تفسیر:المیزان جلد۱۱ بخش۱۹
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
بحث روايتى
در معانى الاخبار، به سند خود، از امام سجاد «عليه السلام» روايت كرده كه در ضمن حديثى، كه صدر آن در بحث روايتى گذشته نقل شد، فرمود: يوسف زيباترين مردم عصر خود بود، و چون به حد جوانى رسيد، همسر پادشاه مصر عاشق او شد و او را به سوى خود خواند.
او در پاسخش گفت: پناه بر خدا، ما از اهل بيتى هستيم كه زنا نمى كنند. همسر پادشاه، همه درها را به روى او و خودش بست و گفت: اينك ديگر ترس به خود راه مده، و خود را به روى او انداخت. يوسف برخاست و به سوى در فرار كرد و آن را باز نمود، و عزيزه مصر هم، از دنبال تعقيبش نمود و از عقب پيراهنش را كشيد و آن را پاره كرد، و يوسف با همان پيراهن دريده، از چنگ او رها شد.
آنگاه در چنين حالى، هر دو به شوهر او برخورد نمودند. عزيزۀ مصر به همسرش گفت: سزاى كسى كه به ناموس تو تجاوز كند، جز زندان و يا شكنجه اى دردناك، چه چيز مى تواند باشد.
پادشاه مصر (چون اين صحنه را بديد و گفتار زليخا را بشنيد)، تصميم گرفت يوسف را شكنجه دهد. يوسف گفت: من قصد سوئى به همسر تو نكرده ام، او نسبت به من قصد سوء داشت. اينك از اين طفل بپرس، تا حقيقت حال را برايت بگويد. در همان لحظه، خداوند كودكى را كه يكى از بستگان زليخا بود، به منظور شهادت و فصل قضاء به زبان آورد و چنين گفت:
اى ملك! پيراهن يوسف را وارسى كن، اگر چنانچه از جلو پاره شده، او گنهكار است و به ناموس تو طمع كرده، و در صدد تجاوز به او برآمده است، و اگر از پشت سر پاره شده، همسرت گنهكار است و او مى خواسته يوسف را به سوى خود بكشاند.
شاه چون اين كلام را از طفل شنيد، بسيار ناراحت شد و دستور داد پيراهن يوسف را بياوردند. وقتى ديد از پشت سر دريده شدهف به همسرش گفت: اين، از كيد شما زنان است كه كيد شما زنان، بسيار بزرگ است. و به يوسف گفت: از نقل اين قضيه خوددارى كن و زنهار كه كسى آن را از تو نشنود و در كتمانش بكوش.
آنگاه امام فرمود: ولى يوسف كتمانش نكرد و در شهر انتشار داد، و قضيه دهن به دهن گشت، تا آن كه زنانى (اشرافى) درباره زليخا گفتند: همسر عزيز با غلام خود مراوده داشته.
اين حرف به گوش زليخا رسيد، همه را دعوت نموده، براى آنان سفره اى مهيا نمود، (و پس از غذا) دستور داد ترنج آورده، تقسيم نمودند و به دست هر يك كاردى داد تا آن را پوست بكنند. آنگاه در چنين حالى دستور داد تا يوسف در ميان آنان درآيد. وقتى چشم زنان مصر به يوسف افتاد، آن قدر در نظرشان بزرگ و زيبا جلوه كرد، كه به جاى ترنج، دست هاى خود را پاره كرده و گفتند، آنچه را كه گفتند. زليخا گفت: اين همان كسى است كه مرا بر عشق او ملامت مى كرديد.
زنان مصر از دربار بيرون آمده، بيدرنگ هر كدام به طور سرّى، كسى نزد يوسف فرستاده، اظهار عشق و تقاضاى ملاقات نمودند. يوسف هم دست رد به سينه همه آنان بزد و به درگاه خدا شكايت برد كه اگر مرا از كيد اينان نجات ندهى و كيدشان را از من نگردانى، بيم آن دارم كه من نيز به آنان تمايل پيدا كنم، و از جاهلان شوم. خداوند هم دعايش را مستجاب نمود و كيد زنان مصر را از او بگردانيد.
وقتى داستان يوسف و همسر عزيز و زنان مصر شايع شد (و رسوایى عالَم گير گشت)، عزيز با اين كه شهادت طفل را بر پاكى يوسف شنيده بود، مع ذلك تصميم گرفت يوسف را به زندان بيفكند، و همين كار را كرد.
روزى كه يوسف به زندان وارد شد، دو نفر ديگر هم با او وارد زندان شدند، و خداوند در قرآن كريم، قصه آن دو و يوسف را بيان داشته است.
ابوحمزه مى گويد: در اين جا، حديث امام سجاد «عليه السّلام»، به پايان مى رسد.
مؤلف: در اين معنا، روايتى در تفسير عياشى، از ابوحمزه آمده كه با روايت قبلى مختصر اختلافى دارد. و اين كه امام «عليه السّلام»، در تفسير كلمه «مَعَاذَ اللّه» فرموده: «ما از اهل بيتى هستيم كه زنا نمى كنند»، تفسير به قرينه مقابله است. چون كلمه «مَعَاذَ اللّه»، در مقابل جملۀ «إنَّهُ رَبِّى أحسَنَ مَثوَاىَ» قرار گرفته و اين، خود مؤيّد گفته ما است كه در بيان معناى آيه گفتيم: ضمير «ها» در كلمه «إنَّهُ»، به خداى سبحان بر مى گردد، نه به عزيز مصر، كه بيشتر مفسران گفته اند - دقّت فرماييد.
و اين كه فرمود: «يوسف دست رد به سينه همه آنان زد و به درگاه خدا شكايت برد كه اگر مرا از كيد اينان نجات ندهى...»، ظهور در اين دارد كه امام «عليه السّلام»، جملۀ «رَبِّ السِّجنُ أحَبُّ إلَىَّ مِمَّا يَدعُونَنِى إلَيهِ» را، جزء دعاى يوسف ندانسته، و اين نيز موافق با گفتار گذشته ما است كه اين جمله، جزء دعاى يوسف نيست.
چند روايت در توضيح جمله: «وَ لَقَد هَمَّت بِهِ وَ هَمَّ بِهَا...»
و در عيون، به سند خود، از حمدان، از على بن محمّد بن جهم روايت كرده كه گفت:
من در مجلس مأمون بودم، در حالى كه حضرت رضا، على بن موسى «عليهما السلام» هم در نزد وى بود. مأمون به او گفت: يابن رسول اللّه! آيا نظر شما اين نيست كه انبياء معصوم اند؟ حضرت در پاسخش فرمود: چرا. محمّد بن جهم، حديث را همچنان ادامه مى دهد، تا آن جا كه مى گويد:
مأمون پرسيد: پس آيه «وَ لَقَد هَمَّت بِهِ وَ هَمَّ بِهَا لَولَا أن رَآ بُرهَانَ رَبِّهِ» چه معنا دارد؟
حضرت فرمود: زليخا قصد يوسف را كرد، و اگر اين نبود كه يوسف برهان پروردگار خود را ديد، او هم قصد زليخا را مى كرد، وليكن از آن جايى كه معصوم بود، و معصوم قصد گناه نمى كند و مرتكب آن نمى شود، لذا يوسف قصد زليخا را نكرد.
پدرم، از پدرش امام صادق «عليه السّلام» نقل كرد كه فرمود: معناى آيه، اين است كه: زليخا قصد يوسف را كرد كه با وى عمل نامشروع را مرتكب شود و يوسف قصد او را كرد كه چنين عملى با وى نكند.
مامون گفت: خدا خيرت دهد، اى ابا الحسن!
مؤلف: هرچند در سابق درباره ابن جهم گفته ايم كه روايتش خالى از ضعف نيست، ولى هرچه باشد، صدر اين روايتش موافق با بيانى است كه ما براى آيه كرديم.
و اما آنچه كه از زبان امام رضا «عليه السّلام»، از جدش نقل كرده كه فرموده: «او قصد كرد كه مرتكب شود، و يوسف قصد كرد كه مرتكب نشود»، شايد مراد از آن، همان معنايى باشد كه خود حضرت رضا «عليه السّلام» بيان داشتند. چون قابل انطباق با آن هست.
و ممكن است منظور از آن، اين باشد كه: يوسف تصميم گرفت او را به قتل برساند. همچنان كه حديث آينده نيز، مؤيّد آن است. و بنابراين، جملۀ مذكور با بعضى از احتمالات كه در بيان آيه گذشت، منطبق مى شود.
و نيز، در همان كتاب، از ابى الصلت هروى روايت شده كه گفت:
وقتى مأمون تمامى دانشمندان اهل اسلام و علماى ساير اديان از يهود و نصارا و مجوس و صابئين و ساير دانشمندان را يك جا براى بحث با على بن موسى «عليهما السلام» جمع كرد، هيچ دانشمندى به بحث اقدام نكرد، مگر آن كه على بن موسى به قبول ادعاى خويش ملزمش ساخت، و آن چنان جوابش را مى داد كه گويى سنگ در دهانش كرده باشد.
در اين ميان، على بن محمّد بن جهم برخاست و عرض كرد: يابن رسول اللّه! آيا نظر شما اين است كه انبياء معصوم اند؟ فرمود: آرى. عرض كرد: پس چه مى فرمايى در معناى اين كلام خدا كه درباره يوسف فرموده: «وَ لَقَد هَمَّت بِهِ وَ هَمَّ بِهَا»؟
حضرت فرمود: اما اين كلام خدا، معنايش اين است كه:
زليخا، قصد يوسف را كرد (تا با او درآميزد) و يوسف قصد وى را كرد تا در صورتى كه مجبورش نمايد، به قتلش برساند. زيرا از پيشنهاد زليخا بسيار ناراحت شده بود. خداوند هم گرفتارى كشتن زليخا را از او بگردانيد، و هم زناى با وى را.
و به همين جهت است كه در قرآن مى فرمايد: «كَذَلِكَ لِنَصرِفَ عَنهُ السُّوءَ وَ الفَحشَاء». چون مقصود از «سوء»، كشتن زليخا و مقصود از «فحشاء»، زناى با او است.
برخی روايات جعلى، در داستان یوسف و زلیخا
و در الدّرالمنثور است كه ابونعيم، در كتاب حليه، از على بن ابى طالب «عليه السّلام» روايت كرده كه در تفسير آيه «وَ لَقَد هَمَّت بِهِ وَ هَمَّ بِهَا» فرموده:
زليخا به يوسف طمع كرد، و يوسف هم به وى طمع كرد. و از طمع او، يكى اين بود كه تصميم گرفت بند زير جامه را باز كند. در همين موقع زليخا برخاست و بتى را كه در گوشه منزلش بود و با دُرّ و ياقوت آرايش شده بود، با پارچه سفيدى پوشاند، تا بين بت و خودش حائلى باشد.
يوسف گفت: چه كار مى كنى؟ گفت: شرم دارم كه مرا در اين حال ببيند. يوسف گفت: تو از يك بتى كه نه مى خورد و نه مى آشامد، شرم مى كنى و من از خداى خودم، كه شاهد و ناظر عمل هر كس است، شرم نداشته باشم؟ آنگاه گفت: ابدا به آرزوى خودت از من نخواهى رسيد. و اين بود آن برهانى كه ديد.
مؤلف: اين روايت، از جعليات است، و چگونه ممكن است على بن ابى طالب «عليه السلام»، چنين فرمايشى كرده باشد؟ با اين كه كلمات او و ساير ائمه اهل بيت «عليهم السلام»، پُر است از مسأله عصمت انبياء و مذهب اين امامان، در اين باره معروف است.
علاوه بر اين، پوشاندن بت از طرف زليخا و انتقال يوسف به مطلبى كه عمل زليخا يادآوری اش كرد، برهانى نيست كه خداوند آن را رؤيت برهان بنامد، و هرچند كه اين مضمون در رواياتى از طرق اهل بيت «عليهم السلام» نيز آمده، وليكن آن ها هم به خاطر اين كه اخبارى آحاد هستند، قابل اعتماد نيستند.
مگر اين كه بگوييم: زليخا برخاسته و روى بتى كه در آن اتاق بوده، پوشانيده، و اين عمل باعث شده كه يوسف آيت توحيد را مشاهده كرده باشد، آن چنان كه پرده ها از ميان او و ساحت كبرياى خداوند برداشته و وى برهانى ديده باشد كه با ديدن آن، از هر سوء و فحشايى مصون شده است. همچنان كه قبلا هم همين طور بود و به همين جهت خداوند درباره اش فرموده:
«إنَّهُ مِن عِبَادِنَا المُخلَصِين»، و اين احتمال بعيد نيست، و اگر روايات نظير فوق معتبر و صحيح باشد، مى بايستى همين معنا منظور آن ها باشد.
و نيز در همان كتاب آمده كه: ابو الشيخ، از ابن عباس روايت كرده كه گفت:
يوسف «عليه السّلام»، سه بار دچار لغزش شد. يكى آن جا كه قصد زليخا را كرد، و در نتيجه به زندان افتاد، و يكى آن جا كه به رفيق زندانش گفت: «مرا نزد اربابت يادآورى كن»، و در نتيجه به كفاره اين كه ياد پروردگارش را فراموش كرد، مدت زندانش طولانى تر شد. و يكى آن جا كه نسبت دزدى به برادرانش داد و گفت: «إنَّكُم لَسَارِقُونَ»، و آن ها هم در جوابش گفتند: «إن يَسرِق فَقَد سَرَقَ أخٌ لَهُ مِن قَبلُ».
مؤلف: اين روايت، مخالف صريح قرآن است كه مقام «اجتباء» و «اخلاص» را به يوسف نسبت داده. كسى كه چنين مقامى را داراست و خداوند او را خالص براى خود كرده و شيطان در او راه ندارد.
آرى، چگونه تصوّر مى شود كه خداوند كسى را كه تصميم بر زشت ترين گناهان كرده و شيطان ياد پروردگارش را از دلش بيرون برده، و او در سخنانش دروغ گفته و خداوند هم به خاطر همين جرائم، به زندانش افكنده و دوباره مدت زندانش را طولانى تر كرده، «صديق» بنامد، و از بندگان مُخلَص و نيكوكارش بخواند، و بفرمايد كه: «ما به او حكم و علم داديم و او را براى خود برگزيديم، و نعمت خود را بر او تمام كرديم»؟
و از اين قبيل روايات زياد است كه الدر المنثور آن ها را نقل كرده، و ما پاره اى از آن ها را در آن جا كه آيات را بيان مى كرديم، نقل نموديم، و به هيچ يك آن ها اعتمادى نيست.
و نيز آورده كه احمد و ابن جرير و بيهقى، در كتاب «دلائل»، از ابن عباس، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» روايت كرده اند كه فرمود: چهار نفر به زبان آمدند، با اين كه طفل صغير بودند: ۱ - پسر آرايشگر دختر فرعون. ۲ - آن طفلى كه به نفع يوسف شهادت داد. ۳ - صاحب جريح. ۴ - عيسى بن مريم.
و در تفسير قمى آمده كه در روايت ابى الجارود، در تفسير «قَد شَغَفَهَا حُبّاً» فرموده: محبت يوسف زليخا را در پرده كرد و از مردم پوشيده اش ساخت، به طورى كه غير از يوسف چيز ديگرى نمى فهميد. و «حجاب»، به معناى «شغاف»، و «شغاف» به معناى «حجاب» قلب است.
و نيز، در همان كتاب، در ضمن داستان دعوت كردن از زنان مصر و بريدن دست هاى ايشان فرموده: يوسف آن روز را به شب نرسانيده بود كه از طرف يك يك از زنان كه وى را ديده بودند، دعوت رسيد و او را به سوى خود خواندند.
يوسف آن روز بسيار ناراحت شد، و عرض كرد: پروردگارا! زندان را دوست تر مى دارم از آنچه كه اينان مرا بدان دعوت مى كنند، و اگر تو كيد ايشان را از من نگردانى، من نيز به آنان متمايل مى شوم و از جاهلان مى گردم. خداوند هم دعايش را مستجاب نمود و كيد ايشان را از وى بگردانيد...
آيات ۳۵ - ۴۲ سوره يوسف
ثُمَّ بَدَا لهَُم مِن بَعْدِ مَا رَأَوُا الاَيَاتِ لَيَسجُنُنَّهُ حَتّى حِينٍ(۳۵)
وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيَانِ قَالَ أَحَدُهُمَا إِنى أَرَانِی أَعْصِرُ خَمْراً وَ قَالَ الاَخَرُ إِنى أَرَانِی أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِى خُبزاً تَأْكُلُ الطَّيرُ مِنْهُ نَبِّئْنَا بِتَأْوِيلِهِ إِنَّا نَرَاك مِنَ الْمُحْسِنِينَ(۳۶)
قَالَ لا يَأْتِيكُمَا طعَامٌ تُرْزَقَانِهِ إِلّا نَبَّأْتُكُمَا بِتَأْوِيلِهِ قَبْلَ أَن يَأْتِيَكُمَا ذَلِكُمَا مِمَّا عَلَّمَنى رَبّى إِنّى تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ هُم بِالاَخِرَةِ هُمْ كَافِرُونَ(۳۷)
وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبَائِی إِبْرَاهِيمَ وَ إِسحَاقَ وَ يَعْقُوبَ مَا كانَ لَنَا أَن نُشرِك بِاللَّهِ مِن شَئٍ ذَلِك مِن فَضلِ اللَّهِ عَلَيْنَا وَ عَلى النَّاسِ وَ لَكِنَّ أَكثرَ النَّاسِ لا يَشكُرُونَ(۳۸)
يَا صَاحِبىِ السِّجْنِ ءأَرْبَابٌ مُّتَفَرِّقُونَ خَيرٌ أَمِ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ(۳۹)
مَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِهِ إِلّا أَسمَاءً سَمَّيْتُمُوهَا أَنتُمْ وَ آبَاؤُكُم مَا أَنزَلَ اللَّهُ بهَا مِن سُلْطانٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلّا للَّهِ أَمَرَ أَلّا تَعْبُدُوا إِلّا إِيَّاهُ ذَلِك الدِّينُ الْقَيِّمُ وَلَكِنَّ أَكثرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ(۴۰)
يَا صَاحِبىِ السِّجْنِ أَمَّا أَحَدُكُمَا فَيَسقِى رَبَّهُ خَمْراً وَ أَمَّا الاَخَرُ فَيُصلَب فَتَأْكُلُ الطَّيرُ مِن رَأْسِهِ قُضىَ الاَمْرُ الَّذِى فِيهِ تَستَفْتِيَانِ(۴۱)
وَ قَالَ لِلَّذِى ظنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِنْهُمَا اذْكُرْنى عِندَ رَبِّك فَأَنساهُ الشَّيْطانُ ذِكرَ رَبِّهِ فَلَبِث فى السِّجْنِ بِضعَ سِنِينَ(۴۲)
آنگاه با وجود آن نشانه ها كه ديده بودند، به نظرشان رسيد كه او را تا مدتى زندانى كنند. (۳۵)
و با يوسف، دو جوان ديگر هم، زندانى شدند. يكى از آن ها گفت: من در خواب ديدم كه انگور (براى شراب) مى فشارم. ديگرى گفت: من ديدم كه بر بالاى سرِ خود، طَبَق نانى مى برم و مرغان هوا از آن مى خورند. اى يوسف! تو ما را از تعبير آن آگاه كن، كه تو را از نيكوكاران مى بينيم.(۳۶)
يوسف در پاسخ آن ها گفت: من شما را قبل از آن كه طعام آيد و تناول كنيد، به تعبير خوابتان آگاه مى سازم، كه اين علم را خداى من به من آموخته است، زيرا كه من آئين گروهى را كه به خدا بى ايمان و به آخرت كافرند، ترك گفتم.(۳۷)
و از آئين پدرانم ابراهيم خليل و اسحاق و يعقوب پيروى مى كنم و در آئين ما، هرگز نبايد چيزى را با خدا شريك گردانيم، اين توحيد و ايمان به يگانگى خدا، فضل و عطاى خداست بر ما و بر همه مردم، ليكن اكثر مردم شكر اين عطا را به جا نمى آورند.(۳۸)
اى دو رفيق زندانى من! آيا خدايان متفرق (بى حقيقت) بهتر (و در نظام خلقت مؤثرترند)، يا خداى يكتاى قهّار.(۳۹)
آنچه غير از خدا مى پرستيد، اسماء بى حقيقت و الفاظ بى معناست كه خود شما و پدرانتان ساخته ايد، خدا هيچ دليلى براى آن نازل نكرد و تنها حكمفرماى عالَم وجود خداست و امر فرموده كه جز آن ذات پاك يكتا را نپرستيد، اين آیين محكم است، ولى اكثر مردم نمى دانند.(۴۰)
يوسف گفت: اى دو رفيق زندانى من! اما يكى از شما، ساقى شراب شاه خواهد شد و اما آن ديگرى، به دار آويخته مى شود، تا مرغان مغز سر ِاو را بخورند. اين امرى كه درباره آن از من خواستيد، قطعى و حتمى است.(۴۱)
آنگاه يوسف از رفيقى كه مى دانست نجات مى يابد، درخواست كرد كه مرا نزد صاحبت ياد كن، ولى شيطان در آن حال، ياد صاحبش را از نظرش ببرد، بدين سبب، در زندان سالى چند بماند.(۴۲)
اين آيات، متضمن قسمتى از داستان آن جناب است و آن، داستان به زندان رفتن و مدتى در زندان ماندن اوست، كه مقدمه تقرب تامّ او، به دربار پادشاه مصر شد، و سرانجام عزيز مصر گرديد.
و در ضمن، با بيان عجيبى دعوتش را به دين توحيد در زندان، نقل نموده، و بيان مى كند كه براى اولين بار خود را معرفى كرد كه از دودمان ابراهيم و اسحاق و يعقوب است.
تصميم درباریان، به زندانى كردن يوسف «ع»
«ثُمَّ بَدَا لهَُم مِن بَعْدِ مَا رَأَوُا الآيَاتِ لَيَسجُنُنَّهُ حَتىّ حِينٍ»:
كلمۀ «بَداء»، به معناى پديد آمدن رأى و نظريه است كه قبلا نبوده. مثلا گفته مى شود: در فلان موضوع براى من بداء حاصل شد. يعنى رأى جديدى پيدا شد. ضمير «هُم» در كلمۀ «لَهُم»، به عزيز و همسرش و خواص دربارش بر مى گردد.
منظور از «آيات»، آن شواهد و ادّله اى است كه بر برائت يوسف گواهى مى داد، و دلالت مى كرد بر اين كه دامن وى، در اين قضيه و تهمتى كه به او زده اند، پاك است. از قبيل شهادت آن كودك، به ضميمه اين كه پيراهن يوسف از عقب پاره شده بود، و اين كه هر دو به طرف در، پيشدستى كرده بودند.
و شايد يكى ديگر از شواهد، قضيه زنان مصر و پاره كردن دست هايشان و عفتى باشد كه يوسف در برابر خواسته زنان به خرج داد. و نيز ممكن است يكى ديگر از شواهد، اعتراف زليخا نزد زنان باشد كه گفته بود: من يوسف را دنبال كرده ام، و او عفت به خرج مى داد.
حرف «لام» در جملۀ «لَيَسجُنَُنَهُ»، لام قسم است و معنايش اين است كه: قسم خوردند و تصميم گرفتند كه او را حتما به زندان بيفكنند. و اين جمله، تفسير آن «بدائى» است كه براى آنان حاصل شده بود، و ظرف «حَتّى حِين»، متعلق به همين جمله است.
و از آن جايى كه كلمۀ «حِين» اضافه نشده و نفرموده «تا حين فلان»، لذا معناى انتظارى را افاده مى كند، و به جمله چنين معنا مى دهد: تصميم گرفتند مدتى وى را زندانى كنند، تا اين سر و صداها بخوابد، و مردم داستان مراوده زليخا را فراموش نمايند.
و معناى آيه، اين است: بعد از مشاهده آن آيات و شواهدى كه بر طهارت و عصمت يوسف گواهى مى داد، براى عزيز و همسرش و درباريان و مشاورينش رأى جديدى پيدا شد، و آن، اين بود كه تا مدتى يوسف را زندانى كنند، تا مردم داستان مراوده زليخا را كه مايه ننگ و رسوايى دربار شده بود، فراموش نمايند. عزيز و اطرافيانش بر اين تصميم قسم خوردند.
از اين جا معلوم مى شود كه اگر چنين تصميمى گرفته اند، براى اين بوده كه دودمان و دربار عزيز را از رسوايى تهمت و ننگ حفظ كنند. و شايد اين غرض را هم داشته اند كه امنيت عموم شهر را حفظ كرده باشند، و اجازه ندهند مردم و مخصوصا زنان مصر، مفتون حُسن و جمال وى گردند. آن هم آن حُسنى كه همسر عزيز و زنان اشرافى مصر را واله خود كرده بود. چنين حُسن فتّانى، اگر آزاد گذارده شود، به طبع خود در مصر بلوایى به راه مى اندازد.
ليكن از اين كه در زندان به فرستاده پادشاه گفته بود: «ارجِع إلَى رَبِّكَ فَسئَلهُ مَا بَالُ النِّسوَةِ اللَّاتِى قَطَّعنَ أيدِيَهُنّ...»،
و از اين كه پادشاه از زنان مصر پرسيد: «مَا خَطبُكُنَّ إذ رَاوَدتُنَّ يُوسُفَ عَن نَفسِهِ»،
و اين كه ايشان جواب داده بودند: «حَاشَ لِلّهِ مَا عَلِمنَا عَلَيهِ مِن سُوءٍ»،
و اين كه همسر عزيز سپس اعتراف كرده و گفته است: «الآنَ حَصحَصَ الحَقُّ أنَا رَاوَدتُهُ عَن نَفسِهِ وَ إنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ»؛
از همه اين ها بر مى آيد كه: زليخا بعد از زندانى شدن يوسف، امر را بر شوهرش مشتبه كرده، و او را بر خلاف واقع معتقد و يا لااقل نسبت به واقع امر به شك و شبهه انداخته، و خلاصه آن چنان در دل شوهرش تسلّط و تمكن داشته، كه با ديدن همه آن آيات، مع ذلك او را بر خلاف آيات و شواهد معتقد كرده است.
بنابراين، مى توان گفت كه: زندانى شدن يوسف به دستور يا توسّل همين زن بوده. او اين پيشنهاد را كرده تا تهمت مردم را از خود دفع كند و هم اين كه يوسف را بر جرأت و مخالفتش ادب نمايد. باشد كه از اين به بعد، به اطاعت و انقياد وى درآيد. جملۀ «وَ لَئِن لَم يَفعَل...» هم، كه در حضور زنان اشرافى مصر گفته بود، به خوبى بر اين معنا دلالت مى كند.
تعبير خواب یوسف «ع»، برای دو نفر از زندانیان
«وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيَانِ ...»:
كلمۀ «فَتَى»، به معناى غلام و برده است، و از سياق آيه بر مى آيد كه دو زندانى نامبرده، بردگان پادشاه بوده اند، رواياتى هم كه به زودى خواهد آمد - إن شاء اللّه تعالى - اين معنا را تأييد مى كند.
«قَال أحَدُهُمَا إنِّى أرَينِى أعصِرُ خَمراً» - و اگر اين جمله را به جملۀ «وَ دَخَلَ...» عطف نكرده و نفرموده: «وَ قَالَ أحَدُهُمَا»، براى اين است كه بفهماند نقل خواب آن دو، بلافاصله پس از دخول در زندان نبوده، بلكه بعد از گذشتن مدتى در زندان، اين خواب را ديده و نقل كرده اند. همچنان كه اين گفتارشان كه گفتند «در خواب مى بينيم»، و جواب يوسف كه گفت: «اى رفقاى زندانى ام»، بر اين معنا اشعار دارد.
جملۀ «أرَينِى»، به طوری كه ديگران هم گفته اند، حكايت حال گذشته است، و جملۀ «أعصِرُ خَمراً»، به معناى اين است كه: «انگور را مى فشردم تا «خمر» درست كنم».
و اگر انگور را «خمر» ناميده، به اعتبار آن صورتى است كه در آينده به خود مى گيرد (و خمر مى شود)، و معناى آيه، اين است: در بامدادى يكى از آن دو به يوسف گفت: من در عالَم رؤيا ديدم كه براى تهيه شراب، انگور مى فشارم.
«وَ قَالَ الآخَرُ إنِّى أرَينِى أحمِلُ فَوقَ رَأسِى خُبزاً تَأكُلُ الطَّيرُ مِنهُ » - يعنى: مرغ به آن نان نوك مى زد، و اين خواب ديگرى بوده كه رفيق ديگرش ديده. آنگاه آن دو گفتند:
«نَبِّئنَا بِتَأوِيلِهِ إنَّا نَرَيكَ مِنَ المُحسِنِينَ ». و در اين آيه شريفه، در حقيقت با ذكر گفتار آنان اكتفا كرد از اين كه بگويد: «قَالَ»، و «قَالَ»، و اين خود از تفنن هاى لطيف قرآن است.
ضمير «ها» در كلمۀ «بِتَأوِيلِهِ» به رؤيا بر مى گردد، هرچند كلمه رؤيا ذكر نشده، وليكن سياق دلالت بر آن دارد، و با جملۀ «إنَّا نَرَيكَ مِنَ المُحسِنِينَ»، درخواست تعبير خواب خود را تعليل كردند.
«نَرَيكَ»، به معناى (مى بينيم تو را نيست، بلكه به معناى) اين است كه: درباره تو معتقديم كه از نيكوكاران هستى، چون سيماى نيكوكاران را در تو مى بينيم.
و اگر بپرسى: چه ارتباطى ميان درخواست تعبير خواب با نيكوكار بودن يوسف وجود دارد؟
در جواب مى گوييم: اين، بدان جهت است كه نوعا مردم، نيكوكاران را داراى دل هايى پاك و نفوسى تزكيه شده مى دانند، و چنين معتقدند كه اين گونه افراد زودتر از ديگران به روابط امور و جريان حوادث منتقل مى شوند، و انتقالشان هم از انتقال ديگران به صواب نزديكتر است.
بنابراين، معناى آيه اين مى شود:
يكى از آن دو به يوسف گفت: من در خواب چنين ديدم. ديگرى گفت: من در خواب چنان ديدم. آنگاه هر دو گفتند: ما را به تعبير آن آگاه ساز، چون معتقديم كه تو از نيكوكارانى، و امثال اين امور و اسرار نهانى بر نيكوكاران پوشيده نيست.
آرى، نيكوكاران با صفاى دل و پاكى نفسشان، چیزهایی را درك مى كنند كه ديگران از درك آن عاجز مى مانند.
«قَالَ لا يَأْتِيكُمَا طعَامٌ تُرْزَقَانِهِ إِلّا نَبَّأْتُكُمَا بِتَأْوِيلِهِ قَبْلَ أَن يَأْتِيَكُمَا»:
وقتى آن دو زندانى، با حُسن ظنّ ناشى از ديدن سيماى نيكوكاران در چهره يوسف «عليه السّلام» به آن جناب روى آوردند، و درخواست كردند كه وى، خواب هايشان را تعبير كند، يوسف «عليه السّلام» فرصت را براى اظهار و فاش ساختن اسرار توحيد كه در دل نهفته مى داشت، غنيمت شمرده، از موقعيتى كه پيش آمده بود براى دعوت به توحيد و به پروردگارش كه علم تعبير را به او افاضه فرموده، استفاده كرد و گفت که:
اگر من در اين باب مهارتى دارم، پروردگار من تعليمم داده، و سزاوار نيست كه براى چنين پروردگارى شريك قائل شويم. و خلاصه به بهانه اين پيشامد، نخست مقدارى درباره توحيد و نفى شركاء صحبت كرد، آنگاه به تعبير خواب آن دو پرداخت.
و در پاسخ آن دو چنين فرمود: هيچ طعامى - به عنوان جيره زندانيان - براى شما نمى آورند، مگر آن كه من تأويل و حقيقت آن طعام و مال آن را براى شما بيان مى كنم. آرى، من به اين اسرار آگاهى دارم، و همين خود شاهد صدق دعوت من است به دين توحيد.
البته اين معنا در صورتى است كه ضمير در «بِتَأويلِهِ» به طعام برگردد، كه در اين صورت يوسف «عليه السّلام» خواسته است معجزه اى براى نبوت خود ارائه داده باشد. نظير گفتار مسيح «عليه السّلام» به بنى اسرائيل كه فرمود: «وَ أُنَبِّئُكُم بِمَا تَأكُلُونَ وَ مَا تَدَّخِرُونَ فِى بُيُوتِكُم إنّ فِى ذَلِكَ لَآيَةً لَكُم إن كُنتُم مُؤمِنِينَ».
مؤيّد اين معنا، پاره اى از رواياتى است كه از طرق امامان اهل بيت «عليهم السلام» وارد شده، و به زودى در بحث روايتى خواهد آمد -إن شاء اللّه تعالى.
و اما بنابر اين كه ضمير مذكور به رؤيايى كه ديده بودند برگردد، معناى آيه چنين مى شود:
«من خيلى زود تأويل خواب شما را برايتان بيان مى كنم، حتى قبل از اين كه طعام شما را بياورند، من خوابتان را تعبير مى كنم»، وليكن اين معنا كه در حقيقت وعده به تسريع در قضاى حاجت آنان است، از نظر سياق آيات معناى بعيدى است.
«ذَلِكُمَا مِمَّا عَلَّمَنى رَبّى إِنّى تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ هُم بِالاَخِرَةِ هُمْ كَافِرُونَ * وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبَائى إِبْرَاهِيمَ وَ إِسحَاقَ وَ يَعْقُوب»:
در اين دو آيه، اين معنا را گوشزد فرموده كه علم به تعبير خواب و خبر دادن از تأويل احاديث از علوم عادى و اكتسابى نيست كه هر كس بتواند فرا گيرد، بلكه اين علمى است كه پروردگارم به من موهبت فرموده، آنگاه علت اين معنا را، اين طور بيان كرده كه:
چون من ملت و كيش مشركان را پيروى نكرده ام، بلكه ملت پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب را پيروى نموده ام، و خلاصه بدان سبب است كه من دين شرك را واگذاشته، دين توحيد را پيروى نموده ام.
و اگر مشركان را فاقد ايمان به خدا و روز جزا خوانده، نه از اين جهت است كه مشركان فاقد ايمان به خدا و معادند. چون مشركان، هم خدا را قبول دارند و هم معاد را، بلكه از اين باب است كه درباره مبدأ شرك مى ورزند، و درباره معاد هم قائل به تناسخ اند، همچنان كه در جلد قبلى اين كتاب گذشت.
و در دين توحيد، آن شركايى كه مشركان قائل اند - حال چه شريك در تأثير بدانند و چه شريك در عبادت - هيچ يك خدا نيستند. و همچنين تناسخ و برگشتن ارواح با بدن هاى ديگر و متنعم شدن ارواح پاك و معذب شدن ارواح ناپاك در زندگى ديگر، در دين توحيد معاد نيست و به همين جهت بود كه يوسف «عليه السّلام»، ايمان به خدا و روز جزا را از مشركان نفى كرد، و كفرشان را نسبت به معاد با تكرار ضمير، تأكيد نمود و فرمود: «وَ هُم بِالآخِرَةِ هُم كَافِرُونَ».
آرى، كسى كه ايمان به خدا ندارد، به طريق اولى ايمان به بازگشت به سوى خدا ندارد.
و اين كلام كه خداوند متعال از قول يوسف نقل كرده، اولين بارى است كه يوسف در مصر خود را و نسب خود را معرفى نموده و اظهار كرده كه اهل بيت ابراهيم و اسحاق و يعقوب است.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |