستخوش غفلت نمى شود، و در پس پرده جهل قرار نمى گيرد. به خلاف معرفتى كه از طريق استدلال حاصل مى شود، و در نتيجه، وقتى صورت برهان از صفحه ذهن محو شود، معرفت نيز از بين مى رود. اين در صورتى است كه مقصود از جمله مذكور، اين باشد كه انسان درباره هر چيز جاهل باشد، نسبت به پروردگارش جاهل نيست.
و اما اگر مقصود از آن اين باشد كه خداى سبحانف نزد هر جاهلى معروف استف هر چند خودش از معرفت خود غافل باشدف گفتار ما كه منظور از معرفت، معرفت حاصله از استدلال نيست، روشن تر خواهد بود.
و كلمه «ظل» در آن جا كه فرمود: «او را ظلّى نيست، تا نگاهش بدارد...»، اصطلاحى است در ميان ائمه هدى «عليهم السلام»، و مقصود از ظلّ چيزى، حد آن چيز است، و به همين جهت، آن را از خداى سبحان نفى و درباره غير او اثبات كردند. امام باقر «عليه السلام»، آن را در پاره اى از احاديث «ذر» و احاديث «طينت» تفسير نموده و از آن جمله فرموده:
«خداى تعالى، طايفه اى از بندگان خود را از طينت بهشت، و طايفه ديگرى را از طينت آتش خلق فرمود. آنگاه همه آنان را در ظلال قرار داد. پرسيدند: ظلال چيست؟ فرمود: هيچ سايه خود را در آفتاب نديده ايد، سايه شما چيزی است، ولى چيزى نيست».
خواسته اند بفرمايند: «ظل»، همان حدود وجودى موجودات است كه به نظر مى رسد چيزى غير وجود آن ها است و حال آن كه نيست. مانند سايه كه به نظر مى رسد غير خود انسان است و حال آن كه نيست.
آرى، حدود وجودى موجودات غير از تعينات آن ها، چيز ديگرى نيست، ليكن در عين اين كه چيزى نيست، اگر نباشد موجودى به وجود در نمى آيد، و بعيد نيست كه ائمه «عليهم السلام»، اين اصطلاح را از آيه «ظلال» اقتباس كرده باشند.
و در كتاب ارشاد و غير آن، از اميرالمؤمنين «عليه السلام» روايت شده، كه در ضمن يكى از كلمات خود، فرموده است: خداوند بزرگتر از آن است كه از چيزى پوشيده و پنهان شود، و يا چيزى از او پوشيده بماند.
و نيز از همان جناب روايت شده كه فرمود: من هيچ چيزى را نديدم، مگر آن كه قبل از ديدن آن، خدا را ديدم. و نيز فرموده: من هرگز پروردگارى را كه نديده باشم، عبادت نمى كنم.
و در نهج البلاغه، از آن جناب نقل شده كه فرمود: ديدگان، او را به رؤيت بصرى نديده، وليكن دل هاست كه او را به حقيقت ايمان، ديدار كرده است.
و در كتاب توحيد، به سند خود، از ابى بصير روايت كرده كه گفت: از امام صادق «عليه السلام» پرسيدم: آيا مؤمن در روز قيامت خدا را مى بيند؟ فرمود: آرى، قبل از قيامت او را ديده اند.
عرض كردم چه وقت؟ فرمود: در آن موقعى كه از ايشان پرسيد: «ألستُ بربّكم: آيا من پروردگار شما نيستم»؟ و ايشان در جواب گفتند: بلى. آنگاه پس از مقدارى سكوت فرمود: مؤمنان، او را در دنيا هم مى بينند، مگر تو همين الآن او را نمى بينى؟
عرض كردم: اجازه دارم اين مطلب را از قول شما براى ديگران نقل كنم؟ فرمود: نه، براى اين كه هر كسى معناى اين گونه مطالب را نمى فهمد. آن وقت مردم جاهل گفتارت را شبيه به كفر مى پندارند، و نمى فهمند كه «رؤيت به قلب»، غير از «رؤيت به چشم» است، و با هم هیچ ربطى ندارند، و خداوند بزرگتر از آن اوصافى است كه ملحدان و مشبهه برايش قائل اند.
مؤلف: از اين روايت به خوبى استفاده مى شود كه مقصود از «رؤيت»، همان طور كه رؤيت به چشم نيست، اعتقاد و ايمان قلبى هم كه از راه استدلال كسب مى شود، نيست. و اگر لفظ رؤيت در مورد خداى تعالى زياد استعمال نمى شود، جهتش همين است كه از اين لفظ، معناى «رؤيت جسمانى» به ذهن عامه مردم تبادر مى كند.
و خلاصه اين كه: ترس از گمراه شدن مردم، مانع شيوع استعمال اين لفظ در مورد خداى تعالى است. و گرنه در مورد خدا نيز، حقيقت «رؤيت»، كه عبارت از مشاهده علمى چيزى غير از راه استدلال است، ثابت و صادق است، بلكه تعدادى از روايات هم كه رؤيت خدا را انكار مى كنند - و به زودى بعضى از آن ها از نظر خواننده مى گذرد - به اين لسان انكار شده كه خداى سبحان از طريق فكر، معلوم و معروف واقع نمى شود.
چند روايت درباره حجاب بين خدا و خلق
و در توحيد، به سند خود، از امام موسى بن جعفر «عليه السلام» روايت كرده كه در خلال كلماتى كه در توحيد ايراد فرموده، چنين گفتند: بين خدا و خلقش، غير خود خلق حجابى نيست. پس اگر از خلق خود محجوب شده، اين محجوبيش، مانند محجوب بودن ماديات به خاطر حائل شدن حائلى نيست. آرى، او از خلقش مستور است، بدون سترى مستور. او، بزرگ و شايسته بزرگى است و معبودى جز او نيست.
مؤلف: در كتاب علل و كتاب جوامع توحيد، همين معنا از حضرت رضا «عليه السلام» نيز روايت شده، و روايت شريفه بالا، معرفت حقيقى به خدا و آن معرفتى را كه جهل و خطا و زوال و تغيير نمى پذيرد، تفسير نموده و مى فرمايد:
خداى تعالى، از هيچ موجودى پوشيده و نهان نيست، مگر به وسيله خود آن موجود - به خلاف ما كه اگر از كسى و يا چيزى پنهان مى شويم، به وسيله ديوار و يا چيز ديگرى خود را پنهان مى كنيم - پس در حقيقت حجاب و مانع از مشاهده خداى تعالى، خود موجودات هستند.
آنگاه اضافه مى كند كه: ساتريت و حجاب بودن موجودات، به طور حقيقت نيست. حجابى است كه نمى بايست حجاب و مانع باشد، و خلاصه اين كه مى فهماند:
خداى سبحان، بايستى براى مخلوقات مشهود باشد، الا اين كه خودبينى مخلوقات، ايشان را از مشاهده خداوند غافل ساخته و نمى گذارد متوجه شوند به اين كه خدا را دائما مشاهده مى كنند.
آرى، علم به او، هميشه و در هرحال هست، وليكن علم به علم است، كه گاهى به خاطر سرگرمى به چيزهاى ديگر مفقود مى گردد.
امام صادق «عليه السلام» هم، همين نكته را در پاسخ شخصى كه نزد وى از ابتلاى به وسوسه و كثرت شبهات شكايت كرد، اساس كلام قرار داده و به آن تكيه كرد و فرمود:
آيا هيچ سوار كشتى شده اى و هيچ برايت پيشامد كرده كه كشتی ات در دريا شكسته شده باشد و تو، تنها بر تخته اى سوار شده باشى و امواج هولناك دريا، تو را به اين طرف و آن طرف كشانيده و تو، به كلى از نجات مأيوس شده باشى؟ و آيا اگر به چنين ورطه اى در افتاده اى، هيچ در آن حال دلت به جايى بستگى داشته؟
عرض كرد: آرى. حضرت فرمود: همان كسى كه در آن حال، تكيه گاه تو بود، خداى متعال است.
و در كتاب جوامع توحيد، از حضرت رضا «عليه السلام» روايت شده كه فرمود: حجاب ميان خدا و خلق، همان آفرينش خلق است.
و در كتاب علل، به سند خود، از ثمالى روايت كرده كه گفت: خدمت امام على بن الحسين «عليهما السلام» عرض كردم: به چه علت، خدا خود را از خلایق محجوب كرد؟ فرمود: براى اين كه خداوند خلقت ايشان را تا اندازه اى و به اعتبارى بر اساس جهل بنا نهاده است.
مؤلف: معناى اين روايت، از روايت قبلى كتاب توحيد به خوبى به دست مى آيد، و از آن، بر مى آيد كه مقصود از «خلقت انسان بر اساس جهل»، اين است كه خداوند انسان را طورى آفريده، كه به خود مشغول باشد و اين اشتغال، او را از لقاى پروردگار حاجب و مانع گردد.
و در كتاب محاسن، به سند خود، از ابى جعفر «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود:
«خداى تعالى بود و هيچ چيز جز او نبود. نورى بود كه ظلمتى در او نبود. راستيى بود كه دروغى در او نبود. دانايى بود كه هيچ جهلى در او نبود. حياتى بود كه مرگ در او راه نداشت، و اكنون هم، همين طور است و از اين به بعد هم، تا ابد همين طور خواهد بود...».
و در كتاب توحيد، به سند خود، از حضرت رضا «عليه السلام» روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمودند: رسول خدا، هر وقت در مقام بر مى آمد كه با چشم دل پروردگار خود را ببيند، خداوند او را در نورى نظير نور حجاب ها قرار مى داد و در نتيجه، هرچه در آن حجاب ها بود، برايش روشن مى شد.
و نيز در همان كتاب، به سند خود، از محمد بن فضيل روايت كرده كه گفت: از امام ابى الحسن «عليه السلام» پرسيدم: آيا رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، پروردگار خود را مى ديد؟
فرمود: آرى، با دل خود مى ديد. مگر نشنيده اى كلام خداى عزوجل را كه مى فرمايد: «ما كذب الفؤاد ما رآى: دل در آنچه ديده بود، دروغ نگفت»؟ از اين آيه به خوبى بر مى آيد كه آن جناب پروردگار خود را مى ديده، وليكن نه به چشم سر، بلكه به قلب.
و نيز به سند خود، از عبدالاعلى، مولى آل سام، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمودند: و هر كه گمان كند كه خدا را شناخته و وقتى از او بپرسند چطور شناختى، او در جواب، خدا را به حجاب و يا صورت و يا مثالى تشبيه كند، چنين كسى مشرك است. زيرا حجاب و مثال و صورت، غير خدا است. خداى تعالى واحد است و توحيد او ضرورى است.
بنابراين، چگونه داراى توحيد است كسى كه او را به غير او شناخته است. تنها راه شناختن خدا، اين است كه او را با او و از راه خود او بشناسند. هر كس او را به وسيله غير او بشناسد، در حقيقت او را نشناخته، بلكه همان غير را شناخته است. چون ميان خدا و خلايق، واسطه اى نيست تا خلايق، او را به وسيله آن واسطه بشناسند. خداوند همه عالَم را از هيچ آفريده.
به اسمائى مسمى مى شود و او، غير آن اسماء است و اسماء هم، غير اوست. و اگر به وصفى توصيفش مى كنيم، او غير واصف و واصف غير اوست. بنابراين، هر كس خيال كند كه ايمانش به خداى تعالى، ايمان به كسى است كه او را نمى شناسد، او گمراه از معرفت است. چون مخلوق، جز با خدا چيزى را درك نمى كند. پس معرفت به خدا هم، جز با خداى تعالى به دست نمى آيد. آرى، نه خداوند در مخلوقات است و نه مخلوقات در اويند.
انحصار معرفت به خدا در فكر و استدلال، خود، جهل به خداست
مؤلف: اين روايت، معرفت خدا را براى هر موجودى كه داراى درك است، هرچند دركش ناچيز باشد، اثبات مى كند، و آن را به آدميان انحصار نمى دهد. چون ملاك اين معرفت و راه آن را، فكر ندانسته، تا در نتيجه مخصوص آدميان باشد، و صريحا مى رساند كه انحصار معرفت به فكر و استدلال، خود جهل به خدا و شرك خفى به او است.
بيان اين معنا، منوط به يادآورى مقدماتى است كه در همين روايت مى باشد، و آن مقدمات، يكى اين است كه: تعلق گرفتن معرفت انسان به چيزى، ادراك همان چيز است، همچنان كه ادراك چيزى، عبارت است از تعلق گرفتن معرفت ما به آن چيز و لا غير.
پس اگر فرض كنيم كه ما چيزى را به وسيله چيز ديگرى شناخته ايم و آن چيز ديگر، واسطه در شناسایى ما بوده، پس در حقيقت همين واسطه، متعلق ادراك ما قرار گرفته، نه آن چيزى كه صاحب اين واسطه بود. زيرا اگر معرفت به واسطه معرفت به صاحب واسطه هم بوده باشد، بايستى به يك معنا واسطه و صاحب واسطه يكى باشند، هرچند به اعتبارى ديگر غير هم بوده باشند، و تا به يك اعتبار يكى نباشند، ممكن نيست معرفت به يكى از آن دو، معرفت به ديگرى باشد.
مثلا حسين نامى كه از جلو ما عبور مى كند و ما او را در ذهن خود تصور مى كنيم، اين صورتى كه از آن شخص در ذهن ما ترسيم مى شود، واسطه ميان ما و درك حسين است، در عين اين كه به وجهى، عين او نيست، به وجه ديگرى عين او است. زيرا اگر عين او نباشد، لازمه اش، اين است كه ما حسين را نديده درك نكرده باشيم و در نتيجه تمامى علوم ما جهل بوده باشد.
وليكن اين حرف در معرفت خدا جريان ندارد. زيرا ميان ما و خداى تعالى، چيزى واسطه نيست و در نتيجه، ما آن طور كه حسين را درك مى كرديم و به وى معرفت پيدا مى كرديم، نمى توانيم به خداوند معرفت پيدا كنيم، مگر اين كه او را با خود او بشناسيم.
بنابراين، كسى كه ادعا مى كند من خداى تعالى را به وسيله تفكرات و تصور و تصديق و يا به وسيله آيات خارجى شناخته ام، در حقيقت به شرك خفى مبتلا شده. چون قائل به وجود واسطه اى بين خدا و خلق شده، واسطه اى كه نه خدا است و نه خلق خدا، و معلوم است كه چنين چيزى بايد مستقل و بى نياز از خدا باشد. و يا به عبارتى ديگر، خدايى مانند خداى تعالى و شريك او خواهد بود.
پس اگر خداى تعالى به ذات خود شناخته شد، كه خوب، و گرنه به هيچ وسيله و واسطه ديگرى شناخته نمى شود و چون خداوند، به طور مسلم قابل شناختن است، پس او شناخته به ذات خويش است. يعنى معروفيت او و ذات او، يك چيز است، و چون محال است كه شناخته نشود، لذا ثبوت ذات او، عين ثبوت شناخته شدن او است.
خواهيد پرسيد: چطور خداى تعالى، قابل شناسایى است و محال است كه شناخته نگردد؟
در جواب، براى توضيح مطلب مى گوييم: هيچ موجودى از موجودات و مخلوقات به ذات خود، مستقل از خداى تعالى نيست. نه در خارج و نه در ذهن. و هر موجودى كه ما تصور و فرض كنيم، وجودش نظير وجود رابطه اى است كه در جمله «عدد چهار، جفت است»، ميان عدد چهار و جفت برقرار است، همچنان كه رابطه ميان آن دو، به هيچ وجهى از وجوه، مستقل از آن دو طرف نيست، همين طور هيچ موجودى مستقل از آفريدگار خود نخواهد بود.
بنابراين، اگر علم ما و يا علم مخلوق ديگرى به چيزى تعلق بگيرد، در همان حال به آفريدگار آن چيز نيز تعلق گرفته. چون آن چيز، هم در خارج و هم در ذهن ما، همراه با آفريدگارش است. چون اگر وجودش متكى به وجود آفريدگارش نباشد، خواه ناخواه بايد مستقل از او باشد.
پس هيچ عالمى به معلومى پی نمى برد، مگر اين كه قبل از پى بردن به آن معلوم، به وجود آفريدگار آن معلوم پى برده باشد. و چون خود آن عالم هم مخلوق است و در عالم بودنش، مستقل از خالق خود نيست - چه اگر مستقل از خالقش باشد، مخلوق نخواهد بود - پس هم خود عالم در عالم بودنش، محتاج به خدا است و هم معلومى كه تحصيل كرده، در معلوم بودنش محتاج به خدا است.
به اين معنا كه معلوم هيچ وقت معلوم نمى شود، مگر آن كه خالقش معلوم شود، و ما هر چيزى را كه بفهميم و به هر چيزى كه علم پيدا كنيم، نخست علم ما به خالق آن چيز تعلق گرفته و در ثانى به خود آن چيز. همچنان كه خالق آن چيز نخست خودش عالم بود، نه اين كه به طفيل علم او ما نيز عالم شده ايم.
با در نظر گرفتن اين مطلب، در آيه شريفه «و لا يحيطون بشئ من علمه إلا بما شاء»، و همچنين در كلام اميرالمؤمنين «عليه السلام» كه فرمود: «ما رأيت شيئا إلا و رأيتُ الله قبله - من هيچ چيز نديدم، مگر آن كه قبل از ديدن آن چيز، خدا را ديدم» - دقت بفرماييد.
خلاصه كلام اين كه: خداى تعالى، معروف و معلوم است، به دليل اين كه به حكم ضرورت، ثبوت هر علمى به هر معلومى، منوط بر اين است كه نخست، او معروف و معلوم باشد.
پس اين كه امام صادق «عليه السلام»، در روايت بالا فرمودند: «هر كه گمان كند كه خدا را به حجاب و يا صورت و يا مثالى شناخته، او در حقيقت به خدا شرك ورزيده»،
بعيد نيست كه مقصود آن جناب از كلمه حجاب، همان واسطه هايى باشد كه فرض كرديم فاصله ميان خدا و عارف به او قرار گيرد. و مراد از صورت، صورت ذهنى باشد كه هميشه توأم با اوصاف محسوس، از قبيل اشكال و الوان و مقادير است. و مراد از مثال، معانى عقلى و غير محسوس باشد.
ممكن هم هست بگوييم: مراد از صورت، صور محسوس و مراد از مثال، صور خيالى است. و يا مراد از صورت، تصور و مراد از مثال، تصديق آن تصور است. و به هر حال، روايت به هر كدام از اين چند معنا باشد، علوم فكرى را شامل است، و روايات ديگر در اين كه علم فكرى به خداى تعالى احاطه پيدا نمى كند، بسيار زياد است.
توضيح فقرات ديگرى از روايت، كه معرفت با واسطه به خدا را، شرك دانسته است
مقدمه ديگر، جمله: «خداى تعالى واحد است و توحيدش، ضرورى است» مى باشد. زيرا از اين جمله نيز به دست مى آيد كه معرفت با واسطه، شرك است. زيرا در چنين معرفت، چيزى به عنوان واسطه اثبات شده كه نه خالق است و نه مخلوق. و چنين چيزى، هر چند به وجهى از وجوه مباين با خدا است، ليكن به وجهى ديگر، بايد مشارك با او باشد، و اين خود شرك است. و خداوند كسى است كه هيچ چيزى، به هيچ وجهى از وجوه، مشارك با او نيست، تا در نتيجه واحد نباشد، و از قبيل صور علميه نيست، كه در معنا و حقيقت با معلوم خارجى متحد و در وجوه از آن جدا و در نتيجه مركب از ماهيت و وجود باشد.
مقدمه ديگر، جمله: «چگونه داراى توحيد است كسى كه او را به غير او شناخته» مى باشد. زيرا در اين جمله، خاطرنشان ساخته كه چنين عقيده اى شرك است. چرا كه ذات خدا را مركب دانسته و براى او شريك اثبات كرده است.
و نيز جمله: «تنها راه شناختن خدا، اين است كه او را با خود او، از راه خود او بشناسند» است، كه واسطه در معرفت را لغو كرده. و جمله: «هر كس او را به وسيله غير او بشناسد، در حقيقت او را نشناخته، بلكه همان غير را شناخته» است، كه به ضميمه تعليل «چون ميان خدا و خلایق واسطه اى نيست»، مى رساند كه بيرون از خدا و خلايق هيچ موجودى نيست كه خلايق را با خدا مرتبط سازد: «خداوند، همه عالم را از هيچ آفريده»، آفريدن او مانند صنع صنعتگران نيست، كه مواد تركيبى خارجى به ضميمه نقشه مصنوع در ذهن او، او را با مصنوعش ارتباط دهد.
و جمله: «به اسمایى مسما مى شود و او، غير آن اسماء است»، به منزله دفع اعتراضى است كه ممكن است بشود، و آن، اين است كه كسى بگويد: «ما اگر خدا را مى شناسيم، تنها از راه اسمایى مى شناسيم كه جمال و جلال او را حكايت مى كنند».
در جمله بالا اين اعتراض را جواب مى دهد به اين كه: مسمى شدن به اسماء، خود اقتضا دارد كه او، غير اسماء باشد. براى اين كه اگر غير اسماء نبود و اسماء عين او و او، عين اسماء بود، مى بايست معرفت او به اسماءش، معرفت خود او باشد، نه معرفت او به چيز ديگر. جمله: «او، غير واصف و واصف غير او است» نيز، همين معنا را تأكيد مى كند.
جمله: «هر كس خيال كند كه ايمانش به خدا، ايمان به كسى است كه او را نمى شناسد»، اشكالى است كه از طرف صاحب اعتراض بيان شده. در حقيقت صاحب اعتراض برگشته و مى گويد: «ايمان ما به خدا، ايمان به امر مجهولى است كه راهى به شناسایى ذات او نداريم. تنها چيزى كه در اين باره براى ما امكان دارد، ايمان به آيات او است، كه آن را به طور مجاز، ايمان به خدا هم مى گوييم. در حالى كه ايمان به خدا نيست.
جمله: «او، گمراه از معرفت است»، اشكال بالا را جواب داده و مى فرمايد: چنين كسى نمى فهمد كه چه مى گويد. براى اين كه او بدون ترديد چيزى را درك مى كند و چنان نيست كه هيچ گونه دركى نداشته باشد، و چون ناگزير از اقرار به چنين دركى است، مى گوييم: «هيچ مخلوقى، هيچ گونه دركى ندارد مگر به وسيله خدا». پس اين شخص خدا را مى شناسد، و گرنه ممكن نبود كه به وسيله خدا، چيز ديگرى را بشناسد». «معرفت خدا هم جز به وسيله خود خداى تعالى به دست نمى آيد». چون گفتيم هيچ رابطه مشتركى ميان خالق و مخلوق نيست. آرى، نه خدا در مخلوقات است و نه مخلوقات در اويند.
پس خلاصه مفاد روايت اين شد كه: معرفت خداى سبحان، براى هر داراى درك و صاحب شعورى ضرورى است، الا اين كه بسيارى از خلق از اين كه چنين معرفتى دارند، غافل اند، و كسانى هم كه خدا را شناخته و مى فهمند كه خدا را شناخته اند، اين گونه افراد به خوبى مى دانند كه خدا را با خود خدا شناخته اند، بلكه هر چيز ديگرى را هم به وسيله خدا شناخته اند. و اين مفاد، بعضى از قسمت هايش در روايات ديگرى نيز ديده مى شود، و اين قبيل روايات در ميان روايات صادره از ائمه اهل بيت «عليهم السلام»، آن قدر زياد است كه نه مى شود همه را در اين جا نقل كرد و نه حاجتى به نقل آن ها است.
در خاتمه اين بحث خاطرنشان مى سازيم كه اگر ما در مسأله «رؤيت» و ديدن خداى تعالى، بحث فلسفى جداگانه اى ايراد ننموديم، براى اين بود كه بيانات ائمه «عليهم السلام»، در روايات اين باب، خود بياناتى بود فلسفى و با نقل روايات مذكور، ديگر حاجتى به ايراد بحث فلسفى جداگانه اى نبود.
آيات ۱۵۵ - ۱۶۰ سوره اعراف
وَ اخْتَارَ مُوسى قَوْمَهُ سبْعِينَ رَجُلاً لِّمِيقَاتِنَا فَلَمَّا أَخَذَتهُمُ الرَّجْفَةُ قَالَ رَبّ لَوْ شِئْت أَهْلَكْتَهُم مِّن قَبْلُ وَ إِيَّاىَ أَتهْلِكُنَا بمَا فَعَلَ السفَهَاءُ مِنَّا إِنْ هِىَ إِلا فِتْنَتُك تُضِلُّ بهَا مَن تَشاءُ وَ تهْدِى مَن تَشاءُ أَنت وَلِيُّنَا فَاغْفِرْ لَنَا وَ ارْحَمْنَا وَ أَنت خَيرُ الْغَافِرِينَ(۱۵۵)
وَ اكتُب لَنَا فى هَذِهِ الدُّنْيَا حَسنَةً وَ فى الاَخِرَةِ إِنَّا هُدْنَا إِلَيْك قَالَ عَذَابى أُصِيب بِهِ مَنْ أَشاءُ وَ رَحْمَتى وَسِعَت كلَّ شىْءٍ فَسأَكتُبهَا لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكوةَ وَ الَّذِينَ هُم بِآيَاتِنَا يُؤْمِنُونَ(۱۵۶)
الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسولَ النَّبىَّ الاُمِّىَّ الَّذِى يجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِندَهُمْ فى التَّوْرَاةِ وَ الانجِيلِ يَأْمُرُهُم بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنهَاهُمْ عَنِ الْمُنكرِ وَ يحِلُّ لَهُمُ الطيِّبَاتِ وَ يحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبَائث وَ يَضعُ عَنْهُمْ إِصرَهُمْ وَ الاَغْلَالَ الَّتى كانَت عَلَيْهِمْ فَالَّذِينَ آمَنُوا بِهِ وَ عَزَّرُوهُ وَ نَصرُوهُ وَ اتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِى أُنزِلَ مَعَهُ أُولَئك هُمُ الْمُفْلِحُونَ(۱۵۷)
قُلْ يَا أَيُّهَا النَّاس إِنى رَسولُ اللَّهِ إِلَيْكمْ جَمِيعاً الَّذِى لَهُ مُلْك السمَاوَاتِ وَ الاَرْضِ لا إِلَهَ إِلا هُوَ يُحْىِ وَ يُمِيت فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسولِهِ النَّبىِّ الاُمِّىِّ الَّذِى يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ كلِمَتِهِ وَ اتَّبِعُوهُ لَعَلَّكمْ تَهْتَدُونَ(۱۵۸)
وَ مِن قَوْمِ مُوسى أُمَّةٌ يهْدُونَ بِالحَْقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ(۱۵۹)
وَ قَطعْنَاهُمُ اثْنَتىْ عَشرَةَ أَسبَاطاً أُمَماً وَ أَوْحَيْنَا إِلى مُوسى إِذِ استَسقَاهُ قَوْمُهُ أَنِ اضرِب بِّعَصاك الحَْجَرَ فَانبَجَست مِنْهُ اثْنَتَا عَشرَةَ عَيْناً قَدْ عَلِمَ كلُّ أُنَاسٍ مَّشرَبَهُمْ وَ ظلَّلْنَا عَلَيْهِمُ الْغَمَامَ وَ أَنزَلْنَا عَلَيْهِمُ الْمَنَّ وَ السلْوَى كلُوا مِن طيِّبَاتِ مَا رَزَقْنَاكمْ وَ مَا ظلَمُونَا وَ لَكِن كانُوا أَنفُسهُمْ يَظلِمُونَ(۱۶۰)
و موسى از قوم خويش هفتاد مرد براى وعده گاه ما انتخاب كرد، و چون به زلزله دچار شدند، گفت: پروردگارا! اگر خواسته بودى از اين پيش، ايشان و مرا هلاك كرده بودى، چرا ما را براى كارى كه كم خردان ما كرده اند، هلاك مى كنى؟ اين جز آزمايش تو نيست، و هر كه را خواهى بدان گمراه كنى، و هر كه را خواهى هدايت كنى، سرپرست ما تويى، ما را بيامرز و به ما رحمت آر، كه تو از همه آمرزگاران بهترى. (۱۵۵)
و براى ما در اين دنيا و در آخرت نيكى مقرر دار، كه ما به تو بازگشته ايم. گفت: عذاب خويش را به هر كه خواهم مى رسانم، و رحمت من به همه چيز رساست، و آن را براى كسانى كه پرهيزكارى كنند و زكات دهند و كسانى كه به آيه هاى ما ايمان بياورند، مقرر مى كنيم. (۱۵۶)
همان كسان كه آن رسول پيغمبر ناخوانده درس را كه وصف وى را نزد خويش در تورات و انجيل نوشته مى يابند، پيروى كنند، پيغمبرى كه به معروفشان وا مى دارد و از منكر بازشان مى دارد و چيزهاى پاكيزه را حلالشان مى كند و پليدى ها را حرامشان مى كند، تكليف گرانشان را با قيدهايى كه بر آن ها بوده است، بر مى دارد، كسانى كه بدو ايمان آورده و گرامی اش داشته و ياری اش كرده اند و نورى را كه به وى نازل شده پيروى كرده اند، آن ها خودشان رستگارانند. (۱۵۷)
بگو: اى مردم! من فرستاده خداى يكتا به همه شمايم. خدايى كه ملك آسمان ها و زمين از او است. خدايى جز او نيست. زنده مى كند، و مى ميراند. پس به خدا و فرستاده او، پيغمبر ناخوانده درس كه به خدا و كلمات او مؤمن است، ايمان بياوريد و او را پيروى كنيد، شايد كه هدايت شويد. (۱۵۸)
و از قوم موسى، گروهى هستند كه به حق هدايت مى يابند و بدان باز مى گردند. (۱۵۹)
آنان را به دوازده سبط، دوازده گروه تقسيم كرديم، و چون قوم موسى از او آب خواستند، بدو وحى كرديم كه عصاى خود را به اين سنگ زن و از آن دوازده چشمه بشكافت، و هر گروهى، آبخورگاه خويش را بدانست، و ابر را سايه بان ايشان كرديم و ترنجبين و مرغ بريان به ايشان نازل كرديم، از چيزهاى پاكيزه كه روزيتان كرده ايم بخوريد، با كفران نعمت به ما ستم نكردند، بلكه به خودشان ستم مى كردند. (۱۶۰)
در اين آيات، چند فصل ديگر از داستان هاى بنى اسرائيل آمده و در آن، بسيارى از آيات و معجزاتى كه خداوند بر آنان نازل كرده بود، ذكر شده و نيز خاطرنشان شده است كه بنى اسرائيل نسبت به اين آيات، كه همه به منظور هدايت ايشان به راه حق و به سوى تقوا نازل شده بود، كفر ورزيده و ستم كردند.
«و اختار موسى قومه سبعين رجلا لميقاتنا...»:
تقدير آيه، «و اختار موسى مِن قومه» است. يعنى: موسى از قوم خود، هفتاد نفر را انتخاب كرد. و بنابراين، كلمه «قومه» كه به صداى بالا خوانده مى شود، فتحۀ آن، به خاطر حذف كلمه «مِن» و به اصطلاح، منصوب به نزع خافض است.
انتخاب هفتاد نفر از بنى اسرائيل، و حضور آنان در ميقات، و زلزله مهیب
و اين آيه دلالت دارد بر اين كه خداى سبحان، براى بنى اسرائيل ميقاتى معين كرده بود تا براى امر عظيمى، در آن ميقات حاضر شوند. و موسى «عليه السلام»، هفتاد نفر از ايشان را براى اين كار انتخاب كرد. و اما اين كه اين امر عظيم چه بوده، آيه شريفه از آن ساكت است، و تنها اين جهت را ذكر كرده كه بعد از حضور در ميقات، به خاطر ظلم بزرگى كه مرتكب شده بودند، زلزله مهيبى ايشان را هلاك كرد.
چون در آيه شريفه دارد كه موسى عرض كرد: «پروردگارا! اگر مى خواستى، مرا و اين قوم را قبل از اين هلاك مى كردى، آيا ما را به خاطر كار زشتى كه سفهایى از ما مرتكب شده اند، هلاك مى فرمايى». از اين جمله به خوبى بر مى آيد كه خداوند، ايشان را با رجفه هلاك ساخته.
و همين معنا، اين احتمال را تأييد مى كند كه قصه مذكور در اين آيه، همان قصه اى است كه خداوند در آيه شريفه: «و إذ قلتم يا موسى لن نؤمن لك حتى نرى الله جهرة فأخذتكم الصاعقة و أنتم تنظرون ثم بعثناكم من بعد موتكم لعلكم تشكرون»، و در آيه شريفه: «يسئلك أهل الكتاب أن تنزل عليهم كتابا من السماء فقد سألوا موسى أكبر من ذلك فقالوا أرنا الله جهرة فأخذتهم الصاعقة بظلمهم ثم اتخذوا العجل من بعد ما جاءتهم البينات فعفونا عن ذلك»، به آن اشاره فرموده است.
وقتى داستان وارده در آيه مورد بحث، همان داستان باشد، قهرا مقصود از «رجفه» كه در آيه مورد بحث است، همان رجفه صاعقه اى خواهد بود كه در آن داستان بوده، نه رجفه در اندام ايشان، كه بعضى از مفسران احتمالش را داده اند. و اين اختلاف در تعبير، در آيات راجع به داستان صالح «عليه السلام» نيز ديده مى شود. يكى مى فرمايد: «فأخذتهم الرجفة فأصبحوا فى دارهم جاثمين». و يكى مى فرمايد: «فأخذتهم صاعقة العذاب الهون».
و از آيه «۱۵۳» سوره «نساء» كه چند سطر قبل نقل شد، بر مى آيد كه درخواست رؤيت، مربوط به نزول كتاب بوده، و گوساله پرستى ايشان بعدا اتفاق افتاده. و چنين استفاده مى شود كه همراهان موسى به اين منظور در ميقات حاضر شدند كه نزول تورات را ناظر باشند، و مقصودشان از رؤيت، اين بود كه نزول تورات را به چشم خود ببينند، تا كاملا اطمينان پيدا كنند به اين كه تورات، كتابى است آسمانى، و نازل از طرف خداى تعالى.
شاهد ديگر اين معنا، اين است كه از ظاهر آيه بر مى آيد همراهان موسى، كه موسى ايشان را از ميان بنى اسرائيل انتخاب كرده بود، نسبت به اصل دعوت وى ايمان داشته اند، و غرض شان از اين كه گفتند: «ما هرگز ايمان نمى آوريم تا خدا را آشكارا ببينيم»، اين بوده كه ايمان خود را از جهت نزول تورات، مشروط و متعلق بر مشاهده و رؤيت كرده باشند.
و همه اين قرائن، شاهد بر اين است كه داستان مورد نظر آيه مورد بحث، جزئى از داستان ميقات و نزول تورات است، و از مجموع آيات بر مى آيد كه موسى وقتى خواست به ميقات برود و تورات را بگيرد، از ميان بنى اسرائيل، اين هفتاد نفر را انتخاب كرده، و نامبردگان، به شنيدن صداى خدا و اين كه چگونه با پيغمبر خود سخن مى گويد، قناعت نكرده، از وى درخواست كردند تا خدا را به ايشان نشان دهد، و به خاطر همين درخواست، صاعقه اى بر ايشان نازل شد و همه را هلاك كرد، و خداوند با دعاى موسى، دوباره ايشان را زنده نمود. آنگاه خود موسى درخواست رؤيت نموده و آن وقايع پيش آمد، كه از جمله آن ها، داستان گوساله پرستى قوم بود در ايام غيبت موسى.
و اين معنا در اخبار وارده از ائمه اهل بيت «عليهم السلام» نيز وارد شده، و به زودى از نظر خوانندگان خواهد گذشت - إن شاء الله تعالى.
البته همان طورى كه گفتيم، اين مطلب از قرائنى كه در سياق آيات هست، استفاده مى شود، نه اين كه آيه مورد بحث در مقام بيان آن باشد. ما خود اعتراف داريم كه آيه، تنها در مقام بيان ظلم بنى اسرائيل و نزول عذاب بر ايشان و دعاى موسى در حق ايشان است و اما اين كه اين داستان جزئى از داستان ميقات است، آيه از آن ساكت است، ليكن بايد دانست از اين هم كه غير آن داستان است، ساكت است.
نظر صاحب المنار، در باره هفتاد نفر، در داستان ميقات موسى «ع»
صاحب تفسير المنار، در ذيل آيه مورد بحث گفته: داستان مذكور در اين آيه، غير داستان ميقات موسى است، و استدلال كرده به اين كه:
اولا، از فصاحت كلام خداى تعالى به دور است كه در وسط نقل داستانى، به داستان ديگرى بپردازد.
و ثانيا، اگر رجفه، كيفر درخواست رؤيت بود، جا داشت بفرمايد: «آيا ما را به جرم سخنى كه سفهاى ما گفته اند، هلاك مى سازى». نه اين كه بفرمايد: «آيا ما را به جرم عملى كه سفهاى ما كرده اند...». بعلاوه در اين آيه نفرموده كه همراهان موسى چه گفته اند، و معلوم نيست كه در اين جا نيز، جمله «خدا را به ما آشكارا نشان ده» را گفته باشند، بلكه حق مطلب اين است كه در اين جا، سه داستان از بنى اسرائيل نقل شده. يكى داستان درخواست رؤيت و نزول صاعقه. ديگر داستان ميقات موسى و صعقه خود او. و سوم داستان ميقات رفتن هفتاد نفر و نزول رجفه كه - إن شاء الله - در مبحث روايتى آينده، ايرادش خواهيم كرد.
صاحب المنار، سپس اضافه كرده است كه: به خاطر همين اشكالات بوده كه جمعى از مفسران گفته اند: ميقاتى كه در آيه مورد بحث ذكر شده، غير از ميقات اول است كه ميقات خود موسى است، و داستان از اين قرار بوده كه پس از بازگشتن موسى از ميقات و مواجه شدن با گوساله پرستى قوم، خداوند او را مأمور كرده تا دوباره به اتفاق جمعى از بنى اسرائيل به ميقات برود، و اين عده در آن جا، از عمل زشتى كه مرتكب شده اند، عذرخواهى كنند.
موسى «عليه السلام»، هفتاد نفر از ايشان را برگزيده و به طور برده است، و در آن جا بود كه به خاطر آن سخنى كه گفته بودند، به رجفه، يعنى لرزه بدنى مبتلا شدند. و وقتى موسى ديد نزديك است همگى از اين درد هلاك شوند، دعا كرد و به دعاى وى نجات يافتند.
آنگاه گفته است: عده ديگرى از مفسران گفته اند: بعد از مرگ هارون، بنى اسرائيل موسى را به قتل وى متهم ساخته و گفتند: تو به وى حسد برده و او را كشتى.
موسى وقتى ديد در اين امر خيلى پافشارى دارند، هفتاد نفر از ايشان را - كه از آن جمله، فرزند خود هارون بود - انتخاب نمود و به كنار قبر هارون آورد و در اين باب، با قبر او سخنى گفته و هارون از قبر جواب داده و او را بى گناه معرفى نموده. در اين جا بود كه گفتند: ما به برائت تو نزد قوم شهادت نمى دهيم، مگر اين كه از خدايت بخواهى تا ما را نيز پيغمبرانى قرار دهد، و به خاطر اين حرف دچار رجفه شدند.
و بعضى ديگر گفته اند: بنى اسرائيل از موسى تقاضاى رؤيت خدا را كرده و موسى از ميان ايشان، هفتاد نفر را انتخاب نموده و به طور برد. در آن جا، اين تقاضا را كردند و به رجفه دچار شدند، و خداوند دوباره ايشان را زنده كرد، الا اين كه اين خود يك جريان مستقل و غير از جريان ميقات موسى بوده.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |