تفسیر:المیزان جلد۱۲ بخش۶
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
باز از ظاهر كلام بر مى آيد كه جملۀ «مَا أنَا بِمُصرِخِكُم وَ مَا أنتُم بِمُصرِخِىّ»، كنايه از اين است كه ميان من و تابعينم، رابطه اى نبوده است، چنان كه خداوند، اين مطلب را در چند جاى ديگر اشاره مى كند. از آن جمله مثلا مى فرمايد: «لَقَد تَقَطَّعَ بَينَكُم وَ ضَلَّ عَنكُم مَا كُنتُم تَزعُمُونَ». و نيز مى فرمايد: «فَزَيَّلنَا بَينَهُم وَ قَالَ شُرَكَاؤُهُم مَا كُنتُم إيَّانَا تَعبُدُونَ».
آرى، اگر جمله مذكور را كنايه نگيريم، جمله دومى آن زيادى خواهد بود. چون در موقف قيامت، ميان شيطان و مريدانش اين بحث نيست كه شيطان گله كند كه چرا مرا نجات نمى دهيد، و پيروانش هم چنين توهمى كه بتوانند او را نجات دهند ندارند. شيطان هم اين چنين توهم و توقعى ندارد. مقام هم، چنين مقامى نيست كه چنين توهمى در بين بيايد.
پس همان طور كه گفتيم، دو جملۀ مزبور، كنايه است از اين كه ميان من و شما رابطه اى نيست. نه پندار دنيایی تان كه من متبوع شما بودم، امروز به درد شما مى خورد، و نه اين كه شما تابع من بوديد، به درد من مى خورد. من از شرك شما بيزارم. يعنى من شريك خداى تعالى نيستم، و اگر از شما بيزارى مى جويم، براى اين است كه شما ستمكار بوديد، و به خود ستم كرديد، و ستمكاران، امروز در عذاب دردناك هستند، و ديگر مجوزى براى حمايت از آنان، و نزديكى به آنان نيست.
در اين سياق، به طورى كه ملاحظه مى كنيد، شاهد بر اين است كه تابعين شيطان در آن روز، وى را به باد ملامت مى گيرند، كه تو اين مصيبت ها را بر سرِ ما آوردى، حال بيا با ما شركت كن. او هم در پاسخ مى گويد: ميان من و شما رابطه اى نيست، و ملامت شما، همه به خودتان بر مى گردد. و من نمى توانم با شما تماس بگيرم و نزديك شما شوم. زيرا من از عذاب دردناكى كه براى ستمكاران آماده شده است، مى ترسم، و شما هم از آنان هستيد.
بنابراين، آيه مورد بحث، معانى نزديك به معناى آيه: «كَمَثَلِ الشَّيطَان إذ قَالَ لِلإنسَانِ اكفُر فَلَمَّا كَفَرَ قَالَ إنِّى بَرِئٌ مِنكَ إنِّى أخَافُ اللهَ رَبَّ العَالَمِين» خواهد داشت.
و شايد از همين جهت بوده كه بعضى گفته اند: مراد از جملۀ «إنِّى كَفَرتُ...»، كفر شيطان در دنيا است، و كلمه «مِن قَبلُ» هم، متعلق به جملۀ «كَفَرتُ»، به تنهايى و يا به آن و به جملۀ «أشرَكتُمُونِ»، به روش تنازع است.
و معنا اين است كه: من قبل از اين (در دنيا) هم، به شرك شما كه قبلا (در دنيا) مى ورزيديد، كافر بودم. و معناى «تنازع»، اين است كه: كلمۀ «مِن قَبلُ»، با اين كه يكى است، اما در دو جا به كار برود.
انسان مختار است و خود، مسؤول نيك و بد اعمال خويش است
حال كه بحث پيرامون آيه تمام شد، اينك مى گوييم:
منظور عمده از اين آيه، فهماندن اين حقيقت است كه انسان خودش مسؤول كارهاى خويش است (و نبايد اين كاسه را سر ديگرى بشكند). چون هيچ كس بر او مسلط نبوده است. پس هر وقت خواست كسى را ملامت كند، خودش را ملامت كند.
و اما مسأله تابع بودن او و متبوع بودن شيطان، امر موهومى بيش نيست و حقيقتى ندارد، و به زودى در قيامت، آن جا كه شيطان از انسان بيزارى مى جويد و ملامتش را به خود او بر مى گرداند، اين حقيقت روشن مى شود. همان طورى كه آيه قبلى هم، اين معنا را نسبت به ضعفاء و مستكبران بيان مى كرد. آن جا هم مى فرمود كه رابطه ميان اين دو طبقه موهوم بود، نه حقيقى، و رابطه موهومى با موهوم ديگر هم، در روز قيامت، كه روز انكشاف حقايق است، به هيچ دردى نمى خورد.
مفسران، در تفسير فقرات آيه شريفه، اقوال مختلفى دارند كه از ايراد آن ها خوددارى شد. كسى كه بخواهد از آن ها مطلع شود، بايد به تفاسير بزرگتر مراجعه نمايد.
و در آيه اى كه گذشت، دلالت روشنى بر اين معنا بود كه انسان به تمام معنا بر اعمال خود مسلط است، و پاداش و كيفر عمل، به خود او مرتبط و از غير او، مسلوب است و مدح بر عمل و سرزنش از آن، به خودش بر مى گردد. و اما اين كه آيا او خود در داشتن اين تسلط، مستقل است، يا نه، آيه شريفه بر آن دلالت ندارد. و ما در جلد اول اين كتاب، در ذيل آيه «وَ مَا يُضِلُّ بِهِ إلّا الفَاسِقِين»، در اين باره بحث كرده ايم.
«وَ أُدْخِلَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ جَنَّاتٍ»:
اين آيه، آن مقصدى را كه سعادتمندان از مؤمنان بدان جا منتهى مى شوند را بيان مى كند. و جملۀ «تَحِيَّتُهُم فِيهَا سَلَامٌ» اين معنا را مى رساند كه حال سعادتمندان در آن عالَم، و وضع برخوردشان با يكديگر، درست عكس آن هايى است كه در آيات گذشته مورد سخن بودند و با يكديگر، بگو مگو داشتند و هر كدام از ديگرى بيزارى مى جستند، اما اين ها با يكديگر، تحيت و سلام رد و بدل مى كنند.
اختلاف مفسران در معناى آيه: «أَلَمْ تَرَ كَيْفَ ضرَبَ اللَّهُ مَثَلاً كلِمَةً طيِّبَةً...»
«أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ ضرَبَ اللَّهُ مَثَلاً كلِمَةً طيِّبَةً كَشجَرَةٍ طيِّبَةٍ أَصلُهَا ثَابِتٌ وَ فَرْعُهَا فى السَّمَاءِ تُؤْتى أُكُلَهَا كُلَّ حِينِ بِإِذْنِ رَبِّهَا»:
بعضى از علما گفته اند كه: لفظ «كلمة»، بدل اشتمال است از لفظ «مَثَلاً»، و لفظ «كَشَجَرَةٍ»، صفت بعد از صفت است براى «كلمة»، و يا خبر است براى مبتداى محذوف و تقدير آن: «هِىَ كَشَجَرَةٍ» مى باشد.
بعضى هم گفته اند: «كلمة»، مفعول اول «ضَرَبَ» است، كه بعد از مفعول دومش ذكر شده، و لفظ «مَثَلاً»، مفعول دوم است كه جلوتر از مفعول اول آمده است، تا از اشكال فاصله شدن ميان «كلمة» و صفتش كه همان «كَشَجَرَةٍ» باشد، جلوگيرى شود. و تقدير آن چنين است: «ضَرَبَ اللهُ كَلِمَةً طَيِّبَةً... مَثَلاً: چه كلمۀ نيكويى را خداوند مَثَل زده است، مانند درخت نيكويى...».
و بعضى ديگر گفته اند: لفظ «ضَرَبَ»، يك مفعول گرفته و آن «مَثَلاً» است و «كلمة» هم، اگر منصوب است، مفعول است براى فعل ديگرى كه در تقدير است. حال يا آن فعل، «جَعَلَ» است، و يا «اتَّخَذَ»، و تقدير چنين است: «ضَرَبَ اللهُ مَثَلاً جَعَلَ كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ».
و خيال مى كنم اين وجه - البته با توجيهى كه خواهيم گفت - از همه وجوه بهتر باشد، و آن توجيه اين است كه: «كَلِمَةً طَيِّبَة» (به طور بيان جمله اى به جمله ديگر) عطف بيان است براى «ضَرَبَ اللهُ مَثَلاً»، كه در اين صورت، حتما بايد لفظ «جَعَلَ» و يا «اتَّخَذَ» را در تقدير بگيريم. زيرا مدلول آيه اين مى شود كه خدا كلمه (نيك) را به درخت (نيك) مَثَلَ زده و تشبيه كرده است و اين، همان معناى «اتَّخَذَ كَلِمَةً طَيِّبَة كَشَجَرَة...» است.
و اين كه فرمود: «أصلُهَا ثَابِتٌ»، معنايش اين است كه: ريشه اش در زمين جاى گرفته و با عروق خود در زمين پنجه زده است، و اين كه فرمود: «وَ فَرعُهَا فِى السَّمَاء»، معنايش اين است كه شاخه هايى كه متفرع بر اين ريشه هستند، از قسمت بالا از آن جدا شده اند، و «آسمان» در لغت عرب، به معناى هر بلندى و سايه بان است.
و جملۀ «تُؤتِى أُكُلَهَا كُلَّ حِينٍ بِإذنِ رَبِّهَا»، يعنى همواره و در هر زمان به اذن خدا، ميوه اش را مى چينى. و نهايت درجه بركت يك درخت، اين است كه در تمام دوران سال و تا ابد، در هر لحظه ميوه بدهد.
مفسران در اين آيه شريفه، از چند جهت اختلاف كرده اند:
اول اين كه: مقصود از «كلمۀ طيّبه» چيست؟ يكى گفته: شهادت به وحدانيت خدا است. يكى گفته: ايمان است. يكى گفته: قرآن است. يكى ديگر گفته: تسبيح و تنزيه است. يكى گفته: مطلق ثناى بر خداست. يكى گفته: هر سخن خيرى است. بعضى گفته اند: همه طاعت ها است. يكى هم گفته: مؤمن است.
دوم اين كه: مقصود از «شَجَرَةً طَيِّبَةً» چيست؟ يكى گفته، درخت خرما است، كه اين قول بيشتر مفسران است، ليكن ديگرى گفته: درخت جوز هندى است. يكى گفته: هر درختى است كه ميوه پاكيزه دهد، از قبيل انجير و انگور و انار، و بعضى گفته اند: درختى است كه داراى اوصافى باشد كه خداى تعالى بيان كرده، هر چند آلان موجود نباشد.
سوم اين كه: مقصود از كلمۀ «حِينٍ» چيست؟ يكى گفته: دو ماه است. ديگرى گفته: شش ماه است. يكى گفته: يك سال است. آن ديگرى گفته: يك صبح و شام است. يكى هم گفته: اصلا تمامى اوقات است.
و اما اگر بخواهيم به اين حرف ها سرگرم بشويم، از مباحث مهمى كه بايد پيرامون معارف كتاب خداوند بكنيم، باز مى مانيم، و نيز از وقوف بر مقاصد و اغراض آيات كريمه قرآن باز مى مانيم. لذا به اين حرف ها نمى پردازيم.
مراد از كلمه «طيّبه» و کلمه «خبیثه»، در آیه شریفه
آنچه كه از دقت در آيات به دست مى آيد، اين است كه:
مراد از «كلمة طيّبة» كه به «درخت طيّب» تشبيه شده و صفاتى چنين و چنان دارد، عبارت است از: عقايد حقى كه ريشه اش در اعماق قلب و در نهاد بشر جاى دارد. زيرا خداى تعالى در خلال همين آيات، به عنوان نتيجه گيرى از مَثَل ها مى فرمايد: «يُثَبِّتُ اللهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالقَولِ الثَّابِتِ فِى الحَيَوةِ الدُّنيَا وَ فِى الآخِرَة...».
و مقصود از «قول ثابت» هم، بيان «كلمه» است، البته نه هر كلمه اى كه لفظ باشد، بلكه «كلمه» از اين جهت كه بر اساس اعتقاد و عزم راسخ استوار بوده و صاحبش پاى آن مى ايستد، و عملا از آن منحرف نمى گردد.
و خداى تعالى، نزديك به اين معنا را در آيه ديگرى، در چند جاى از كلامش خاطرنشان ساخته است. از جمله فرموده: «إنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللهُ ثُمَّ استَقَامُوا فَلَا خَوفٌ عَلَيهِم وَ لَا هُم يَحزَنُونَ». و فرموده: «إنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللهُ ثُمَّ استَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيهِمُ المَلَائِكَةُ أن لَا تَخَافُوا وَ لَا تَحزَنُوا». و نيز فرموده: «إلَيهِ يَصعَدُ الكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ العَمَلُ الصَّالِحُ يَرفَعُهُ».
و اين قول كه در دو آيه اول بود، و كلمۀ «طيّب» كه در آيه سوم قرار دارد، چيزى است كه خداى تعالى، ثبات قدم اهل آن را در دنيا و آخرت مترتب بر آن قول دانسته، و اثر آن مى شمرد. همچنان كه مقابل آن، چيزى است كه گمراهى ظالمان و يا شرك مشركان اثر آن چيز است، و به اين بيان روشن مى گردد كه مراد از آن قول همانا كلمه توحيد، و شهادت از روى حقيقت به يكتايى معبود است.
پس قول به وحدانيت خدا، و استقامت بر آن، قول حقى است كه داراى اصلى ثابت است، و به همين جهت از هر تغير و زوال و بطلانى محفوظ مى ماند، و آن اصل، خداى عزّ اسمه و يا زمينه حقايق است، و آن اصل، داراى شاخه هايى است كه بدون هيچ مانع و عايقى از آن ريشه جوانه مى زند، و آن شاخه ها عبارت است از:
معارف حق فرعى و اخلاق پسنديده و اعمال صالح، كه مؤمن، حيات طيّبه خود را به وسيله آن ها تأمين نموده و عالَم بشريت و انسانيت، به وسيله آن ها رونق و عمارت واقعى خود را مى يابد. همين معارف و اخلاق و اعمال هستند كه با سير نظام وجود، كه منتهى به ظهور انسان (البته انسان مفطور بر اعتقاد حق و عمل صالح) مى گردد، سازگارى و موافقت دارند و هرچه كه غير اين معارف باشد، از مبدأ عالَم، جوانه نزده و با حيات طيّبه انسانى و سير نظام وجود سازگار نيست.
مؤمن هاى كاملى كه گفتند: «رَبُّنَا اللهُ» و پاى آن هم ايستاده، و مصداق مَثَل مذكور در آيه شدند، همان ها هستند كه مردم، همیشه از خيرات وجودی شان بهره مندند و از بركاتشان استفاده مى كنند.
و همچنين هر كلمه حق و هر عمل صالحى، مَثَلَش اين مَثَل است: «اصلى ثابت و فروعى پُر رشد و نما، و ثمراتى طيّب و مفيد و نافع دارد».
و مَثَل در آيه شريفه، شامل همه آن ها مى شود. و شايد نكره (يعنى بدون الف و لام) آمدن «كلمةً طَيِّبَةً»، براى اين بوده كه عموميت را برساند. چيزى كه هست، مقصود از آن در آيه شريفه، به طورى كه از سياق استفاده مى شود، عموم نبوده، بلكه همان «اصل توحيد» است كه سائر عقايد حق، بر اساس آن و روى آن تنه بنا مى شوند، و فضايل اخلاقى هم، از آن جوانه ها منشعب می شوند و همچنين اعمال صالح به صورت ميوه از آن ها سر مى زند.
سپس خداى سبحان، آيه شريفه را با جملۀ «وَ يَضرِبُ اللهُ الأمثَالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُم يَتَذَكَّرُون» ختم فرمود، تا اهل تذكر، متذكر اين معنا بشوند كه: براى رسيدن و يا بيشتر رسيدن به سعادت، هيچ راهى جز كلمه توحيد و استقامت بر آن نيست.
«وَ مَثَلُ كلِمَةٍ خَبِيثَةٍ كَشجَرَةٍ خَبِيثَةٍ اجْتُثَّت مِن فَوْقِ الاَرْضِ مَا لَهَا مِن قَرَارٍ»:
«اجتثاث»، به معناى از بيخ بركندن است. وقتى مى گوييم: «جَثَّثتُهُ»، معنايش اين است كه آن را از بيخ بر كندم، و كلمه «جُث» - به ضم جيم - به معناى بلندى هاى زمين مانند تل است، جثّه هر چيز، جسد آن است كه خود يكى از برآمدگی هاى زمين است.
و كلمه «خبيثه» در مقابل كلمه «طيّبه» است. و به همين جهت، همان اختلافاتى كه در كلمه «طيّبه» نقل شد، در كلمه «خبيثه» نيز وجود دارد، و همچنين در «شجرة خَبِيثَة» اختلاف نموده اند.
بعضى گفته اند: مقصود، «حنظله» (هندوانه ابوجهل) است. و بعضى گفته اند: «كشوث» (سريش) است كه گياهى بدون ريشه است و به درخت و بوته هاى خار و يا گندم و ساير زراعت ها مى پيچد و از ساقه آن ها، مواد مورد احتياج خود را جذب كند.
بعضى ديگر گفته اند: مقصود از آن سير است. يكى ديگر گفته: بوته خار است. و يكى ديگر گفته: خزۀ آب است. آن ديگرى گفته: مقصود از آن قارچ است. و بالاخره يكى گفته: هر درخت و بوته اى است كه ميوه پاكيزه اى نداشته باشد.
ولى از اختلافى كه در آيه قبلى گذشت، وضع اين اختلافات هم روشن شده و خواننده محترم اين را نيز متوجه شد، كه تدبر در معناى «كلمة طيّبة» و مثالى كه قرآن كريم براى آن آورد، چه معنایى را مى رساند، و لذا به آسانى مى تواند، معناى «كلمة خبيثة» و مثال آن را مو به مو پيدا كند، و بفهمد كه مقصود از «كلمة خبيثة»، «شرك به خدا» است كه به درخت خبيثى تشبيه شده، كه از جاى كنده شده باشد و در نتيجه، اصل ثابت و قرار و آرام و خلاصه جاى معينى نداشته. و چون خبيث است، جز شر و ضرر، اثر ديگرى ببار نياورد.
آغاز و ادامه هدايت مؤمنان از ناحيه خداوند است
«يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ»:
ظاهرا كلمۀ «بِالقَول»، متعلق به «يُثََبِّتُ» است، نه به جملۀ «آمَنُوا» و «باى» آن، باى آلت و يا سببيّت است، نه باى تعدى، و جملۀ «فِى الحَيَوةِ الدُّنيَا وَ فِى الآخِرَة» نيز، متعلق به «يُثَبِّتُ» است، نه به «الثَّابِت».
در نتيجه، معناى آيه به اين برگشت مى كند كه: كسانى كه ايمان آورده اند، اگر بر ايمان خود ثابت بمانند و استقامت به خرج دهند، خداوند هم، ايشان را در دنيا و آخرت بر همان ايمانشان ثابت قدم مى كند و اگر مشيت خداى تعالى نباشد، ثبات خودشان سودى نخواهد داشت، و از فوايد آن بهره نمى برند.
آرى، همه امور به خداى سبحان بازگشت مى كند. پس جملۀ «يُثَبِّتُ اللهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالقَولِ الثَّابِت» در مقام هدايت، همان نكته اى را مى رساند كه آيه: «فَلَمَّا زَاغُوا أزَاغَ اللهُ قُلُوبَهُم» در طرف ضلالت، آن را افاده مى كند.
فرقى كه ميان اين دو مقام، يعنى باب «هدايت» و «ضلالت» است، اين است كه «هدايت»، ابتدا و آغازش از ناحيه خدا است كه نتيجه اش، هدايت شدن است؛ ولى «ضلالت»، ابتدايش از خود بنده است، و خداوند به خاطر سوء اختيار بنده، او را با ضلالت بيشترى كيفر داده و بر ضلالتش مى افزايد. همچنان كه فرمود: «وَ مَا يُضِلُّ بِهِ إلّا الفَاسِقِين»، و بسيارى آيات از قرآن، اين معنا را خاطرنشان مى سازد كه هدايت، تنها از خداى سبحان است و غير او، كسى در آن دخالت ندارد.
توضيح اين كه:
خداى سبحان، بشر را بر فطرت توحيد آفريده است، فطرتى سالم، كه مسأله معرفت ربوبيت و خوبى تقوا و بدى كارهاى زشت را در آن به امانت گذارده، و معناى اين كه گفتيم: هدايت، ابتدايش از خدا است، همين است. آنگاه اين فطرت را به وسيله دعوت هاى دينى، كه داعيان آن انبياء و رُسُل هستند، تأييد فرموده است.
پس اگر انسان ها بر اساس همين فطرت سالم زندگى نموده، در نتيجه مشتاق معرفت، پروردگار خود و عمل صالح گشته، از فجور و عمل زشت نفرت بورزند، خداوند هدايتشان كرده و به آن معرفتى كه مى خواستند، خواهند رسيد. البته اين نكته فراموش نشود كه وقتى عمل كردن بر طبق فطرت سالم را «اهتداء» مى ناميم، كه خود فطرت سالم را هدايت بدانيم.
اما اگر انسان از راه فطرت منحرف گشته، و با انتخاب بد خود، و به خاطر نشناختن مقام پروردگار و دلدادگى به زندگى خاكى، و پيروى هواى نفسش، از حق متنفر گرديد، خودش، خود را گمراه كرده است، و تا اين جا، گمراهی اش، مربوط به خداى تعالى نيست. ضلالتى است كه منشأش، گمراه كردن خدا نمى باشد - چون لطف و رحمت پروردگار، مانع از اين است كه كسى را ابتداءً گمراه كند.
وليكن در صورتى كه بنده با آگاهى و توجه بر انحراف خود پافشارى كند، خداى تعالى به عنوان مجازات، رحمت خود را از او قطع، و توفيق را از او سلب نموده، ضلالتش را حتمى مى كند.
پس «اضلال» و گمراه كردن خدا، مربوط به كسانى مى باشد كه خود آن ها راه انحراف را با توجه و آگاهى پيش بگيرند. آرى، او خود شروع به مخالفت و انحراف نمود، خداوند هم به عنوان مجازات (كفر نعمت)، منحرف ترش كرد.
از اين گفتار، علت اختلاف در دو آيه: «فَلَمَّا زَاغُوا أزَاغَ اللهُ قُلُوبَهُم»، و آيه: «يُثَبِّتُ اللهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالقَولِ الثَّابِت» معلوم مى شود، كه چرا در اولى، انحراف و لغزش را از ناحيه خود منحرفان فرض نموده، سپس «ازاغه» را به خدا نسبت مى دهد. و در دومى، نخست ايمانى كه خود مستلزم هدايت خدايى است، (منحرف كردن) فرض نمود، و سپس «قول ثابت» را كه عبارت است از ثبات و استقامت، به حُسن اختيار آنان اضافه مى كند. آنگاه تثبيت را به عنوان پاداش ثبات اختيارى آنان، كه فعل آن ها است، ذكر مى فرمايد. و خلاصه كلام اين كه:
در باب هدايت، نقطه شروع را به خود بندگان نسبت نداده، بلكه ثبات بر هدايت فطرى را به ايشان نسبت مى دهد و سپس تثبيت خود را، به عنوان پاداش ذكر مى كند و نويد مى دهد كه چنين افرادى را خداوند در خطرهاى زندگى دنيا و آخرت، از لغزش و انحراف حفظ فرمايد.
پس نتيجه اين شد كه: هدايت اولى و فطرى بشر، مربوط به خود او نبوده، بلكه هدايت اول و دومش، همه از خدا است، و تنها آنچه از ناحيه او و به اختيار اوست، ثبات بر هدايت اولى است. به خلاف ضلالت، كه نخست، از ناحيه خودش شروع مى شود (دقت فرمایيد).
به هرحال تثبيت مذكور در آيه، با در نظر گرفتن مثالى كه برايش آورده، به منزله محكم كردن درخت طيّب است، به طورى كه ريشه اش در زمين، جاى گيرتر شود.
و وقتى ريشه درخت ثابت شد، نمو مى كند و رگ هاى مويى و بزرگتر خود را در اطراف دوانيده، در نتيجه ميوه خود را همه وقت مى دهد.
و اين كه گوييم: همه وقت كه معناى «كُلَّ حِينٍ» در آيه است، عبارتى است كه با عمر دنيا و آخرت درست منطبق مى شود. زيرا عمر دنيا و آخرت كه مى گویيم، تمامى زمان ها و دقائق را شامل مى شود. و عبارت «كُلَّ حَينٍ» هم، همين طور است و اين معنایى است كه از آيه شريفه به دست مى آيد.
البته معانى ديگرى هم براى آيه ذكر كرده اند. مثلا از آن جمله بعضى گفته اند: معنايش اين است كه خداوند، كسانى را كه ايمان آورده اند، تثبيت نموده، در كرامت و ثواب خود قرار مى دهد، و اين پاداش را به خاطر قول ثابتى كه در ايشان ديد، به ايشان مى دهد. و مقصود از «قول ثابت» هم، ايمان است، كه با دليل ها و برهان ها اثبات مى شود. پس مراد از تثبيت ايشان، نزديك كردن آنان به خود، و در بهشت منزل دادن است. وليكن اين حرف از اين جهت باطل است كه موجب تقييد بدون دليل است.
بعضى ديگر گفته اند: معناى آن اين است كه: خداوند ايشان را در زمين تثبيت كند. يعنى با يارى خود، ايشان را در زمين تمكين داده و فتح و غلبه بر دشمن را نصيبشان مى گرداند. و در آخرت هم، در بهشت جاى مى دهد. ولى اين معنا از سياق آيه دور است.
«وَ يُضِلُّ اللهُ الظَّالِمِين» - ظاهرا در مقابل هم قرار دادن «ظالمين»، در اين جا و «مؤمنين» در آيه «الَّذِينَ آمَنُوا»، كه در جمله سابق بود، اين است كه مراد از «ظالمين»، اهل كفر هستند، كه به خدا و آيات او ايمان نياورده اند.
علاوه بر اين خود قرآن كريم، در بعضى موارد، به طور مطلق، «ظالمين» را به معنایى نزديك به كفر معنا كرده و فرموده است: «أن لَعنَة الله عَلَى الظَّالِمِين * الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَن سَبِيلِ الله وَ يَبغُونَهَا عِوَجاً وَ هُم بِالآخِرَةِ كَافِرُونَ».
اين جمله، به منزله نتيجه اى است كه از مثال دوم، يعنى جمله: «وَ مَثَلُ كَلِمَةٍ خَبِيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ اجتُثَّت مِن فَوقِ الأرضِ مَا لَهَا مِن قَرَارٍ» استخراج مى شود، و معنايش اين است كه:
خداى تعالى، اهل كفر را با محروميت از صراط هدايت گمراه نموده، و ديگر به سوى زندگى سعادتمندانه دنيایى، و نعمت هاى باقى و خوشنودى خدا در آخرت راهنمایى نمى كند، به طورى كه اگر پرده از روى دل هايشان بردارى، جز شك و ترديد و كورى و اضطراب و تأسف و حسرت و اندوه و حيرت، در آن نمى يابى.
«وَ يَفعَلُ اللهُ مَا يَشَاءُ» - يعنى: خداوند تثبيت آن ها و اضلال اين ها را، به مقتضاى خواستش انجام مى دهد. و مشيت او، مزاحم و مانع و دافعى ندارد و چيزى ميان مشيت و فعل او، حايل نمى شود.
از همين جا معلوم مى شود كه: مسأله اضلال اين ها و تثبيت آن ها، مربوط به مشيت اوست و ناگزير، بايد جزو قضاياى حتمى، يكى شقاوت كافر و ديگرى سعادت مؤمن را شمرد، و روايتى هم اين معنا را تأييد مى كند.
اگر در جمله «وَ يُضِلُّ اللهُ» و جملۀ «وَ يَفعَلُ اللهُ»، لفظ «الله»، به جاى ضمير آمده، به آن جهت است كه به طورى كه گفته اند: عظمت و هيبت مقام او را برساند.
«أَ لَمْ تَرَ إِلى الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ كُفْراً وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَارِ»:
در مجمع البيان گفته است: كلمۀ «إحلال»، به معناى نهادن چيزى در محلى است. البته اگر از قبيل اجسام است، معنايش مجاور قرار دادن آن جسم يا چيز ديگر، و اگر از اعراض است، معنايش داخل كردن آن عرض در چيز ديگر مى شود. و كلمۀ «بَوَار»، به معناى هلاكت است. وقتى گويند: «بَارَ الشَّئُ». يعنى: هلاك شد آن چيز، و «يَبُورُ»، يعنى هلاك مى شود. و «قَوم بُور»، به معناى «قومى هلاك شده» است.
راغب در باره «بَوار» گفته: به معناى كسادى مفرط است، و چون كسادى مفرط، سرانجام به فساد منتهى مى شود، تا آن جا كه گفته شده: «كَسَدَ حَتَّى فَسَدَ: كساد شد تا آن جا كه فاسد شد»، از اين نظر، هلاكت را هم «بوار» خوانده و گفته اند: فلان چيز «بَارَ، يَبُورُ، بُوراً»، يعنى هلاك شد، خداى سبحان هم فرموده: «تِجَارَةً لَن تَبُور».
وضع رهبران کفر و ضلالت، كه مردم خود را به هلاكت كشاندند
آيه شريفه، وضع پيشوايان كفر و رؤساى ضلالت كه ظلم نموده و كفران نعمت كردند را بيان مى كند كه چگونه نعمت ها از هر طرف احاطه شان كرده، و ايشان به جاى شكر نعمت خدا و ايمان به پروردگار،
کفران نعمت نمودند، با اين كه قبلا تذكر داده بود، كه چگونه خداى تعالى آسمان و زمين را خلق كرده، و هيچ احتياجى به آن ها نداشت، و فقط منظور و غرضش انعام بود. و نيز فرموده بود كه كلمۀ حق، كه انبياء مردم را به آن و به آثار نيكو و ثابت آن مى خوانند، نعمتى ديگر است.
اين آيه شريفه، مطلق است و هيچ دليلى نيست كه آن را به كفار مكه و يا كفار قريش اختصاص دهد، گرچه خطاب در آن، مربوط به رسول خدا است، و در ذيلش دارد: «بگو از كفر خود بهره مند شويد كه بازگشت شما به سوى آتش است».
و به نظر مى رسد كه پس مراد از «كفار» هم، كفار معاصر آن حضرت است، ليكن اين چيزها باعث نمى شوند كه آيه را، اختصاص به آنان دهيم، زيرا مضمون آن مطلق است، و شامل همه طاغوت ها و اعمال ايشان مى شود. چه طاغوت هاى اين امت، و چه طاغوت هاى امت هاى گذشته.
پس آيه: «ألَم تَرَ إلَى الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعمَةَ اللهِ كُفراً»، وضع طاغوت ها، يعنى پيشوايان ضلالت امت هاى گذشته و امت اسلام را بيان مى كند. به دليل اين كه مى فرمايد: «وَ أحَلُّوا قَومَهُم دَارَ البَوَار: سرانجام كار، قوم خود را به هلاكت كشانيدند»، كه به خوبى اشعار دارد كه اين ها، افرادى متنفذ بودند، كه از آن ها شنوايى داشتند.
و مقصود از اين كه مى فرمايد: «نعمت خدا را مبدل به كفر كردند»، اين است كه: شكر نعمت خدا را مبدل به كفران نمودند. پس در حقيقت كلمه «شكر» حذف شده، و تقدير آيه چنين بوده: «بَدَّلُوا شُكرَ نِعمَةَ اللهِ كُفراً».
ممكن است بگویيم: مراد، تبديل خود نعمت به كفر است، البته در اين صورت بايد يك نوع مجاز مرتكب بشويم، و در قرآن، نظير اين تعبير را داريم، آن جا كه مى فرمايد: «وَ تَجعَلُونَ رِزقَكُم أنَّكُم تُكَذِّبُونَ».
و لازمۀ به هلاكت كشاندن قوم، اين است كه خود را هم به هلاكت كشانده باشند، چون پيشواى ضلالت بودند. و پيشواى ضلالت، معلوم است كه هم خود و هم ديگران را به گمراهى مى كشاند، و ديگران او را در ضلالتى كه دارد، پيروى مى كنند. و نظير اين تعبير، در آيه: «يَقدُمُ قَومَهُ يَومَ القِيَامَةِ فَأورَدَهُمُ النَّار»، در باره فرعون است.
بنابراين، معناى آيه اين مى شود: آيا به پيشوايان و رؤساى ضلالت، چه در امت هاى گذشته و چه در امت خودت نمى نگرى كه چگونه شكر نعمت خدا را مبدّل به كفران كرده، و مردمى هم پيروی شان نمودند. و در نتيجه، هم خود و هم مردم خود را به هلاكت و شقاوت و آتش كشاندند؟
«جَهَنَّمَ يَصلَوْنَهَا وَ بِئْس الْقَرَارُ»:
اين جمله، «دَارَ البَوَار» را معنا مى كند. بعضى احتمال داده اند كلمۀ «جهنم»، به عامل اشتغال منصوب شده باشد. يعنى تقدير كلام اين بوده: «يَصلَونَ جَهَنَّمَ يَصلَونَهَا»، و جمله مزبور، بيان دار البوار نبوده، بلكه جمله اى مستأنفه باشد. ليكن احتمال ايشان صحيح نيست، چون دليلى ندارد. زيرا منصوب بودن كلمه مرجوح است. و مستأنفه بودن جمله هم، هيچ نكته اضافى را نمى رساند.
و از همين جا فساد گفتار بعضى ديگر، روشن مى شود كه گفته اند: آيات مورد بحث، در مدينه نازل شده و مقصود از كفار، بزرگان مكه و صناديد قريش است، كه لشكرى فراهم ساخته و در بدر با رسول خدا «صلى الله و عليه و آله و سلم» جنگيدند و كشته شدند و مردم را هم به كشتن دادند.
و فسادش از اين جهت است كه گفتيم: آيه شريفه، مطلق است و هيچ دليلى بر تخصيص آن به كشته شدگان در بدر نيست؛ بلكه آيه شريفه شامل تمامى پيشوايان ضلالت، كه قوم خود را به گمراهى و دار البوار كشانده و مى كشانند، مى شود.
و مراد از حلول دادن در دار البوار، جاى دادن آنان در آتش شقاوت و بدبختى است، نه كشته شدن در دنيا. و حتى آيه، آن هايى را هم كه هنوز كشته نشده اند و نمرده اند و به آتش دوزخ نرفته اند، شامل مى شود.
علاوه بر اين، ظاهر آيه بعدى هم كه مى فرمايد: «وَ جَعَلُوا لِلّهِ أندَاداً لِيُضِلُّوا عَن سَبِيلِهِ قُل تَمَتَّعُوا فَإنَّ مَصِيرَكُم إلَى النَّار» كه ظاهر آن، اين است كه ضمير جمع در آن (واو در فعل هاى جَعَلُوا و لِيُضِلُّوا) به كفار نامبرده در اين آيه بر مى گردد.
و معلوم است كه وقتى ضمير به افراد مذكور در آيه قبل، برگشت خطاب «قُل تَمَتَّعُوا» به باقی ماندگان از كفار است، كه در روز فتح مكه زنده بودند و تهديد قطعى ايشان به شقاوت و بدبختى مسلم بدون استثناء مى باشد.
انگيزه اصلى مشركان، در شرك ورزيدن به خداوند
«وَ جَعَلُوا للَّهِ أَندَاداً لِّيُضِلُّوا عَن سَبِيلِهِ قُلْ تَمَتَّعُوا فَإِنَّ مَصِيرَكُمْ إِلى النَّارِ»:
كلمۀ «أندَاد» جمع «نِدّ» و به معناى مثل است. و مقصود از آن، معبودهايى است كه كفار از ميان ملائكه و جنّ و انس، به جاى خدا براى خود، اتخاذ كردند.
و اگر مشركان با اعتراف به اين كه آفريدگار همه جهان و جهانيان و حتى بت ها و ارباب ايشان خدا است، با اين وصف بت را مانند خداوند قرار دادند، از اين جهت بوده است كه ايشان بت هاى خود را الهه خود مى خواندند. به اين معنا كه پاره اى از تدابير عالَم را به آن ها نسبت داده، آنگاه به خاطر طمع به خيرات و ترس از شرّشان، آن ها را پرستش مى نمودند.
(آرى، اشتباه و انحرافشان از هدايت فطرى، همين جا بود)، با اين كه فطرت خود آنان، حكم مى كرد كه خلق عالَم و امر آن، همه به دست خداست. علاوه بر حكم فطرت، خداوند اين فطرت را به وسيله انبياء و تذكرات ايشان تأييد و فطرت ها را بيدار كرده بود، و انبياء «صلوات الله عليهم» براى بيدار كردن فطرت، ادله و حجت هاى قاطع آورده بودند.
پس مشركان هم، با داشتن بصيرت در امر توحيد و بدون هيچ غفلت و اشتباهى، از روى عمد و اختيار، چنين انحرافى را مرتكب شده بودند. آرى، عمدا اشتباه كردند تا از اين راه، مردمى را به بندگى و بردگى خود وادار نموده، و ايشان را از راه حق و فطرت منحرف كنند، تا اموالشان را بربايند.
به همين جهت در اين آيه، علت بت پرستى آنان را اين گونه تعليل مى كند كه مى خواستند مردم را از راه خدا منحرف كنند. آنگاه دنبال اين تعليل، به رسول خود دستور مى دهد كه به ايشان هشدار دهد راهى كه مى روند، به آتش دوزخ منتهى مى شود و جز آن، بازگشت ديگرى ندارند: «بگو از كار خود بهره بگيريد كه بازگشت شما به سوى آتش است».
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |