تفسیر:المیزان جلد۱۰ بخش۲۱
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
آرى، اگر اين تنوع نبود، ممكن بود خصم در پاسخ تحدّى هاى قرآن، در مقام آوردن مثل آن بر آيد، و چون از آوردن مثل آن عاجز شود، به ذهنش برسد ناتوانی اش از آوردن مثل قرآن، دليل بر عجز بشر از آوردن مثل آن است، و دلالتى ندارد بر اين كه قرآن از ناحيه خدا بوده و به علم الهى وحى شده است. چون ممكن است قدرت فردى از بشر در ساختن و پرداختن قرآن، مانند ساير صفات و اعمال افراد بشر باشد. چون هر فردى از انسان صفات و اعمالى خاص به خود دارد، به طورى كه ديگران نمى توانند عين آن ها را داشته باشند.
پس همان طور كه تصادف و دست به دست هم دادن اتفاقى اسباب باعث مى شود كه مثلا فردى (نابغه و يا) بلندبالا و يا كوتاه قد و يا درشت هيكل و يا شجاع تر و سخی تر و ترسوتر و بخيل تر از ساير افراد شود، چه مانعى دارد كه اسبابى تصادفى و اتفاقى دست به دست هم داده باشند، و محمّد «صلى اللّه عليه و آله و سلم» را داراى چنين قدرتى كرده باشند، كه كلامى ساخته و پرداخته كند، كه ديگران از آوردن مثل آن عاجز باشند. پس صرف عاجز بودن ديگران از اين كار، دليل نمى شود بر اين كه كلام او، وحى آسمانى باشد.
و اين احتمال، هر چند درباره يك سوره از قرآن نيز مردود و مدفوع است، (پس به طريق اولى در مورد مجموع قرآن بعيدتر و باطل تر است)، و گو اين كه آن سوره اى كه خصم مى خواهد مثلش را بياورد، كلامى است بليغ و مشتمل بر معانى حقه و حقيقى، و خالى از ماده كذب، و سوره اى كه چنين وضعى دارد، ممكن نيست به طور تصادف و اتفاق، از زبان كسى صادر شود، بدون اين كه در آن غرضى مورد قصد و اراده باشد. مگر اين كه اين احتمال (تصادف و اتفاق)، همان طور كه گفتيم، در مورد سوره هاى متعدد بعيدتر و غير قابل قبول تر است.
زيرا آوردن سوره اى بعد از سوره ديگر و بيان غرضى بعد از غرض ديگر و كشف راز نهفته اى بعد از كشف از رازهاى ديگر، مجالى براى احتمال صرف و اتفاق نمی گذارد.
حال كه اين معنا روشن گرديد، واضح شد كه تحدّى در مثل آيه شريفه: «قُل لَئِنِ اجتَمَعَتِ الإنسُ وَ الجِنُّ عَلَى أن يَأتُوا بِمِثلِ هَذَا القُرآن لَا يَأتُونَ بِمِثلِهِ وَ لَو كَانَ بَعضُهُم لِبَعضٍ ظَهِيراً»، ممكن است در مورد تحدّى به تمامى قرآن باشد، كه همه اغراض الهى در آن جمع است، و اين خصيصه را دارد كه مشتمل است بر تمامى معارف و احكامى كه بشر تا روز قيامت محتاج آن می شود.
و تحدّى به مثل آيه: «قُل فَأتُوا بِسُورَةٍ مِثلِهِ»، تحدّى به يك سوره باشد، بدان جهت كه آن سوره، خصيصه ظاهرى دارد، و آن، اين است كه: يكى از غرض هاى جامع از اغراض هدايت الهى را به طور كامل بيان مى كند. بيانى كه حق را از باطل متمايز مى سازد، و صرف لفاظى و سخن پردازى نيست.
و تحدّى در آيه: «فَأتُوا بِعَشرِ سُوَر»، تحدّى به ده سوره از قرآن باشد، بدان جهت كه مشتمل بر تفنن است. (يعنى يك مطلب را در چند قالب از بيان آورده و اين، خود دليل قطعى است بر اين كه قرآن مولود تصادف نيست، بلكه گويندۀ آن آنچه گفته، از روى علم و حكمت گفته است). و كلمه «عشرة: ده سوره»، بدين جهت آورده نشده كه خصوص عدد «ده»، دخالتى در اين دلالت دارد، بلكه بدين جهت آورده شده كه اين عدد دلالت بر كثرت دارد، و منظور از آن، سوره هاى بسيار است. همچنان كه عدد «صد» و «هزار» نيز، كنايه از آن است، در قرآن كريم فرموده: «يَوَدُّ أحَدُهُم لَو يُعَمَّرُ ألفَ سَنَة».
پس منظور از كلمۀ «عَشر سُوَر» - و خدا داناتر است - سوره هاى بسيار و داراى مرتبه اى از كثرت است. مرتبه اى كه در عرف مردم، كثير شمرده شود. پس گويا فرموده: اگر شك داريد كه قرآن، كلام خداى تعالى است، چند سوره مثل آن بياوريد، كه حداقل به ده عدد برسد، تا معلوم شود آن تنوعى كه قرآن كريم در بيانات خود دارد، معجزه آسا است، و نمى تواند جز از ناحيه خداى تعالى باشد.
و اما اين كه در جاى ديگر تحدّى را بر روى يك «حديث» مثل قرآن آورده و فرموده: «فَليَأتُوا بِحَدِيثٍ مِثلِهِ»، گويا نوعى تحدّى است كه از تحدّى هاى سه گانه قبل عمومى تر است. چون كلمۀ «حديث»، هم شامل يك سوره می شود و هم شامل ده سوره و هم شامل همه قرآن. پس اين آيه، تحدّى ای است مطلق، به آوردن سخنى كه خصايص قرآن را داشته باشد.
در اين جا، دو نكته باقى مى ماند كه تذكرش لازم است:
يكى اين كه: در ميان همه آيات تحدّى، در هيچ يك به جز آيه مورد بحث نيامده بود كه اگر می گوييد: قرآن، افتراء به خدا است، شما هم اين افتراء را بزنيد. تنها در آيه مورد بحث است كه فرموده: «فَأتُوا بِعَشرِ سُوَرٍ مِثلِهِ مُفتَرَيَات». و شايد وجهش اين بوده باشد كه نوع عنايتى كه در اين آيه هست، در ساير آيات تحدّى نيست، و نوع عنايتى كه در آن ها هست، در اين آيه نيست.
عنايت در ساير آيات تحدّى، در اين بود كه اثبات كند منكران قرآن، نمى توانند مثل قرآن و يا مثل سوره اى از قرآن را بياورند. زيرا قرآن مشتمل بر جهاتى است كه قدرت بشرى متعلق به آن نمى شود، و جز خداى تعالى، كسى نمى تواند آن جهات را در كلام خود بگنجاند. و به همين جهت، كلام در آن آيات به طور مطلق آمده است.
ولى در آيه مورد بحث، به قرينه اين كه به دنبالش جملۀ «فَإن لَم يَستَجِيبُوا لَكُم فَاعلَمُوا أنَّمَا أُنزِلَ بِعِلمِ اللّه» آمده، دلالت دارد بر اين كه تحدّى در آن، به اين جهت است كه قرآن، متضمن علمى است كه آن علم، مختص به خداى تعالى است، و غير از خداى تعالى، كسى راهى به آن علم ندارد، و اين خصيصه، ذاتا چيزى نيست كه بتوان احتمال افتراء در آن داد. يعنى ذاتا افتراء پذير نيست.
بنابراين، گویا فرموده: «اين قرآن، ذاتا طورى است كه افتراء پذير نيست، ممكن نيست كسى آن را خود ساخته و به دروغ به خدا نسبت داده باشد. براى اين كه متضمن امورى از علم الهى است كه غير خداى تعالى، كسى به آن راه ندارد، و اگر در اين معنا شك داريد، ده سوره مثل آن بياوريد و به خدا افتراء بزنيد، و در اين كار به هر كس دست يافتيد، از او كمك بگيريد، و اگر نتوانستيد، بدانيد كه پس اين قرآن، به علم مخصوص خدا نازل شده» - دقت فرماييد.
نكته دوم اين كه: ببينيم معناى تحدّى به «مثل»، در آن جا كه فرمود: «بِمِثلِ هَذاَ القُرآن»، و يا «بِحَدِيثٍ مِثلِهِ»، و يا «بِسُورَةٍ مِثلِهِ»، و يا «بِعَشرِ سُوَرٍ مِثلِهِ» چيست؟
وجه ظاهر در آن، اين است كه وقتى كلامى به ادعاى مدعی اش، آيت و معجزه باشد، اگر كسى بتواند مثل آن را بياورد، توانسته است ادعاى آن مدعى را باطل كند و در ابطال آن، به بيش از آوردن مثل آن نيازى ندارد، و لازم نيست كه كلامى بهتر از آن، از حيث صفات و خواص بياورد.
ولى بعضی ها به مسأله آوردن «مثل»، اشكال كرده و گفته اند و يا ممكن است بگويند:
صرف اين كه كسى نتواند مثل آن كلام را بياورد، دلالت ندارد بر اين كه آن كلام معجزه است، و مستند به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» نيست. براى اين كه صفات كمالى در نوع بشر پيدا مى شود: يكى بليغ، يكى نويسنده، ديگرى شجاع، و آن ديگرى سخى، و افراد ديگر داراى فضايل ديگرند.
اين صفات كمال، داراى مراتبى متفاوت و مختلف اند. بعضى از مردم در داشتن يكى از اين فضايل، برتر از بعض ديگرند، و چون چنين است، قهرا اين فضايل مرتبه اى خواهد داشت كه فوق همه مراتب ديگر باشد. مرتبه اى كه نهايت درجه اى باشد كه نفس بشر بتواند به آن برسد.
پس هر صفتى از صفات كمال كه فرض شود، در بين انسان ها فردى پيدا خواهد شد كه عالی ترين درجه آن را داشته باشد. درجه اى كه هيچ كس ديگرى، آن درجه را نداشته و همسنگ او در آن كمال نباشد.
و اين معنا، قابل انكار نيست و ضرورى است كه بين عموم افراد بشر كسى يافت خواهد شد كه از همه بشر بليغ تر يا نويسنده تر يا شجاع تر يا سخی تر باشد، همان طور كه فردى يافت مى شود كه از عموم بشر، بلند قامت تر و يا سنگين جثه تر باشد. وقتى چنين است، چرا جايز نباشد كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» همان فردى باشد كه از همه مردم فصيح تر و بليغ تر بوده و قرآن، كلام خود او باشد؟ كلامى كه احدى نتواند در مقام معارضه با او بر آيد، و كلامش در موقفى باشد كه براى احدى از افراد بشر، جاى پايى در آن موقف نباشد؟
بنابراين، صرف ناتوانى بشر از آوردن مثل آن كلام، دليل نمى شود بر اين كه كلام او، از ناحيه خداى تعالى بوده و ساخته دست بشر نيست. زيرا ممكن است ساخته بشرى باشد كه مختص به آن جناب بوده و ديگران از آوردن چنان كلامى محروم باشند.
اين چكيدۀ آن ايرادى است كه گفتيم ممكن است كسى وارد كند، و دافع اين احتمال اين است كه:
هر چند صفات بشرى كه افراد درباره آن، مورد مقايسه قرار گرفته اند، در فردى بيشتر از فرد ديگر و يا كمتر از فرد ديگر يافت مى شود، وليكن اين صفات هرچه باشد، موهبتى است كه اگر طبيعت بشرى افرادى را برخوردار از آن مى سازد، به خاطر استعدادى است كه خدا در آن طبيعت، و يا به عبارتى در طبيعت آن فرد نهاده، و چنان نيست كه بدون هيچ منشأى و به صرف تصادف در آن فرد پيدا شود.
و چون چنين است، هر صفتى كه در فردى از افراد فرض شود كه مختص به او باشد و كسى به پايه او نرسد، تا چه رسد به اين كه از او برتر باشد، بالاخره منشأى دارد كه ديگران می توانند با تمرين مستمر و رياضت پيگير آن اعمالى كه فرد مورد نظر با آن محتوا انجام مى دهد، انجام دهند، و در پاره اى اعمال از او تقليد كنند، تا بتدريج مثل او شوند، و اگر نتوانستند در همه خصوصيات، تنه به تنه او بزنند، حداقل در بعضى از كمالاتش مثل او شوند، و آنچه براى فرد نابغه باقى مى ماند، اصالت و سبقت و پيشكسوتى باشد.
مثلا حاتم طایى، هر چند فردى يگانه و بدون معارض در سخاوت بوده و كسى نمى تواند در اين فضيلت از او پيشى بگيرد، ولى اين براى هر كس ممكن است كه در راه كسب اين فضيلت رياضت بكشد، و تمرين مستمر داشته باشد، تا بتواند در آخر، مرتبه اى از سخاوت حاتم را از خود بروز دهد، هر چند كه نتواند در همه مراتبش از او پيشى بگيرد.
آرى، كمالات معنوى و انسانى كه در حقيقت منابع اعمال آدمى و اعمال آدمى آثار آن منابع است، راهش اين راه و وضعش اين وضع است، و هر انسانى می تواند با تمرين و ممارست پيگير، اين راه را ادامه دهد، و مراقب باشد از آن منحرف نگردد، تا وقتى كه آن صفتى كه در پى كسب آن است، ملكه اش شده، كارش به جایى برسد كه هر عملى مى كند، نشان دهنده آن صفت باشد. حال يا حد كامل آن صفت را نشان دهد و يا پايين تر از آن را.
پس روى اين حساب، اگر قرآن كريم گفتار شخص رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» بود و فرض كنيم كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، بليغ ترين و فصيح ترين انسان دنيا بوده، هر كس ديگرى می تواند اهتمام به خرج دهد، و بر طبق روشى كه آن جناب داشته و توانسته آن نظم بديع و بى سابقه را در كلام خود به كار برد، تمرين كند، و اگر نتوانست در همه قرآن با آن جناب معارضه نمايد، حداقل در بعضى از كلمات او - مثلا در يك سوره - از آن جناب تقليد نموده، يك سوره مثل قرآن درست كند.
آرى، قرآن كريم، در هيچ يك از آيات تحدّی اش نفرموده: «اگر شك داريد كه اين كلام از ناحيه خداى تعالى نازل شده، يك سوره بليغ تر از آن و يا بهتر از آن و يا يك حديثى بليغ تر و بهتر از آن بياوريد»، تا كسى در ردّ آن تحدّى بگويد: قرآن، بليغ ترين كلام و يا بهترين كلام بشر است و ديگر هيچ بشرى نمی تواند بليغ تر و بهتر از آن را به وجود آورد، و نتيجه بگيرد كه عدم توانايى بشر بر آوردن كلامى بليغ تر از قرآن، دليل نيست بر اين كه قرآن كلام غير بشر است.
بلكه فرموده: «مثل آن را بياوريد»، و يا «يك سوره مثل آن را بياوريد»، و يا «يك حديث مثل آن را بياوريد»، و كسى نمى تواند انكار كند كه هر انسانى می تواند مثل كلام غير خود را درست كند، هر چند كه فرض شود آن غير، به بيانى كه گذشت، نابغه در كلام باشد. پس اشكالى كه كرده بودند، با كلمۀ «مِثلِهِ» پاسخ داده شد.
«فَإِلَّمْ يَستَجِيبُوا لَكُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّمَا أُنزِلَ بِعِلْمِ اللَّهِ وَ أَن لا إِلَهَ إِلّا هُوَ فَهَلْ أَنتُم مُّسلِمُونَ»:
اجابت و استجابت دعوت، هر دو به يك معنا است.
از ظاهر سياق و زمينه كلام بر مى آيد كه خطاب در اين آيه، به مشركان است، و تتمه كلامى است كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، در جملۀ «قُل...»، از طرف خداى تعالى مأمور شده آن كلام را به مشركان بگويد.
بنابراين، پس ضمير جمع در جملۀ «لَم يَستَجِيبُوا»، به «آلهه» و هر كسى بر می گردد كه در جملۀ «وَ ادعُوا مَنِ استَطَعتُم مِن دُونِ اللّه» قرار شد مشركان، آنان را به كمك بطلبند.
با عجز از آوردن مثل قرآن، راهى جز يقين به الهى بودن قرآن نمى ماند
و معناى آيه، اين است كه:
حال اگر شما مشركان، آلهه و جنّ و انس و بليغ ترين اهل لسان خود را كه عارف به اسلوبه اى كلامى هستند و يا از علماى اهل كتابند، كه نزد خود كتب آسمانى دارند و از اخبار انبياء و امت ها باخبرند و يا كاهنانى هستند كه همواره از القاآت شيطان هاى جنّى استمداد می كنند، و يا اهل علم و فهم از ساير طبقات مردمند و متخصص در معارف شناسى هستند و به همه اطراف و جوانب معارف آشنایى دارند، به كمك خوانديد و آنان شما را اجابت نكردند، پس بدانيد كه اين قرآن، ساخته و پرداخته علم و تخصص من و غير من كه شما احتمالش را می دهيد و خيال می كنيد او به من تعليم داده، نيست، بلكه كلامى است الهى، كه خداى تعالى، آن را به علم خود نازل كرده.
و نيز بدانيد كه: آن توحيدى كه من شما را به سوى آن دعوت مى كنم، حق است. چون اگر غير از خداى تعالى، صاحب اين كلام، خدايى ديگر مى بود، او شما را در اين دعوت ما كمك مى كرد و تنهايتان نمی گذاشت، آيا اى مشركان، باز بر كفر و شرك خود پافشارى مى كنيد و يا آن كه در برابر امر خدا، تسليم و منقاد او می شويد؟
بنابراين، اين كه فرمود: «فَإن لَم يَستَجِيبُوا لَكُم»، در معناى اين است كه بگوييم:
اگر بعد از استمداد از هر كس كه توانستيد دعوت كنيد، باز هم قادر نشديد با قرآن معارضه كنيد... براى اين كه آن اسبابى كه باعث مى شود آنان تواناى بر معارضه شوند، همان قدرت بيان و قريحه بلاغتى است كه دارند، و خود معتقد بودند كه اين قريحه را، آلهه شان به آنان داده، نه خداى تعالى، و تازه آلهه شان، هر چه داشته به آنان نداده، چيزهايى ديگر نيز دارند كه اگر مشركان آن آلهه را به كمك بطلبند، می توانند چيزهايى كه تاكنون به آنان نداده اند، بدهند.
خوب، وقتى آنان نزد آلهه خود چيزهايى سراغ دارند و نيز نزد غير آلهه از كسانى كه به مددشان خواهند آمد، چيزهايى سراغ دارند، قاعدتا بايد در آوردن مثل قرآن، كه به عقيده آنان، كلام يك بشر است، موفق شوند. و اگر اين مددكاران، دعوت مشركان را اجابت نكردند و در مقام معارضه با قرآن بر نيامدند، قهرا دستشان از تمامى سبب هايى كه به عقيده آنان، سبب و مايه قدرت است، قطع شده و قدرتشان سلب مى گردد.
پس لازمۀ اجابت نكردن مددكاران نامبرده، قدرت نداشتن مشركان بر معارضه است، و لازمه اش، اين است كه حتى با قدرت و قريحه اى كه خودشان دارند، نتوانند معارضه كنند، و بر اين حساب در آيه شريفه، كنايه اى به كار رفته.
معناى اين كه: «قرآن، به علم خدا نازل شده»، چیست؟
«فَاعلَمُوا أنَّمَا أنُزِلَ بِعِلمِ اللّه » - ظاهرا منظور از كلمۀ «علم اللّه»، علم مختص به خداى تعالى است، و آن، عبارت است از: غيبى كه غير خداى تعالى، كسى را بدان راهى نيست، مگر به اذن خود او. همچنان كه در جاى ديگر نيز متعرض اين معانى شده و فرموده: «لَكِنِ اللّهُ يَشهَدُ بِمَا أنزَلَ إلَيكَ أنزَلَهُ بِعِلمِهِ».
و نيز فرموده: «ذَلِكَ مِن أنبَاءِ الغَيبِ نُوحِيهِ إلَيك». و نيز فرموده: «عَالِمُ الغَيبِ فَلا يُظهِرُ عَلَى غَيبِهِ أحَداً إلّا مَنِ ارتَضَى مِن رَسُول». و نيز فرموده: «إنَّهُ لَقُرآنٌ كَرِيمٌ * فِى كِتَابٍ مَكنُونٍ * لَا يَمَسُّهُ إلّا المُطَهَّرُونَ * تَنزِيلٌ مِن رَبِّ العَالَمِين».
پس معناى آيه چنين مى شود: اگر نتوانستيد به هيچ سببى - غير از خداى تعالى - كه شما به آن دل بسته ايد، با قرآن معارضه كنيد، پس يقين كنيد كه اين قرآن، جز از ناحيه سببى غيبى نازل نشده، بلكه از انباء و اخبار غيب است كه مختص به خداى تعالى است. پس اوست كه آن را بر من نازل كرده و به وسيله آن، با من تكلم كرده و خواسته است نخست، خود من معارف حقه و ذخاير هدايت آن را بفهمم، و سپس به شما تفهيم كنم.
مفسران، در معناى جمله مورد بحث، توجيهات ديگرى كرده اند.
بعضى گفته اند: منظور اين است كه قرآن، با علم و آگاهى و اطلاع خداى تعالى نازل شده، و او، شاهد بر نزولش بوده.
بعضى ديگر گفته اند: منظور اين است كه اين قرآن، طورى نازل شده كه خدا می داند كسى نمى تواند با آن معارضه كند. زيرا قرآن قابل معارضه نيست. و يا اين است كه: تنها خدا به نظم و ترتيب آن آگاه است، و غير خدا كسى آگاه نيست. ولى همه اين ها، معانى سست و دور از فهم است.
و جمله مورد بحث كه مى فرمايد: «إنَّمَا أُنزِلَ بِعِلمِ اللّه»، بيانگر يكى از دو نتيجه اى است كه از اجابت نكردن آلهه گرفته مى شود.
و نتيجه ديگرش را جملۀ «وَ أن لَا إلَهَ إلّا هُو» بيان مى كند، و به دست آمدن اين نتيجه، به دو وجه است:
يكى اين كه: وقتى مشركان در امر مهمى از امورات خود، آلهه خود را می خوانند و - مثلا در همين پاسخگویى به تحدّى قرآن - وقتى از آن آلهه كمك می خواهند، و آلهه اجابتشان نمی كنند، همين معنا كشف مى كند كه اين آلهه، چيزى به جز خيال نيست.
براى اين كه «إله»، وقتى «إله» است كه وقتى بندۀ مضطر و بيچاره اش او را می خواند، اجابت كند، آن هم در موقعيتى كه استمداد مشركان به نفع خود آلهه است. زيرا قرآن كريم آمده تا تار و پود آلهه را به باد دهد و بساط آلهه پرستى را يكسره برچيند، و مردم را - كه تاكنون براى آن ها حريمى و حرمتى قائل بودند - از آن ها منصرف نموده، متوجه خداى تعالى كند. اگر امروز به فرياد دوستان خود - يعنى مشركان - نرسند و آنان را در معارضه با قرآن كمك نكنند، بازار خود آن ها برچيده مى شود، و ما مى بينيم كه كمك نكردند، و اين روشن ترين دليل است بر اين كه إله و معبود نبودند.
وجه دوم اين كه: اگر صحيح باشد كه قرآن حق است و از ناحيه خدا نازل شده، قهرا هرچه می گويد، درست و هر خبرى مى دهد، راست است. و يكى از خبرهایى كه مى دهد، اين است كه غير از خداى تعالى، هيچ معبود و الهى نيست. و از همين جا مى فهميم كه جملۀ «لا إله إلّا اللّه»، نتيجه اجابت نكردن اله است، همچنان كه فهميديم خداى تعالى، قرآن را به علم خود نازل كرده.
«فَهَل أنتُم مُسلِمُون » - يعنى: وقتى به دليل اجابت نكردن شركايتان و هم به دليل عجز خودتان از آوردن مثل قرآن، برايتان معلوم شد كه اين كتاب، از ناحيه خداى تعالى است، آيا تسليم دانسته هاى خود كه همان توحيد خداى سبحان و آسمانى بودن اين كتاب است، می شويد؟ و آيا می پذيريد كه خداى تعالى، اين كتاب را به علم خود نازل كرده؟
پس اين سؤال، در حقيقت، امر به اسلام آوردن است. همه اين مطالب، امورى است كه از ظاهر آيه استفاده می شود.
ولى بعضى گفته اند: خطاب در اين جمله، به شخص رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» است، و اگر خطاب را به صيغه جمع آورده، با اين كه آن جناب يك نفر بوده، صرفا به منظور تعظيم است، و ضمير جمع غايب در جملۀ «لَم يَستَجِيبُوا» به مشركان بر می گردد.
مى فرمايد: اى پيامبر! اگر مشركان، دعوت تو را كه با قرآن معارضه كنند، نپذيرفتند، پس خود بدان كه قرآن به علم خدا نازل شده و بدان كه خدا «واحد» است، حال آيا تو تسليم امر او می شوى؟
و اين وجه درست نيست. زيرا در زبان عرب، احترام به وسيله استعمال صيغه جمع، تنها در متكلم است كه در قرآن كريم، در بسيارى موارد، خداى تعالى، از خودش تعبير فرموده به: «ما چنين و چنان كرديم»، و «يا مى كنيم»، و اما در خطاب و غيبت، چنين تعبيرى سابقه ندارد.
علاوه بر اين، استناد وحى الهى و تكلم ربانى به خداى تعالی، استنادى ضرورى است و جاى شك نيست تا براى اثبات آن، احتياج به دليل پيدا شود. پس آنچه از وحى كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» تلقى می كند، دلالتش بر اين كه كلام خدا است، دلالتى ضرورى و بديهى است و احتياج ندارد به اين كه براى اثبات آن احتجاج شود، و به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» بفرمايد: دليل اين كه قرآن، كلام ما است، اين آزمايش را به عمل بياور، كه به مشركان بگویى مثل قرآن را بياورند، تا اگر نياوردند، يقين كنى كه قرآن كلام ما است.
بله، اين استدلال در كلام مخلوقين، يعنى انسان ها و جنّ و مَلَك و هر هاتف ديگرى بجا است و فرضا اگر هاتفى غيبى به شما سخنى بگويد، جا دارد اضافه كند و بگويد: اگر شك دارى كه اين سخن از غيب است، از ملائكه است، از جنّ است، به فلان دليل تمسك كن، و نه تنها استدلالى بجا است بلكه لازم است. زيرا بدون دليلى حسى و عقلى نمی شود آن سخن را به فرشته و يا جنّى مستند كرد.
و ما، در سوره «آل عمران»، در داستان زكريا، مطالبى در اين باره گذرانديم، و به زودى، بحث مستوفاى آن در جاى مناسب خواهد آمد - إن شاء اللّه.
از اين هم كه بگذريم، اصولا مخاطب قرار دادن رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» به خطابى به مثل «وَ أنَّهُ لَا إلَهَ إلّا هُو»، و مثل «فَهَل أنتُم مُسلِمُون»، خالى از ركاكت نيست. از اين نيز كه بگذريم، خود استدلال نيز، استدلالى است ناتمام كه توضيحش را می دهيم.
بعضى گفته اند: آيه شريفه، خطابش هم متوجه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» و هم مؤمنان و يا تنها به مؤمنان است. براى اين كه مؤمنان نيز، در دعوت دينى و تحدّى به قرآن، كه كتاب پروردگارشان است و بر آنان نازل شده، با رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» شريك اند، و معناى آيه، اين است كه:
اگر مشركان، شما را در پيشنهادتان كه همان معارضه با قرآن است، اجابت نكردند، پس بدانيد كه قرآن نازل شده به علم خدا است، و بدانيد كه هيچ معبودى جز اللّه نيست، پس آيا شما تسليم خدا می شويد؟
بعضى از صاحبان اين توجيه، وقتى متوجه عيب گفتار خود شدند كه معنا ندارد مؤمنان را كه داراى ايمان به خداى تعالى و به كتاب او بودند، دعوت به پرستش خداى يكتا و به اين معنا كرد كه بدانند كتاب خدا نازل از ناحيه خداست، و بدانند كه خدا يگانه است و هيچ شريكى ندارد، ناگزير گفتار خود را اين طور اصلاح نمودند كه:
منظور از اين دعوت، اين است كه شما مؤمنان وقتى ديديد كه مشركان از آوردن مثل قرآن عاجز شدند، بر علم خود (و اين كه می دانيد قرآن از ناحيه خداست و به علم او نازل شده و معبودى جز خدا نيست)، ثبات قدم به خرج دهيد. و معناى اين كه در آخر فرمود: «فَهَل أنتُم مُسلِمُون»، اين است كه آيا اين ثباتى كه گفتيم، به خرج مى دهيد و بر اسلام خود و اخلاص در آن استوار مى مانيد؟
اشكالى كه در اين توجيه هست، اين است كه: آيه را با اين كه عموم و اطلاق دارد، بدون دليل مقيد كرده اند. زيرا دليلى كه آورده اند، تمام نيست. چون اگر مشركان دعوت رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» و مؤمنان را اجابت نموده و رفته باشند از آلهه خود و ساير كسانى كه اميد مساعدتشان را داشته اند، كمك بگيرند و همه آن ها خواهش پرستندگان خود را پذيرفته و جمع شده باشند، و در آخر از آوردن مثل قرآن عاجز مانده باشند، آن وقت است كه مى شود به خاطر اين دليل واضح، به مؤمنان گفت: پس بدانيد - و به قول اين مفسّر - و بر علم خود استوار بمانيد كه قرآن، فوق كلام بشر است، و چنين و چنان است، زيرا در اين صورت، حجت بر آنان تمام شده.
و اما اگر مشركان به آن دستور كه فرمود: «فَأتُوا بِعَشرِ سُوَرٍ مِثلِهِ مُفتَرَيَات» عمل نكنند، حال يا به خاطر اين كه يقين دارند كه قرآن كلام خدا است و به حق نازل از ناحيه او است، و اگر مى گويند: «افتراء است»، صرف لجبازى است و عناد وادارشان كرده، نه اين كه به راستى معتقد به گفته خويش باشند و يا در قرآن شكى داشته باشند، و يا اگر اين يقين را نداشته اند، بدين جهت اقدام به معارضه نكردند كه مأيوس از اجابت خدايان خود و معارضه با قرآن بودند، و يا اصلا در اين كلام خود جدّ نداشتند، و سخن بيهوده گفته اند.
(در اين صورت، چيزى به ايمان مؤمنان اضافه نمى شود. تنها، حجت بر خود كفار تمام مى شود، و تمام شدن حجت بر كفار، مبنى بر نظريه ما است، كه گفتيم خطاب در آيه، متوجه مشركان است).
و خلاصه: اگر مشركان، دعوت رسول خدا و يا مؤمنان و يا هر دو را نپذيرند، اين نپذيرفتنشان، به تنهایى دليل نمى شود بر اين كه قرآن از ناحيه خداى تعالى نازل شده، مگر آن كه قبلا مشركان، شركاء و ياران خود را دعوت به معارضه كرده باشند و آن شركاء اجابت نكرده باشند، و ما مى دانيم كه از مشركان دعوتى اين گونه صورت نگرفته بود. تنها خود مشركان بودند كه پيشنهاد رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» و مؤمنان را قبول نكردند، و قبول نكردن خود آنان، هيچ سودى نمی بخشد. پس چاره اى جز اين نيست كه بگوييم معناى آيه، اين است كه:
«اى رسول و اى مؤمنان! اگر مشركان رفتند تا خدايان و ياران جنّى و انسى خود را دعوت كنند، ولى كسى دعوتشان را نپذيرفت، و خود مشركان هم دعوت شما را قبول نكردند، پس بدانيد كه اين قرآن، به علم خدا نازل شده و...».
و اين، همان تقييدى است كه قبلا گفتيم دليلى بر آن نيست.
علاوه، بنابر اين توجيه، خداى تعالى، به مؤمنان امر كرده كه در صورت تحقق يك امر فرضى، كه هرگز تحقق نمى يابد، ايمان بياورند و يا در ايمان خود استوار شوند، و كلام خداى تعالى، اجلّ است از چنين چيزى. و اگر هم منظور اين بوده باشد كه به مؤمنان بفهماند مشركان نمى توانند مثل قرآن را بياورند، هر چند كه همه شركاء و يارانى كه سراغ دارند به كمك بگيرند، حق كلام اين بود كه بفرمايد: «پس اگر دعوت شما را اجابت نكردند و هرگز هم اجابت نخواهند كرد پس بدانيد كه...».
همچنان كه نظير اين تعبير را در جاى ديگر، كه چنين منظورى در بين بوده، آورده و فرموده است: «وَ إن كُنتُم فِى رَيبٍ مِمَّا نَزَّلنَا عَلَى عَبدِنَا فَأتُوا بِسُورَةٍ مِن مِثلِهِ وَ ادعُوا شُهَدَاءَكُم مِن دُونِ اللّه إن كُنتُم صَادِقِينَ * فَإن لَم تَفعَلُوا وَ لَن تَفعَلُوا فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِى وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الحِجَارَةُ أُعِدَّت لِلكَافِرِينَ».
نتيجه عمل، تابع عوامل پديد آورنده عمل است
«مَن كانَ يُرِيدُ الْحَيَوةَ الدُّنْيَا وَ زِينَتهَا نُوَفّ إِلَيهِمْ أَعْمَالَهُمْ فِيهَا وَ هُمْ فِيهَا لا يُبْخَسونَ»:
مصدر «توفية»، كه فعل «نُوَفِّى» از آن مشتق شده، به معناى رساندن حق به صاحب آن است. البته رساندن به طور كامل. و ماده «بَخس»، كه فعل مضارع مجهول «يُبخَسُون» از آن گرفته شده، به معناى كمتر دادن اجر مزدور است.
اين آيه شريفه، تهديد عليه كفارى است كه در برابر حق خاضع نمی شدند و يا آن كه حق بودن آن را فهميده بودند، ولى زندگى دنيا را بر آخرت ترجيح داده، آخرت را فراموش كرده بودند، و در عين تهديد ايشان، بيان بعضى از سنت هاى جارى در اسباب اين فراموشى نيز هست، و روشن مى شود كه چطور مى شود كفار از نعيم زندگى آخرت مأيوس می گردند.
توضيح اين كه: عمل آدمى هر طور كه باشد، تنها آن نتيجه اى را كه منظور آدمى از آن عمل است، به او مى دهد. اگر منظورش نتيجه اى دنيوى باشد، نتيجه اى كه شأنى از شؤون زندگى دنياى او را اصلاح مى كند، از مال و جمال و جاه، و يا بهتر شدن وضعش، عملش آن نتيجه را مى دهد.
البته در صورتى آن نتيجه را مى دهد كه ساير اسبابى كه در حصول اين نتيجه مؤثرند، مساعدت بكنند، و عملى كه به اين منظور انجام شده، نتايج اخروى را به بار نمى آورد. زيرا فاعل آن، قصد آن نتايج را نداشته، تا آن نتايج به دستش بيايد، و صرف اين كه عملى ممكن است و صلاحيت دارد كه در طريق آخرت واقع شود، كافى نيست و رستگارى آخرت و نعيم آن را نتيجه نمى دهد.
مثلا احسان به خلق و حُسن خلق (هم می تواند به نيت دوستيابى و جاه طلبى و نان قرض دادن انجام شود، و هم به نيت پاداش اخروى و تحصيل خوشنودى خداى تعالى)، اگر به نيت خوشنودى خدا انجام نشود، باعث اجر و پاداش اخروى و بلندى درجات نمى شود.
به همين جهت است كه مى بينيم بعد از جمله مورد بحث فرموده: «أُولَئِكَ الَّذِينَ لَيسَ لَهُم فِى الآخِرَةِ إلّا النَّارُ وَ حَبِطَ مَا صَنَعُوا فِيهَا وَ بَاطِلٌ مَا كَانُوا يَعمَلُون»، و خبر داده كه آنان وقتى وارد در حيات آخرت مى شوند، وارد در خانه اى مى شوند كه حقيقت و واقعيتش، آتشى است كه تمامى اعمال دنيايى آنان را می خورد، آن طور كه آتش هيزم را از بين می برد. خانه اى كه آنچه در نظر اين دنياپرستان زيبا و مايه خرسندى بود، نابود مى سازد و آنچه را كه كردند، بى نتيجه و خنثى می نمايد.
آرى، دار آخرت چنين واقعيتى دارد و به همين جهت، در جاى ديگر قرآن، آن را «دَارُ البَوَار: خانه هلاكت و نابودى»، ناميده مى فرمايد: «ألَم تَرَ إلَى الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعمَةَ اللّهِ كُفراً وَ أحَلُّوا قَومَهُم دَارَ البَوَار * جَهَنَّمَ يَصلَونَهَا».
با اين بيان، روشن مى شود كه هر يك از دو جملۀ «حَبِطَ مَا صَنَعُوا فِيهَا»، و «وَ بَاطِلٌ مَا كَانُوا يَعمَلُون»، به نوعى مفسر و بيانگر جملۀ «أُولَئِكَ الَّذِينَ لَيسَ لَهُم فِى الآخِرَةِ إلّا النّار» مى باشند.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |