تفسیر:المیزان جلد۷ بخش۳۷
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
معناى «كلمة» و موارد استعمال آن در قرآن
«وَ تَمَّت كلِمَت رَبِّك صِدْقاً وَ عَدْلاً لا مُبَدِّلَ لِكلِمَاتِهِ وَ هُوَ السمِيعُ الْعَلِيمُ»:
لفظ «كلمه» در لغت، به معناى لفظى است كه دلالت كند بر معناى تام و يا غير تام، و در قرآن كريم، گاهى استعمال مى شود در قول حقى كه خداى تعالى آن را گفته باشد. از قبيل قضا و وعد، مانند آيه «و لو لا كلمة سبقت من ربك لقضى بينهم»، كه مقصود از كلمه اى كه مى فرمايد در سابق گفته شده، آن سخنى است كه در موقع هبوط آدم، به وى فرموده بود، و قرآن كريم، آن را چنين حكايت مى كند:
«و لكم فى الارض مستقر و متاع الى حين». و مانند آيه «حقت عليهم كلمت ربك لا يؤمنون»، كه اشاره است به آن حكمى كه در داستان ابليس كرد و فرمود «لاملئن جهنم منك و ممن تبعك منهم اجمعين».
و همين قضا و حكم را در جاى ديگر تفسير كرده و فرموده: «و تمت كلمة ربك لاملئن جهنم من الجنة و الناس اجمعين». و مانند آيه «و تمت كلمة ربك الحسنى على بنى اسرائيل بما صبروا، كه اشاره است به آن وعده اى كه به بنى اسرائيل داده بود، كه به زودى، ايشان را از ظلم فرعون نجات داده، حكومت را به آنان خواهد سپرد، و قرآن آن وعده را چنين حكايت كرده: «و نريد ان نمن على الذين استضعفوا فى الارض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثين».
گاهى هم به معناى موجود خارجى، از قبيل انسان استعمال مى شود. مانند آيه «ان الله يبشرك بكلمة منه اسمه المسيح عيسى بن مريم»، و مسيح را از اين جهت مورد استعمال اين كلمه قرار داده، كه خلقت مسيح (عليه السلام) خارق العاده بوده، عادت در خلقت انسان بر اين جارى است كه به تدريج صورت گيرد، و مسيح (عليه السلام)، به كلمه ايجاد به وجود آمد.
همچنان كه در قرآن فرموده: «ان مثل عيسى عند الله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون»، ظاهر سياق آيات در مورد بحث ما مى رساند كه مراد از «كلمة ربك»، كلمه دعوت اسلامى باشد با آنچه لازم آن است از قبيل نبوت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و نزول قرآن كه به همه كتاب هاى آسمانى محيط و مسلط است و به عموم معارف الهى و كليات شرايع دينى مشتمل مى باشد. چنان كه خداى تعالى در كلام خود، در دعايى كه از ابراهيم (عليه السلام)، هنگام بناى كعبه حكايت فرموده: «ربنا و ابعث فيهم رسولا منهم يتلوا عليهم آياتك و يعلمهم الكتاب و الحكمة و يزكيهم»، به آن اشاره نموده است.
و همچنين به سابقه ذكرش در كتاب هاى آسمانى گذشته، در آيه «الذين يتبعون الرسول النبى الامى الذى يجدونه مكتوبا عندهم فى التورية و الانجيل» اشاره مى فرمايد. و همچنين آيه «و الذين آتيناهم الكتاب يعلمون انه منزل من ربك بالحق»، و آيه «الذين آتيناهم الكتاب يعرفونه كما يعرفون ابناءهم» و آيات بسيار ديگر، به آن اشاره دارد.
مراد از تماميت كلمه به صدق و عدل در «تمت كلمة ربك...»، كمال يافتن شرايع، با تشريع شريعت اسلام است.
پس مراد از «تماميت كلمه» و خدا بهتر مى داند، اين است كه اين كلمه، يعنى ظهور دعوت اسلامى با نبوت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و نزول قرآن، كه مافوق همه كتاب هاى آسمانى است، پس از آن كه روزگارى دراز در مسير تدريجى نبوتى پس از نبوت ديگر و شريعتى پس از شريعت ديگر سير مى كرد، به مرتبه ثبوت رسيده، در قرارگاه تحقق قرار گرفت.
زيرا به دلالت آيات كريمه، شريعت اسلامى به كليات شرايع گذشته مشتمل است و زيادت بر آنان نيز دارد. چنان كه خداى تعالى مى فرمايد: «شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا و الذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى».
از اين بيان روشن شد كه مراد از «تماميت كلمه»، رسيدن شرايع آسمانى است از مراحل نقص و ناتمامى به مرحله كمال، و مصداقش، همين دين محمدى است. خدا مى فرمايد: «و الله متم نوره و لو كره الكافرون هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق ليظهره على الدين كله و لو كره المشركون».
و تماميت اين كلمه الهى، از جهت صدق، اين است كه آن چنان كه گفته شده، تحقق پذيرد، و تماميت آن از جهت عدل، اين است كه مواد و اجزاى آن يكنواخت باشد، بدون اين كه به تضاد و تناقض مشتمل شود، و هر چيز را آن طور كه شانش مى باشد، بسنجد، بدون حيف و ميل.
و از اين جا است كه اين دو قيد، يعنى صدق و عدل را با جمله «لا مبدل لكلماته» بيان فرمود. زيرا كلمه الهى وقتى كه قابل تبديل نباشد، خواه تبديل كننده خودش باشد و به واسطه تغيير اراده، قول خود را به هم زند، يا كسى ديگر باشد كه خدا را عاجز و مجبور به تغيير نظر كند. كلمه خدايى صدق و آنچه فرموده محقق مى شود، و عدل و بدون انحراف و تعدى انجام مى گيرد.
پس جمله: «لا مبدل لكلماته»، نسبت به «صدقا و عدلا»، به منزله تعليل مى باشد.
مفسران ديگر را، در معناى اين جمله، اقوال ديگرى است. از آن جمله، يكى اين است كه مراد از «كلمه» و «كلمات»، قرآن مى باشد.
و بعضى گفته اند: مراد از «كلمه»، شرايع قرآن است كه نسخ مى پذيرد. و مراد از «كلمات»، مطالب ديگر آن است كه قابل نسخ نيست. همچنان كه فرموده: «لا مبدل لكلماته».
و بعضى گفته اند: منظور از «كلمه»، دين است. و بعضى گفته اند: مراد از آن حجت است. و در باره معناى صدق و عدل گفته اند: «صدق»، وصف اخبارى است كه در قرآن آمده و عدل وصف احكام آن است.
و اين كه در آخر فرموده: «و هو السميع العليم»، معنايش اين است كه او اجابت مى كند آنچه را كه شما به لسان حاجت از او می طلبيد و مى داند حقيقت حوائجى را كه شما داريد.
و يا معنايش اين است كه: او به وسيله ملائكه خود می شنود اخبار حوادثى را كه شما داريد. و يا معنايش اين است كه: او به وسيله ملائكه خود، می شنود اخبار حوادثى را كه در ملكش رُخ مى دهد و مى داند همه آن ها را بدون واسطه ملائكه. و يا معنايش اين است كه: او می شنود گفتارهاى شما را و مى داند كارهايى را كه شما انجام مى دهيد.
در امورى از قبيل معارف الهى و شرايع، جز به علم و يقين، نباید تكيه كرد
«وَ إِن تُطِعْ أَكثرَ مَن فى الاَرْضِ يُضِلُّوك عَن سبِيلِ اللَّهِ ...»:
كلمه «خرص» در لغت هم به معناى دروغ آمده و هم به معناى تخمين. و معناى دوم با سياق آيه مناسب تر است. زيرا جمله «و ان هم الا يخرصون»، و همچنين جمله قبلی اش در حقيقت كار تعليل را مى كند، و براى جمله «و ان تطع اكثر من فى الارض» به منزله علت است، و مى رساند كه تخمين زدن در امورى از قبيل معارف الهى و شرايع كه مى بايستى از ناحيه خدا اخذ شود و در آن، جز به علم و يقين نمی توان تكيه داشت، طبعا سبب ضلالت و گمراهى است.
گو اين كه سير انسان در زندگى دنيايی اش بدون اعتماد به ظن و استمداد از تخمين، قابل دوام نيست. حتى دانشمندانى هم كه پيرامون علوم اعتبارى و علل و اسباب آن ها و ارتباطش با زندگى دنيوى انسان بحث مى كنند، به غير از چند نظريه كلى، به هيچ موردى بر نمى خورند كه در آن، اعتماد انسان تنها به علم خالص و يقين محض بوده باشد.
ليكن همه اين اعتباريات قابل تخمين، مربوط است به جزئيات زندگى دنيوى، و اما سعادتى كه رستگارى انسان در داشتن آن و هلاكت ابدى و خسران دائمی اش در نداشتن آن است، امرى نيست كه قابل تخمين باشد، و خداوند در امور مربوط به سعادت انسان و همچنين در مقدمات تحصيل آن، از تفكر در عالَم و اين كه چه كسى آن را آفريده و غرضش چه بوده و سرانجام آن به كجا می انجامد و آيا بعث و نشورى در كار است، و اگر هست، براى تاءمين سعادت در آن نشات، بعثت انبيا و فرستادن كتب لازم است يا نه؟ به هيچ وجه از بندگانش، جز به علم و يقين راضى نمى شود.
همچنان كه در آيات بسيارى، از قبيل آيه: «و لا تقف ما ليس لك به علم» اين معنا خاطرنشان شده، و يكى از روشن ترين آن ها، آيه مورد بحث است كه مى فرمايد: بيشتر اهل زمين از آن جا كه پيرو حدس و تخمين اند، نبايد ايشان را در آنچه كه بدان دعوت می نمايند و طرقى كه براى خداپرستى پيشنهاد مى كنند، اطاعت نمود، براى اين كه حدس و تخمين آميخته با جهل و عدم اطمينان است، و عبوديت با جهل به مقام ربوبى سازگار نيست.
اين مطلب با قطع نظر از آيات و روايات، مطلبى است كه عقل صريح نيز به آن حكم مى كند. البته خداى سبحان هم آن را امضا نموده و در آيه بعدى، كه به منزله تعليل آيه مورد بحث است مى فرمايد: «ان ربك هو اعلم من يضل عن سبيله و هو اعلم بالمهتدين»، كه نهى از اطاعت مردم را تعليل كرده است به علم خدا و اسمى از اين كه عقل چنين حكمى مى كند، نبرده. و در پاره اى از آيات، به هر دو جهت، يعنى هم به علم خدا و هم به حكم عقل تعليل كرده. از آن جمله فرموده است:
«و ما لهم به من علم ان يتبعون الا الظن و ان الظن لا يغنى من الحق شيئا»ف تا اين جا تعليل مطلب است به حكم عقل، و در قسمت بعد، يعنى «فاعرض عمن تولى عن ذكرنا و لم يرد الا الحيوة الدنيا ذلك مبلغهم من العلم ان ربك هو اعلم بمن ضل عن سبيله و هو اعلم بمن اهتدى» تعليل شده به علم خداى سبحان و حكم او.
«إِنَّ رَبَّك هُوَ أَعْلَمُ مَن يَضِلُّ عَن سبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ»:
گفته اند كه اگر به دنبال كلمه «اعلم»، لفظ «من» ذكر نشود، گاهى معناى تفضيل (داناتر) مى دهد و گاهى معناى صفت خالى از تفضيل (دانا).
و در اين آيه، احتمال هر دو معنا هست. چه اگر مقصود از علم حقيقت علم به گمراهان و هدايت يافتگان باشد، كلمه مزبور به معناى دوم (دانا) خواهد بود. زيرا غير خداى تعالى، كسى چنين علمى را ندارد تا خدا از او داناتر باشد.
و اگر مقصود مطلق علم، اعم از علم ذاتى و علمى كه به عطيه خداى تعالى است باشد، كلمه مزبور معناى اول (داناتر) را خواهد داشت. براى اين كه غير خدا نيز به آن مقدارى كه خداوند از نعمت علم به او افاضه كرده، نسبت به گمراهان و هدايت يافتگان علم دارد.
از اين كه در جمله «اعلم بالمهتدين»، كلمه «اعلم»، به حرف «باء» متعدى شده است، بر مى آيد كه كلمه «من» در «من يضل»، منصوب به نزع خافض است، و تقدير آن «اعلم بمن يضل» مى باشد. آيه اى هم كه قبلا از سوره نجم نقل كرديم، مؤيد اين تقدير است.
«فَكلُوا مِمَّا ذُكِرَ اسمُ اللَّهِ عَلَيْهِ إِن كُنتُم بِآيَاتِهِ مُؤْمِنِينَ»:
در بيانى كه پيش از اين آيه ايراد نمود، به ثبوت رسانيد كه خداى تعالى، كه پروردگار جهان و جهانيان است، به اطاعت سزاوارتر از ديگران است،
اينك در اين آيه، از بيان قبلى استنتاج مى كند كه بنابر اين بايد حكمى را كه خداوند تشريع فرموده (خوردن از گوشت حيوانى كه نام خدا بر آن برده شده) اطاعت كرد، و آنچه را ديگران از روى هواى نفس و بدون علم، اباحه و تجويز مى كنند (خوردن از گوشت حيوان مردار كه نام خدا بر آن برده نشده)، و بر سر آن به وحى و وسوسه شياطين با مؤمنان به مجادله مى پردازند، بايد به دور انداخت.
از اين جا معلوم مى شود كه در جملات اين آيه و سه آيه بعد از آن، عنايت اصلى متعلق به همين دو جمله «فكلوا...» و «لا تاكلوا...» است، و جملات ديگر به تبع آن دو جمله ذكر شده، و غرض از ذكر آن ها بيان جهات آن دو حكمى است كه در آن دو جمله ذكر شده است، و گرنه اصل كلام همان دو جمله «فكلوا مما ذكر اسم الله عليه و لا تاكلوا مما لم يذكر اسم الله عليه» استف كه مفادش فرق گذاشتن بين حيوان ذبح شده و حيوان مردار و حليت آن و حرمت ديگرى است. مى فرمايد: شما از آن بخوريد و از اين مخوريد، هرچند مشركان با شما در فرق بين آن دو مجادله كنند.
بنابراين، جمله «فكلوا مما ذكر اسم الله عليه»، تفريع حكم است بر بيان قبلى.
«وَ مَا لَكُمْ أَلا تَأْكلُوا مِمَّا ذُكِرَ اسمُ اللَّهِ عَلَيْهِ ...»:
اين آيه، تفريعى را كه اجمالا در آيه قبلى ذكر شده بود، به طور تفصيل بيان مى كند، و معنايش اين است كه:
خداوند آنچه را كه بر شما حرام كرده، بيان فرموده، و صورت اضطرار را نيز استثنا كرده است، و گوشت حيوانى كه در هنگام ذبحش اسم خدا بر آن برده شده، جزء آن محرمات نيست. پس خوردن چنين گوشتى مانعى نخواهد داشت. بسيارى از مردم هستند كه كارشان گمراه ساختن ديگران است و آنان را با هواى نفس خود و بدون داشتن علم از راه به در مى برند، ليكن پروردگارت به كسانى كه از حدود خدايى تجاوز مى كنند داناتر است.
و اين متجاوزان، همان مشركان هستند كه مى گفتند: چه فرق است بين آن گوشتى كه با اسم خدا ذبح شده و آن حيوانى كه مردار شده و خدا آن را كشته است، يا بايد هيچ كدام را نخورد، و يا هر دو را خورد.
بنابراين، حرف «ما» در «ما لكم» براى استفهام تعجبى است و معناى جمله «و ما لكم الا تاكلوا»، اين خواهد بود: «چه فايده اى براى شما هست در نخوردن».
بعضى ديگر گفته اند كه «ما» نافيه است و معناى جمله مزبور اين است كه: «نيست براى شما كه نخوريد».
از آيه شريفه به دست مى آيد كه محرمات از خوردنی ها، قبل از سوره انعام نازل شده، و چون اين محرمات در ميان سور مكى در سوره نحل است، پس بايد سوره نحل قبل از انعام نازل شده باشد.
«وَ ذَرُوا ظاهِرَ الاثْمِ وَ بَاطِنَهُ ...»:
اين آيه، گرچه به حسب مضمون مطلق است، و از جميع گناهان ظاهرى و باطنى نهى مى كند، ولى از سياق آيات قبل و بعد از آن استفاده مى شود كه اين آيه، تهميد و زمينه چينى است براى نهيى كه بعدا در جمله «و لا تاكلوا» مى آيد و لازمه آن، اين است كه خوردن از گوشت حيوانى كه اسم خدا بر آن برده نشده، حرام و از مصاديق اثم باشد، تا اين جمله مربوط به جمله «و ذروا ظاهر الاثم و باطنه» شود.
پس اين خوردن، «اثم ظاهر» يا «اثم باطن» هر دو می تواند باشد، ولى از تاءكيد بليغى كه در جمله «و انه لفسق» است به دست مى آيد كه خوردن چنين گوشتى، جزو گناهان باطنى است، و گرنه هيچ احتياجى به چنين تاءكيد اكيدى نبود.
اقوال مفسران، در باره مراد از گناه ظاهرى و باطنی، در آیه شریفه
از اين بيان معلوم شد كه مراد از «گناه ظاهرى»، آن گناهى است كه شومى عاقبت و زشتى اثرش بر كسى پوشيده نيست. مانند شرك، آشوبگرى و ظلم، و مراد از «گناه باطنى» آن گناهى است كه زشتی اش، همه كس فهم نيست. مانند خوردن ميته، خون و گوشت خوك، اين قسم از گناه با تعليم خدايى شناخته مى شود و عقل نيز گاهى آن را درك مى كند.
اين معنايى كه ما براى گناه «ظاهرى» و «باطنى» كرديم، معنايى است كه ظاهر سياق آن را افاده مى كند. بعضى از مفسران معانى ديگرى براى آن كرده اند. از آن جمله گفته اند: ظاهر بودن گناه و باطن بودن آن به معناى علنى بودن و پنهانى بودن آن است.
و نيز گفته اند: مقصود از «گناه ظاهرى»، گناهانى است كه از جوارح سر می زند، و «گناه باطنى»، گناهان قلبى و درونى است.
و نيز گفته اند: «گناه ظاهرى»، به معناى زنا و «گناه باطنى»، روابط پنهانى نامشروع است.
بعضى ديگر گفته اند: «گناه ظاهرى»، ازدواج با زن پدر و «گناه باطنى»، به معناى زنا است.
و نيز گفته اند: «گناه ظاهرى»، آن زنايى است كه علنى انجام گيرد، و «گناه باطنى»، زنايى است كه در نهان انجام شود. چون مردم جاهليت بين اين دو قسم زنا فرق مى گذاشتند، و مى گفتند زنا در صورتى كه در نهان انجام شود، گناه نيست. وقتى گناه است كه علنا ارتكاب شود.
اين بود اقوال مفسران در معناى گناه ظاهرى و باطنى، و همان طورى كه ملاحظه مى كنيد، هيچ كدام اين اقوال با سياق آيه سازگار نيست و دليلى هم كه اقتضا كند، آيه را بر خلاف ظاهرش حمل كنيم، در كار نيست.
جمله «ان الذين يكسبون الاثم سيجزون بما كانوا يقترفون» نهى قبلى را تعليل نموده، از مخالفت آن می ترساند.
«وَ لا تَأْكلُوا مِمَّا لَمْ يُذْكَرِ اسمُ اللَّهِ عَلَيْهِ»:
نهى در اين جمله مقابل امرى است كه در جمله «و كلوا مما ذكر اسم الله عليه» بود. جمله «و انه لفسق...» نيز، نهى مزبور را تعليل نمودهف تثبيت مى كند.
و تقدير جمله «و انه لفسق» در حقيقت چنين است: «خوردن از گوشت ميته و گوشتى كه در هنگام ذبحش اسم خدا بر آن برده نشده، فسق است، و هر فسقى اجتنابش واجب است. پس اجتناب از خوردن چنين گوشتى نيز واجب است».
و اما جمله «و ان الشياطين ليوحون الى اوليائهم ليجادلوكم»، اين جمله رد آن سخنى است كه مشركان به دهان مؤمنان انداخته و جواب شبهه اى است كه به ذهن مؤمنان القا كرده بودند، و آن اين بود كه:
چطور حيوان ذبح شده، به دست شما حلال است و اما حيوانى كه خدا آن را كشته، خوردنش حرام؟ جواب مى دهد: اين سخن از چيزهايى است كه شيطان به دل هاى اولياى خود (مشركان) القا مى كند. زيرا بين اين دو قسم گوشت فرق هست. يكى خوردنش فسق است و آن ديگرى نيست. خدا خوردن ميته را حرام كرده و آن ديگرى را نكرده. زيرا در بين محرمات الهى، اسمى از حيوان تذكيه شده، برده نشده است.
خوردن مؤمنان از گوشت مردار، در حقیقت، پیروی از مشركان است
و اما جمله «و ان اطعتموهم انكم لمشركون»، اين جمله تهديد مى كند مخالفت كنندگان را به خروج از ايمان، و معنايش اين است كه: اگر شما مشركان را در خوردن از گوشت ميته اطاعت كنيد، شما نيز مانند ايشان مشرك خواهيد شد. حال يا از اين جهت كه قائل به سنت مشركان شده اند، و يا از اين جهت كه با اطاعت ايشان، از اولياى ايشان مى شوند. همچنان كه فرموده: «و من يتولهم منكم فانه منهم».
اين كه اين جمله، يعنى جمله «و ان اطعتموهم»، در ذيل نهى از خوردن گوشت مردار واقع شده، نه در ذيل امر به خوردن گوشتى كه اسم خدا بر آن برده شده، خود دليل بر اين است كه غرض مشركان از جدالى كه با داشتند، اين بوده كه مؤمنان گوشت مردار را هم بخورند، نه اين كه گوشت تذكيه شده را نخورند.
بحث روایتی: (رواياتى در ذيل آیات گذشته)
در الدرالمنثور است كه ابن مردويه، از ابى اليمان جابر بن عبدالله روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در روز فتح مكه، داخل مسجدالحرام شد، در حالى كه چوبدستى در دست داشت. اقوام عرب هر كدام در مسجدالحرام براى خود بتى داشتند كه آن را مى پرستيدند.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)، به هر يك از اين بت ها كه مى گذشت، عصاى خود را به سينه آن مى كوبيد و مى گذشت و تا بتى واژگون مى شد، مردمى كه دنبال آن حضرت بودند، با تبرهايى كه در دست داشتند، آن بت را خرد كرده، از مسجد بيرون مى انداختند. و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)، مكرر اين آيه را مى خواند: «و تمت كلمة ربك صدقا و عدلا لا مبدل لكلماته و هو السميع العليم».
و نيز، در همان كتاب است كه ابن مردويه و ابن النجار، از انس بن مالك، از رسول خدا روايت كرده اند كه در تفسير آيه «و تمت كلمة ربك صدقا و عدلا» فرمود: مقصود كلمه «لا اله الا الله» است.
و در كافى، به سند خود، از محمد بن مروان روايت كرده كه گفت: از امام صادق (عليه السلام) شنيدم كه مى فرمود: امام در همان موقعى هم كه در شكم مادر است، گفتگوها را مى شنود، و وقتى به دنيا مى آيد، بين دو كتفش نوشته شده: «و تمت كلمة ربك صدقا و عدلا لا مبدل لكلماته و هو السميع العليم». و هرگاه زمام امر به دست او بيفتد، خداوند عمودى از نور برايش قرار مى دهد، كه با آن نور، آنچه را كه اهل هر شهرى عمل مى كنند، مى بيند.
مؤلف: اين معنا به طرق ديگرى، از عده اى از اصحاب ما، از امام صادق (عليه السلام) روايت شده. مرحوم قمى و عياشى نيز، در تفسير خود، آن را از آن حضرت روايت كرده اند، و در بعضى از آن طرق دارد كه آيه شريفه، در بين دو چشم امام و در بعضى ديگر دارد كه در بازوى راست او نوشته مى شود.
اين اختلافى كه در مورد نوشته شدن آيه است، كشف مى كند از اين كه مراد از نوشته شدن، قضاى الهى و ظهور حكم او است، و اختلاف در موضع كتابت، از جهت اختلاف در اعتبار است. مثلا آن روايتى كه مى گويد آيه شريفه بين دو چشم امام نوشته شده، آيه را وجهه و هدف امام قرار داده و مى رساند كه امام، هميشه متوجه اين آيه است.
و آن روايتى كه مى گويد آيه شريفه، بين دو كتف امام نوشته شده، منظور از آن، اين است كه بارِ امامت به دوش آن حضرت گذاشته شده، و ظهور و تاءييد امام به بركت اين آيه است.
و آن روايتى كه مى گويد آيه شريفه، به بازوى راست امام نوشته شده، مى رساند كه اين آيه برنامه عملى امام است و تقويت و تاءييد امام در عمل، به وسيله اين آيه است.
اين روايت و آن دو روايتى كه قبل از آن ايراد شد، آنچه را كه در بيان آيه گفتيم كه آيه ظهور دارد در اين كه مراد از تماميت كلمه، ظهور دعوت اسلامى و لوازم آن، از قبيل نبوت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و نزول قرآن و امامت ائمه اهل بيت (عليهم السلام) است را، تاءييد مى كند.
در تفسير عياشى، در ذيل آيه «فكلوا مما ذكر اسم الله عليه» از محمد بن مسلم روايت شده كه گفت: من از امام (عليه السلام) پرسيدم: مردى ذبح مى كند و در هنگام ذبح «لا اله الا الله» و يا «سبحان الله» و يا «الحمد لله» و يا «الله اكبر» مى گويد، آيا اين گونه ذكرها، كفايت از «بسم الله» مى كند؟ فرمود: آرى، همه اين ها، اسماى خداى تعالى است.
و نيز در همين تفسير عياشى، از ابن سنان روايت شده كه گفت: از امام صادق (عليه السلام) پرسيدم: آيا خوردن ذبيحه پسر بچه و زنان حلال است؟ فرمود: آرى، در صورتى كه زن مسلمان باشد و در هنگام ذبح، اسم خدا را ببرد، ذبيحه اش حلال است. و همچنين پسر بچه در صورتى كه بازويش قدرت ذبح را داشته باشد و در هنگام ذبح، اسم خدا را ببرد، ذبيحه اش حلال است. و اگر هم مرد مسلمان بردن اسم خدا را فراموش كند، باز خوردن ذبيحه اش اشكال ندارد، مگر آن كه در دين متهم باشد. (يعنى در اثر اتهام، گمان برى كه گفتن بسم الله را عمدا ترك نموده).
مؤلف: در اين معنا، روايات ديگرى، از طرق اهل سنت وارد شده.
و نيز در همان كتاب، از حمران روايت شده كه گفت: من از امام صادق (عليه السلام) شنيدم كه در باره ذبيحه ناصبى و يهودى مى فرمود: ذبيحه آنان را مخور، مگر آن كه بشنوى كه در هنگام ذبح، اسم خدا را برده اند. مگر نشنيده اى قول خداى تعالى را كه مى فرمايد: «و لا تاكلوا مما لم يذكر اسم الله عليه».
و در الدر المنثور است كه ابو داوود و بيهقى، در كتاب سنن خود و ابن مردويه، از ابن عباس روايت كرده اند، كه گفت: آيه «و لا تاكلوا مما لم يذكر اسم الله عليه و انه لفسق» نسخ شده، و آيه «و طعام الذين اوتوا الكتاب حل لكم»، ذبيحه اهل كتاب را از مفاد آن آيه استثنا كرده.
مؤلف: مساءله نسخ از ابى حاتم از مكحول نيز روايت شده. و در اول سوره مائده، در تفسير آيه «و طعام الذين اوتوا الكتاب» هم گذشت كه اين آيه، اگر ناسخ آيه مورد بحث هم باشد، تنها در مساءله اشتراط اسلام در شخص تذكيه كننده آن را نسخ كرده، نه در مساءله وجوب بردن اسم خدا. براى اين كه آيه اول سوره، نظرى به مساءله بردن اسم خدا ندارد و در اين مساءله، تنافى و تضادى بين دو آيه نيست، و چون بحث در اين مساءله مربوط به فقه است، لذا از آن می گذريم.
آيات ۱۲۷ - ۱۲۲، سوره انعام
أَ وَ مَن كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْنَهُ وَ جَعَلْنَا لَهُ نُوراً يَمْشى بِهِ فى النَّاسِ كَمَن مَّثَلُهُ فى الظلُمَتِ لَيْس بخَارِجٍ مِّنهَا كَذَلِك زُيِّنَ لِلْكَفِرِينَ مَا كانُوا يَعْمَلُونَ(۱۲۲)
وَ كَذَلِك جَعَلْنَا فى كلِّ قَرْيَةٍ أَكبرَ مُجْرِمِيهَا لِيَمْكرُوا فِيهَا وَ مَا يَمْكرُونَ إِلا بِأَنفُسِهِمْ وَ مَا يَشعُرُونَ(۱۲۳)
وَ إِذَا جَاءَتْهُمْ ءَايَةٌ قَالُوا لَن نُّؤْمِنَ حَتى نُؤْتى مِثْلَ مَا أُوتىَ رُسلُ اللَّهِ اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْث يجْعَلُ رِسالَتَهُ سيُصِيب الَّذِينَ أَجْرَمُوا صغَارٌ عِندَ اللَّهِ وَ عَذَابٌ شدِيدُ بِمَا كانُوا يَمْكُرُونَ(۱۲۴)
فَمَن يُرِدِ اللَّهُ أَن يَهدِيَهُ يَشرَحْ صدْرَهُ لِلاسلَمِ وَ مَن يُرِدْ أَن يُضِلَّهُ يجْعَلْ صدْرَهُ ضيِّقاً حَرَجاً كَأَنَّمَا يَصعَّدُ فى السمَاءِ كذَلِك يجْعَلُ اللَّهُ الرِّجْس عَلى الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ(۱۲۵)
وَ هَذَا صرَط رَبِّك مُستَقِيماً قَدْ فَصلْنَا الاَيَتِ لِقَوْمٍ يَذَّكَّرُونَ(۱۲۶)
لهَُمْ دَارُ السلَمِ عِندَ رَبهِمْ وَ هُوَ وَلِيُّهُم بِمَا كانُوا يَعْمَلُونَ(۱۲۷)
آيا آن كس كه مرده بود و زنده اش كرده براى او نورى قرار داديم كه به كمك آن ميان مردم راه ميرود با كسى كه صفت وى در ظلمات (بودن ) است و از آن بيرون شدنى نيست چگونه مثل هم توانند بود؟، بدينسان براى كسانى كه كافر شده اند اعمالى كه مى كرده اند آرايش يافته است (۱۲۲)
و بدينسان در هر دهكدهاى بزرگانى قرار داديم كه بدكاران آنند تا در آن نير جز با خودشان نيرنگ نمى كنند ولى نمى فهمند (۱۲۳)
و چون آيهاى به سويشان آيد گويند هرگز ايمان نمى آوريم مگر آنكه نظير آنچه پيغمبران را داده اند به ما نيز بدهند، خدا بهتر داند كه پيغمبرى خويش كجا نهد، كسانى كه به گناه پرداخته اند به زودى نزد خدا بخاطر آن نيرنگها كه مى كرده اند خفتى و عذابى سخت به ايشان مى رسد (۱۲۴)
هر كه را خدا بخواهد هدايت كند سينهاش را براى پذيرفتن اسلام مى گشايد و هر كه را بخواهد گمراه كند سينه اش را تنگ و سخت نموده گوئى مى خواهد به آسمان بالا رود، بدينسان خدا بر كسانى كه ايمان نمى آورند ناپاكى مى نهد (۱۲۵)
اين است راه راست پروردگار تو، و به راستى ما اين آيه ها را براى كسانى كه اندرز مى گيرند شرح داده ايم (۱۲۶)
ايشان در پيشگاه پروردگارشان سراى سلامت دارند و همو به پاداش كارهايى كه مى كرده اند دوستدار ايشان است (۱۲۷)
تشبيه «ايمان»، به حيات و نور، و «كفر»، به مرگ و تاريكى
«أَوَ مَن كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْنَاهُ وَ جَعَلْنَا لَهُ نُوراً يَمْشى بِهِ فى النَّاسِ كَمَن مَّثَلُهُ فى الظلُمَاتِ»:
معناى آيه روشن است، و آنچه از آيه به ذهن ساده و بسيط تبادر مى كند، اين است كه مَثَلى است كه براى هر مؤمن و كافرى زده شده. زيرا انسان قبل از آن كه هدايت الهى دستگيری اش كند، شبيه ميتى است كه از نعمت حيات محروم است و حس و حركتى ندارد، و پس از آن كه موفق به ايمان شد و ايمانش مورد رضايت پروردگارش هم قرار گرفت، مانند كسى است كه خداوند او را زنده كرده و نورى به او داده كه با آن نور، مى تواند هر جا كه بخواهد برود، و در پرتو آن نور، راه خود را از چاه و خيرش را از شر و نفعش را از ضرر تميز دهد. منافع و خيرات را بگيرد و از ضرر و شر احتراز كند.
به خلاف كافر، كه مَثَلش، مَثَل كسى است كه در ظلمت و تاريكى محض به سر می برد و راه نجات و مفرى پيدا نمى كند. كافر، زندگى و مرگش و همچنين در عوالم بعد از مرگش، همه در ظلمت است. در زندگى خير را از شر و نفع را از ضرر تشخيص نمى دهد.
اين آيه، از نظرى نظير آيه «انما يستجيب الذين يسمعون و الموتى يبعثهم الله»، و آيه «من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤمن فلنحيينه حيوة طيبة» است.
بنابراين، در آيه شريفه استعاراتى به كار رفته: ضلالت را به مرگ، ايمان و هدايت يافتن را به زندگى، هدايت به سوى ايمان را به احيا، راه پيدا كردن به اعمال صالح را به نور، و جهل را به ظلمت تشبيه كرده، و همه اين تشبيهات براى نزديك ساختن مطلب به ذهن عامه مردم است.
چون فهم عامه مردم آن قدر رسا نيست كه براى انسان، از آن نظر كه انسان است زندگى ديگرى غير از زندگى حيوانی اش سراغ كند. او در افق پستى، كه همان افق ماديت است، به سر می برد، و به لذايذ مادى و حركات ارادى به سوى آن سرگرم است، و جز اين سنخ لذايذ و اين قسم پيشروی ها، لذت و حركت ديگرى سراغ ندارد، و منشاء اين سنخ شعور، همان زندگى حيوانى است، نه انسانى تا او بتواند به زندگى انسانى خود پى ببرد.
اين سنخ مردم، فرقى بين مؤمن و كافر نمى بينند و هر دو را از نظر داشتن موهبت حيات برابر می دانند. براى چنين مردمى، معرفى كردن مؤمن را به اين كه او زنده است، به زندگى ايمانى و داراى نورى است كه با آن نور راه می رود، و همچنين معرفى كردن كافر را به اين كه او مرده به مرگ ضلالت است و در ظلمتى به سر مى برد كه مخرج و مفرى از آن نيست، محتاج است به تشبيهاتى كه حقيقت معناى مورد نظر را به افق فهم آنان نزديك كند.
حيات طيبه مؤمن، يك زندگى ممتاز از ديگر انسان هاست
اين آن معنايى است كه هر كس آن را از آيه مى فهمد، ليكن اگر در اطراف آيه دقت و تامل بيشترى شود، معناى دقيق ترى از آن به دست مى آيد. زيرا مى بينيم كه خداى سبحان در كلام مجيد خود، به انسان هاى الهى حيات جاويدى را نسبت مى دهد كه با مردن سپرى نمى شود، و پس از مرگ هم، در تحت ولايت خدا محفوظ به حفظ او است.
در آن زندگى، تعب و فرسودگى نيست. ذلت و شقاوت نيست. صاحبان آن زندگى، مستغرق در محبت پروردگار خود و خرسند به تقرب درگاه او هستند، و جز خير چيزى نمى بينند، و جز با سعادت مواجه نمى شوند. در امنيت و سلام به سر مى برند. امنيت و سلامتى كه آميخته با خوف و خطر نيست، و سعادت و بهجت و لذتى كه آخر نداشته و از بين رفتنى نيست.
چيزهايى را مى بينند و مى شنوند كه مردم ديگر، از ديدن و شنيدن آن محروم اند. عقل و اراده شان به جاهايى دست مى يابد كه عقل و اراده مردم ديگر، بدان دست پيدا نمى كند. گرچه ظواهر اعمال و صور حركات و سكناتشان، عينا شبيه به ظواهر اعمال و حركات و سكنات ديگران است، پس ناگزير شعور و اراده اى فوق شعور و اراده ديگران دارند و ناگزير در آنان منشأ ديگرى براى اين گونه اراده و شعور هست. و آن، حيات انسانى است.
آرى، اين چنين افراد، علاوه بر حيات نباتى و حيات حيوانى، حيات ديگرى دارند كه مردم كافر فاقد آن اند، و آن حيات انسانى است.
همان طورى كه حيوانات در عين اين كه در تغذيه و نمو با نباتات شريك اند، از آن ها امتياز داشته، و ما به خاطر حركت ارادى كه در آن ها مى بينيم، حكم مى كنيم به اين كه علاوه بر حيات نباتى، حيات ديگرى به نام حيات حيوانى دارند. و نيز همان طورى كه مردم بى ايمان را با اين كه در درك لوازم زندگى و داشتن حركات ارادى با ساير حيوانات مشترك اند، به خاطر آثار عجيب و افكار و تعقلات عالی ترى كه در آنان مشاهده مى كنيم، بدون ترديد حكم مى كنيم به اين كه حياتى فوق حيات ساير حيوانات دارند.
همچنين بايد حكم كنيم به اين كه انسان هاى با علم و ايمان و آن افرادى كه پروردگار خود را شناخته و با شناختن او، از غير او قطع علاقه نموده اند، داراى حياتى فوق حيات ساير انسان ها هستند. چون اين گونه افراد نيز، چيزهايى را درك مى كنند كه درك آن در وسع و طاقت ديگران نيست و چيزهايى را اراده مى كنند، كه ديگران از اراده كردن آن عاجزند.
خداى تعالى هم، درباره آنان فرموده: «فلنحيينه حيوة طيبة»، و نيز در باره انسان هاى فاقد ايمان فرموده: «لهم قلوب لا يفقهون بها و لهم اعين لا يبصرون بها و لهم آذان لا يسمعون بها اولئك كالانعام بل هم اضل اولئك هم الغافلون»، و در عين اين كه همان دل و چشم و گوش كه در مردم با ايمان است، براى مردم بى ايمان هم اثبات همان را كرده، آن آثار كاملى كه دل و چشم و گوش در مردم با ايمان دارد، از مردم بى ايمان نفى كرده و به اين مقدار هم اكتفا ننموده، براى مردم با ايمان، روح مخصوصى اثبات كرده و فرموده: «اولئك كتب فى قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه».
پس به خوبى روشن گرديد اين كه مى گوييم براى مؤمن، حيات و نورى ديگر است مجاز گويى نبوده، بلكه راستى در مؤمن حقيقت و واقعيتى داراى اثر، وجود دارد كه در ديگران وجود ندارد. و اين حقيقت، سزاوارتر است به اين كه اسم حيات و زندگى بر آن گذاشته شود، تا آن حقيقتى كه در ديگر مردم است، و آن را در مقابل حيات نباتى، حيات و زندگى حيوانى مى ناميم.
پس اين كه در آيه مورد بحث فرمود: «او من كان ميتا فاحييناه» معنايش اين مى شود: «آيا كسى كه از ناحيه نفس خود گمراه و فاقد هدايت است و يا مدتى كافر بوده و اين خود نوعى مرگ است و خداوند او را به حيات ايمان و هدايت زنده كرده و براى او نور، يعنى علمى كه زاييده ايمان است، قرار داده، مثل كسى است كه به گمراهى ذاتى و يا به گمراهى سابق خود باقى است»، و اين كه گفتيم «نور» به معناى آن علمى است كه از ايمان متولد مى شود.
شاهدش روايتى است كه شيعه و سنى، آن را از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نقل كرده اند كه فرمود: «هر كه عمل كند به آنچه كه عالم به آن است، خداوند علم به آنچه را هم كه نمى داند، روزی اش نموده، آنچه را هم كه نمى دانست، به او ياد مى دهد». جهت اين مطلب روشن است. زيرا وقتى روح ايمان در دل كسى جايگير شد، عقايد و اعمال او هم عوض شده، به صورتى كه مناسب با ايمان باشد، در مى آيد. عينا مانند ملكات نفسانى از قبيل فضايل و رذايل كه وقتى در نفس پيدا شد، رنگ اعمال را هم مناسب با خود مى سازد.
بعضى ديگر از مفسران در معناى آيه گفته اند: مراد از «نور»، ايمان و يا قرآن است. و اين معنا از سياق آيه به دور است.
به هر حال، يكى از آثار اين نور را دين شمرده، كه مؤمن داراى اين نور در مسير زندگى اجتماعى كه مسير تاريك و پرتگاه عجيبى است، راه خود را پيدا نموده، از اعمال، آن عملى را انجام مى دهد كه در سعادت زندگی اش نافع باشد، و آن كارهايى كه برايش ضرر دارد، نمى كند.
وقتى حال مؤمن چنين باشد، آيا او مثل كسى است كه در ظلمت هاى گمراهى و نداشتن نور ايمان به سر برده و از آن بيرون شدنى نيست؟ هرگز مثل او نيست. براى اين كه مرگ هيچ وقت اثر زندگى را ندارد، پس نبايد اميدوار بود كه كافر در عين كفرش، به سوى اعمالى كه براى آخرتش نافع باشد، هدايت شود.
پس از آنچه گفته شد، روشن گرديد كه جمله «كمن مثله فى الظلمات...»، در تقدير: «هو فى الظلمات ليس بخارج منها» بوده، و مبتدايى كه همان ضمير «هو» باشد، حذف شده و ضمير مزبور، ضمير موصول (من) و عايد به آن است. بعضی ها گفته اند: تقديرش «كمن مثله مثل من هو فى الظلمات» بوده، و اين حرف جز كثرت تقدير، عيب ديگرى ندارد.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |