تفسیر:المیزان جلد۱۷ بخش۳۲
بيان آيات
احتجاج عليه مشركين بر وحدانيت خداى تعالى در خلقت و ربوبيت
در اين آيات حمله ديگرى به مشركين شده و بر يگانگى خداى تعالى در ربوبيت و عدم صلاحيت شركاء براى ربوبيت احتجاج شده است . و نيز اين معنا خاطرنشان گشته كه شفاعتى كه مشركين براى شركاى خود قائلند، و كسى به جز خدا مالك آن نيست ، و امور ديگرى مربوط به دعوت به توحيد از قبيل موعظه و انذار و تبشير نيز در آن آمده . وَ لَئن سأَلْتَهُم مَّنْ خَلَقَ السمَوَتِ وَ الاَرْض لَيَقُولُنَّ اللَّهُ ... در اين آيه شروع به اقامه حجت شده و قبل از اقامه ، مقدمه اى آورده كه حجت مذكور مبتنى بر آن است ، مقدمه اى كه خود خصم ، آن را قبول دارد، و آن اين است كه خالق عالم خداى سبحان است ، چون خصم در اين مساءله هيچ نزاعى ندارد، او هم معتقد است كه آفريننده تنها خداست ، و خدا در آفرينش شريك ندارد، و شركاى ايشان به زعم ايشان ، شريك در تدبير خلقند، نه در آفرينش .
و وقتى خلقت مستند به خدا بود، پس آنچه در آسمانها و زمين هست ، چه عين آنها، و چه اثرشان ، مستند به خداى تعالى است ، پس هر چيزى كه خير برساند و يا شر، هستى اش از خداست . و احدى نمى تواند جلو خيرى كه خدا مى خواهد برساند بگيرد و يا شرى را كه خداى تعالى مى خواهد به كسى برساند او جلوگيرى كند، براى اينكه گفتيم خير و شر هم مخلوقى از خدا هستند، و كسى در خلقت شريك خدا نيست تا در خلقت مزاحم او شود، و يا جلو خلق كردن او را بگيرد و يا در خلقت چيزى از او پيش دستى كند. و تدبير جز همين نيست كه امور را با نظم و ترتيب بيافرينند، به طورى كه بين آنها ترتيب باشد و يكى مترتب بر ديگرى شود، و اين خود، آفريدن و ايجاد است . پس خداى تعالى كه خالق هر چيزى است كافى در تدبير امر عالم است ، براى اينكه گفتيم خالق هر چيز است ، و غير از خلقت چيزى ديگرى سواى آن نيست تا به غير او نسبت دهند، پس او رب هر چيز و اله هر چيز است ، و ربى به غير او و معبودى سواى او نيست . پس اينكه فرموده : ((قل افراءيتم ما تدعون من دون اللّه (( معنايش اين است كه : اى پيامبر من ! عليه اين مشركين احتجاج كن و حجت خود را بر اين مقدمه كه مسلم نزد خود ايشان است مبتنى كن كه خدا خالق هر چيز است ، وقتى اعتراف كردند، نتيجه بگير و بگو: به من خبر دهيد از اين خدايان كه معتقديد شريك خدا هستند و از آنها به لفظ آلهه تعبير مى كنيد، آيا چيزى خلق كرده اند يا نه ؟ خواهند گفت : نه ! نتيجه بگير: كه پس آنها مدبر هم نيستند، چون تدبير عبارت است از خلقت چند چيز مترتب . و اگر در آيه شريفه از خدايان مشركين به كلمه ((ما : آنچه (( تعبير كرد، نه به كلمه ((من : آنان (( كه و يا ((الّذين : كسانى (( كه به اين منظور بود كه عموميت بيشترى به بيان دهد، و احتجاج در آيه ، هم شامل بتها شود و هم شامل ارباب آنها، چون خواص از مشركين هر چند عبادت را منحصر بر ارباب كه ملائكه هستند و يا جن و يا كملين از بشر مى كنند و بتها را قبله آن ارباب و آلهه و وسيله توجه به ارباب مى دانند و ليكن عوام از ايشان بسا مى شود كه خود بتها را معبود و ارباب و آلهه مى پندارند، و براى خود آنها عبادت مى كنند، در نتيجه احتجاج در آيه متوجه هر دو طايفه مى شود. ((ان ارادنى اللّه بضر هل هن كاشفات ضره او ارادنى برحمة هل هن ممسكات رحمته (( - كلمه ((ضر(( به معناى مرض و شدت و امثال آن است ، و ظاهر مقابله آن با رحمت مى رساند كه مراد از آن عموم گرفتاريها و مصائب است . و اضافه شدن اين كلمه و كلمه ((رحمت (( به ضمير خداى تعالى در ((ضره (( و ((رحمته (( به منظور حفظ نسبت است و به عبارت ساده اينكه مى فهماند اگر كسى نيست كه گرفتارى كسى را برطرف كند و يا رحمت خدا را از او بگرداند، براى اين است كه گرفتارى و رحمت از خداست .
و اگر گرفتارى و رحمت خصوص رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) را مورد كلام قرار داده و فرموده : ((بگو اگر خدا گرفتارى و يا رحمت مرا بخواهد(( با اينكه گرفتارى و رحمت تمامى مردم از خداست ، و حجت هم حجتى است براى آن جناب و همه مردم بدين جهت است كه طرف خصومت مشركين ، در اصل آن جناب است و مشركين آن جناب را به ((نفرين (( خدايان خود تهديد مى كردند. و اگر در جمله ((هل هن (( ضمير جمع مؤ نث را به خدايان مشركين ارجاع داده از باب غلبه دادن جانب خدايان بى شعور يعنى بتها است ، و همين خود مؤ يد بيان ما است كه در ذيل جمله ((افرايتم ما تدعون من دون اللّه (( گفتيم : بدين جهت فرمود: ((ما تدعون (( و نفرمود ((من تدعون (( كه حجت را عموميت دهد تا هم شامل ارباب اصنام گردد و هم شامل خود اصنام . ((قل حسبى اللّه (( - در اين جمله رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) را امر به توكل بر خداى تعالى مى كند، همچنان كه جمله بعدش هم كه مى فرمايد ((عليه يتوكل المتوكلون (( مؤ يد آن است و اين جمله در جاى نتيجه حجت قرار گرفته ، گويا فرموده : به ايشان بگو: من خدا را وكيل خود گرفتم ، براى اينكه امر تدبير من به دست اوست ، همچنان كه امر تدبير خلقتم به دست وى است . پس جمله مورد بحث در معناى اين است كه گفته باشيم : پس حجت دلالت كرد بر ربوبيت خدا، و منهم اين معنا را عملا تصديق مى كنم ، يعنى تنها او را در امور خود وكيل مى گيرم . ((عليه يتوكل المتوكلون (( - مى توانست بفرمايد: ((و المتوكلون يتوكلون عليه (( و اگر ظرف (عليه ) را بر متعلق آن مقدم داشت ، براى اين بود كه دلالت كند بر انحصار و بفهماند متوكلين تنها بر او ((توكل (( مى كنند، نه بر غير او، و اگر فعل توكل را به وصفى از همان ماده متوكلين نسبت داده ، براى اين است كه دلالت كند بر اينكه مراد از متوكلين ، متوكلين به حقيقت معناى كلمه است ، در نتيجه ، در جمله ، مورد بحث ثنايى هم از خداى تعالى شده به اينكه او اهليت آن را دارد كه بر او توكل كنند و اهل بصيرت هم در توكل تنها بر او توكل مى نمايند. پس من اگر گفتم : ((حسبى اللّه (( نبايد ملامت شوم ؛ چون بر كسى توكل كرده ام كه تنها او اهليت آن را دارد. قُلْ يَقَوْمِ اعْمَلُوا عَلى مَكانَتِكمْ إِنى عَمِلٌ ... عَذَابٌ مُّقِيمٌ
كلمه ((مكانت (( به معناى مقام و منزلت و قدر است ، و اين كلمه در معقولات به كار مى رود، همچنان كه كلمه ((مكان (( در محسوسات استعمال مى شود، در اين جمله دستور مى دهد كه بر مكانت خود عمل كنند و معنايش اين است كه مشركين مى توانند به اين حال و روش خود يعنى كفر و عناد و جلوگيرى از راه خدا ادامه دهند. ((فسوف تعلمون من ياتيه عذاب يخزيه (( - ظاهرا كلمه ((من (( استفهامى ، و به معناى چه كسى است ، نه موصوله به معناى ((كسى كه ((، چون مى فرمايد: به زودى مى فهميد. و فهميدن به جمله اطلاق مى شود، نه به مفرد، در نتيجه معنايش اين است كه : ((به زودى مى فهميد چه كسى دچار عذاب مى شود، و عذاب او را خوار مى كند((، ولى اگر موصوله باشد معنا چنين مى شود: ((به زودى مى فهمى كسى را كه دچار عذاب مى شود، و عذاب او را خوار مى كند((. ((و يحل عليه عذاب مقيم (( - ((عذاب مقيم (( به معناى عذاب دايم است ، و مناسب با حلول هم همين است ، و جدا كردن عذابى كه خواركننده است از عذاب مقيم ، شاهد آن است كه مراد از اولى ، عذاب دنيا و مراد از دومى عذاب آخرت است . و در اين جمله شديدترين تهديد است . و معنايش اين است كه به مشركين از قوم خود خطاب كن و بگو: اى مردم همچنان و مستمر عمل كنيد بر همين حال كفر و عناد كه در آن هستيد، من هم بر طبق آنچه ماءمور شده ام به استمرار عمل مى كنم و به هيچ وجه از آن منصرف نمى شوم . پس به زودى مى فهميد چه كسى در دنيا به عذابى دچار مى شود كه خوارش كند، - همچنان كه در جنگ بدر دچار شدند - و در آخرت به عذابى كه هرگز از او جدا شدنى نيست . إِنَّا أَنزَلْنَا عَلَيْك الْكِتَب لِلنَّاسِ بِالْحَقِّ ... اين آيه در مقام تعليل دستورى است كه در آيه قبلى داده بود. و لام در كلمه ((للناس (( لام تعليل است ، يعنى ما اين كتاب را براى مردم بر تو نازل كرديم ، تا تو بر آنان تلاوت كنى و مطالبش را به آنان برسانى ، و حرف ((باء(( در كلمه ((بالحق (( براى ملابست است ، يعنى كتاب را در حالى كه حق بوده و با هيچ باطلى آميخته نبود بر تو نازل كرديم . فَمَنِ اهْتَدَى فَلِنَفْسِهِ وَ مَن ضلَّ فَإِنَّمَا يَضِلُّ عَلَيْهَا اين جمله فرع و نتيجه انزال كتاب است به حق ، براى اينكه هر كس به وسيله آن راه يابد، نفع اين هدايت كه سعادت زندگى دنيا و ثواب دار آخرت است به خودش عايد مى شود و هر كس به گمراهى خود باقى بماند و با اين كتاب راه را نيابد، شقاوت و وبال گمراهى اش كه (بدبختى در دنيا و) عذاب آخرت است به خودش عايد مى شود، پس خداى سبحان بزرگتر از آن است كه از هدايت آنان سود و از گمراهيشان ضرر ببيند.
((و ما انت عليهم بوكيل (( - يعنى امر آنان به تو واگذار نشده تا در تدبير شؤ ون آنان مسؤ ول باشى و در نتيجه تلاش كنى تا هدايت را به هر نحوى شده در دل آنان وارد سازى . و معناى آن اين است كه ما به تو دستور داده ايم ايشان را به آنچه گفته ايم تهديد كنى ، چون ما قرآن را به حق و براى اين نازل كرده ايم كه آن را بر مردم بخوانى و بس ، حال هر كس با آن هدايت يافت ، نفع هدايتش عايد خودش مى شود و هر كس گمراه شد و هدايت نيافت ، ضرر گمراهى نيز عايد خودش مى شود، و تو از طرف من وكيل و مدبر شؤ ون آنان نيستى ، تا هدايت را در دل آنان جاى دهى ، تو از اين بابت هيچ اختيارى و مسؤ وليتى ندارى . اللَّهُ يَتَوَفى الاَنفُس حِينَ مَوْتِهَا ...
معناى توفى انفس و وجه اسناد آن به خداوند در جايى ، و به ملك الموت ورسل در جاهاى ديگر
در مجمع البيان گفته : كلمه ((توفى (( به معناى گرفتن چيزى است به طور تمام ، مثلا وقتى مى گويند: ((توفيت حقى من فلان (( و نيز ((استوفيت حقى من فلان (( معنايش اين است كه من تمامى حقم را از فلانى گرفتم . و اگر در آيه شريفه مسند اليه ((اللّه (( را مقدم بر مسند ((يتوفى (( آورد، براى اين است كه حصر را برساند و بفهماند قبض روح تنها كار خدا است ، نه غير. و اگر اين آيه با آيه ((قل يتوفيكم ملك الموت الّذى وكل بكم (( و آيه ((حتى اذا جاء احدكم الموت توفته رسلنا((. ضميمه شود، اين معنا را مى دهد كه : اصالت در گرفتن جانها كار خداست نه غير، ولى به تبعيت و به اجازه خدا كار ملك الموت و فرستادگان خدا كه ياران ملك الموتند نيز هست ، همانطور كه اين ياران هم به اجازه ملك الموت كار مى كنند. ((اللّه يتوفى الانفس حين موتها(( - مراد از ((انفس ((، ارواح است ، ارواحى كه متعلق به بدنها است ، نه مجموع روح و بدن ، چون مجموع روح و بدن كسى در هنگام مرگ گرفته نمى شود، تنها جانها گرفته مى شود، يعنى علاقه روح از بدن قطع مى گردد، و ديگر روح به كار تدبير بدن و دخل و تصرف در آن نمى پردازد. و مراد از كلمه ((موتها(( مرگ بدنها است ، حال يا اينكه مضافى در عبارت تقدير بگيريم و بگوييم تقدير آيه ((اللّه يتوفى الانفس حين موت ابدانها: خدا جانها را در هنگام مرگ بدنها مى گيرد(( بوده ، و يا اينكه نسبت دادن مرگ به روح را مجاز عقلى بگيريم ،
و عين همين حرف در كلمه ((منامها(( مى آيد، چون روح نمى خوابد، بلكه اين بدن است كه به خواب مى رود. پس در اينجا نيز يا بايد بگوييم : تقدير ((فى منام ابدانها(( است و يا مجاز عقلى قائل شويم . ((و التى لم تمت فى منامها(( - اين جمله عطف است بر كلمه ((انفس (( در جمله قبلى و ظاهرا كلمه ((منام (( اسم زمان و متعلق به كلمه ((يتوفى (( باشد. و تقدير آيه ((يتوفى الانفس التى لم تمت فى وقت نومها(( باشد، يعنى و آن أ نفسى كه در هنگام خواب نمرده اند.
اشاره به تغاير نفس و بدن و اينكه مردن و خواب هر دو توفى و قبض روح است
خداى تعالى ما بين همين ارواح و انفسى كه در هنگام خواب قبض مى شوند، تفصيل مى دهد، و آن را دو قسم مى كند و مى فرمايد: ((فيمسك التى قضى عليها الموت و يرسل الاخرى الى اجل مسمى (( يعنى آن ارواحى كه قضاى خدا بر مرگشان رانده شده ، نگه مى دارد و ديگر به بدنها برنمى گرداند، و آن ارواحى كه چنين قضايى بر آنها رانده نشده ، آنها را روانه به سوى بدنها مى كند، تا آنكه براى مدتى معين كه منتهى اليه زندگى آنهاست زنده بمانند. و اينكه مدت معين را غايت روانه كردن ارواح قرار داده ، خود دليل بر آن است كه مراد از روانه كردن ارواح ، جنس آن است ، به اين معنا كه بعضى از أ نفس را يك بار ارسال مى كند، و بعضى را دو بار و بعضى را بيشتر و بيشتر تا برسد به آن مدت مقرر. از اين جمله دو نكته استفاده مى شود: اول اينكه : نفس آدمى غير از بدن اوست ، براى اينكه در هنگام خواب از بدن جدا مى شود و مستقل از بدن و جداى از آن زندگى مى كند. دوم اينكه : مردن و خوابيدن ، هر دو توفى و قبض روح است ، بله اين فرق بين آن دو هست كه مرگ قبض روحى است كه ديگر برگشتى برايش نيست ، و خواب قبض روحى است كه ممكن است روح دوباره برگردد. خداى سبحان سپس آيه را با جمله ((ان فى ذلك لايات لقوم يتفكرون (( تمام مى كند و مى فهماند كه : مردم متفكر از همين خوابيدن و مردن متوجه مى شوند كه مدبر امر آنان خداست ، و روزى همه آنان به سوى خدا برمى گردند و خداوند سبحان به حساب اعمالشان مى رسد. أَمِ اتخَذُوا مِن دُونِ اللَّهِ شفَعَاءَ ... كلمه ((ام (( منقطعه و به معناى ((بلكه (( است . و معناى آيه چنين است : ((بلكه مشركين به جاى خدا شفيعانى كه همان خدايانشان باشد گرفته ، و آنها را پرستيدند، تا نزد خدا شفاعتشان كنند((. و اين همان مضمونى است كه آيه اول سوره يعنى ((ما نعبدهم الا ليقربونا الى اللّه زلفى و آيه و يقولون هولاء شفعاونا عند اللّه (( آن را افاده مى كنند.
توضيح اينكه شفاعت كننده بايد، مالك باشد، پس همه شفاعت ها از آن خدا و منتهى بهاوست كه مالك همه چيز است
((قل او لو كانوا لا يملكون شيئا و لا يعقلون (( - در اين جمله رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) را دستور مى دهد سخن مشركين را از اين طريق كه اطلاق كلامشان درست نيست رد كند، چون اين معنا بديهى است كه شفاعت وقتى تصور دارد كه شفيع علمى به حال ما داشته باشد و بفهمد كه از مقام بالاتر خود براى ما چه بخواهد و نيز بداند كه از چه كسى مى خواهد و براى چه كسى مى خواهد ؟ بنابراين ، معنا ندارد كه مشتى سنگ بى شعور كه نامش را شفيع نهاده اند شفيع بوده باشند. علاوه بر اين شفيع بايد مالك شفاعت و داراى چنين اختيارى باشد، و مقام بالاتر به او چنين حقى داده باشد، و ما مى دانيم كه غير از خدا كسى مالك چيزى نيست ، مگر آنچه را كه باز خدا به كسى تمليك كرده باشد، و اجازه تصرف در آن چيز را به او داده باشد، پس اينكه به طور مطلق مى گويند: اين بتها و اولياى ما شفيع ما هستند، درست نيست ، چون اطلاق كلامشان شامل مى شود آنچه را حتى مالك نيستند، و آنچه را كه اصلا علمى بدان ندارند، با اينكه هيچ دليل و اطلاعى ندارند كه خدا چنين حقى به بتها داده ، پس اين سخن مشركين گزافى بيش نيست و گزاف ، نمى شود پايه عقايد آدمى باشد. پس استفهام در جمله ((اولو كانوا...(( استفهام انكارى است ، و معنايش اين است كه به ايشان بگو: آيا آلهه را شفيعان خود مى گيريد، هر چند كه مانند ملائكه از پيش خود مالك هيچ چيز نباشند؟ و يا مانند بتها علم و عقلى نداشته باشند؟ اين عقيده ، بسيار سفيهانه است . قُل لِّلَّهِ الشفَعَةُ جَمِيعاً لَّهُ مُلْك السمَوَتِ وَ الاَرْضِ ... اين جمله توضيح و تاءكيد مطلب سابق است كه مى فرمود: ((هر چند اگر مالك چيزى نباشند؟((. و لام در كلمه ((لله : براى خدا(( لام ملكيت است . و جمله ((له ملك السموات و الاءرض (( در مقام تعليل جمله قبل است و معنايش اين است كه : هر شفاعتى كه فرض شود مملوك خداست ، براى اينكه مالك تمامى اشيا اوست ، مگر آنكه او به كسى اجازه در چيزى را بدهد، در آن صورت آن كس مالك آن چيز مى شود، (در عين حالى كه باز مالك اصلى و حقيقى همان چيز خداست ) و اما اينكه معتقدند كه بعضى از بندگان خدا مانند ملائكه مالك شفاعت هستند، هيچ دليلى بر آن ندارند، بلكه خود خداى تعالى صريحا فرموده : ((ما من شفيع الا من بعد اذنه ((.
اشاره به اينكه شفيع حقيقى تنها خداوند است
البته براى آيه شريفه مورد بحث معنايى دقيقتر هست ، در صورتى كه آن را با امثال آيه ((ليس لهم من دونه ولى و لا شفيع (( ضميمه كنيم ، و آن معنا اين است كه شفيع در حقيقت ، خود خداى سبحان است . و شفيعان ديگرى كه به راستى مى توانند شفاعت كنند، شفاعت آنان نيز به اذن خدا است . و ما در جلد اول اين كتاب در بحث شفاعت گفتيم كه : برگشت شفاعت بالاخره به اين مى شود كه يكى از صفات خدا بين خدا و شخص شفاعت خواه واسطه گردد تا حال او را اصلاح كند، مانند واسطه شدن رحمت و مغفرت او، بين او و بين بنده گنهكار، تا او را از وبال گناهش و از عذاب ، نجات بخشد. و فرق بين اين ملك و ملك در وجه قبلى اين است كه در وجه قبلى مالك شفاعت متصف به مملوكش نمى شود، يعنى او را شفيع نمى گويند، و شفاعت داشتن او مثل خانه داشتن زيد و عمرو نيست ، بخلاف ملك در اين وجه ، كه مالك در آن متصف به مملوكش مى شود، و او را شفيع مى ناميم ، همان طور كه زيد شجاع را به خاطر اينكه مالك شجاعت و داراى آن است شجاع مى ناميم . ((ثم اليه ترجعون (( - اين جمله تعليل ديگرى است براى جمله قبلى كه مى فرمود: خدا مالك همه شفاعتها است و شفاعت را در خدا منحصر مى كرد. به اين بيان كه شفاعت را كسى مالك است كه امر مشفوع له و شخص محتاج به شفاعت بالاخره به او منتهى مى شود، اگر خواست شفاعت را قبول نموده و حال او را اصلاح مى كند و گرنه ، نه . و اما غير او، وقتى مالك شفاعت مى شود كه باز آن مالك راضى باشد و به وى اجازه شفاعت داده باشد و تنها كسى كه امور بندگان محتاج به شفاعت به او منتهى مى شود خداست نه آلهه اى كه مشركين به جاى خدا مى خوانند، پس مالك تمامى شفاعتها خداست ، پس اينكه مى گويند: اوليايشان به طور مطلق شفيعان ايشان هستند و به همين جهت به طور مطلق آنها را عبادت مى كنند، عقايدى است كه هيچ مبناى قابل اعتمادى ندارد. بعضى از مفسرين گفته اند: جمله ((ثم اليه ترجعون (( تهديدى است براى كفار، گويا فرموده : سپس به سوى او برمى گرديد و مى فهميد كه آلهه شما. شما را شفاعت نمى كنند، آن وقت عبادت يك عمرتان هدر رفته است .
بعضى ديگر گفته اند: احتمال دارد كه اين جمله تصريح باشد بر اينكه خدا مالك آخرت است كه شفاعت بيشتر در آنجا سود مى دهد، و نيز اشاره باشد به اينكه ملك هاى صورى كه غير خدا خود را مالك آن مى پندارند روزى خواهد رسيد كه از غير خدا منقطع گردد. ولى وجه صحيح همان است كه ما گفتيم . وَ إِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وَحْدَهُ اشمَأَزَّت قُلُوب الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالاَخِرَةِ ... مراد از اينكه فرمود: ((وقتى خدا به تنهايى ذكر مى شود(( اين است كه وقتى خدا را ياد مى كنند و نامى از خدايان ايشان نمى برند، كه مصداق روشن آن كلمه ((لا اله الا اللّه (( است . و كلمه ((اشمازت (( از مصدر ((اشمئزاز(( است كه به معناى انقباض و نفرت از چيزى است . و اگر از اوصاف مشركين تنها مساءله بى ايمانى به آخرت را نام برد، بدين جهت است كه ريشه و اساس نفرت آنان از شنيدن نام خدا همين بى ايمانى به آخرت بوده است ، چون اگر به آخرت ايمان مى داشتند و باور داشتند كه روزى به سوى خدا برمى گردند و جزاى كرده هاى خود را مى بينند، قطعا خدا را پرستش مى كردند، نه اولياى خود را و هرگز از شنيدن نام خدا به تنهايى نفرت نمى كردند. ((و اذا ذكر الّذين من دونه اذا هم يستبشرون (( - منظور از ((الّذين من دونه (( همان آلهه ايشان است . و كلمه ((استبشار(( به معناى مسرت درونى است ، مسرتى كه اثرش در چهره انسان ظاهر شود. قُلِ اللَّهُمَّ فَاطِرَ السمَوَتِ وَ الاَرْضِ عَلِمَ الْغَيْبِ وَ الشهَدَةِ أَنت تحْكمُ ... وقتى رشته كلام به جايى رسيد كه ديگر براى كسى اميد خيرى در مشركين نماند، چون امر آخرت را فراموش و بازگشت به سوى خدا را انكار كردند، به حدى كه از شنيدن نام خدا متنفر مى شدند، لذا پيامبر خود را دستور مى دهد نام خداى تعالى را به تنهايى ببرد و حكم او در بندگان را در آنچه اختلاف دارند به صورت التجا به خداى تعالى به ايشان تذكر دهد، التجايى كه در آن اقرار به معاد هست ، در اين التجا خداى تعالى را به وصف ((فاطر السموات و الاءرض (( ستوده ، يعنى خدايى كه آسمانها و زمين را از كتم عدم به ساحت وجود درآورده ، و نيز به وصف ((عالم الغيب و الشهادة (( ستوده ، يعنى خدايى كه هيچ چيزى بر او پوشيده نيست ، (نه از عالم ماوراى محسوسات و نه از محسوسات )، و لازمه چنين علمى اين است كه به حق حكم كند و حكمش هم نافذ است .
وصف عذابى كه ظالمان منكران معاد در قيامت مى بينند
وَ لَوْ أَنَّ لِلَّذِينَ ظلَمُوا مَا فى الاَرْضِ جَمِيعاً وَ مِثْلَهُ مَعَهُ لافْتَدَوْا بِهِ مِن سوءِ الْعَذَابِ يَوْمَ الْقِيَمَةِ ... مراد از ((الّذين ظلموا(( كسانى است كه در دنيا ظلم كردند، بنابراين فعل ((ظلموا(( در اينجا مفاد وصف را افاده مى كند و مراد منكرين معادند، همچنان كه در جاى ديگر فرموده : ((ان لعنة اللّه على الظالمين الّذين يصدون عن سبيل اللّه و يبغونها عوجا و هم بالاخرة كافرون ((. و معناى آيه اين است كه : اگر ظالمين كه منكر معادند دو برابر آنچه در زمين از اموال و ذخائر و گنجينه ها است ، مى داشتند، همانا همه آن را مى دهند تا از سوء عذاب برهند. ((و بدا لهم من اللّه ما لم يكونوا يحتسبون (( - كلمه ((بدا(( فعل ماضى از مصدر ((بداء(( و ((بدو(( است كه به معناى ظهور است . و كلمه ((يحتسبون (( از مصدر ((حساب (( و ((حسبان (( است كه به معناى شمردن است . و ((احتساب (( به اين معنا است كه انسان بنا بگذارد چيزى را مورد اعتنا قرار داده ، آن را چيزى بشمارد و بپندارد، و بسيار مى شود كه ((حسبان (( و ((احتساب (( به معناى ظن و پندار استعمال مى شود، همچنان كه بعضى گفته اند در جمله ((ما لم يكونوا يحتسبون (( به همين معنا استعمال شده است ، يعنى در قيامت چيزهايى برايشان هويدا مى شود كه خيالش را هم نمى كردند. ليكن راغب ميان ((حسبان (( و ((ظن (( فرق گذاشته ، چون مى گويد: ((حسبان (( اين است كه به يكى از دو نقيض مثلا آمدن و نيامدن مسافر حكم كند و در ذهن ترجيح دهد كه او مى آيد بدون اينكه اصلا به احتمال نيامدن توجهى داشته باشد، ولى نسبت به آمدن او در معرض آن باشد كه دچار شك شود، ((ظن (( هم قريب به همين معنا است . و ليكن با اين تفاوت كه صاحب ((ظن ((، هم احتمال آمدن وى را مى دهد و هم احتمال نيامدن ، ولى احتمال آمدن در نظرش قويتر است . و مقتضاى سياق آيه اين است كه : مراد اين باشد كه اعلام بدارد: مشركين به زودى در روز قيامت به امورى برخواهند خورد كه وضع آن امور مافوق تصورشان و بزرگتر و هول انگيزتر از آن بوده كه به ذهن آنان خطور كرده ، نه اينكه مراد اين باشد كه ايشان چيزهايى خواهند ديد كه اعتقاد به آن نداشتند.
و كوتاه سخن آنكه مشركين از انبيا و مؤ منين مى شنيدند كه خدا حساب و ميزانى براى اعمال دارد و قضا و آتش و الوانى از عذاب دارد، آنگاه شنيده هاى خود را - با انكارى كه نسبت به آن داشتند - بر آنچه در ذهنشان بود يعنى آتش دنيا و عذاب دنيا و حساب و ميزان دنيا مقايسه مى كردند و چون در قيامت به آنها برخورند، خواهند ديد كه بزرگتر از آن است كه در دنيا به خاطر كسى خطور كند. پس اين آيه در توصيف عذاب خدا، نظير آيه ((افلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اعين (( است در توصيف نعيم اهل بهشت . و نيز مقتضاى سياق آن است كه ظهور مزبور از قبيل ظهور بعد از خفا، و انكشاف بعد از استتار باشد، همچنان كه آيه ((لقد كنت فى غفلة من هذا فكشفنا عنك غطاءك فبصرك اليوم حديد(( نيز همين معنا را مى رساند و مى فهماند كه عالم آخرت در همين عالم نيز بوده ، و ليكن پنهان و در پرده ، و در قيامت اين پرده ها كنار مى رود. وَ بَدَا لهَُمْ سيِّئَات مَا كسبُوا ... يعنى در آن روز كارهاى زشتشان بعد از آنكه در دنيا از نظرشان پنهان بود، برايشان آشكار مى شود. بنابراين ، اين جمله همان را مى گويد كه آيه ((يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء((، آن را افاده مى كند. ((و حاق بهم ما كانوا به يستهزؤ ن (( - يعنى همان عذابهاى گوناگون و هولها و شدايدى كه از اولياى دين درباره قيامت مى شنيدند، و آن را استهزا مى كردند، بر آنان نازل شد و به ايشان رسيد. فَإِذَا مَس الانسنَ ضرُّ دَعَانَا ثمَّ إِذَا خَوَّلْنَهُ نِعْمَةً مِّنَّا قَالَ إِنَّمَا أُوتِيتُهُ عَلى عِلْمِ ... اين آيه شريفه در مقام تعليل آن بيانى است كه در سابق در وصف ظالمان داشت و به همين جهت بر سر آن ((فا(( تفريع آورد تا سخن را نتيجه و متفرع بر مطالب قبل كند، تفرعى كه بيان بر مبين دارد.
پس خداى تعالى بعد از آنكه حال ستمگران را بيان كرد كه از هر آيتى كه بر حق دلالت مى كرد رويگردان بودند و به حجتهايى بر عليه شان اقامه مى شد گوش فرا نمى دادند و موعظه را نمى شنيدند و به عبرت ، اعتنايى نداشتند، و در نتيجه همين سرسختيها ربوبيت خداى تعالى و مساءله بعث و حساب را منكر شدند و كارشان به جايى رسيد كه حتى دلهايشان از شنيدن نام خداى يگانه متنفر مى شد. اينك در اين آيه مى فرمايد كه : اين اعراض ، مخصوص كفار معاصر آن جناب نيست ، بلكه اين مقتضاى طبع هر انسانى است كه به پيروى هواى نفس گرايش دارد و به نعمتهاى مادى و اسباب ظاهرى پيرامونش مغرور است ، پس انسان طبعا هم فراموشكار است ، هر وقت دچار گرفتارى شود، متوجه پروردگارش گشته و او را به خلوص مى خواند و چون پروردگارش نعمتى به او ارزانى بدارد، آن نعمت را به خودش نسبت مى دهد، و مى گويد هنر خودم بود و پروردگارش را فراموش مى كند، و نمى داند كه همين خود فتنه اى است كه با آن امتحانش مى كنند. پس جمله ((فاذا مس الانسان ضر(( يعنى و چون مرض يا شدتى به انسان برسد، ((دعانا(( ما را مى خواند، و تنها به سوى ما متوجه مى شود، و از غير ما قطع اميد مى كند.
ناسپاس بودن آدمى ، كه چون خدا نعمتى به او داد مى گويد: اوتيته على علم
و در جمله ((ثم اذا خولناه نعمة منا قال انما اوتيته على علم (( كلمه ((خولناه (( ماضى از مصدر ((تخويل (( است و تخويل به معناى عطا كردن به طور بخشش است . و اگر نعمت را مقيد به قيد ((منا(( كرد، براى اين است كه بفهماند وصف نعمت براى آن محفوظ است ، و معنايش اين است كه : چون نعمتى از ناحيه خود به او بدهيم كه نعمت بودنش كاملا روشن است ، و همه مى دانند كه از ناحيه ماست ، مع ذلك مى گويد: اين نعمتها از هنرمندى خودم است . و ضمير در ((اوتيته (( به نعمت برمى گردد، البته نه به اعتبار لفظش ((چون اگر به اين اعتبار بود بايد مى فرمود ((اوتيتها(( چون لفظ نعمت مؤ نث است و بايد ضمير مؤ نث بدان برگردد((، بلكه به اعتبار معناى نعمت كه يا ((مال (( است و يا مطلق ((شى ء(( و چون كلمه مال و كلمه شى ء مذكر است مى توان ضمير مذكر به آن برگردانيد. و عنايت در جمله مورد بحث اين است كه اشاره كند كه چنين انسان ناسپاسى ، اعتراف نمى كند كه نعمتش از ماست ، بلكه رابطه اش را از ما قطع مى كند، و به همين منظور نمى گويد: ((اوتيتها(( (چون كلمه نعمت دلالت دارد بر اينكه منعمى آن را داده ) بلكه مى گويد: ((اوتيته ((، تا اعتراف نكرده باشد به اينكه خدا آن نعمت را به او داده .
و نيز نمى گويد: ((آتانى اللّه ((، خدا آن را به من داده ، بلكه با صيغه مجهول تعبير مى كند و مى گويد ((اوتيته (( تا به كلى دهنده را مسكوت بگذارد. و اين دو تعبير، يعنى تعبير ((نعمة منا(( و تعبير ((اوتيته (( از تعبيرهاى لطيف قرآنى است . البته مفسرين ديگر براى مذكر آمدن ضمير در اوتيته وجوه ديگرى ذكر كرده اند كه هيچ يك موجه نيست و اگر خواننده بخواهد به آنها اطلاع يابد، بايد به تفاسير مفصل مراجعه كند. و سازگار با سياق آيه آن است كه معناى ((على علم ((، ((على علم منى (( باشد، يعنى من اين مال را با علم و هنر و خبرگى خودم به دست آورده ام و راه جمع كردن ثروت را مى دانستم . ولى بعضى از مفسرين گفته اند: مراد اين است كه من اين مال را با علمى از خدا به دست آوردم ، چون خدا در من خيرى سراغ داشت . و خلاصه چون مى دانست من آدم خوبى هستم ، و مستحق آنم كه نعمتم بدهد، لذا آن را به من ارزانى داشت . بعضى ديگر گفته اند: ((مراد اين است كه من اين مال را كه به دست آوردم ، مى دانستم كه خدا از من راضى است ((. ولى خواننده عزيز خود متوجه است به اينكه بيانى كه ما در معناى جمله ((ثم اذا خولناه نعمة منا قال انما اوتيته (( آورديم با هيچ يك از اين اقوال نمى سازد. ((بل هى فتنة و لكن اكثرهم لا يعلمون (( - يعنى بلكه آن نعمتى كه ما به وى داديم فتنه و آزمايشى بود كه خواستيم او را به وسيله آن نعمت بيازماييم ، اما بيشترشان متوجه اين معنا نيستند. بعضى از مفسرين گفته اند: ((معناى آن اين است كه بلكه نعمت مزبور عذابى است براى آنان ((. و بعضى ديگر گفته اند: ((بلكه اين سخنى كه مى گويند، فتنه اى است براى آنان كه به خاطر همان عقاب خواهند شد((. ولى اين دو وجه و مخصوصا وجه دومى بعيد است . قَدْ قَالهََا الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ فَمَا أَغْنى عَنهُم مَّا كانُوا يَكْسِبُونَ فَأَصابهُمْ سيِّئَات مَا كَسبُوا ضمير در ((قد قالها(( به سخن قبلى ناسپاسان برمى گردد و به اين اعتبار آن را مؤ نث آورده كه مقاله و يا كلمهاى به شمار مى رود.