تفسیر:المیزان جلد۷ بخش۲۰
چرا ابراهيم «ع»، نخست، ستاره و ماه و خورشيد را «ربّ» خود دانست؟
از همه اين ها گذشته، آيه «قَالَ يَا قَومِ إنِّى بَرِئٌ مِمَّا تُشرِكُون * إنِّى وَجَّهتُ وَجهِىَ لِلَّذِى فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَ الأرضَ حَنِيفاً وَ مَا أنَا مِنَ المُشرِكِينَ»، به خوبى بر اين معنا دلالت دارد، زيرا از ظاهر آن پيدا است كه آن جناب، در مقام اثبات وجود آفريدگار نبوده، بلكه با فرض ربوبيت ستاره و ماه و خورشيد و سپس اعراض و انصراف از آن فرض، مى خواسته اثبات كند كه براى پروردگار شريكى نيست.
پس همه اين قرائنى كه در آيات مورد بحث و ساير آياتى كه كلام آن حضرت را حكايت مى كند، وجود دارد، اين معنا را مى رساند كه ابراهيم «عليه السلام»، اين مسأله را كه براى جميع موجودات، آفريدگار يگانه و بى شريكى هست و آن، همان خداوند متعال است، و همچنين اين معنا را كه ناچار و ناگزير براى آدمى ربّ و مدبّرى است، امر مسلّمى می دانسته، و تنها در اين جهت بحث مى كرده كه آيا اين ربّ و مدبّر، همان آفريدگار يگانه است، و زمام تدبير امور آدمى نيز، مانند ايجاد و خلقتش، در دست اوست، يا آن كه بعضى از مخلوقات خود را مأمور تدبير امور انسان كرده و اين كار را به او محوّل نموده است. و لذا همان اجرامى را كه آن ها مى پرستيده اند، مدّ نظر قرار داده و آن ها را، مدبّر خود فرض كرده، و سپس از آن ها اعراض نموده است.
در اين جا، اين پرسش پيش مى آيد كه:
چطور مى توان باور كرد كه ابراهيم «عليه السلام»، كراتى از اجرام فلكى را مدبّر و ربّ خود فرض كند و آنگاه در آن بحث نموده، به اشتباه خود پى برده باشد، و حال آن كه ابراهيم از پيغمبران بزرگ است.
جواب اين سؤال، اين است كه:
آرى، از ظاهر اين فرض كردن و سپس در آن فرض خدشه نمودن، همين معنا استفاده مى شود. چون طبعا علم به نتيجه برهان پس از اقامه برهان پيدا مى شود. ليكن اين معنا، به مقام نبوت ابراهيم «عليه السلام» ضررى نمى زند.
براى اين كه همان طور كه قبلا هم گفتيم، از آيات مورد بحث چنين استفاده مى شود كه اين داستان، مربوط به سرگذشت دوران كودكى ابراهيم «عليه السلام» است، و معلوم است كه در چنين دورانى، دل آدمى نسبت به مسأله توحيد و ساير معارف اعتقادى، مانند صفحه سفيد و خالى از نقش و نوشته اى از هر نقش مخالفى خالى و فارغ است، و آدمى هر كه باشد، در اين دوران، وقتى شروع به كسب معارف مى كند، ناچار چيزهايى را اثبات و چيزهاى ديگرى را انكار مى كند، تا آن كه سرانجام به عقايد صحيح مى رسد، و چنين كسى در اين نفى و اثبات ها و افكار پريشانى كه دارد، مورد مؤاخذه قرار نمى گيرد.
براى اين كه هيچ انسانى در بين دو مرحله ابتداى تميز و مرحله رسيدن به معرفت كامل و علم به حق، خالى از چنين افكارى نيست، و هر انسانى را كه فرض كنيم، چنين روزهايى را در زندگى خود دارد. چرا كه اگر نمی داشت و لحظاتى را كه در آن لحظات از قصور جهل به مرحله علم به عقايد حقه مى رسد، به خود نمى ديد، عقلش او را مكلّف به بحث و نظر در عقايد نمى كرد، و حال آن كه وجوب بحث و كنجكاوى در عقايد و تحصيل اعتقاد صحيح، از ضروريات عقلى است.
و اگر در قرآن كريم، افرادى از بشر مانند مسيح و يحيى «عليهما السلام» را مى بينيم كه قبل از رسيدن به چنين دورانى و بدون احتياج به نفى و اثبات، عقايد حقه را دارا بوده اند، در حقيقت افرادى خارق العاده و استثناء از اين سنّت عمومى بوده اند، و وجود اين افراد استثنايى، باعث نمى شود كه بگوييم هر انسانى اين طور است، يا هر پيغمبرى اين گونه آفريده شده است.
خلاصه اين كه: انسان از همان روزهاى اول كه جان در كالبدش دميده مى شود، واجد شرايط تكليف به كسب عقايد حق و انجام اعمال صالح نيست، بلكه اين استعداد و دارا بودن شرايط تكليف، به طور تدريج، در وى پديد مى آيد. پس اگر بگوييم به طور كلى زندگى بشر به دو مرحله تقسيم مى شود: يكى مرحله قبل از بلوغ كه واجد صلاحيت عقايد صحيح نيست و ديگرى، مرحله بعد از آن، كه داراى چنين صلاحيتى مى شود، درست گفته ايم.
وقتى معلوم شد كه اين حكم كلى ما صحيح است، قهرا بايد قبول كرد كه بين اين دو مرحله، لحظاتى فاصله است كه در آن لحظات، عقل آدمى او را مكلف مى كند كه با هدايت فطرتش و از طريق استدلال، اعتقادات صحيح را تحصيل نمايد. يعنى به او اجازه مى دهد كه يكبار خود را و ساير موجودات جهان را بدون پروردگار فرض نموده، و بار ديگر، داراى صانعى يگانه دانسته و در بار سوم، شريكى براى آن صانع فرض نموده، آنگاه نيك بنگرد كه آيا آثار مشهود در عالم، كداميك از فرضيه هايش را تأييد مى كند تا به همان معتقد شود، و فرضيه هاى ديگرش را دور بيندازد.
چنين كسى مادامى كه استدلالش تمام نشده و به نتيجه نرسيده، تكليفش يكسره نشده است، و نمى توان چنين كسى را مسلمان و يا كافر ناميد. زيرا او، به اصطلاح، از مقسم كفر و دين بيرون است، چون هنوز به يك طرف قطع پيدا نكرده است.
وقتى اين معنا روشن شد، اينك مى گوييم: اين كه ابراهيم «عليه السلام»، به ستاره اشاره كرد و گفت: «اين، پروردگار من است»، و همچنين پس از ديدن ماه و خورشيد گفت: «هَذَا رَبِّى»، اين عقيده نهايى او نبوده، تا العياذ بالله، شرك ورزيده باشد، بلكه صرف فرضى است كه بايد در اطرافش بحث شده و در ادله و مؤيداتش دقت و تأمّل شود.
اين بود جواب از سؤ ال بالا. و اين جواب، گرچه در جاى خود صحيح است، وليكن از آيات سوره «مريم»، كه در مقام حكايت احتجاجات ابراهيم در برابر پدرش مى فرمايد: «يَا أبَتِ إنِّى قَد جَائَنِى مِنَ العِلمِ مَا لَم يَأتِكَ فَاتَّبِعنِى أهدِكَ صِرَاطاً سَوِيّاً * يَا أبَتِ لَا تَعبُد الشَّيطَانَ إنَّ الشَّيطَانَ كَانَ لِلرَّحمَانِ عَصِيّاً * يَا أبَتِ إنِّى أخَافُ أن يَمَسَّكَ عَذَابٌ مِنَ الرَّحمَانِ فَتَكُونَ لِلشَّيطَانِ وَلِيّاً * قَالَ أرَاغِبٌ أنتَ عَن آلِهَتِى يَا إبرَاهِيمُ لَئِن لَم تَنتَهِ لَأرجُمَنَّكَ وَ اهجُرنِى مَلِيّاً * قَالَ سَلَامٌ عَلَيكَ سَأستَغفِرُ لَكَ رَبِّى إنَّهُ كَانَ بِى حَفِيّاً» چنين بر مى آيد كه: وى، حقيقت امر را می دانسته و ايمان داشته كه مدبّر امورش و آن كسى كه به او احسان نموده و در اكرامش از حد گذرانيده، همانا خداى سبحان است.
بنابراين، اين كه در برابر ستاره و ماه و خورشيد گفت: «هَذَا رَبِّى»، در حقيقت، از باب تسليم و به زبان خصم و دشمن حرف زدن است. وى، در ظاهر، خود را يكى از آنان شمرده و عقايد خرافى آنان را صحيح فرض نموده و آنگاه با بيانى مستدل، فساد آن را ثابت كرده است، و اين نحو احتجاج، بهترين راهى است كه مى تواند انصاف خصم را جلب كرده و از طغيان و تعصب او جلوگيرى نمايد و او را براى شنيدن حرف حق آماده سازد.
روش ابطال ربوبيت کواکب و ستارگان، در احتجاج ابراهیم «ع»
«فَلَمَّا أفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الآفّلّينُ»:
«اُفول»، به معنى غروب است. ابراهيم «عليه السلام»، اعتقاد به ربوبيّت و خدايى كوكب را به غروب آن ابطال كرده و فرموده است: ستاره پس از غروب، از بينندگان پنهان مى شود و چيزى كه پنهان است، چطور مى تواند كار خود را كه به عقيده آنان تدبير عالَم كون است، ادامه دهد؟
علاوه بر اين كه ارتباط بين «رب» و «مربوب»، ارتباطى است حقيقى و واقعى، كه باعث محبت مربوب نسبت به ربّ خود مى شود، و تكوينا آن را مجذوب و تابع اين مى سازد، و اجرام فلكى، داراى چنين جذبه اى نيستند و جمال و زيبایى آن ها عاريتى و متغير است، و مجذوب شدن در برابر چنين چيزى معنا ندارد.
و اگر مى بينيد مردمى مادى در برابر زيبایی هاى ناپايدار دنيا، خودباخته و شيفته آن مى شوند، در حقيقت از ناپايدارى آن غفلت مى ورزند و در اثر سرگرمى و استغراقى كه دارند، به ياد زوال و فناى آن ها نمى افتند، و معقول نيست كه پروردگار آدمى، مانند زيبایی ها و تجملات ناپايدار دنيا، در معرض مرگ و حيات، ثبوت و زوال، طلوع و غروب، ظهور و خفا، پيرى و جوانى، زشتى و زيبایى و امثال اين دگرگونی ها واقع گردد.
و اين مطلب، گرچه ممكن است به نظر بعضی ها مطلبى خطابى، يا بيانى شعرى باشد، وليكن اگر دقت بفرمایيد، خواهيد ديد كه برهانى است قطعى بر مسأله توحيد. و به هر حال، ابراهيم «عليه السلام»، ربوبيت كوكب را از راه اين كه غروب و تغيّر بر آن عارض مى شود، ابطال كرده است.
حال، يا منظورش از اين كه: «او، كوكب را دوست نمى دارد، چون دستخوش غروب مى شود»، اين بوده كه مسأله بطلان ربوبيت آن را به كنايه برساند، چنان كه امام صادق «عليه السلام» مى فرمايد: آيا دين چيزى جز مهر و محبت است؟ يا اين كه برهانش متقوم بر دوست نداشتن بوده، و اگر هم در اين بين، اسمى از غروب برده، در حقيقت خواسته است همان دوست نداشتن خود را توجيه كند.
چون دوست نداشتن چيزى، با ربوبيت آن منافات دارد. زيرا ربوبيت، ملازم با محبوبيت است، و چيزى كه از نظر نداشتن زيبایى واقعى و غيرقابل تغيير و زوال نمى تواند محبت فطرى و غريزى انسان را به خود جلب نمايد، مستحق ربوبيت نيست. البته اين وجه، با ظهور آيه و سياق احتجاج، بيشتر و بهتر مى سازد.
بنابراين، مى توان گفت كه ابراهيم «عليه السلام» در اين كلام خود، به ملازمه اى كه بين «دوست داشتن» و «بندگى كردن» و يا بين «معبود بودن» و «محبوبيت» است، اشاره كرده.
و اما اين كه او در ابطال ربوبيت كوكب به وصفى استناد كرد كه در خورشيد و ماه نيز وجود داشته و سپس همان احتجاج در ابطال ربوبيت ستاره را در آن دو نيز تكرار نمود، يا از اين نظر بوده كه وى، شمس و قمر را، مانند كوكب، به همان احتمالى كه در كوكب گذشت، تا آن روز نديده بوده و سابقه اى از طلوع و غروب آن دو نداشته است. و يا از اين جهت بوده كه مخاطبان در قضيه كوكب، غير از مخاطبان در شمس و قمر بوده اند.
و اما اين كه چرا در نفى محبت، كلمۀ «آفلين» را به كار برد، كه صيغه اى است مخصوص ذوى العقول، گويا براى اشاره به اين بوده كه فاقد عقل و شعور، به هيچ وجه استحقاق ربوبيت را ندارد.
همچنان كه قسمت ديگر از كلمات وى كه فرمود: «يَا أبَتِ لِمَ تَعبُدُ مَا لَا يَسمَعُ وَ لَا يُبصِرُ وَ لَا يُغنِى عَنكَ شَيئاً»، و همچنين اين قسمت از كلماتش كه قرآن كريم آن را حكايت كرده و فرموده: «إذ قَالَ لِأبِيهِ وَ قَومِهِ مَا تَعبُدُون * قَالُوا نَعبُدُ أصنَاماً فَنَظَلُّ لَهَا عَاكِفِينَ * قَالَ هَل يَسمَعُونَكُم إذ تَدعُونَ * أو يَنفَعُونَكُم أو يَضُرُّونَ * قَالُوا بَل وَجَدنَا آبَائَنَا كَذَلِكَ يَفعَلُونَ»، اشاره به اين معنا دارد.
زيرا نخست از آنان مى پرسد: چه مى پرستيد؟ مثل اين كه اصلا از معبود آنان اطلاعى ندارد. و وقتى در جوابش، اجسام و هيكل هاى بى شعور را به خدایى معرفى مى كنند، اين بار مى پرسد: آيا اين خدايان شما، داراى علم و قدرت هستند، يا نه.
و در اين سؤال نيز مانند آيه مورد بحث، وصف مخصوص صاحبان عقل يعنى: «يَسمَعُونَ»، «يَنفَعُونَ» و «يَضُرُّونَ» را به كار برده، و همه اين ها، همان طورى كه گفته شد، براى اشاره به اين است كه معبود، بايستى داراى عقل و شعور باشد.
«فَلَمَّا رَءَا الْقَمَرَ بَازِغاً قَالَ هَذَا رَبِّى ...»:
«بُزُوغ»، به معناى طلوع است. قبلا بيان كرديم كه چگونه كلمۀ «فَلَمَّا»، قضيه را به ماقبل خود مربوط و متصل مى سازد، و نيز گفتيم كه جملۀ «هَذَا رَبِّى»، بر سبيل افتراض و يا مماشات با خصم است.
« لُئِن لَم يَهدِنِى رَبِّى لَأكُونَنَّ مِنَ القَومِ الضَّالِّينَ » - اين جمله، به منزله كنايه از بطلان ربوبيت قمر است. چرا كه آن جناب در آغاز بحث، ربوبيت كوكب را به ملاك غروب كردن، كه ملاكى است عام، ابطال كرده بود.
آنگاه وقتى به ماه مى رسد و مى بيند كه آن نيز غروب كرد، بر مى گردد به آن حرفى كه در باره كوكب فرموده بود: «من غروب كنندگان را دوست نمى دارم». لاجرم بدون اين كه دوباره همان حرف را تكرار كند، به كنايه از آن گفت: «اگر پروردگار هدايتم نكند...»، و اين كلام، به خوبى مى فهماند كه گفتار قبلی اش كه فرموده بود: «ماه، پروردگار من است»، نيز ضلالت است، و اگر بخواهد بر آن ضلالت ايستادگى به خرج دهد، يكى از همان گمراهانى خواهد بود كه قائل به ربوبيت قمر بودند.
و از اين كلام چند نكته استفاده مى شود:
اول اين كه: در زمان آن جناب و موقعى كه در باره ماه چنين حرفى را گفته است، اقوامى ماه پرست وجود داشته اند، همچنان كه جملۀ «يَا قَومِ إنِّى بَرِئٌ مِمَّا تُشرِكُون»، كه در آيه بعدى است، نيز خالى از دلالت بر اين معنا نيست.
دوم اين كه: ابراهيم «عليه السلام»، در اين حرفى كه در باره ستاره و خورشيد و ماه زده است، نظر صحيح و يقينى و هدايت الهى و فيض پروردگار خود را جستجو مى كرده، و اين معنا به يكى از آن دو وجهى كه گذشت، از كلام آن جناب استفاده مى شود.
و آن دو وجه، يكى اين بود كه: كلام را بر معناى حقيقى حمل نموده و بگوييم: منظور آن حضرت، اين بوده كه از راه فرضيه به حق مطلب رسيده و براى خود اعتقاد يقينى كسب كند. و ديگرى، اين بود كه: كلام را حمل بر ظاهر نموده و بگوييم: ابراهيم «عليه السلام»، از راه مماشات و تسليم، اين سخن را گفته و خواسته است فساد آن را بيان كند.
سوم اين كه: ابراهيم «عليه السلام»، به اين معنا یقین داشته كه او، داراى پروردگارى است كه هدايت و ساير امورش را متكفل است، و اگر در اين آيات، واقعا يا ظاهرا از پروردگار خود جستجو و بحث كرده، منظورش اين بوده كه بفهمد آيا آن كسى كه امورش را عهده دار است، همان آفريدگار آسمان و زمين است، يا آن كه يكى از آفريده هاى اوست؟ و وقتى برايش معلوم شد كه ستاره و ماه شايستگى ربوبيت را ندارند، چون از نظرش ناپديد شدند، ناگزير اظهار اميدوارى كرد و گفت: «اگر پروردگارم مرا به سوى خود راهنمایى نكند، از گمراهان خواهم بود».
«فَلَمَّا رَءَا الشمْسَ بَازِغَةً قَالَ هَذَا رَبِّى هَذَا أَكبرُ»:
كلام در اين كه چگونه لفظ «فَلَمّا» دلالت بر ارتباط كلام به ماقبل خود دارد، و اين كه معناى جملۀ «هَذَا رَبِّى» چيست، عينا همان كلامى است كه در آيه قبل ذكر شد.
ابراهيم «عليه السلام» در اين جستجوى خود، دو نوبت به خطا بودن فرضيه اش پى برده بود، و با اين حال ديگر جا نداشت كه در باره آفتاب، همان فرضيه غلط را تكرار كرده و بگويد: «اين پروردگار من است». لذا براى اين كه بهانه اى در دست داشته باشد، اضافه كرد كه: «اين بزرگتر است».
وجه آوردن ضمير مذكر براى «شمس»، كه مؤنث است، در كلام ابراهيم «ع»
و اما اين كه چرا به «خورشيد»، به لفظ «هذا» اشاره كرد، با اين كه «شمس»، در لغت عرب مؤنث است و بايد به لفظ «هذه» به آن اشاره شود، جوابش، به طورى كه قبلا هم اشاره كرديم، اين است كه:
در اين نيز، نكته اى است و آن، اين است كه: قرآن كريم مى خواهد بفهماند ابراهيم «عليه السلام» در اين بحث، واقعا آفتاب را نمى شناخته، يا خود را به جاى كسى فرض كرده كه اصلا آفتاب را نديده و نمى داند كه اين جرم، يكى از اجرام آسمانى است كه در هر شبانه روزى، يك بار طلوع نموده و غروب مى كند، و نمى داند كه پيدايش شبانه روز و فصول چهارگانه، مستند به آن است، و آثار ديگرى نيز دارد. چون استعمال اسم اشاره مذكر، براى كسى كه نوع مشارٌ اليه را تشخيص نمى دهد، راحت تر است.
و لذا خود ما وقتى شبحى را از دور مى بينيم، قبل از اين كه تشخيص دهيم مرد است، يا زن، مى پرسيم: «مَن هَذَا»، همچنان كه در جايى كه تشخيص نداده ايم شبه مزبور، انسان است و يا چيز ديگر، مى پرسيم: «مَا هَذَا: چيست اين»؟
و به طورى كه قبلا نيز اشاره كرديم، هيچ بعيد نيست كه ابراهيم «عليه السلام»، در آن موقعى كه به آفتاب اشاره مى كرده، نسبت به خصوصيات آن جاهل بوده، و اولين بارى بوده كه از نهانگاه خود، چشم به جهان وسيع گشوده، و مجتمعى از بشر و اجرامى در آسمان، يكى به نام ستاره و يكى ماه و يكى خورشيد ديده، و از جهت نداشتن معرفت و آشنایى به خصوصيات آن ها، به هر كدام كه رسيده، فرموده: «هَذَا رَبِّى».
جملۀ «فَلَمَّا أفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الآفِلِين» هم، تا اندازه اى اين احتمال را تأييد مى كند. براى اين كه از اين جمله استفاده مى شود كه ابراهيم بعد از ديدن ستاره و يا ماه و خورشيد، گفته است: «هَذَا رَبِّى»، آنگاه بى اطلاع از اين كه بعد از مدتى اين جرم غروب خواهد كرد، بر همان گفتار خود ثابت ماند تا جرم غروب كرد، آن وقت فهميده است كه اشتباه كرده و جرم مزبور، پروردگار او نبوده است.
چون اگر مانند يكى از ماها، سابقه ذهنى از غروب جرم می داشت كه همان بار اول و بدون فاصله جواب خود را می داد كه: «اين، پروردگار من نيست، براى اين كه اين جرم به زودى غروب خواهد كرد»، همچنان كه همين معنا را در باره اصنام انجام داده و همين كه فهميد پدرش اين چوبى را كه هم اكنون به شكل مخصوصى ساخته مى پرستد، بدون درنگ گفت: «أتَتَّخِذُ أصنَاماً آلِهَةً إنِّى أرَيكَ وَ قَومَكَ فِى ضَلَالٍ مُبِينٍ». و نيز پرسيد: «يَا أبَتِ لِمَ تَعبُدُ مَا لَا يَسمَعُ وَ لَا يُبصِرُ وَ لَا يُغنِى عَنكَ شَيئاً».
البته اين احتمال است، و در مقابل آن، همان احتمال دوم است كه گفتيم ابراهيم «عليه السلام» خواسته است با قوم خود مماشات كند، و اگر در باره اين اجرام ايستاد تا غروب كنند، آن وقت از گفته خود برگشت، براى اين بوده كه قدم به قدم، احتجاج خود را با محسوسات مردم پيش ببرد، همچنان كه وقتى بت ها را مى شكند و بت بزرگ را باقى مى گذارد و مى گويد: «اين بت بزرگ، خدايان شما را شكسته»، تا به خوبى، آنان را به عاجز بودن بت ها واقف سازد و براى آنان حتمى كند كه اين سنگ و چوب ها، نمى توانند حتى از خودشان دفع شرّى كنند، تا چه رسد به ديگران.
اقوال گوناگون، در توجيه تذكير ضمير، در آیه شریفه
اين بود توجيهى كه براى مذكّر آوردن لفظ «هذا» به نظر ما رسيد.
البته ساير مفسّران هم، براى آن توجيهات ديگرى كرده اند، از آن جمله، بعضى گفته اند: چون اشاره به «شمس» با لفظ «هَذَا» صحيح نيست، لذا بايد اشاره در اين آيه را، تأويل كرده و گفت: «اشاره مزبور به مشارٌ اليه و يا به جرم نورانى آسمانى بوده، نه به «شمس»، و معناى آن اين است كه: «اين مشارٌ اليه و يا اين جرم نورانى، پروردگار من است و اين، از ساير اجرام بزرگتر است».
اين وجه، گرچه در جاى خود وجه صحيحى است، و ممكن است به اين گونه تأويلات، لفظ «هَذَا» را به جاى «هَذِهِ» استعمال كرد، وليكن گفتگو در اين است كه قرآن كريم، چرا چنين كرده و چه نكته اى منظور بوده است. چون تا نكته اى در كار نباشد، معنا ندارد در جاى مؤنث، مذكّر به كار برده شود.
زيرا اگر چنين چيزى جايز باشد، بايد بدون در نظر داشتن هيچ نكته و يا ضرورتى، بتوان به هر مؤنث قياسى يا سماعى، ضمير و اسم اشاره مذكّر ارجاع كرد، و اگر هم كسى اعتراض كرد كه چرا چنين كردى، در جوابش گفت: مرجع اين ضمير مؤنث، شخص است، نه خود آن. و حال آن كه چنين عملى، مستلزم نسخ لغت و مسخ ادبيت آن است.
بعضى ديگر گفته اند: اين از باب «متابعت مبتدا با خبر در تذكير و تأنيث» است. چون در جمله مورد بحث، كلمۀ «ربّ» و كلمۀ «اكبر»، هر دو خبر براى «هَذَا»، و هر دو مذكّر بودند، از اين رو، «هَذَا» هم، كه مبتداى آن دو بود، مذكّر آمد، همچنان كه در آيه: «ثُمَّ لَم تَكُن فِتنَتُهُم إلّا أن قَالُوا»، به خاطر مؤنث بودن «فتنه» - كه بنابر قرائت به فتح خبر است -عامل اسم هم با اين كه اسم مذكّر بود، مؤنث آمده است.
اين وجه نيز، گرچه در جاى خود صحيح است، ليكن اشكال در مذكّر بودن مبتدا (هَذَا)، عينا در مذكّر بودن خبر (رب) نيز مى آيد.
براى اين كه بت پرستان هم، همان طورى كه خدايان مذكّر داشتند و آن را إله مى خواندند، خدايان مؤنثى هم اثبات مى كردند كه آنان را «إلَهه» و يا «ربّه» و يا دختر خدا و همسر خدا مى ناميدند، و چون «شمس» هم از خدايان مؤنث است، جا داشت قرآن كريم هم، آن را «ربّه» بخواند. پس داستان متابعت مبتدا با خبر رفع اشكال نمى كند، نه از «هَذَا رَبِّى»، و نه از «هَذَا أكبَر». براى اين كه لفظ «أكبَر»، از صيغه هاى تفصيل است كه قاعده در آن، اين است كه وقتى خبر قرار گرفت، مذكّر و مؤنث آن يكسان مى شود. به اين معنا كه هم در مذكّر گفته مى شود: «زِيدٌ أفضَلُ مِن عَمرو»، و هم در مؤنث گفته مى شود: «لَيلِى أجمَلُ مِن سَلمَى»، و قبول نداريم كه داستان متابعت مبتدا از خبر، حتى در چنين صيغه اى هم جريان داشته باشد.
بعضى ديگر گفته اند: تذكير اسم اشاره در اين جا، براى تعظيم آفتاب است. چون مقام، مقامى است كه گفتگو از ربوبيت آفتاب است و اين گفتار، هرچه هم غلط باشد، باز نبايد به خاطر غلط بودن آن، نسبت مؤنث بودن به «رب» داد. لذا به خاطر حفظ احترام مقام ربوبيت، اسم اشاره مذكّر آمده است.
اين وجه نيز صحيح نيست. براى اين كه مشركان مؤنث بودن را، از نواقصى كه تنزيه معبود از آن واجب باشد، نمى دانستند. به دليل اين كه اهل بابل، خودشان به خدايان مؤنثى قائل بودند. از آن جمله، إلَهه «نينو» بود كه معتقد بودند مادر خدايان است، و إلهه «نين كاراشا» بود، كه مى گفتند دختر خدا «آنو» است، و إلهه «مالكات» بود، كه مى گفتند همسر خدا «شاماش» است، و إلهه «زاربانيت» بود كه مى گفتند خداى رضاع است، و ديگر إلهه «آنوناكى» بوده است.
طایفه اى از مشركان عرب هم، «ملائكه» را به عنوان دختران خدا مى پرستيدند، بلكه در تفسير آيه: «إن يَدعُونَ مِن دُونِهِ إلَّا إنَاثاً» نيز روايت شده است كه به طور كلّى، عرب، بت هاى خود را «اناث: مادگان» مى ناميدند. مثلا مى گفتند: «ماده بنى فلان» و مقصودشان، بت مورد پرستش آن قبيله بود.
بعضى ديگر در رفع اين اشكال گفته اند: قوم ابراهيم، آفتاب را مذكّر مى دانسته و براى او، همسرى به نام «انونيت» قائل بوده اند و از اين جهت بوده كه قرآن كريم هم، اشاره به آن را، مذكّر آورده است.
جواب اين حرف نيز، به خوبى روشن است. زيرا اگر قوم ابراهيم چنين عقيده اى هم داشته اند، خود «شمس» را مذكّر مى پنداشتند، نه لفظ «شمس» را، و كلام در لفظ «شمس» است. پس به هر حال مى بايستى اشاره به آن مؤنث آورده مى شد.
علاوه بر اين كه جمله ديگرى كه در كلام ابراهيم، خطاب به نمرود است، با اين معنا منافات دارد. زيرا در اين جمله، ابراهيم مى فرمايد: «فَأتِ بِهَا مِنَ المَغرِب»، و حال آن كه اگر قوم ابراهيم چنين عقيده اى مى داشتند، بايد ابراهيم مى گفت: «فَأتِ بِهِ».
بعضى ديگر از مفسّران گفته اند: زبان ابراهيم و قومش سريانى بوده، و در اين لغت، قواعد عربى جارى نبوده است، و در ضمائر و اسماء اشاره، فرقى بين مذكّر و مؤنث نمى گذاشتند. قرآن كريم هم، به خاطر حفظ و رعايت آن لغت، فرق نگذاشته است.
جواب اين سخن، اين است كه: قواعد لفظ عرب اجازه، چنين مراعاتى را نمى دهد. علاوه بر اين كه خداى تعالى، در قرآن مجيد، از ابراهيم احتجاجات و ادعيه زيادى حكايت كرده، كه در موارد بسيارى از آن رعايت تذكير و تأنيث شده است، با اين حال چه شده است كه تنها در آيه مورد بحث ما، اين معنا را رعايت نكرده؟
سخن نادرست مفسری كه می گوید ابراهيم «ع»، به زبان عربى سخن می گفته
در اين جا، بد نيست خاطرنشان سازيم كه يكى از مفسّران، بعد از آن كه وجه مزبور را نقل كرده، اشكال غريبى به آن كرده است و آن، اين است كه گفته: زبان ابراهيم «عليه السلام» و همچنين اسماعيل و هاجر، سريانى نبوده، بلكه او و قومش، به زبان عربى قديم حرف مى زده اند.
آنگاه در تقريب ادعاى خود گفته است:
دانشمندان باستان شناس، اين معنا را به ثبوت رسانيده اند كه عرب جزيره در زمان هاى قديم، سرزمين هاى كلدان و مصر را استعمار كرده و لغت عرب، از همان ابتداى تاريخ، در اين سرزمين ها رخنه كرده و بر زبان هاى خود آنان برترى و غلبه يافته است، و پاره اى از همين دانشمندان، صريحا گفته اند كه پادشاه معاصر ابراهيم «عليه السلام»، همان «حمورابى» بوده، كه خود، مردى از نژاد عرب است، و در عهد عتيق به «كاهن اللّه العلى» وصف شده.
و نيز، در آن كتاب ذكر نموده كه: همين پادشاه بود كه از خدا، براى ابراهيم برکت را مسألت نمود، و ابراهيم هم، از هر چيزى، يك دهم را به او داد.
سپس مفسّر مذكور، اضافه كرده است كه: معروف و مشهور در كتب حديث و تاريخ عرب نيز اين است كه ابراهيم «عليه السلام»، فرزندش اسماعيل را با مادرش هاجر مصرى، به وادى حجاز، همان جایى كه پس از چندى شهر مكه ساخته شد، انتقال داد و خداوند، جماعتى از قوم «جُرهم» را مسخرشان نمود، تا با اين مادر و فرزند در آن سرزمين مسكن گزيدند، و ابراهيم «عليه السلام»، گاهى به زيارتشان مى آمد و در سفرى به اتفاق فرزندش «اسماعيل»، بيت الحرام را بنا نهادند، و دين اسلام را در بلاد عربى انتشار دادند.
و نيز در حديث است كه: وقتى ابراهيم به ديدن فرزندش آمده بود، هنگامى رسيد كه اسماعيل به شكار رفته بود. پس چند جمله اى با همسر او، كه از قوم جُرهم بود، حرف زد و او را شايسته همسرى فرزندش ندانست.
بعد از مدتى، بار ديگر، به زيارت فرزند آمد، باز هم او را نيافت. با همسر ديگر او به گفتگو پرداخت، همسر اسماعيل، به او تعارف كرد كه فرود آيد. پس از اين كه ابراهيم پياده شد، عروسش، آب حاضر كرد و سرش را شستشو داد. ابراهيم، از حركات عروس خوشحال گرديد، و او را براى همسرى فرزندش پسنديد و براى او دعاى خير نمود. اين ها، همه شواهدى است كه دلالت مى كند بر اين كه زبان ابراهيم «عليه السلام»، عربى بوده است.
اين بود ادّعا و دليل مفسّر مزبور، و ناگفته پيداست كه هيچ يك از دليل هاى وى، معتبر و قابل اعتماد نيست.
براى اين كه تسلط عرب جزيره بر مصر و كلدان و اختلاط شان با مردم اين دو كشور، باعث نمى شود كه بكلّى زبان بومى آنان، كه يكى قبطى و ديگرى سريانى بوده، از بين رفته و به زبان عربى مبدّل شود و هرچه هم مؤثر باشد، بيش از اين نيست كه مقدارى از واژه هاى آن زبان، در اين زبان و مقدارى از اسماء و لغات اين زبان، در آن زبان وارد شود، همچنان كه در قرآن كريم هم، از اين گونه لغات، مانند «قسطاس» و «استبرق» و امثال آن ها، كه در اصل عربى نيستند، ديده مى شود.
و اما اين كه گفته است: حمورابى، پادشاه معاصر ابراهيم «عليه السلام» بوده است، با تاريخ صحيح زندگى او و آثارى كه از خرابه هاى بابل كشف شده و سنگ نبشته هايى كه از آن جا به دست آمده است و قوانين و سيره اى را كه وى در كشورش اجرا مى كرده و آن قوانين بر اساس آنچه كه امروزه به دست ما رسيده، قديمى ترين قانون تدوين شده در عالم است، مطابقت ندارد.
بعضى از باستان شناسان چنين مى گويند: «حمورابى»، بين سال هاى (۱۷۲۸) و (۱۶۸۶) قبل از ميلاد سلطنت مى كرده. و بعضى ديگر گفته اند كه: وى، در ميان سال هاى (۲۲۸۷ - ۲۲۳۲) قبل از ميلاد، بر بابل دست يافته است، و حال آن كه ابراهيم «عليه السلام»، در حدود سنه (۲۰۰۰) قبل از ميلاد مى زيسته.
علاوه بر اين، حمورابى، مردى بت پرست بوده، و از كلماتش كه در آثار مستخرجه به دست آمده، پس از بيان شريعت و قوانين خود از بت ها استمداد كرده، و براى بناى شريعتش و اين كه مردم به شريعت او عمل كنند، و دشمنان و مخالفان آن نابود شوند، دست به دامان بت ها شده است.
و اما داستان آوردن اسماعيل و مادرش را به تهامه، و بنا نهادن خانه كعبه و اشاعه دين خدا و تفاهمش با اعراب، هيچ دلالتى بر اين كه آن جناب، به لغت عرب سخن مى گفته است، ندارد.
اينك، به اصل بحث بر مى گرديم و مى گوييم:
همان طورى كه گفته شد، كلمۀ «فَلَمَّا»، مابعد خود را به ماقبل مرتبط ساخته و دلالت مى كند بر اين كه در آن لحظه اى كه ماه غروب كرد، ابراهيم «عليه السلام» آفتاب را ديد كه طلوع مى كند، و اين معنا، تنها در بلادى اتفاق مى افتد كه در عرض شمالى (همانند بلاد كلدان) باشد. و نيز بايد فصل هم، فصل پاييز و يا زمستان باشد، كه شب ها، طولانى تر است.
مخصوصا اگر ماه در يكى از برج هاى جنوبى، مانند برج قوس و جُدَى بوده باشد. در چنين شرايطى است كه ماه در نيمه دوم ماه هاى قمرى قبل از طلوع آفتاب، غروب مى كند.
در ذيل آيه: «فَلَمَّا جَنَّ عَلَيهِ اللَّيلُ رَآى كَوكَباً قَالَ هَذَا رَبِّى فَلَمَّا أفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الآفِلِيَن * فَلَمَّا رَأى القَمَرَ بَازِغاً قَالَ هَذَا رَبِّى» نيز قبلا گفتيم كه ظاهر كلام و مؤيدات ديگر كه همراه آن است، دلالت دارد بر اين كه ابراهيم «عليه السلام»، در شبى از شب هاى نيمه دوم ماه، اين گفتگو را داشته و كوكب هم، همان ستاره «زهره» بوده است.
و آن جناب، اول آن را در جهت مغرب و در حال سرازيرى به طرف انتهاى افق مشاهده كرده و پس از لحظه اى كه از نظرش ناپديد شده، ماه را ديده است كه از طرف مشرق طلوع مى كند.
بنابراين، از اين آيات به دست مى آيد كه:
ابراهيم «عليه السلام»، قبل از فرارسيدن شب و روز، مشغول احتجاج با قوم خود در باره بت ها بوده، و اين احتجاج همچنان ادامه داشته، تا شب فرا رسيده و چشمش به ستاره «زهره»، كه معبود طایفه اى از آن قوم بوده، افتاده است، و ناچار سرگرم به احتجاج و استدلال عليه آنان شده است، و در عين سرگرمی اش، منتظر بوده ببيند كار اين ستاره به كجا مى كشد. تا آن كه مى بيند پس از ساعات كوتاهى، غروب كرد.
لذا همين معنا را حجت خود قرار داده و از ربوبيت آن بيزارى جسته است. در همين حال بوده كه مى بيند ماه از طرف مشرق سر زد. باز به احتجاج خود ادامه داده و روى سخن را متوجه مردمى مى كند كه قائل به ربوبيت ماه بوده و در همان جا حضور داشته اند. نخست، از باب مماشات مى گويد: «اين است پروردگار من»، آنگاه حركت ماه را تحت مراقبت قرار داده، سپس مى بيند كه آن نيز غروب كرد.
البته همان طورى كه گفته شد، آن شب از شب هاى طولانى نيمه دوم ماه بوده، كه قرص قمر، در نيم دايره كوتاه ترى از مدارات جنوبى سير مى كند، و در نتيجه، زودتر هم غروب مى نمايد. خلاصه همچنان سرگرم در احتجاج بوده، تا ماه نيز فرو نشسته است. ناچار از ربوبيت آن هم بيزارى جسته و از خداى خود درخواست راهنمايى كرده و از خطر گمراهى به او پناه برده است.
در همين حال بوده است كه جرم آفتاب از افق سر زده است. وقتى ديد كه اين از آن دو تا بزرگتر است، باز با اين كه به بطلان ربوبيت ستاره و ماه پى برده بود، به عذر اين كه اين بزرگتر است، از راه افتراض يا مماشات گفت: «اين است پروردگار من». آنگاه حركت آفتاب را زير نظر قرار داد، تا آن كه آن هم به پشت افق فرو نشست. لذا از ربوبيت آن هم بيزارى جسته، يكباره حساب خود را با قوم خويش، كه مركب از اين طوايف بودند، تصفيه كرده و گفت: «اى قوم! من بيزارم از اين چيزهایى كه شما شريك خدا قرار مى دهيد». آنگاه به اثبات ربوبيت خداى سبحان پرداخته و گفته است:
«من بدون هيچ انحرافى روى خود را متوجه آن كسى مى كنم كه آسمان ها و زمين را آفريده است و من از مشركان نيستم». يعنى هيچ كدام از آفريده هاى او را، شريك او قرار نخواهم داد.