تفسیر:المیزان جلد۱۴ بخش۱۳
و در تفسير قمى به سند خود، از ابى بصير، از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه مى گويد از آن جناب از آيه ((و قالوا اتخذ الرحمن ولدا(( پرسش نمودم ، فرمود: اين مربوط به همان حرفى است كه مشركين قريش زده و مى گفتند: خداى عز و جل داراى فرزند است ، و نيز مى گفتند: ملائكه دخترند، خداى تعالى دررد ايشان فرمود: ((لقد جئتم شيئا ادا(( يعنى سخن بزرگى گفتيد ((تكاد السموات يتفطرن منه (( يعنى آسمان از گفته آنان و نسبتى كه دادند نزديك است متلاشى گردد، ((و تنشق الارض و تخر الجبال هدا(( زمين از آنچه گفتند شكافته شده و كوهها فرو ريزد ((ان دعوا للرحمن ولدا(( براى اينكه براى خداى رحمان فرزند ادعا كردند، خداى تعالى فرمود: ((و ما ينبغى للرح من ان يتخذ ولدا، ان كل من فى السموات و الارض الا آتى الرحمن عبدا، لقد احصيهم و عدهم عدا و كلهم آتيه يوم القيمه فردا((، يعنى تك تك .
رواياتى در ذيل آيه : ((ان الذين آمنوا و عملوا الصالح اتسيجعل لهم الرحمن ودا(( و نزول آن درباره اميرالمؤ منين (عليه السلام ) و در تفسير قمى به سند خود، از ابى بصير، از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت : از آن جناب از آيه ((ان الذين آمنوا و عملوا الصالحات سيجعل لهم الرحمن ودا(( پرسيدم ، فرمود: يعنى خدا براى آنان محبت و ولايت اميرالمؤ منين را قرار مى دهد، و اين همان ودى است كه خدا در اين آيه وعده داده است . مؤ لف : اين روايت را كافى به سند خود از ابى بصير از آن جناب روايت كرده . و در الدر المنثور است كه ابن مردويه و ديلمى ، از براء، روايت كردند كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) به على فرموده ، بگو: ((اللّهم اجعل لى عندك عهدا، و اجعل لى عندك ودا، و اجعل لى فى صدور المؤ منين موده (( بعد از اين جريان ، خداى تعالى اين آيه را فرستاد: ((ان الذين آمنوا و عملوا الصالحات سيجعل لهم الرحمن ودا((، آنگاه اضافه كرد كه اين آيه در حق على نازل شده . و در همان كتاب است كه طبرانى و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : اين آيه درباره على بن ابى طالب نازل شده ، كه مى فرمايد: ((ان الذين آمنوا و عملوا الصالحات سيجعل لهم الرحمن ودا(( و فرمود: مقصود از ((ود(( محبت در قلوب مؤ منين است . و در مجمع البيان در ذيل آيه مورد بحث گفته كه در آن چند قول است : يكى اينكه درباره على (عليه السلام ) نازل شده ، هيچ مؤ منى نيست مگر آنكه در قلبش محبت على (عليه السلام ) هست . اين از ابن عباس رسيده و در تفسير ابى حمره ثمالى آمده كه : امام ابو جعفر (عليه السلام ) از رسول خدا برايم روايت كرد كه به على (عليه السلام ) فرمود: بگو ((اللّهم اجعل لى عندك عهدا، و اجعل لى فى قلوب المؤ منين ودا((، امام اميرالمؤ منين (عليه السلام ) اين دعا را خواند، دنبالش خداى تعالى اين آيه را نازل كرد، و نظير اين روايت از جابر بن عبد اللّه نيز روايت شده . مؤ لف : صاحب روح المعانى گفته : ظاهر اين است كه آيه بنابراين روايات در مدينه نازل شده باشد ليكن خواننده عزيز متوجه است كه هيچ يك از اين احاديث دلالت ندارد بر اينكه اين داستان در مدينه اتفاق افتاده باشد.
و در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن منذر و ابن مردويه ، از عبد الرحمان بن عوف ، روايت كرده اند كه گفت : وقتى به مدينه هجرت كرد، از فراق رفقاى مكه اش كه از آن جمله شيبه بن ربيعه و عتبه بن ربيعه و اميه بن خلف بودند، دلتنگ شد، خداى تعالى اين آيه را نازل كرد ((ان الذين آمنوا و عملوا الصالحات سيجعل لهم الرحمن ودا(( مؤ لف : اين حديث صريح در اين است كه آيه شريفه در مدينه نازل شده ، و ليكن اتفاق همه بر اينكه اين سوره با همه آياتش در مكه نازل شده و در آغاز سوره گذشت اين روايت را رد مى كند. و نيز در همان كتاب است كه حكيم ترمذى و ابن مردويه ، از على (عليه السلام ) روايت كرده اند كه گفت : از رسول خدا از معناى آيه ((سيجعل لهم الرحمن ودا(( پرسيدم كه چيست ؟ فرمود: محبت در قلوب مؤ منين و ملائكه مقربين ، يا على خداوند به مؤ منين سه چيز داده ، اول مقت و محبت ، دوم حلاوت ، سوم مهابت در قلوب صالحان . مؤ لف كلمه ((مقه (( به معناى محبت است ، و در معناى اين روايت بعضى روايات ديگر از طرق اهل سنت رسيده كه بنا بر عموميت لفظ آيه صحيح مى شود، و البته با خصوصيت مورد نزول منافات ندارد.
آيات ۹۷ - ۹۸ سوره مريم
فَإِنَّمَا يَسرْنَهُ بِلِسانِك لِتُبَشرَ بِهِ الْمُتَّقِينَ وَ تُنذِرَ بِهِ قَوْماً لُّدًّا(۹۷) وَ كَمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُم مِّن قَرْنٍ هَلْ تحِس مِنهُم مِّنْ أَحَدٍ أَوْ تَسمَعُ لَهُمْ رِكْزَا(۹۸) ترجمه آيات اين قرآن را به زبان تو جارى و روان كرده ايم تا پرهيزكاران را به وسيله آن نويد رسانى و گروه سخت سر را بترسانى (۹۷) پيش از آنها چه نسلهاى زيادى هلاك كرديم آيا يكى از آنها را مى يابى و يا صدايى از آنها مى شنوى (۹۸) بيان آيات اين دو آيه ، سوره را خاتمه مى دهد، و خداى سبحان در آن تنزيل حقيقت قرآن را بيان مى كند (كه آن حقيقت بلندتر از آن است كه فهم عادى بدان دسترسى يابد، و يا غير پاكان آن را لمس كنند) به اينكه تا مرتبه ذكر به لسان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) نازل شده و مى فرمايد كه هدف از اين تيسير اين است كه متقين از بندگان خداى را بشارت ، و قوم سخت سر و خصومت پيشه را با آن انذار نمايد، آنگاه انذار آنان را با ياد آورى هلاكت قرون گذشته خلاصه فرمود.
فَإِنَّمَا يَسرْنَهُ بِلِسانِك لِتُبَشرَ بِهِ الْمُتَّقِينَ وَ تُنذِرَ بِهِ قَوْماً لُّدًّا
معناى تيسير قرآن به زبان پيامبر(صلى الله عليه و آله )
كلمه ((تيسير(( به معناى تسهيل است ، و از اين فهميده مى شود كه مى خواهد از سابقه اى خبر دهد كه با آن سابقه تلاوت و فهم قرآن دشوار بوده ، همچنانكه در جاى ديگر درباره كتابش از مثل چنين حالتى خبر داده و فرموده ((و الكتاب المبين ، انا جعلناه قرآنا عربيا لعلكم تعقلون ، و انه فى ام الكتاب لدينا لعلى حكيم (( كه در آن خبر مى دهد از اينكه اگر قرآن به آن حال كه بود (و اكنون نيز هست ) نزد خدا باقى مى ماند و او را به اين صورت كه فعلا هست عربى و خواندنيش قرار نمى داد هيچ اميدى نمى رفت كه مردم آن را بفهمند و همچنان على (بلند پايه )، و حكيم (غير قابل فهم و تعقل ) مى ماند. از اينجا اين معنا تاءييد مى شود كه منظور از تيسير و آسان كردن آن ، اين است كه آن را به لسان عربى ، كه لسان مادرى آن حضرت است ، بر زبانش جارى كرد، پس آيه مورد بحث از اين حقيقت خبر مى دهد كه خداى تعالى قرآن را به زبان او جارى كرد، يعنى آسان كرد تا تبشير و انذار مردم آسان باشد. بعضى گفته اند: معناى تيسير قرآن به زبان رسول خدا همين است كه از راه وحى آن را به زبان آن جناب جارى كرد، وحى كلام الهى خود را به آن جناب اختصاص داد تا تبشير و انذار كند. ولى هر چند اين وجه در جاى خود وجهى عميق است ، ليكن وجه اول علاوه بر اينكه مورد تاءييد آيات سابقه و امثال آن است ، با سياق آيات سوره مطابق تر نيز هست . ((و تنذر به قوما لدا(( - مراد از قوم ، قوم رسول خدااست كه دشمنانى خطرناك بودند، و كلمه ((لد(( جمع ((الد(( است ، كه مشتق از ((لدد(( به معناى خصومت است . وَ كَمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُم مِّن قَرْنٍ هَلْ تحِس مِنهُم مِّنْ أَحَدٍ أَوْ تَسمَعُ لَهُمْ رِكْزَا ((احساس (( به معناى ادراك به حس ، و ((ركز(( به معناى آواز است ، كه بعضى گفته اند، معناى اصليش همان حس است . و خلاصه معناى آن اين است كه قوم نامبرده هر چند دشمن و اهل مجادله اند، ليكن نمى توانند خداى را با دشمنى خود عاجز كنند، زيرا چه بسيار مردمى مانند ايشان كه قبل از ايشان هلاك كرديم ، و نابود شدند و امروز احدى نيست كه صدايى از ايشان بشنود، و يا يكى از ايشان را ببيند و احساس كند.
سوره طه
آيات ۱ - ۸ سوره طه
سوره طه مكى است و ۱۳۵ آيه دارد بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ طه (۱) مَا أَنزَلْنَا عَلَيْك الْقُرْءَانَ لِتَشقَى (۲) إِلا تَذْكرَةً لِّمَن يخْشى (۳) تَنزِيلاً مِّمَّنْ خَلَقَ الاَرْض وَ السمَوَتِ الْعُلى (۴) الرَّحْمَنُ عَلى الْعَرْشِ استَوَى (۵) لَهُ مَا فى السمَوَتِ وَ مَا فى الاَرْضِ وَ مَا بَيْنهُمَا وَ مَا تحْت الثرَى (۶) وَ إِن تجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السرَّ وَ أَخْفَى (۷) اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا هُوَ لَهُ الاَسمَاءُ الحُْسنى (۸) ترجمه آيات به نام خداى رحمان رحيم . طه (۱) قرآن را به تو نازل نكرديم كه در رنج افتى (۲) جز يادآورى براى كسى كه بيم مى كند نيست (۳) (اين قرآن ) از جانب آن كس كه زمين و آسمانهاى بلند را آفريده ، نازل شده است (۴) خداى رحمان بر عرش استيلاء دارد (۵) هر چه در آسمانها و زمين و ما بين اين دو است و هر چه زير خاك است از او است (۶) اگر سخن آشكارا بگويى (و يا مخفى كنى ) او نهان و نهانتر را مى داند (۷) خدا كه هيچ معبودى جز او نيست اسمايى حسنا دارد (۸) بيان آيات
غرض كلى آيات ، سوره طه
غرض اين سوره تذكر و يادآورى از راه انذار است ، كه آيات انذار آن بر آيات تبشيرش غلبه دارد،
و اين غلبه به خوبى به چشم مى خورد، داستانهايى را ذكر مى كند كه به هلاكت طاغيان و تكذيب كنندگان آيات خدا منتهى مى شود، و حجت هاى روشنى را متضمن است كه عقل هر كس را ملزم به اعتراف به توحيد خداى تعالى ، و اجابت دعوت حق مى كند، و به يادآورى آينده انسان از احوال قيامت و مواقف آن و حال نكبت بار مجرمين ، و خسران ظالمين منتهى مى گردد. اين آيات - به طورى كه از سياقش بر مى آيد - با نوعى تسليت از رسول خدا شروع مى شود، تا جان شريف خود را در واداشتن مردم به قبول دعوتش به تعب نيندازد، زيرا قرآن نازل نشده براى اينكه آن جناب خود را به زحمت بيندازد، بلكه آن تنزيلى است الهى كه مردم را به خدا و آيات او تذكر مى دهد تا شايد بيدار شوند و غريره خشيت آنان هوشيار گردد، آنگاه متذكر شده به وى ايمان بياورند و تقوى پيشه كنند، پس او غير از تبليغ وظيفه ديگرى ندارد، اگر مردم به ترس آمدند و متذكر شدند كه هيچ ، و گرنه يا عذاب استيصال و خانمان برانداز منقرضشان مى كند، و يا اينكه به سوى خداى خود برگشت نموده در آن عالم به وبال ظلم و فسق خود مى رسند، و اعمال خود را بدون كم و زياد مى يابند، و به هر حال نمى توانند با طغيان و تكذيب خود خداى را عاجز سازند. سياق آيات اين سوره چنين مى رساند كه در مكه نازل شده ، در بعضى اخبار هم آمده كه آيه ((و اصبر على ما يقولون (( در مدينه نازل شده ، و در بعضى ديگر آمده كه آيه ((و لا تمدن عينيك الى ما متعنا به ازواجا منهم (( نيز در مدينه نازل شده است . ليكن از ناحيه لفظ خود اين آيات هيچ دليلى بر مدنى بودن آنها نيست . يكى از آيات برجسته اين سوره آيه شريفه ((اللّه لا اله الا هو له الاسماء الحسنى (( است . (كه با همه كوتاهيش مساءله توحيد را با همه اطرافش متضمن است ) طه مَا أَنزَلْنَا عَلَيْك الْقُرْءَانَ لِتَشقَى كلمه ((طه (( دو حرف از حروف بريده و مقطعه و رمزى قرآن است ، كه سوره مورد بحث با آن افتتاح شده ، مانند بسيارى از حروف ديگر، كه سوره هايى از قرآن با آنهاافتتاح شده است ، مانند ((الم (( و ((الر(( و نظاير آنها.
از جمعى از مفسرين نقل شده كه در معناى اين دو حرف چيزهايى گفته اند كه شاءن بحث تفسيرى اجل از آن است كه در آن ، آنچنان سخنانى ايراد شود، و در آنها و امثال آنها بحث شود، و ما به زودى در بحث روايتى آينده ان شاء اللّه تعالى بدانهااشاره مى كنيم . كلمه ((شقاوت (( خلاف سعادت است ، راغب مى گويد: شقاوت و سعادت از نظر نسبت مثل همند، همچنان كه سعادت دو نوع است : يكى سعادت دنيوى ، و يكى سعادت اخروى ، و سعادت دنيوى هم سه قسم است ، سعادت نفسى و بدنى و خارجى ، همچنين شقاوت ، دنيوى و اخروى است ، و دنيوى آن نفسى و بدنى و خارجى است ، تا آنجا كه مى گويد: بعضى از علماى لغت گفته اند: گاهى كلمه شقاوت در جاى تعب و دشوارى استعمال مى شود، مثلا مى گويند: ((شقيت فى كذا - در اينكار خسته شدم (( و نيز گفته اند: هر شقاوتى تعب است ، ولى هر تعب شقاوت نيست ، پس تعب اعم از شقاوت است ، اين بود كلام راغب و بنابراين معناى آيه مورد بحث اين مى شود كه ما قرآن را نازل نكرديم براى اينكه تو خود را به تعب اندازى و در راه تبليغ آن و وادارى مردم به قبول آن به ستوه آيى . إِلا تَذْكرَةً لِّمَن يخْشى (۳) تَنزِيلاً مِّمَّنْ خَلَقَ الاَرْض وَ السمَوَتِ الْعُلى توضيحى در مورد ((تذكره (( بودن قرآن كريم ((لمن يخشى (( كلمه ((تذكره (( به معناى ايجاد ذكر (يادآورى ) در شخصى است كه چيزى را فراموش كرده ، و چون انسان كليات حقايق دين را به فطرت خود در مى يابد، مثلا مى فهمد كه خدايى هست ، و آن هم يكى است ، چون ممكن نيست واجب الوجود دو تا باشد، و مى داند كه الوهيت و ربوبيت منحصر در او است و مساءله نبوت و معاد و غير آن را به وجدان خود درك مى كند، پس اين كليات ودائعى است كه در فطرت هر انسانى سپرده شده ، چيزى كه هست انسان به خاطر اينكه به زندگى زمينى مى چسبد و به دنبال اشتغال به خواسته هاى نفس از لذائذ و زخارف آن سرگرم مى شود، ديگر در دل خود جايى خالى براى غرائز فطرى خود نمى گذارد، در نتيجه آنچه را خدا در فطرت او وديعه گذاشته فراموش مى كند، و اگر دوباره در قرآن اين حقايق خاطر نشان مى شود، براى يادآورى نفس است تا بعد از فراموشى دوباره به يادش آيد. و معلوم است كه اين نسيان در حقيقت نسيان نيست ، بلكه اعراض و روگردانى است ، و گرنه كسى نداى وجدان را فراموش نمى كند، و اگر نام فراموشى بر آن اطلاق كرده اند به نوعى عنايت است ، و مى خواسته اند بفهمانند از نظر بى اعتنايى به آن با فراموشى فرقى ندارد،
و ناچار بايد در دفع اين فراموشى كه پيروى هوى و فرورفتگى در ماديات به گردن انسانها گذاشته ، دست به دامن چيزى شوند كه آن علاقه به ماديات را از زمينه دلها ريشه كن نموده و دل را به سوى اقبال به حق براند، و آن چيز همانا خوف و نگرانى از عاقبت غفلت ، و وبال افسار گسيختگى است ، تا در نتيجه تذكر، جاى خود را در دلها باز كند، و صاحبش را در پيروى حق سود بخشد. با بيانى كه گذشت دليل اين كه چرا ((تذكره (( را در اين آيه مقيد به قيد ((لمن يخشى (( كرد معلوم شد، چون مراد از اين قيد، كسى است كه طبعا نگرانى و ترس دارد، يعنى قلبش مستعد ظهور خشيت باشد، به طورى كه اگر كلمه حق را شنيد نگران بشود، و چون تذكر و تذكره اى (قرآن ) به او برسد در باطنش خشيتى پديد آيد، و در نتيجه ايمان آورد، و با تقوى شود. استثناء در جمله ((الا تذكره (( - به طورى كه گفته اند - استثناء منقطع است ، و معنايش اين است كه ما قرآن را بر تو نازل نكرديم كه تو خود را به تعب اندازى ، و ليكن براى اين بود كه ياد آورنده اى باشد تا هر كس طبع او خضوع و خشوع در برابر حق است متذكر شود، و به خدا ايمان آورده تقوى پيشه كند. بنابراين سياق آيه شريفه خود به خود اقتضاء مى كند كه كلمه ((تذكره (( مصدرى به معناى فاعل ، و خود مفعول له جمله ((ما انزلنا(( بوده باشد، همچنانكه اقتضاء دارد كلمه ((تنزيلا(( به معناى اسم مفعول ، و حال از ضمير ((تذكره (( باشد، كه به قرآن بر مى گردد، و معنايش اين است كه ما قرآن را بر تو نازل نكرديم كه خود را به تعب اندازى ، و ليكن نازل كرديم تا دارندگان خشوع را با كلام الهى كه نازل از ناحيه او است متذكر شود. ((تنزيلا ممن خلق الارض و السموات العلى (( - كلمه ((على (( جمع ((عليا(( است كه مؤ نث اعلى است ، مانند كلمه ((فضلى و فضل ((، و اگر براى صله موصول ((من (( و براى اينكه ابهام را از اينكه چه كسى قرآن را نازل كرده بر دارد خصوص صفت خلقت آسمانهاى بلند و زمين را اختيار كرد براى اين بود كه اين صفت از ميان صفات خداوندى با مساءله تنزيل مناسب تر است ، چون تنزيل ، آوردن از بالا به پائين است ، كه آن بالا مبداء و اين پائين منتهاى اين آوردن باشد، و اگر تنها از خلقت آسمان و زمين نام برد و خلقت ما بين اين دو را اسم نبرد، براى اين بود كه كارى به آن نداشت ، غرض تنها بيان مبداء و منتهاى تنزيل بود، به خلاف در مثل آيه
((له ما فى السموات و ما فى الارض و ما بينهما(( كه غرض در آن بيان عموميت ملك خدا نسبت به جميع عالم است . بيان آيه : ((الرحمن على العرش استوى (( كه عموميت ملك و سلطه مطلقه خدا را افاده مىكند الرَّحْمَنُ عَلى الْعَرْشِ استَوَى جمله اى است استينافى و غير مربوط به قبل ، كه در آن مساءله توحيد ربوبيت را كه مخ و غرض نهايى دعوت و تذكره است بيان فرموده ، و چهار آيه يعنى تا جمله ((له الاسماء الحسنى (( را بدان اخت صاص داده است . در تفسير آيه ((ثم استوى على العرش يغشى الليل النهار(( گفتيم كه استواء بر عرش كنايه از اين است كه ملك او همه عالم را فرا گرفته ، و زمام تدبير امور همه عالم به دست او است ، و اين معنا درباره خداى تعالى - آن طور كه شايسته ساحت كبريائى و قدس او باشد عبارت است از ظهور سلطنتش بر عالم ، و استقرار ملكش بر اشياء، به تدبير امور و اصلاح شؤ ون آنها. بنابراين استواء حق عز و جل بر عرش ، مستلزم اين است كه ملك او بر همه اشياء احاطه داشته و تدبيرش بر اشياء چه آسمانى و چه زمينى ، چه خرد و چه كلان ، چه مهم و چه ناچيز گسترده باشد، در نتيجه خداى تعالى رب هر چيز، و يگانه در ربوبيت است ، چون مقصود از رب جز مالك و مدبر چيز ديگرى نيست ، به همين جهت دنبال استواء بر عرش داستان ملكيت او را بر هر چيز و علمش به هر چيز را بيان داشت ، كه همين خود جنبه تعليل و احتجاج براى استواء مذكور است . و معلوم است كه ((رحمان (( كه خود مبالغه در رحمتى است كه آن عبارت است از افاضه به ايجاد و تدبير، و در غالب صيغه مبالغه كثرت را مى رساند، خود با استواء مناسب تر است ، تا مثلا رحيم ، يا ساير اسماء و صفات او، و لذا در ميان همه آنها رحمان را نام برد. از آنچه گذشت معلوم شد كه كلمه ((رحمان (( مبتدا، و خبر آن جمله ((استوى (( است ، و جمله ((على العرش (( متعلق است به جمله ((استوى (( و مراد از آن بيان استيلاء بر عرش است ، اين معنا از ساير آيات نيز استفاده مى شود، زيرا در قرآن كريم داستان استواء بر عرش مكرر آمده ، مانند آيه ((ثم استوى على العرش يغشى الليل النهار(( و آيه ((ثم استوى على العرش يدبر الامر(( و آيه ((ثم استوى على العرش ما لكم من دونه من ولى (( و آيه ((ثم استوى على العرش يعلم ما يلج فى الارض (( و امثال اينها.
و با اين بيان فساد گفتارى كه به بعضى مفسرين نسبت داده اند روشن مى شود، كه گفته : جمله ((الرحمن على العرش (( مبتداء و خبر است ، و كلمه ((استوى (( فعلى است كه فاعلش جمله ((ما فى السموات (( است و كلمه ((له (( متعلق به كلمه ((استوى (( است و معنا چنين مى شود كه : خدا بر عرش است ، و هر چه در آسمانها است براى او مستوى گشته ، آن وقت در معناى ((استواء هر چيز براى خدا است (( گفته : يعنى هر چيز موافق اراده او جريان دارد، و منقاد امر او است . و ما در اينكه عرش چيست ؟ در ذيل آيه ۵۴ سوره اعراف در جلد هشتم اين كتاب به طور مفصل بحث كرديم ، و در بحث روايتى آينده نيز مطالبى مربوط به اين مقام خواهد آمد. لَهُ مَا فى السمَوَتِ وَ مَا فى الاَرْضِ وَ مَا بَيْنهُمَا وَ مَا تحْت الثرَى كلمه ((ثرى (( - به طورى كه گفته شده - به معناى خاك مرطوب ، و يا مطلق خاك است ، بنابراين مراد از ((ما تحت الثرى (( هر چيزى است كه در شكم زمين باشد، نه زير خاك ، و اينجا باقى مى ماند جمله ((ما فى الارض (( كه مقصود از آن موجودات روى زمين است ، چه اجزاى خود زمين ، و چه موجوداتى كه در آن زندگى مى كنند، از آنچه ما حس مى كنيم ، مانند انسانها، و انواع حيوانات ، و نباتات ، و آنچه ما حس نمى كنيم ، و يا اصلا از وجودش خبر نداريم ، خدا همه را مى داند، و همه ملك او است . وقتى ملك خدا شامل همه آنچه در آسمانها و زمين و از آن جمله اجزاى آن دو شد، قهرا شامل خود آن دو، و خود زمين نيز مى شود، چون هر چيزى غير از همان اجزايش وجود عليحده اى ندارد. پس در اين آيه يكى از دو ركن ربوبيت را كه همان مالكيت باشد بيان كرد، چون معناى ربوبيت به طورى كه مكرر گفته ايم مالك مدبر است ، و فقط تدبير باقى مى ماند كه جمله بعدى متعرض آن است . وَ إِن تجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السرَّ وَ أَخْفَى توضيح معناى آيه : ((و ان تجهر بالقول فانه يعلم السرواخفى (( كه عموميت تدبيرخداى سبحان را اثبات مى كند ((جهر به قول (( به معناى بلند بلند حرف زدن ، و ((اسرار به آن (( به معناى آهسته صحبت كردن است ،
همچنانكه در جاى ديگر فرموده : ((واسروا قولكم اواجهروا به (( البته بايد در نظر داشت كه ((سر((، غير از ((ستر(( است چون سر به معناى مطلب مكتوم و پوشيده در نفس است ، و كلمه ((اخفى (( صيغه افعل تف ضيل از خفاء، و به معناى پنهان تر است ، چون از سياق آيه بر مى آيد كه در مقام ترقى دادن مطلب است ، يعنى نه تنها سر را مى داند، بلكه بالاتر از آن اينكه مخفى تراز سر را هم مى داند، و ديگر نبايد اعتناء نمود به قول كسى كه گفته ((اخفى (( فعل ماض ى ، و فاعلش ضمير آن است ، كه به خدا بر مى گردد و معنايش اين است كه : خدا سر را مى داند ولى پنهان كرده . و در اينكه ((اخفى (( را نكره آورد و نفرمود ((والاخفى (( براى اين بود كه خفاء را تاءكيد كرده باشد. و اگر در آيه ، اول جهر به قول را آورد، بعد علم را نسبت به دقيق تر از آن يعنى سر قول اثبات نمود، سپس مطلب را ترقى داده علم او را نسبت به مخفى تر از سر اثبات فرمود، براى اين بود كه دلالت كند بر اينكه مراد اثبات علم خدا نسبت به جميع است ، و معنا اين است كه تو اگر سخنت را بلند بگوئى و علنى بدارى آنچه را كه مى خواهى - و گويا مراد از قول همان نيات درونى است ، چون غالبا با قول اظهار مى شود - و يا آن را آهسته و در دلت پنهان كنى ، و يا از اين هم مخفى تر بدارى به اينكه بر خودت هم پوشيده باشد، خداى تعالى همه را مى داند. پس نخست ميان كلام جهرى و آهسته و مخفى تر از آن ترديد كرده و آنها را دو قسم نموده و فرموده اگر با صداى بلند سخن بگويى خدا مى داند، و اگرآهسته بگويى ، و يا اصلا مخفى داشته باشى خدا مى داند، پس بلند و علنى سخن گفتن را قسم اول ، و آن دو صورت ديگر را قسم دوم قرار داده ، و سپس به طور مختصر و كوتاه جواب ترديد را داده و فرمود: آن را مى داند، و اين اسلوب كلام با همه كوتاهيش هم بر جواب دلالت مى كند، و هم اينكه اولويت را مى رساند، پس گويا فرموده اگر از علم او به سخنان علنى و بلندت بپرسى ، جواب مى گويم خدا از آن آگاه است ، و چطور نباشد، و حال آنكه او به سر و پنهان تر از سر هم عالم است ، بنابراين ، اين اسلوب كه گفتيم از لطائف صنعت سخنورى است . بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از سرّ آن سخنان و اسرارى است كه سرى به ديگران القاء كنى ، و مراد از اخفى آن مطالبى است كه در دل خود پنهان كنى و اصلا به زبان نياورى . ليكن هر چند اين تفسير نسبت به ((اسرار(( صحيح است ، اما سخن را سرّ نمى نامند،
مگر از جهت كتمان آن در نفس ، بنابراين معناى بى اشكال همان است كه ما بيان كرديم . و به هر حال آيه شريفه علم به هر چيز را براى خدا اثبات مى كند، چه به ظاهر و چه به پنهان ، و بنابراين آيه شريفه در ذكر علم به دنبال استواء بر عرش نظير آيه ((ثم استوى على العرش يعلم ما يلج فى الارض و ما يخرج منها...(( مى باشد و معلوم است كه علم خداى تعالى به آنچه از حوادث كه در ملك او جريان مى يابد، و در مسند سلطان و قلمرو ملك او پيش مى آيد مستلزم اذن و رضاى او به آن است ، و از نظرى ديگر مستلزم مشيت او به اين نظامى است كه جريان مى يابد، و اين همان تدبير است . پس آيه شريفه عموم تدبير خداى را اثبات مى كند، همانطور كه آيه قبلى در مقام اثبات عموم ملكيت او بود، و مجموع مدلول اين دو آيه ملك و تدبير خدا است ، كه اين همان معناى ربوبيت مطلقه او است ، پس اين دو آيه در مقام تعليل است ، كه با آن دو ربوبيت مطلقه خدا اثبات مى شود. اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا هُوَ لَهُ الاَسمَاءُ الحُْسنى اين جمله به منزله نتيجه براى بيانات گذشته است ، و لذا مناسب تر آن است كه اسم جلاله خبر باشد براى مبتداى محذوف ، و تقدير چنين باشد: ((اين كسى كه در اين آيات سابقه گفتگويش شد، همان اللّه است كه معبودى جز او نيست ...(( هر چند كه از نظر استقلال مضمون آيه و جامعيت آن ، به نظر نزديك تر چنين مى آيد كه كلمه جلاله مبتدا، و جمله ((لا اله الا هو(( خبرش باشد، و جمله ((له الاسماء الحسنى (( خبر بعد از خبر. و به هر حال جمله ((اللّه لا اله الا هو(( ممكن است با مطالبى كه در آيات سابق گذشت ، و توحيد خداى را در ربوبيت مطلقه اثبات كرد تعليل شود، و ممكن هم هست با جمله بعديش كه مى فرمايد ((له الاسماء الحسنى (( تعليل شود. اما اولى ممكن است ، براى اينكه كلمه ((اله (( در جمله ((لا اله الا اللّه (( يا به معناى معبود است و يا معبود به حق ، و معناى كلام اين مى شود ((اللّه معبود حقى جز او نيست (( و يا ((معبود به حق جز او موجود نيست (( و همين معبوديت از شؤ ون ربوبيت ، ولواحق آنست براى اينكه عبادت نوعى تجسم دادن و ترسيم كردن عبوديت و مملوكيت و اظهار حاجت به خدا است ، پس بايد معبود مالك عابد خود و مدبر امر او باشد كه خلاصه ترش اين است كه بايد رب او باشد و چون خدا رب هر چيز است و غير او ربى نيست پس تنها معبود هم او است و غير او معبودى نيست .
بيان وجه علت بودن (لا الاسماء الحسنى ) براى (لا اله الا الله )
و اما دومى ممكن است ، براى اينكه عبادت براى خاطر يكى از سه جهت است ، يا از باب اميد به خيرى است كه نزد معبود است ، كه به طمع آن او را عبادت مى كند، و يا از باب ترس از شرورى است كه در اعراض از او و بى اعتنايى به امر او احتمال مى دهد، و يا از باب اين است كه او را شايسته و اهل آن مى بيند كه در برابرش عبادت و خضوع كند. و خداى سبحان ، يگانه مالكى است كه مالك تمامى خيرات است ، و هيچ كس مالك هيچ چيز نيست مگر آنچه را كه خدا تمليكش كرده باشد، تازه در عين اينكه تمليك كرده باز مالكيتش از آن سلب نشده ، و نيز خداى سبحان يگانه قادرى است كه هيچ كس هيچ قدرتى ندارد مگر آن مقدار كه او تمليكش كرده باشد، و به همين معنا او يگانه منعم ، مفضل ، حيات ده ، شفا بخش ، رازق ، غفور، رحيم ، غنى ، و عزيز است ، و تمامى اسمهايى كه در آن معنايى از خير باشد براى او است ، پس خداى سبحان تنها كسى است كه مستحق عبادت است ، و بايد به اميد خيراتى كه نزد او است پرستش شود، نه غير خدا. و نيز خداى سبحان يگانه مقتدر قاهرى است كه احدى تاب قهر او را نمى آورد، و تنها منتقم نيرومندى است شديد العقاب ، كه هيچ شرى نزد هيچ كس و هيچ چيز نيست مگر آنكه به اذن او به ما مى رسد، پس باز تنها او سزاوار بندگى است ، تا از ترس غضبش پرستش شود، آن غضبى كه ممكن است خضوع نكردن در برابر عظمت و كبريايش مستلزم آن باشد. و نيز خداى سبحان يگانه كسى است كه اهليت پرستش را دارد، چون اهليت اينكه ديگران براى كسى خاضع شوند جز به خاطر كمالى كه در آن كس هست نمى باشد پس تنها و تنها كمال است كه نقص در برابرش خاضع مى شود و نمى تواند نشود و آن كمال يا عبارت است از جمالى كه نفس به سوى آن مجذوب مى شود و يا جلالى است كه عقل در برابرش زمين ادب مى بوسد، و قلب از خود بيخود مى گردد، هر كدام را كه در نظر بگيريم حد اعلايش در خدا است ، بلكه تمامى جمالها از او است ، چون هيچ جمالى در هيچ موجودى نيست مگر آنكه آيتى از جمال او است ، و نيز هيچ جلالى نيست مگر آنكه قطره اى از درياى بيكران جلال او است ، پس خداى سبحان معبودى است كه ((لا اله الا هو و لا معبود سواه ((، چون همه اسماء حسنى مال او است . تفصيلى درباره ((اسماى حسنى (( و اختصاص آنها به خداى تعالى ((له الاسماءالحسنى (( يعنى هر اسمى كه فرض شود كه نسبت به نظائر خود بهترين اسم بوده باشد آن اسم از خداى تعالى است ، توضيح اينكه اگر خود اسم را به وصف حسن توصيف فرموده ، خود دليل بر اين است كه مراد از آن همان چيزى است كه در اصطلاح علم صرف به آن صفت گويند،