تفسیر:المیزان جلد۱۶ بخش۳۳
اشاره به زمينه نزول آيه : «يا ايهاا النبى اتق الله و لا تطع الكافرين و المنافقين ...»
در اين آيه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) ماءمور شده به تقواى از خدا، و در آن زمينه چينى شده براى نهى بعدى ، يعنى نهى از اطاعت كافرين و منافقين
در اين سياق ، كه سياق نفى است ، بين كفار و منافقين جمع شده ، و هر دو را ذكر كرده ، و از اطاعت هر دو نهى فرموده ، از اين معنا كشف مى شود كه كفار از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) چيزى مى خواسته اند كه مورد رضاى خداى سبحان نبوده ، منافقين هم كه در صف مسلمانان بودند، كفار را تاييد مى كردند، و از آن جناب به اصرار مى خواستند كه پيشنهاد كفار را بپذيرد، و آن پيشنهاد، امرى بوده كه خداى سبحان به علم و حكمت خود بر خلاف آن حكم رانده بوده ، و وحى الهى هم بر خلاف آن نازل شده بود و نيز كشف مى شود كه آن امر، امر مهمى بوده ، كه بيم آن مى رفته كه اسباب ظاهرى بر خلاف آن مساعدت نكند، و بر عكس ، بر وفق آن كمك كند، مگر آنكه خدا بخواهد جلو آن اسباب را بگيرد، لذا رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) ماءمور شده از اجابت كفار نسبت به خواهششان خوددارى كند، و آنچه به او وحى شده متابعت نمايد، و از كسى نهراسيده و بر خدا توكل كند با اين بيان روايتى كه در شان نزول آيه وارد شده تاييد مى شود، چون در آن روايت آمده كه عده اى از صناديد و روساى قريش ، بعد از داستان جنگ احد به مدينه آمدند، و از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) امان خواستند، و درخواست كردند كه آن جناب با ايشان و بت پرستى ايشان كارى نداشته باشد، ايشان هم با او و يكتا پرستى اش كارى نداشته باشند، اين آيه ها نازل شد كه نبايد دعوت ايشان را اجابت كنى ، و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) هم از اجابت خواسته آنان خوددارى نمود، كه ان شاءالله جريانش در بحث روايتى آينده خواهد آمد با بيانى كه گذشت وجه اينكه چرا دنبال آيه فرمود: ((ان الله كان عليما حكيما(( و نيز وجه تعقيب آيه مورد بحث به دو آيه بعد معلوم و روشن مى شود وَ اتَّبِعْ مَا يُوحَى إِلَيْك مِن رَّبِّك إِنَّ اللَّهَ كانَ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيراً اين آيه شريفه در حد خود عموميت دارد، چون رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) بايد از همه آنچه كه به وى وحى مى شود پيروى كند، و ليكن از جهت اينكه در سياق نهى قرار گرفته ، و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را امر مى كند به پيروى آنچه به وى وحى شده ، لذا مخصوص به مساله پيشنهادى كفار و منافقين است ، كه نتيجه پيروى آن اين است كه بر طبق آن عمل كند، نه بر طبق خواسته آنان ، به دليل اينكه دنبالش فرمود: خدا به آنچه مى كنيد با خبر است
وَ تَوَكلْ عَلى اللَّهِ وَ كفَى بِاللَّهِ وَكِيلاً اين آيه مانند آيه سابق با اينكه فى حد نفسه عام است ، ليكن به خاطر وقوعش در سياق نهى دلالت مى كند بر امر به توكل بر خدا در خصوص عمل به امر خدا و وحى او، و نيز اشعار دارد بر اينكه امر مزبور مطلب مهمى است ، كه از نظر اسباب ظاهرى عمل به آن محذور دارد و درد سر ايجاد مى كند، و هر دلى كه باشد دچار وحشت و دل واپسى مى شود مگر آنكه كسى در عمل به آن توكل به خداى سبحان كند، كه او يگانه سببى است كه هيچ سبب مخالفى بر او غلبه نمى كند مَّا جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِّن قَلْبَينِ فى جَوْفِهِ معناى جمله : ((ما جعل الله من قلبين فى جوفه (( و ارتباط آن را باقبل و بعد اين جمله كنايه است از اينكه ممكن نيست كسى بين دو اعتقاد متنافى و دو راى متناقض جمع كند، اگر دو اعتقاد متنافى ديديم بايد بدانيم كه دو قلب به آن دو معتقد است ، يعنى دو فرد مخالف هر يك به يكى از آن دو اعتقاد دارند، و ممكن نيست يك فرد به هر دو معتقد باشد، و اينكه فرمود: ((ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه - خدا در جوف كسى دو قلب ننهاده (( منظور از آن بيشتر بيان كردن است ، همچنان كه در جمله ((و لكن تعمى القلوب التى فى الصدور(( نيز اين زيادى آمده بعضى از مفسرين گفته اند: جمله مورد بحث زمينه چينى و مقدمه اى است كه الغاى مساله ظهار و پسرگيرى را كه بعدا بيان مى كند تعليل نمايد، براى اينكه ظهار (اينكه به همسرت بگويى پشت تو چون پشت مادرم است ، و با اين سخن او را بر خود حرام كنى ) جمع بين دو متنافى است ، يعنى زوجيت و مادرى ، و همچنين فرزند ديگران را فرزند خود خواندن دو متنافى است ، كه در يك قلب جمع نمى شوند: ((ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه (( ولى به نظر ما بعيد نيست كه بگوييم آيه شريفه تعليل مطلب قبل است ، كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را از اطاعت كفار و منافقين نهى مى كرد و به پيروى آنچه به وى وحى مى شود امر مى فرمود، جمله مورد بحث اين امر و نهى را تعليل مى كند و مى فرمايد اطاعت خدا با اطاعت كفار و منافقين تنافى دارد، چون قبول ولايت خدا و ولايت آنان متنافى است ، مثل توحيد و شرك ، كه در يك قلب جمع نمى شود ((ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه ((
الغاء رسم و سنت ((ظهار(( و ((دعاء و تبنى - فرزند خواندگى وَ مَا جَعَلَ أَزْوَجَكُمُ الَّئِى تُظهِرُونَ مِنهُنَّ أُمَّهَتِكمْ در جاهليت ، رسم بود وقتى مرد از دست همسرش به خشم مى آمد، و مى خواست او را طلاق دهد يك نوع طلاقشان اين بود كه بگويد: پشت تو چون پشت مادرم است ، و يا بگويد بر من باد كه پشت تو را چون پشت مادرم بدانم ، و اين عمل را ((ظهار(( مى ناميدند و يك نوع طلاق مى دانستند كه اسلام آن را لغو كرد و بنابراين مفاد آيه اين است كه خداى تعالى همسران شما را به صرف اينكه ظهار كنيد، و بگوييد پشت تو چون پشت مادرم است ، مادر شما قرار نمى دهد، و چون قرار نداده ، پس هيچ اثرى براى اين كلام نيست ، و شارع اسلام آن را معتبر نشمرده وَ مَا جَعَلَ أَدْعِيَاءَكُمْ أَبْنَاءَكُمْ كلمه ((ادعياء(( جمع دعى ، به معناى پسر خوانده است ، و در جاهليت اين عمل ((دعاء(( و ((تبنى (( در بينشان دائر و معمول بوده است ، و همچنين در بين امت هاى مترقى آن روز، مانند روم و فارس كه وقتى كودكى را پسر خود مى خواندند، احكام فرزند صلبى را در حق او اجراء مى كردند، يعنى اگر دختر بود ازدواج با او را حرام مى دانستند، و چون پدر خوانده مى مرد، به او نيز مانند ساير فرزندان ارث مى دادند، و همچنين ساير احكام پدر و فرزندى را درباره او اجراء مى كردند، و اسلام اين عمل را نيز لغو كرد بنابراين مفاد آيه اين است كه خداى تعالى آن كسانى را كه شما آنها را فرزند خود خوانده ايد، فرزندان شما قرار نداده تا احكام فرزندان صلبى در حق آنان نيز جارى باشد ذَلِكُمْ قَوْلُكُم بِأَفْوَهِكُمْ وَ اللَّهُ يَقُولُ الْحَقَّ وَ هُوَ يَهْدِى السبِيلَ كلمه ((ذلكم (( در اين آيه اشاره به مساله ظهار، و فرزندخواندگى ، و يا تنها اشاره به مساله دومى است ، كه البته ظهور آيه در احتمال دومى روشن تر است ، مويدش هم اين است كه در آيه بعدى تنها حكم فرزندخواندگى را بيان مى كند و اينكه فرمود: ((قولكم بافواهكم (( معنايش اين است : اينكه شما فرزند ديگرى را به خود نسبت مى دهيد، سخنى است كه با دهان هاى خود مى گوييد، و جز اين اثرى ندارد، و اين تعبير كنايه است از بى اثر بودن اين سخن ، همچنان كه در آيه ((كلا انها كلمه هو قائلها(( نيز كنايه از بيهودگى آن سخن است ((و الله يقول الحق و هو يهدى السبيل (( - معناى حق بودن قول خدا اين است كه او از چيزى خبر مى دهد كه واقع و حقيقت مطابق آن است ، و اگر حكم و فرمانى براند، آثارش بر آن مترتب مى شود، و مصلحت واقعى مطابق آن است
و معناى راهنمايى اش به راه ، اين است كه هر كس را هدايت كند، بر آن راه حقى وادارش مى كند كه خير و سعادت در آن است ، و در اين دو جمله اشاره است به اينكه وقتى سخن شما بيهوده و بى اثر است ، و سخن خدا همواره با اثر و مطابق واقع است ، پس سخن خود را رها نموده و سخن او را بگيريد ادْعُوهُمْ لاَبَائهِمْ هُوَ أَقْسط عِندَ اللَّهِ ... وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَّحِيماً حرف ((لام (( در كلمه ((لابائهم (( لام اختصاص است ، و معناى آيه اين است كه : وقتى مى خواهيد پسر خوانده خود را معرفى و يا صدا كنيد، طورى صدا بزنيد كه مخصوص پدرانشان شوند، يعنى به پدرشان نسبت دهيد (و بگوييد اى پسر فلانى ، و نگوييد پسرم ) ((هو اقسط عندالله (( - ضمير ((هو(( به مصدرى بر مى گردد كه از ((ادعوهم (( فهميده مى شود، و معناى جمله اين است كه خواندنتان آنان را به نام پدرانشان ، به عدالت نزديك تر است ، و نظير اين آيه در برگشتن ضمير به مصدر مفهوم از جمله آيه ((اعدلوا هو اقرب للتقوى (( مى باشد و كلمه ((اقسط(( صيغه تفضيل از ماده ((قسط(( است ، كه به معناى عدالت است و معناى آيه اين است كه پسر خوانده هايتان را وقتى صدا مى زنيد به پدرانشان نسبت دهيد، براى اينكه نسبت دادن به پدرانشان ، عادلانه تر در نزد خدا است ((فان لم تعلموا آباءهم فاخوانكم فى الدين و مواليكم (( - مراد از ((علم نداشتن به پدران پسرخواندگان (( اين است كه پدران ايشان را با اسم و رسم و خصوصيات نشناسند. و كلمه ((موالى (( به معناى اولياء است ، و معناى آيه اين است كه : اگر پدران پسرخواندگان خود را نمى شناسيد (هنگام صدا زدن ) به غير پدرانشان نسبت ندهيد، بلكه آنان را برادر خطاب كنيد، و يا به اعتبار ولايت دينى ولى خود بخوانيد ((و ليس عليكم جناح فيما اخطاتم به و لكن ما تعمدت قلوبكم (( - يعنى گناهى بر شما نيست در مواردى كه اشتباها و يا از روى فراموشى ايشان را به غير پدرانشان نسبت دهيد، و ليكن در مواردى كه دلهايتان آگاه است ، و عمدا اين كار را مى كنيد، گناهكاريد - اين معنا در صورتى است كه كلمه ((ما(( را موصوله ، و به معناى ((آنچه (( بگيريم ، و اما اگر مصدر بگيريم معنايش چنين مى شود - و ليكن در تعمد دلهايتان گناه هست ، و جمله ((و كان الله غفورا رحيما(( مربوط به موارد اشتباه و خطا است
توضيح مفاد و مراد از اينكه فرمود: ((النبى اولى بالمؤ منين من انفسهم و ازواجه امهاتهم(( النَّبىُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنفُسِهِمْ وَ أَزْوَجُهُ أُمَّهَتهُمْ ((انفس مؤ منين ((، يعنى خود مؤ منين ، و بنابراين ، معناى ((اولى بودن رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به مؤ منين از خود مؤ منين (( اين است كه آن جناب اختياردارتر نسبت به مؤ منين است از خود مؤ منين ، و معناى اولويت اين است كه فرد مسلمان هر جا امر را دائر ديد بين حفظ منافع رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و حفظ منافع خودش ، بايد منافع رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را مقدم بدارد و بنابراين معناى آيه اين مى شود كه مومن هر حق و منافعى كه براى خودش قائل است ، اگر حفظ جان خويش است و اگر دوست داشتن خودش است ، و اگر براى خود حرمتى قائل است ، و اگر استجابت دعوت است ، و اگر به كار بردن اراده خويش است ، هر چه باشد، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) مقدم بر او است ، يعنى هر جا كه امر دائر شد بين حفظ جان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم )، يا جان خودش ، يا بين دوست داشتن رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم )، يا دوست داشتن خودش ، و همچنين ساير موارد ديگر، جانب رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را بر جانب خود ترجيح دهد در نتيجه ، اگر در هنگام خطر، جان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در مخاطره قرار گيرد، يك فرد مسلمان موظف است كه با جان خود سپر بلاى آن جناب شود و خود را فدايش كند و همچنين در تمامى امور دنيا و دين ، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) اولى و اختياردارتر است ، و اينكه گفتيم در تمامى امور دنيا و دين ، به خاطر اطلاقى است كه در جمله ((النبى اولى بالمؤ منين من انفسهم (( هست از اينجا روشن مى شود اينكه بعضى گفته اند: مراد اولويت آن جناب در دعوت است ، يعنى وقتى آن جناب مؤ منين را به چيزى دعوت كرد، و نفس مؤ منين ايشان را به چيز ديگر، واجب است دعوت او را اطاعت كنند و دعوت نفس خود را عصيان كنند، در نتيجه آيه مورد بحث همان را مى گويد كه آيه ((و اطيعوا الرسول (( و آيه ((و ما ارسلنا من رسول الا ليطاع باذن الله (( و آياتى ديگر نظير آن ، در مقام بيان آن است ، تفسير ضعيفى است براى اينكه گفتيم آيه مطلق است ، و همه شوون دنيايى و دينى را شامل مى شود
و همچنين آن تفسير ديگر كه گفته اند: مراد نافذتر بودن حكم آن جناب نسبت به حكمى كه مؤ منين عليه يكديگر مى كنند، مى باشد همچنان كه در آيه ((فسلموا على انفسكم (( منظور سلام كردن به يكديگر است ، پس به گفته اين مفسرين برگشت معناى آيه مورد بحث به اين است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) بر مؤ منين ولايت دارد، ولايتى كه فوق ولايت آنان نسبت به يكديگر است ، كه آيه ((و المومنون و المومنات بعضهم اولياء بعض (( بر آن دلالت دارد اين قول نيز ضعيف است براى اينكه سياق با آن مساعد نيست ((و ازواجه امهاتهم (( - اينكه زنان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) مادران امتند، حكمى است شرعى و مخصوص به آن جناب ، و معنايش اين است كه همانطور كه احترام مادر، بر هر مسلمان واجب ، و ازدواج با او حرام است ، همچنين احترام همسران رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) بر همه آنان واجب ، و ازدواج با آنان بر همه حرام است ، و در آيات بعد به مساله حرمت نكاح با آنان تصريح نموده و مى فرمايد ((و لا ان تنكحوا ازواجه من بعده ابدا(( پس تشبيه همسران رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به مادران ، تشبيه در بعضى از آثار مادرى است ، نه همه آنها، چون مادر به غير از وجوب احترام و حرمت نكاح ، آثار ديگرى نيز دارد، از فرزند خود ارث مى برد، و فرزند از او ارث مى برد، و نظر كردن به روى او جائز است ، و با دخترانى كه از شوهر ديگر دارد نمى شود ازدواج كرد، چون خواهر مادرى آدمى است ، و نيز پدر و مادر مادر، جد و جده آدمى است ، و برادرانش دايى ، و خواهرانش خاله انسان است ، ولى همسران رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به غير از آن دو حكم ، احكام ديگر مادرى را ندارند
بيان الويت در توراث صاحبان رحم از مؤ منين
وَ أُولُوا الاَرْحَامِ بَعْضهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فى كتَبِ اللَّهِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُهَجِرِينَ ...مَسطوراً كلمه ((ارحام (( جمع رحم است ، كه همان عضوى از زنان است كه نطفه شوهر را در خود جاى مى دهد، تا به صورت جنين در آمده ، و سپس متولد شود، و چون قرابتهاى نسبى بالاخره منتهى به يك رحم مى شود، بدين مناسبت خويشاوندان نسبى را رحم گفته اند، و دارندگان نسبت را ذى رحم خوانده اند
و مراد از اولويت در اين جمله كه فرمود: صاحبان رحم بعضى اولى بر بعض ديگرند، اولويت در توارث (از يكديگر ارث بردن ) است ، و منظور از كتاب خدا، يا لوح محفوظ است ، و يا قرآن ، و يا سوره قرآن ، و جمله ((من المؤ منين و المهاجرين ((، بيان مى كند آن كسانى را كه صاحبان رحم از آنان اولى به ارثند و مراد از مؤ منين ، مؤ منين غير مهاجر است ، و معناى آيه اين است كه صاحبان رحم بعضيشان اولى به بعض ديگر از مهاجرين ، و سائر مؤ منين هستند كه به ملاك برادرى دينى از يكديگر ارث مى بردند، و اين اولويت در كتاب خدا است ، و چه بسا احتمال داده شود كه ((جمله من المؤ منين و المهاجرين ((، بيان صاحبان رحم باشد، كه در اين صورت معنا چنين مى شود: صاحبان رحم از مهاجرين و غير مهاجرين بعضى اولى از بعضى ديگرند اين آيه ناسخ حكمى است كه در صدر اسلام اجراء مى شد و آن اين بود كه كسانى كه به خاطر حفظ دينشان از وطن و آنچه در وطن داشتند چشم مى پوشيدند، و يا صرفا به خاطر دين با يكديگر دوستى مى كردند، در بين خود از يكديگر ارث مى بردند، آيه مورد بحث اين حكم را نسخ كرد، و فرمود: از اين به بعد تنها خويشاوندان از يكديگر ارث مى برند كلمه ((الا(( در جمله ((الا ان تفعلوا الى اولياءكم معروفا(( استثناء منقطع است ، (استثنايى است كه مستثنى از جنس مستثنى منه نباشد) و مراد از فعل معروف نسبت به اولياء، اين است كه چيزى از مال را براى آنان وصيت كنى ، كه در شرع اسلام به ثلث مال و كمتر از آن تحديد شده ((كان ذلك فى الكتاب مسطورا((، يعنى حكم فعل معروف ، و وصيت كردن به چيزى از مال ، در لوح محفوظ يا در قرآن و يا در سوره نوشته شده وَ إِذْ أَخَذْنَا مِنَ النَّبِيِّينَ مِيثَقَهُمْ وَ مِنك وَ مِن نُّوحٍ وَ إِبْرَهِيمَ وَ مُوسى وَ عِيسى ابْنِ مَرْيمَ وَ أَخَذْنَا مِنْهُم مِّيثَقاً غَلِيظاً
الغاء سنت توراث غير ارحام از يكديگر - مراد از ميثاقى كه خداوند از پيامبران گرفت
اضافه ميثاق به ضميرى كه به انبياء بر مى گردد، خود دليل است بر اينكه مراد از ميثاق انبياء، ميثاق خاص به ايشان است ، همچنان كه بردن نام پيغمبران به لفظ انبياء اين معنا را مى فهماند، كه ميثاق پيغمبران ميثاقى است كه با صفت نبوت آنان ارتباط دارد، و غير از آن ميثاقى است كه از عموم بشر گرفته و آيه ((و اذ اخذ ربك من بنى آدم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم على انفسهم الست بربكم قالوا بلى (( از آن خبر مى دهد
و مساله ميثاق گرفتن از انبياء در جاى ديگر نيز آمده ، و فرموده : ((و اذ اخذ الله ميثاق النبيين لما آتيتكم من كتاب و حكمه ثم جاءكم رسول مصدق لما معكم لتومنن به و لتنصرنه قال ءاقررتم و اخذتم على ذلكم اصرى قالوا اقررنا(( آيه مورد بحث هر چند بيان نكرده كه آن عهد و ميثاقى كه از انبياء گرفته شده چيست ، و تنها به طورى كه گفتيم اشاره اى دارد به اينكه عهد مزبور چيزيست مربوط به پست نبوت ، ليكن ممكن است از آيه ديگرى كه از سوره آل عمران نقل كرديم استفاده كرد كه آن ميثاق عبارت است از وحدت كلمه در دين و اختلاف نكردن در آن ، همچنان كه آيه ((ان هذه امتكم امه واحده و انا ربكم فاعبدون (( و آيه ((شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا و الذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى ان اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه (( نيز بدان اشاره نموده است در آيه مورد بحث ((نبيين (( را به لفظ عام آورد، تا شامل همه شود، آنگاه از بين همه آنان پنج نفر را با اسم ذكر كرده ، و به عموم انبياء عطف كرده ، فرموده : از تو و از نوح و ابراهيم و موسى و عيسى بن مريم ، و معناى عطف اين پنج نفر به عموم انبياء اين است كه ايشان را به خاطر خصوصياتى كه دارند از بين انبياء بيرون كرده و به خصوص ذكر نموده است ، پس گويا فرموده : و چون از شما پنج نفر و از ساير انبياء ميثاق گرفتيم ، چنين و چنان شد و اگر به اين اسلوب ، اين پنج نفر را اختصاص به ذكر داد، تنها به منظور تعظيم و احترام ايشان است ، چون شاءنى عظيم و مقامى رفيع داشتند، براى اينكه اولوالعزم و صاحب شريعت و داراى كتاب بودند، و به همين ملاك بود كه چهار نفر از ايشان را به ترتيب عصرشان ذكر كرد، ولى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را بر آنان مقدم داشت ، با اينكه آن جناب از لحاظ عصر آخرين ايشان بود، براى اينكه آن جناب برترى و شرافت و تقدم بر همه آنان دارد
((و اخذنا منهم ميثاقا غليظا(( - اين جمله تاكيد ميثاق مذكور است ، مى خواهد بفرمايد: پيمان مزبور بسيار غليظ و محكم بود، نظير آيه ((و لما جاء امرنا نجينا هودا و الذين آمنوا معه برحمه منا و نجيناهم من عذاب غليظ(( لِّيَسئَلَ الصدِقِينَ عَن صِدْقِهِمْ وَ أَعَدَّ لِلْكَفِرِينَ عَذَاباً أَلِيماً لام در ((ليسئل (( لام تعليل ، و يا لام غايت است ، و در هر حال متعلق به محذوفى است كه جمله ((و اذ اخذنا(( بر آن دلالت دارد، و جمله ((واعد(( بر همان محذوف عطف شده ، تقدير كلام اين است كه : خداوند اگر اين كار را كرد، و از انبياء پيمان گرفت ، براى اين است كه زمينه فراهم شود، تا از راستگويان از راستيشان بپرسد، و براى كفار عذابى دردناك آماده كند چيزى كه هست به جاى اينكه بفرمايد: و براى كفار عذابى دردناك آماده كند، فرموده : و عذابى دردناك براى كفار آماده كرده ، و اين بدان علت است كه كسى نپندارد كه عذاب كفار علت غائى گرفتن پيمان است ، بلكه جهنمى شدن آنان ، و نقصشان از ناحيه خودشان است ، و اين خود آنان بودند كه خلف پيمان كردند وجوهى كه درباره مراد از اينكه فرمود: ((تا از راستى راستگويان بپرسد(( گفته اند و اما اينكه از راستى راستگويان بپرسد چه معنايى دارد؟ بعضى گفته اند: مقصود از ((صادقين (( انبياء، و مقصود از پرسش از راستى آنان ، اين است كه روز قيامت از ايشان مى پرسند كه امت شان چه كارها كردند؟ و گويا مفسر نامبرده اين معنا را از آيه ((يوم يجمع الله الرسل فيقول ماذا اجبتم (( استفاده كرده بعضى ديگر گفته اند: مراد، سوال از مطلق راستگويان است ، نه تنها انبياء، بلكه هر راستگوى در توحيد خدا، و عدالت او و شرايع او، و مراد از راستى آنان ، هر چيزى است كه درباره اش سخنى گفته باشند. بعضى ديگر گفته اند: مراد از سوال از صادقان ، صادقان در سخن ، و مراد از صدقشان صدق در عملشان است ، (و حاصل معنايش اين است كه از هر راستگويى مى پرسند آيا اعمالشان هم مطابق اقوالشان راست بوده يا نه ؟) بعضى ديگر گفته اند: مراد، پرسش از صادقان است ، از آن هدفها و منظورهايى كه در دل از راستگوييهاى خود پنهان داشتند، آيا منظورشان از راستگوييها وجه الله (رضاى خدا) بوده يا چيز ديگر؟ و از اين قبيل توجيهات براى آيه كرده اند، و بطورى كه ملاحظه مى كنيد هيچ يك از آنها دلچسب نيست
و اما آنچه به نظر ما مى رسد اين است كه دقت در مفاد جمله ((ليسئل الصادقين عن صدقهم (( انسان را بر خلاف آن توجيهات رهنمون مى شود، چون فرق است بين اينكه بگوييم : ((سئلت الغنى عن غناه - از بى نيازى پرسيدم از بى نيازى اش (( و يا از عالم از علمش سوال كردم ، و بين اينكه بگوييم از فلانى از مالش سوال كردم ، و يا از فلانى از علمش پرسيدم ، اين دو قسم عبارت مفادشان يكى نيست ، آنچه از عبارت اول به ذهن تبادر مى كند، و جلوتر از معانى ديگر به ذهن مى رسد، اين است كه من از شخص غنى خواستم تا غنايش را اظهار كند، و يا علمش را بنماياند، و آنچه از عبارت دوم به ذهن تبادر مى كند كه من از او خواستم تا مرا از مال و يا علم خود خبر دهد، آيا مال و يا علم دارد يا نه ؟ و يا از او خواستم تا برايم تعريف كند، چقدر مال دارد؟ و از مال چه چيزهايى دارد، و يا چه چيزهايى مى داند؟ و به هر حال معناى سوال از صادقان از صدقشان ، اين است كه صدق باطنى خود را اظهار كنند، و در مرحله گفتار و كردار آن را نمايش دهند، و خلاصه در دنيا عمل صالح كنند، (چون عمل صالح مساوى است با تطابق گفتار و كردار با صدق باطنى ) بيان اينكه مراد از راستى در جمله : ((ليسئل الصادقين عن صدقهم (( انطباق پيمان الهىدر عالم ذربا كردار و عمل در اين عالم است پس مراد از سوال از صادقان از صدق آنان اين مى شود كه تكليف هاى دينى را طورى متوجه ايشان سازد، كه با مقتضاى ميثاق سازگار و منطبق باشد، تا در نتيجه آن صدق كه در بطون دلها نهفته است ، در گفتار و كردار ظهور و جلوه كند و البته معلوم است كه جاى اين ظهور دنيا است ، نه آخرت ، و نيز معلوم مى شود كه اخذ ميثاق در دنيا نبوده ، بلكه قبل از دنيا بوده ، همچنان كه آيات ((ذر(( نيز بر آن دلالت دارد، و مى فهماند كه خداى تعالى قبل از آنكه انسانها را به نشاءه دنيا بياورد، پيمانهايى از ايشان بگرفت ، از آن جمله مى فرمايد: ((و اذ اخذ ربك من بنى آدم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم على انفسهم الست بربكم قالوا بلى (( كه ترجمه اش گذشت
و كوتاه سخن اينكه دو آيه مورد بحث از آياتى است كه از عالم ذر خبر مى دهند، چيزى كه هست اخذ ميثاق از انبياء، و ترتب شان آنان و اعمالشان بر طبق ميثاق را در ضمن ترتب صدق هر صادقى بر ميثاقى كه از وى گرفته اند بيان مى كند، (ساده تر بگويم در دو آيه مورد بحث سخنى صريح از عالم ذر به ميان نيامده ، تنها در آيه اولى فرموده از انبياء ميثاقى محكم گرفتيم ، و در آيه دومى فرموده تا از صادقان بخواهد كه صدق خود را نشان دهند، تا در دنيا گفتار و كردارشان از ميثاق ازلى حكايت كند و آن را نشان دهد) و چون در آيه دوم خصوص انبياء (عليهم السلام ) مورد گفتار قرار نگرفته اند، بلكه عنوانى كلى يعنى صادقان مورد كلام واقع شده اند، لذا سرانجام كفار را هم با اينكه از انبياء نيستند بيان فرموده ، پس گويا فرموده : ما از انبياء ميثاقى غليظ گرفتيم ، مبنى بر اينكه بر دين واحد متفق الكلمه باشند و همان را تبليغ كنند، تا در نتيجه خداى تعالى با تكليف و هدايت خود از صادقان بخواهد كه عمل و گفتارشان نمايانگر آن ميثاق باشد، از ايشان صدق در اعتقاد و عمل را مطالبه كند، انبياء هم همين كار را كردند، و خداوند پاداشى براى آنان مقدر فرمود، و براى كافران عذابى دردناك آماده كرده از اينجا معلوم مى شود كه چرا در دو آيه مورد بحث التفات به كار رفته ، در آيه ((اول و اذ اخذنا - و چون گرفتيم (( سياق ، سياق متكلم بود ولى در آيه دومى غايب شد ((ليسئل - تا خدا بازخواست كند(( نكته اين التفات اين است كه ميثاق عبارت است از پيمان بر پرستش او به تنهايى و شرك نورزيدن بر او، و اين هر چند كه با وساطت ملائكه صورت گرفته ، و به همين جهت كلمه ((گرفتيم (( به كار رفته ، ولى در حقيقت آنكسى كه از صادقان مطالبه صدق مى كند، و كافران را عذاب مى كند، تنها خدا است ، لذا در آيه دوم فرمود ((تا مطالبه كند(( تا همه مردم تنها او را بپرستند (دقت بفرماييد)
بحث روايتى
روايتى درباره شاءن نزول آيه : ((يا ايها النبى اتق الله ...(( در مجمع البيان ذيل آيه ((يا ايها النبى اتق الله (( گفته : اين آيات درباره ابى سفيان بن حرب ، و عكرمه بن ابى جهل ، و ابى الاعور سلمى ، نازل شده ، كه وقتى جنگ احد تمام شد، از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) امان گرفتند، و سپس به مدينه آمده بر عبدالله بن ابى وارد شدند، و آنگاه بوسيله ميزبان خود از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) رخصت خواستند تا با آن جناب گفتگو كنند، بعد از كسب اجازه به اتفاق ميزبان و عبدالله بن سعيد بن ابى سرح ، و طعمه بن ابيرق ، به خدمت آن جناب رفتند، و گفتند اى محمد! تو دست از خدايان ما بردار، و ((لات (( و ((عزى (( و ((منات (( را ناسزا مگو، و چون ما معتقد باش كه اين خدايان شفاعت مى كنند كسى را كه آنها را بپرستد، ما نيز دست از پروردگار تو برمى داريم ، اين سخن سخت بر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) گران آمد، عمر بن خطاب گفت : يا رسول الله اجازه بده تا هم اكنون گردنشان را بزنيم ، فرمود: آخر من به ايشان امان داده ام ، ناگزير دستور داد تا از مدينه بيرونشان كنند، آنگاه مى گويد: آيه ((و لا تطع الكافرين (( در اين باره نازل شد، كه مراد از كافرين كفار اهل مكه ابوسفيان و ابو اعور سلمى و عكرمه است ، و مراد از ((و المنافقين (( ابن ابى ، و ابن سعيد، و طعمه مى باشد
مؤ لف : اجمال اين داستان را سيوطى هم در الدر المنثور از ابن جرير از ابن عباس روايت كرده ، البته روايات ديگرى در شان نزول آيه مزبور هست كه چون از سياق آيات بيگانه بودند، از نقل آنها صرفنظر كرديم و در تفسير قمى در ذيل آيه ((و ما جعل ادعياءكم ابناءكم (( مى گويد: پدرم از ابن ابى عمير، از جميل ، از امام صادق (عليه السلام ) برايم حديث كرد، كه فرمود: سبب نزول اين آيه اين بود كه وقتى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) با خديجه دختر خويلد ازدواج كرد، به منظور تجارت از مكه به عكاظ رفت و در آنجا زيد را ديد كه در معرض فروش قرار گرفته ، او را جوانى زيرك و تيزهوش و عفيف يافت ، پس وى را خريدارى كرد، و همينكه به نبوت رسيد، زيد را به اسلام دعوت نمود، و زيد مسلمان شد، از آن روز مردم به وى مى گفتند: مولى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) از سوى ديگر وقتى حارثه بن شراحيل كلبى از سرگذشت پسرش زيد خبردار شد، به مكه آمد (تا فرزندش را از مولايش خريده آزاد كند)، و حارثه مردى محترم و بزرگ بود، نزد ابوطالب آمده گفت : اى ابوطالب ! پسر من (در حادثه اى ) اسير شده ، و شنيده ام كه دست به دست بفروش رفته ، تا به دست برادرزاده ات افتاده ، (از تو خواهش مى كنم ) به ايشان پيشنهاد كنى يا پسرم را بفروشد، و يا عوض آن غلامى ديگر بگيرد، و يا آزادش كند
ابوطالب با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) صحبت كرد، حضرت فرمود: من او را آزاد كردم هر جا مى خواهد برود، حارثه برخاست و دست زيد را گرفت و گفت : پسر بر خيز و به شرافت و حسب و آبروى سابقت برگرد، زيد گفت : به هيچ وجه تا زنده ام از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) جدا نمى شوم ، حارثه گفت : آيا دست از شرافت و دودمان خود بر مى دارى ، و برده قريش مى شوى ؟ زيد مجددا گفت به هيچ وجه و تا چندى كه زنده ام از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) جدا نمى شوم ، پدرش خشم كرده گفت اى گروه قريش شاهد باشيد كه من از او بيزارى جستم و او ديگر پسر من نيست ، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به حاضران خطاب كرد كه شاهد باشيد، زيد پسر من است ، از من ارث مى برد، و من از او ارث مى برم . از آن روز مردم به زيد مى گفتند: ((ابن محمد(( و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) او را دوست مى داشت ، و نامش را ((زيد محبت (( گذاشته بود بعد از آنكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به مدينه مهاجرت فرمود، زينب دختر جحش را به ازدواج زيد درآورد، روزى دير به خدمت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) رفت ، آن جناب به منزل وى رفت تا از او خبر بگيرد، و در آن هنگام زينب وسط اطاق خود نشسته ، و با فهر (سنگى كه ادويه را با آن نرم مى كنند) عطر جامد خود را مى ساييد، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) درب را باز كرد تا از زينب خبر بگيرد، ناگهان چشمش به زينب كه زنى زيبا بود بيفتاد و گفت : منزه است خدا آفريدگار نور و ((تبارك الله احسن الخالقين (( و سپس به منزل خود برگشت ، در حالى كه به ياد زيبايى او بود زيد به منزل آمد، زينب جريان را به شوهرش گفت : زيد گفت : آيا ميل دارى تو را طلاق دهم تا رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) با تو ازدواج كند؟ زينب گفت : مى ترسم تو طلاقم بدهى ، و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) هم با من ازدواج نكند، زيد نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) رفت و عرضه داشت : پدر و مادرم فدايت ، زينب جريانى به اين صورت برايم تعريف كرد، آيا ميل دارى من او را طلاق دهم تا شما با او ازدواج كنيد؟ فرمود: نه ، برو و از خدا بترس ، و همسرت را نگهدار، خداى تعالى اين جريان را حكايت كرده و فرمود ((امسك عليك زوجك و اتق الله و تخفى فى نفسك ما الله مبديه و تخشى الناس و الله احق ان تخشاه فلما قضى زيد منها وطرا زوجناكها... و كان امر الله مفعولا(( پس خداى تعالى در بالاى عرش خود زينب را به ازدواج آن جناب درآورد
منافقين گفتند: زنان پسران ما را بر ما حرام مى كند، آن وقت خودش همسر پسرش زيد را مى گيرد، خداى تعالى در پاسخ آنان فرمود: ((و ما جعل ادعياءكم ابناءكم ... يهدى السبيل (( مؤ لف : سيوطى قريب به اين مضمون را با مختصرى اختلاف در الدر المنثور از ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده و نيز در الدر المنثور است كه احمد و ابو داوود و ابن مردويه ، از جابر روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى فرمود: من اولاى به هر مومنم از خود او، پس هر مردى از دنيا برود، و قرضى بگذارد، آن قرض به عهده من است ، و هر كس بميرد و مالى از خود بگذارد، از آن ورثه اوست مؤ لف : در اين معنا روايات ديگرى از طريق شيعه و اهل سنت رسيده