تفسیر:المیزان جلد۱۵ بخش۱۴

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



اين حقيقت را به اين بيان ارائه داده كه خداى تعالى، داراى نورى است عمومى، كه با آن آسمان و زمين نورانى شده، و در نتيجه به وسيله آن نور، در عالَم وجود، حقايقى ظهور نموده كه ظاهر نبود. و بايد هم اين چنين باشد. چون ظهور هر چيز اگر به وسيله چيز ديگرى باشد، بايد آن وسيله خودش به خودى خود ظاهر باشد، تا ديگران را ظهور دهد، و تنها چيزى كه در عالَم به ذات خود ظاهر و براى غير خود مظهر باشد، همان نور است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۱۶۸

پس خداى تعالى، نورى است كه آسمان ها و زمين با اشراق او بر آن ها ظهور يافته اند، همچنان كه انوار حسى نيز اين طورند. يعنى خود آن ها ظاهرند و با تابيدن به اجسام ظلمانى و كدر، آن ها را روشن مى كنند. با اين تفاوت كه ظهور اشياء به نور الهى، عين وجود يافتن آن ها است، ولى ظهور اجسام كثيف به وسيله انوار حسى غير از اصل وجود آن ها است.

در اين ميان، نور خاصى هست كه تنها مؤمنان با آن روشن مى شوند، و به وسيله آن به سوى اعمال صالح راه مى يابند و آن نور معرفت است كه دل ها و ديده هاى مؤمنان در روزى كه دل ها و ديده ها زير و رو مى شود، به آن روشن مى گردد، و در نتيجه به سوى سعادت جاودانه خود هدايت مى شوند، و آنچه در دنيا برايشان غيب بود، در آن روز برايشان عيان مى شود.

خداى تعالى، اين نور را به چراغى مَثَل زده كه در شيشه اى قرار داشته باشد و با روغن زيتونى در غايت صفا بسوزد و چون شيشه چراغ نيز صاف است، مانند كوكب درّى بدرخشد، و صفاى اين با صفاى آن، نور على نور تشكيل دهد، و اين چراغ در خانه هاى عبادت آويخته باشد، خانه هايى كه در آن ها مردانى مؤمن، خداى را تسبيح كنند. مردانى كه تجارت و بيع، ايشان را از ياد پروردگارشان و از عبادت خدا باز نمى دارد.

اين مثال، صفت نور معرفتى است كه خداى تعالى، مؤمنان را با آن گرامى داشته. نورى كه دنبالش سعادت هميشگى است، و كفار را از آن محروم كرده، و ايشان را در ظلماتى قرار داده، كه هيچ نمى بينند.

پس كسى كه مشغول با پروردگار خويش باشد و از متاع حيات دنيا اعراض كند، به نورى از ناحيه خدا اختصاص مى يابد، و خدا هرچه بخواهد، مى كند. ملك از آنِ او است، و باز گشت به سوى او است، و هر حكمى بخواهد مى راند، قطره باران و تگرگ را از يك ابر مى بارد، و شب و روز را جا به جا مى كند، گروهى از حيوانات را طورى قرار داده كه با شكم راه بروند، و گروهى ديگر با دو پا و گروه سوم با چهارپا، با اين كه همه آن ها را از آب آفريده.

اين آيات، چنان نيست كه به كلى با آيات قبلى اجنبى باشد، بلكه وجه اتصالى با آن ها دارد. چون آيات قبل كه احكام و شرايع را بيان مى كرد، بدين جا خاتمه يافت كه «وَ لَقَد أنزَلنَا إلَيكُم آيَاتٍ مُبَيِّنَاتٍ وَ مَثَلاً مِنَ الَّذِينَ خَلَوا مِن قَبلِكُم وَ مَوعِظَةً لِلمُتَّقِين»، كه در آن گفتگو از بيان شد، و معلوم است كه بيان به معناى اظهار حقايق معارف، و در نتيجه تنويرى است الهى.

علاوه بر اين، در آيه مذكور، كلمه «آيات» آمده بود، و «آيات»، همان قرآن است كه خداى تعالى، در چند جا، آن را نور خوانده. مانند آيه: «وَ أنزَلنَا إلَيكُم نُوراً مُبِيناً».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۱۶۹

مراد از اين كه فرمود: «خدا، نور آسمان ها و زمين است»

«اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَ الاَرْضِ...»:

كلمۀ «مشكاة» - به طورى كه راغب و ديگران گفته اند - طاقچه و شكاف بدون منفذ و روزنه اى است كه در ديوار خانه مى سازند، تا اثاث خانه و از آن جمله چراغ را در آن بگذارند، و اين غير از فانوس است. (چون فانوس، جاچراغى منقول و متحرك را مى گويند).

و كلمۀ «كوكب دُرّى»، به معناى ستارۀ پر نور است كه در آسمان، چند عدد انگشت شمار از آن ها ديده مى شود. و كلمۀ «إيقاد»، به معناى روشن كردن چراغ يا آتش است. و كلمۀ «زيت»، به معناى روغنى است كه از زيتون مى گيرند.

و كلمۀ «نور»، معنايى معروف دارد و آن، عبارت است از: چيزى كه اجسام كثيف و تيره را براى ديدن ما روشن مى كند و هر چيزى به وسيله آن ظاهر و هويدا مى گردد، ولى خود نور، براى ما به نفس ذاتش مكشوف و هويدا است. چيز ديگرى آن را ظاهر نمى كند. پس «نور» عبارت است از چيزى كه ظاهر بالذات و مظهر غير است، مظهر اجسام قابل ديدن مى باشد.

اين، اولين معنايى است كه كلمه «نور» را براى آن وضع كردند و بعدا به نحو استعاره يا حقيقت ثانوى، به طور كلّى در هر چيزى كه محسوسات را مكشوف مى سازد، استعمال نمودند. در نتيجه، خود حواس ظاهر ما را نيز نور يا داراى نور، كه محسوسات به آن ظاهر مى گردد، خواندند. مانند حس سامعه و شامه و ذائقه و لامسه، و سپس از اين هم عمومى ترش كرده، شامل غير محسوسش هم نمودند.

در نتيجه، عقل را نورى خواندند كه معقولات را ظاهر مى كند، و همه اين اطلاقات، با تحليلى در معناى نور است، كه گفتيم معنايش عبارت است از ظاهر بنفسه و مظهر غير.

و چون وجود و هستى هر چيزى، باعث ظهور آن چيز براى ديگران است، مصداق تام «نور» مى باشد، و از سوى ديگر، چون موجودات امكانى، وجودشان به ايجاد خداى تعالى است، پس خداى تعالى، كامل ترين مصداق نور مى باشد. او است كه ظاهر بالذات و مظهر ماسواى خويش است، و هر موجودى به وسيله او، ظهور مى يابد و موجود مى شود.

پس خداى سبحان، نورى است كه به وسيله او، آسمان ها و زمين ظهور يافته اند.

اين است مراد جملۀ «اللّهُ نُورُ السَّماوات و الارض». چون نور را اضافه كرده به آسمان ها و زمين، و آنگاه آن را حمل كرده بر اسم جلالۀ «اللّه» و فرموده: «نور آسمان و زمين، الله است».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه :.۱۷

ناچار منظور آن كسى هم كه آيه را معنا كرده به «اللّهُ مُنَوِّرُ السَّماوات وَ الأرض: خدا نورانى كننده آسمان ها و زمين است»، همين است، و منظور عمده اش اين بوده كه كسى خيال نكند كه خدا عبارت از نور عاريتى قائم به آسمان ها و زمين است. و يا به عبارت ديگر، از وجودى كه بر آن ها حمل مى شود و گفته مى شود: آسمان وجود دارد، زمين وجود دارد. اين سخن، بسيار باطل است و خدا بزرگتر از اين ها است.

از اين جا، استفاده مى شود كه خداى تعالى، براى هيچ موجودى مجهول نيست. چون ظهور تمامى اشياء براى خود و يا براى غير، ناشى از اظهار خدا است. اگر خدا چيزى را اظهار نمى كرد و هستى نمى بخشيد، ظهورى نمى يافت. پس قبل از هر چيز، ظاهر بالذّات، خدا است.

و به اين حقيقت اشاره كرده و بعد از دو آيه فرموده: «ألَم تَرَ أنَّ اللّهَ يُسَبِّحُ لَهُ مَن فِى السَّماوَاتِ وَ الأرضِ و الطَّيرَ صَافَّاتٍ كُلٌّ قَد عَلِمَ صَلَاتَةُ وَ تَسبِيحَهُ»: مگر نمى بينى كه براى خدا تسبيح مى كند هر كس كه در آسمان ها و زمين است، و مرغ در حالى كه بدون بال زدن پرواز مى كند، و هر يك از آن ها، نماز و تسبيح خود را مى داند.

براى اين كه اين آيه، براى تمامى موجودات «تسبيح» اثبات مى كند، و لازمۀ آن، اين است كه تمامى موجودات خدا را بشناسند. چون تسبيح و صلات ،از كسى صحيح است كه بداند چه كسى را تسبيح مى كند، و براى چه كسى عبادت مى كند. پس اين آيه، نظير آيه: «وَ إن مِن شَئٍ إلّا يُسَبّّحُ بِحَمدِهِ وَلَكِن لَا تَفقَهُونَ تَسبِيحَهُم» مى باشد، كه به زودى، بحث آن خواهد آمد - إن شاء الله تعالى.

پس تا اين جا اين معنا به دست آمد كه مراد از «نور» در جملۀ «خدا نور آسمان ها و زمين است»، نور خداست، كه از آن، نور عام عالَمى نشأت مى گيرد. نورى كه هر چيزى به وسيلۀ آن روشن مى شود، و با وجود هر چيزى، مساوى است، و عبارت اخراى آن است و اين، همان رحمت عام الهى است.

مقصود از نور خدا، همان نور ايمان و معرفت است، كه به مؤمنان اختصاص دارد

«مَثَلُ نُورِهِ» - اين آيه شريفه، نور خدا را توصيف مى كند، و اگر كلمه «نور» را به ضمير خدا اضافه كرده و فرموده «نور او» - با در نظر گرفتن اين كه اضافه مذكور، لاميه است و معنايش «نورى كه مال اوست» مى باشد - خود، دليل بر اين است كه مراد وصف آن نور كه خود خداست، نيست، بلكه مراد وصف آن نورى است كه خدا آن را افاضه مى كند.

البته باز مراد از آن، نور عامى كه افاضه اش كرده، و به وسيله آن، هر چيزى ظهور يافته و عبارت است از وجودى كه هر چيزى به آن وصف مى گردد، نيست. به دليل اين كه بعد از تتميم مثل فوق، فرموده: «خدا هر كه را بخواهد، به سوى نور خود هدايت مى كند».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۱۷۱

و اگر مقصود «وجود» بود كه همه موجودات به آن رسيده اند، ديگر به موجود خاصى اختصاص نداشت، بلكه مراد از آن نور، نورى است خاص، كه خداى تعالى، آن را تنها به مؤمنان اختصاص داده و آن، به طورى كه از كلام استفاده مى شود، حقيقت ايمان است.

همچنان كه در ساير موارد قرآن كريم مى بينيم خداى سبحان، اين نور خاص را به خود نسبت داده. مثلا فرموده: «يُرِيدُونَ لِيُطفِئُوا نُورَ اللّهِ بِأفوَاهِهِم وَ اللّهُ مُتِمُّ نُورِهِ». و نيز فرموده: «أوَ مَن كَانَ مَيتاً فَأحيَينَاهُ وَ جَعَلنَا لَهُ نُوراً يَمشِى بِهِ فِى النَّاسِ كَمَن مَثَلُهُ فِى الظُّلُمَاتِ لَيسَ بِخَارِجٍ مِنهَا».

و نيز فرموده: «يُؤتِكُم كِفلَينِ مِن رَحمَتِهِ وَ يَجعَل لَكُم نُوراً تَمشُونَ بِهِ». و نيز فرموده: «أفَمَن شَرَحَ اللّهُ صَدرَهُ لِلإسلَامِ فَهُوَ عَلَى نُورٍ مِن رَبِّهِ»، و اين «نور»، همان نور ايمان و معرفت است، كه گفتيم خداوند به مؤمنان اختصاص داده، تا در راه به سوى پروردگارشان از آن استفاده كنند.

و مراد از آن قرآن نيست، همچنان كه بعضى پنداشته اند براى اين كه آيه، در مقام توصيف عموم مؤمنان است كه قبل از نزول قرآن، چه وضعى داشتند و بعد از آن، چه وضعى به خود گرفتند.

علاوه بر اين، در چند جاى قرآن صريحا اين نور را وصف مؤمنان خوانده. از آن جمله فرموده: «لَهُم أجرُهُم وَ نُورُهُم». و نيز فرموده: «يَقُولُونَ رَبَّنَا أتمِم لَنَا نُورَنَا»، و معنا ندارد كه قرآن وصف مؤمنان باشد، و اگر به اعتبار معارفى كه قرآن براى آنان كشف مى كند، در نظر گرفته شود. باز به همان معنايى كه ما گفتيم، بر مى گردد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه :۱۷۲

تمثيل نور خدا به نور چراغ، براى بيان تابش نور ايمان و معرفت در قلوب مؤمنان

«كَمِشكَوةٍ فِيهَا مِصبَاحٌ المِصبَاحُ فِى زُجَاجَةٍ » - آنچه تشبيه به «مشكات» شده، به مشكات و همه خصوصياتى كه در آيه براى آن آمده، تشبيه شده، نه تنها به كلمۀ «مشكات»، يعنى «فِيهَا مِصبَاحٌ المِصبَاحُ فِى زُجَاجَة...»، همه در اين تشبيه دخالت دارند. چون اگر تنها به «مشكات» تشبيه شده باشد معنا فاسد مى شود، و اين در تمثيلات قرآن، نظاير زيادى دارد.

«الزُّجَاجَةٌ كَأنَّهَا كَوكَبٌ دُرِّىٌ » - تشبيه «زُجَاجة» به «كَوكَب دُرّى»، به خاطر شدت و بسيارى لمعان نور مصباح و تابش آن است. معمولا وقتى شيشه را روى چراغ بگذارند، بهتر مى سوزد، و ديگر با وزش باد، نوسان و اضطراب پيدا نمى كند و در نتيجه مانند كوكب درى مى درخشد و درخشش آن ثابت است.

«يُوقَدُ مِن شَجَرَةٍ مُبَارَكَةٍ زَيتُونَةٍ لَا شَرقِيَّةٍ وَ لَا غَربِيّةٍ يَكَادُ زَيتُهَا يُضِئُ وَ لَو لَم تَمسَسهُ نَارٌ» - اين آيه، خبر بعد از خبر است براى مصباح. يعنى مصباح مى سوزد، در حالى كه اشتعال خود را از درخت مبارك زيتونى گرفته كه نه غربى است و نه شرقى. يعنى اشتعالش از روغن است كه از درخت زيتون گرفته مى شود.

و مقصود از اين كه فرمود: «آن درخت، نه شرقى است و نه غربى»، اين است كه نه در جانب مشرق روييده و نه در جانب مغرب، تا در نتيجه، سايه آن در جانب مخالف بيفتد، و ميوه اش به خوبى نرسد و روغنش صاف و زلال نشود، بلكه در وسط قرار دارد و ميوه اش به خوبى مى رسد و روغنش زلال مى شود.

دليل بر اين معنا، جملۀ «يَكَادُ زَيتُهَا يُضِئُ وَ لَو لَم تَمسَسهُ نَارٌ» است. چون ظاهر سياق اين است كه مراد از آن، صفا و زلالى روغن و كمال استعداد آن براى اشتعال است و اين صفاى روغن از درختى حاصل مى شود كه داراى آن دو صفت نه شرقى و نه غربى باشد.

و اما گفتار بعضى از مفسران كه گفته اند: مراد از جملۀ «لَا شَرقِيَّةٍ وَ لَا غَربِيَّةٍ»، اين است كه درخت مذكور درخت دنيايى نيست تا در مشرق و يا در مغرب برويد، بلكه درخت بهشتى است و همچنين گفتار بعضى ديگر كه گفته اند: مراد اين است كه اين درخت، از درختان مشرق معمور و مغرب معمور دنيا نيست، بلكه از درختان شام است در ميان مشرق و مغرب قرار دارد، كه زيت آن، بهترين زيت است، قابل قبول نيست. چون از سياق فهميده نمى شود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۱۷۳

«نُورٌ عَلَى نُورٌ» - اين جمله، خبر است براى مبتداى حذف شده و آن مبتدا، ضميرى است كه به «نور زجاجة» بر مى گردد، و «نور زجاجة»، از سياق فهميده مى شود و معنايش اين است كه: نور زجاجة مذكور، نورى است عظيم، بالاى نور عظيمى ديگر. يعنى نورى در كمال تلمع و درخشش.

مراد از جملۀ «نُورٌ عَلَى نُور» در آيه شريفه

و مراد «از بودن نور، بالاى نور»، به طورى كه بعضى گفته اند: دو چندان بودن و شدّت آن است، نه تعددش. پس مراد اين نيست كه نور معين يا غير معينى است، بالاى نورى ديگر نظير آن، و نيز مراد اين نيست كه آن نور مجمع دو نور است، بلكه مراد اين است كه آن نورى است متضاعف و دو چندان، بدون اين كه هر يك از ديگرى متمايز باشد، و اين گونه تعبيرات در كلام شايع است.

و اين معنا، خالى از جودت و زيبايى نيست و هر چند كه مراد از آن را تعدد نور بدانيم، باز خالى از لطف و دقت نمى باشد. چون همان طور كه نور صادر از مصباح، نسبتى به مصباح دارد، همچنين نسبتى هم به شيشه لوله دارد كه باعث درخشش آن شده.

چيزى كه هست، نسبتش به مصباح بالاصالة و بالحقيقة است، و نسبتش به «زجاجة» به مجاز و استعاره و در عين اين كه نور با تعدد و تغاير دو نسبت، متعدد مى شود. در عين حال، به حسب حقيقت يك نور بيش نيست و زجاجة خودش نور ندارد. پس زجاجة از نظر تعدد نسبت، نورى دارد غير از نور چراغ، ولى نور او، قائم به نور چراغ است و از آن استمداد جسته است.

و اين اعتبار بعينه، در نور خداى تعالى، كه ممّثلٌ لَه اين مثال است، جريان دارد. چون نور ايمان و معرفت در دل هاى مؤمنان، نورى است عاريتى و مقتبس از نور خدا و قائم به آن و مستمد از آن است.

پس تا اين جا اين مطلب به دست آمد كه «ممّثلٌ له» عبارت است از نور خدا كه به دل هاى مؤمنان تابيده، و «مثل» عبارت است از نور تابيده از لوله شيشه چراغ، چراغى كه از روغنى پاك و زلال مى سوزد، و در شيشه قرار دارد. زيرا نور چراغ كه از زجاجة (لوله شيشه اى) به بيرون مى تابد، تابش آن بهتر و قوی تر مى باشد. چون آن شيشه و مشكات نور را جمع آورى نموده و به كسانى كه طالب نورند، منعكس مى كند.

پس آوردن قيد «مشكات» براى اين است كه بر اجتماع نور در شكم آن، و انعكاسش به جو خانه دلالت كند، و قيد روغن آن هم از درخت زيتونى نه شرقى و نه غربى، براى اين است كه بر صفا و زلالى روغن، و جودت آن، و در نتيجه صفاى نور آن به خاطر خوش سوزی اش دلالت كند. چون دنبالش مى فرمايد، روغنى است كه تو گويى بدون كبريت هم مى خواهد مشتعل شود، (اين قدر شدت احتراق دارد).

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۱۷۴

و وصف «نور على نور»، براى دلالت بر دو برابرى نور، و يا به آن احتمال ديگر بر استمداد «نور زجاج»، از «نور مصباح» است.

بهره مندی مؤمنان داراى ايمان كامل، از نور خدا

«يَهدِى اللّهُ لِنُورِهِ مَن يَشَاءُ» - اين جمله، اول مطلب است، و اختصاص به مؤمنان را به نور ايمان و معرفت و محروميت كفار را از آن، تعليل مى كند و از سياق چنين معلوم مى شود كه مراد از «مَن يَشَاءُ: هر كه را بخواهد»، همان مردمى هستند كه در آيه «رِجَالٌ لَا تُلهِيهِم تِجَارَةٌ وَ لَا بَيعٌ عَن ذِكرِ اللهِ...» يادشان كرده است، و خلاصه مؤمنانى هستند كه داراى كمال ايمان باشند.

و معناى آيه، اين است كه: خداى تعالى، به سوى نور خود هدايت مى كند كسانى را كه داراى كمال ايمان باشند، نه كسانى را كه متصف به كفر باشند - كه به زودى، درباره ايشان سخن مى گويد - و اين، به خاطر صرف مشيّت او است.

و معناى آيه اين نيست كه خدا به مشيّت خود، بعضى افراد را به سوى نورش هدايت مى كند و بعضى را هدايت نمى كند، تا در تعميم آن محتاج شويم به اين كه بگوييم وقتى هدايت بعضى مورد مشيّت و خواست او قرار مى گيرد، كه محل مستعد براى قبول هدايت باشد. يعنى حُسن سريره و عمل داشته باشد، و اين محل، تنها دل هاى اهل ايمان است، نه اهل كفر. (دقت بفرماييد).

دليل بر اين كه معناى آيه همان است كه ما گفتيم نه معنى ديگرى، جملۀ «وَ لِلهِ مُلكُ السَّمَاوَات وَ الأرض...» است، به بيانى كه - إن شاء اللّه - خواهد آمد.

«وَ يَضرِبُ اللهُ الأمثَالَ لِلنَّاسِ وَ اللّهُ بِكُلّ شَئٍ عَلِيمٌ » - اين جمله اشاره است به اين كه در باطن مَثَلى كه زده شد، اسرارى از علم نهفته است. اگر به عنوان مَثَل آورده شد، براى اين بود كه از آسان ترين طرق، آن حقايق و دقايق را رسانده باشد، تا عالِم و عامى هر دو آن را بفهمند، و هر يك نصيب خود را از آن بگيرد، همچنان كه فرموده: «وَ تِلكَ الأمثَالُ نَضرِبُهَا لِلنَّاسِ وَ مَا يَعقِلُهَا إلّا العَالِمُون».

«فى بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَن تُرْفَعَ وَ يُذْكرَ فِيهَا اسمُهُ»:

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۱۷۵

«إذن» در هر چيز، به معناى اعلام اين معنا است كه مانعى از انجام آن نيست. و مراد از «رفع بيوت»، رفع قدر و منزلت و تعظيم آن هاست، و چون عظمت و علوّ، خاصّ خداى تعالى است و احدى شريك او نيست، مگر آن كه باز منتسب به او باشد كه به مقدار انتسابش به او، از آن بهره مند مى شود، پس اذن خدا به اين كه اين بيوت رفيع المقام باشند، به خاطر اين است كه اين بيوت منتسب به خود اويند.

از اين جا معلوم مى گردد كه علت رفعت اين خانه ها، همان «يُذكَرَ فِيهَا اسمُهُ» است. يعنى همين است كه در آن بيوت نام خدا برده مى شود. و چون از سياق بر مى آيد كه اين ذكر نام خدا استمرارى است، و يا حداقل آماده آن هست، لذا برگشت معنا به اين مى شود كه: اهل اين خانه ها، همواره نام خدا را مى برند، و در نتيجه، قدر و منزلت آن خانه ها بزرگ و رفيع مى شود.

و كلمۀ «فِى بُيُوتٍ» متعلق به جمله «كَمِشكَاة» در آيه قبلى است و يا متعلق به كلمۀ «يَهدِى اللهُ...» است، و برگشت هر دو به يكى است. از مصاديق يقينى اين بيوت، مساجد است كه آماده هستند تا ذكر خدا در آن ها گفته شود، و صرفا براى اين كار ساخته شده اند، همچنان كه فرموده: «وَ مَسَاجِدُ يُذكَرُ فِيهَا اسمُ اللّه كَثِيراً».

وصف حال كسانى كه هيچ گاه از ياد خداوند باز نمى مانند

«يُسبِّحُ لَهُ فِيهَا بِالْغُدُوِّ وَ الاَصالِ رِجَالٌ...»:

«تسبيح خدا»، به معناى تنزيه او از هر چيزى است كه «لايق» به ساحت قدس او نيست. و كلمۀ «غُدُوّ»، جمع «غَدَاة»، به معناى صبح است. و كلمۀ «آصال»، جمع «أصيل»، به معناى عصر است. و كلمۀ «الهاء»، به معناى بازداشتن كسى است از راهى كه مى خواست برود، يا كار مهمى كه مى خواست انجام دهد.

و كلمۀ «تجارة» - به طورى كه راغب گفته - به معناى تصرف در رأس المال و سرمايه است به منظور فايده. مى گويد: در كلام عرب، هيچ لغتى نيست كه در آن «جيم» بعد از «تاء» آمده باشد، مگر اين لغت.

و كلمۀ «بيع» - باز به طورى كه او مى گويد - به معناى دادن كالا و گرفتن بهاى آن است. و كلمۀ «قلب» - به طورى كه وى گفته - به معناى برگرداندن چيزى از اين رو به آن رو است، و چون به باب «تفعيل» برود، مبالغه در اين عمل را مى رساند.

پس «تقليب»، يعنى بسيار زير و رو كردن يك چيزى، و «تقلّب» هم، قبول همان تقليب است. پس «تقلّب قلوب و ابصار» عبارت است از برگشتن دل ها و ديده ها، از وجهه ادراكى كه بايد داشته باشند، به وجهه اى ديگر.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۱۷۶

جملۀ مورد بحث، صفت بيوت و يا جمله اى است استينافيه و نو، كه جملۀ «يُذكَرَ فِيهَا اسمُهُ» را بيان مى كند، كه چگونه نام خدا را مى برند. و در صبح و شام بودن تسبيح، اشاره و كنايه است از استمرار ايشان در اين كار. نه اين كه اين تسبيح را تنها در اين دو هنگام مى گويند و در غير اين دو وقت، اصلا تسبيح نمى گويند، و اگر تنها نام تسبيح را برد و از تحميد اسمى نبرد، براى اين كه خدا با جميع صفاتش براى همه روشن است و هيچ پرده و حجابى ندارد. چون نور است و نور چيزى است كه ظاهر به ذات و مظهر غير است.

پس خلوص در معرفت، تنها محتاج به اين است كه آدمى نقائص را از او نفى نموده و او را منزّه از آن ها بداند. يعنى تسبيح او گويد. همين كه تسبيح كامل شد، ديگر معرفت تمام مى شود و چون معرفت خدا تمام شد، آن وقت حمد و ثنا در جاى خود واقع مى گيرد.

و كوتاه سخن اين كه: جاى توصيف به صفات كمال كه همان حمد است، بعد از حصول معرفت مى باشد، همچنان كه فرموده: «سُبحَانَ اللّهِ عَمَّا يَصِفُونَ إلّا عِبَادَ اللهِ المُخلَصِين»، كه خداى را از توصيف خلق منزّه نموده، مگر توصيف آن هايى كه خدا ايشان را خالص براى خود كرده است. و معناى «حمد»، در تفسير سوره «حمد» گذشت.

و به بيانى ديگر: حمد خداى تعالى، عبارت است از ثناى او به صفات كمال، و اين مساوق و همزمان است با حصول معرفت، ولى تسبيح كه تنزيه خدا است از آنچه لايق او نيست، مقدمه براى حصول معرفت است، و آيه شريفه، در مقام بيان خصالى از مؤمنان است كه خاصيت آن ها، هدايت مؤمنان به سوى نور خدا است. به همين جهت در اين مقام، تنها به ذكر تسبيح قناعت كرده، كه جنبه مقدمه براى آن دارد. (دقت بفرماييد).

«رِجَالٌ لَا تُلهِيهِم تِجَارَةٌ وَ لَا بَيعٌ » - كلمۀ «تجارة»، وقتى در مقابل كلمۀ «بيع» استعمال شود، از نظر عرف، استمرار در كسب از آن فهميده مى شود، ولى از «بيع»، فروختن براى يك بار فهميده مى شود.

پس فرق بين اين دو كلمه، فرق بين يك دفعه و استمرار است. بنابراين، معناى نفى بيع بعد از نفى تجارت، با اين كه با نفى تجارت، بيع هم نفى مى شود، اين است كه: اهل اين خانه ها، نه تنها تجارت استمرارى از خدا بى خبرشان نمى كند، بلكه تك تك معاملات هم، ايشان را بى خبر نمى كند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۱۷۷

بعضى از مفسران گفته اند: وجه اين كه بعد از نفى «الهاء تجارة»، «الهاء بيع» را هم نفى كرده، اين است كه سود و ربح معامله در بيع، نقدى و چشمگير است، ولى در تجارت دو هوا و مشكوك است.

بنابراين، اگر تجارت از خدا بى خبرشان نكند، لازمه اش اين نيست كه بيع هم از خدا بى خبرشان نكند. چون ربح بيع نقدى است و در بى خبر كردن انسان، از خدا مؤثرتر است. لذا بعد از آن كه فرمود تجارت، ايشان را از خدا بى خبر نمى كند، فرمود بيع هم از خدا بى خبرشان نمى كند، و به همين جهت، كلمۀ «لا» را تكرار كرد، تا نفى را بهتر يادآورى نمايد و مطلب را تأكيد كند، و اين وجه، وجه خوبى است.

«عَن ذِكرِ اللّهِ وَ إقَامَ الصَّلَوة وَ إيتَاءَ الزَّكَوة » - كلمۀ «إقام»، همان اقامه است كه تاى آن، به منظور تخفيف حذف شده. و مراد از اقامه نماز و ايتاء زكات، آوردن همه اعمال صالح است، كه خداى تعالى، بندگان را بدان ها مأمور كرده، كه در زندگى دنيايشان انجام دهند.

«اقامۀ نماز»، وظايف عبوديت بنده را براى خداى سبحان ممثّل مى كند، و «ايتاء زكات»، وظايف او را نسبت به خلق ممثّل مى سازد. چون نماز و زكات، هر يك در باب خود، ركنى هستند.

وجه مقابله بين ذكر خدا و اقامه نماز، در آيه شريفه

و اين كه بين ذكر خدا و بين اقامه نماز و دادن زكات مقابله انداخته، با در نظر گرفتن اين كه اين دو - و مخصوصا نماز - از مصاديق ذكر خدايند، اين معنا را مى رساند كه مراد از «ذكر اللّه»، ذكر قلبى است، كه مقابل فراموشى و غفلت از ياد خدا است. و خلاصه مراد از آن، «ذكر علمى»، و مراد از نماز و زكات، «ذكر عملى» است.

پس مقابله مذكور اين معنا را مى رساند كه مراد از جملۀ «عَن ذِكرِ اللّهِ وَ إقَامِ الصَّلَاةِ وَ إيتَاءِ الزَّكَاة» اين است كه اهل اين خانه ها، از ياد مستمرى خدا در دل هايشان و ذكر موقت به اعمالشان، از نماز و زكات منصرف نشده و به هيچ چيز ديگرى نمى پردازند.

اين جا است كه خواننده درك مى كند كه تقابل بين تجارت و بيع و بين ذكر خدا و اقامه نماز و دادن زكات، چقدر زيبا است. چون اين تقابل، اين معنا را مى رساند كه اهل اين خانه را، ملهى مستمر و موقت از ياد مستمر و موقت باز نمى دارد. (دقت فرماييد).

«يَخَافُونَ يَوماً تَتَقَلَّبُ فِيهِ القُلُوبُ وَ الأبصَارُ» - منظور از اين روز، روز قيامت است. و مراد از «قلوب» و «ابصار»، دل ها و ديدگان عموم مردم - اعم از مؤمن و كافر - است. براى اين كه اين دو كلمه در آيه شريفه به صيغه جمع، و با «الف و لام» آمده، كه افاده عموم مى كند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۱۷۸

و اما علت تقلب قلوب و ابصار، از آياتى كه در وصف روز قيامت آمده، بر مى آيد كه اين «تقلّب»، به خاطر ظهور حقيقت و كنار رفتن پرده ها از روى حقايق است. مانند آيه: «فَكَشَفنَا عَنكَ غِطَائَكَ فَبَصَرُكَ اليَومَ حَدِيدٌ»، و آيه «وَ بَدَا لَهُم مِنَ اللّهِ مَا لَم يَكُونُوا يَحتَسِبُون» و آياتى ديگر.

در نتيجه، اين تقلّب دل ها و ديدگان در آن روز از مشاهده و رؤيت دنيايى كه خاصيتش غفلت از خدا و حق و حقيقت است، به سوى سنخ ديگرى از مشاهده و رؤيت متصرف مى شود، و آن، عبارت است از:

رؤيت به نور ايمان و معرفت كه مؤمن، آن روز با نور پروردگارش بينا مى گردد. در نتيجه، چشمش به كرامت هاى خدا مى افتد. بر خلاف كفار، كه آن روز، از جهت اين نور كورند، و جز آنچه مايه بدبختى ايشان است، نمى بينند.

همچنان كه درباره آن روز فرموده: «وَ أشرَقَتِ الأرضُ بِنُورِ رَبِّهَا». و نيز فرموده: «يَومَ تَرَى المُؤمِنِينَ وَ المُؤمِنَاتِ يَسعَى نُورُهُم بَينَ أيدِيهِم وَ بِأيمَانِهِم». و نيز فرموده: «وَ مَن كَانَ فِى هَذِهِ أعمَى فَهُوَ فِى الآخِرَةِ أعمَى». و همچنين فرموده: «وُجُوهٌ يَومَئِذٍ نَاضِرَةٌ * إلَى رَبِّهَا نَاظِرَةٌ». و نيز فرموده: «كَلَّا إنَّهُم عَن رَبِّهِم يَومَئِذٍ لَمَحجُوبُون».

از آنچه گذشت، چند نكته روشن گرديد:

اول: علت اين كه در ميان همه اوصاف قيامت، صفت «تقلّب قلوب و ابصار» را ذكر فرمود، اين است كه منظور آيه، بيان آن وسيله اى است كه بايد با آن، به سوى هدايت خدا به نورش، كه همان نور ايمان و معرفت و نور مخصوص به روز قيامت و بينايى در آن روز است، توسل جست، و معلوم است كه در چنين مقامى، از ميان صفات قيامت، مناسب تر، همان «تقلّب قلوب و ابصار» مى باشد.

دوم اين كه: مراد از «قلوب» و «ابصار»، جان ها و بصيرت ها است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۱۷۹

سوم اين كه: توصيف روز قيامت به دو صفت «تقلّب قلوب» و «تقلّب ابصار»، به منظور بيان علت خوف است. زيرا اهل اين خانه، از اين نظر از روز قيامت مى ترسند كه در آن روز، دل ها و ديده ها، زير و رو مى گردد و از اين تقلب بيم دارند. چون يكى از دو طرف محروم شدن از نور خدا و از نظر به كرامت او است، كه خود شقاوت دائمى و عذاب جاودانى است. پس اهل اين خانه، در حقيقت، از خودشان مى ترسند.

«لِيَجْزِيهُمُ اللَّهُ أَحْسنَ مَا عَمِلُوا وَ يَزِيدَهُم مِّن فَضلِهِ وَ اللَّهُ يَرْزُقُ مَن يَشاءُ بِغَيرِ حِسابٍ»:

ظاهرا «لام» در جملۀ «لِيَجزِيَهُم»، لام غايت باشد، و آنچه در خلال كلام ذكر كرده، اعمال صالح و اجر جميل بر هر عمل صالح است. اعمال صالحى كه قرآن كريم، آن ها را توصيه كرده.

بنابراين، معنى جملۀ «لِيَجزِيَهُم أحسَنَ مَا عَمِلُوا»، اين است كه خداى تعالى، به ايشان در مقابل هر عمل صالحى كه در هر باب كرده اند، پاداش بهترين عمل در آن باب را مى دهد، و برگشت اين حرف به اين مى شود كه خدا عمل ايشان را پاك مى كند، تا بهترين عمل شود و بهترين پاداش را داشته باشد.

به عبارتى ديگر، در اعمال صالح ايشان خرده گيرى نمى كند، تا باعث نقص عمل و انحطاط ارزش آن شود. در نتيجه، عمل حسن ايشان، احسن مى شود.

مؤيد اين معنا، جملۀ ذيل آيه است كه مى فرمايد: «وَ اللّهُ يَرزُقُ مَن يَشَاءُ بِغَيرِ حِسَاب». براى اين كه ظاهر اين جمله، اين است كه خداى تعالى، در حساب حسنات ايشان، سختگيرى و دقت نمى كند، و از جهات نقصى كه ممكن است داشته باشد، صرف نظر مى نمايد، و حسن را ملحق به احسن مى كند.

كلمۀ «فضل»، در جملۀ «وَ يَزِيدَهُم مِن فَضلِه» به معناى عطاء است و اين، خود نصّ در اين است كه خداى تعالى، از فضل خودش، آن قدر مى دهد كه در برابر اعمال صالح قرار نمى گيرد، بلكه بيشتر از آن است.

از اين آيه روشن تر، آيه ديگرى است كه در جاى ديگر آمده و مى فرمايد: «لَهُم مَا يَشَاؤُونَ فِيهَا وَ لَدَينَا مَزِيدٌ». چون ظاهر آن، اين است كه آن بيشترى، امرى است ماوراى خواسته آنان، و مافوق آنچه كه ايشان هوس آن كنند.

اين نكته را هم بگوييم كه در قرآن كريم در موارد متعددى، اجر صالحان را منوط به خواسته خود آنان كرده. از آن جمله مثلا مى فرمايد: «أُولَئِكَ هُمُ المُتَّقُونَ لَهُم مَا يَشَاؤُونَ عِندَ رَبِّهِم ذَلِكَ جَزَاءُ المُحسِنِين». و نيز فرموده: «أم جَنَّةُ الخُلدِ الَّتِى وُعِدَ المُتَّقُونَ كَانَت لَهُم جَزَاءً وَ مَصِيراً لَهُم فِيهَا مَا يَشَاؤُونَ خَالِدِين». و نيز فرموده: «لَهُم فِيهَا مَا يَشَاؤُونَ كَذَلِكَ يَجزِى اللهُ المُتَّقِينَ».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه :۱۸۰

پس اين پاداش زيادى، غير از پاداش اعمال است و از آن عالى تر و عظيم تر است. چون چيزى نيست كه خواسته انسان به آن تعلق گيرد و يا با سعى و كوشش به دستش آورد. و اين، عجيب ترين وعده اى است كه خدا به مؤمنان داده، و ايشان را به آن بشارت مى دهد. پس شما خواننده عزيز هم، در آن دقت بيشترى بكنيد.

«وَ اللّهُ يَرزُقُ مَن يَشَاءُ بِغَيرِ حِسَاب » - اين جمله استينافى، يعنى ابتدايى و اول كلام مى باشد، و برگشت آن به تعليل دو جمله قبل است به مشيت خدا، نظير جملۀ «يَهدِى اللّهُ لِنُورِهِ مَن يَشَاءُ»، كه در سابق بيانش گذشت.

و حاصلش اين است كه:

ايشان اعمال صالحى انجام دادند و اجرى كه دارند، برابر عملشان است. همچنان كه ظاهر آيه: «وَ تُوَفَّى كُلُّ نَفسٍ مَا عَمِلَت» و آيات ديگرى نظير آن همين است. وليكن خداى تعالى، در برابر هر عملى از اعمال حسنه شان كه كرده اند، پاداش بهترين عملى كه در آن باب هست، به ايشان مى دهد، بدون اين كه در حسابشان مداقّه اى بكند، و اين موهبت، فضلى است از ناحيه خدا (بدون اين كه بنده، مستحق آن باشد).

تازه از اين بالاتر هم مى دهد، و آن، چيزى است كه آن قدر اعلى و ارفع است كه درك و شعور بشرى از تصور آن عاجز است، اصلا تصورش را هم نمى تواند بكند، و در نتيجه آن را نمى خواهد، و اين نيز، موهبتى و رزقى است حساب نشده.

و رزق از ناحيه خدا صرف موهبت است، بدون اين كه بندۀ مرزوق، چيزى از آن را مالك باشد، و يا مستحق و طلبكار از خدا باشد. اين خدا است كه مى تواند به هر كس، هر چه بخواهد، از آن رزق ارزانى بدارد.

چيزى كه هست، خدا خودش وعده داده، و بر انجاز وعده اش سوگند هم خورده و فرموده: «فَوَ رَبِّ السَّمَاءِ وَ الأرضِ إنَّهُ لَحَقٌّ». و با اين وعدۀ مؤكد، ايشان را مالك استحقاق اصل زرق كرده. يعنى همان مقدارى كه پاداش اعمالشان باشد و اما بيشتر از آن را تمليك ايشان نکرده.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۱۸۱

لذا مى تواند و اختيار دارد كه آن زايد را به هر كس بخواهد، اختصاص دهد. بنابراين، هيچ علتى جز مشيت او براى آن نيست. و اين بحث، تتمه اى دارد كه به زودى، در بحث مستقلى بدان مى رسيم - إن شاء الله.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←