تفسیر:المیزان جلد۱۸ بخش۳
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
تنها خداوند، ولیّ و عهده دار امور مؤمنان است
و معناى آيه اين است كه: خداى تعالى، «ولىّ» است و ولايت منحصر در او است. پس بر كسى كه ولىّ مى گيرد، واجب است او را ولىّ خود بگيرد، و از او به غير او تجاوز نكند، چون جز او، هيچ وليىّ وجود ندارد.
و جمله «وَ هُوَ يُحيِى المَوتَى»، حجت دوم بر وجوب ولىّ گرفتن خداست، و اين كه بايد تنها او را «ولىّ» بگيرند. و حاصل اين حجت آن است كه: غرض عمده در ولىّ گرفتن و به دين او متدين شدن و او را پرستيدن، رهايى از عذاب دوزخ و راهيابى به بهشت است در روز قيامت. و چون پاداش دهنده و عقاب كننده، خدايى است كه بشر را زنده مى كند و مى ميراند، و در روز قيامت، همه را براى جزاى اعمالشان جمع مى كند، پس واجب آن است كه تنها او را «ولىّ» خود بگيرند، و اوليايى كه خود، اموات و بى جان اند، دور بريزند. چون خود اين اولياء كه يا سنگ اند و يا چوب، نمى دانند چه وقت مبعوث مى شوند.
و جمله «وَ هُوَ عَلى كُلّ شَئٍ قَدِير»، حجت سوم است و حاصلش اين است كه: در باب ولايت، واجب است ولىّ، قدرت بر ولايت و عهده دارى اشخاص را داشته باشد، و بتواند امور آنان را اداره كند، و آن كسى كه بر هر چيز قادر است، خداى سبحان است و بس. و غير خدا، هيچ كس قدرتى ندارد، مگر به همان اندازه كه خدا به او داده، و تنها كسى كه مالك هر چيز است، خداست، و غير او مالكى نيست، مگر تنها آن مقدارى را كه خدا تمليكش كرده. تازه آن مقدار قدرت كه به او داده، خودش نسبت به آن نيز قدرت دارد، و هر ه را تمليك كرده، باز خودش مالك آن چيز هست. پس يگانه ولىّ، خداست و غير او كسى ولىّ نيست.
«وَ مَا اختَلَفتُم فِيهِ مِن شَئٍ فَحُكمُهُ إلَى اللّه» - اين جمله، حجت چهارم بر انحصار ولايت در خداست. و اصولا بايد دانست كه حكم حاكم در بين دو نفرى كه با هم اختلاف دارند، به معناى آن است كه حكم را محكم، و حق را كه در بين آن دو نفر كه به خاطر اختلافشان در نفى و اثبات مضطرب شده، تثبيت كند. و اختلاف، گاهى در عقيده پيدا مى شود. مثل اين كه يكى بگويد: خدا واحد است، ديگرى بگويد بسيار است. و گاهى اختلاف در عمل و يا چيزى كه مربوط به عمل است، پيدا مى شود. مثل اختلاف در امور زندگى و شؤون حيات. و بنابراين، حكم از نظر مصداق با قضاء يكى مى شود، اگرچه از نظر مفهوم مخالف يكديگرند.
و اين حكم و قضا وقتى تمام مى شود كه حاكم به نوعى از ملكيت، مالك حكم و ولايت باشد، هرچند كه دو طرف اختلاف اين ملكيت را به او داده باشند. مثل اين كه دو نفر كه با هم نزاع دارند، به شخص ثالث بگويند: تو بيا و در بين ما داورى كن. و در بين خود قرار بگذارند كه هرچه آن شخص گفت، تسليم شوند. در اين مثال دو نفر طرف نزاع، شخص ثالث را مالك حكم كرده اند و از جانب خود تسليم و قبول حكم را به او واگذارده اند، تا آزادانه، طبق آنچه به نظرش مى رسد، حكم كند. پس آن شخص ثالث، ولىّ آن دو نفر در اين حكم مى شود.
و خداى سبحان، مالك تمامى عالَم است و به جز او، مالكى نيست. چون هر موجودى خودش و آثارش قائم به خداى تعالى است و در نتيجه، او مالك حكم و قضا به حق است، همچنان كه خودش مى فرمايد: «كُلُّ شَئٍ هَالِكٌ إلّا وَجهَهُ لَهُ الحُكمُ وَ إلَيهِ تُرجَعُون». و نيز فرموده: «إنّ اللّهَ يَحكُمُ مَا يُرِيدُ». و نيز فرموده: «الحَقُّ مِن رَبّكَ».
وضع احکام تكوينى و تشريعى، اختصاص به خداوند دارند
و حكم خداى تعالى دو جور است: يكى «حكم تكوينى» و آن، اين است كه:
پديدار شدن مسبّبات را به دنبال اسباب قرار دهد، و وقتى موجودى در بين چند سبب قرار گرفت كه بر سرِ آن نزاع داشتند، آن موجود را دنبال سببى قرار دهد كه نسبت به بقيه اسباب، سببش تام باشد. خداى متعال از يعقوب «عليه السلام» حكايت مى كند كه گفت: «إنِ الحُكمُ إلّا للهِ عَلَيهِ تَوَكّلتُ»، كه كلمه «حكم» در اين جمله، به معناى «حكم تكوينى» است.
و يكى هم «حكم تشريعى» است. مانند تكاليفى كه در دين الهى درباره اعتقادات و دستورالعمل ها آمده، و در آيه شريفه: «إنِ الحُكمُ إلّا للهِ أمَرَ ألّا تَعبُدُوا إلّا إيّاهُ ذَلِكَ الدِّينُ القَيّم» به همين معنا آمده.
البته در اين بين، حكم سومى هم هست كه ممكن است به وجهى، يكى از مصاديق هر يك از آن دو حكم شمرده شود و آن، عبارت است از:
حكمى كه در روز قيامت در بين بندگانش در آنچه اختلاف مى كردند، مى راند، و آن اين است كه: در آن روز، حق را آشكار و اظهار مى كند، به طورى كه اهل جمع، همه حق را ببينند و به عيان و يقين مشاهده كنند، تا در نتيجه آن هايى كه در دنيا اهل حق بوده اند، در سايه ظهور آن رستگار، و از آثارش برخوردار گردند. و آن هايى كه در دنيا در برابر حق استكبار مى ورزيدند، به خاطر استكبارشان و آثارى كه در استكبارشان بود، شقى و بدبخت شوند.
و كلمۀ «حكم» در آيه شريفه: «فَاللّهُ يَحكُمُ بَينَهُم يَومَ القِيَامَةِ فِيمَا كَانُوا فِيهِ يَختَلِفُون»، به همين معناى سوم است، (كه گفتيم هم ممكن است آن را معنايى غير آن دو معنا گرفت، و هم ممكن است آن را به وجهى يكى از مصاديق حكم تكوينى و به وجهى ديگر يكى از مصاديق حكم تكليفى شمرد).
اين را هم مى دانيم كه اختلاف مردم در عقايد و اعمالشان، اختلافى است تشريعى كه جز احكام تشريعى، چيز ديگرى نيست كه اين اختلاف را از ميان بردارد. و اصلا اگر اختلاف نبود، قانون هم نبود. همچنان كه آيه شريفه: «كَانَ النّاسُ أُمّةً وَاحِدَة فَبَعَثَ اللّهُ النّبِيّينَ مُبَشّرِينَ وَ مُنذِرِينَ وَ أنزَلَ مَعَهُمُ الكِتَابَ بِالحَقّ لِيَحكُمَ بَينَ النّاسِ فِيمَا اختَلَفُوا فِيهِ وَ مَا اختَلَفَ فِيهِ إلّا الّذِينَ أُوتُوهُ مِن بَعدِ مَا جَائَتهُمُ البَيّنَاتُ بَغياً بَينَهُم فَهَدَى اللّهُ الّذِينَ آمَنُوا لِمَا اختَلَفُوا فِيهِ مِنَ الحَقّ بِإذنِهِ» بدان اشاره مى كند.
پس روشن شد كه حكم تشريعى و حق قانونگذارى، تنها از آنِ خداى سبحان است، و تنها ولىّ در اين حكم، اوست. پس واجب است تنها او را «ولىّ» خود بگيرند و تنها او را بپرستند و به آنچه او نازل كرده، متدين گردند.
نظرات مفسّران در تفسیر آیه: «و مَا اختَلَفتُم...»
و اين است معناى جمله: «وَ مَا اختَلَفتُم فِيهِ مِن شَئٍ فَحُكمُهُ إلَى اللّه». و حاصل اين حجت - كه گفتيم حجت چهارم است - اين است كه:
آن «ولىّ» كه پرستيده مى شود و به دين او متدين مى شوند، بايد كسى باشد كه بتواند اختلافى كه در بين پرستندگانش پيدا مى شود، برطرف سازد، و آنچه از شؤون اجتماع آنان به فساد گراييده، اصلاح كند، و ايشان را به وسيلۀ قانون - كه همان دين است - به سوى سعادت زندگى دائمى سوق دهد. و حكم در اين مورد اختصاص به خداى تعالى دارد. پس لازم است كه تنها او به عنوان «ولىّ» اتخاذ شود و نه ديگرى.
مفسران در تفسير جملۀ «وَ مَا اختَلَفتُم فِيهِ مِن شَئٍ فَحُكمُهُ إلَى اللّه» تفسيرهايى ديگر دارند.
بعضى گفته اند: اين جمله، حكايت كلام رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» است كه به مؤمنان خطاب كرد و فرمود: در هر امرى كه كفار، يعنى اهل كتاب و مشركان، با شما اختلاف مى كنند، آن ها چيزى مى گويند و شما چيزى ديگر، حكم آن امر واگذار به خداست و آن، اين است كه مؤمنان را كه حق به جانب ايشان است، پاداش، و مبطلين را عقاب مى كند - اين قول را صاحب تفسير «كشاف» ذكر كرده است.
بعضى ديگر گفته اند: معنايش اين است كه هر اختلاف و نزاعى كه مى كنيد، رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» را در آن حَكَم قرار دهيد، و داورى ديگران را بر داورى آن جناب مقدّم نداريد. و در حقيقت، اين جمله مطلبى را بيان مى كند كه آيه شريفه: «فَإن تَنَازَعتُم فِى شَئٍ فَرُدُّوهُ إلَى اللّه وَ الرَّسُول» بدان اشاره مى كند.
بعضى ديگر گفته اند: در تأويل هر آيه اگر اختلاف كرديد، و آيه برايتان مشتبه شد، در بيان آن به آيات محكم كتاب خدا و به ظاهر كلمات رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» مراجعه كنيد.
بعضى ديگر گفته اند: معنايش اين است كه در هر مسأله از مسائل علوم، اگر اختلافى برايتان پيش آمد كه هيچ ارتباطى با وظایف و تكاليف شما نداشت، و راهى هم براى به دست آوردن حق مطلب نداشتيد، بگوييد «خدا داناتر است». مثلا وقتى در مسأله روح (جان) پرسيده بودند كه «روح چيست»؟ همين دستور به رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» داده شد: «وَ يَسئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِن أمرِ رَبّى»، و آيه مورد بحث به اعتراف همه صاحبان اقوالى كه گذشت، كلام رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» است. حال يا قرآن آن را از آن جناب حكايت كرده، و يا كلمۀ «قُل» در ابتداى آن در تقدير است، و تقديرش: «قُل وَ مَا اختَلَفتُم...» است.
و خواننده عزيز، اگر در سياق آيات مورد بحث دقت كند، و سپس به مطالب ما برگردد و در آن نظر كند، هيچ شكى برايش نمى ماند كه اقوال مذكور همه از درجۀ اعتبار ساقط است.
«ذَلِكُمُ اللَّهُ رَبّى عَلَيْهِ تَوَكّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ»:
اين جمله، حكايت كلام رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» است كه مى فرمايد: اين است «اللّه» كه پروردگار من است، من بر او توكل مى كنم و به سويش بر مى گردم. و كلمۀ «ذَلِكُم» اشاره است به همان حجت هايى كه در اين دو آيه بر اين معنا اقامه شد، كه بر خلق واجب است تنها خدا را «ولىّ» خود بدانند، و لازمۀ ولايت خدا، ربوبيت او نيز هست.
بعد از آن كه اين حجت ها اقامه شد، رسول گرامى خود را دستور مى دهد كه در ميان مردم اعلام كند: «من خودم، تنها خداى را «ولىّ» خود مى دانم، و به ربوبيت او - يعنى مالكيت تدبيرى براى او - اعتراف مى كنم». آنگاه دنبالش به آثار آن تصريح كرده، مى فرمايد: «عَلَيهِ تَوَكّلتُ وَ إلَيهِ أُنِيبُ».
آرى، اثر يكتاپرستى و ولىّ نگرفتن غير خدا، يكى اين است كه بر او توكل كنند. و اثر ديگرش، اين است كه همواره به او رجوع مى كنند. چون گفتيم منظور از اين ولايت، ولايت ربوبيت است، و اين ولايت، به دو نظام مربوط مى شود: يكى به «نظام تكوين»، به اين كه امور تكوين را تدبير نموده، و اسباب و مسبّبات را طورى تنظيم كند كه نتيجه اش، پديد آمدن فلان موجود و بقاء آن و نيز مقدّرات آن باشد. و يكى ديگر، به «نظام تشريع»، يعنى تدبير اعمال انسان ها به اين كه قوانينى و احكامى مقرر كند كه اگر انسان ها، رفتار خود را در طول زندگى با آن قوانين تطبيق دهند، آن قوانين ايشان را به كمال سعادتشان برساند.
و معلوم است كسى كه خداى را به تنهايى «ولىّ» خود مى گيرد، هم در ناحيۀ تكوين و هم در ناحيۀ تشريع، امر تدبير خود را مستند به او مى داند، و در هر دو ناحيه، او را مرجع خود مى داند. در ناحيه تكوين، از تمامى اسباب ظاهرى منقطع گشته، و به هيچ سببى ركون و اعتماد نمى كند. چون خدا را يگانه سببى مى داند كه شكست ناپذير است و سببيّت هر سببى از او است، و اين همان توكل است.
و در ناحيه تشريع هم، در هر واقعه اى كه در طول زندگى با آن روبرو مى شود، به حكم خدا رجوع مى كند، و اين همان «انابه» است. پس معلوم شد كه چگونه جمله «عَلَيهِ تَوَكّلتُ» و جمله «وَ إلَيهِ أُنِيبُ»، دو اثر از آثار جملۀ «ذَلِكُمُ اللّهُ رَبّى» است. و معنايش اين است كه: من به خاطر آن كه غير از خدا، ربّ و ولىّ تدبيرى ندارم، لاجرم در همه امور زندگی ام، به او رجوع مى كنم. هم در تكوين و هم در تشريع.
دلایل انحصار ربوبيّت، در خداوند سبحان
«فَاطِرُ السّمَاوَاتِ وَ الاَرْضِ ...»:
بعد از آن كه تصريح كرد به اين كه خداى تعالى، ربّ او است، چون حجت ها بر انحصار ولايت در او اقامه شد، اينك به دنبالش در اين آيه و آيه بعدش، اقامه حجت مى كند بر اين كه ربوبيت هم منحصر در او است.
و خلاصۀ حجت مذكور اين است كه: خداى تعالى (به اعتراف خود شما مشركان)، پديد آرندۀ موجودات و فاطر آن ها است. يعنى موجودات را او از كتم عدم بيرون مى آورد و شما را نر و ماده خلق كرد، و از اين راه، عدد شما را بسيار كرد. و همچنين حيوانات را نيز نر و ماده آفريد، و از اين طريق آن ها را تكثير نمود، تا شما (نسل به نسل)، از آن حيوانات استفاده كنيد، و اين، هم خلقت است و هم تدبير.
و نيز، او «سميع» است. يعنى آنچه از حوائج كه مخلوقاتش دارند و (به دل و يا زبان سر از خدا) مى خواهند، مى شنود. و هر حاجتى كه دارند، البته به مقدارى كه استحقاق دارند، بر مى آورد.
و نيز، او «بصير» است. يعنى هر عملى كه خلق انجام دهد، مى بيند و بر طبق اعمالشان جزايشان مى دهد. و او، كسى است كه تمامى كليدهاى خزائن آسمان ها و زمين را مالك است. خزينه هايى كه خواص و آثار همه موجودات در آن ذخيره مى شود، و با ظهور آن خواص و آثار، تركيب اين نظام عالَم محسوس صورت مى گيرد.
و نيز، او است كسى كه رزق روزى خواران را مى دهد، و به مقتضاى علمش، آن را كم و زياد مى كند، و همۀ اين ها، همان تدبير است. پس خدا، «ربّ» و «مدبّر» امور است.
پس معناى جملۀ «فَاطِرُ السَّماوَاتِ وَ الأرض»، اين شد كه: او، پديد آرندۀ موجودات از كتم عدم است، آن هم بر اساس ابداع.
و معناى جملۀ «جَعَلَ لَكُم مِن أنفُسِكُم أزوَاجاً»، اين شد كه: او، شما را نر و ماده آفريد تا با ازدواج، مسأله توالد و تناسل و زياد شدن افراد صورت بگيرد. و معناى جملۀ «وَ مِنَ الأنعَامِ أزوَاجاً»، اين شد كه: چارپايان را هم نر و ماده آفريد. «يَذرَؤُكُم فِيهِ». يعنى: در اين قرار دادن، نسل شما را زياد مى كند. و خطاب در جملۀ «يَذرَؤُكُم»، هم به انسان است و هم به حيوان. و ضمير «كُم» را كه مخصوص عقلاء است - به گفته زمخشرى - از اين جهت به همه برگردانيده، كه جانب انسان ها را غلبه داده.
«لَيسَ كَمِثلِهِ شَئٌ» - يعنى مثل خدا چيزى نيست. در نتيجه، حرف «كاف»، زائد است كه تنها به منظور تأكيد آمده، و نظائر آن در كلام عرب بسيار است.
«وَ هُوَ السّمِيعُ البَصِيرُ» - يعنى حاجت ها و مسألت هايى را كه خلق از او دارند، مى شنود، و اعمال آن ها را مى بيند. همچنان كه درباره مسألت خلق فرموده: «يَسئَلُهُ مَن فِى السّمَاوَاتِ وَ الأرض». و درباره استجابت مسألت آن ها فرموده: «وَ آتَاكُم مِن كُلّ مَا سَألتُمُوهُ». و درباره بينايى اش به اعمال خلق فرموده: «وَ اللّهُ بِمَا تَعمَلُونَ بَصِيرٌ».
«لَهُ مَقَالِيدُ السَّمَاوَاتِ وَ الاَرْضِ ...»:
كلمۀ «مَقَالِيد»، به معناى مفاتيح (كليدها) است، و اثبات مقاليد براى آسمان ها و زمين دلالت دارد بر اين كه: آسمان ها و زمين، گنجينه هايى هستند براى آنچه كه در عالَم به ظهور مى رسد، و آنچه از حوادث و آثار وجودى كه به وقوع مى پيوندد.
«يَبسُطُ الرِّزقَ لِمَن يَشَاءُ وَ يَقدِرُ» - بسط دادن رزق، به معناى توسعه آن است، و «قدر رزق»، به معناى تضييق آن مى باشد. و كلمۀ «رزق»، به معناى هر چيزى است كه بقاء روزى خوار بدان ادامه يابد، و حوائجش را برآورد تا هستى اش استمرار يابد.
و اگر در آخر اين فصل، جملۀ «إنّهُ بِكُلّ شَئٍ عَلِيمٌ» را آورد، براى اين است كه اشاره كند به اين كه مسأله رزق و وسعت و تنگى آن، بى حساب و از روى جهل گزاف نيست، بلكه از روى علم است. چون خداى عالِم به هر چيز، مى داند كه به هر روزى خوارى چه رزقى بدهد، و چقدر بدهد، آن قدر كه حال او اقتضاء كند. و آن رزقى را بدهد كه حال رزق اقتضاء دارد به آن روزى خوار برسد. و نه تنها حال رزق و روزى خوار را در نظر دارد، بلكه اوضاع و احوال خارجى را هم كه ارتباطى با رزق و روزى خوار دارند، در نظر مى گيرد و اين، همان «حكمت» است. پس خدا اگر رزق كسى را فراخ و بر كسى ديگر را تنگ مى گيرد، حكمتش آن را اقتضاء مى كند.
آيات ۱۳ - ۱۶ سوره شورى
شرَعَ لَكُم مِّنَ الدِّينِ مَا وَصّى بِهِ نُوحاً وَ الَّذِى أَوْحَيْنَا إِلَيْك وَ مَا وَصّيْنَا بِهِ إِبْرَاهِيمَ وَ مُوسى وَ عِيسى أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ كَبُرَ عَلى الْمُشرِكِينَ مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ اللَّهُ يَجْتَبى إِلَيْهِ مَن يَشاءُ وَ يَهْدِى إِلَيْهِ مَن يُنِيبُ (۱۳) وَ مَا تَفَرَّقُوا إِلا مِن بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْيَا بَيْنهُمْ وَ لَوْلا كلِمَةٌ سبَقَت مِن رَّبِّك إِلى أَجَلٍ مُّسمًّى لَّقُضىَ بَيْنهُمْ وَ إِنَّ الَّذِينَ أُورِثُوا الْكِتَاب مِن بَعْدِهِمْ لَفِى شكٍّ مِنْهُ مُرِيبٍ(۱۴) فَلِذَلِك فَادْعُ وَ استَقِمْ كمَا أُمِرْتَ وَ لا تَتَّبِعْ أَهْوَاءَهُمْ وَ قُلْ ءَامَنت بِمَا أَنزَلَ اللَّهُ مِن كتَابٍ وَ أُمِرْت لاَعْدِلَ بَيْنَكُمُ اللَّهُ رَبُّنَا وَ رَبُّكُمْ لَنَا أَعْمَالُنَا وَ لَكُمْ أَعْمَالُكمْ لا حُجَّةَ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمُ اللَّهُ يجْمَعُ بَيْنَنَا وَ إِلَيْهِ الْمَصِيرُ(۱۵) وَ الَّذِينَ يُحَاجُّونَ فى اللَّهِ مِن بَعْدِ مَا استُجِيب لَهُ حُجَّتُهُمْ دَاحِضةٌ عِندَ رَبهِمْ وَ عَلَيهِمْ غَضبٌ وَ لَهُمْ عَذَابٌ شدِيدٌ(۱۶)
برايتان از دين، همان را تشريع كرد كه نوح را بدان توصيه فرمود، و آنچه ما به تو وحى كرديم و به ابراهيم و موسى و عيسى توصيه نموديم اين بود كه دين را بپا بداريد، و در آن تفرقه نيندازيد. آنچه كه شما مشركان را به سويش دعوت مى كنيد، بر آنان گران مى آيد، و اين خدا است كه هر كس را بخواهد، براى تقرب به درگاه خود بر مى گزيند، و كسانى را به سوى خود هدايت مى كند، كه همواره در امور به او مراجعه نمايند(۱۳).
در دين تفرقه نكردند، مگر بعد از آن كه به حقانيت دين يقين داشتند، و حسدى كه به يكديگر مى ورزيدند، وادارشان كرد تفرقه كنند، و اگر حكم ازلى خدا بر اين قرار نگرفته بود كه تا مدتى معين زنده بمانند، كارشان را يكسره مى كرديم، چون اينان كه با علم به حقانيت، آن را انكار كردند، باعث شدند نسل هاى بعدى درباره آن در شكى عميق قرار گيرند(۱۴).
و به همين جهت تو دعوت كن، و همان طور كه مأمور شده اى، استقامت بورز، و دنبال هواهاى آنان مرو، و بگو من خود به آنچه خدا از كتاب نازل كرده، ايمان دارم و مأمور شده ام بين شما عدالت برقرار كنم، پروردگار ما و شما، همان اللّه است، نتيجۀ اعمال ما عايد خودِ ما مى شود، و از شما هم عايد خودتان، هيچ حجتى بين ما و شما نيست، خدا بين ما جمع مى كند، و بازگشت به سوى او است(۱۵).
و كسانى كه عليه ربوبيت خدا احتجاج مى كنند، بعد از آن كه مردم آن را پذيرفتند، حجتشان نزد پروردگارشان باطل است، و غضبى شامل حال آنان است و عذابى شديد دارند(۱۶).
اين آيات، فصل سوم از آياتى است كه وحى الهى را تعريف مى كند. فصل اول، درباره خود وحى بود. و فصل دوم، در باره اثرش. و اين فصل، آن را از نظر مفاد و محتوا تعريف مى كند.
و محتواى «وحى»، عبارت است از دين الهىِ واحدى كه بايد تمامى ابناء بشر به آن يك دين بگروند، و آن را سنت و روش زندگى خود و راه به سوى سعادت خود بگيرند.
البته در اين فصل به مناسبت، اين را نيز بيان مى كند كه شريعت محمدى، جامع ترين شرايعى است كه از ناحيه خدا نازل شده، و نيز اختلاف هايى كه در اين دين واحد پيدا شده، از ناحيه وحى آسمانى نيست، بلكه از ناحيه ستمكارى و ياغىگری هايى است كه عده اى با علم و اطلاع در دين خدا به راه انداختند. و نيز در آيات اين فصل، فواید ديگرى است كه در ضمن به آن ها اشاره شده.
«شرَعَ لَكُم مِّنَ الدِّينِ مَا وَصّى بِهِ نُوحاً وَ الَّذِى أَوْحَيْنَا إِلَيْك وَ مَا وَصّيْنَا بِهِ إِبْرَاهِيمَ وَ مُوسى وَ عِيسى»:
وقتى گفته مى شود: فلانى «شَرَعَ الطّرِيق»، معنايش اين است كه: راه را هموار، و از بیراهه متمايز كرد. راغب مى گويد: كلمه «وصيت»، به معناى آن است كه دستورالعملى را همراه با اندرز و پند به كسى بدهى تا مطابق آن عمل كند. و ريشۀ اين كلمه، از اين قول عرب گرفته شده كه مى گويد: «أرض واصية». يعنى زمينى كه در اثر كثرت، گياهانش به هم متصل است.
و در معناى آن، دلالتى بر اهميت بدان هست، چون هر سفارشى را «وصيت» نمى نامند، بلكه تنها در موردى به كار مى برند كه براى وصيت كننده، اهميت داشته و مورد عنايتش باشد.
پس معناى اين كه فرمود: «شَرَعَ لَكُم مِنَ الدّينِ مَا وَصّى بِهِ نُوحاً» اين است كه: خداى تعالى بيان كرد و روشن ساخت براى شما از دين - كه سنّت زندگى است - همان را كه قبلا با كمال اعتناء و اهميت براى نوح بيان كرده بود. و از اين معنا به خوبى بر مى آيد كه خطاب در آيه، به رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» و امت اوست، و اين كه مراد از آنچه به نوح وصيت كرده، همان شريعت نوح «عليه السلام» است.
«وَ الّذِى أوحَينَا إلَيكَ» - در اين جمله، بين نوح و رسول خدا «عليهما السلام» مقابله واقع شده و ظاهر اين مقابله، مى رساند كه مراد از آنچه به رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» وحى شده، معارف و احكامى است كه مخصوص شريعت او است. و اگر نام آن را «إيحاء» نهاده و فرموده: «أوحَينَا إلَيكَ»، ولى درباره شريعت نوح و ابراهيم «عليهما السلام» اين تعبير را نياورده، بلكه تعبير به «وصيت» كرده، براى اين است كه وصيت - همان طور كه گفتيم - در جايى به كار مى رود كه بخواهيم از بين چند چيز به آنچه كه مورد اهميت و اعتنا ماست، سفارش كنيم. و اين، درباره شريعت نوح و ابراهيم - كه چند حكم بيشتر نبود - صادق است. چون در آن شريعت، تنها به مسائلى كه خيلى مورد اهميت بوده، سفارش شده، ولى درباره شريعت اسلام صادق نيست. چون اين شريعت، همه چيز را شامل است. هم مسائل مهم را متعرض است، و هم غير آن را. ولى در آن دو شريعت ديگر، تنها احكامى سفارش شده بود كه مهمترين حكم و مناسب ترين آن ها به حال امت ها و به مقدار استعداد آنان بود.
التفاتى كه در جملۀ «وَ الّذِى أوحَينَا» از غيبت به تكلم مع الغير به كار رفته، براى اين است كه بر عظمت خدا دلالت كند، چون عظماء و بزرگان هميشه از جانب خودشان و خدمتگزاران و پيروانشان سخن مى گويند. (و به: «ما چنين كرديم و چنان مى كنيم»، تعبير مى آورند).
«وَ مَا وَصِينَا بِهِ إبرَاهِيمَ وَ مُوسَى وَ عِيسَى» - اين جمله عطف است بر جمله «وَ مَا وَصّى بِهِ نُوحاً». و مراد از آن، شريعت هايى است كه براى هر يك از نامبردگان در آيه تشريع كرده.
و ترتيبى كه در بردن نام اين پيامبران گرامى به كار رفته، ترتيب ذكرى است، ليكن مطابق با ترتيب زمانى، چون اول نوح بود، بعد ابراهيم، و بعد از آن موسى و سپس عيسى «عليهم السلام». و اگر نام رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» را مقدّم بر سايرين ذكر كرد، به منظور شرافت و برترى دادن بوده، همچنان كه اين نكته در آيه «وَ إذ أخَذنَا مِنَ النّبِيّينَ مِيثَاقَهُم وَ مِنكَ وَ مِن نُوحٍ وَ إبرَاهِيمَ وَ مُوسَى وَ عِيسَى ابنِ مَريَم» نيز، به چشم مى خورد. و اگر در آيه مورد بحث، اول نام شريعت نوح را برد، براى اين است كه بفهماند قديمى ترين شريعت ها، شريعت نوح است كه عهدى طولانى دارد.
نكاتى كه از آيه: «شَرَعَ لَکُم مِنَ الدّین...» استفاده مى شود
- از این آیه شریفه، چند نکته استفاده می شود:
۱ - سياق آيه بدان جهت كه سياق منت نهادن است - مخصوصا با در نظر داشتن ذيل آن، و نيز با در نظر داشتن آيه بعد از آن - اين معنا را افاده مى كند كه: شريعت محمّدى، جامع همه شريعت هاى گذشته است. و خواننده عزيز خيال نكند كه جامع بودن اين شريعت با آيه «لِكُلٍّ جَعَلنَا مِنكُم شِرعَةً وَ مِنهَاجاً» منافات دارد. چون خاص بودن يك شريعت، با جامعيت آن منافات ندارد.
۲ - شرايع الهى و آن اديانى كه مستند به وحى هستند، تنها همين شرايع مذكور در آيه اند. يعنى شريعت نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمّد «صلوات اللّه عليهم». چون اگر شريعت ديگرى مى بود، بايد در اين مقام - كه مقام بيان جامعيت شريعت اسلام است - نام برده مى شد.
و لازمه اين نكته آن است كه: اولاً قبل از نوح، شريعتى يعنى قوانين حاكمه اى در جوامع بشرى آن روز وجود نداشته، تا در رفع اختلافات اجتماعى كه پيش مى آمده، به كار رود. و ما در تفسير آيه «كَانَ النّاسُ أُمّةً وَاحِدَة فَبَعَثَ اللّهُ النّبِيّين...»، مقدارى در اين باره صحبت كرديم.
و ثانياً، انبيايى كه بعد از نوح «عليه السلام» و تا زمان ابراهيم «عليه السلام» مبعوث شدند، همه پيروِ شريعت نوح بوده اند، و انبيايى كه بعد از ابراهيم و قبل از موسى مبعوث شده بودند، تابع و پيرو شريعت ابراهيم بودند، و انبياء بعد از موسى و قبل از عيسى، پيروِ شريعت موسى، و انبياء بعد از عيسى، تابع شريعت آن جناب بوده اند.
۳ - اين كه انبياء صاحبان شريعت كه قرآن كريم ايشان را «اُولواالعَزم» خوانده، تنها همين پنج نفرند. چون اگر پيغمبرِ «اُولوا العَزم» ديگرى مى بود، بايد در اين مقام - كه مقام مقايسه شريعت اسلام با ساير شرايع است - نامش برده مى شد. پس اين پنج تن، بزرگان انبياء هستند، و آيه شريفه «وَ إذ أخَذنَا مِنَ النّبِيّينَ مِيثَاقَهُم وَ مِنكَ وَ مِن نُوحٍ وَ إبرَاهِيمَ وَ مُوسَى وَ عِيسَى بن مَريَم» نيز، مؤيّد اين استفاده هايى است كه ما از آيه مورد بحث كرديم.
مقصود از اقامه دين و تفرقه نكردن در آن چیست؟
«أن أقِيمُوا الدّين وَ لا تَتَفَرّقُوا» - كلمه «أن» در اين جمله تفسيرى است. و معناى «اقامه دين»، حفظ آن است به اين كه پيروى اش كنند و به احكامش عمل نمايند. و الف و لام در كلمه «الدين»، الف و لام عهد است. يعنى آنچه به همه انبياء نامبرده وصيت و وحى كرده بوديم، اين بود كه اين دينى كه براى شما تشريع شده، پيروى كنيد و در آن تفرقه ننماييد، و وحدت آن را حفظ نموده، در آن اختلاف نكنيد.
بعد از آن كه تشريع دين براى نامبردگان به معناى اين بود كه همه را به پيروى و عمل به دين دعوت كند، و اين كه در آن اختلاف نكنند، در جمله مورد بحث، همين را به «اقامۀ دين» تفسير نموده، و اين كه در دين خدا متفرق نشوند. در نتيجه حاصل معناى جمله اين مى شود:
بر همۀ مردم واجب است دين خدا را به طور كامل به پا دارند، و در انجام اين وظيفه تبعيض قائل نشوند، كه پاره اى از احكام دين را به پا بدارند، و پاره اى را رها كنند. و «اقامه كردن دين»، عبارت است از اين كه: به تمامى آنچه كه خدا نازل كرده و عمل بدان را واجب نموده، ايمان بياورند.
و مجموع شرايعى كه خدا بر انبياء نازل كرده، يك دين است كه بايد اقامه شود، و در آن ايجاد تفرقه نكنند. چون پاره اى از احكام الهى است كه در همه اديان بوده، و معلوم است كه چنين احكامى، مادام كه بشر عاقل و مكلفى در دنيا باقى باشد، آن احكام هم باقى است، و وجوب اقامۀ آن واضح است. و پاره اى ديگر هست كه در شرايع قبلى بوده و در شريعت بعدى نسخ شده، اين گونه احكام در حقيقت عمر كوتاهى داشته، و مخصوص طايفه اى از مردم و در زمان خاصى بوده، و معناى نسخ شدن آن، آشكار شدن آخرين روز عمر آن احكام است، نه اين كه معناى نسخ شدنش اين باشد كه آن احكام باطل شده.
پس حكم نسخ شده هم، تا ابد حق است. چيزى كه هست، مخصوص طايفه معينى و زمان معينى بوده، و بايد آن طايفه و اهل آن زمان، هم ايمان به آن حكم داشته باشند، و هم به آن عمل كرده باشند. و اما بر ديگران واجب است تنها به آن ايمان داشته باشند و بس، و ديگر واجب نيست كه به آن عمل هم بكنند. و معناى اقامۀ اين احكام همين است كه قبولش داشته باشند.
پس با اين بيان روشن گرديد كه امر به «اقامه دين» و تفرقه نكردن در آن، در جملۀ «أن أقِيمُوا الدّين وَ لَا تَتَفَرّقُوا فِيهِ»، به اطلاقش باقى است، و شامل همۀ مردم، در همۀ زمان ها مى باشد.
و نيز روشن گرديد: اين كه جمعى از مفسران، آيه را مخصوص احكام مشترك بين همه شرايع دانسته اند، (و گفته اند شامل احكام مختص به هر شريعت نمى شود، چون اين گونه احكام به اختلاف امت ها، مختلف مى شود، و هر امتى بر حسب احوال و مصالح خودش احكامى داشته، و معنا ندارد كه امت هاى بعدى هم، آن احكام را اقامه كنند) صحيح نيست.
چون گفتيم: جملۀ «أن أقِيمُوا الدّين وَ لَا تَتَفَرّقُوا فِيه» مطلق است، و جهت ندارد ما اطلاق آن را تقييد كنيم. و اگر اين طور بود كه آنان گفته اند، بايد امر به «اقامه دين»، مخصوص باشد به اصول سه گانه دين. يعنى توحيد، نبوت و معاد، و بقيه احكام را اصلا شامل نشود. چون حتى يك حكم فرعى هم سراغ نداريم كه با همه خصوصياتش در تمامى شرايع وجود داشته باشد، و اين معنا با سياق آيه «شَرَعَ لَكُم مِنَ الدّينِ مَا وَصّى بِهِ...» سازگار نيست. و همچنين با آيه «وَ إنّ هذِهِ أُمّتُكُم أُمّةً وَاحِدَة وَ أنَا رَبُّكُم فَاتّقُونِ فَتَقَطّعُوا أمرَهُم بَينَهُم زُبُراً»، و آيه شريفه «إنّ الدّينَ عِندَ اللّه الإسلَام وَ مَا اختَلَفَ الّذِينَ أُوتُوا الكِتَابَ إلّا مِن بَعدِ مَا جَاءَهُمُ العِلمُ بَغياً بَينَهُم».
«كَبُرَ عَلَى المُشرِكِينَ مَا تَدعُوهُم إلَيه» - مراد از جملۀ «مَا تَدعُوهُم إلَيه: آنچه ايشان را بدان مى خوانى»، دين توحيد است كه پيامبر عظيم الشأن اسلام، مردم را بدان دعوت مى كرد، نه اصل توحيد فقط. به شهادت آيه بعدى كه مى فرمايد: اهل كتاب در دين توحيد اختلاف به راه انداختند. و مراد از اين كه فرمود: «كَبُرَ عَلَى المُشرِكِين»، اين است كه: پذيرفتن دين توحيد بر مشركان گران آمد.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |