روایت:الکافی جلد ۱ ش ۹۱۹
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
الحسين بن محمد عن المعلي بن محمد عن محمد بن علي قال اخبرني سماعه بن مهران قال اخبرني الكلبي النسابه قال :
الکافی جلد ۱ ش ۹۱۸ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۹۲۰ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۲, ۶۰۷
كلبى نسّابه گويد: من وارد مدينه شدم و از امر امامِ وقت چيزى نمىدانستم به مسجد رفتم و به گروهى از قريش بر خوردم و گفتم: مرا از دانشمند اهل البيت (ع) مطّلع كنيد، گفتند: عبد الله بن الحسن است، من به منزل او رفتم و اجازه ورود خواستم، مردى بيرون آمد كه به گمانم غلام او بود، به او گفتم: براى من اجازه بگير براى ورود به مولايت، رفت و برگشت و گفت: بفرما. من وارد شدم و ديدم پير مردى است ملازم عبادت و در آن كوشا بوده است بر او سلام دادم، به من گفت: تو كيستى؟ گفتم: كلبى نسّابه، فرمود: چه كار دارى؟ گفتم: آمدم مسألهاى بپرسيم از شما، گفت: نزد پسرم محمد رفتى؟ گفتم: اول خدمت شما رسيدم، گفت: بپرس، گفتم: بفرمائيد از اين كه مردى به زنش بگويد: (انتِ طالق) به شماره ستارههاى آسمان؟ جواب گفت: سه طلاق آن واجب مى شود (به شماره ستارههاى رأس الجوزاء) و باقى و بال و عقوبت بر او است، با خود گفتم: اين يك مسأله كه (نمىداند). گفتم: شيخ چه مىفرمايد در مسح روى موزه براى وضوء؟ گفت: يك مردم خوبى بر آن مسح مىكردهاند ولى ما اهل البيت بر آن مسح نكنيم، با خود گفتم: اين دو تا (كه نمىداند)، گفتم: چه مىفرمائيد در خوردن گوشت جِرَى (مار ماهى) حلال است يا حرام؟ گفت: حلال است ولى ما اهل البيت آن را بد داريم، با خود گفتم: (اين سه مسأله مخالف با شيعه)، گفتم: چه مىفرمائيد در نوشيدن شراب خرما؟ فرمود: حلالست ولى ما خاندان ننوشيم. من برخاستم و بيرون آمدم و مىگفتم: اين جمعيت به اهل البيت دروغ بستند و به مسجد رفتم و جمعى از قريش را ديدم و مردم ديگرى را، بر آنها سلام دادم و گفتم: اعلم اهل البيت كيست؟ گفتند: عبد الله بن الحسن، گفتم: من نزد او رفتم چيزى نداشت، يكى از آن مردم سر بلند كرد و گفت: برو نزد جعفر بن محمد كه او اعلم اهل البيت است، يكى از حاضران او را ملامت كرد، دانستم كه از اول حسد مانع آنها بوده كه مرا به آن حضرت ارشاد كنند، من به او گفتم: واى بر تو، من هم او را مىخواستم. من رفتم تا به منزل او رسيدم و در را زدم و غلامى آمد و گفت: اى اخا كلب بفرما، به خدا در هراس شدم (كه نديده مرا شناخته) با دل طپان وارد شدم، ديدم آن آقا روى جانماز خود نشسته، نه پشتى دارد و نه توشك و پلاس پس از سلام رو به من كرد و فرمود: تو كيستى؟ با خود گفتم: يا سبحان الله، غلامش مرا بر در خانه شناخت و گفت: اى مرد كلبى وارد شود و آقايش به من مىگويد: تو كيستى؟ گفتم: من كلبى نسّابهام، با دست خود به پيشانيش زد و فرمود: «دروغ گفتند آنها كه از خدا گذشتند و سخت گمراه شدند و سخت به زيان آشكارى گرفتار گرديدند». اى اخا كلب به راستى خدا عز و جل فرمايد (۳۸ سوره فرقان): «عاد و ثمود و اصحاب رس و ملتهاى بسيارى در اين ميان». تو (كه خود را داناى ماهر به انساب مىدانى) (نسب آنها را مىدانى؟ گفتم: قربانت، نه، فرمود: نسب خود را مىدانى؟ گفتم: آرى من فلان بن فلان بن فلان و بالا رفتم، تا آنكه به من فرمود: آرام باش اين طور نيست كه تو به حساب مىآورى، واى بر تو، مىدانى فلان بن فلان پسر فلان چوپان كرد است (نه آنكه تو مىگوئى)، آن فلان چوپان كُردى در كوه آل فلان بود، از آن كوهى كه گوسفند در آن مىچرانيد، نزد فلانه زن، فلان فرود آمد و چيزى به او اطعام كرد و بر او در آمد و آن زن فلانى را زائيد و فلان بن فلان (يكى از اجداد تو) از فلان زن و فلان بن فلان است (يعنى آن چوپان كُرد)، فرمود: تو اين نامها را مىدانى؟ گفت: نه، خواهش دارم از اين صحبت صرف نظر كنيد، امام فرمود: همانا تو گفتى و مرا به سخن آوردى، كلبى گويد: من گفتم: ديگر از اين سخنها نمى گويم، فرمود: از اين حرفها مگو و از آنچه به خاطر آن آمدى بپرس گفتم: بفرمائيد از مردى كه به زنش گويد: (انت طالق) به شماره ستارههاى آسمان؟ فرمود: واى بر تو، سوره طلاق را نخواندى؟ گفتم: چرا، فرمود: بخوان، اين آيه را خواندم (۱ سوره طلاق):
«طلاق دهيد آنها را براى عدّهشان و عدّه شماره كنيد» فرمود: در اين جا نجوم سماء را مىبينى؟ گفتم: نه، گفتم: مردى به زنش گويد: (انت طالق ثلاثاً)، فرمود: بايد به كتاب خدا و سنّت پيغمبر بر گردد (يعنى يك طلاق محسوب است)، سپس فرمود: طلاق درست نيست مگر در طهر زن كه جماعى در آن نشده با حضور دو گواه مقبول، با خود گفتم: اين يكى.
سپس فرمود: بپرس، گفتم: چه مىفرمائيد در باره مسح بر روى موزه در وضوء؟ لبخندى زد و فرمود: چون روز قيامت شود و خدا هر چه را به اصل خود برگرداند و پوستى كه موزه است به گوسفند برگردد، ملاحظه مىكنى كسانى كه مسح بر آن كردهاند وضوى آنها به كجا مىرود، با خود گفتم: اين دو نشانى. سپس رو به من كرد و فرمود: بپرس، گفتم: بفرمائيد خوردن مار ماهى چه صورت دارد؟ فرمود: خدا طائفهاى را بنى اسرائيل را مسخ كرد، هر كدام به دريا افتادند، جرّى و زمّار و مار ماهى شدند و جز آنها، و هر كدام به بيابان افتادند، ميمون و خوك و وَبَر (حيوانى شبيه گربه) و وَرَك (ورل خ ل حيوانى شبيه سوسمار) و جز آن شدند، با خود گفتم: اين سه تا. باز رو به من كرد و فرمود: بپرس و برخيز، گفتم: چه مىفرمائيد در نبيذ (آبى كه خرما در آن ريزند)، فرمود: حلال است، من گفتم: ما خرما را در آب مىريزيم و در دى و تهمانده در آن مىپاشم و جز آن، و آن را مىنوشيم، فرمود: شه، شه، اين كه شراب گندى مى شود، گفتم: قربانت، پس شما چه نبيذى را مىفرمائيد؟ فرمود: اهل مدينه به رسول خدا (ص) شكايت كردند از بدى آب و فساد طبيعت خود، به آنها دستور داد آب را نبيذ كنند، هر مردى به خادمش مى گفت: براى او نبيذ بسازد او هم يك مشت خرما را در يك مشك آب مىريخت و از او مىنوشيد و با آن وضوء مىگرفت، گفتم: چند دانه خرما در مشت بود؟ فرمود: هر چه مشت بگيرد، گفتم: همان يك مشت يا دو مشت؟ فرمود: بسا يك مشت بسا دو مشت، گفتم: آن مشك چه اندازه آب مىگرفت؟ فرمود: از چهل تا هشتاد رطل عراقى (۱۲ تا ۲۴ كيلو) يا بيشتر. سماعه راوى حديث گويد: كلبى مىگفت: پس از آن، امام برخاست و من هم برخاستم و بيرون آمدم و دست به دست مىزدم و مىگفتم: اگر چيزى باشد اين است، و هميشه كلبى به دوستى و پيروى اهل البيت خداپرستى مىكرد تا مُرد.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۱۵۶
كلبى نسابه گويد: من وارد مدينه شدم و از امر امامت اطلاعى نداشتم، بمسجد آمدم و جماعتى از قريش را ديدم، بآنها گفتم: بمن بگوئيد عالم (امام) اهل بيت (پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله) كيست؟ گفتند: عبد اللَّه بن حسن است. من بمنزلش رفتم و اجازه خواستم، مردى بيرون آمد كه من گمان كردم نوكر آقاست، باو گفتم از آقايت برايم اجازه بگير، او رفت و بيرون آمد و گفت: درآى، من داخل شدم، پير مردى را ديدم با جديت بسيار بعبادت چسبيده است، من سلامش كردم، بمن گفت: كيستى؟ گفتم: من كلبى نسابه هستم. گفت: چه ميخواهى؟ گفتم: آمدهام از شما مسأله بپرسم، گفت: بپسرم محمد برخوردى؟ گفتم: اول نزد شما آمدم. گفت بپرس، گفتم: بفرمائيد: مرديكه بزنش بگويد «انت طالق عدد نجوم السماء» تو طلاق دادهئى بشماره ستارههاى آسمان، حكمش چيست؟ گفت: بشماره سر جوزا طلاق واقع مىشود (يعنى سه طلاق واقع مىشود، زيرا جوزا برج سوم سالست) و باقى (تا بعدد ستارههاى آسمان برسد) و بال و كيفر بر اوست. كلبى گويد: با خود گفتم: اين يك مسأله (كه ندانست). سپس گفتم: جناب شيخ در باره مسح كردن روى موزه چه ميفرمايند؟ گفت: مردم صالح مسح كردهاند ولى ما اهل بيت نميكنيم. با خود گفتم: اين دو مسأله. باز پرسيدم، در باره خوردن ماهى جرى (بىفلس) چه ميفرمائيد: آيا حلالست يا حرام؟ گفت: حلالست جز اينكه ما اهل بيت از آن كراهت داريم، من با خود گفتم: اين سه مسأله، سپس گفتم: راجع بنوشيدن نبيذ (شراب خرما) چه ميفرمائيد؟ گفت حلالست، جز اينكه ما اهل بيت نمىآشاميم. من برخاستم و بيرون آمدم و با خود ميگفتم: اين جمعيت باهل بيت دروغ بستهاند، وارد مسجد شدم و جماعتى از قريش و ساير مردم را ديدم، بآنها سلام كردم و گفتم: أعلم اهل بيت (پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله) كيست؟ گفتند عبد اللَّه بن حسن است گفتم: من نزدش رفتم و چيزى (از علم و دانش) در او نيافتم. مردى سربلند كرد و گفت: نزد جعفر بن محمد عليهما السلام برو كه او أعلم اهل بيت است، يكى از حضار او را نكوهش نمود، من فهميدم كه تنها حسد آن مردم را از راهنمائى من در مرتبه اول باز داشت پس باو گفتم: واى بر تو، من همان او را ميخواستم پس براه افتادم تا بمنزل آن حضرت رسيدم و در زدم، غلامى بيرون آمد و گفت: اخا كلب! بفرما، بخدا مرا هيبت و هراسى گرفت (كه غلام مرا نديده شناخت) وارد شدم ولى مضطرب بودم، ديدم پير مردى بدون تكيهگاه و زير انداز در جاى نماز خود نشسته، بعد از آنكه سلامش كردم، او شروع بسخن كرد و گفت: تو كيستى؟ من با خود گفتم: سبحان اللَّه! غلامش در خانه بمن گفت: اخا كلب! بفرما و آقا از من ميپرسد تو كيستى؟ پس گفتم: من كلبى نسابهام، با دستش بپيشانيش زد و فرمود: دروغ گفتند كسانى كه براى خدا همدوش و شريكى گرفتند و بگمراهى دورى افتادند و زبان آشكارى نمودند، اى اخا كلب! همانا خداى عز و جل ميفرمايد: «و مردم عاد و ثمود و اهل چاه رس و ملتهاى بسيارى در آن ميان- ۳۸ سوره ۲۵-» تو (كه خود را نسابه يعنى عالم بأنساب ميخوانى) نسب اينها را ميدانى؟ عرضكردم: نه قربانت گردم. پس فرمود: نسب خودت را ميدانى؟ عرضكردم: آرى، من فلان بن فلان بن فلانم و تا چندين پشت بالا رفتم، بمن فرمود آرام باش، اين طور كه ميشمارى نيست واى بر تو، ميدانى فلان بن فلان (كه يكى از اجداد تو هست) كيست؟ گفتم: آرى، فلان پسر فلان، فرمود فلان پسر فلان چوپان كرد است (نه آنكه تو گفتى) همانا آن چوپان كرد بر سر كوه فلان قبيله بود، از آنجا پائين آمد و نزد فلانه زن فلان مرد از اهل آن كوه كه گوسفندان او را در آنجا ميچرانيد آمد، چيزى خوراكى باو داد و با او نزديكى كرد و آن فلان زائيده شد و فلان بن فلان (كه تو ميگوئى جد منست) از همان زن و همان مرد پسر فلان (چوپان كرد) است، سپس فرمود. اين نامها را ميشناسى؟ گفتم: نه بخدا قربانت گردم، اگر صلاح ميدانيد از اين موضوع درگذريم، فرمود: تو سر سخن را باز كردى من هم دنبالش را گفتم، عرضكردم: من صرف نظر كردم. فرمود ما هم صرف نظر كرديم، بپرس از آنچه براى آن اينجا آمدهئى. عرضكردم: مرديكه بزنش بگويد: «تو طلاق دادهئى بشماره ستارههاى آسمان» حكمش چيست؟ فرمود: واى بر تو، مگر سوره طلاق را نخواندهئى؟ گفتم: چرا، فرمود: بخوان، من خواندم: «زنان را وقتى كه عده توانند داشت طلاق دهيد- ۱ سوره ۶۵-» فرمود: در اين آيه ستارههاى آسمان ميبينى؟ عرضكردم نه، بفرمائيد حكم مردى را كه بزنش بگويد، «تو طلاق دادهئى سه بار» فرمود: بكتاب خدا و سنت پيغمبرش برميگردد (يعنى يك طلاق بحساب مىآيد) سپس فرمود: هيچ طلاقى درست نيست، مگر در حال پاكى زن كه با او نزديكى نشده و دو شاهد عادل حاضر باشند، من با خود گفتم: اين يكى (كه درست فرمود) سپس فرمود: بپرس. عرضكردم: در باره مسح كشيدن روى موزه چه ميفرمائيد؟ حضرت لبخندى زد و فرمود: چون روز قيامت شود و خدا هر چيزى را باصلش برگرداند و پوست (روى موزه) را بگوسفندانش برگرداند، عقيده دارى كسانى كه روى موزه مسح كنند، وضويشان بكجا ميرود؟ (يعنى كسانى كه روى پوست پا مسح كنند، وضوء آنها باقى ميماند و پاداشش را ميگيرند ولى آنها كه روى موزه مسح كردهاند، اثرى از عملشان در آن روز باقى نميماند، زيرا پوستى كه موزه را از آن ساختهاند بخود گوسفند برگشته است) من با خود گفتم اين دو، سپس متوجه من شد و فرمود بپرس. عرضكردم: راجع بخوردن ماهى جرى بمن بفرمائيد، فرمود: همانا خداى عز و جل جماعتى از بنى اسرائيل را مسخ فرمود، آنها كه راه دريا گرفتند، جرى و زمار (نوعى ماهى بىفلس) و مار ماهى و غير از اينهاست، و آنها كه راه خشكى گرفتند، ميمون و خوك و وبر (حيوانى است كوچكتر از گربه) و ورك (خزندهايست مثل سوسمار) و غير از اينهاست، با خود گفتم: اين سه، سپس متوجه من شد، و فرمود بپرس و برخيز، عرضكردم: در باره نبيذ چه ميفرمائيد؟ فرمود: حلالست: گفتم ما در ميان آن درده زيت و غير آن ميريزيم و مىآشاميم، فرمود: أه، أه، آن كه شراب بدبو است، عرضكردم: پس شما چه نبيذى را ميفرمائيد (حلالست)؟، فرمود: همانا اهل مدينه از دگرگونى آب و خرابى مزاج خود بپيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله شكايت كردند، حضرت امر فرمود: نبيذ بسازند، پس هر مردى بخادمش دستور ميداد براى او نبيذ بسازد او يك مشت خرماى خشك برميداشت و در مشك آب ميريخت، پس آن مرد از آن مشك آب مىآشاميد و وضو ميگرفت، عرضكردم: چند دانه خرما در مشت ميگرفت؟ فرمود: باندازه گنجايش مشت، عرضكردم: يك مشت ميريخت يا دو مشت؟ فرمود: گاهى يك مشت و گاهى دو مشت. عرضكردم: آن مشك چه اندازه گنجايش داشت؟ فرمود: بين چهل تا هشتاد و بيشتر، عرضكردم: بواحد أرطال؟ فرمود: بارطال پيمانه عراقى، (هر رطل عراقى سيصد و چند گرم است). سماعه گويد: كلبى گفت: سپس حضرت عليه السلام برخاست و من هم برخاستم و بيرون آمد و دستم را روى دست ديگر ميزدم و ميگفتم: اگر چيزى باشد اينست، و كلبى هميشه با محبت اهل بيت پيغمبر خدا را پرستش ميكرد تا وفات يافت.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۲۰۹
حسين بن محمد، از معلّى بن محمد، از محمد بن على روايت كرده است كه گفت: خبر داد مرا سَماعة بن مهران و گفت: خبر داد مرا (حسين بن علوان كه معروف است به) كلبى نسّابه (كه به غايت معرفت به نسب مردم داشت). و گفت كه: داخل مدينه شدم و از امر امامت چيزى را نمىدانستم. پس به مسجد رسول آمدم، ديدم كه جماعتى از قريش در مسجداند. گفتم: مرا از عالم و امام اهل بيت پيغمبر خبر دهيد. گفتند: عبداللَّه بن حسن. به منزل عبداللَّه آمدم و رخصت طلبيدم، مردى به سوى من بيرون آمد و من گمان كردم كه غلام عبداللَّه است. به او گفتم كه: براى من رخصت طلب كن تا بر آقاى تو داخل شوم. آن مرد داخل شد و بيرون آمد و به من گفت كه: داخل شو. چون داخل شدم، ديدم كه پيرى بر روى جانماز نشسته، متوجه عبادت است و آثار عبادت و مشقت آن، در او پيداست. بر او سلام كردم، بعد از جواب سلام، به من گفت كه: تو كيستى؟ گفتم: منم كلبى نسّابه. گفت: چه حاجت دارى؟ گفتم: آمدهام كه از تو سؤال كنم. گفت: به پسرم محمد گذشتى و او را ديدى؟ گفتم: به تو ابتدا نمودم، و غير تو كسى را نديدم. گفت: سؤال كن از آنچه مىخواهى. گفتم: مرا خبر ده از مردى كه به زن خود گفته باشد كه تو طالق و رهايى به شماره ستارگان آسمان. گفت بائن و جدا مىشود از شوهر به سر جوزاء (يعنى: به سه طلاق، كه شماره سر جوزا است، چه سر آن جيم است و جيم به حساب ابجد، سه است، يا مراد از آن، سه ستاره است كه آن را رأس الجوزاء و سر آن مىگويند؛ زيرا كه جوزاء، در وسط آسمان نمودار مىشود، به صورت دو كودكى كه دست در گردن يكديگر كرده باشند، يا به صورت مردى كه او را كمربند و شمشيرى باشد و سر آن به جانب شمال و مشرق و پاى آن، به جانب مغرب و جنوب است و سر آن سه ستاره است، يعنى: آن زن سه طلاقه شود). و باقى وزر و وبال و عقوبت است بر شوهر. كلبى مىگويد كه: با خود گفتم كه: اين يك نشانه است براى آنكه عبداللَّه، عالم و امام نيست. بعد از آن، گفتم كه: شيخ چه مىگويد در باب مسح كردن بر موزهها؟ گفت كه: گروه نيكان و شايستگان بر آن مسح كردهاند، و ما اهل بيت بر آن مسح نمىكنيم. با خود گفتم كه: اين دو نشان. پس گفتم: چه مىگويى در خوردن جرّى، آيا حلال است يا حرام؟ گفت: حلال است، مگر اينكه ما اهل بيت آن را كراهت داريم. با خود گفتم كه: اين، سه نشان. گفتم: چه مىگويى در نوشيدن شراب خرما؟ گفت: حلال است، مگر اينكه ما اهل بيت آن را نمىآشاميم. پس برخاستم و از پيش او بيرون رفتم و مىگفتم كه: اين گروه قريش دروغ مىگويند بر اهل بيت پيغمبر. بعد از آن، داخل مسجد شدم و نظر كردم به جماعتى از قريش و غير ايشان از مردمان، و بر ايشان سلام كردم و گفتم كه: داناترين اهل بيت پيغمبر كيست؟ گفتند عبداللَّه بن حسن. گفتم: به نزد او رفتم و چيزى در پيش او نيافتم (و او هيچ نمىداند). يكى از آن گروه، سر خود را برداشت و گفت: آيا به نزد جعفر بن محمد عليهما السلام رفتهاى (و بنابر بعضى از نسخ برو به نزد او) كه او عالم اهل بيت پيغمبر است، و از همه داناتر، و بعضى از آنها كه در آنجا حاضر بودند، او را ملامت نمودند. (من دانستم، يا) با خود گفتم كه: جز اين نيست كه در اول بار، حسد آن قوم را مانع شد از رهنمايى من به سوى آن حضرت، و به آن رهنما گفتم كه: رحمت بر تو، من غير از جعفر بن محمد كسى را اراده نداشتم. بعد از آن رفتم تا به منزل آن حضرت رسيدم و درِ خانه را كوبيدم، غلامى از آن حضرت بيرون آمد و گفت: اى مرد كلبى، داخل شو. پس به خدا سوگند كه اين سخن مرا به دهشت افكند، و داخل شدم و مضطرب بودم، و نظر كردم و ديدم كه پيرى بر بالاى جانمازى نشسته، نه بالشى در پيش اوست و نه فرشى در زير او. بعد از آنكه سلام كردم و جواب داد، مرا، ابتدا به سخن فرمود و فرمود كه: «تو كيستى؟» من از روى تعجب با خود گفتم كه: يا سبحان اللَّه! غلامش بر درِ خانه به من مىگويد كه: اى كلبى داخل شو، و آقايش از من مىپرسد كه: «تو كيستى». به آن حضرت عرض كردم كه: منم كلبى نسّابه. چون اين را شنيد، دست خود را بر پيشانى خويش زد و فرمود كه: «دروغ گفتند آنها كه خود را با خدا برابر ساختند، و گمراه شدند؛ گمراهى دور، و زيان كردند؛ زيانى آشكارا. اى كلبى، به درستى كه خداى عزّوجلّ مىفرمايد كه: «وَ عاداً وَ ثَمُودَ وَ أَصْحابَ الرَّسِّ وَ قُرُوناً بَيْنَ ذلِكَ كَثِيراً» «۱»، يعنى: و گردانيديم قصهّ عاد و هلاك كردن ايشان را به جهت تكذيب هود نشانهاى، تا مردمان از آن پند گيرند، و همچنين گروه ثمود را كه تكذيب صالح كردند و اصحاب چاه رسّ (كه درخت صنوبر را مىپرسيدند و پيغمبر خود را در آن چاه حبس كردند و او را به زجر تمام كشتند) و اهل قرنهاى بسيار» (كه در ميان اين قبايل عاد و ثمود و اصحاب رس يا ميان نوح و اصحاب رس بودند). پس حضرت فرمود كه: «تو نسب اينها را مىدانى؟» عرض كردم: نه فداى تو گردم. فرمود كه: «نسب خود را مىدانى؟» عرض كردم: آرى، منم فلان پسر فلان پسر فلان تا آنكه چند پُشته خود را بالا دادم. فرمود: «بايست كه امر چنان نيست كه تو گمان كردهاى. واى بر تو، آيا مىدانى كه فلان پسر فلان كيست؟» عرض كردم: آرى، فلان پسر فلان است. فرمود: «به درستى كه فلان پسر فلان، فلان شبان كُردى است. و جز اين نيست كه فلان شبان كُردى بر بالاى كوه فرزندان فلان بود، پس فرود آمد به سوى فلانه، زن فلان، از آن كوهى كه گوسفندان خود را بر سر آن كوه مىچرانيد، و به آن زن چيزى خورانيد، و با او مجامعت كرد، بعد از __________________________________________________
(۱). فرقان، ۳۸.
آن، فلان را زاييد و فلان پسر فلان، از فلانه است و فلان پسر فلان، از فلان است». بعد از آن فرمود كه: «آيا اين نامها را مىشناسى؟» عرض كردم: نه، به خدا سوگند، فداى تو گردم، پس اگر صلاح دانى كه از اين مرحله، باز ايستى و افشاى آن نكنى، چنين كن. حضرت فرمود كه: «تو گفتى من نسب خود را مىدانم. من گفتم كه نمىدانى». عرض كردم كه: من عود نمىكنم و ديگر ادعاى علم به نسب خود نمىكنم. حضرت فرمود كه: «در اين هنگام، من نيز عود نخواهم كرد. و سؤال كن از آنچه براى آن آمدهاى». به آن حضرت عرض كردم كه: مرا خبر ده از مردى كه به زن خود گفته باشد كه تو طالق و رهايى به شماره ستارگان آسمان. فرمود كه: «واى بر تو، آيا سوره طلاق را نمىخوانى؟» عرض كردم: بلى، مىخوانم. فرمود: «بخوان». خواندم كه «فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ وَ أَحْصُوا الْعِدَّةَ» «۱»، يعنى: «پس طلاق دهيد زنان را در وقت عده ايشان (كه طهرى است كه به ايشان نزديكى نكرده باشيد، در آن؛ چه آن طهرى است كه از ايام عدّه ايشان است) و شمار و ضبط كنيد عدّه زنان را» (زيرا كه ايشان از ضبط آن عاجز يا پُر در بند آن نيستند). حضرت فرمود كه: «آيا در اين جا ستارههاى آسمان را مىبينى؟» عرض كردم: نه، و عرض كردم كه: مردى به زن خود گفته باشد كه تو طالق و رهايى به سه طلاق. فرمود كه: «برگردانيده مىشود به سوى كتاب خدا و سنت پيغمبرش محمد»، و فرمود كه: «طلاق، درستى دست به هم نمىدهد، مگر آن طلاقى كه در حال پاكى زن واقع شود، بى آنكه در آن پاكى، با او مجامعت كرده باشد، در حضور دو شاهد مقبول الشهاده» (كه عادل باشند). من با خود گفتم كه: اين، يك نشانه است از براى آنكه حضرت، عالم و امام است. پس فرمود كه: «سؤال كن». عرض كردم كه: چه مىفرمايى در باب مسح كردن بر مُوزهها؟ تبسّم فرمود و فرمود كه: «چون روز قيامت شود، و خدا هر چيزى را به اصل خودش برگرداند، و پوست را به گوسفند برگرداند، آنها كه بر موزه مسح مىكنند، خواهند ديد كه وضوى ايشان به كجا مىرود؟» من با خود گفتم كه: اين دو نشان. بعد از آن، به جانب من التفات نمود و فرمود كه: «سؤال كن». عرض كردم كه: مرا خبر ده از خوردن جرّى. فرمود: «به درستى كه خداى عزّوجلّ طائفهاى از بنىاسرائيل را مسخ نمود، __________________________________________________
(۱). طلاق، ۱.
پس آنچه از ايشان، راه دريا گرفت و به دريا رفت، جرّى است و زمّار و مارماهى و آنچه غير از اينها باشد، و آنچه از ايشان راه بيابان را گرفت، ميمونها و خوكها و وَبر و وَرَل شدند، و آنچه غير از اينها باشد». «۱» كلبى مىگويد كه: من با خود گفتم كه: اين سه نشان. پس به جانب من التفات نمود و فرمود كه: «سؤال كن و برخيز». عرض كردم كه: چه مىفرمايى در نبيذ؟ فرمود: «حلال است». عرض كردم كه: ما نبيذ مىسازيم و دُردى را در آن مىافكنيم، يا چيزى كه غير از آن باشد و آن را مىآشاميم. فرمود كه: «بسيار بد است و اينك همان شراب گنديده است». عرض كردم كه: فداى تو گردم، كدام نبيذ را قصد مىفرمايى؟ فرمود كه: «اهل مدينه به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله از تغيير آب و تعفّن آن و فساد طبيعتهاى خويش، شكايت كردند. پس ايشان را امر فرمود كه: نبيذ بسازند و مردى خادم خود را امر مىكرد كه نبيذ از براى او بسازد. پس دست مىكرد و يك كف از خرما را بر مىداشت و آن را در مشك آب مىانداخت، و خوراك و وضوى او از آن آب بود». عرض كردم كه: شماره خرمايى كه در كف بود، چه قدر بود؟ فرمود كه: «آنچه كف آن را بر مىداشت». عرض كردم كه: يك كف يا دو كف؟ فرمود كه: «بسا بود كه يك كف بود، و بسا بود كه دو كف بود». عرض كردم: آن مشك آب، چقدر آب مىگرفت؟ فرمود كه: «ميان چهل تا هشتاد و آنچه زياده از اين بود». عرض كردم كه: به حساب رطلها مىفرمايى؟ فرمود: «آرى، رطلها كه به پيمانه و سنگ عراق باشد». «۲» سماعه مىگويد كه: كلبى گفت: پس حضرت عليه السلام برخاست و من برخاستم و بيرون آمدم، و دست خود را بر دست ديگر مىزدم و مىگفتم كه: اگر امامى باشد، اين مرد خواهد بود. بعد __________________________________________________
(۱). وَبر به فتح واو و سكون با، جانورى است به قدر گربه و خاكسترى رنگ، يا سفيد است و چشمهاى مقبولى دارد. و وَرَل به فتح اول و دويم، جانورى است مانند سوسمار يا كوچكتر، به شكل چلپاسه كه دم دراز و سر كوچكى دارد. و در بعضى از لغات معتبره، مسطور است كه جانورى است مانند ماهى سَقَنقور و به زبان بعضى از عجم، آن را خرهكلاش گويند. (مترجم) (۲). و رطل، به كسر را و فتح آن، با سكون طا در هر دو، بنا بر مشهور، صد و سى درهم است، و هر ده درهم، هفت مثقال شرعى و مثقال شرعى، سه ربع مثقال صيرفى است. پس هر رطلى از ارطال عراقى، شصت و هشت مثقال و چهار يك مثقال صيرفى است. پس مشك آبى كه چهل رطل آب در آن بوده، از قرار سنگ شاهى شانزده عباسى، دو من و پنجاه درم و ده مثقال صيرفى مىشود، و مشك آب هشتاد رطلى، چهار من و يك صد درم و بيست مثقال. و بر اين قياس آنچه كمتر و بيشتر بوده، معلوم مىشود. (مترجم)
از آن، هميشه كلبى خدا را با دوستى اهل بيت پيغمبر مىپرستيد تا وفات كرد.