تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۳۹
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
موسى وآن عالم حركت كردند تا بر يك كشتى سوار شدند، كه در آن جمعى ديگر نيز سوار بودند موسى نسبت به كارهاى آن عالم خالى الذهن بود، در چنين حالى عالم كشتى را سوراخ كرد، سوراخى كه با وجود آن كشتى ايمن از غرق نبود، موسى آنچنان تعجب كرد كه عهدى را كه با اوبسته بود فراموش نموده زبان به اعتراض گشود وپرسيد چه مى كنى ؟ مى خواهى اهل كشتى را غرق كنى ؟ عجب كار بزرگ و خطرناكى كردى ؟ عالم با خونسردى جواب داد: نگفتم توصبر با من بودن را ندارى ؟ موسى به خود آمده از در عذرخواهى گفت من آن وعدهاى را كه به توداده بودم فراموش كردم ، اينك مرا بدانچه از در فراموشى مرتكب شدم مؤ اخذه مفرما، ودر باره ام سختگيرى مكن .
سپس از كشتى پياده شده به راه افتادند در بين راه به پسرى برخورد نمودند عالم آن كودك را بكشت . باز هم اختيار از كف موسى برفت وبر اوتغير كرد، واز در انكار گفت اين چه كار بود كه كردى ؟ كودك بى گناهى را كه جنايتى مرتكب نشده وخونى نريخته بود بى جهت كشتى ؟ راستى چه كار بدى كردى ! عالم براى بار دوم گفت : نگفتم تونمى توانى در مصاحبت من خود را كنترل كنى ؟ اين بار ديگر موسى عذرى نداشت كه بياورد، تا با آن عذر از مفارقت عالم جلوگيرى كند واز سوى ديگر هيچ دلش رضا نمى داد كه از وى جدا شود، بناچار اجازه خواست تا به طور موقت با اوباشد، به اين معنا كه مادامى كه از اوسؤ الى نكرده با اوباشد، همينكه سؤ ال سوم را كرد مدت مصاحبتش پايان يافته باشد و درخواست خود را به اين بيان اداء نمود: اگر از اين به بعد از توسؤ الى كنم ديگر عذرى نداشته باشم .
عالم قبول كرد، وباز به راه خود ادامه دادند تا به قريهاى رسيدند، وچون گرسنگيشان به منتها درجه رسيده بود از اهل قريه طعامى خواستند و آنها از پذيرفتن اين دوميهمان سر باز زدند. در همين اوان ديوار خرابى را ديدند كه در شرف فروريختن بود، به طورى كه مردم از نزديك شدن به آن پرهيز مى كردند، پس آن ديوار را به پا كرد. موسى گفت : اينها كه از ما پذيرائى نكردند، وما الا ن محتاج به آن دستمزد بوديم . مرد عالم گفت : اينك فراق من وتوفرا رسيده . تاويل آنچه كردم برايت مى گويم واز توجدا مى شوم ، اما آن كشتى كه ديدى سوراخش كردم مال عدهاى مسكين بود كه با آن در دريا كار مى كردند وهزينه زندگى خود را به دست مى آوردند وچون پادشاهى از آن سوى دريا كشتيها را غصب مى كرد وبراى خود مى گرفت ، من آن را سوراخ كردم تا وقتى او پس از چند لحظه مى رسد كشتى را معيوب ببيند واز گرفتنش صرفنظر كند. واما آن پسر كه كشتم خودش كافر وپدر ومادرش مؤ من بودند، اگر او زنده مى ماند با كفر وطغيان خود پدر ومادر را هم منحرف مى كرد، رحمت خدا شامل حال آن دوبود، وبه همين جهت مرا دستور داد تا او را بكشم ، تا خدا به جاى اوبه آن دوفرزند بهترى دهد، فرزندى صالحتر وبه خويشان خود مهربانتر وبدين جهت اورا كشتم . واما ديوارى كه ساختم ، آن ديوار مال دوفرزند يتيم از اهل اين شهر بود ودر زير آن گنجى نهفته بود، متعلق به آن دوبود، وچون پدر آن دو، مردى صالح بود به خاطر صلاح پدر رحمت خدا شامل حال آن دوشد، مرا امر فرمود تا ديوار را بسازم به طورى كه تا دوران بلوغ آن دواستوار بماند، وگنج محفوظ باشد تا آن را استخراج كنند، واگر اين كار را نمى كردم گنج بيرون مى افتاد ومردم آن را مى بردند. آنگاه گفت : من آنچه كردم از ناحيه خود نكردم ، بلكه به امر خدا بود و تاويلش هم همان بود كه برايت گفتم : اين بگفت واز موسى جدا شد.
شخصيت خضر
در قرآن كريم درباره حضرت خضر غير از همين داستان رفتن موسى به مجمع البحرين چيزى نيامده واز جوامع اوصافش چيزى ذكر نكرده مگر همينكه فرموده : ((فوجدا عبدا من عبادنا اتيناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما(( از آنچه از روايات نبوى ويا روايات وارده از طرق ائمه اهل بيت (عليهمالسلام ) در داستان خضر رسيده چه مى توان فهميد ؟
از روايت محمد بن عماره كه از امام صادق (عليهالسلام ) نقل شده ودر بحث روايتى آينده خواهد آمد، چنين برمى آيد كه آن جناب پيغمبرى مرسل بوده كه خدا به سوى قومش مبعوثش فرموده بود، واومردم خود را به سوى توحيد واقرار به انبياء وفرستادگان خدا وكتابهاى اودعوت مى كرده ومعجزه اش اين بوده كه روى هيچ چوب خشكى نمى نشست مگر آنكه سبز مى شد وبر هيچ زمين بى علفى نمى نشست مگر آنكه سبز وخرم مى گشت ، واگر اورا خضر نامى دند به همين جهت بوده است و اين كلمه با اختلاف مختصرى در حركاتش در عربى به معناى سبزى است ، وگرنه اسم اصلى اش تالى بن ملكان بن عابر بن ارفخشد بن سام بن نوح است ... مؤ يد اين حديث در وجه ناميدن اوبه خضر مطلبى است كه در الدر المنثور از عدهاى از ارباب جوامع حديث از ابن عباس وابى هريره از رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) نقل شده كه فرمود: خضر را بدين جهت خضر ناميدند كه وقتى روى پوستى سفيد رنگ نماز گزارد، همان پوست هم سبز شد. ودر بعضى از اخبار مانند روايت عياشى از بريد از يكى از دوامام باقر يا صادق (عليهماالسلام ) آمده كه : خضر وذوالقرنين دومرد عالم بودند نه پيغمبر. وليكن آيات نازله در داستان خضر وموسى خالى از اين ظهور نيست كه وى نبى بوده ، وچطور ممكن است بگوييم نبوده در حالى كه در آن آيات آمده كه حكم بر اونازل شده است . واز اخبار متفرقهاى كه از امامان اهل بيت (عليهم السلام ) نقل شده برمى آيد كه اوتاكنون زنده است وهنوز از دنيا نرفته . واز قدرت خداى سبحان هيچ دور نيست كه بعضى از بندگان خود را عمرى طولانى دهد و تا زمانى طولانى زنده نگهدارد. برهانى عقلى هم بر محال بودن آن نداريم وبه همين جهت نمى توانيم انكارش كنيم . علاوه بر اينكه در بعضى روايات از طرق عامه سبب اين طول عمر هم ذكر شده . در روايتى كه الدر المنثور از دارقطنى وابن عساكر از ابن عباس نقل كرده اند چنين آمده كه : اوفرزند بلافصل آدم است وخدا بدين جهت زنده اش نگه داشته تا دجال را تكذيب كند. ودر بعضى ديگر كه در الدر المنثور از ابن عساكر از ابن اسحاق روايت شده نقل گرديده كه آدم براى بقاى اوتا روز قيامت دعا كرده است .
ودر تعدادى از روايات كه از طرق شيعه وسنى رسيده آمده كه خضر از آب حيات كه واقع در ظلمات است نوشيده ، چون وى در پيشاپيش لشكر ذوالقرنين كه در طلب آب حيات بود قرار داشت ، خضر به آن رسيد وذوالقرنين نرسيد. واين روايات وامثال آن روايات آحادى است كه قطع به صدورش نداريم ، واز قرآن كريم وسنت قطعى وعقل هم دليلى بر توجيه وتصحيح آنها نداريم . قصه ها وحكايات وهمچنين روايات در باره حضرت خضر بسيار است وليكن چيزهايى است كه هيچ خردمندى به آن اعتماد نمى كند. مانند اينكه در روايت الدر المنثور از ابن شاهين از خصيف آمده كه : چهار نفر از انبياء تاكنون زنده اند، دونفر آنها يعنى عيسى وادريس در آسمانند ودونفر ديگر يعنى خضر والياس در زمينند، خضر در دريا و الياس در خشكى است . ونيز مانند روايت الدر المنثور از عقيلى از كعب كه گفته : خضر در ميان درياى بالاودرياى پائين بر روى منبرى قرار دارد، وجنبندگان دريا مامورند كه از اوشنوايى داشته باشند واطاعتش كنند، وهمه روزه صبح وشام ارواح بر وى عرضه مى شوند. ومانند روايت الدر المنثور از ابى الشيخ در كتاب ((العظمة (( وابى نعيم در حليه از كعب الاحبار كه گفته : خضر پسر عاميل با چند نفر از رفقاى خود سوار شده به درياى هند رسيد - ودرياى هند همان درياى چين است - در آنجا به رفقايش گفت : مرا به دريا آويزان كنيد، چند روز وشب آويزان بوده آنگاه صعود نمود گفتند: اى خضر چه ديدى ؟ خدا عجب اكرامى از توكرد كه در اين مدت در لجه دريا محفوظ ماندى ! گفت : يكى از ملائكه به استقبالم آمده گفت : اى آدمى زاده خطاكار از كجا مى آيى وبه كجا ميروى ؟ گفتم : مى خواهم ته اين دريا را ببينم . گفت : چگونه مى توانى به ته آن برسى در حالى كه از زمان داود (عليهالسلام ) مردى به طرف قعر آن مى رود وتا به امروز نرسيده . با اينكه از آن روز تا امروز سيصد سال مى گذرد. ورواياتى ديگر از اين قبيل روايات كه مشتمل بر نوادر داستانها است .
بحث روايتى
در تفسير برهان از ابن بابويه واوبه سند خود از جعفر بن محمد بن عماره از پدرش از جعفر بن محمد (عليهماالسلام ) روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: خدا وقتى با موسى تكلم كرد، تكلم كردنى ، و تورات را بر اونازل كرد ودر الواح برايش از همه چيز موعظه وتفصيل بنوشت ومعجزهاى در دست اوومعجزهاى در عصاى اوقرار داد، و معجزه هايى در جريان طوفان وملخ وقورباغه وسوسمار وخون و شكافته شدن دريا وغرق فرعون ولشگرش به دست اوجارى ساخت طبع بشرى اوبر آنش داشت كه در دل بگويد: گمان نمى كنم خدا خلقى آفريده باشد كه داناتر از من باشد، به محضى كه اين خيال در دلش خطور نمود خداى عز وجل به جبرئيلش وحى كرد، بندهام را قبل از آنكه (در اثر عجب ) هلاك گردد درياب وبه اوبگوكه در محل تلاقى دودريا مرد عابدى است ، بايد اورا پيروى كنى واز اوتعليم بگيرى . جبرئيل بر موسى نازل شد وپيام خداى را به اورسانيد. موسى (عليهالسلام ) فهميد كه اين دستور به خاطر آن خيالى است كه در دل كرده ، لاجرم با همراه خود يوشع بن نون به راه افتاد تا به مجمع البحرين رسيدند. در آنجا به خضر برخوردند كه مشغول عبادت خداى عز وجل بود وقرآن كريم در اين باره فرموده ((فوجدا عبدا من عبادنا اتيناه رحمة من عندنا وعلمناه من لدنا علما...(( مؤ لف : اين حديث داستان را مفصل آورده وجزئيات مصاحبت موسى وخضر را كه قرآن كريم هم بازگوكرده شرح داده است . وعياشى داستان را در تفسيرش به دوطريق وقمى نيز به دوطريق يكى با سند ويكى بى سند روايت كرده اند. والدر المنثور آن را به طرق زيادى از ارباب جوامع از قبيل بخارى ، مسلم ، نسائى ، ترمذى وغير ايشان از ابن عباس واز ابى بن كعب از رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) روايت كرده است .
اختلاف فراوان روايات در جهات وجزئيات اين داستان
همه احاديث در آن مضمونى كه ما از حديث محمد بن عماره آورديم متفقند. ونيز در اينكه آن ماهى كه با خود داشته اند در روى تخت سنگ زنده شده وراه خود را در دريا گرفته وناپديد شده ، اتفاق دارند. ليكن در بسيارى از جزئيات كه زائد بر آنچه از قصه در قرآن آمده است اختلاف دارند. يكى آن مطلبى است كه از روايت ابن بابويه وقمى به دست مى آيد كه مجمع البحرين در سرزمين شامات وفلسطين واقع بوده ، به قرينه اينكه در روايت ، اين دوبزرگوار آن قريهاى كه در كنار آن ديوار ساختند ناصره ناميده شده كه نصارى منسوب به آنند وناصره در اين سرزمين است . ولى در بعضى از روايات ، مجمع البحرين را اراضى آذربايجان دانسته . اين معنا را الدر المنثور هم از سدى نقل كرده كه گفته است : آن دوبحر عبارت بوده از ((كر(( و((رس (( كه در دريا مى ريختند وقريه نامبرده در داستان ((باجروان (( ناميده مى شد كه مردمش بسيار لئيم وپست بوده اند. واز ابى روايت شده كه آن قريه ((افريقيه (( بوده واز قرظى نقل شده كه گفته است ((طنجه (( بوده . واز قتاده نقل شده كه مجمع البحرين محل تلاقى درياى روم ودرياى فارس است . اختلاف ديگرى كه وجود دارد در باره آن ماهى است . در بعضى آمده كه ماهى بريان بوده . ودر بيشتر روايات آمده كه ماهى شور بوده ، ودر مرسله قمى ودر روايات مسلم وبخارى ونسائى وترمذى وديگران آمده كه نزد تخته سنگ چشمه حيات بوده . حتى در روايت مسلم وغير اوآمده كه آن آب ، آب حيات بوده كه هر كس از آن بخورد هميشه زنده مى ماند وهيچ مرده بى جانى به آن نزديك نمى شود مگر آنكه زنده مى گردد، به همين جهت بوده كه وقتى موسى ورفيقش نزديك آن آب نشستند ماهى زنده شد... ودر غير اين روايت آمده : رفيق موسى از آن آب وضوگرفت ، از آب وضويش يك قطره به آن ماهى چكيد وزنده اش كرد. ودر ديگرى آمده كه يوشع از آن آب خورد در حالى كه حق خوردن نداشت پس خضر چون اورا با موسى بديد به جرم اينكه از آن آب نوشيده اورا در يك كشتى بست ورهايش كرد اودر نتيجه در ميان امواج دريا سرگردان هست تا قيامت قيام كند. ودر بعضى ديگر آمده : نزديك صخره ، چشمه حيات بوده ، همان چشمهاى كه خود خضر از آن نوشيد - اين قسمت را ساير روايات ندارند.
واز جمله اختلافاتى كه در اين داستان هست اين است كه در چهار روايت صحيح مسلم ، بخارى ، نسائى ، وترمذى ، وغير آنها آمده كه : ماهى به دريا افتاد وراه خود را پيش گرفت كه برود، پس خداوند متعال آب را بر آن ماهى از جريان انداخت ، در نتيجه ماهى در قطعهاى از آب كه به صورت اطاقى درآمده بود محبوس شد... ودر بعضى ديگر آمده كه موسى بعد از آنكه از سفر با خضر برگشت اثر حركت ماهى را ديد، وآن را دنبال كرد، هر جا كه مى رفت موسى هم روى آب مى رفت تا به جزيرهاى از جزائر عرب رسيدند. ودر حديث طبرى از ابن عباس آمده كه : او، يعنى موسى ، برگشت تا نزد تخته سنگ رسيد، در آنجا ماهى را ديد، ماهى فرار كرد ودر آب به اين سووآن سومى رفت وخود را به دريا مى زد. موسى هم اورا دنبال نمود، با عصاى خود به آب مى زد وآب كنار مى رفت تا اورا بگيرد، از اين به بعد ماهى هر جا كه از دريا مى گذشت خشك مى شد ومانند تخته سنگ مى گرديد... بعضى از روايات هم اين قسمت را ندارد. اختلاف ديگر، در محل ملاقات با خضر است ، در بيشتر روايات آمده كه موسى خضر را نزد تخته سنگ ديد. ودر بعضى آمده كه ماهى را دنبال كرد تا بگيرد، به جزيرهاى از جزائر دريا رسيد، آنجا خضر را ديدار كرد. ودر بعضى آمده كه اورا ديد كه روى آب نشسته ، ويا تكيه داده است . اختلاف ديگر در اين است كه آيا رفيق موسى هم با موسى وخضر بود يا آن دووى را رها نموده پى كار خود رفتند ؟. اختلاف ديگر در كيفيت سوراخ كردن كشتى وكيفيت كشتن آن كودك و در كيفيت بر پا داشتن ديوار ودر گنج نهفته در زير آن است ، ليكن اكثر روايات دارد كه گنج مذكور لوحى از طلابوده كه در آن مواعظى چند نوشته شده بوده . ودر خصوص پدر صالح ظاهر بيشتر روايات اين است كه پدر بلافصل آن دوكودك بوده ولى در بعضى ديگر آمده كه جد دهمى ودر بعضى هفتمى بوده . ودر بعضى آمده كه ميان آن كودك وآن پدر صالح هفتاد پدر فاصله بوده . ودر بعضى از روايات آمده كه هفتصد سال فاصله بوده . واختلافات ديگرى از اين قبيل كه در جهات مختلف اين داستان وجود دارد.
روايات ديگرى درباره داستان موسى وخضر عليهماالسلام
ودر تفسير قمى از محمد بن بلال از يونس در نامهاى كه به حضرت رضا (عليهالسلام ) نوشته اند از آن جناب پرسيده اند از موسى وآن عالمى كه نزدش رفت كدام عالمتر بودند ؟
ديگر اينكه آيا جائز است كه پيغمبرى چون موسى كه خودش حجت خدا بوده حجتى ديگر در زمان خود اوبوده باشد ؟ حضرت فرموده است : موسى نزد آن عالم رفت واورا در جزيرهاى از جزاير دريا ديدار نمود كه يا نشسته بود ويا تكيه داده بود، موسى سلام داد، واومعناى سلام را نفهميد، چون در همه روى زمين سلام دادن معمول نبود. پرسيد توكيستى ؟ گفت : من موسى بن عمرانم ، پرسيد توآن موسى بن عمرانى كه خدا با اوتكلم كرده ؟ گفت آرى . پرسيد چه حاجت دارى ؟ گفت : آمده ام تا مرا از آن رشدى كه تعليم داده شده اى تعليمم دهى . گفت : من موكل بر امرى شدهام كه توطاقت آن را ندارى ، همچنانكه تو موظف به امرى شده اى كه من طاقتش را ندارم ، - تا آخر حديث . مؤ لف : اين معنا در اخبار ديگرى ، هم از طرق شيعه وهم سنى روايت شده . ودر الدر المنثور است كه حاكم - وى حديث را صحيح دانسته - از ابى روايت كرده كه رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) فرمود: وقتى موسى خضر را ديد مرغى آمد ومنقار خود را در آب فروبرد، خضر به موسى گفت : مى بينى كه اين مرغ با اين عمل خود چه مى گويد ؟ گفت : چه مى گويد. گفت مى گويد: علم تووعلم موسى در برابر علم خدا در مثل مانند آبى مى ماند كه من با منقارم از دريا برمى دارم . مؤ لف : داستان اين مرغ در اغلب روايات اين داستان آمده . ودر تفسير عياشى از هشام بن سالم از ابوعبد الله (عليهالسلام ) روايت كرده كه فرمود: موسى عالمتر از خضر بود. ودر همان كتاب از ابوحمزه از امام باقر (عليهالسلام ) روايت شده كه فرموده : جانشين موسى يوشع بن نون بوده ومقصود از ((فتى (( كه در قرآن كريم آمده همواست . باز در آن كتاب از عبد الله بن ميمون قداح از امام صادق از پدرش (عليهماالسلام ) روايت آورده كه فرمود: روزى موسى در ميان جمعى از بزرگان بنى اسرائيل نشسته بود، مردى به اوگفت : من احدى را سراغ ندارم كه به خدا عالمتر از توباشد. موسى هم گفت : من نيز سراغ ندارم . خدا بدووحى فرستاد كه چرا، بندهام خضر از توبه من داناتر است .
موسى تقاضا كرد تا بدوراهش بنمايد. قضيه ماهى ، نشانى ميان موسى و خدا بود براى يافتن خضر كه داستانش را قرآن كريم آورده . مؤ لف : اين روايت با روايتى كه آن دورا برابر مى دانست مخالف است ، و لذا بايد حمل شود بر اينكه نوع علم آن دومختلف بوده . ودر همان كتاب از ابى بصير از امام صادق (عليهالسلام ) آمده كه در ذيل جمله فخشينا فرموده : ترسيد از اينكه آن پسرك بزرگ شود، وپدر و مادر خود را به كفر دعوت كند وآن دوبه خاطر شدت محبتى كه به وى داشتند دعوتش را بپذيرند. باز در آن كتاب از عثمان از مردى از امام صادق (عليهالسلام ) روايت كرده كه در ذيل جمله ((فاردنا ان يبدلهما ربهما خيرا منه زكوة واقرب رحما(( فرموده : همينطور هم شد، زيرا صاحب دخترى شدند كه آن دختر پيغمبرى زائيد. مؤ لف : در اكثر روايات آمده كه از آن دختر هفتاد پيغمبر - البته با واسطه - به دنيا آمد.
رواياتى درباره اينكه خداوند به خاطر اصلاح مردى مؤ من امر فرزندان اورا اصلاح مىكند
ونيز در آن كتاب از اسحاق بن عمار روايت كرده كه گفت : من از امام صادق (عليهالسلام ) شنيدم كه مى فرمود: خداوند به خاطر صلاح مردى مؤ من فرزند اورا هم اصلاح مى كند، وخاندان خودش وبلكه اطرافيانش را حفظ مى فرمايد. ودر سايه كرامت خدا مدام در حفظ خدا هستند. آنگاه به عنوان شاهد مثال داستان ((غلامين يتيمين (( را ذكر كرد وفرمود: نمى بينى چگونه خدا صلاح پدر ومادر آن دورا با لطف ورحمت نسبت به آن دوشكر گذاشت ؟. ودر همان كتاب از مسعدة بن صدقه از جعفر بن محمد از پدرانش (عليهمالسلام ) روايت كرده كه رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) فرمود: خداوند، بعد از مرگ بنده صالح جانشين اودر مال واولاد او مى شود، هر چند كه اهل واولاد اواهل واولاد بدى باشند، آنگاه اين آيه را: ((وكان ابوهما صالحا(( تا به آخرش تلاوت فرمود. ودر الدر المنثور است كه ابن مردويه از جابر روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) فرمود: خدا به خاطر صلاح آدمى ، امر اولاد واولاد اولاد وامر اهل خانه هاى پيرامون اورا اصلاح مى كند، ومادام كه در ميان آنان است ايشان را حفظ مى فرمايد
مؤ لف : روايات در اين معنا بسيار زياد است .
رواياتى درباره گنج مدفون در زير ديوار درذيل ((
واما الجدار فكان لغلامين ...(( ودر كافى به سند خود از صفوان جمال روايت مى كند كه گفت : از امام صادق (عليهالسلام ) از قول خداى عزوجل پرسيدم كه مى فرمايد: ((واما الجدار فكان لغلامين يتيمين فى المدينة وكان تحته كنز لهما(( فرمود: اما آن گنج طلاونقره نبود، بلكه چهار كلمه بود: ۱ - لا اله الاالله ۲ - كسى كه به مرگ يقين دارد چطور به خود اجازه خنده مى دهد؟ ۳ - كسى كه يقين به حساب دارد هرگز قلبش خوشحال نمى گردد. ۴ - كسى كه به قدر، يقين دارد جز از خدا نمى هراسد. مؤ لف : روايات از طرق شيعه واهل سنت زياد رسيده كه گنجى كه در زير ديوار بود لوحى بوده كه در آن چهار كلمه نقش شده بود. ودر بيشتر آن روايات آمده كه لوحى از طلابوده ، واين منافات با روايت صفوان كه داشت : ((آن گنج از طلاونقره نبود(( ندارد، چون مقصود امام در روايت مزبور اين است كه آن گنج از سنخ پول ودرهم ودينار نبوده ، متبادر از عبارت هم همين است . روايات مختلفى در تعيين كلماتى كه گفتيم بر آن لوح مكتوب بوده وجود دارد، وليكن بيشتر آنها در كلمه توحيد ودومساله قدر ومرگ اتفاق دارند. ودر بعضى از آنها شهادت به رسالت خاتم الانبياء (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) هم ذكر شده ، مانند روايتى كه الدر المنثور از بيهقى در - كتاب شعب الايمان - از على بن ابيطالب نقل كرده كه در تفسير جمله و((كان تحته كنز لهما(( فرمود: لوحى از طلابوده كه در آن نوشته بوده ((لااله الاالله محمد رسول الله ، عجب است كار كسى كه مى گويد مرگ حق است وخوشحالى هم به خود راه مى دهد، عجب است از كسى كه مى گويد آتش حق است وبا اينحال مى خندد، وعجب است از كار كسى كه مى گويد قدر حق است وغمگين مى شود ؟ وعجب است از كار كسى كه مى بيند وضع دنيا ودست به دست شدن و دگرگونى هايش را كه در اهل خود دارد وبه آن دل مى بندد واعتماد مى كند ؟.
آيات ۸۳ -۱۰۲، سوره كهف
وَ يَسئَلُونَك عَن ذِى الْقَرْنَينِ قُلْ سأَتْلُوا عَلَيْكُم مِّنْهُ ذِكراً(۸۳) إِنَّا مَكَّنَّا لَهُ فى الاَرْضِ وَ ءَاتَيْنَهُ مِن كلِّ شىْءٍ سبَباً(۸۴) فَأَتْبَعَ سبَباً(۸۵) حَتى إِذَا بَلَغَ مَغْرِب الشمْسِ وَجَدَهَا تَغْرُب فى عَيْنٍ حَمِئَةٍ وَ وَجَدَ عِندَهَا قَوْماً قُلْنَا يَذَا الْقَرْنَينِ إِمَّا أَن تُعَذِّب وَ إِمَّا أَن تَتَّخِذَ فِيهِمْ حُسناً(۸۶) قَالَ أَمَّا مَن ظلَمَ فَسوْف نُعَذِّبُهُ ثُمَّ يُرَدُّ إِلى رَبِّهِ فَيُعَذِّبُهُ عَذَاباً نُّكْراً(۸۷) وَ أَمَّا مَنْ ءَامَنَ وَ عَمِلَ صلِحاً فَلَهُ جَزَاءً الحُْسنى وَ سنَقُولُ لَهُ مِنْ أَمْرِنَا يُسراً(۸۸) ثمَّ أَتْبَعَ سبَباً(۸۹) حَتى إِذَا بَلَغَ مَطلِعَ الشمْسِ وَجَدَهَا تَطلُعُ عَلى قَوْمٍ لَّمْ نجْعَل لَّهُم مِّن دُونهَا سِتراً(۹۰) كَذَلِك وَ قَدْ أَحَطنَا بِمَا لَدَيْهِ خُبراً(۹۱) ثمَّ أَتْبَعَ سبَباً(۹۲) حَتى إِذَا بَلَغَ بَينَ السدَّيْنِ وَجَدَ مِن دُونِهِمَا قَوْماً لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ قَوْلاً(۹۳) قَالُوا يَذَا الْقَرْنَينِ إِنَّ يَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فى الاَرْضِ فَهَلْ نجْعَلُ لَك خَرْجاً عَلى أَن تجْعَلَ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُمْ سدًّا(۹۴) قَالَ مَا مَكَّنى فِيهِ رَبى خَيرٌ فَأَعِينُونى بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَيْنَكمْ وَ بَيْنهُمْ رَدْماً(۹۵) ءَاتُونى زُبَرَ الحَْدِيدِ حَتى إِذَا ساوَى بَينَ الصدَفَينِ قَالَ انفُخُوا حَتى إِذَا جَعَلَهُ نَاراً قَالَ ءَاتُونى أُفْرِغْ عَلَيْهِ قِطراً(۹۶) فَمَا اسطعُوا أَن يَظهَرُوهُ وَ مَا استَطعُوا لَهُ نَقْباً(۹۷) قَالَ هَذَا رَحْمَةٌ مِّن رَّبى فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ رَبى جَعَلَهُ دَكاءَ وَ كانَ وَعْدُ رَبى حَقًّا(۹۸)
- وَ تَرَكْنَا بَعْضهُمْ يَوْمَئذٍ يَمُوجُ فى بَعْضٍ وَ نُفِخَ فى الصورِ فجَمَعْنَهُمْ جمْعاً(۹۹)
وَ عَرَضنَا جَهَنَّمَ يَوْمَئذٍ لِّلْكَفِرِينَ عَرْضاً(۱۰۰) الَّذِينَ كانَت أَعْيُنهُمْ فى غِطاءٍ عَن ذِكْرِى وَ كانُوا لا يَستَطِيعُونَ سمْعاً(۱۰۱) أَ فَحَسِب الَّذِينَ كَفَرُوا أَن يَتَّخِذُوا عِبَادِى مِن دُونى أَوْلِيَاءَ إِنَّا أَعْتَدْنَا جَهَنَّمَ لِلْكَفِرِينَ نُزُلاً(۱۰۲)
ترجمه آيات از تواز ذوالقرنين پرسند. بگو: براى شما از اوخبرى خواهم خواند (۸۳) ما به اودر زمين تمكين داديم واز هر چيز وسيله اى عطا كرديم (۸۴) پس راهى را تعقيب كرد (۸۵) چون به غروبگاه آفتاب رسيد آن را ديد كه در چشمهاى گل آلود فرو مى رود ونزديك چشمه گروهى را يافت . گفتيم اى ذوالقرنين يا عذاب مى كنى يا ميان آن طريقهاى نيكوپيش مى گيرى (۸۶) گفت : هر كه ستم كند زود باشد كه عذابش كنيم وپس از آن سوى پروردگارش برند وسخت عذابش كند (۸۷) وهر كه ايمان آورد وكار شايسته كند پاداش نيك دارد واورا فرمان خويش كارى آسان گوييم (۸۸) وآنگاه راهى را دنبال كرد (۸۹) تا به طلوع گاه خورشيد رسيد وآن را ديد كه بر قومى طلوع مى كند كه ايشان را در مقابل آفتاب پوششى نداده ايم (۹۰) چنين بود وما از آن چيزها كه نزد وى بود به طور كامل خبر داشتيم (۹۱) آنگاه راهى را دنبال كرد (۹۲) تا وقتى ميان دوكوه رسيد مقابل آن قومى را يافت كه سخن نمى فهميدند (۹۳) گفتند: اى ذوالقرنين ياجوج وماجوج در اين سرزمين تباه كارند آيا براى توخراجى مقرر داريم كه ميان ما وآنها سدى بنا كنى (۹۴) گفت : آن چيزها كه پروردگارم مرا تمكن آن را داده بهتر است مرا به نيرو كمك دهيد تا ميان شما وآنها حائلى كنم (۹۵) قطعات آهن پيش من آريد تا چون ميان دوديواره پر شد گفت : بدميد تا آن را بگداخت گفت : روى گداخته نزد من آريد تا بر آن بريزم (۹۶) پس نتوانستند بر آن بالاروند، ونتوانستند آن را نقب زنند (۹۷) گفت : اين رحمتى از جانب پروردگار من است وچون وعده پروردگارم بيايد آن را هموار سازد ووعده پروردگارم درست است (۹۸)
در آن روز بگذاريم شان كه چون موج در هم شوند ودر صور دميده شود وجمعشان كنيم جمع كامل (۹۹) آن روز جهنم را كاملابه كافران نشان دهيم (۱۰۰) همان كسان كه ديدگانشان از ياد من در پرده بوده وشنيدن نمى توانسته اند (۱۰۱) مگر كسانى كه كافرند پندارند كه سواى من بندگان مرا خدايان توانند گرفت كه ما جهنم را براى كافران محل فرود آمدنى آماده كره ايم (۱۰۲) بيان آيات اين آيات راجع به داستان ذوالقرنين است ودر خلال آن پيشگويى هايى از قرآن نيز به چشم مى خورد. وَ يَسئَلُونَك عَن ذِى الْقَرْنَينِ قُلْ سأَتْلُوا عَلَيْكُم مِّنْهُ ذِكراً(۸۳) يعنى از تواز وضع ذوالقرنين مى پرسند. چون اگر مقصود معرفى شخص اوبود جا داشت در جواب اسمش را معرفى كند وبه ذكر لقبش كه همان ذوالقرنين است اكتفا ننمايد. پس معلوم مى شود سائل از سرگذشت اوپرسش نموده . وكلمه ((ذكر(( در پاسخ ((بزودى ذكرى از اورا براى شما مى خوانم (( يا مصدر به معناى مفعول است و معنايش اين است كه ((بگوبه زودى از سرگذشت ذوالقرنين مقدارى مذكور را مى خوانم ((، ويا مراد از ذكر قرآن است كه در خود قرآن موارد زيادى به همين معنا آمده است ، ودر نتيجه معنايش چنين مى شود ((بگوبه زودى از او، يعنى از ذوالقرنين ، ويا از خداى تعالى قرآنى كه همان آيات بعدى است مى خوانم (( ومعناى دومى روشنتر است . إِنَّا مَكَّنَّا لَهُ فى الاَرْضِ وَ ءَاتَيْنَهُ مِن كلِّ شىْءٍ سبَباً(۸۴) ((تمكين (( به معناى قدرت دادن است . وقتى گفته مى شود ((مكنته (( ويا((مكنت له (( معنايش اين است كه من اورا توانا كردم . پس تمكن در زمين به معناى قدرت تصرف در زمين است ، تصرفى مالكانه ودلخواه ، وچه بسا گفته شود كه مصدرى است ريخته و قالب گرفته شده از ماده ((كون (( نه از ((مكن (( به توهم اصالت ميم . پس تمكين به معناى استقرار وثبات دادن است ثباتى كه باعث شود ديگر از مكانش كنده نشود وهيچ مانعى مزاحمتش نتواند كند.
كلمه ((سبب (( به معناى وصله ووسيله است . پس معناى ايتاء سبب از هر چيز اين مى شود كه از هر چيزى كه معمولامردم به وسيله آن متوسل به مقاصد مهم زندگى خود مى شوند، از قبيل عقل وعلم ودين و نيروى جسم وكثرت مال ولشگر ووسعت ملك وحسن تدبير وغير آن . جمله مورد بحث منتى است از خداى تعالى كه بر ذوالقرنين مى گذارد وبا بليغترين بيان امر اورا بزرگ مى شمارد. نمونه هايى كه خداوند تعالى از سيره وعمل وگفتار اونقل مى كند كه مملواز حكمت وقدرت است شاهد بر همين است كه غرض بزرگ شمردن امر اواست . فَأَتْبَعَ سبَباً ((اتباع (( به معناى لاحق شدن است ، يعنى ملحق به سببى شد. وبه عبارتى ديگر وصله ووسيله اى تهيه كرد كه با آن به طرف مغرب آفتاب سير كند وكرد. حَتى إِذَا بَلَغَ مَغْرِب الشمْسِ وَجَدَهَا تَغْرُب فى عَيْنٍ حَمِئَةٍ وَ وَجَدَ عِندَهَا قَوْماً كلمه ((حتى (( دلالت مى كند بر اينكه فعلى در تقدير است وتقدير كلام ((فسار حتى اذا بلغ - وسير كرد تا به مغرب آفتاب رسيد(( مى باشد. ومراد از مغرب آفتاب ، آخر معموره آن روز از ناحيه غرب است ، به دليل اينكه مى فرمايد: ((نزد آن مردمى را يافت (( معناى ((عين حمئة (( وبيان موقعيت جغرافيائى آن مفسرين گفته اند: منظور از ((عين حمئة (( چشمهاى داراى گل سياه يعنى لجن است ، چون حماة به معناى آن است ومقصود از عين دريا است ، چون بسيار مى شود كه اين كلمه به دريا هم اطلاق مى گردد. و مقصود از اينكه فرمود ((آفتاب را يافت كه در دريائى لجندار غروب مى كرد(( اين است كه به ساحل دريايى رسيد كه ديگر ماوراى آن خشكى اميد نمى رفت ، وچنين به نظر مى رسيد كه آفتاب در دريا غروب مى كند چون انتهاى افق بر دريا منطبق است . بعضى هم گفته اند: چنين چشمه لجندارى با درياى محيط، يعنى اقيانوس غربى ، كه جزائر خالدات در آن است منطبق است وجزائر مذكور همان جزائرى است كه در هيات وجغرافياى قديم مبدأ طول به شمار مى رفت ، وبعدها غرق شده وفعلااثرى از آنها نمانده است .
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |