تفسیر:المیزان جلد۷ بخش۱۸

از الکتاب



«بيان آيات»

در اين ده آيه، پروردگار متعال، حجتى را ذكر مى كند كه آن را به پيغمبر عظيم الشأن، حضرت ابراهيم «عليه السلام» داده بود تا با آن، عليه مشركان احتجاج نموده و آنان را به دينى كه خدايش به سوى آن هدايت نموده، يعنى دين توحيد دعوت كند.

آنگاه بعد از اين آيات، هدايت كلّى انبيا و پاكى ضمير آنان را از شرك بيان نموده و از بين همه آنان، نوح كه قبل از ابراهيم بوده و شانزده پيغمبر ديگر را كه همه از ذرّيه ابراهيم بوده اند، اسم مى برد.

بررسى كيفيت مخصوص رفتار و محاجّه ابراهيم «ع»، در اين آيات

و اين آيات، در حقيقت بيان عالی ترين و كامل ترين مصداق ايمان و قيام به دين فطرت و نشر عقيده توحيد و پاكى از شرك و دوگانگى است. و اين، همان هدف مقدسى است كه ابراهيم براى آن قيام نمود و در روزگارى كه مردم سنت توحيد را كه نوح و انبياى بعد از او گوشزدشان كرده بودند، از ياد برده و دنيا در تيول وثنيت درآمده بود، براى روشن كردن آن احتجاج كرد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۲۲۲

پس اين آيات، با حجت هایى كه در آن ها بر دين فطرت اقامه شده، در حقيقت، براى مزيد بينایى رسول خدا است نسبت به ادلّه اى كه در همين سوره و قبل از اين آيات، خدا به او تلقين نمود، و در چهل جا فرموده: اين طور بگو و چنين استدلال كن، كه متجاوز از بيست تاى از آن گذشت.

گويا فرموده: در موقعى كه با قوم خود روبرو می شوى و ادلّه توحيد و نفى شرك را كه ما تلقينت كرديم، برايشان مى آورى، به ياد آر آن دليل هايى را كه ابراهيم براى پدر و قومش آورد، و در نظر آور آن حجت هايى را كه ما به او آموخته و بدان وسيله، به ملكوت آسمان ها و زمين آگاهش ساختيم.

زيرا ابراهيم اگر با قوم خود به محاجّه می پرداخت، به سبب علم و حكمتى بود كه ما ارزانی اش داشتيم، نه به فكر تصنعى كه از چهار ديوار تصور و خيال تجاوز ننموده و هميشه مشوب به تكلف و به خودبستگی هايى است كه فطرت صاف و خداداد بشر مخالف آن است.

و اگر انسان خالى الذهن باشد و بدون در نظر داشتن آنچه در روايات است و قبل از اين كه ذهنش به مشاجرات اهل تفسير و در هم آميختن شان تفسير آيات را با مضامين روايات و همچنين به آنچه در كتب تاريخ و در تورات و اسراييليات است، مشوب گردد، در اين آيات دقت كند، از لحن آن به خوبى مى فهمد كه اين كلمات، از كسى صادر شده كه ذهنش صاف و خالى از آلودگی هاى افكار و ضد و نقيض هاى اوهام بوده است، و اين، در حقيقت لطائف شعور و احساس فطرت صاف و ادراكات اوليه عقل وى بوده، كه در قالب اين الفاظ درآمده است.

و خلاصه: اگر از روى انصاف در اين آيات غور كند، ترديد نخواهد كرد در اين كه:

كلماتى كه ابراهيم با قوم خود داشته و اينك اين آيات، آن كلمات را حكايت مى كند، بسيار شبيه است به كلام يك انسان اوليه فرضى كه زندگى خود را در نقبى (زيرزمين) يا در غارى (در كوه) گذرانيده است. انسانى كه فقط با كسى معاشرت دارد كه قوت لايموت او را تهيه كند و لباسى برايش تهيه نمايد كه از گرما و سرما حفظش كند. انسانى كه تاكنون چشمش به ستارگان آسمان نيفتاده و طلوع و غروب آفتاب و ماه را نديده است. انسانى كه هرگز قدم در جامعه هاى بشرى و شهرهاى وسيع آن ننهاده، و به افكار مختلف و ايده هاى گوناگون و اديان و مذاهب ضد و نقيض آن برخورد ننموده، و اينك ناگهان گذارش به سرزمينى وسيع و يكى از جوامع بزرگ افتاده و چيزهايى مى بيند كه هرگز نديده است.

مثلا مردمى را مى بيند كه با دل هاى پر از اميد، سرگرم كار خود و شتابان به سوى مقصد خويش اند. يكى متحرك و ديگرى ساكن. يكى كارگر و ديگرى كارفرما. يكى خادم و ديگرى مخدوم. يكى فرمانده و ديگرى فرمانبر. يكى هم دور از همه اين جنجال ها، مشغول بندگى و پرستش معبود خويش است. در اين ميان، ناگهان چشمش به آسمان مى افتد و از ديدن اجرام آسمانى، تعجب و بهت زدگيش دو چندان شده و غرق در درياى تحير مى گردد. ناچار از كسى كه مى تواند به مقاصدش پی ببرد، با اشاره و كنايه، از حال تك تك اين موجودات سؤال مى كند.

عينا مانند كودكى كه وقتى چشمش به فراخناى آسمان و چراغ هاى فروزانش مى افتد، از مادرش مى پرسد: اين اجرام درخشنده كه دل مرا مجذوب خود كرده، چيست؟ راستى چقدر زيبا و شگفت آور است؟! چه كسى اين ها را به آسمان ميخكوب و آويزان كرده است؟ چه كسى همه شب، آن ها را روشن مى كند؟ چه كسى اين چراغ ها را ساخته است؟ و همچنين از كوچك و بزرگ آن ها، از خصوصيات هر يك، جداگانه پرسش ها مى كند.

با اين تفاوت كه: انسان فرضى مورد بحث، ابتدا از حقيقت چيزهایى سؤال مى كند كه به معلومات دوران توحش و روزگار تنهایی اش نزديكتر است، و چون معلومات آن روزش، از سنخ محسوسات نبوده، زيرا چيزى نديده و نشنيده بود، لذا اولين چيزى را كه مورد سؤال قرار مى دهد، سبب اعلى و علت هستى عالَم است.

آرى، انسان به طور كلّى، طورى است كه مى خواهد از حال مجهولات اطلاع و آگاهى حاصل كرده و به معلومات برسد، به اين معنا كه مواد اوليه علم خود را گرفته و در مقام كشف از حالات نزديك ترين و مناسب ترين مجهول، بر مى آيد.

مثلا كودكان يا صحرانشينان، وقتى به چيزى بر مى خورند كه برايشان تازگى دارد، از ميان همه جهات آن، ابتدا از جهتى سؤال مى كنند كه به آن مأنوس ترند. يعنى ابتدا مى پرسند اين چه حقيقتى است؟ آنگاه سؤال مى كنند كه چه كسى آن را درست كرده؟ سپس مى پرسند: فايده آن چيست و براى چه منظورى ساخته شده؟

سرگرمى به امور مادى، باعث غفلت از مبدأ و معاد می شود

انسان فرضى مورد گفتار ما هم كه تقريبا مى توان گفت يك انسان فطرى است و هنوز فطرتش از آلودگی ها پاك است، از آن جايى كه جز به ساده ترين اسباب زندگى اشتغال نداشته و ذهنش از خاطرات و افكار گوناگونى كه ذهن انسان هاى متمدن و شهرى را به خود مشغول مى كند، خالى و فارغ است، زيرا كه انسان هاى متمدن، به قدرى مشاغل مادى و افكار پراكنده دارند كه خاطرشان حتى براى يك لحظه آسوده نيست. حوادث بيشمار آسمانى و زمينى اطراف انسان ابتدایى را احاطه كرده، بدون اين كه اسباب طبيعى آن ها را بشناسد. از اين جهت، ذهن وى آمادگى بيشترى براى انتقال به سبب مافوق طبيعى دارد.

با اين كه انسان شهرنشين، اگر فرصتى و فراغتى از شمارش اسباب طبيعى برايش حاصل شود، آنگاه متوجه مبدأ فوق طبيعى شده، به او می پردازد و از اين رو، اگر انسان ابتدایى، از شهرنشينان، عبادت و پرستشى نسبت به آن مبدأ فوق طبيعى ببيند، زودتر از ديگران، توجهش به او منتقل مى شود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۲۲۴

و لذا مى بينيم كه ديندارى و عنايت و اهتمام نسبت به مراسم دينى و همچنين بحث در الهيات، در قاره آسيا بيشتر است تا اروپا، و در آسيا نيز اين قبيل مسائل در شهرهاى كوچك و دهات، قدر و قيمت و ارزش ‍ بيشترى دارد، تا در شهرهاى بزرگ. جهتش روشن است، زيرا جامعه، هر قدر وسيع تر و سطح زندگی اش، هرچه بالاتر باشد، حوائج مادی اش بيشتر و مشاغل آن متراكم تر است، و دل ها كمتر فراغتى به دست مى آورند كه به معنويات بپردازند، و خلاصه در دل ها جاى تهى براى توجه به مبدأ و معاد كمتر است.

خلاصه اين كه: اگر داستان حضرت ابراهيم «عليه السلام» را كه در آيات مورد بحث و همچنين در آياتى از سوره «مريم» و «انبيا» و «صافات» حكايت شده، به دقت مطالعه كنيم، خواهيم ديد كه آن جناب در احتجاج با پدر و قومش، حالتى شبيه به حالت انسان ساده اى را داشته است كه فرض شد.

زيرا مى بينيم عينا مانند همان انسان فرضى مى پرسد: اين سنگ و چوبى كه در برابرش خاضع مى شويد، چيست؟ و مانند كسى كه هيچ چيزى نديده و از دين و بى دينى حكايتى نشنيده، مى پرسد: در برابر اين ستارگان و آفتاب و ماه چه مى كنيد؟ و چرا چنين مى كنيد؟

از پدر و قومش مى پرسد: «مَا هَذِهِ التَّمَاثِيلُ الَّتِى أنتُم لَهَا عَاكِفُونَ». و نيز مى پرسد: «مَا تَعبُدُون»؟ در جواب مى گويند: «نَعبُدُ أصنَاماً فَنَظَلُّ لَهَا عَاكِفِينَ». دوباره مى پرسد: «هَل يَسمَعُونَكُم إذ تَدعُون أو يَنفَعُونَكُم أو يَضُرُّون»؟ در جواب مى گويند: «بَل وَجَدنَا آبَائَنَا كَذَلِكَ يَفعَلُونَ».

و اين سنخ گفتار، همان طورى كه ملاحظه مى كنيد، گفتار كسى است كه تاكنون، نه بتى ديده و نه بت پرستى، و حال آن كه در مهد وثنيت و محيط بت پرستى (يعنى بابل كلدان) بار آمده و رشد يافته است.

در اين جا، ممكن است كسى بگويد: غرض ابراهيم «عليه السلام» از اين گونه تعبيرات، تحقير بت ها و اشاره به اين بوده كه من آن احترامات و آن آثار و خواصى كه شما براى اين بت ها قائليد، قائل نيستم و اصلا من اين ها را نمی شناسم.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۲۲۵

همانند تعبيرى كه فرعون در برابر موسى كرده و به منظور بى اعتنایى به خداى موسى گفت: «وَ مَا رَبُّ العَالَمِين»؟ و همچنين مانند تعبير كفار مكه، در برابر رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، كه آيه زير آن را چنين حكايت مى كند: «وَ إذَا رَآكَ الَّذِينَ كَفَرُوا إن يَتَّخِذُونَكَ إلّا هُزُواً أهَذَا الَّذِى يَذكُرُ آلِهَتَكُم وَ هُم بِذِكرِ الرَّحمَانِ هُم كَافِرُونَ».

وليكن اين معنا از ادب ابراهيم دور است. ابراهيم «عليه السلام»، كسى است كه در برابر پدرش «آزر»، جز به ادب و احترام لب به سخن نگشود و حتى وقتى آزر او را از خود راند و گفت سنگسارت مى كنم، آن حضرت در پاسخش گفت: «سَلَامٌ عَلَيكَ سَأستَغفِرُ لَكَ رَبِّى إنَّهُ كَانَ بِى حَفِيّاً».

و خيلى بعيد است كه چنين كسى، اولين بارى كه مى خواهد با «آزر» سخن گويد، خدايان او را تحقير نموده و در نتيجه، تعصب او را نسبت به بت ها تحريك كند، با اين كه پروردگار عالم، دين آن حضرت را «ملت حنيف» خوانده و در دين او، از اين كه مسلمانان بر خدايان مشرکان ناسزا بگويند، نهى شده، تا آنان نيز مسلمانان و خداى آن ها را سبّ نكنند. و فرموده: «وَ لَا تَسُبُّوا الَّذِينَ يَدعُونَ مِن دُونِ اللهِ فَيَسُبُّوا اللهَ عَدواً بِغَيرِ عِلم». پس صحيح تر، همان وجهى است كه ما ذكر كرديم.

ابراهيم «عليه السلام» پس از فراغ از احتجاج با پدر و قومش در باره اصنام، شروع به پرسش خدايان آن ها (ماه، ستاره، آفتاب و...) مى كند، و به ستاره اى اشاره نموده، مى گويد: «هَذَا رَبِّى». و همچنين وقتى مى بيند ماه طلوع كرد، مى گويد: «هَذَا رَبِّى». روز كه مى شود و خورشيد طلوع مى كند، مى گويد: «هَذَا رَبِّى هَذَا أكبَر»، اين است پروردگار من، چرا كه اين، از آن دو بزرگتر است.

اين جا نيز ابراهيم «عليه السلام»، خود را به جاى كسى قرار مى دهد كه اصلا ستاره و ماه و خورشيدى نديده است. روشن ترين دليل ها بر اين معنا، همين تعبيرى است كه در باره آفتاب كرده، چون به خوبى پيدا است كه اين تعبير، تعبير كسى است كه گويا اصلا نمى داند آفتاب و ماه و ستاره چيست.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۲۲۶

فقط اين را مى داند كه مردم در برابر اين اجرام خضوع كرده و آن ها را می پرستند، و قربانى تقديمشان مى دارند.

ضمير مذكر آوردن براى «شمس» در كلام ابراهيم «ع»: «هَذَا رَبِّى هَذَا أكبَرُ»، شاهد بر اين است كه آن حضرت، همچون انسانى فرضى كه از هيچ چيز خبر ندارد، سخن گفته است.

مثال روشن اين داستان، اين است كه: شما شبحى را از دور ببينيد و بدانيد كه اين شبح، شبح انسانى است، وليكن ندانيد كه آيا مرد است يا زن، از كسى می پرسيد: اين شخص كيست؟ زيرا بيشتر از آن نمی دانيد. او هم به شما معرفی اش نموده و مى گويد: فلان مرد، يا فلان زن است. و اما اگر ندانيد شبح مزبور، انسان است يا حيوان و يا جماد، سؤال خواهيد نمود كه اين چيست؟

زيرا شما در حق آن، معرفتى بيش از اين كه يك جسمى است از اجسام، نداريد، لذا در جواب شما گفته مى شود: اين زيد است، و يا فلان زن است، و يا چوبى است كه در اين جا كار گذاشته اند. شما كه به واقع امر جاهليد، در سؤال خود از جميع خصوصيات آن شبح، از انسان بودن و نبودنش، مرد بودن و نبودنش، و هم چنين ساير امتيازاتش، تنها آن چيزى را رعايت مى كنيد كه به آن عالِم هستيد، و اما آن كس كه به شما جواب مى دهد، از جهت اين كه عالِم است، حقيقت را رعايت مى كند.

پس ظاهر اين كه فرمود: «هَذَا رَبِّى»، و همچنين «هَذَا رَبِّى هَذَا أكبَر»، اين است كه اين شخص، از آفتاب هيچ گونه اطلاعى جز اين ندارد كه اين از ستاره بزرگتر است.

و اما اين كه اين آفتاب جرمى است و يا صفحه اى نورانى است و آيا چيزى است كه با نور خود موجودات زمين را اداره و با گردش خود به حسب ظاهر حس، شب و روز را به وجود مى آورد، و آيا اين ماه و ستاره، همه شب از افق طلوع نموده و در طرف ديگر افق، غروب مى كنند، يا نه؟ ظاهر كلام آن حضرت مى رساند كه او، هيچ خبرى از اين جزئيات نداشته است. زيرا اگر خبر داشت، جا داشت مثلا در باره آفتاب، اشاره را صحيح ادا كرده و بفرمايد «هَذِهِ رَبِّى هَذِهِ أكبَر». و يا بفرمايد: «إنَّها رَبِّى إنَّهَا أكبَر»، و حال آن كه رعايت اين نكته را ننموده و فرمود «هَذَا»، با آن كه اين لفظ مذكر است و «شمس»، مؤنث.

همچنان كه بعدها در موقعى كه با خود نمرود احتجاج مى كرد، اين نكته را رعايت نموده و فرمود: «فَإنَّ اللهَ يَأتِى بِالشَّمسِ مِنَ المَشرِقِ فَأتِ بِهَا مِنَ المَغرِب»، و نفرمود: «فَأتِ بِهِ مِنَ المَغرِب». چون در اين جا، خود را در جاى يك مرد جاهل به امر قرار نداده، و اين اختلاف در تعبير، در جاى ديگر از كلام آن جناب نيز ديده مى شود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۲۲۷

آن جا كه به پدر و قوم خود گفت: «مَا تَعبُدُون». ابتدا از معبود آنان به لفظ «مَا»، كه مخصوص غير انسان است، تعبير كرد. چون در اين موقع نمى داند كه اين بت ها، مانند انسان، داراى عقل اند، و يا سنگ و چوب و بدون شعور هستند؟ تنها مى داند كه چيزى هستند. آنگاه كه فهميد مردم قائل به الوهيت آن ها هستند و عبادتشان مى كنند و اين معنا را از خود مردم شنيد، از جهت اين كه اله و معبود، بايد صاحب شعور باشد، و براى پرستندگانش جلب نفع و دفع ضرر نمايد، در جواب، راجع به بت ها، لفظ مخصوص «صاحبان شعور» را به كار برد و گفت: «هَل يَسمَعُونَكُم إذ تَدعُونَ * أو يَنفَعُونَكُم أو يَضُرُّونَ * قَالُوا بَل وَجَدنَا آبَائَنَا كَذَلِكَ يَفعَلُونَ».

آنگاه وقتى در داستان شكستن بت ها گفت: «فَسئَلُوهُم إن كَانُوا يَنطِقُونَ»، و مردم در جوابش گفتند: «لَقَد عَلِمتَ مَا هَؤُلَاءِ يَنطِقُونَ»، و اقرار كردند كه اين بت ها، زبان ندارند و فاقد شعور هستند، از اينرو، او هم لفظ «مَا» را كه مخصوص هر فاقد شعورى است، به كار برد و گفت: «أفَتَعبُدُونَ مِن دُونِ اللهِ مَا لَا يَنفَعُكُم شَيئاً وَ لَا يَضُرُّكُم أفِّ لَكُم وَ لِمشا تَعبُدُونَ مِن دُونِ اللهِ أفَلَا تَعقِلُونَ».

خلاصه اين كه: نمى توان اين گونه نكات را ناديده گرفت، و يا مثلا اشاره به لفظ «هَذَا» را در «هَذَا رَبِّى هَذَا أكبَر» حمل كرد به اين كه اشاره به شمس نبوده تا لازم باشد بفرمايد: «هَذِهِ»، بلكه اشاره به جرم بوده و جرم هم مذكر است. يا گفت اشاره مزبور اشاره به مشارٌ اليه بوده، كه آن هم مذكّر است. يا آن كه بگوييم زبان حضرت ابراهيم «عليه السلام»، زبان سريانى بوده و در اين زبان، مانند غالب زبان هاى غير عربى، رعايت تأنيث نمى شود.

اين ها، وجوه صحيحى نيست. به دليل اين كه: در خصوص همين «شمس» در پاسخ نمرود، رعايت تأنيث را نموده و فرمود: «فَإنَّ اللهَ يَأتِى بِالشَّمسِ مِنَ المَشرِقِ فَأتِ بِهَا مِنَ المَغرِب». آن وقت چطور شد در خصوص: «هَذَا رَبِّى هَذَا أكبَر»، اين لهجه را به كار برد؟ و نيز چرا اين لهجه را در جمله «مَا هَذِهِ التَّمَاثِيلُ الَّتِى أنتُم لَهَا عَاكِفُونَ»، و همچنين در دعایى كه كرد و گفت: «رَبِّ إنَّهُنَّ أضلَلنَ كَثِيراً مِنَ النَّاسِ» به كار نبرد؟ و همچنين نمى توانيم در مقام حمل كلام آن جناب بگویيم: از اين جهت لفظ «هَذَا» را مؤنث نياورد كه دنبالش مى گفت: «رَبِّى»، به خاطر احترام خدا، لفظ «هَذَا» را مذكّر آورد تا خدا را از نقص تأنيث منزّه كرده باشد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۲۲۸

و يا بگوييم چون خبر، يعنى كلمۀ «رَبِّى» مذكّر بوده، از اين جهت مبتدا را هم مذكّر آورد. زيرا هيچ كدام از اين توجيه ها قانع كننده نيست. و ما به زودى در اين باره، مفصلا بحث خواهيم كرد، إن شاء الله.

حاصل اين كه: از سياق اين آيات و آيات ديگرى كه مناظرات ابراهيم «عليه السلام» را با پدر و قومش در باره توحيد حكايت مى كند، بر مى آيد كه وى، قبل از آن ايام، دور از محيط پدر و قومش زندگى مى كرده، و لذا به آنچه كه مردم از جزئيات و خصوصيات موجودات و همچنين از سنن و آداب معموله با خبر بودند، او با خبر نبوده، و در اوايل رشد و تميزش از آن جا و مكانى كه داشته، بيرون آمده و به پدر خود پيوسته است، و در آن موقع بوده كه براى اولين بار، چشمش به بت ها مى افتد و از پدرش مى پرسد كه اين چيست؟

و وقتى آن جواب را می شنود، شروع مى كند به مشاجره و خدشه دار كردن الوهيت بت ها، و پس از قانع كردن پدر، به سر وقت قوم رفته، آنان را نيز قانع مى كند. آنگاه به سراغ پرستش ارباب بت ها، يعنى كواكب و خورشيد و ماه رفته، يكى پس از ديگرى را، پروردگار خود فرض نمود، تا اين كه همه غروب كردند. آنگاه ربوبيت آن ها را باطل نموده و در اثبات توحيد خالص چنين گفت: «إنِّى وَجَّهتُ وَجهِى لِلَّذِى فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَ الأرض حَنِيفاً وَ مَا أنَا مِنَ المُشرِكِينَ». و از شواهد و نمونه هایى كه بعدا ذكر مى كنيم، چنين بر مى آيد كه اين احتجاج و استدلال را، در دو روز و يك شب به پايان رسانيده است.

ابراهيم «عليه السلام»، خود بر اين معنا بصيرت و بينش داشته است كه براى آسمان ها و زمين آفريدگارى است و او، «الله تعالى» است و در اين امر، شريكى براى او نيست، ولى در مقام استدلال از اين معنا، به جستجو بر می خيزد كه آيا در بين مخلوقات خدا، چيزى هست كه آن نيز پروردگار مردم و ابراهيم باشد؟ مثلا آيا خورشيد و ماه يا چيز ديگرى هست كه در تدبير عالَم، شريك خدا باشد؟ يا اين كه همۀ امور عالَم، تنها به دست خداى تعالى است و بس، و پروردگارى جز او نيست؟

البته خداى تعالى در همه اين مراحل، او را مدد و يارى مى نموده و با ارائه ملكوت آسمان ها و زمين، بنيان دلش را محكم كرده بود. ابراهيم «عليه السلام»، به قدرى واقع بين بود كه هر چه را می ديد، قبل از اين كه متوجه خود آن و آثار وى بشود، نخست متوجه انتسابش به خداوند شده و اول، تكوين و تدبير خداى را در آن مشاهده مى كرد و سپس به خود او متوجه مى شد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۲۲۹

قرآن در اين باره مى فرمايد: «وَ كَذَلِكَ نُرِىَ إبرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَاوَاتِ وَ الأرض». و نيز در ذيل آيات مورد بحث مى فرمايد: «وَ تِلكَ حُجَّتُنَا آتَينَاهَا إبرَاهِيمَ عَلَى قَومِهِ نَرفَعُ دَرَجَاتٍ مَن نَشَاءُ إنَّ رَبَّكَ حَكِيمٌ عَلِيمٌ...».

و در سوره ديگرى مى فرمايد: «وَ لَقَد آتَينَا إبرَاهِيمَ رُشدَهُ مِن قَبلُ وَ كُنَّا بِهِ عَالِمِينَ». و همچنين در باره گفتگوى با پدرش مى فرمايد: «يَا أبَتِ إنِّى قَد جَائَنِى مِنَ العِلمِ مَا لَم يَأتِكَ فَاتَّبِعنِى أهدِكَ صِرَاطاً سَوِيّاً»، و همچنين آياتى ديگر.

ابراهيم «عليه السلام»، پس از فراغت از اين دو مرحله، به محاجّه با نمرود، پادشاه معاصرش می پردازد. زيرا نمرود مثل ساير ستمگران و ظالمان كه در قديم می زيسته اند، ادّعاى ربوبيت كرده بود و همين رويّه غلط جبّاران آن روز بود كه فكر بت پرستى را در بشر به وجود آورد.

و لذا مى بينيم قوم ابراهيم «عليه السلام»، داراى خدايان بيشمارى بوده اند، و براى هر خدایى، مجسّمه اى بوده و بعضى از آنان، خدايان اين مجسّمه ها را، مانند آفتاب و ماه و كوكب كه گويا ستاره زهره است، می پرستيده اند.

اين است خلاصه آنچه كه از آيات كريم مورد بحث، استفاده مى شود و به زودى، به قدر توانايى و قدرتمان، به طور تفصيل در باره مضامين آن، بحث مى كنيم، إن شاء الله تعالى.

اختلاف مفسران در معناى كلمه «آزر»، و نسبت او با ابراهيم «ع»

«وَ إِذْ قَالَ إِبْرَهِيمُ لاَبِيهِ آزَرَ»:

قرائت هاى هفتگانه، كلمۀ «آزر» را، به فتح «راء» خوانده اند، و آن را عطف بيان از كلمۀ «أبِيه»، و يا بَدَل از آن گرفته اند. البته بعضى نيز، آن را به ضمّ «راء» قرائت كرده و ظاهرا آن را منادى براى نداى حذف شده دانسته و تقديرش را «يَا آزَرُ أتَتَّخِذُ أصنَاماً آلِهَة» پنداشته اند.

بعضى ديگر آن را «أأزراً تَتَّخِذُ»، با همزه استفهام و نصب «أزراً» قرائت كرده و «أزر» را، مصدر از باب «أزر» «يأزر»، كه به معناى قوّت است، دانسته اند. و بنابر اين قرائت، معناى آيه چنين مى شود: به ياد آر، زمانى را كه ابراهيم به پدرش گفت: آيا بت ها را براى اين كه كمك و مددكار تو باشند، خداى خود گرفته اى؟

به هر تقدير، مفسّران، در باره كلمۀ «آزر»، بنا به قرائت اولى كه قرائت مشهورى است، و همچنين بنابر قرائت دومى، كه قرائت غيرمشهور است، اختلاف كرده اند كه آيا اين كلمه، اسم پدرش بوده و يا آن كه لقب وى بوده است، كه مدح او را می رسانيده، اگر به معناى كمك گيرنده باشد؟ يا ذمّ او را مي فهمانيده است، اگر به معناى لنگ و يا كج و معوج باشد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۲۳۰

و منشأ اين اختلاف، رواياتى است كه مى گويد: اسم پدر ابراهيم «تارح» يا «تارخ» بوده، و اتفاقا تاريخ و همچنين تورات هم، اين معنا را تأييد مى كند. و نيز اختلاف كرده اند در اين كه: آيا مراد از كلمۀ «أبِيه»، پدر اوست، يا عمويش يا جدّ مادری اش، يا آن كه مراد، رئيس و بزرگ فاميل است.

منشأ اين اختلاف نيز، از اختلاف رواياتى است كه در اين باره وارد شده. چون بعضى از اخبار دارد كه مراد از «أبيه»، پدر اوست، و ابراهيم «عليه السلام»، در قيامت، از او شفاعت خواهد كرد، و خداوند هم شفاعتش را نپذيرفته و پدرش را به صورت كفتارى گنديده، مسخ نموده و خود ابراهيم نيز، از او بيزارى می جويد. بعضى ديگر دارد كه: او، پدر ابراهيم نبوده، چون پدرش مردى موحد بوده و هرگز شرك نورزيده است.

و در اخبار ديگرى هم دارد كه اجداد پيغمبر اسلام همگى موحد بوده اند. و همچنين روايات ديگرى كه در اين باره وارد شده است و همين روايات در ساير جزئيات داستان ابراهيم نيز اختلاف فاحشى دارند، حتى بعضى از آن ها، مشتمل بر مطالبى است كه بيشتر به نسبت هایى شباهت دارد كه عهد عتيق، به ابراهيم داده، سخنانى كه به هيچ وجه با مقام خليل اللهى و نبوت و رسالت ابراهيم نمى سازد.

بعضى از مفسّران هم، به حدّى در اين جا ايستادگى كرده و براى اصلاح آن سخنانى گفته اند كه بحث را از صورت تفسير، كه همان آگاهی طلبى و فهم مراد قرآن از خود آيات آن است، بيرون كرده، و رنگ ديگرى به آن داده اند. طالبين، بايد براى مزيد اطلاع به كتب تفاسير بزرگ و كتاب هایى كه قرآن را با روايات تفسير نموده، مراجعه كنند.

و اما آن چيزى كه از خود آيات مربوط به داستان ابراهيم «عليه السلام» استفاده مى شود، اين است كه:

وى، در اولين برخورد با قوم خود، ابتدا با مردى روبرو شده كه قرآن، آن مرد را «آزر»، و پدر او ناميده است، و ابراهيم بسيار پافشارى كرده كه شايد او را وادار سازد تا دست از بت ها برداشته و از دين توحيد پيروى كند. مرد نامبرده، در عوض، ابراهيم را از خود طرد نموده و به او گفته كه بايد براى هميشه از او دور شود.

اين مطالبى است كه دقت در آيات زير، اين نتيجه را مى رساند:

«وَ اذكُر فِى الكِتَابِ إبرَاهِيمَ إنَّهُ كَانَ صِدِّيقاً نَبِيّاً * إذ قَالَ لِأبِيهِ يَا أبَتِ لِمَ تَعبُدُ مَا لَا يَسمَعُ وَ لَا يُبصِرُ وَ لَا يُغنِى عَنكَ شَيئاً * يَا أبَتِ إنِّى قَد جَائَنِى مِنَ العِلمِ مَا لَم يَأتِكَ فَاتَّبِعنِى أهدِكَ صِرَاطاً سَوِيّاً». تا آن جا كه مى فرمايد: «قَالَ أرَاغِبٌ أنتَ عَن آلِهَتِى يَا إبرَاهِيمُ لَئِن لَم تَنتَهِ لَأرجُمَنَّكَ وَ اهجُرنِى مَلِيّاً».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۲۳۱

معنای استغفار و دعاى حضرت ابراهيم «ع» براى آزر

در اين جا، ابراهيم بر او سلام كرده و وعده طلب مغفرتش را مى دهد، باشد كه به طمع اين معنا، ايمان آورده و سعادت يابد: «قاَلَ سَلَامٌ عَلَيكَ سَأستَغفِرُ لَكَ رَبِّى إنَّهُ كَانَ بِى حَفِيّاً وَ أعتَزِلُكُم وَ مَا تَدعُونَ مِن دُونِ اللهِ وَ أدعُو رَبِّى عَسَى ألّا أكُونَ بِدُعَاءِ رَبِّى شَقِيّاَ».

آيه دوم، بهترين شاهد و قرينه است بر اين كه مقصود ابراهيم از استغفار، استغفار در دنيا بوده، نه شفاعت در آخرت، هرچند كافر از دنيا برود.

قرآن كريم، سپس وفاى به وعده اش را در باره استغفار براى پدرش حكايت نموده، چنين مى فرمايد: «رَبِّ هَب لِى حُكماَ وَ ألحِقنِى بِالصَّالِحِينَ * وَ اجعَل لِى لِسَانِ صِدقٍ فِى الآخِرِينَ * وَ اجعَلنِى مِن وَرَثَةِ جَنَّةِ النَّعِيمِ * وَ اغفِر لِأبِى إنَّهُ كَانَ مِنَ الضَّالِّينَ * وَ لَا تُخزِنِى يَومَ يُبعَثُونَ * يَوم لَا يَنفَعُ مَالٌ وَ لَا بَنُونَ * إلَّا مَن أتَى اللهَ بِقَلبٍ سَلِيمٍ».

از جمله: «إنَّهُ كَانَ مِنَ الضَّالِّين: او، از گمراهان بود»، استفاده مى شود كه اين دعا را بعد از مرگ پدر و يا بعد از جدایى از او كرده است، چنان كه تعبير به لفظ «كَانَ»، دلالت بر اين مطلب مى كند.

از ذيل كلامش نيز استفاده مى شود كه دعاى مزبور، جدّى نبوده، بلكه صورت دعايى بوده كه مى خواسته به آن وسيله، به عهدى كه با او كرده بود، وفا كرده باشد. چون از يك طرف مى گويد: پروردگارا! اين گمراه را بيامرز. و از طرفى ديگر مى گويد: روز قيامت، روزى است كه مال و فرزندان به كار نمى آيد و تنها در آن روز، قلب سليم، نتيجه می بخشد.

اتفاقا همين نكاتى را كه ما به كمك شواهد و قرائن از آيه مى فهميم، قرآن خود، صريحا بيان فرموده، و به عنوان اعتذار مى فرمايد:

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۲۳۲

«مَا كَانَ لِلنَّبِىِّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا أن يَستَغفِرُوا لِلمُشرِكِينَ وَ لَو كَانُوا اُولِى قُربَى مِن بَعدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُم أنَّهُم أصحَابُ الجَحِيمِ * وَ مَا كَانَ استِغفَارُ إبرَاهِيمَ لِأبِيهِ إلَّا عَن مَوعِدَةٍ وَعَدَهَا إيَّاهُ فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ أنَّهُ عَدُوٌّ لِلّهِ تَبَرّأ مِنهُ إنَّ إبرَاهِيمَ لَأوَّاهٌ حَلِيمٌ». سياق اين آيه، دلالت دارد بر اين كه دعاى مزبور و همچنين تبرّى از پدرش در دنيا از ابراهيم صادر شده، نه اين كه در قيامت دعايش مى كند و پس از اين كه حقيقت مطلب را مى فهمد، از او بيزارى می جويد.

زيرا سياق، سياق بيان تكليف است. يعنى تكليف عمومى حرمت را بيان و دعاى ابراهيم را از آن استثناء مى كند و مى فرمايد: دعاى ابراهيم، مخالف اين وظيفه عمومى نبوده، بلكه در حقيقت، وفاى به وعده بوده است. چون اگر مراد از دعاى مذكور، دعاى در قيامت بود، معنا نداشت كه آن را از حكم كلى و تكليفى كه ظرفش دار دنيا است، استثنا نموده، آنگاه تبرّى در قيامت را ذكر نمايد.

كوتاه سخن اين كه:

خداى سبحان، نخست دعاى ابراهيم را حكايت نموده و آنگاه بيزاری اش را از پدر ذكر مى كند و اين دعا و تبرّى، هر دو در دنيا و در اوايل عهد وى و قبل از مهاجرت به سرزمين بيت المقدس بوده است. به دليل اين كه در همين سياق از خدا حكم و دستور خواسته و تقاضا مى كند كه خداوند او را به صالحين ملحق سازد و اولاد صالح روزی اش گرداند. همچنان كه از آيه: «قَد كَانَت لَكُم اُسوَةٌ حَسَنَةٌ فِى إبرَاهِيمَ وَ الَّذِينَ مَعَهُ إذ قَالُوا لِقَومِهِم إنَّا بُرَآؤُ مِنكُم وَ مِمَّا تَعبُدُونَ مِن دُونِ اللهِ كَفَرنَا بِكُم وَ بَدَا بَينَنَا وَ بَينَكُمُ العَدَاوَةُ وَ البَغضَاءُ أبَداً حَتَّى تُؤمِنُوا بِاللّهِ وَحدَهُ إلّا قَولَ إبرَاهِيمَ لِأبِيهِ لَأستَغفِرَنَّ لَكَ وَ مَا أملِكُ لَكَ مِنَ اللهِ مِن شَئ».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۲۳۳

خداى تعالى، سپس تصميم ابراهيم را براى سفر به سرزمين مقدس و درخواست اولاد صالح، چنين ذكر مى كند:

«فَأرَادُوا بِهِ كَيداً فَجَعَلنَاهُمُ الأسفَلِينَ * وَ قَالَ إنِّى ذَاهِبٌ إلَى رَبِّى سَيَهدِينِ * رَبِّ هَب لِى مِنَ الصَّالِحِين». سپس داستان سفر كردن و اولاددار شدنش را ذكر كرده و مى فرمايد: «وَ أرَادُوا بِهِ كَيداً فَجَعَلنَاهُمُ الأخسَرِينَ * وَ نَجَّينَاهُ وَ لُوطاً إلَى الأرضِ الَّتِى بَارَكنَا فِيهَا لِلعَالَمِينَ * وَ وَهَبنَا لَهُ إسحَاقَ وَ يَعقُوبَ نَافِلَةً وَ كُلاًّ جَعَلنَا صَالِحِين». و نيز مى فرمايد: «فَلَمَّا اعتَزَلَهُم وَ مَا تَعبُدُونَ مِن دُونِ اللهِ وَهَبنَا لَهُ إسحَاقَ وَ يَعقُوبَ وَ كُلاًّ جَعَلنَا نَبِيّاً».

سپس خداوند تعالى، دعايى را كه ابراهيم در آخر عمرش كرده، يعنى بعد از آن كه به ارض مقدس مهاجرت نمود و صاحب اولاد شد و اسماعيل را به مكه آورد و آن شهر و خانه خدا را بنا نهاد، چنين ذكر مى كند:

«وَ إذ قَالَ إبرَاهِيمُ رَبِّ اجعَل هَذَا البَلَدَ آمِناً وَ اجنُبنِى وَ بَنِىَّ أن نَعبُدَ الأصنَامَ». تا آنجا كه عرض مى كند: «رَبَّنَا إنِّى أسكَنتُ مِن ذُرِّيَّتِى بِوَادٍ غَيرِ ذِى زَرعٍ عِندَ بَيتِكَ المُحَرَّمِ رَبَّنَا لِيُقِيمُوا الصَّلَوة». تا آن جا كه عرض ‍ مى كند: «الحَمدُ لِلّهِ الَّذِى وَهَبَ لِى عَلَى الكِبَرِ أسمَاعِيلَ وَ إسحَاقَ إنَّ رَبِّى لَسَمِيعُ الدُّعَاء». تا آن جا كه عرض مى كند: «رَبَّنَا اغفِر لِى وَ لِوَالِدَىَّ وَ لِلمُؤمِنِينَ يَومَ يَقُومُ الحِسَابُ».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۲۳۴

آزر، پدر صلبى و حقيقى ابراهيم «ع» نبوده است

اين آيه روال و سياقى كه دارد و قرائنى كه همراه آن است، بهترين شاهد است بر اين كه پدر او كه اين جا در حقش دعا مى كند، غير آن شخصى است كه در آيه مورد بحث، از آن نيز به پدر تعبير كرده و اسمش را «آزر» خوانده است. چرا كه آيات مورد بحث، صريح در اين معنا است كه استغفار ابراهيم جهت شخص نامبرده، صرفا به منظور وفاى به عهد بوده، و وقتى متوجه شد كه وى دشمن خدا است، از او تبرّى و بيزارى جسته است، با اين حال چطور ممكن است در آخر عمر و در آخرين دعایى كه كرده، بارِ ديگر، از تبرّى قبلی اش چشم پوشيده و برايش طلب مغفرت كرده باشد؟ پس معلوم مى شود «آزر»، پدر صلبی اش، كه او را و مادرش را در اين آيه دعا كرده است، نيست.

يكى از لطايفى كه در اين آيه است و شاهد بر مدّعاى ما است، اين است كه در آيه مزبور، از پدر و مادر خود، به كلمۀ «وَالِدَىَّ»، كه جز بر پدر و مادر صلبى اطلاق نمى شود، تعبير كرده و در آيه مورد بحث، كلمۀ «أب» را به كار برده است، كه به غير پدر هم اطلاق مى شود. و همچنين در ساير آياتى كه اسم «آزر» برده شده، از او به «أب» تعبير كرده است، و اين كلمه، همان طورى كه گفتيم، به غير پدر، از قبيل جدّ و عمو و كسانى ديگر نيز اطلاق مى شود.

از آن جمله، در خود قرآن، از ابراهيم كه جدّ يعقوب است و همچنين از اسماعيل، كه عموى اوست، به پدر تعبير كرده و مى فرمايد: «أم كُنتُم شُهَدَاءَ إذ حَضَرَ يَعقُوبَ المَوتُ إذ قَالَ لِبَنِيهِ مَا تَعبُدُونَ مِن بَعدِى قَالُوا نَعبُدُ إلَهَكَ وَ إلَهَ آبَائِكَ إبرَاهِيمَ وَ إسمَاعِيلَ وَ إسحَاقَ إلَهاً وَاحِداً وَ نَحنُ لَهُ مُسلِمُونَ».

و نيز، آن جا كه كلام يوسف را حكايت مى كند، چنين مى فرمايد: «وَ اتَّبَعتُ مِلَّةَ آبَائِى إبرَاهِيمَ وَ إسحَاقَ وَ يَعقُوبَ»، با اين كه اسحاق، جدّ يوسف، و ابراهيم، جدّ پدر اوست.

پس به خوبى روشن گرديد كه: «آزر»، پدر حقيقى ابراهيم نبوده و ناچار در او عنوانى بوده است كه به خاطر آن عنوان، او را پدر خطاب كرده است. چون در لغت، بعضى از اوصاف و عناوين وجود دارد كه مصحح اطلاق پدر بر دارنده آن است. از آن جمله، جدّ، عمو، پدرزن و هر كسى است كه زمام امور آدمى

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۲۳۵

را در دست دارد، و هر كسى كه بزرگ و فرمانرواى قوم است. و اين گونه اطلاقات مجازى، منحصر در لغت عرب نيست، بلكه ساير زبان ها نيز نمونه آن را داشته، و چه بسيار اطلاقات مجازى كه در كلمات مادر، عمو، برادر، خواهر، سر، چشم، دهن، دست ، بازو، انگشت و امثال آن، از كنايه و مجازاتى كه ساخته و پرداخته ذوق لطيف و تفنن در بيان است، دارند.

پس در اين جا، دو نكته روشن گرديد:

اول اين كه: به طورى كه ملاحظه كرديد، براى به دست آوردن معناى آيه، هيچ حاجتى به موشكافى در اطراف كلمۀ «أبِيهِ» و كلمۀ «آزر»، از نظر روايات و تاريخ و ادب و اين كه آيا لفظ «آزر»، اسم عَلَم است، يا لقب، و اگر لقب است، لقب مدح است، يا لقب ذمّ، يا اين كه به معناى بتى از بت ها است، ندارد.

چون معناى آيه خيلى روشن تر از اين است كه محتاج به چنين بحث هايى باشد. صرف نظر از اين كه وجوهى كه براى هر يك از احتمالات مذكور ذكر شده (از آن جمله اين كه در آيه، تقديم و تأخير به كار رفته و يا چيزى حذف شده)، بيشتر تحكّم و رنج بيهوده بردن و معناى رو به راه آيه را پيچاندن است.

دوم اين كه: پدر حقيقى ابراهيم «عليه السلام»، شخص ديگرى غير از «آزر» بوده، وليكن قرآن، از او اسم نبرده، بلكه روايات ما، اسم او را «تارخ» معرفى كرده و تورات نيز، آن را تأييد نموده است.

توهم عجيب بعضى از مفسّران، در مورد داستان هاى قرآن كريم

اين جاست كه بايد خواننده عزيز را از توهم عجيب و غريبى كه بعضى از مفسّران در آيه مورد بحث كرده اند، خبردار كنيم. راستى توهم عجيبى است و آن، اين است كه:

اگر قرآن اسم پدر ابراهيم را نبرده، نسبت به روش هدايتى قرآن تازگى ندارد. چون قرآن هميشه بيانش بر فروگذارى و توضيح ندادن در تاريخ انبيا و قصص گذشتگان است. مثلا در هيچ جاى قرآن ديده نمى شود كه روز وقوع حادثه و تاريخ آن را ذكر نموده و يا از محل وقوع آن اسم برده و يا اوضاع طبيعى و اجتماعى و سياسى مردمى را كه تاريخشان را ذكر مى كند، روشن كرده باشد.

و اين بى اعتنايى، شايد به خاطر آن باشد كه مى خواهد طورى داستان را نقل كرده باشد، كه نتيجه بهترى عايد شود. حال اين داستان صحيح است، يا نه و در چه زمانى و در چه محلى واقع شده، كارى به آن ندارد.

آرى، بعيد نيست كه قرآن كريم، به منظور رسيدن به مقصود خود، كه همانا هدايت به سوى سعادت انسانى است، داستان هاى معروف در بين مردم و مخصوصا بين اهل كتاب را گرفته و از نقل آن براى منظور خود استفاده كند، هر چند اطمينانى در صحت آن داستان ها و اطلاعى از خصوصيات آن ها نداشته باشد. حتى گرچه داستان مزبور، افسانه اى خيالى باشد.

از آن جمله، داستان موسى و همسفرش يوشع بن نون و داستان مُردن چهل هزار نفر از قوم موسى و زنده شدن آنان در زمان سومين خليفه آن جناب و امثال آن است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۷ صفحه : ۲۳۶

و اين سخن، خود خطاى بزرگى است. زيرا مسأله داستان نويسى و فنون آن، كه در جاى خود صحيح نيز هست، هيچ ربطى به قرآن كريم ندارد. زيرا قرآن، كتاب تاريخ و رمان نيست، بلكه كتاب عزيزى است، كه نه در خود آن باطلى هست و نه بعدها دست دسيسه بازان، مى تواند باطلى را در آن راه دهد. اين، خود قرآن است كه خود را در آيات زيادى كه فعلا از ذكر آن ها خوددارى مى شود، چنين توصيف مى كند:

«قرآن جز حق نمى گويد»، و «بعد از حق، چيزى جز گمراهى نيست»، «قرآن، كتابی است كه هيچ وقت به منظور حق و هدايت به آن، از داستان هاى باطل و گمراه كننده کمک نمى گيرد»، «قرآن، كتابی است كه به سوى حق و راه راست هدايت مى كند»، «آنچه در قرآن است، حجت مى باشد براى كسى كه به آن تمسك جويد، و حجت است عليه آن كس كه آن را ترك گويد».

با اين حال، چگونه يك دانشمند كنجكاو، به خود اجازه مى دهد كه بگويد: قرآن به منظور هدايت، از رأى باطل و داستان هاى دروغين و خرافات و تخيّلات نيز استفاده كرده است؟