تفسیر:المیزان جلد۲۰ بخش۱۵
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
اشاره به مضامين سوره مبارکه دهر
اين سوره در آغاز، خلقت انسان را بعد از آن كه نامى از او در ميان نبود، خاطرنشان مى سازد، و سپس مى فرمايد كه: خداى تعالى او را به راهى كه تنها راه اوست، هدايت كرد. حال يا اين انسان شكر هدايتش را مى گزارد، و يا كفران مى كند.
آنگاه مى فرمايد: براى «كافران» انواعى از عذاب و براى «ابرار»، الوانى از نعمت آماده كرده، و اوصاف آن نعمت ها را در طى هجده آيه شرح مى دهد. و همين دليل است بر اين كه مقصود اصلى هم، بيان همين جهت بوده.
و پس از بيان اوصاف آن نعمت، روى سخن را به رسول گرامى خود نموده مى فرمايد: قرآن نازل شده از ناحيه اوست، و مايه تذكّر بشر است. پس بايد كه در برابر حكم پروردگار خود صابر باشد، و هوا و هوس هاى كفّار را پيروى نكند. و بايد كه پروردگار خود را، صبح و شام، به ياد بياورد و براى او شب ها به سجده بيفتد، و شبى طولانى تسبيح گويد.
و اين سوره، به شهادت سياقى كه دارد، يا همه اش و يا حداقل اوائل آن كه دوازده آيه است، در مدينه و نُه آيه ذيلش، در مكّه نازل شده است. روايات ائمه اهل بيت «عليهم السلام»، همه متفق اند بر اين كه اين سوره در مدينه نازل شده. روايات اهل سنت هم، در اين باره بسيار زياد است.
با اين حال بعضى گفته اند: اين سوره تمامی اش در مكّه نازل شده، و به زودى بحث مفصل در اين باره، در بحث روايتى آينده - إن شاء اللّه - خواهد آمد.
«هَلْ أَتى عَلى الإنسانِ حِينٌ مِّنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُن شيْئاً مَّذْكُوراً»:
استفهام در اين آيه براى تثبيت مطلب است، و در نتيجه معنا را به طور سربسته اثبات مى كند، و معناى آن اين است كه: به طور مسلّم، روزگارى بوده كه نام و نشانى از انسان نبوده. و چه بسا مقصود آن مفسّرى هم كه گفته كلمۀ «هَل» در اين آيه، به معناى كلمۀ «قَد» است، همين باشد. نه اين كه خواسته باشد بگويد: يكى از معانى كلمۀ «هَل»، «به تحقيق» است، كه بعضى خيال كرده اند.
و مراد از «انسان» در اين آيه، جنس بشر است. و اما اين كه بعضى گفته اند: مراد از آن، آدم ابوالبشر است، با آيه بعدى سازگار نيست. چون آدم ابوالبشر از نطفه خلق نشده، و آيه بعدى در باره همين انسان مى فرمايد: «إنّا خلقنا الإنسَانَ مِن نُطفَة».
و كلمۀ «حين» به معناى يك قطعه محدود از زمان است. حال چه كوتاه باشد و چه طولانى. و كلمۀ «دهر»، به معناى زمانى ممتد و طولانى و بدون حد است. يعنى زمانى كه نه اولش مشخص است، و نه آخرش.
مراد از اين كه «انسان»، شئ قابل ذكرى نبوده
و منظور از جمله «شيئا مَذكُوراً» اين است كه انسان چيزى نبود كه با ذكر نامش، جزو مذكورات باشد. مثلا چيزى در مقابل زمين يا آسمان و خشكى و ترى و غيره بوده باشد. و بدين جهت، نامى از او در ميان نبود. هنوز خلق نشده بود تا موجود بشود و مثل ساير موجودات نامش برده شود و گفته شود: آسمان، زمين، انسان، درخت و غيره.
پس مذكور بودن انسان كنايه است از موجود بودن بالفعل او، و نفى آن، يعنى نفى مذكور بودنش تنها به مذكور بودنش خورده، نه به اصل شئ بودن انسان. نمى خواهد بفرمايد: انسان شئ نبود، چون مى دانيم «شئ» بوده، ولى شئ اى كه مذكور شود نبوده. شاهدش اين است كه مى فرمايد: «إنّا خَلَقنَا الإنسَانَ مِن نُطفَة...». براى اين كه مى فهماند كه مادۀ انسان موجود بوده، وليكن هنوز بالفعل به صورت انسان در نيامده بود.
و زمينه آيه شريفه و آيات بعدش، زمينۀ احتجاج است. مى خواهد بفهماند انسان موجودى است حادث، كه در پديد آمدنش، نيازمند به صانعى است تا او را بسازد و خالقى كه او را خلق كند، و همين طور هم بوده است. پروردگارش او را آفريده و به تدبير ربوبيش به ادوات شعور، يعنى سمع و بصر مجهزش كرده، تا با آن ادوات شعور به راه حق هدايت شود. راهى كه در طول حياتش واجب است طى كند. حال اگر كفران كند، به سوى عذابى اليم مى رود، و اگر شكر كند، به سوى نعيمى مقيم سير مى كند.
و معناى آيه اين است كه: «هَل أتى: قَد أتى»: به تحقيق آمد بر آدمى، قطعه اى محدود از زمانى ممتد و غيرمحدود، در حالى كه انسان بالفعل در شمار مذكورات نبود.
«إِنَّا خَلَقْنَا الإنسانََ مِن نُّطفَةٍ أَمْشاجٍ نَّبْتَلِيهِ فَجَعَلْنَاهُ سَمِيعَا بَصِيراً»:
كلمه «نطفه»، در اصل به معناى آبى اندك بوده، و سپس استعمالش در آب ذكوريت حيوانات كه منشأ توليد مثل است بر معناى اصلى غلبه يافته. و كلمه «امشاج»، جمع كلمه «مَشيج» و يا «مَشَج» - به دو فتحه - و يا مَشِج - به فتحه اول و كسره دوم - است، و اين سه كلمه به معناى مخلوط و ممتزج است، و اگر نطفه را به اين صفت معرفى كرده، به اعتبار اجزاى مختلف آن و يا به اعتبار مخلوط شدن آب نر با آب ماده است.
و كلمه «إبتلاء» - كه جمله «نَبتَلِيهِ» از آن مشتق است - به معناى نقل چيزى از حالى به حالى و طورى به طور ديگر است. مثلا طلا را در بوتۀ ابتلا مى كنند، تا ذوب شود و به شكلى كه مى خواهند در آيد. و خداى تعالى، انسان را ابتلا مى كند. يعنى از نطفه خلقش مى كند، و سپس آن نطفه را علقه و علقه را مُضغه مى كند، تا آخر اطوارى كه يكى پس از ديگرى به او مى دهد، تا در آخر خلقتى ديگرش مى كند.
بعضى از مفسّران گفته اند: مراد از ابتلاى انسان، امتحان او از راه تكليف است، ليكن اين سخن با تفريع «فَجَعَلنَاهُ سَمِيعاً بَصِيراً» نمى سازد. چون سميع و بصير شدن انسان، نمى تواند متفرّع بر امتحان انسان باشد.
و اگر مراد از آن تكليف بود، جا داشت تكليف را متفرع بر سميع و بصير بودن انسان كند، نه به عكس. و اگر از اين اشكال جواب بدهند و بگويند كلام پس و پيش شده، و تقدير: «خَلَقنَاهُ مِن نُطفَة أمشَاجٍ فَجَعَلنَاهُ سَمِيعاً بَصِيراً لِنَبتَلِيه» است، قابل اعتنا نيست.
«فَجَعلنَاهُ سَميعاً بَصِيراً» - سياق آيات و مخصوصا آيه «إنّا هَدَينَاهُ السّبِيل...» مى فهماند كه ذكر سميع و بصير كردن بشر، براى اين بوده كه به وسيله آن تدبير ربوبى را به یاد آورده، بفهماند تدبير ربوبى اقتضا كرد تا براى رساندن انسان به غايت هستی اش، او را سميع و بصير كند، تا آيات داله بر مبدأ و معاد را ببيند، و كلمۀ حق را كه از جانب پروردگارش و از راه ارسال رُسُل و انزال كُتُب مى رسد، بشنود. و اين ديدن و شنيدن، او را به سلوك راه حق، و سير در مسير حيات ايمان و عمل صالح وادار سازد. اگر وادار شد، خداى تعالى او را به نعيم ابدى مى رساند و گرنه به عذاب مخلّد دچارشان مى سازد.
در آيه مورد بحث، با اين كه كلمۀ «انسان» قبلا ذكر شده بود، و جا داشت به ضمير آن اكتفا كند و بفرمايد «إنّا خَلَقنَاهُ...»، اگر دوباره خود كلمه را ذكر كرد، به حكم اين كه همواره وضع اسم ظاهر در موضع ضمير براى افادۀ نكته اى است، براى اين بوده كه مسجّل كند خداى تعالى خالق و مدبّر امر او است.
و معناى آيه اين است كه: ما انسان را از نطفه اى خلق كرديم كه اجزايى است مختلط و ممتزج، در حالى كه ما او را از حالى به حالى، و از طورى به طورى نقل مى دهيم، و به همين منظور او را سميع و بصير كرديم، تا دعوت الهى را كه به وى مى رسد، بشنود و آيات الهى و دالّه بر وحدانيت او و بر نبوت و معاد را ببيند.
«إِنَّا هَدَيْنَاهُ السبِيلَ إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً»:
كلمه «هدايت»، به معناى ارائه طريق است، نه رساندن به مطلوب. و مراد از «سبيل»، سبيل به حقيقت معناى كلمه است و آن، مسيرى است كه آدمى را به غايت مطلوب برساند، و غايت مطلوب همان «حق» است.
و كلمه «شُكر»، به معناى آن است كه نعمت را طورى آشكار به كار ببرى كه به همه بفهمانى اين نعمت را فلان مُنعم به من داده، و ما تفسير اين كلمه را در ذيل آيه «وَ سَيَجزِى اللّهُ الشّاكِرين» ايراد نموده، گفتيم: حقيقت «شاكر بودن» بنده براى خدا اين است كه خالص براى پروردگارش باشد، و در مقابل، «كفران» به معناى استعمال آن به نحوى است كه از خلق بپوشانى كه اين نعمت از منعم است.
و دو جمله «إمّا شَاكِراً» و «وَ إمّا كَفُوراً»، دو حال هستند از ضمير در «هَدَينَاهُ»، نه از كلمۀ «سَبيل» - كه بعضى پنداشته اند - و كلمۀ «إمّا = يا» تقسيم و تنويع را مى رساند. و آيه را چنين معنا مى دهد: مردم در قبال هدايتى كه ما كرديم، دو قسم و دو نوعند. يا شاكرند و يا كفور. خلاصه چه شاكر باشند و چه كفور، به هرحال هدايت شده اند.
و تعبير به «إمّا شَاكِراً وَ إمّا كَفُوراً»، بر دو نكته دلالت دارد:
نكته اول اين كه: مراد از «سبيل»، سنت و طريقه اى است كه بر هر انسانى واجب است كه در زندگى دنيایی اش آن را بپيمايد و با پيمودن آن، به سعادت دنيا و آخرت برسد، كه اين سبيل، او را به كرامت زُلفى و قرب پروردگارش سوق مى دهد. كرامتى كه حاصلش دين حق است كه نزد خداى تعالى، همان اسلام است.
اين را گفتيم تا روشن گردد اين كه بعضى از مفسّران، «سبيل» را به راه بيرون شدن انسان از رحم تفسير كرده اند، تفسير صحيحى نيست.
نكته دوم - كه اين تعبير بر آن دلالت دارد - اين است كه: آن سبيلى كه خدا بدان هدايت كرده، سبيلى است اختيارى و شكر و كفرى كه مترتب بر اين هدايت است، در جو اختيار انسان قرار گرفته. هر فردى به هر يك از آن دو كه بخواهد، مى تواند متصف شود، و اكراه و اجبارى در كارش نيست.
همچنان كه در جاى ديگر فرمود: «ثُمّ السّبِيلَ يَسّرَهُ»، و اين كه در آخر سوره فرموده: «فَمَن شَاءَ اتّخَذَ إلى رَبّهِ سَبِيلاً وَ مَا تَشَاؤُنَ إلّا أن يَشَاءَ الله»، مى فهماند آنچه از بنده وابسته به ارادۀ خداى تعالى است، مشيّت بنده است، نه عمل بنده، كه مورد مشيّت خودِ بنده است. پس اين آيه هم نمى خواهد تأثير مشيّت بنده در عمل او را نفى كند، كه مكرر در اين كتاب به اين نكته اشاره كرده ايم.
فرق بين هدايت تكوينى و هدايت تشريعى
و هدايتى كه خود نوعى اعلام از ناحيه خداى تعالى و علامت گذارى بر سر راه بشريت است، دو قسم است:
قسم اول هدايت فطرى است: و آن عبارت از اين است كه بشر را به نوعى خلقت آفريده، و هستيش را به الهامى مجهز كرده كه با آن الهام اعتقاد حق و عمل صالح را تشخيص مى دهد، همچنان كه در جاى ديگر فرمود: «وَ نَفسٍ وَ مَا سَوّيهَا * فَألهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقوَيهَا» و از اين آيه شريفه وسيع تر و عمومى تر آيه زير است كه مى فرمايد: «فَأقِم وَجهَكَ لِلدّينِ حَنِيفاً فِطرَتَ اللّهِ الّتِى فَطَرَ النّاسَ عَلَيهَا لا تَبدِيلَ لِخَلقِ اللّهِ ذَلِكَ الدّينُ القَيّم» و فطرت خداى را حاكم بر تمامى خلائق مى داند، نه تنها بر انسان.
قسم دوم هدايت كلامى و زبانى است: كه از طريق دعوت انجام مى شود، يعنى خداى تعالى انبيايى را مبعوث، و رسلى را ارسال، و كتبى را انزال، و شرايعى را تشريع مى كند،
و به اين وسيله پيش پاى بشر را در زندگی اش روشن، و سعادت و شقاوتش را بيان مى كند، و اين دعوت به طور مدام در بين بشر جريان داشته، و به وسيله دعوت فطرت تآييد مى شده، همچنان كه فرمود: «إنّا أوحَينَا إلَيكَ كَمَا أوحَينَا إلى نُوحٍ وَ النّبِيّينَ مِن بَعدِهِ... رُسُلاً مُبَشّرِينَ وَ مُنذِرِينَ لِئَلّا يَكُونَ لِلنّاسِ عَلَى اللّه حُجّةً بَعدَ الرُّسُل».
و بين اين دو هدايت فرق هايى است. يكى اين است كه: هدايت فطرى عمومى است و به همه مى رسد، احدى از انسان ها نيست كه از اين عموميت مستثنى باشد. براى اين كه هدايت فطرى لازمه خلقت بشر است، و در همه افراد در آغاز خلقتشان بالسويه موجود است.
چيزى كه هست، بسا مى شود به خاطر عواملى، ضعيف و در بعضى در نهايت بى اثر مى گردد و آن عوامل، امورى است كه نمى گذارد انسان متوجه شود به اين كه عقل و فطرتش او را به چه مى خواند، و يا اگر چنين شواغل و موانعى در كار نيست و دعوت عقل و فطرتش را خوب مى فهمد، ليكن ملكات زشتى كه (در اثر تكرار گناه) در دلش رسوخ يافته، نمى گذارد دعوت فطرت را اجابت كند. از قبيل: ملكۀ عناد، لجاجت و نظایر آن، كه خداى تعالى در آيه زير، جامع همۀ آن ها را «هواى نفس» معرفى نموده، فرموده:
«أفَرَأيتَ مَن اتّخَذَ إلهَهُ هَويهُ وَ أضَلّهُ اللّهُ عَلى عِلمٍ وَ خَتَمَ عَلى سَمعِهِ وَ قَلبِهِ وَ جَعَلَ عَلى بَصَرِهِ غِشَاوَة فَمَن يَهدِيهِ مِن بَعدِ الله»، و هدايتى كه در اين آيه از هواپرستان نفى شده، هدايت به معناى «ايصال به مطلوب» است، نه هدايت به معناى «ارائه طريق».
خلاصه مى خواهد بفرمايد: ما او را به مطلوبش نمى رسانيم، نه اين كه هدايت نمى كنيم، چون دنباله آيه آمده: «وَ أضَلَّهُ اللّهُ عَلى عِلمٍ».
و اما هدايت زبانى كه دعوت دينى متضمن آن است، چيزى نيست كه خداى تعالى از كسى دريغ بدارد. اين هدايت بايد به جامعه برسد و در معرض و دسترس عقل ها قرار گيرد، تا هر كس كه حق را بر باطل مقدم مى دارد، دسترسى به آن هدايت داشته باشد.
و اما اين كه اين هدايت به تك تك افراد جامعه برسد، چه بسا فراهم نشود. چون بسا مى شود علل و اسبابى كه وسيله ابلاغ اين هدايت به تك تك افراد است، در پاره اى جوامع و يا پاره اى زمان ها و يا پاره اى اشخاص مساعدت نكند. چون معمولا هيچ انسانى چيزى را بى واسطه يا با واسطه از تمامى افراد بشر نمى خواهد، و اگر بخواهد، نمى تواند خواسته خود را به تمام افراد بشر برساند.
آيه شريفه «وَ إن مِن أمّةٍ إلّا خَلا فِيهَا نَذِير» به معناى اول، و آيه «لِتُنذِرَ قَوماً مَا أنذِرَ آبَاؤُهُم فَهُم غَافِلُونَ» به معناى دوم اشاره دارد. پس همين كه دعوت انبيا به آدمى برسد و به طورى برسد كه حق برايش روشن گردد، حجت خدا بر او تمام مى شود، و كسى كه اين دعوت به وى نرسد، و يا اگر رسيد آن طور واضح كه حق برايش منكشف شده باشد نرسيده، چنين كسى را خداى تعالى مورد فضل خود قرار داده، او را مستضعف خوانده، در باره آنان فرموده: «إلّا المُستَضعَفِينَ مِنَ الرِّجَالِ وَ النّسَاءِ وَ الوِلدَانِ لا يَستَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لا يَهتَدُونََ سَبِيلاً».
و يكى از ادله اى كه دلالت مى كند بر اين كه دعوت الهى - كه همان هدايت به سبيل است - حق و واجب الاتباع بر انسان است، اين است كه فطرت انسان بدان حكم مى كند، و خلقتش مجهّز به جهازى است كه آن جهاز نيز؛ آدمى را به سوى آن سبيل - كه همان اعتقاد حق و عمل صالح است - دعوت مى كند.
و علاوه بر اين، در خارج هم اين دعوت از طريق نبوت و رسالت صورت گرفته، و معلوم است كه سعادت هر موجودى و كمال وجودش در آثار و اعمالى است كه مناسب با ذات او و سازگار با ادوات و قوايى باشد كه مجهز به آن است. انسان هم از اين كليت مستثنى نيست، سعادت و كمال او نيز در پيروى دين الهى است، كه سنت حيات فطرى اوست. سنتى كه هم عقلش بدان حكم مى كند و هم انبيا و رسولان «عليهم السلام» به سوى آن دعوتش كرده اند.
«إِنَّا أَعْتَدْنَا لِلْكَافِرِينَ سلَاسِلا وَ أَغلَالاً وَ سعِيراً»:
كلمه «إعتاد» به معناى تهيه كردن است، و كلمه «سَلاسِل» جمع سلسله است، كه به معناى قيدى است كه دست و پاى مجرم را با آن مى بندند. و كلمه «أغلال» جمع «غُل» - به ضمۀ غين - است، كه به گفته بعضى به معناى قيدى است كه دست و پاى مجرم را به گردنش مى بندند.
راغب مى گويد: بنابراين، غل در خصوص چيزى استعمال مى شود كه اعضاى مجرم در وسط آن جمع مى شود. و كلمۀ «سَعِير»، به معناى آتش افروخته است، و معناى آيه روشن است.
و اين آيه شريفه، به عاقبت وخيم انسان كفورى كه قبلا در جملۀ «إمّا شَاكِراً وَ إمّا كَفُوراً» نامش به ميان آمده بود، اشاره مى كند. و اگر جزاى انسان كفور را بر جزاى انسان شاكر مقدم داشت، براى اين بود كه در مورد «كفور» كلام را مختصر نموده، سپس به طور مفصل به جزاى افراد شاكر بپردازد.
«إِنَّ الاَبْرَارَ يَشرَبُونَ مِن كَأْسٍ كانَ مِزَاجُهَا كافُوراً»:
كلمه «كَأس» به معناى ظرف مخصوص نوشيدنى ها است. البته در صورتى كه نوشيدنى در آن باشد. و كلمه «مِزاج» به معناى هر چيزى است كه به وسيله آن، امتزاج صورت مى گيرد. نظير كلمه «حزام» كه به معناى چيزى است كه به وسيله آن عمل «حزم» انجام مى شود. و معناى كلمه «كافور» معروف است، و هر چيز خُنَك و خوشبويى را به آن مَثَل مى زنند. ولى بعضى گفته اند: در اين جا، نام چشمه اى است در بهشت.
مراد از «ابرار»، و صفات آنان
و كلمه «أبرار»، جمع كلمه «بَر» - به فتحه باء - است، و كلمه «بر» صفت مشبّهه از مصدر «بِر» - به كسره باء - است، كه به معناى احسان است. و اين معنا در مورد كسى صادق است كه عمل خود را نيكو بسازد، و از نيكو ساختن آن هيچ نفعى كه عايد خودش بگردد، در نظر نگرفته باشد. نه جزايى كه در مقابل عملش به او بدهند، و نه حتى تشكرى را.
و خلاصه كلمه «بَر» - به فتحه باء - به معناى كسى است كه خير را بدان جهت كه خير است مى خواهد، نه بدان جهت كه اگر انجام دهد نفعى عايدش مى شود، بلكه حتى در صورتى هم كه خودش آن را دوست نمى دارد، صرفا به خاطر اين كه خير است انجام مى دهد، و بر تلخى آن كه مخالف با خواهش نفسش است صبر مى كند، و عمل خير را بدان جهت كه فى نفسه خير است انجام مى دهد، هرچند به زحمت و ضرر خود تمام شود، نظير وفاى به نذر. و يا بدان جهت كه براى ديگران نافع است، انجام مى دهد، مانند اطعام طعام به بندگان مستحق خدا.
و با در نظر گرفتن اين كه هيچ خير و صلاحى در هيچ عملى نيست مگر با ايمان به خدا و رسولش و ايمان به روز جزا، همچنان كه در آيه «أُولئِكَ لَم يُؤمِنُوا فَأحبَطَ اللّهُ أعمَالَهُم» و آياتى ديگر از اين معنا خبر داده.
لذا «أبرار»، كسانى هستند كه عمل خير را به خاطر ايمان به خدا و رسول او و روز جزا انجام مى دهند. چون ايمانشان، ايمان رشد و بصيرت است. يعنى خود را بنده و مملوك پروردگار خود مى دانند، و معتقدند كه خلق و امرشان به دست اوست، و خودشان مالك نفع و ضررى براى خود نيستند. قهرا معتقدند كه نبايد اراده كنند مگر چيزى را كه پروردگارشان اراده كرده، و انجام ندهند مگر عملى را كه او بپسندد. در نتيجه اراده او را بر اراده خودشان مقدم مى دارند، و براى خشنودى او عمل مى كنند، هرچند كه به ضرر خودشان تمام شود، بر آن ضرر و ناسازگارى با ميل درونى خود صبر مى كنند، و زحمت اطاعت او را تحمل نموده، آنچه مى كنند، به خاطر خشنودى او مى كنند، و در نتيجه، در مرحله عمل عبوديت را خالص براى خدا مى سازند.
اين صفات همان صفاتى است كه خداى سبحان، «ابرار» را با آن توصيف كرده. اينك، آيات آن از نظر خواننده مى گذرد: «إنّمَا نُطعِمُكُم لِوَجهِ اللّه لا نُرِيدُ مِنكُم جَزَاءً وَ لا شُكُوراً». «وَ جَزَيهُم بِمَا صَبَرُوا». «لَيسَ البِرّ أن تُوَلُّوا وُجُوهَكُم قِبَلَ المَشرِقِ وَ المَغرِبِ وَلكِنَّ البِرَّ مَن آمَنَ بِالله».
و ما در تفسير همين آيه در سوره «بقره»، سخنى پيرامون معناى «بر» داشتيم؛ در آيه ۱۵ سوره «مطففين» نيز، بحثى خواهيم داشت، إن شاء الله.
و از آيه مورد بحث كه مى فرمايد: «إنّ الأبرَارَ يَشرَبُونَ ...» از آن جا كه در مقابل آيه: «إنّا أعتَدنَا لِلكَافِرِين ...» - كه بيانگر حال كفّار در آخرت است - قرار گرفته، اين معنا به ذهن مى آيد كه مى خواهد حال «ابرار» در آخرت را بيان كند و بفهماند كه ايشان، در بهشت از شرابى ممزوج به كافور مى نوشند، شرابى خُنَك و معطر.
«عَيْناً يَشرَبُ بِهَا عِبَادُ اللَّهِ يُفَجِّرُونهَا تَفْجِيراً»:
كلمه «عَيناً» اگر منصوب شده، به خاطر حذف حرف جر بوده، و تقدير آن «مِن عَينٍ» بوده است. ممكن هم هست به خاطر اختصاص منصوب شده، و تقدير كلام «أخص عَيناً» بوده باشد. يعنى نوشيدن از كأس را كه گفتيم از هر كأسى نيست، بلكه آن كأس را اختصاص مى دهم به چشمه اى كه چنين و چنان است. و كلمه «شرب» - به طورى كه گفته شده - هم به خودى خود متعدى مى شود و مى گويى: «شَرِبتُ المَاءَ: آب را نوشيدم»، و هم با حرف باء متعدى مى شود و مى گويى: «شَرِبتُ بِالكَأس = با كاسه نوشيدم». پس هر دو يك معنا را مى رساند.
و اگر از نوشندگان آن كأس تعبير به عباد اللّه كرد، براى اين بود كه اشاره كند به اين كه اگر از آن كأس مى نوشند، به خاطر اين است كه به زيور عبوديت آراسته شدند، و به لوازم آن عمل كردند، اين معنا از سياق فهميده مى شود.
و «تَفجِير عَين» عبارت است از شكافتن زمين براى جارى ساختن آب هاى زير زمينى، و ما ناگزيريم در اين جا، تفجير عين را حمل كنيم بر صرف خواستن آن. چون اين معنا مسلّم است كه جارى ساختن چشمه هاى بهشتى، نيازمند بيل و كلنگ نيست. آرى نعمت هاى بهشتى، به جز خواست و اراده اهل بهشت، هيچ هزينه ديگرى لازم ندارد. همچنان كه فرمود: «لَهُم مَا يَشَاؤُنَ فِيهَا».
بیان تجسّم اعمال «أبرار» در جهان آخرت
و اين دو آيه، همانطور كه قبلا اشاره كرديم، تنعّم ابرار را بيان مى كند، كه چگونه از شراب بهشت و آخرت متنعم مى شوند. ديگران هم دو آيه مورد بحث را به همين معنا تفسير كرده اند، و بعيد نيست كه اين دو آيه در مقام بيان حقيقت عمل صالح آنان بر اساس تجسم اعمال باشد، و بفهماند وفاى به نذر و اطعام طعام براى رضاى خدا، ظاهرش وفا و اطعام طعام است، اما باطنش، نوشيدن از كأسى است كه مزاجش كافورى است. آن هم از چشمه اى كه به طور مستمر، خودشان با اعمال صالح خود مى شكافند، و به زودى حقيقت عملشان در جنّة الخُلد برايشان ظاهر مى شود، هرچند كه در دنيا به صورت وفا و اطعام طعام است.
در نتيجه، دو آيه مورد بحث در مجراى امثال آيه «إنّا جَعَلنَا فِى أعنَاقِهِم أغلالاً فَهِىَ إلى الأذقَانِ فَهُم مُقمَحُون» است.
مؤيّد اين معنا، ظاهر جملۀ «يَشرَبُونَ» و جملۀ «يَشرَبُ بِهَا» است، كه مى فهماند همين حالا مشغول نوشيدن اند، نه اين كه در قيامت مى نوشند، و گرنه مى فرمود: «سَيَشرَبُونَ»، و «سَيَشرَبُوا بِهَا».
علاوه بر اين، نوشيدن، وفا كردن، اطعام نمودن و ترسيدن، همه را در يك سياق آورده و فرموده: «يَشرَبُونَ، يُوفُونَ، يَخَافُونَ، يُطعِمُونَ»، و نيز ذكر تفجير در جملۀ «يُفَجّرُونَهَا تَفجِيراً» مؤيّد ديگرى است، براى اين كه ظهور دارد در اين كه شكافتن چشمه و جارى ساختن آب آن را با اسباب اين كار انجام مى دهند، كه همان وفا و اطعام و خوف است. پس حقيقت اين اعمال، همان تفجير عين است.
مفسّران، در تفسير مفردات اين دو آيه و اعراب آن ها، سخنانى بسيار و مختلف دارند كه در تفاسير مفصل آمده، هر كس بخواهد از آنها مطلع شود، بايد به تفاسير مطوّل مراجعه كند.
«يُوفُونَ بِالنَّذْرِ وَ يَخَافُونَ يَوْماً كَانََ شَرُّهُ مُستَطِيراً»:
كلمه «مُستَطِير»، اسم فاعل از فعل «استطار» است، كه به معناى فاش كردن و منتشر كردن در اقطار است به منتها درجه انتشار. و به طورى كه گفته اند: اين كلمه، بليغ تر از كلمه «طَارَ» است. وقتى مى گويند: «استَطَارَ الحَرِيق»، معنايش اين است كه دامنۀ آتش سوزى گسترده شد. و يا وقتى مى گويند: «استَطَارَ الفَجر»، معنايش اين است كه روشنى صبح گسترده گشت. و منظور از استطار شرّ آن روز، شرّ روز قيامت است، كه روز به نهايت رسيدن شداید و اهوال و عذاب ها است.
و مراد از «ايفاى به نذر»، همان معناى معروف آن است. و اين كه بعضى گفته اند: مراد از آن، تصميم قلبى بر عمل به واجبات، و يا پيروى شارع در همه احكام اوست، خلاف ظاهر لفظ است، و هيچ دليلى در كلام بر اين سخن دلالت نمى كند.
سبب و محلّ نزول آيه: «و يطعمون الطعام على حبّه ...»
«وَ يُطعِمُونَ الطعَامَ عَلى حُبِّهِ مِسكِيناً وَ يَتِيماً وَ أَسِيراً»:
ضمير در جمله «عَلى حُبِّهِ» - به طورى كه از ظاهر عبارت بر مى آيد - به كلمه «طَعام» بر مى گردد، و منظور از «حُبّ طَعام» اشتياق و اشتهاى زياد به طعام است، به خاطر شدت احتياج به آن. مؤيّد اين معنا آيه شريفه «لَن تَنَالُوا البِرّ حَتّى تُنفِقُوا مِمّا تُحِبُّون» است.
ولى بعضى از مفسّران گفته اند: ضمير به خداى سبحان بر مى گردد، و معناى آيه اين است كه طعام را به خاطر محبتى كه به خدا دارند، به ديگران مى خورانند؛ نه به خاطر ثوابى كه خدا به ايشان بدهد. ليكن جمله «إنّمَا نُطعِمُكُم لِوَجهِ الله» - كه حكايت كلام ايشان است - اين نظريه را دفع مى كند. زيرا با بودن اين جمله، ديگر احتياج نبود كه بفرمايد: «طعام را به خاطر محبت به خدا انفاق مى كنند». لذا به خاطر اين كه تكرار بدون جهتى در آيات نشده باشد، ناگزير بايد بگوييم منظور از «حُبِّهِ»، حبّ طعام است.
از اين نظريه ضعيف تر، نظريه آن مفسّر ديگر است كه گفته: ضمير در «حُبّه» به اطعام كه از جملۀ «يُطعِمُونَ» فهميده مى شود، بر مى گردد. براى اين كه اگر منظور از «حُبّ إطعام» حقيقت معناى آن است، عمل اطعام فى نفسه فضيلتى نيست كه خداى تعالى آن را بستايد. و اگر منظور اين است كه «إطعام طعام» را با طيب خاطر و بدون تكلف انجام مى دهند، خلاف ظاهر آيه است، بلكه ظاهر آيه همين است كه ضمير به كلمۀ «طَعام» برگردد.
و مراد از «مِسكين» و «يتيم» معلوم است. و مراد از «اسير»، هم همان معنايى است كه از اين اسم به ذهن مى رسد. يعنى كسى كه از اهل «دار الحرب» گرفتار مسلمين شده باشد. و اما اين كه بعضى منظور از «اسير» را مسلمان اسير شده در دست كفار و يا محبوس و يا برده و يا زنان اسير در دست مردان دانسته اند، ادعاهايى است بدون هيچ دليل، و به خاطر اثبات آن خود را به زحمت انداخته اند.
آنچه تنبّه بدان لازم است، اين است كه سياق اين آيات، سياق داستان سرایى است. داستان مردمى از مؤمنين كه قرآن نامشان را ابرار خوانده، و از پاره اى كارهايشان، يعنى وفاى به نذر و إطعام مسكين و يتيم و اسيرشان خبر داده، ايشان را مى ستايد و وعده جميلشان مى دهد.
معلوم مى شود سبب نزول اين آيات هم همين داستان بوده، و اين داستان در خارج واقع شده، نه اين كه بخواهد يك قصه فرضى را جعل كند. آنگاه آثار خوب آن را بر شمرده، و كسانى را كه آنچنان عمل كنند، وعده جميل بدهد.
نكته ديگرى كه بايد بدان توجه داشت، اين است كه در اين آيات، يكى از سه طايفه اى كه به وسيله ابرار إطعام شده اند، اسير دانسته، و اين خود شاهد بر آن است كه آيات در مدينه نازل شده، و داستان بعد از هجرت رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» و قوّت يافتن اسلام و غلبۀ مسلمين بر كفار و مشركان اتفاق افتاده، نه قبل از آن.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |