تفسیر:المیزان جلد۷ بخش۳۶
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
«وَ نُقَلِّب أَفْئِدَتهُمْ وَ أَبْصارَهُمْ كَمَا لَمْ يُؤْمِنُوا بِهِ أَوَّلَ مَرَّةٍ...»:
ظاهر سياق چنين مى رساند كه اين جمله، عطف بر جمله «لا يؤمنون» باشد و در حقيقت، تفسير و بيان ايمان نياوردن مشركان است.
و مراد از اين كه فرمود «اول مرة»، دعوت قبل از نزول اين آيات است، كه قهرا آن دعوت، بعد از نزول اين آيات، دعوت دومى مى شود.
و معناى آيه اين است كه: به فرضى هم كه آيه و معجزه اى براى آنان نازل شود، ايمان نمى آورند. براى اين كه ما دل هاى ايشان را واژگونه مى كنيم. ديگر با چنين دل هايى نخواهند توانست آن طور كه بايد تعقل كنند، و همچنين چشم هايشان را منقلب می سازيم، ديگر آن طور كه بايد، نمى توانند ببينند. و در نتيجه به آن آيه اى كه پيشنهاد نزولش را مى كنند، ايمان نخواهند آورد. همچنان كه به آيات قرآنى بار اول ايمان نياوردند. ما آن ها را در طغيان و نافرمانی شان وا می گذاريم، تا همچنان در وادى حيرت و سرگردانى باقى بمانند.
اين، آن معنايى است كه از ظاهر سياق آيه، استفاده مى شود.
مفسران ديگر، معانى و اقوال عجيب و غريب ديگرى براى آيه ذكر كرده اند، كه چون فايده اى در نقل آن ها نيست، از ايراد آن خوددارى گرديد، و طالبان را به كتب تفسيرى كه مظان آن اقوال است، حواله مى دهيم.
«وَ لَوْ أَنَّنَا نَزَّلْنَا إِلَيهِمُ الْمَلَائكةَ وَ كلَّمَهُمُ المَْوْتى ...»:
اين آيه، بيان ديگرى است براى جمله «انما الايات عندالله»، و اين كه ادعاى مشركان كه مى گويند: «لئن جاءتهم آية ليؤمنن بها»، ادعا و وعده دروغ است كه جهل به عظمت پروردگار، آنان را به چنين دروغ پردازی ها وادار كرده، اين نابخردان خيال كرده اند كه آيه و معجزه، ايمان را در دل آنان ايجاد مى كند و دل آنان را براى قبول ايمان قابل و مستعد مى سازد، و حال آن كه اين كار بستگى به مشيت پروردگار دارد.
بنابراين، سياق آيه دلالت دارد بر اين كه به منظور اختصار در كلام، چيزى حذف شده، و تقدير آن، اين است كه: اگر ما پيشنهاد مشركان را می پذيرفتيم و آيات عجيب و غريب براى آنان نازل مى كرديم، حتى اگر ملائكه را به چشم آنان در مى آورديم و يا مُرده ها را برايشان زنده مى كرديم و آنان با مُرده هاى خود حرف می زدند، و مُرده ها به صدق دعوت ما شهادت می دادند،
و يا تمام موجودات را، طائفه طائفه جمع نموده و يا با آنان مواجه می كرديم و همه به زبان حال و يا به زبان قال، شهادت می دادند، باز ايشان ايمان آور نبودند، و هيچ يك از اين كارها در آنان تأثير نمى كرد، مگر اين كه خدا خواسته باشد.
پس اين مردم جز به مشيت خدا ايمان نمى آورند. آرى، گرچه نظام عالم خلقت، با همه عرض عريضى كه دارد، محكوم به قانون علت و معلول است و بر طبق اين قانون جريان دارد، ليكن اين علل و اسباب، خود محتاج به خداى تعالى هستند، و از ناحيه خود استقلال ندارند.
و خلاصه: خداوند با اجراى اين نظام، به دست خود، دستبند نزده، علل و اسباب وقتى مؤثرند كه خداوند خواسته و اذن داده باشد.
اما چه بايد كرد كه بيشتر مشركان كه شايد عوام و غير علماى اهل بغى و ستم آنان باشند، به مقام پروردگار خود جاهل اند، و همه علل و اسباب را مستقل در تاءثير مى پندارند، و خيال مى كنند اگر خداوند معجزه را كه سبب ايمان است، برايشان بياورد، ايمان مى آورند و حق را پيرو مى شوند، هر چند خداوند نخواسته باشد. و اشتباهشان از اين جهت است كه اين اسباب ناقص را اسباب مستقل پنداشته اند.
«وَ كَذَلِك جَعَلْنَا لِكلِّ نَبىٍ عَدُوًّا شيَاطِينَ الانسِ وَ الْجِنِّ...»:
«شياطين»، جمع «شيطان» است كه در اصل لغت، به معناى شرير مى باشد و در اثر غلبه استعمال، بيشتر به «ابليس» اطلاق مى شود.
كلمه «جن»، از ماده «جن» - به فتح - اتخاذ شده، كه در اصل لغت، به معناى استتار و نهان شدن است و در عرف قرآن، به معناى طایفه اى از موجودات غير ملائكه هستند، كه شعور و اراده دارند و از حواس ما پنهانند، و خداوند ابليس را از سنخ جن معرفى كرده است.
كلمه «وحى» به معناى گفتار درِ گوشى و پنهانى و اشاره و امثال آن است. و «زخرف»، آن آرايشى را گويند كه آدمى را به اشتباه بيندازد. پس «زخرف قول»، آن گفتارى است كه امر را بر انسان مشتبه سازد.
و كلمه «غرور»، در اين آيه، يا مفعول مطلق فعل مقدرى است، از جنس خود آن، يعنى از ماده «غرر»، و يا مفعول له.
بنابراين، معناى آيه چنين مى شود: همان طور كه براى تو دشمنانى از شيطان هاى انسى و جنى درست كرده ايم كه پنهانى و با اشاره، عليه تو نقشه ريزى مى كنند و با سخنان فريبنده، مردم را به اشتباه مى اندازند، براى تمامى انبياى گذشته نيز، چنين دشمنانى درست كرده بوديم.
و گويا مراد اين باشد كه شيطان هاى جنى، به وسيله وسوسه به شيطان هاى انسى وحى مى كنند و شيطان هاى انسى هم، آن وحى را به طور مكر و تسويل پنهانى، براى اين كه فريب دهند يا براى اين كه خود فريب آن را خورده اند، به همديگر مى رسانند.
« و لو شاء ربك ما فعلوه » - اين جمله اشاره مى كند به اين كه حكم و مشيت الهى عمومى و جارى و نافذ است و چنان كه آيات بدون مشيت و خواست خدا، كمترين اثرى در ايمان مردم ندارد، همچنان دشمنى شياطين با انبيا و سخنان فريبنده كه به همديگر وحى مى كنند، اگر اثر مى كند، به اذن خدا است و اگر خدا می خواست، وحى نمى كردند و با انبيا دشمن نمى بودند.
بنابراين معنى، اتصال اين آيه با آيات قبل روشن است. زيرا هر دو، در صدد بيان اين معنى هستند كه همه كارها متوقف به مشيت و خواست خدا است.
« فذرهم و ما يفترون » - اين جمله، تفريع بر نفوذ مشيت پروردگار است، و معنايش اين است كه: وقتى معلوم شد كه دشمنى مشركان و فساد انگيختن و وسوسه كردنشان همه بر وفق مشيت خدا است، نه مخالف و مانع نفوذ آن، پس چه جا دارد كه از ديدن اخلالگرى و فساد انگيزى ايشان اندوهناك شوى؟ واگذارشان، تا هر افترايى كه مى خواهند به خدا ببندند، و هر شريكى را براى او اتخاذ بكنند.
پس در حقيقت، جمله «و لو شاء ربك ما فعلوه»، همان معنايى را افاده مى كند كه جمله «و اعرض عن المشركين و لو شاء الله ما اشركوا»، در صدر آيات آن را افاده مى كرد.
و اين كه در آيه مورد بحث، «و كذلك جعلنا لكل نبى عدوا شياطين الانس و الجن...»، دشمنى شياطين با انبيا كه متضمن توسل جستن بشر و برانگيختن به سوى شرك و معصيت است، به خدا نسبت داده شده و همچنين در آيه بعدى، يعنى آيه «و لتصغى اليه افئدة الذين لا يؤمنون بالاخرة»، اين ستمگری ها و گناهان از جمله هدف هاى خدا در دعوت حق قرار داده شده. نظير آيه سابق «كذلك زينا لكل امة عملهم» مى باشد كه زينت دادن اعمال، به خدا نسبت داده شده، و ما در توضيح اين نسبت سخن گفتيم. مفسران نيز، در اين دو آيه، به حسب مذاهب مختلف كه در نسبت اعمال به خدا دارند، مناسب همان سخنى را گفته اند كه در خصوص تزيين اعمال از ايشان نقل كرديم.
در ذيل آيه «تزيين اعمال» روشن كرديم كه آنچه از ظاهر آيه كريمه بر مى آيد، اين است كه هر چيز كه اسم «شئ» بر آن اطلاق شود، مملوك خدا و منسوب به او است، ليكن آياتى كه ساحت مقدس او را از هر بدى و نقص منزه می دارد، دلالت دارد بر اين كه نيكی ها بى واسطه و با واسطه، همه منسوب به او است، و بدی ها و گناهان بدون واسطه، به شيطان و نفس و با واسطه اذن به خداى تعالى نسبت داده مى شود. و نسبتش به خدا از اين باب است كه اين گونه كارها، به اذن او انجام مى گيرد، تا امتحان الهى جاى خود را بيابد و امر دعوت دينى و لوازم آن، از قبيل امر و نهى و ثواب و عقاب صورت بپذيرد، و معطل نماند. چون اگر امتحان در كار نيايد، سنتى كه خداوند در سوق دادن تمامى انواع موجودات به سوى سعادتشان دارد،
و در خصوص انسان، جريان پيدا نمى كند. آن هم در اين عالَم، كه عالَم كون و فساد است، و هر سير و تكاملى در آن محكوم است به اين كه به تدريج صورت بگيرد.
«وَ لِتَصغَى إِلَيْهِ أَفْئِدَةُ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالاَخِرَةِ ...»:
كلمه «اقتراف»، به معناى اكتساب است. و ضمير مفرد به كلمه «وحى»، كه در آيه قبلى بود، بر مى گردد. و لامى كه در «لتصغى» است، براى غايت و بيان نتيجه است.
و جمله مورد بحث، معطوف است بر كلامى كه در تقدير است، و تقدير جمله، اين است كه:
ما كرديم آنچه را كه بايد مى كرديم و خواستيم آنچه را كه بايد می خواستيم و در عين حال، براى هدف ها و نتايجى ناگفتنى از وحيى كه شيطان ها به يكديگر مى كردند، جلوگيرى ننموديم، تا هم آن نتايج به دست آيد و هم در نتيجه اعراض تو از آنان و رها كردنت آنان را دل هايشان وحى شيطان را اجابت نموده، آن را بپسندند، و در نتيجه بكنند آن كارهاى زشتى را كه بايد بكنند، تا به منتها درجه شقاوت كه استعداد آن را دارند، برسند.
آرى، خداوند نه تنها اهل سعادت را در رسيدن به سعادت كمك مى كند، بلكه اهل شقاوت را نيز در رسيدن به كمال شقاوتشان مدد مى نمايد. همچنان كه فرمود: «كلا نمد هؤلاء و هؤلاء من عطاء ربك و ما كان عطاء ربك محظورا».
بحث روایتی: (رواياتى ذيل آيات گذشته)
در الدر المنثور است كه ابن ابى حاتم، از سدى روايت كرده كه گفت:
وقتى كه ابوطالب (عليه السلام) از دنيا می رفت، مشركان قريش به يكديگر گفتند چه خوب است برويم و اين مرد را ديده، از وى بخواهيم كه برادرزاده خود (محمد) را سفارش كند، كه متعرض ما و خدايان ما نگردد. چون ما بعد از مردن وى، از كشتن برادرزاده اش شرم داريم، و می ترسيم فردا عرب بگويد در ايام زندگى ابوطالب، از ترس او متعرض محمد نمى شدند. همين كه از دنيا رفت، او را كشتند.
به دنبال اين گفتگو، ابوسفيان و ابوجهل و نضر بن حارث و اميه و ابى، پسران خلف و همچنين عقبة بن ابى معيط و عمرو بن عاصى و اسود بن بخترى، به راه افتاده، مردى را به نام مطلب فرستادند، تا از ابى طالب اجازه ملاقات بگيرد.
مطلب نزد ابوطالب رفت و گفت: بزرگان قومت می خواهند از تو ديدن كنند. ابوطالب اجازه داد تا داخل شوند.
نامبردگان داخل شده و به ابوطالب گفتند كه: تو بزرگ و رئيس مايى، و اين محمد، ما و خدايان ما را آزار مى دهد، تقاضا داريم او را بخواهى و از اين عمل نهيش كنى، تا او به خدايان ما كارى نداشته باشد. ما نيز به خداى او كارى نداشته باشيم.
ابوطالب، محمد (صلى الله عليه و آله) را خواست و به او گفت: اين جمع را كه مى بينى، فاميل و پسر عموهاى تو هستند. رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: چه می خواهند؟
قريش گفتند: ما از تو می خواهيم كه دست از ما و خدايان ما بردارى، و در مقابل، ما هم به تو و خداى تو كارى نداشته باشيم.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله) فرمود: اگر اين پيشنهاد را از شما بپذيرم، شما حاضريد يك پيشنهاد از من بپذيريد و كلمه اى را بگوييد كه در اثر گفتن آن، مُلك عرب را به چنگ آورده و از عجم خراج دريافت كنيد؟
ابوجهل در جواب گفت: يك كلمه كه چيزى نيست. ما حاضريم ده كلمه مثل آن را بگوييم. بگو ببينيم آن كلمه چيست؟ رسول خدا فرمود: بگوييد «لا اله الا الله». ابوجهل و ساير حضار مجلس، از شنيدن آن روى ترش كرده و حاضر به گفتن آن نشدند.
ابوطالب، در اين جا رو به رسول خدا كرد و گفت: غير اين را بگو. زيرا اين مردم از اين كلمه وحشت دارند. فرمود: اى عمو! من كسى نيستم كه غير اين را بگويم، مگر اين كه اين مردم، آفتاب را از آسمان پايين كشيده و در دست من بگذارند. بلكه اگر به فرض محال چنين كارى را هم بكنند، باز من از اين حرف دست بر نمى دارم.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله)، با اين گفتار خود، آب پاكى روى دست مشركان ريخته، آنان را براى هميشه از سازش نااميد ساخت.
قريش در حالى كه خشمگين شده بودند، گفتند: يا از بدگويى به خدايان ما دست بازدار، و يا اين كه ما نيز تو را و آن كسى كه تو را مأمور اين كار كرده، ناسزا خواهيم گفت. اين جا بود كه خداوند آيه شريفه «و لا تسبوا الذين يدعون من دون الله فيسبوا الله عدوا بغير علم» را نازل فرمود.
مؤلف: اين روايت، به طورى كه مى بينيد، صدر و ذيلش با هم مختلف است. براى اين كه در صدر روايت، اعتراض مشركان به دعوت رسول خدا بود و مى گفتند كه وى، از دعوت مردم به سوى توحيد و ترك بت ها دست بردارد، و مقتضاى اين ذيل، اين بود كه بگويند اگر دست از دعوت برندارى، ما چنين و چنان مى كنيم. نه اين كه اسمى از دعوت نياورده و بگويند: اگر خدايان ما را ناسزا بگويى، ما نيز خداى تو را ناسزا مى گوييم.
علاوه بر اين، داستانى كه در اين روايت آمده، نمی تواند شأن نزول آيه باشد. براى اين كه در آيه شريفه، صحبتى از دعوت به ميان نيامده، بلكه تنها از دشنام بت هاى مشركان نهى شده.
از اين هم كه بگذريم، از نظر ديگرى، روايت مخدوش و غيرقابل قبول است، و آن، اين است كه وقار نبوت و خلق عظيم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)، مانع از اين است كه لب به ناسزا بگشايد.
و اگر در پاره اى از روايات وارد شده كه آن جناب بعضى از بزرگان قريش را لعنت كرده و فرموده: «اللهم العن فلانا و فلانا»، و يا در قرآن كريم وارد شده كه فرموده است: «لعنهم الله بكفرهم»، و يا فرموده: «فقتل كيف قدر»، و يا فرموده: «قتل الانسان»، و يا فرموده: «أفّ لكم و لما تعبدون من دون الله» و امثال اين كلمات، ناسزا و توهين نيست، بلكه نفرين است.
امثال آيه: «مناع للخير معتد اثيم عتل بعد ذلك زنيم» هم، از قبيل بيان واقع است، نه ناسزا.
بنابراين، نمى توانيم بگوييم نهى در آيه مورد بحث، متوجه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) است، بلكه از ظاهر امر بر مى آيد كه مسلمانان آن روز، در اثر برخورد با مشركان و مشاجره و جدال با آنان، كارشان به دشنام مى كشيده و آيه، ايشان را از ناسزاى به خدايان مشركان نهى كرده است.
آرى، ناسزا، كار عوام است، نه كار انبيا. اتفاقا روايت ذيل هم، همين معنا را تاءييد مى كند.
قمى در تفسير خود مى گويد: پدرم از مسعدة بن صدقه، از امام صادق (عليه السلام) برايم روايت كرد كه: شخصى از آن جناب، از معناى كلام رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) كه فرموده: «اثر شرك در دل آدمى، نامحسوستر است از حركت مورچه اى كه در شب تاريك، روى سنگ سياه و صاف راه می رود» سؤال كرد.
حضرت فرمود: مؤمنان زمان آن حضرت، خدايان مشركان را دشنام مى دادند، و مشركان هم، خداى مؤمنان را ناسزا مى گفتند. لذا خداى تعالى، ايشان را از دشنام به خدايان مشركان نهى فرمود. چون مؤمنان با اين عمل خود، داشتند مشرك مى شدند و خودشان نمى فهميدند، و لذا خداى تعالى فرمود: «و لا تسبوا الذين يدعون من دون الله فيسبوا الله عدوا بغير علم».
در تفسير عياشى، از عمرو طيالسى روايت شده كه گفت: از امام صادق (عليه السلام)، معناى آيه «و لا تسبوا...» را پرسيدم.
حضرت فرمود: اى عمرو! هيچ ديده اى كسى خدا را دشنام بگويد؟ عرض كردم: خدا مرا فدايت كند! چطور مگر؟ فرمود: مقصود از دشنام به خدا، دشنام به اولياى خدا است. زيرا هر كس، وليّى از اولياى خدا را دشنام دهد، خدا را دشنام داده است.
و در الدرالمنثور است كه ابن جرير، از محمد بن كعب قرظى روايت كرده، كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)، با قريش در باره نبوت خود گفتگو كرد. قريش در پاسخش گفتند: موسى براى اثبات نبوت خود، عصایى آورد كه به سنگ می زد، آب از آن جوشيدن می گرفت. عيسى مرده زنده مى كرد. ثمود، ماده شترى معجزه اش بود. تو هم اگر پيغمبرى، بايد معجزه اى بياورى، تا ما تصديقت كنيم.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) پرسيد: چه معجزه اى دوست می داريد، برايتان بياورم؟ گفتند: كوه صفا را براى ما طلا كن. فرمود: اگر اين كار را بكنم، مرا تصديق مى كنيد؟ گفتند: آرى، والله اگر چنين كارى بكنى، مطمئن باش كه همگى ما پيروی ات مى كنيم.
حضرت از جاى برخاست تا دعا كند و كوه صفا را طلا بگرداند. جبرئيل نازل شد و عرض كرد: اگر بخواهى طلا مى شود، وليكن بايد بدانى كه اگر قومت بعد از ديدن اين معجزه ايمان نياورند، ما ايشان را به عذاب دچار خواهيم كرد، مگر اين كه آنان را رها كنى، تا هر كدامشان خواستند از كفر دست برداشته و توبه كنند.
حضرت اين پيشنهاد را قبول كرد، و معجزه مورد نظر آنان را نياورد. در باره اين جريان بود، كه خدا آيه «و اقسموا بالله جهد ايمانهم...» را نازل فرموده، و بدين وسيله آنان را در وعده اى كه دادند، تكذيب نموده، خبر داد كه ايشان هرگز ايمان نمى آورند. چون خداوند برايشان غضب كرده و توفيق تشرف به ايمان را از آنان سلب فرموده است.
مؤلف: داستانى كه در اين روايت سبب نزول آيات بالا تصور شده، با ظاهر آن ها سازگار نيست. زيرا پيش از اين گفتيم كه ظاهر اين آيات، اين است كه اينان به آياتى كه به ايشان مى رسد، هرچه باشد، ايمان نمى آورند و شرك را رها نمى كنند، مگر اين كه خدا بخواهد و خدا هم نخواسته است.
و هرگاه ظاهر آيات اين باشد، چگونه با سخن جبرئيل در روايت قابل انطباق است، كه گفت: اگر بخواهى، كوه صفا طلا مى شود، سپس اگر ايمان نياوردند، دچار عذاب مى شوند و اگر می خواهى، آنان را بگذار تا هر كه از ايشان می خواهد، توبه كند و...
پس ظاهر، اين است كه اين آيات، در معنا با آيه «ان الذين كفروا سواء عليهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤمنون» مطابق مى باشد. گويا گروهى از سران شرك پيشنهاد آياتى غير از قرآن كرده بودند و سخت سوگند خورده بودند كه اگر اين آيات فرود آيد، ايمان خواهند آورد. خداى متعال هم ايشان را با اين آيات تكذيب كرد و خبر داد كه هرگز ايمان نمى آورند. زيرا خداوند به كيفر كردارشان نخواسته است ايمان بياورند.
در تفسير قمى، در ذيل آيه «و نقلب افئدتهم و ابصارهم...»، روايتى از ابى الجارود، از امام ابى جعفر (عليه السلام) نقل شده كه فرمود: معناى اين جمله، اين است كه ما دل هاى ايشان را وارونه مى كنيم، به طورى كه پايين آن بالا و بالاى آن پايين قرار گيرد، و چشم هايشان را كور مى كنيم، تا نتوانند راه هدايت را ببينند.
آنگاه اضافه كرده كه امام على بن ابيطالب فرمود: آن مجاهده اى كه شما به وسيله آن، زير و رو مى شويد، جهاد به دست ها (بدنى) و جهاد به دل هاست. پس كسى كه دلش معروف را معروف و منكر را منكر نداند، دلش زير و رو و پايين و بالا شده و در نتيجه، هيچ چيزى را نمى پذيرد.
مؤلف: مقصود از زير و رو شدن دل، واژگونه گشتن نفس در ادراكات و معكوس شدن آن در صدور احكام، به خاطر پيروى هواى نفس و اعراض از عقل سليم است. آن عقلى كه تقاضاهاى قواى سركش حيوانى را تعديل مى كند.
و در تفسير عياشى، از زراره و حمران و محمد بن مسلم، از ابى جعفر و ابى عبدالله (عليهما السلام) روايت شده كه در تفسير آيه «و نقلب افئدتهم و ابصارهم» فرمودند: مقصود از «اول مرة» در جمله «كما لم يؤمنوا به اول مرة»، آن موقعى است كه خداوند از ايشان ميثاق و پيمان گرفت.
مؤلف: به زودى، بحث در باره ميثاق، در تفسير آيه «و اذ اخذ ربك من بنى آدم من ظهورهم ذريتهم...» خواهد آمد، إن شاء الله. ولى سابقا در بيان آيه گذشت كه ظاهر سياق، اين است كه مراد از آن، ايمان نياوردن ايشان به قرآن، در اول دعوت است.
آيات ۱۲۱ - ۱۱۴، سوره انعام
أَ فَغَيرَ اللَّهِ أَبْتَغِى حَكَماً وَ هُوَ الَّذِى أَنزَلَ إِلَيْكمُ الْكِتَب مُفَصلاً وَ الَّذِينَ ءَاتَيْنَهُمُ الْكِتَب يَعْلَمُونَ أَنَّهُ مُنزَّلٌ مِّن رَّبِّك بِالحَْقِّ فَلا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُمْترِينَ(۱۱۴)
وَ تَمَّت كلِمَت رَبِّك صِدْقاً وَ عَدْلاً لا مُبَدِّلَ لِكلِمَتِهِ وَ هُوَ السمِيعُ الْعَلِيمُ(۱۱۵)
وَ إِن تُطِعْ أَكثرَ مَن فى الاَرْضِ يُضِلُّوك عَن سبِيلِ اللَّهِ إِن يَتَّبِعُونَ إِلا الظنَّ وَ إِنْ هُمْ إِلا يخْرُصونَ(۱۱۶)
إِنَّ رَبَّك هُوَ أَعْلَمُ مَن يَضِلُّ عَن سبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ(۱۱۷)
فَكلُوا مِمَّا ذُكِرَ اسمُ اللَّهِ عَلَيْهِ إِن كُنتُم بِئَايَتِهِ مُؤْمِنِينَ(۱۱۸)
وَ مَا لَكُمْ أَلا تَأْكلُوا مِمَّا ذُكِرَ اسمُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَ قَدْ فَصلَ لَكُم مَّا حَرَّمَ عَلَيْكُمْ إِلا مَا اضطرِرْتُمْ إِلَيْهِ وَ إِنَّ كَثِيراً لَّيُضِلُّونَ بِأَهْوَائهِم بِغَيرِ عِلْمٍ إِنَّ رَبَّك هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُعْتَدِينَ(۱۱۹)
وَ ذَرُوا ظهِرَ الاثْمِ وَ بَاطِنَهُ إِنَّ الَّذِينَ يَكْسِبُونَ الاثْمَ سيُجْزَوْنَ بِمَا كانُوا يَقْترِفُونَ(۱۲۰)
وَ لا تَأْكلُوا مِمَّا لَمْ يُذْكَرِ اسمُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَ إِنَّهُ لَفِسقٌ وَ إِنَّ الشيَطِينَ لَيُوحُونَ إِلى أَوْلِيَائهِمْ لِيُجَدِلُوكُمْ وَ إِنْ أَطعْتُمُوهُمْ إِنَّكُمْ لمَُشرِكُونَ(۱۲۱)
آيا جز خدا داورى بجويم و حال آنكه او است كه اين كتاب را جزء به جزء به شما نازل كرده و كسانى كه كتابشان داده ايم ميدانند كه قرآن به حق از طرف پروردگار تو نازل شده ، پس به هيچ وجه از دودلان مباش (۱۱۴)
و گفتار پروردگارت از روى راستى به انجام رسيد، كلمات وى تغيير پذير نيست كه او شنوا و دانا است . (۱۱۵)
اگر اكثر مردم روى زمين را اطاعت كنى تو را از راه خدا گمراه خواهند كرد كه جز گمان را پيروى نمى كنند و جز تخمين نمى زنند (۱۱۶)
پروردگار تو بهتر مى داند چه كسى از راه او گمراه است ، و نيز او هدايت شدگان را بهتر مى شناسد (۱۱۷)
اگر به آيه هاى خدا ايمان داريد از ذبحى كه نام خدا بر آن برده شده بخوريد (۱۱۸)
و چرا از آنچه اسم خدا بر آن برده شده نمى خوريد و حال آنكه خدا آنچه را كه به شما حرام كرده برايتان شرح داده جز آنچه بدان ناچار شده ايد، و خيليها به هوسهاى خويش بدون علم گمراه مى شوند كه خداى تو تجاوزكاران را بهتر مى شناسد (۱۱۹)
گناه ظاهر و نهان را واگذاريد، كسانى كه گناه مى كنند به زودى سزاى اعمالى را كه مى كرده اند خواهند ديد (۱۲۰)
از ذبحى كه نام خدا بر آن ياد نشده مخوريد كه عصيان است ، ديو نهادان به دوستان خود القا مى كنند تا با شما مجادله كنند اگر اطاعتشان كنيد مشرك خواهيد بود (۱۲۱)
اين آيات، با اين كه به شهادت فاء تفريع در «افغير الله» به آيات پيشين اتصال دارند، در ميان خودشان نيز كه هشت آيه هستند، اتصال دارند كه برخى را به برخى ربط مى دهد و به همديگر بر مى گرداند. زيرا آيات مشتمل اند بر اين كه نبايد جز خدا را حكم گرفت و به حكمش گوش داد، در حالى كه خداى متعال احكام خود را به تفصيل در كتاب خود بيان فرموده، و مشتمل اند بر نهى از پيروى و فرمانبردارى از بيشتر مردم. زيرا فرمانبردارى از بيشتر مردم، كه پيروى ظن و تخمين مى كنند، گمراه كننده است.
و در آخر آيات، بيان مى كند كه مشركان، كه اولياى شياطين اند، با مؤمنان در باره خوردن مردار مجادله مى كنند، و در اين آيات، به خوردن آنچه به نام خدا ذبح شده، امر و از آنچه به نام خدا ذبح نشده، نهى شده است، و اين كه آنچه خدا فرموده و براى بندگان خود پسنديده همين است.
اين بيان مؤيد آن روايتى است كه از ابن عباس نقل شده كه گفته است: مشركان در مساءله خوردن گوشت ميته، با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و مؤمنان مجادله مى كردند كه چرا شما حيوانى را كه خودتان ذبح مى كنيد، می خوريد و اما حيوانى را كه خداوند كشته است، نمی خوريد؟ در پاسخ آنان، اين آيات نازل شد كه فرق بين آن دو حيوان را بيان نموده و حكم خداى را اثبات كرده است.
«أَ فَغَيرَ اللَّهِ أَبْتَغِى حَكَماً وَ هُوَ الَّذِى أَنزَلَ إِلَيْكمُ الْكِتَاب مُفَصلاً»:
در مجمع البيان مى گويد: لفظ «حكم» و «حاكم» به يك معنا است، جز اين كه حكم در رسانيدن مدح بليغ تر است.
براى اين كه در حق كسى اطلاق مى شود كه استحقاق حكم كردن را دارد، و جز به حق، حكومت و قضاوت نمى كند. به خلاف «حاكم» كه مطلق است و به اشخاصى هم كه گاهى به باطل حكومت و قضاوت مى كنند، اطلاق مى شود.
و در معناى كلمه تفصيل مى گويد: اين كلمه، به معناى روشن ساختن معانى و رفع اشتباه از آن است، به نحوى كه اگر خلط و تداخلى در آن معانى شده و در نتيجه مراد و مقصود مبهم شده باشد، آن خلط و تداخل را از بين ببرد.
حرف «فاء» در جمله «افغير الله»، حرف تفريع است. يعنى بيان مى كند كه جمله مزبور فرع و نتيجه جملات قبل است كه راجع به بياناتى بود كه از ناحيه خداى تعالى آمده، و نيز پيشتر فرموده بود: «و هذا كتاب انزلناه مبارك مصدق الذى بين يديه...».
پس معناى آيه چنين مى شود: آيا من به غير خدا، مانند شركايى كه شما آن ها را معبود خود گرفته ايد، يا كسانى كه به آن ها انتساب می جوييد، حكمى بگيرم و در طلب حكمى كه حكمش را پيروى كنم، برآيم، در حالى كه خداى تعالى، سزاوار حكميت است. چون اوست آن كسى كه اين كتاب (قرآن) را بر شما نازل كرده، كه هيچ يك از معارفش مختلط به ديگرى نبوده و هيچ يك از احكامش، مشتبه به ديگرى نيست، و غير چنين كسى سزاوار حكميت نيست.
بنابراين، اين آيه در معناى آيه «و الله يقضى بالحق و الذين يدعون من دونه لا يقضون بشئ ان الله هو السميع البصير»، و آيه «افمن يهدى الى الحق احق ان يتبع امن لا يهدى الا ان يهدى» مى باشد.
«وَ الَّذِينَ ءَاتَيْنَاهُمُ الْكِتَاب يَعْلَمُونَ ...»:
در اين جا، خطاب را دوباره متوجه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نموده و مطلبى را گوشزد وى مى سازد كه با شنيدن آن، ايمان و ثبات قدم آن جناب نسبت به خطابى كه قبلا به مشركان داشت، زيادتر مى گردد.
پس در حقيقت، در كلام التفاتى به كار رفته، و جمله مورد بحث، به منزله جمله معترضه اى است كه به منظور ثبوت قدم و اطمينان قلب رسول خدا و نيز براى اين كه مشركان بدانند كه آن جناب در كار خود بصيرت دارد، در وسط كلام آورده شده.
كلمه «بالحق»، متعلق است به جمله «منزل من ربك»، و نازل شدن به حق به همين است كه از ناحيه شيطان و از تسويلات او و يا از مقوله كهانت كه خداوند در باره اش فرموده: «هل انبئكم على من تنزل الشياطين ، تنزل على كل افاك اثيم» نبوده باشد و شيطان در آن تصرف نكرده، و وحى الهى با تسويلات شيطانى در آن مختلط نشده باشد. همچنان كه در آيه «عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا الا من ارتضى من رسول فانه يسلك من بين يديه و من خلفه رصدا ليعلم ان قد ابلغوا رسالات ربهم» اشاره فرموده است.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |