تفسیر:المیزان جلد۱۵ بخش۱۱
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
«لَّوْلا جَاءُو عَلَيْهِ بِأَرْبَعَةِ شُهَدَاءَ فَإِذْ لَمْ يَأْتُوا بِالشُّهَدَاءِ فَأُولَئك عِندَ اللَّهِ هُمُ الْكَاذِبُونَ»:
يعنى: اگر در آنچه مى گويند و نسبت مى دهند، راستگو باشند، بايد بر گفتۀ خود شاهد بياورند و شهود چهارگانه را كه گفتيم شهود در زنا هستند، حاضر سازند. پس وقتى شاهد نياورند، شرعا محكوم اند به كذب. براى اين كه ادعاى بدون شاهد، كذب است و إفك.
«وَ لَوْلا فَضلُ اللَّهِ عَلَيْكمْ وَ رَحْمَتُهُ فى الدُّنْيَا وَ الاَخِرَةِ لَمَسَّكُمْ فى مَا أَفَضتُمْ فِيهِ عَذَابٌ عَظِيمٌ»:
«افاضه» در حديث، به معناى سر و صدا راه انداختن و تعقيب كردن يك داستان است. و اين كه فرمود: «اگر فضل خدا نبود...»، عطف است بر جملۀ «لَولَا إذ سَمِعتُمُوهُ...»، و در جملۀ مورد بحث، بار ديگر به مؤمنان حمله شده است، و اگر فضل و رحمت خدا را مقيد به دنيا و آخرت كرده، براى اين بوده كه دلالت كند بر اين كه عذابى كه در ذيل آيه مى آيد، عذاب دنيا و آخرت (هر دو) است.
و معناى آيه، اين است كه: اگر فضل و رحمت خدا در دنيا و آخرت متوجه شما نمى شد، به خاطر اين خوض و تعقيبى كه درباره داستان إفك كرديد، عذاب عظيمى در دنيا و آخرت به شما مى رسيد.
«إِذْ تَلَقَّوْنَهُ بِأَلْسِنَتِكُمْ وَ تَقُولُونَ بِأَفْوَاهِكُم مَّا لَيْسَ لَكُم بِهِ عِلْمٌ...»:
ظرف «إذ»، متعلق به جملۀ «أفَضتُم» است، و «تَلَقّى قَول»، به معناى گرفتن و پذيرفتن سخنى است كه به انسان القاء مى كنند، و اگر «تلقّى» را مقيد به «ألسنه» كرد، براى اين بود كه دلالت كند بر اين كه داستان إفك، صرف انتقال سخنى از زبانى به زبانى ديگر است، بدون اين كه درباره آن سخن، تدبّر و تحقيقى به عمل آورند.
بنابراين، اين كه فرمود: «وَ تَقُولُونَ بِأفوَاهِكُم مَا لَيسَ لَكُم بِهِ عِلمٌ»، از قبيل عطف تفسيرى است، كه همان «تلقّى» را تفسير مى كند. و باز اگر گفتن را مقيد به دهان ها كرد، براى اشاره به اين بود كه «قول»، عبارت است از گفتن بدون تحقيق و تبيّن قلبى، كه جز دهان ها، ظرف و موطنى ندارد، و از فكر و انديشه و تحقيق، سرچشمه نگرفته است.
و معناى آيه، اين است كه: شما بدون اين كه درباره آنچه شنيده ايد، تحقيقى كنيد و علمى به دست آوريد، آن را پذيرفتيد و در آن خوض كرده، دهان به دهان گردانيديد و منتشر ساختيد.
و اين كه فرمود: «وَ تَحسَبُونَهُ هَيِّناً وَ هُوَ عِندَ اللّهِ عَظِيمٌ»، معنايش اين است كه شما اين رفتار خود را، كارى ساده پنداشتيد و حال آن كه نزد خدا، كار بس عظيمى است. چون بهتان و افتراء است. علاوه بر اين، بهتان به پيغمبر خدا «صلى الله عليه و آله» است. چون شيوع إفك درباره آن جناب در ميان مردم، باعث مى شود كه آن حضرت در جامعه رسوا گشته و امر دعوت دينى اش، تباه شود.
«وَ لَوْلا إِذْ سمِعْتُمُوهُ قُلْتُم مَّا يَكُونُ لَنَا أَن نَّتَكلَّمَ بهَذَا سُبْحَانَك هَذَا بُهْتَانٌ عَظِيمٌ»:
اين آيه، عطف است بر آيه «لَولَا إذ سَمِعتُمُوهُ...»، و در آن، براى بار سوم، به مؤمنان حمله شده، و ايشان را توبيخ مى فرمايد كه چرا چنين نگفتيد؟ و كلمۀ «سُبحَانَكَ» در اين ميان، كلمه اى است معترضه، و اين از ادب قرآن كريم است كه هر جا مى خواهد كسى را منزّه از عيب معرفى كند، براى رعايت ادب، نخست خدا را منزّه مى كند.
كلمۀ «بهتان»، به معناى افتراء است، و اگر آن را «بهتان» ناميده اند، چون شخص مورد افتراء را، مبهوت مى كند كه يا لَلعَجب! من كى چنين حرفى را زده و يا چنين كارى را كرده ام؟
و اگر آن را «بهتانى عظيم» خوانده، بدين جهت بوده كه تهمت مربوط به ناموس، آن هم ناموس متعلق به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» بوده. و بهتان بودنش، بدين سبب بوده كه اخبارى بدون علم و ادعايى بدون شاهد بوده. آن شاهدى كه شرحش در ذيل جملۀ «فَإذ لَم يَأتُوا بِالشُّهَدَاء فَأُولَئِكَ عِندَ اللّهِ هُمُ الكَاذِبُون» گذشت. و معناى آيه، روشن است.
«يَعِظكُمُ اللَّهُ أَن تَعُودُوا لِمِثْلِهِ أَبَداً...وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ»:
اين دو آيه، اندرز مى دهد كه تا ابد چنين عملى را تكرار نكنند. و معناى دو آيه، روشن است.
«إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَن تَشِيعَ الْفَاحِشةُ فى الَّذِينَ آمَنُوا»:
اگر اين آيه با آيات راجع به إفك نازل شده باشد و متصل به آن ها باشد و مربوط به نسبت زنا به مردم دادن و شاهد نياوردن باشد، قهرا مضمونش تهديد تهمت زنندگان است. چون «إفك» از مصاديق فاحشه است، و اشاعۀ آن در ميان مؤمنان، به خاطر اين بوده كه دوست مى داشتند عمل زشت و هر فاحشه اى در بين مؤمنان شيوع يابد.
پس مقصود از «فاحشه»، مطلق فحشاء است، چون زنا و قذف و امثال آن. و دوست داشتن اين كه فحشاء و قذف در ميان مؤمنان شيوع پيدا كند، خود مستوجب عذاب اليم در دنيا و آخرت، براى دوست دارنده است.
بنابراين، ديگر علت ندارد كه ما عذاب در دنيا را حمل بر حد كنيم. چون دوست داشتن شيوع گناه در ميان مؤمنان حد نمى آورد. بله اگر «لام» در «الفاحشه» را براى عهد بدانيم، و مراد از «فاحشه» را هم قذف تنها بگيريم، و حب شيوع را كنايه از قصد شيوع و خوض و دهن به دهن گرداندن قذف بدانيم، در آن صورت ممكن است عذاب را حمل بر حد كرد، ولى سياق با آن نمى سازد.
علاوه بر اين، قذف به مجرد ارتكاب حدّ مى آورد، و جهت ندارد كه ما آن را مقيد به قصد شيوع كنيم، و نكته اى هم كه موجب اين كار باشد، در بين نيست.
«وَ اللّهُ يَعلَمُ وَ أنتُم لَا تَعلَمُون » - اين جمله، تأكيد و بزرگداشت عملى است كه موجب سخط و عذاب خدا است، هر چند مردم از بزرگى آن بى خبر باشند.
«وَ لَوْلا فَضلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ»:
اين جمله، تكرار همان امتنانى است كه قبلا هم يادآور شده بود، و معنايش روشن است.
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطانِ وَ مَن يَتَّبِعْ خُطُوَاتِ الشَّيْطانِ فَإِنَّهُ يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ وَ الْمُنكَرِ»:
تفسير اين آيه، در ذيل آيه ۲۰۸ از سوره «بقره»، در جلد دوم اين كتاب گذشت.
اگر فضل و رحمت خدا بر شما نبود، هيچ يك از شما هرگز پاك و تزكيه نمى شد
«وَ لَوْلا فَضلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ مَا زَكى مِنكُم مِّنْ أَحَدٍ أَبَداً...»:
در اين آيه، باز هم به يادآورى امتنان به فضل و رحمت بازگشت شده و اين اهتمام، خود مؤيد اين احتمال است كه «إفك» مورد بحث در آيه، مربوط به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» بوده، و اهتمام به خاطر احترامى است كه آن جناب، نزد خداى سبحان داشته است.
در اين آيه كه براى بار سوم، امتنان به فضل و رحمت يادآورى مى شود، جواب «لَولَا» را آورده، و فرموده: اگر فضل و رحمت خدا به شما نبود، هيچ يك از شما ابدا تزكيه و پاك نمى شد. و اين، معنايى است كه عقل هم بر آن دلالت دارد.
چون افاضه كنندۀ خير و سعادت، تنها خداى سبحان است، و تعليم قرآنى نيز آن را افاده مى كند. همچنان كه در جاى ديگر فرموده: «بِيَدِكَ الخَيرُ» خير، تنها به دست توست». و نيز فرموده: «مَا أصَابَكَ مِن حَسَنَةٍ فَمِنَ الله: آنچه خير به تو مى رسد، از خدا است».
و اين كه فرموده: «وَلَكِنَّ اللّه يُزَكِّى مَن يَشَاءُ وَ اللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ»، اعراض از مطالب قبلى است، و حاصلش اين است كه: خداى تعالى، هر كه را بخواهد، تزكيه مى كند. پس امر منوط به مشيّت او است، و مشيّت او، تنها به تزكيه كسى تعلق مى گيرد كه استعداد آن را داشته، و به زبان استعداد آن را درخواست كند، كه جملۀ «وَ اللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ»، اشاره به همين درخواست به زبان استعداد است.
يعنى خدا «شنواى» خواستۀ كسى است كه تزكيه را به زبان استعداد درخواست كند، و «دانا» به حال كسى است كه استعداد تزكيه را دارد.
«وَ لا يَأْتَلِ أُولُوا الْفَضلِ مِنكُمْ وَ السَّعَةِ أَن يُؤْتُوا أُولى الْقُرْبى وَ الْمَساكِينَ وَ الْمُهَاجِرِينَ فى سبِيلِ اللَّهِ...»:
كلمۀ «ايتلاء»، به معناى تقصير و ترك و سوگند است، و هر سه معنا با هم تناسب دارند. و معناى آيه، اين است كه: صاحبان فضل و سعه، يعنى توانگران از شما نبايد در دادن اموال خود به خويشاوندان و مساكين و مهاجران در راه خدا كوتاهى كنند.
و يا معنايش اين است كه: توانگران، چنين كارى را ترك نكنند. و يا اين است كه: توانگران، هيچ وقت سوگند نخورند كه ديگر به نامبردگان چيزى نمى دهيم، «وَليَعفُوا عَنهُم وَليَصفَحُوا: اگر هم از نامبردگان عمل ناملايمى ديدند، صرف نظر كنند و ببخشايند».
آنگاه توانگران را تحريك نموده و مى فرمايد: «ألَا تُحِبُّونَ أن يَغفِرَ اللّهُ لَكُم وَ اللّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ: مگر دوست نمى داريد كه خدا هم بر شما ببخشايد، و خدا آمرزنده و مهربان است».
در اين آيه، بنا به فرضى كه با آيات إفك نازل شده و متصل به آن ها باشد، دلالت بر اين معنا است كه يكى از مؤمنان تصميم گرفته بوده كه احسان هميشه خود را از كسانى كه مرتكب إفك شده اند، قطع كند، و خداى تعالى، او را از اين عمل نهى كرده، و سفارش اكيد فرموده كه همچنان احسان خود را ادامه دهد، كه باز هم، بيانى در اين باره خواهد آمد.
اتهام زنا به بانوان مؤمنه و محصنه، لعنت در دنيا و آخرت و عذابى عظيم، در پی دارد
«إِنَّ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصنَاتِ الْغَافِلَاتِ الْمُؤْمِنَاتِ لُعِنُوا فى الدُّنْيَا وَ الاَخِرَةِ وَ لهَُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ»:
اين كه از «مؤمنات»، سه صفت را بر شمرده، به منظور دلالت بر عظمت معصيت بوده. چون صفت «شوهر داشتن» و «عفت» و غفلت و «ايمان»، هر يك سبب تامى هستند براى اين كه نسبت زنا را ظلم، و نسبت دهنده را ظالم و متهم بى گناه را مظلوم جلوه دهند، تا چه رسد به اين كه همه آن صفات با هم جمع باشند.
يعنى زن متهم به زنا، هم «شوهردار» باشد. هم «عفيف». هم «با ايمان»، و «هم غافل» از چنين نسبت، كه در اين صورت، نسبت زنا به او دادن ظلمى بزرگتر، و گناهى عظيم تر خواهد بود، و كيفرش، لعنت در دنيا و آخرت، و عذاب عظيم خواهد بود.
ولى اين آيه شريفه، هر چند كه در جمله آيات «إفك» نازل شده باشد، مضمونش عام است، و تنها مربوط به خصوص داستان «إفك» به خانواده رسالت نيست، هر چند كه سبب نزولش آن داستان باشد.
«يَومَ تَشهَدُ عَلَيهِم ألسِنَتُهُم وَ أيدِيهِم وَ أرجُلُهُم بِمَا كَانُوا يَعمَلُون»:
ظرف «يوم»، متعلق است به «عذاب عظيم» در آيه قبل.
و مراد از جملۀ «مَا كَانُوا يَعمَلُون»، به مقتضاى اطلاقى كه دارد، مطلق اعمال زشت است - همچنان كه ديگران هم گفته اند - نه خصوص نسبت هاى زشت و ناروا، تا شهادت زبان و دست و پا، شهادت به عمل رمى و نسبت ناروا باشد.
پس مقصود از «شهادت»، شهادت اعضاى بدن بر گناهان و همه معاصى است. البته هر عضوى، به آن گناهى شهادت مى دهد كه مناسب با خود او است.
پس گناه اگر از سنخ گفتار باشد، مانند قذف (نسبت زنا دادن)، دروغ، غيبت و امثال آن، روز قيامت، زبان ها به آن شهادت مى دهند. و هرچه از قبيل افعال باشد، همچون سرقت و راه رفتن براى سخن چينى و سعايت و امثال آن، بقيه اعضاء بدان گواهى مى دهند. و چون بيشتر گناهان به وسيلۀ دست و پا انجام مى شود، از اين رو، آن دو را نام برده.
و در حقيقت، شاهد بر هر عملى، خود آن عضوى است كه عمل از او سر زده. همچنان كه آيه: «شَهِدَ عَلَيهِم سَمعُهُم وَ أبصَارُهُم وَ جُلُودُهُم بِمَا كَانُوا يَعمَلُون»، و آيه: «إنَّ السَّمعَ وَ البَصَرَ وَ الفُؤادَ كُلُّ أُولَئِكَ كَانَ عَنهُ مَسئُولاً»، و آيه: «اليَومَ نَختِمُ عَلَى أفوَاهِهِم وَ تُكَلِّمُنَا أيدِيهِم وَ تَشهَدُ أرجُلُهُم بِمَا كَانُوا يَكسِبُون» نيز، به اين معنا اشاره دارند.
و به زودى، بحث جداگانه اى درباره شهادت اعضاء در روز قيامت، در تفسير سوره «حم سجده»، إن شاء اللّه تعالى، خواهد آمد.
«يَوْمَئذٍ يُوَفِّيهِمُ اللَّهُ دِينَهُمُ الْحَقَّ وَ يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِينُ»:
مراد از «دين» جزاء است، همچنان كه در جملۀ «مَالِكِ يَومِ الدِّين» نيز، به همين معنا است. و كلمۀ «يُوَفِّيهِ»، به معناى اداء و پرداختن چيزى است به تمام و كمال.
و معناى اين آيه، این است كه: در روز قيامت، خداوند پاداش و كيفر حق آنان را به تمام و كمال مى دهد، و آن وقت مى فهمند كه خدا «حقّ مبين» است.
اين از نظر اتصال آيه به ماقبل، و وقوعش در سياق آيات قبلى بود، و اگر نه از نظر اين كه خودش آيه اى است مستقل، ممكن است بگوييم: مراد از «دين»، آن معنايى است كه مرادف با كلمۀ «ملت و كيش» است. يعنى سنت زندگى، كه در اين صورت، آيه شريفه در مقام بیان معنایی عالی خواهد بود.
و آن، اين است كه: روز قيامت، حقايق براى بشر ظهور پيدا مى كند. و اين معنا، با جملۀ «وَ يَعلَمُونَ أنَّ اللّهَ هُوَ الحَقُّ المُبِين»، سازگارتر است.
معناى اين كه در آخرت مى دانند كه خدا «حق مبين» است
اين آيه، از غرر و آيات برجسته قرآنى است، كه معرفت خداى را تفسير مى كند. چون جملۀ «وَ يَعلَمُونَ أنَّ اللّهَ هُوَ الحَقُّ المُبِين» خبر مى دهد كه «حق» به هيچ وجه از وجوه و به هيچ تقديرى از تقادير، سترت و خفاء ندارد و بديهى ترين بديهيات است، كه جهل به آن تعلق نمى گيرد، ولى بسيار مى شود كه يك امر بديهى مورد غفلت قرار مى گيرد.
پس علم به خداى تعالى، معنايش دانستن امرى مجهول نيست، بلكه معنايش ارتفاع غفلت از درك او است، كه بسا از اين ارتفاع غفلت به علم و معرفت تعبير مى شود، و مى گويند فلانى معرفت به خدا دارد و خداشناس است، كه معناى واقعى اش، اين است كه فلانى از خدا غافل نيست، و همين معنايى است كه روز قيامت، براى همه دست مى دهد، و مى فهمند كه خدا «حق مبين» و آشكار است. (چون در قيامت، ديگر عواملى براى غفلت نيست).
و به مثل اين معنا، آيه: «لَقَد كُنتَ فِى غَفلَةٍ مِن هَذَا فَكَشَفنَا عَنكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ اليَومَ حَدِيد» اشاره مى فرمايد.
«الخَْبِيثَاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَ الْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثَاتِ وَ الطيِّبَاتُ لِلطيِّبِينَ وَ الطيِّبُونَ لِلطيِّبَاتِ...»:
اين كه در ذيل اين آيه فرموده: «أُولَئِكَ مُبَرَّءُونَ مِمَّا يَقُولُون»، دليل است بر اين كه مراد از «خبيثات و خبيثين» و «طيبات و طيبين»، مردان و زنان متصف به خباثت و طهارت اند.
بنابراين، آيه متمم آيات «إفك» و متصل به آن ها و در سياق مشارك با آن ها است. و اين آيه عام است، و از جهت الفاظ هيچ مخصصى ندارد.
پس مراد از طيب و طهارتى كه باعث مى شود از آنچه مردم درباره ايشان مى گويند، مبراء باشند، به طورى كه از آيات سابق فهميده مى شود، همان معنايى است كه اتصاف به ايمان و احصان مقتضى آن است.
پس مؤمنان و مؤمنات با احصان، طيّبين و طيّبات اند، و هر يك مختص به ديگرى است، و ايشان به حكم ايمان و احصان، شرعا از نسبت هاى ناروايى كه شاهدى بر آن اقامه نشود، مبرّا هستند، و از جهت ايمانى كه دارند، محكوم به مغفرت اند، همچنان كه فرموده: «وَ آمنوا بِهِ يَغفِر لَكُم مِن ذُنُوبِكُم»، و نيز
به همان جهت رزق کریمی خواهند داشت، و آن رزق كريم، همان حيات طيب در دنيا و آخرت، و اجر نيكوى آخرت است، كه در آيه: «مَن عَمِلَ صَالِحاً مِن ذَكَرٍ أو أُنثَى وَ هُوَ مُؤمِنٌ فَلَنُحيِيَنَّهُ حَيَوةً طَيِّبَة وَ لَنَجزِيَنَّهُم أجرَهمُ بِأحسَنَ مَا كَانُوا يَعمَلُون»، بدان نويد داده است.
و مراد از «خبيث» در خبيثين و خبيثات، كه غير از مؤمنان هستند، اين است كه حالتى پليد دارند، و به خاطر كفر، وضعى ناخوشايند به خود مى گيرند. و اگر زنان خبيث را به مردان خبيث، و مردان خبيث را به زنان خبيث اختصاص داده، به خاطر هم جنسى و هم سنخى است. و در نتيجه، اين گونه افراد از تلبس به فحشاء مبرّاء نيستند - البته صرف اين اختصاص، حكم به تلبس و اتصاف نيست.
پس از آنچه گذشت چند نكته روشن گرديد:
اول اين كه: آيه شريفه از نظر لفظ، عام است و مؤمنان را براى هميشه به پاكى توصيف مى كند، هرچند كه سبب نزولش، موردى خاص باشد.
دوم اين كه: دلالت دارد بر اين كه مؤمنان، شرعا محكوم به برائت اند، از آنچه كه به ايشان نسبت بدهند و اقامه بيّنه نكنند.
سوم اين كه: دلالت دارد بر اين كه مؤمنان، همه محكوم به مغفرت و رزق كريم اند. و همه اين ها، البته حكم ظاهرى است. ظاهر حال مؤمنان چنين، و ظاهر حال كفار بر خلاف اين است. چون مؤمنان، نزد خدا محترم اند.
بحث روايتى: (روایتی در باره شأن نزول آیه إفک)
در الدرالمنثور است كه عبدالرزاق، احمد، بخارى، عبد بن حميد، مسلم، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابن مردويه و بيهقى (در كتاب شعب)، همگى از عايشه روايت كرده اند كه گفت:
رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله»، همواره وقتى مى خواست به سفرى برود در ميان همسرانش قرعه مى انداخت، و قرعه به نام هر كس بيرون مى شد، او را با خود به سفر مى برد.
در سفرى در ميان ما قرعه انداخت، قرعه به نام من در آمد و من، با رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله»، به سفر رفتم و سفر، سفر جنگ بود. و اين، در هنگامى بود كه دستور حجاب نازل شده بود، و مرا به همين جهت، همواره در هودجى سوار مى كردند، و در همان هودج نيز، منزل مى كردم.
همچنان مى رفتيم، تا رسول خدا «صلى الله عليه و آله» از جنگ فارغ شد و برگشت. همين كه نزديكی هاى مدينه رسيديم، شبى منادى نداى كوچ داد كه سوار شويد. من برخاستم و از لشگرگاه گذشتم، تا قضاى حاجت كنم. بعد از قضاى حاجت، به محل رحل خود برگشتم.
پس ناگاه متوجه شدم كه گلوبندم كه از مُهره هاى يمانى بود، پاره شده و افتاده، به دنبال آن مى گشتم و جستجوى گلوبند باعث شد كه درنگ كنم و مأموران هودج من، هودجم را بلند كرده، بالاى شتر من گذاشتند، به خيال اين كه من در هودجم. (خواهى گفت چطور بودن و نبودن يك زن در هودج را نمى فهميدند؟ جواب اين است كه: در آن ايام، زن ها خيلى كم گوشت و سبك بودند، چون غذايشان قوت لايموت بود).
لذا مأموران از سبكى هودج تعجب نكردند. علاوه بر اين، من زنى نورس بودم. به هرحال شتر را هى كردند و رفتند. و من در اين ميان، گلوبندم را پيدا كردم، اما من وقتى گلوبندم را يافتم كه كاروان رفته بود. من خود را به محل كاروان، و آن محلى كه خودم منزل كرده بودم، رسانيده، قدرى ايستادم، شايد به جستجوى من برگردند، ولى همين طور كه نشسته بودم، خوابم برد.
از سوى ديگر، «صفوان بن معطل سلمى ذكرانى» كه مأمور بود از عقب لشكر حركت كند، هنگام صبح بدان جا كه من خوابيده بودم، رسيد و از دور شبح انسانى ديد. نزديك آمد و مرا شناخت. چون قبل از دستور حجاب مرا ديده بود. وقتى مرا شناخت، استرجاع گفت و من به صداى او كه مى گفت: «إنّا لله وَ إنّا إليه راجعون» بيدار شدم، و صورت خود را پوشاندم. به خدا سوگند كه غير از همين استرجاع، ديگر حتى يك كلمه با من حرف نزد، و من نيز از او، جز همان استرجاع را نشنيدم.
پس شتر خود را خوابانيد و من سوار شدم. سپس به راه افتاد تا به لشگرگاه رسيديم، و آن منزلى بود كنار نحر «ظهيره» و اين قضيه باعث شد كه عده اى درباره من سخنانى بگويند و هلاك شوند.
و آن كسى كه اين تهمت را درست كرد، «عبداللّه بن أُبَى بن سلول» بود. پس به مدينه آمديم و من از روزى كه وارد شديم، تا مدت يك ماه مريض شدم. مردم دنبال حرف تهمت زنندگان را گرفته بودند، و سر و صدا به راه افتاده بود، در حالى كه من از جريان، به كلى بى خبر بودم.
تنها چيزى كه مرا در آن ايام به شك مى انداخت، اين بود كه من هيچ وقت به مثل آن ايامى كه مريض بودم، از رسول خدا «صلى الله عليه و آله» لطف نديدم. همواره بر من وارد مى شد و سلام مى كرد، و مى پرسيد: چطورى؟ و اين مايه تعجب و شك من مى شد. ولى به شرّى كه پيش آمده بود، پى نمى بردم، تا بعد از آن كه نقاهت يافته، از خانه بيرون آمدم، در حالی که «أمّ مسطح» هم، جهت رفع
حاجت با من بيرون آمده بود تا به مناصع برود. و مناصع، محل رفع حاجت بود، كه زنان جز در شب ها از اين شب تا شب ديگر، بدان جا نمى رفتند و اين قبل از رسم شدن مستراح در خانه ها بود. تا آن روز به رسم عرب قديم، براى قضاى حاجت به گودال ها مى رفتيم و از اين كه در خانه مستراح بسازيم، ناراحت و متأذّى بوديم.
پس من و «أُمَ مسطح» از درِ خانه بيرون شده، لباس خود را بلند كرديم كه بنشينيم، «أُمِ مسطح»، پايش به جامه اش گير كرد و افتاد و گفت: هلاك باد مسطح!
من گفتم: اين چه حرف بدى بود كه زدى، به مردى كه در جنگ بدر شركت كرده، بد مى گويى؟ گفت: اى خانم! مگر نشنيده اى كه چه حرف هايى مى زند؟ گفتم: نه، مگر چه مى گويد؟ آنگاه شروع كرد داستان اهل إفك را نقل كردن كه از شنيدن آن مرضم بدتر شد.
و همين كه به خانه برگشتم، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» به ديدنم آمد و بر من سلام كرد و پرسيد: چطورى؟ گفتم: اجازه مى دهى به سراغ پدر و مادرم بروم؟ مى گويد: من از اين اجازه خواستن اين منظور را داشتم كه از پدر و مادرم داستان إفك را بشنوم.
آنگاه مى گويد: رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» به من اجازه داد. پس به خانه پدر و مادرم رفتم، و به مادرم گفتم: اى مادر! مردم چه مى گويند؟
گفت: دخترم، ناراحت مباش، كمتر زنى زيبا پيدا مى شود كه نزد شوهرش محبوب باشد و با داشتن چند هوو، حرفى دنبالش نزنند. گفتم: سبحان اللّه! مردم اين طور مى گويند؟
پس گريه مرا گرفت و آن شب تا صبح گريستم و نتوانستم از اشكم خوددارى كنم و خواب به چشمم نيامد، تا صبح شد و من هنوز مى گريستم.
رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، على بن ابی طالب و اسامه بن زيد را خواست و با ايشان درباره جدايى از همسرش گفتگو و مشورت كرد. اسامه، چون از برائت خانواده او آگاهى داشت، و چون نسبت به خانواده او خيرخواه بود، گفت: يا رسول اللّه! همسرت را داشته باش، كه ما جز خير سابقه اى از ايشان نداريم. و اما على بن ابی طالب گفت: يا رسول اللّه! خدا كه تو را در مضيقه نگذاشته و قحطى زن هم نيست، علاوه بر اين، از كنيز او اگر بپرسى، تو را تصديق مى كند.
پس رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» دستور داد «بُرَيره» بيايد. چون آمد، حضرت پرسيد: اى بُريره! آيا چيزى كه مايه شك و شبهه ات باشد، از عايشه ديده اى؟
گفت: نه، به آن خدايى كه تو را به حق مبعوث كرده، من از او هيچ سابقه سويى ندارم، جز اين كه او جوان است، و خوابش سنگين. بارها شده كه براى خانه خمير مى كند و همان جا خوابش مى برد، تا آن كه حيوانات اهلى مى آيند و خمير را مى خورند.
پس رسول خدا «صلى الله عليه و آله» بر خاسته، درباره «عبداللّه بن أُبى» استعذار نمود، و در منبر فرمود: اى گروه مسلمانان! كيست كه اگر من مردى را كه شرّش به اهل بيت من رسيده، كيفر كنم، عذر مرا بفهمد و مرا ملامت نكند؟ چون به خدا سوگند، من جز خير هيچ سابقه اى از همسرم ندارم و اين تهمت را درباره مردى زده ايد كه جز خير، سابقه اى از او نيز ندارم. او، هيچ وقت بدون من وارد خانه من نمى شد.
پس سعد بن معاذ انصارى برخاست و عرض كرد: من راحتت مى كنم. اگر از «اوس» باشد، گردنش را مى زنم، و اگر از برادران ما، يعنى «بنى خزرج» باشد، هر امرى بفرمايى اطاعت مى كنم. سعد بن عباده، كه رئيس خزرج بود و قبلا مردى صالح بود، آن روز دچار حميت و تعصب شده، از جا برخاست و به سعد گفت: به خدا سوگند دروغ گفتى، و تو او را نمى كشى، و نمى توانى بكشى.
پس از وى، «اُسَيد بن حضير»، پسر عموى سعد برخاست و به سعد بن عباده گفت: تو دروغ مى گويى، چون مردى منافق هستى، و از منافقان دفاع مى كنى. پس دو قبيله «اوس» و «خزرج»، از جاى برخاسته، به هيجان آمدند و تصميم گرفتند كه با هم بجنگند. در همه اين احوال، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله»، بر فراز منبر ايستاده بود، و مردم را مرتب آرام مى كرد، تا همه ساكت شدند و آن جناب هم سكوت كرد.
من آن روز مرتب گريه مى كردم و اشكم بند نمى آمد، و چشمم به خواب نرفت. پدر و مادرم نزدم آمدند و ديدند كه دو شب و يك روز است كه كارم گريه شده. ترسيدند كه از گريه جگرم شكافته شود.
هنگامى كه آن دو نشسته بودند و من همچنين گريه مى كردم، زنى از انصار اجازه خواست و وارد شد و او هم با گريه مرا كمك كرد. در اين بين ناگهان رسول خدا «صلى الله عليه و آله» وارد شد و نشست و تا آن روز هرگز آن جناب نزد من نمى نشست، و به من همان حرف هايى را زد كه قبلا مى زد.
اين را هم بگويم كه يك ماه بود وحى بر آن جناب نازل نشده و درباره گرفتارى من از غيب دستورى نرسيده بود. پس رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» وقتى مى نشست، تشهد خواند، و سپس فرمود:
اما بعد، اى عايشه! به من چنين و چنان رسيده، اگر تو از اين تهمت ها مبرّا باشى، كه خدا در برائت تو، آيه قرآنى مى فرستد، و اگر گنهكار باشى، بايد استغفار كنى و به خدا توبه ببرى، كه بنده خدا، وقتى به گناه خود اعتراف كند، و آنگاه توبه نمايد، خدا توبه اش را مى پذيرد.
بعد از آن كه سخنان رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» تمام شد، ناگهان اشكم خشك شد، و ديگر قطره اى اشك نيامد. من به پدرم گفتم: پاسخ رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» را بده. گفت: به خدا سوگند، نمى دانم چه بگويم. به مادرم گفتم: جواب رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» را بده. گفت: به خدا سوگند، نمى فهمم چه بگويم.
و خودم در حالى كه دخترى نورس بودم و قرآن زياد نمى دانستم، گفتم: من به خدا سوگند مى دانستم كه شما اين جريان را شنيده ايد، و در دل هايتان جاى گرفته، و آن را پذيرفته ايد، لذا اگر بگويم من برى و بى گناهم، و خدا مى داند كه برى از چنين تهمتى هستم، تصديقم نمى كنيد. و اگر اعتراف كنم، به كارى اعتراف كرده ام كه به خدا سوگند نكرده ام، ولى شما تصديقم نمى كنيد. و به خدا سوگند، مثالى براى خودم و شما سراغ ندارم، الّا كلام پدر يوسف «عليه السلام» كه گفت: «فَصَبرٌ جَمِيلٌ وَ اللهُ المُستَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُون».
آنگاه روى گردانيده، در بسترم خوابيدم، در حالى كه از خود خاطر جمع بودم، و مى دانستم كه خدا مرا تبرئه مى كند، ولى احتمال نمى دادم كه درباره من وحيى بفرستد، كه تا قيامت بخوانند. چون خود را حقيرتر از آن مى دانستم كه خدا درباره ام، آيه اى از قرآن بفرستد كه تلاوت شود، بلكه اميدوار بودم رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله»، رؤيايى ببيند، و به اين وسيله تبرئه شوم.
سپس مى گويد: به خدا سوگند، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» تصميم به برخاستن نگرفته بود، و احدى از حضار هم از جاى خود برنخاسته بودند كه وحى بر او نازل شد، و همان حالت بيهوشى كه همواره در هنگام وحى به او دست مى داد، دست داد و از شدت امر، عرقى مانند دانه هاى مرواريد از او سرازير شد، با اين كه آن روز، روز سردى بود.
همين كه حالت وحى تمام شد، به خود آمد، در حالى كه مى خنديد و اولين كلمه اى كه گفت، اين بود كه: اى عايشه! بشارت باد تو را كه خداوند تو را تبرئه كرد.
مادرم گفت: برخيز و بنشين. گفتم: به خدا بر نمى خيزم و جز خدا كسى را سپاس نمى گويم. آنگاه آيه: «إنَّ الَّذِينَ جَاءُوا بِالإفكِ عُصبَةٌ مِنكُم» و ده آيه بعد از آن را نازل فرمود.
و بعد از آن كه خداوند اين آيات را در برائتم نازل فرمود، ابوبكر كه همواره به «مسطح بن اثاثه»، به خاطر فقر و خويشاوندی اش كمك مى كرد، گفت: به خدا سوگند، ديگر من به «مسطح»ف هيچ كمكى نمى كنم. زيرا درباره دخترم عايشه، چنين بلوايى به راه انداخت. خداى تعالى، در ردّ او، اين آيه را فرستاد: «وَ لَا يَأتَلِ أُولُوا الفَضلِ مِنكُم وَ السَّعَةّ أن يُؤتُوا أُولِى القُربَى وَ المَسَاكِين... رَحیيم».
پس ابوبكر گفت: به خدا سوگند، من دوست دارم كه خدا مرا بيامرزد. پس رفتار خود را درباره «مسطح» دوباره از سر گرفت، و به او انفاق كرد و گفت: به خدا تا ابد از انفاق به او دريغ نمى كنم.
عايشه مى گويد: رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، از «زينت»، دختر «جحش»، از وضع من پرسيد، و فرمود: اى زينت! تو چه مى دانى و چه ديده اى؟
گفت يا رسول اللّه! چشم و گوشم از اين جريان بى خبر است، و من جز خير، از او چيزى نديده ام، با اين كه زينب از ميان همسران رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله»، تنها كسى بود كه با من تكبّر مى كرد و خداوند او را با ورع و تقوا عصمت داد، و خواهرش «حمنه» كه چنين تقوايى نداشت، و با او ستيز مى كرد، جزو اصحاب «إفك» شد، و هلاك گشت.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |