تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۱۲
آيات ۴۰ - ۵۵، سوره اسرى
أَ فَأَصفَاشْ رَبُّكم بِالْبَنِينَ وَ اتخَذَ مِنَ الْمَلَئكَةِ إِنَثاً إِنَّكمْ لَتَقُولُونَ قَوْلاً عَظِيماً(۴۰) وَ لَقَدْ صرَّفْنَا فى هَذَا الْقُرْءَانِ لِيَذَّكَّرُوا وَ مَا يَزِيدُهُمْ إِلا نُفُوراً(۴۱) قُل لَّوْ كانَ مَعَهُ ءَالهَِةٌ كَمَا يَقُولُونَ إِذاً لابْتَغَوْا إِلى ذِى الْعَرْشِ سبِيلاً(۴۲) سبْحَنَهُ وَ تَعَلى عَمَّا يَقُولُونَ عُلُوًّا كَبِيراً(۴۳) تُسبِّحُ لَهُ السمَوَت السبْعُ وَ الاَرْض وَ مَن فِيهِنَّ وَ إِن مِّن شىْءٍ إِلايُسبِّحُ بحَمْدِهِ وَ لَكِن لاتَفْقَهُونَ تَسبِيحَهُمْ إِنَّهُ كانَ حَلِيماً غَفُوراً(۴۴) وَ إِذَا قَرَأْت الْقُرْءَانَ جَعَلْنَا بَيْنَك وَ بَينَ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالاَخِرَةِ حِجَاباً مَّستُوراً(۴۵) وَ جَعَلْنَا عَلى قُلُوبهِمْ أَكِنَّةً أَن يَفْقَهُوهُ وَ فى ءَاذَانهِمْ وَقْراً وَ إِذَا ذَكَرْت رَبَّك فى الْقُرْءَانِ وَحْدَهُ وَلَّوْا عَلى أَدْبَرِهِمْ نُفُوراً(۴۶) نحْنُ أَعْلَمُ بِمَا يَستَمِعُونَ بِهِ إِذْ يَستَمِعُونَ إِلَيْك وَ إِذْ هُمْ نجْوَى إِذْ يَقُولُ الظلِمُونَ إِن تَتَّبِعُونَ إِلارَجُلاً مَّسحُوراً(۴۷) انظرْ كَيْف ضرَبُوا لَك الاَمْثَالَ فَضلُّوا فَلايَستَطِيعُونَ سبِيلاً(۴۸) وَ قَالُوا أَ ءِذَا كُنَّا عِظماً وَ رُفَتاً أَ ءِنَّا لَمَبْعُوثُونَ خَلْقاً جَدِيداً(۴۹)
- قُلْ كُونُوا حِجَارَةً أَوْ حَدِيداً(۵۰)
أَوْ خَلْقاً مِّمَّا يَكبرُ فى صدُورِكمْ فَسيَقُولُونَ مَن يُعِيدُنَا قُلِ الَّذِى فَطرَكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ فَسيُنْغِضونَ إِلَيْك رُءُوسهُمْ وَ يَقُولُونَ مَتى هُوَ قُلْ عَسى أَن يَكُونَ قَرِيباً(۵۱) يَوْمَ يَدْعُوكُمْ فَتَستَجِيبُونَ بحَمْدِهِ وَ تَظنُّونَ إِن لَّبِثْتُمْ إِلاقَلِيلاً(۵۲) وَ قُل لِّعِبَادِى يَقُولُوا الَّتى هِىَ أَحْسنُ إِنَّ الشيْطنَ يَنزَغُ بَيْنهُمْ إِنَّ الشيْطنَ كانَ لِلانسنِ عَدُوًّا مُّبِيناً(۵۳) رَّبُّكمْ أَعْلَمُ بِكمْ إِن يَشأْ يَرْحَمْكمْ أَوْ إِن يَشأْ يُعَذِّبْكُمْ وَ مَا أَرْسلْنَك عَلَيهِمْ وَكيلاً(۵۴) وَ رَبُّك أَعْلَمُ بِمَن فى السمَوَتِ وَ الاَرْضِ وَ لَقَدْ فَضلْنَا بَعْض النَّبِيِّينَ عَلى بَعْضٍ وَ ءَاتَيْنَا دَاوُدَ زَبُوراً(۵۵) ترجمه آيات (خدايانى ديگر اتخاذ نموده آنها را دختران خدا مى دانند؟) آيا خدا شما را از خود محترم تر مى داند كه پسران را به شما داده واز ملائكه دختران را خود گرفته ، با اين سخن گناه بزرگى مرتكب مى شويد (۴۰) ما در اين قرآن دلائل ومثلها مكرر ذكر كرديم تا ايشان متذكر گردند ولى جز دورى بيشتر در ايشان اثرى نبخشيد (۴۱) بگواگر با اوآلهه اى مى بود آنطور كه ايشان مى گويند، در مقام غلبه يافتن بر خداى صاحب عرش برمى آمدند وراهى براى رسيدن به اين هدف مى جستند (۴۲) منزه ومتعالى است خدا از آنچه آنان مى گويند وبسيار بزرگتر از آن است (۴۳) همه آسمانهاى هفتگانه وزمين وموجوداتى كه بين آنهاست همه اورا منزه مى دارند، واصولا هيچ موجودى نيست مگر آنكه با حمدش خداوند را منزه مى دارد ولى شما تسبيح آنها را نمى فهميد كه اوهمواره بردبار وآمرزنده است (۴۴) وچون قرآن را مى خوانى ما ميان تووميان كسانى كه به روز جزا ايمان نمى آورند حجابى ساتر قرار مى دهيم (۴۵) وبر دلهايشان پرده افكنيم تا از اينكه قرآن را بفهمند مانع شود، ونيز در گوشهايشان كرى وچون پروردگارت را به تنهائى در قرآن ياد مى كنى پشت مى كنند ومى روند (۴۶) ما بهتر مى دانيم كه غرض ايشان از اينكه مى آيند قرآن خواندن تورا بشنوند چيست ؟ ونيز بهتر مى دانيم كه پس از شنيدن آهسته با هم چه مى گويند، ستمكاران مى گويند: جز از مردى جادوشده پيروى نمى كنيد (۴۷) ببين چگونه برايت مثل ها مى زنند گمراه شده اند وديگر راهى پيدا نمى كنند (۴۸) و(نيز) گفتند: آيا بعد از آنكه استخوان شديم وپوسيده گشتيم دومرتبه به خلقتى از نوزنده مى شويم (۴۹) بگو(استخوان كه سهل است ) اگر سنگ وآهن ويا هر چه كه به نظرتان سخت تر از آن نيست بوده باشيد نمى توانيد جلوبعث خداى را بگيريد (۵۰)
دوباره مى پرسند چه كسى ما را برمى گرداند؟ بگوهمان كه بار اول خلقتان كرد اين دفعه سرهايشان را به عنوان مسخره كردن برايت تكان مى دهند، ومى گويند: اين چه وقت خواهد بود؟ بگوشايد نزديك باشد (۵۱) وآن روزى است كه شما را صدا مى زنند وشما در حالى كه حمد خدا مى گوئيد آن دعوت را اجابت مى كنيد. وبه نظرتان چنين مى آيد كه جز چند ساعتى نيارميده ايد (۵۲) وبه بندگانم بگوسخنى كه بهتر است بگوئيد، چون شيطان مى خواهد ميان آنان كدورت بيفكند كه شيطان براى انسان دشمنى آشكار است (۵۳) پروردگارتان شما را بهتر مى شناسد اگر بخواهد به شما رحم مى كند، و يا اگر بخواهد عذابتان مى كند، وما تورا نفرستاده ايم كه وكيل ايشان باشى (۵۴) وپروردگارتان داناتر به هر كسى است كه در آسمانها وزمين است وما بعضى پيام بران را بر بعضى ديگر برترى داديم وبه داوود زبور داديم (۵۵) بيان آيات در اين آيات مساءله توحيد وسرزنش مشركين دنبال شده است كه چگونه خدايانى براى خود درست كرده اند، وملائكه كرام را زنانى پنداشته اند، وچگونه با آمدن قرآن وادله توحيد آن ، باز هم متنبه نشده و آيات قرآنى را نمى فهمند، ودر عوض فرستاده ما را ومساءله بعث ونشور را مسخره مى كنند، وسخنان زشتى در باره خدا مى گويند، وهمچنين مطالبى ديگر. أَ فَأَصفَاشْ رَبُّكم بِالْبَنِينَ وَ اتخَذَ مِنَ الْمَلَئكَةِ إِنَثاً إِنَّكمْ لَتَقُولُونَ قَوْلاً عَظِيماً(۴۰) كلمه ((اصفاء(( به معناى اخلاص است ، در مجمع البيان گفته است : وقتى مى گوئى ((اصفيت فلانا بالشّى ء(( معنايش اين است كه من فلانى را نسبت به فلان چيز مقدم بر خود داشتم ((
اين آيه خطاب به آن دسته از مشركين است كه مى گفتند: ملائكه دختران خدا هستند، ويا بعضى از ملائكه دختران اويند، استفهامى كه در آن شده استفهام انكارى است ، واگر به جاى ((بنات - دختران (( كلمه ((اناث - زنان (( را آورد از اين جهت بود كه ايشان جنس زن را پست مى دانستند. ومعناى آيه اين است كه وقتى خداى سبحان پروردگار شما باشد، وپروردگار ديگرى نداشته باشيد واوهمان كسى باشد كه اختياردار هر چيزى است آن وقت آيا جا دارد كه بگوئيد شما را بر خودش مقدم داشته وبه شما پسر داده واز جنس اولاد، جز دختران نصيب خود نكرده است ؟! وملائكه را كه به خيال شما از جنس زنانند به خود اختصاص داده ؟ راستى حرف بزرگى مى زنيد كه تبعات وآثار سوء آن بسيار بزرگ است .
تصريف آيات (تنوع بيان واحتجاج ) به منظور متذكر شدن شنوندگان
وَ لَقَدْ صرَّفْنَا فى هَذَا الْقُرْءَانِ لِيَذَّكَّرُوا وَ مَا يَزِيدُهُمْ إِلانُفُوراً(۴۱) در مفردات مى گويد كلمه : ((صرف (( به معناى برگرداندن چيزى است از حالى به حالى ، ويا عوض كردن آن با غير آن است ، كلمه ((تصريف (( نيز به همين معنا است ، با اين تفاوت كه تصريف علاوه بر آنچه كه صرف آن را افاده مى كند تكثير را هم مى رساند، وبيشتر در جائى به كار مى رود كه در مورد گرداندن وتغيير دادن چيزى است از حالى به حالى ويا از امرى به امرى ، ومعناى ((تصريف الرياح (( به معناى حركت دادن وگرداندن بادها است از حالى به حالى ، وهمچنين در جمله ((وصرّفنا الايات (( وجمله ((وصرّفنا فيه من الوعيد(( ونيز از اين باب است تصريف كلام وتصريف درهم . ونيز در معناى ((نفور(( گفته است ((نفر(( هم به معناى تنفّر شديد از چيزى است وهم به سوى چيزى مانند ((فزع (( كه هم به معناى ترس از چيزى است وهم به سوى چيزى ، پس وقتى گفته مى شود: ((ما زادهم الانفورا(( ويا ((ما يزيدهم الانفورا(( معناى فوق مورد نظر است . پس به شهادت سياق معناى جمله ((ولقد صرّفنا فى هذا القرآن ليذّكرّوا(( اين خواهد شد كه قسم مى خورم به تحقيق گفتار در پيرامون مساءله توحيد ونفى شريك را در اين آيه قرآن چند جور عوض كرديم هر بار با بيان ديگرى غير از بيان قبل احتجاج نموديم ، هر دفعه لحن آن را عوض كرديم ، عبارتها عوض شد بيانها مختلف گرديد بلكه اينها به فكر بيفتند، ومتذكر شوند، وحق بر ايشان روشن شود. ((وما يزيدهم الانفورا(( - يعنى اين عوض كردنها سرانجام اثرى جز روى گردانى بيشتر از اين راهنمائى ها اثرى نبخشيد. در اين آيه شريفه التفاتى به كار رفته ، اول سياق كلام سياق خطاب بود بعدا موضع غيبت به خود گرفت تا اين معنا را بفهماند كه اينان بعد از آنكه كارشان بدينجا كشيد ديگر قابل خطاب وتكلم نيستند.
با اينكه ثمره تصريف آيات ازدياد نفرت كفار بوده ، حكمت نزول آيات چه بوده است ؟
در مجمع البيان مى گويد: ((اگر بگوئى وقتى خدا مى دانست كه ثمره تصريف آيات همان زياد شدن نفرت مردم است ، ديگر چرا اين آيات را نازل كرد وحكمت آن چه بود؟(( بعضى در پاسخ اين اشكال گفته اند كه حكمتش اين بوده كه حجت را برطرف تمام نموده ودر اظهار دلائل وفراهم نمودن زمينه براى تكليف ، جاى عذرى باقى نگذارد، علاوه بر اين نازل شدن ونشدنش نسبت به همه مساوى نبود، بلكه براى عده اى فرق داشت زيرا عده اى با نازل شدن اين آيات اصلاح مى شوند، همينها هم كه از ايمان فرار مى كنند فسادهاى بزرگترى را به راه مى انداختند، پس حكمت اقتضا كرد كه اين معانى در همين آيات نازل شود، واگر موقع ديدن آيات ودلائل ، نفور خود را زياد كردند از اين جهت بود كه آنها اين آيات را شبهه وحيله مى پنداشتند، ونمى توانستند در باره آنها درست فكر كنند. واينكه گفت ((همينها هم كه از ايمان فرار مى كنند فسادهاى بزرگترى به راه مى انداختند(( بى اشكال نيست ، زيرا زياد شدن نفور ايشان ايشان را به جحود ولجبازى ودشمن با حق وجلوگيرى از پيشرفت آن ، وادار مى كرد ودر باب دعوت چه فسادى بزرگ تراز اين !. وليكن اين را هم بايد دانست كه كفر ولجبازى ونفور از حق ، ودشمنى با آن ، همينطور كه صاحبان خود را آزار نموده وايشان را به هلاكت سوق مى دهد به همان اندازه به نفع صاحبان ايمان وراضيان از رضاى خدا و تسليم شدگان در برابر حق تمام مى شود، زيرا اگر براى اين صفات نيك وخصال ستوده مقابلهائى پيدا نمى شد واقعيت قدر آنها معلوم نمى گرديد (دقت فرمائيد) پس حكمت اقتضا مى كرد كه حجت تمام شود، وهمچنين در تماميت خود روبه ازدياد رود تا از افراد شقى تمامى آن شقاوتى را كه در طاقت ووسعش هست بيرون افكنده وافراد سعيد هم با مساعى مختلف خود درجاتى مقابل دركات اشقياء طى كنند همچنانكه فرمود: ((كلاّ نمدّ هولاء وهولاء من عطاء ربّك وما كان عطاء ربّك محظورا(( (آيه ۲۰ همين سوره )
احتجاجى با مشركين در نفى شريك براى خداوند متعال
قُل لَّوْ كانَ مَعَهُ ءَالهَِةٌ كَمَا يَقُولُونَ إِذاً لابْتَغَوْا إِلى ذِى الْعَرْشِ سبِيلاً(۴۲) باز هم از خطاب ايشان اعراض نموده خطاب را متوجه رسول خود نمود، ودستور داد كه با ايشان همكلام شود، ودر امر توحيد وشرك نورزيدن با ايشان گفتگوكند وچون ايشان معتقد به خدايانى غير از خداى تعالى بودند كه هر يك بر حسب اختلاف درجات شان جهات مختلف عالم را تدبير مى كنند، يكى اله وربّ آسمان ، ديگرى اله وربّ زمين ، سومى خداى جنگ وچهارمى خداى قريش وهمچنين خدايان ديگر... ونيز چون اين خدايان را شريكهاى خدا در تدبير عالم مى دانستند قهرا بايد براى هر يك از آنها بر حسب ربوبيتشان سهمى از ملك قائل مى شدند، وبا اينكه ملك از توابع خلقت است كه به اعتراف خود ايشان مختص به خداى سبحان است ، ناگزير بايد بگويند غير خدا هم مالك مى شود، ووقتى خدايان ديگر را مالك دانستند ناگزيرند آنها را به جنگ با خدا هم روانه كنند، چون علاقه به ملك غريزى هر مالكى است ، وهر صاحب قدرت وسلطنتى قدرت وسلطنت خود را دوست مى دارد، و قهرا هر يك از خداها نيز مى خواهند كه با خدا در ملكش منازعه نموده و ملك خداى را از دستش بگيرند وخود به تنهائى مالك باشند، وعزت و هيمنه سلطنت مختص به اوگردد (تعالى اللّه عن ذلك ) پس خلاصه احتجاج اين است كه اگر آنطور كه شما پنداشته ايد با خداى تعالى اللّه ديگرى هم وجود مى داشت آن وقت ممكن مى شد كه كسى غير خدا چيزى از ملك خدا به چنگ آورد، هر چند كه ملكيت از لوازم ذات فياض خداوندى است ، كه وجود هر چيز از افاضات او است ، آن وقت به طور قهر، خدايان در مقام نزاع با خدا برمى آمدند، چون ملك دوستى وسلطنت خواهى امرى است ارتكازى در تمامى موجودات وهمين علاقه به ملكيت آلهه اورا وادار مى كرد تا ملك خداى را از كفش بيرون كرده واورا از عرش خود به زير بكشند، وروز به روز به ملكيت خود بيفزايند حال به كداميك از اين حرفها ملتزم مى شوند؟ (تعالى اللّه عن ذلك ) پس اينكه فرمود: ((اذا لابتغوا الى ذى العرش سبيلا(( معنايش اين است كه در جستجوى راهى هستند كه باشد به خدا دست يابند، وبر اوو ملك وسلطنت اوغالب شوند، وتعبير از خدا به عبارت ((ذى العرش (( براى اين بود كه بفهماند اگر در جستجوى راه به سوى خدا هستند براى اين است كه خدا داراى عرش است مى خواهند عرش اورا بگيرند وبر آن تكيه زنند.
از اينجا معلوم مى شود اينكه بعضى گفته اند استدلالى كه در آيه شده نظير استدلال در آيه ((لوكان فيهما آلهة الااللّه لفسدتا(( است حرف صحيحى نيست . زيرا مقدمات استدلال در اين دوآيه با هم مختلف است ، هر چند هر دو نفى شريك را اثبات مى كند، وليكن آيه مورد بحث ، از اين راه شريك را براى خدا نفى مى كند كه اگر شركاء ديگرى در كار بودند حتما در مقام غلبه بر خدا وتسخير عرش اوبرمى آمدند، وملك وسلطنت اورا مى گرفتند. ودر سوره انبياء از اين راه نفى مى كند كه اصلا بودن شريك مايه اختلاف در تدبير مى شد، واين نيز منجر به فساد نظام مى گرديد، هر چند در مقام غلبه بر خداى تعالى هم برنيايند، پس حق مطلب اين است كه دليل در آيه مورد بحث غير از دليلى است كه در آن آيه است ، آيه اى كه از نظر استدلال نزديك به آيه سوره انبياء است ، آيه ((اذا لذهب كلّ اله بما خلق ولعلابعضهم على بعض (( مى باشد. وهمچنين معلوم مى شود اين تفسير هم كه از بعضى از قدماى مفسرين نقل شده كه گفته اند ((مراد از جستجوى راهى به سوى خداى ذى العرش اين است كه راهى به اوپيدا كنند تا مقرب درگاه اوشوند(( نيز صحيح نيست ، وچنانچه بخواهيم آن را توجيه نموده وبگوئيم ((اگر با خدا خدايان ديگر مى بود آنطور كه مشركين پنداشته اند، حتما آن خدايان در مقام تقرب به خداى تعالى بر مى آمدند، چون مى دانستند كه اوما فوق ايشان است ، وكسى كه محتاج به ما فوق خود باشد اله وخدا نيست والوهيت با احتياج وزير دستى نمى سازد(( راه بيهوده اى پيموده ايم . زيرا سياق خود بر خلاف آن شهادت مى دهد، اولا اينكه خدا را به وصف ((ذى العرش (( توصيف مى كند واين شاهد گويائى است بر اينكه مى خواهد بفهماند آنچه مشركين در باره خدا خيال كرده اند با ساحت كبريائى وعظمت اونمى سازد، وثانيا دنبالش فرموده : ((سبحانه وتعالى عما يقولون (( كه اين نيز مى رساند كه اعتقاد مشركين محذور بزرگى در بر دارد كه ساحت عظمت خدا آن را تحمل نمى كند، وآن اين است كه ملك خدا در معرض تهاجم غير قرار بگيرد، واصولا ملكش ملكى باشد كه به حسب طبع قابل سلب بوده وانتقالش به غير، ممكن باشد.
سبْحَنَهُ وَ تَعَلى عَمَّا يَقُولُونَ عُلُوًّا كَبِيراً(۴۳) كلمه ((تعالى (( به معناى نهايت درجه علواست ، وبه همين جهت مفعول مطلق يعنى ((علوا(( با وصف ((كبيرا(( توصيف شده ، وبه كلام معناى ((تعالى تعاليا(( داده ، اين آيه خداى تعالى را از آنچه كه مشركين در باره اش گفته اند وخدايان ديگرى در مقابل اوپنداشته اند و ملك اورا قابل زوال دانسته اند منزه مى دارد. تُسبِّحُ لَهُ السمَوَت السبْعُ وَ الاَرْض وَ مَن فِيهِنَّ وَ إِن مِّن شىْءٍ إِلايُسبِّحُ بحَمْدِهِ وَ لَكِن لاتَفْقَهُونَ تَسبِيحَهُمْ
تقرير استدلال بر نفى شرك براى خدا به صورت يك قياس استثنائى
اين آيه وما قبلش هر چند كه مانند آيه ((وقالوا اتّخذ اللّه ولدا سبحانّه (( در مقام تعظيم وتنزيه خدا قرار دارد وليكن در عين حال به وجهى به درد حجت قبلى نيز مى خورد، وتقريبا مقدمه اى را مى ماند كه حجت نامبرده را يعنى جمله ((لوكان معه آلهة كما يقولون (( را تكميل مى كند، چه حجت مزبور به اصطلاح منطق يك قياس استثنائى است ، وآنكه به منزله استثناء است مساءله تسبيح موجودات براى خداى سبحان است كه آيه مورد بحث متضمن آن است ، وصورت اين قياس چنين است ، اگر چنانچه با خداى تعالى خدايان ديگرى هم مى بود، هر آينه ملك وسلطنتش در معرض نزاع وهجوم قرار مى گرفت وليكن ملك آسمانها وزمين وهر چه كه در آنها است خداى را از بودن آلهه ديگر منزه مى دارد، وشهادت مى دهد بر اينكه خداوند در ملك شريكى ندارد، وجز از خود اوآغاز نشده ، وجز به سوى خود اومنتهى نمى شود، وجز به ذات اومتقوم نيست ، واز در خضوع جز اورا سجده نمى كند، پس معلوم مى شود كه كسى جز اومالك نبوده وصلاحيت ملك را ندارد، پس رب ديگرى غير اونيست . ممكن هم هست كه اين دوآيه يعنى آيه ((سبحانه وتعالى عمّا يقولون علوا كبيرا وآيه ((تسبّح له السموات ...(( روى هم معناى استثناى در قياس مزبور را بدهند، وتقدير اين باشد: اگر با اوآلهه ديگرى مى بوددر مقام غلبه بر اووعزل اووگرفتن ملك اوبر مى آمدند، وليكن خداى سبحان را هم ذات فياضش كه قوام هر چيز به اواست اورا تنزيه نموده و ربوبيتش را جدا شدنى از اووقابل انتقال به غير اونمى داند وهم ملك او كه همان آسمان ها وزمين وموجودات در آنها است به ذات خود اورا منزه دانسته وتسبيحش مى گويند.
براى اينكه اين موجودات قائم به ذات خود نيستند، وقوام ذاتشان به خداى سبحان است ، به طورى كه اگر يك چشم به هم زدن ارتباطش با خدا قطع شده ويا از اومحجوب گردد فانى ومعدوم مى شود، پس با او الهى ديگر نيست ، وملك وربوبيت اوچيزى نيست كه ممكن باشد غير اودر صدد برآيد كه از اوبگيرد (دقت فرمائيد) وبه هر حال چه آنگونه باشد وچه اينگونه جمله : ((تسبّح له السّموات السّبع والارض ومن فيهنّ(( براى اجزاى عالم همين اجزائى كه مى بينم اثبات تسبيح مى كند، ومى فهماند كه تمامى آنچه در آسمانها و زمين است خداى رااز آنچه كه جاهلان برايش درست مى كنند وبه او نسبت مى دهند منزه مى دارند.
تسبيح سنگ وچوب به چه معنااست ؟
تسبيح به معناى منزه داشتن است ، كه با زبان انجام شود، مثلاگفته شود ((سبحان اللّه (( ولى وقتى حقيقت كلام عبارت باشد از فهماندن و كشف از ما فى الضمير واشاره وراه نمائى به منوى خود، اين فهماندن و كشف به هر طريقى كه صورت گيرد كلام خواهد بود هر چند كه با زبان نباشد، آرى اين انسان است كه براى نشان دادن منويات خود واشاره بدانها راهى ندارد كه از طريق تكوين انجامش دهد، مثلا منوى خود را در دل طرف خلق كند لذا ناگزير است كه براى اين كار الفاظ را استخدام نموده وبه وسيله الفاظ كه عبارت است از صوتهائى كه هر يك براى يك معنا قرار داده شده مخاطب خود را به آنچه كه در دل دارد خبردار سازد وقهرا روش وسنت تفهيم وتفهم بر همين استخدام الفاظ جريان يافته ، البته چه بسا كه براى پاره اى مقاصد خود از اشاره با دست وسر ويا غير آن وچه بسا از كتابت ونصب علامات نيز استفاده كند. واگر بشر راه ديگرى جز استخدام الفاظ ويا اشاره ونصب علامت نداشته به همين ها عادت كرده وتنها اينها را كلام مى داند دليل نمى شود كه در واقع هم كلام همين ها باشد،بلكه هر چيزى كه از معناى قصد شده ما پرده بردارد قول وكلام خواهد بود، واگر موجودى قيام وجودش بر همين كشف بود همان قيام اوقول وتكلم است ، هر چند به صورت صوت شنيدنى والفاظ گفتنى نباشد. به دليل اينكه مى بينيم قرآن مجيد كلام وقول وامر ونهى ووحى وامثال اين معانى را به خداى تعالى نسبت مى دهد، در حالى كه مى دانيم كلام اواز قبيل آواز شنيدنى ، والفاظ قراردادى نيست ، واگر در عين حال چنين نسبتى به خدا داده جز براى اين نيست كه كلام منحصر در آواز نيست ، بلكه هر چيزى كه از مقاصد كشف وپرده بردارى كند كلام است .
وما مى بينيم كه اين موجودات آسمانى وزمينى وخود آسمان وزمين همه بطور صريح از وحدانيت رب خود در ربوبيت كشف مى كند، واورا از هر نقص وعيبى منزه مى دارد، پس مى توان گفت ، وبلكه بايد گفت كه آسمان وزمين خدا را تسبيح مى گويند.
وجود سراپا فقر ونياز موجودات ، وجود رب واحد را اعلام مى كند
آرى اين عالم فى نفسه جز محض حاجت وصرف فقر وفاقه به خداى تعالى چيز ديگرى نيست ، در ذاتش وصفاتش واحوالش وبه تمام سراسر وجودش محتاج خداست ، واحتياج بهترين كاشف از وجود محتاج اليه است ، ومى فهماند كه بدون اوخودش مستقلا هيچ چيز ندارد، وآنى منفك از اووبى نياز از اونيست ، وتمامى موجودات عالم با حاجتى كه در وجود ونقصى كه در ذات خود دارند از وجود پديد آورنده اى غنى در وجود وتام وكامل در ذات خبر مى دهند، وهمچنين با ارتباطى كه با ساير موجودات داشته از آنها براى تكميل وجود خود استمداد مى كند، ونقائصى كه در ذات خود دارد برطرف مى سازد بطور صريح كشف مى كند از وجود پديد آورنده اى كه اورب ومتصرف در هر چيز ومدبر امر هر چيز است . از سوى ديگر اين نظام عمومى وجارى در موجودات عالم كه باعث شده همه پراكنده ها را جمع نموده ورابطه اى در ميان همه برقرار سازد نيز بدون زبان از اين حقيقت ، كشف وپرده بردارى مى كند، پس پديد آورنده اين عالم هم واحد ويكتا است ، اواست كه با تنهائى خود مرجع همه عالم وبا وحدت خود برآورنده همه حوائج وتكميل كننده همه نواقص است ، پس هر كه غير اواست بدون حاجت ونقيضه نخواهد بود. رب وپروردگار اواست ، ربّى غير اونيست وغنيئى كه فقر نداشته باشد و كاملى كه نقص نداشته باشد اواست ، بنابراين تمامى اين موجودات عالم با حاجت ونقص خود خداى را از داشتن احتياج تنزيه واز داشتن نقص تبرئه مى كنند. حتى نادانان مشركين هم كه براى خدا شركائى اثبات مى كنند ويا نقصى وعيبى به اونسبت مى دهند با همين عمل خود تقدس خداى را از شريك وبرائتش را از نقص اثبات مى كنند، زيرا معنائى كه در ذهن و ضمير اين انسانها تصور شده والفاظى كه با آن الفاظ حرف مى زنند و تمامى اعضائى كه براى رساندن اين هدف استخدام مى كنند همه امورى هستند كه با حاجت وجودى خود از پروردگارى واحد وبى شريك ونقص خبر مى دهند. پس مثل اين انسان كه توحيد آفريدگار خود را انكار مى كند مثل انسانى است كه به بانگ بلند ادعا كند كه حتى يكنفر هم در عالم نيست كه سخن بگويد،
وبر چنين مطلبى شهادت ده د، زيرا اين شخص غافل است كه همين شهادتش بهترين دليل بر خلاف مدعاى خودش است ، وهر چه پافشارى بيشترى كند ويا شهود بيشترى بياورد بر خلاف گفته خودش حجت محكمترى اقامه كرده است .
هر موجودى از موجودات داراى مرتبه اى از علم است وتسبيح موجودات تسبيح حقيقى است
حال اگر بگوئى صرف اينكه عالم به وجودش كشف از وجود آفريدگارى مى كند سبب نمى شود كه بگوئيم عالم همه تسبيح خدا مى گويند، چون صرف كشف را تسبيح نمى گويند، مگر وقتى كه تواءم با قصد واختيار باشد، هم كشف باشد وهم قصد، وقصد هم از توابع حيات است ، واغلب موجودات عالم از حيات بى بهره اند آسمان و آنچه سياره است ، وزمين وآنچه جمادات است حيات ندارند، پس گويا چاره اى نيست از اينكه تسبيح را حمل بر معناى مجازى نموده مقصود از آن را هم ان كشف ودلالت بر وجود پروردگار خود بدانيم . در پاسخ مى گوئيم : از كلام خداى تعالى فهميده مى شود كه مساءله علم نيز در تمامى موجودات هست ، هر جا كه خلقت راه يافته علم نيز بدانجا رخنه كرده است ، وهر يك از موجودات به مقدار حظى كه از وجود دارد بهره اى از علم دارد، والبته لازمه اين حرف اين نيست كه بگوئيم تمامى موجودات از نظر علم با هم برابرند، ويا بگوئيم علم در همه يك نوع است ، ويا همه آنچه را كه انسان مى فهمد مى فهمند وبايد آدمى به علم آنها پى ببرد، واگر نبرد معلوم مى شود علم ندارند. البته اين نيست ، ولى اگر اين نيست دليل نمى شود بر اينكه هيچ بهره اى از علم ندارند، خواهى گفت از كجاى كلام خدا برمى آيد كه همه عالمند وبهره اى از علم دارند؟ مى گوئيم از آيه ((قالوا انطقنا اللّه الاذى انطق كلّ شى ء((، ونيز آيه : ((فقال لها وللارض ائتيا طوعا اوكرها قالتا اتينا طائعين ((، وآياتى كه اين معنا را افاده كند بسيار است كه به زودى در بحثى مستقل همه آنها را ان شاء اللّه نقل مى كنيم . وچون چنين است كه هيچ موجودى فاقد علم نيست بنابراين خيلى آسان است كه بگوييم هيچ موجودى نيست مگر آنكه وجود خود را درك مى كند (البته مرحله اى از درك ) ومى خواهد با وجود خود احتياج ونقص جودى خود را كه سراپايش را احاطه كرده اظهار نمايد، احتياج ونقصى كه غناى پروردگار وكمال اوآن را احاطه نموده است ، پس هيچ موجودى نيست مگر آنكه درك مى كند كه ربّى غير از خداى تعالى ندارد، پس اوپروردگار خود را تسبيح نموده واز داشتن شريك و يا هر عيبى منزه مى دارد.
تسبيح همه موجودات تسبيح حقيقى وقالى است
با اين بيان به خوبى روشن مى گردد كه وجهى ندارد كه ما تسبيح زمين و آسمان را در آيه مورد بحث حمل بر مطلق دلالت كرده ومرتكب مجاز شويم ، زيرا وقتى جايز است ارتكاب مجاز كرد كه نشود كلام صاحب كلام را حمل بر حقيقت نمود. نظير اين حرف ، گفتار بعضى ديگر است كه گفته اند: تسبيح بعضى از موجودات از قبيل مؤ منين از افراد انسان وملائكه زبانى وقالى وتسبيح بقيه موجودات حالى است ، ومجازا تسبيح گفته مى شود، چون موجودات هر يك به نوبه خود به وجود خداى تعالى دلالت مى كنند، به اين اعتبار آنان را تسبيح گوى خدا خوانده است ، وخلاصه اينكه كلمه ((تسبيح (( در اين آيه بر سبيل عموم المجاز به كار رفته است . جواب اين حرف همان جوابى است كه به اولى داديم وحق مطلب همان است كه گفتيم تسبيح تمامى موجودات تسبيح حقيقى وقالى است چيزى كه هست قالى بودن لازم نيست حتما با الفاظ شنيدنى و قراردادى بوده باشد، در آخر جلد دوم اين كتاب هم كلامى كه به درد اين بحث بخورد گذشت . پس اينكه فرمود: ((تسبّح له السّموات السّبع والارض ومن فيهنّ(( تسبيح حقيقى را - كه عبارت است از تكلم - براى هر وجودى اثبات مى كند. آرى هر موجودى با وجودش وآنچه مربوط به وجودش مى باشد وبا ارتباطى كه با ساير موجودات دارد خداى را تسبيح مى كند وبيانش اين است كه پروردگار من منزه تر از اين است كه بتوان مانند مشركين نسبت شريك ويا نقص به اوداد. واينكه فرمود: ((وان من شى ء الايسبّح بحمده (( مقصود اين است كه بفهماند تسبيح براى خدا اختصاص به طايفه ويا نوع معينى از موجودات ندارد، بلكه تمامى موجودات اورا تسبيح مى گويند، واين معنا را جمله قبلى هم - كه آسمانها وزمين وهر چه را كه در آنها است اسم مى برد - بيان كرد، ولى چيزى كه هست اينكه : در اين جمله ((حمد خدا(( را نيز بر ((تسبيح (( اضافه كرد تا بفهماند همانطور كه خدا را تسبيح مى كنند حمد هم مى كنند، وخدا را به صفات جميل و افعال نيكش مى ستايند.
چون همانطور كه در همه موجودات چيزى از نقص وحاجت وجود دارد كه از خود آنها نشاءت گرفته است ، همچنين سهمى از كمال وغنى در آن ها وجود دارد كه مستند به صنع جميل خدا وانعام اواست ، واز ناحيه اوداراى اى ن اوصاف كماليّه شده است .
وجود موجودات هم حمد خدا وهم تسبيح اواست
بنابراين همانطور كه اظهار اين نعمتها يعنى وجود دادن آنها، اظهار حاجت ونقص آن موجود وكشف برائت خدا از حاجت ونقص است ، ويا تسبيح است همچنين اظهار وايجادش ابراز فعل جميل خدا نيز هست ، كه حكايت از اوصاف جميل خدا مى كند، پس همين ايجاد هم تسبيح خدا وهم حمد خداست ، چون حمد جز ثناى بر فعل جميل اختيارى چيزى نيست ، موجودات هم با وجود خود همينكار را مى كنند، پس وجود موجودات هم حمد خدا وهم تسبيح اواست . وبه بيانى ديگر اگر اشياء وموجودات از جهت كشفشان ، غنا وكمال خدائى ونقص واحتياج خود مورد لحاظ قرار گيرند، وجودشان تسبيح خواهد بود، واگر از اين جهت لحاظ شوند كه نشان دهنده نعمت وجود وساير جهات كمالند از اين نظر وجودشان حمد خدا است ، البته در اين صورت وقتى حمد وتسبيح دارند كه شعور موجودات را هم در نظر بگيريم . واما اگر موجودات از اين نظر لحاظ شوند كه نشان دهنده صفات جمال وجلال خدايند واز علم وشعورشان قطع نظر شود، در اين صورت صرفا آياتى هستند كه بر ذات پروردگار دلالت مى كنند.