تفسیر:المیزان جلد۹ بخش۳۲
از اينجا معلوم مى شود كه امر به جهاد در آيه شريفه مطلق است ، و منافات ندارد كه در دليل ديگرى با بودن پاره اى از اعذار و موانع از قبيل مرض ، كورى ، شلى و امثال آن ، مقيد بشود و در نتيجه با بودن آن عذرها، وجوب جهاد ساقط گردد. پس كسى خيال نكند كه معناى خفافا و ثقالا اين است كه حتى با بودن آن اعذار هم بايد بيرون رويد.
لَوْ كانَ عَرَضاً قَرِيباً وَ سفَراً قَاصِداً لاتَّبَعُوك ...
كلمه « عرض » به معناى چيزى است كه زوال و نابودى بسرعت در آن راه يابد. اين كلمه به مال دنيوى نيز اطلاق مى گردد و همين معنا مورد نظر اين آيه مى باشد.
و منظور از نزديك بودن آن ، نقد و در دسترس بودن است ، و منظور از اين كه سفر قاصد باشد با در نظر گرفتن اين كه كلمه قصد به معناى وسط و ميانه است اين است كه خيلى دور و طولانى نباشد، بلكه براى مسافر آسان و نزديك باشد. كلمه « شقه » به معناى مسافت است ، و از اين نظر آن را شقه گفته اند كه پيمودن آن مستلزم مشقت است .
اين آيه بطورى كه از سياقش برمى آيد سرزنش و مذمت منافقينى است كه از همراهى كردن با رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) براى جنگ تبوك تخلف ورزيدند، و اينكه گفتيم جنگ تبوك ، براى اينكه تنها جنگى كه منافقينى تخلف ورزيدند و مسافتش هم دور بود جنگ تبوك بود، و آيه شريفه به غير آن تطبيق نمى كند. و معناى آيه اين است كه : اگر تو ايشان را به كارى دعوت مى كردى كه نفع مالى مسلم و نقدى مى داشت . و به دست آوردنش هم آسان مى بود بطور مسلم تو را اجابت مى كردند و با تو بيرون مى آمدند تا به طمع خود برسند و غنيمتى كه وعده داده بودى به چنگ آورند، و ليكن تو ايشان را به سفرى دور و دراز و كارى دشوار دعوت كردى ، و لذا درباره آن تثاقل ورزيدند. و بزودى بعد از آنكه از جنگ برگشتيد و ايشان را در تخلفشان سرزنش كرديد به خدا سوگند خواهند خورد كه اگر ما استطاعت مى داشتيم با شما مى آمديم ، اينها با اين طريقه اى كه در امر جهاد اتخاذ كرده اند كه هر وقت آسان و پر درآمد بود شركت كنند و هر وقت دور و پر مشقت بود تخلف نموده و عذرها و سوگند دروغين بياورند خود را هلاك خواهند كرد، و خدا مى داند كه در سوگندشان دروغگويند. و ممكن هم هست كه جمله « يهلكون انفسهم » تنها مربوط به سوگند دروغين ايشان باشد. عَفَا اللَّهُ عَنك لِمَ أَذِنت لَهُمْ حَتى يَتَبَينَ لَك الَّذِينَ صدَقُوا وَ تَعْلَمَ الْكَذِبِينَ جمله اولى يعنى : « عفا الله عنك » دعا به جان پيغمبر است ، نظير نفرين به كشته شدن كه در چند جاى قرآن آمده ، مانند: « قتل الانسان ما اكفره » و « فقتل كيف قدر » و « قاتلهم الله انى يوفكون » .
جمله مذكور متعلق است به جمله « لم اذنت لهم » و مقصود از اذن ، اذن در تخلف و تقاعد از جنگ است ، و با در نظر داشتن اينكه استفهام در آن براى انكار و يا توبيخ است ، معناى آن چنين مى شود: جا داشت به هيچ وجه اذن نمى دادى به اينكه تخلف ورزيده و از جنگ تقاعد كنند. و با اين معنائى كه ما كرديم تعلق و ارتباط غايتى كه در جمله « حتى يتبين لك الذين صدقوا » است با جمله « لم اذنت لهم » به خوبى روشن مى شود، و معلوم مى گردد كه اين تعلق و ارتباط ميان آن غايت و معنائى است كه از آن استفهام شده ، نه ميان غايت و خود استفهام ، چون اگر اينطور باشد خلاف مقصود را مى رساند (به عبارت ساده تر نمى خواهد بفرمايد: چرا اذن دادى به اين منظور كه دروغگوئيشان برايت ثابت شود، بلكه مى خواهد بفرمايد: چرا اذن دادى اگر نمى دادى - برايت روشن مى شد كه دروغگويند) و سياق آيه براى بيان اين است كه دروغگوئى آنان روشن است و با كوچكترين امتحان فاش مى شود، مثلا، اگر اجازه نمى دادى دروغ و رسوائيشان كشف مى شد. بيان اينكه عتاب در آيه : « عفا الله عنك لم اذنت لهم » عتاب جدى نيست بلكه مفيد غرض ديگرى است اين آيه بطورى كه ملاحظه مى كنيد و قبلا هم اشاره كرديم در اين مقام است كه ادعا كند نفاق و دروغگوئى متخلفين ظاهر است ، و با مختصر امتحانى خود را لو مى دهند و رسوا مى شوند، و مناسب اين مقام اين است كه خطاب و عتاب را متوجه مخاطب نموده ، او را سرزنش كند مثل اينكه مخاطب باعث شده كه حيثيت آنان محفوظ بماند و او روپوش بر روى رسوائيهاى آنان انداخته ، و اين خود يكى از آداب كلام است كه منظور از آن تنها و تنها بيان روشنى مطلب و وضوح آنست و بيش از اين را افاده نمى كند، عينا مانند مثل معروف « در به تو مى گويم ديوار تو بشنو » كه معناى مطابقيش مقصود نيست . در اين جمله نيز مقصود اين نيست كه تقصيرى به گردن رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بيندازد و آنگاه بگويد خدا از تقصيرت گذشت ، حاشا از آنجناب كه سوء تدبيرى در احياء امر خدا از او سرزند و بدين جهت مرتكب گناهى شود. بلكه منظور از آن ، همان افاده ظهور و وضوح دروغ منافقين است و بس . و اينكه فرمود « چرا به ايشان اجازه دادى » معنايش اين است كه اگر اجازه نمى دادى بهتر و زودتر رسوا مى شدند، و ايشان بخاطر سوء سريره و فساد نيت ، مستحق اين معنا بودند، نه اينكه بخواهد بفرمايد « اجازه ندادن به مصلحت دين نزديك تر و اصولا داراى مصلحت بيشترى بود » . دليل اين معنا چهارمين آيه بعد از آيه مورد بحث است كه مى فرمايد: « لو خرجوا فيكم ما زادوكم الا خبالا و لاوضعوا خلالكم يبغونكم الفتنه و فيكم سماعون لهم ... » زيرا از اين آيه بر مى آيد كه اذن ندادن آنجناب فى نفسه مصلحت نداشته ، بلكه مصلحت اذن دادنش بيشتر بوده ، زيرا اگر اذن نمى داد و منافقين را با خود مى برد، بقيه مسلمانان را هم دچار خبال ، يعنى فساد افكار مى كرد، و هم اتحاد و اتفاق آنان را مبدل به تفرقه و اختلاف مى نمود. پس ، اصلح همين بود كه اجازه تخلف بدهد تا با مسلمانان به راه نيفتند، و فساد افكار خود را در افكار و عقايد آنان رخنه نداده ، ميان آنان تفتين و ايجاد اختلاف نكنند، چون همه مسلمانان داراى ايمان محكم نبودند. بعضى از ايشان ايمانشان سست و دلهايشان مريض و مبتلا به وسوسه بود. اين دسته گوشهايشان بدهكار سخنان فريبنده آنان و آماده پذيرفتن . وسوسه هاى آنان بود. همه اينها در صورتى بود كه منافقين رودربايستى مى كردند و با مسلمانان به راه مى افتادند. و اگر صريحا اعلام مخالفت مى كردند و علنا فرمان آن حضرت را عصيان مى نمودند كه خود محذور بزرگ ديگرى داشت ، و آن اين بود كه علاوه بر ايجاد دودستگى روى ديگران در نافرمانى باز مى شد.
و اين معنا مخصوصا از دو آيه بعد كه مى فرمايد: « و لو ارادوا الخروج لاعدوا له عده و لكن كره الله انبعائهم فثبطهم و قيل اقعدوا مع القاعدين » كاملا استفاده مى شود؛ چون از اين آيه برمى آيد كه همه مى دانستند كه منافقين تخلف خواهند كرد و بر كسى پوشيده نبود، زيرا همه مى ديدند كه منافقين اصلا در پى آماده ساختن خود براى سفر جنگ نيستند، با اين حال چگونه اين معنا بر مثل پيغمبرى كه خداى تعالى اسرار و اخبار منافقين را قبل از نزول اين سوره بارها به اطلاع او رسانده بود پوشيده مى ماند؟ و چگونه تصور مى شود كه در اين آيه او را بطور جدى عتاب و سرزنش كند كه چرا قبل از تحقيق از حال آنان و قبل از اينكه حالشان روشن شود و از مؤ منين متمايز گردند اجازه تخلف دادى ؟ پس معلوم مى شود كه مقصود از عتاب همان معنائى است كه ما گفتيم .
استدلال به آيه فوق بر صدور گناه از رسول خدا (ص ) مردود است
از آنچه گذشت اين معنا روشن شد كه اينكه بعضى ها به اين آيه استدلال كرده اند بر صدور گناه از رسول خدا (صلى الله عليه و آله )، به اين پندار كه « عفو جز بعد از گناه معنى ندارد پس معلوم مى شود اذن آن حضرت قبيح و از گناهان صغيره بوده ، و گر نه اگر مباح بود گفته نمى شد چرا اين كار را انجام دادى » تا چه اندازه فاسد و باطل است . و اين خود يكى از بازيگريهاى ايشانست كه با كلام خدا كرده اند، و اگر خود آنها در چنين مقامى چنين سخنى مى گفتند (يعنى به فرمانبر خود مى گفتند چرا نگذاشتى رسوا شوند و من آنها را از ميان بردارم ) و به ايشان همين اعتراض مى شد قطعا زير بار نمى رفتند، و ما بيان كرديم كه آيه شريفه براى عتاب جدى سوق داده نشده و غرض ديگرى در كار است . علاوه بر اين ، اينكه گفتند: « اگر مباح بود گفته نمى شد چرا اين كار را انجام دادى » حرف صحيحى نيست ، زيرا وقتى انسان شخصى را ببيند كه كار بهترى را كنار گذاشته و به كار نيكى پرداخته است او را عتاب مى كند كه چرا اينكار را مى كنى و آنكار را كه بهتر بود نكردى .
خلاصه گفتار صاحب المنار در ذيل آيه فوق كه در آن عفو خدا از رسول خدا (ص ) را مربوط به ترك اولى نمودن آن حضرت دانسته است
نظير اين استدلال غلط، كلام آن مفسرى است كه گفته : بعضى از مفسرين مخصوصا زمخشرى نسبت به عفو الهى از رسول گرامى اش سوء تعبير كرده اند، و حال آنكه جا داشت از خداى تعالى كه نسبت به رسول گرامى اش منتها درجه لطف و احترام را بكار برده و قبل از صدور گناهى از آنجناب تعبير به عفو فرموده ، ادب آموخته و اينگونه تعبيرات زشت را در باره اش بكار نمى بردند. و بعضى ديگر - مانند فخر رازى - از آنطرف افتاده ، و افراط و مبالغه كرده و در اين مقام برآمده اند كه اثبات كنند كلمه « عفو » دلالت بر صدور گناه ندارد، و اين آيه بيش از اين را نمى رساند كه اذن دادن آن حضرت خلاف اولى بود، و اگر نمى داد بهتر بود. و اين خود جمودى است كه نسبت به اصطلاحات جديد، و آنهم در يك عرف خاص پيدا شده ، و مى خواهند از معناى جديد ذنب كه همان معصيت است دست برندارند، آنوقت براى اينكه كلمه « عفو » در آيه مورد بحث دلالت بر ذنب (معصيت ) نكند اين توجيه را به ميان آورند؛ غافل از اينكه خود قرآن نسبت صدور ذنب به آنجناب داده ، و فرموده : « ليغفر لك الله ما تقدم من ذنبك و ما تاخر » اينها كه مى خواهند از اصطلاح خود دست برندارند اين آيه را چگونه معنا مى كنند. و اين اشتباه از همينجا ناشى شده كه خيال كرده اند ذنب به معناى معصيت و نافرمانى است ، و حال آنكه چنين نيست ، بلكه ذنب عبارتست از هر عملى كه بدنبالش ضرر و يا فوت نفع و مصلحتى بوده باشد، و اصل كلمه از « ذنب » گرفته شده كه به معناى دم و دنباله حيوان است ، و اين كلمه مرادف با كلمه « معصيت » نيست تا هر جا بكار برده شود معناى نافرمانى را بدهد، بلكه معناى آن اعم است ، و اذنى كه خداى تعالى از آن عفو فرموده باعث فوت مصلحتى شده كه خدا در آيه شريفه آن را بيان كرده و آن تشخيص و جدا شدن مردم با ايمان از مردم دروغگو است . آنگاه پس از تخطئه زمخشرى و رازى خودش در يك گفتارى طولانى در توجيه آيه چنين گفته كه : اذن دادن آنجناب از روى اجتهاد خودش بوده ، چون قبلا وحيى در اين باره به وى نرسيده بود، و اشتباه در اينگونه موارد از انبياء - (عليهم السلام ) - جايز و ممكن است ، آنكه جايز نيست صدور مخالفت وحى و نافرمانى خدا است ، كه بطور اتفاق انبياء - (عليهم السلام ) - از آن معصومند. و محال است كه پيغمبر خدا دروغ بگويد، و يا در آنچه كه به وى وحى شده خطا برود و يا عملا با آن مخالفت كند.
و نظير اين اشتباه و اين عتاب در سوره انفال آمده كه خداوند رسول گرامى خود را عتاب مى كند به اينكه چرا از اسراى بدر فديه گرفتى و آزادشان كردى ، و مى فرمايد: « ما كان لنبى ان يكون له اسرى حتى يثخن فى الارض تريدون عرض الدنيا و الله يريد الاخرة » آنگاه دنباله آن مى فرمايد: اگر قبلا حكمى از قلم قضا نگذشته بود، اين عمل اقتضاى نزول عذاب دردناكى را داشت ، ولى آن حكم قضائى مانع شد. اين بود تلخيص گفتار مفسر نامبرده .
جواب به صاحب المنار و بيان اينكه عمل رسول خدا (ص ) اولى و اصلح بوده است نه ترك اولى مفسده حضور منافقين در ميانصفوف مؤ منين مجاهد
و چقدر خوب بود مى فهميديم كه اين مفسر در كلام خودش چه چيزى اضافه بر كلام فخر رازى گفته . رازى و غير او هم همين را مى گفتند كه عفو در مقابل ترك اولى بوده . و ترك اولى در عرف متشرعه ذنب شمرده نمى شود و مستتبع عقاب نيست . حاصل حرف اين مفسر هم همين بود كه عفو در مقابل ترك اصلح بوده . تنها تفاوتى كه ميان گفته وى و گفتار رازى است اين است كه وى ترك اصلح را ذنب لغوى دانسته . و ما در سابق بيان كرديم كه به دلالت آيات قرآنى اذن رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) نه ذنب عرفى بود نه لغوى . زيرا بيرون نرفتن منافقين و تخلفشان از جهاد اولى و اصلح بود، و فائده و مصلحت آن اين بود كه لشكريان اسلام را دچار فتنه و اختلاف كلمه نكردند. و اين مصلحت بعينه در صورت اجازه ندادن آنجناب نيز وجود داشت ؛ زيرا اگر هم اجازه نمى داد منافقين در جهاد شركت نمى كردند و پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله ) اين معنا را مى دانست ، چون قبلا كفر و نفاق آنان برايش ثابت شده بود، چنانكه قرآن كريم هم به وى خبر مى دهد كه : « و لو ارادوا الخروج لاعدواله عده » . پس ، از اينكه هيچ گونه جنب و جوشى از خود نشان ندادند پيدا بود كه نمى خواستند در جهاد شركت جويند، و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) اجل از اين بود كه مطلبى را كه همه مى دانند او نداند. آنهم با اينكه خود قرآن در آيه « و لتعرفنهم فى لحن القول » او را آشنا و مطلع از منافقين دانسته با اين حال چگونه ممكن است رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از كلمات كسانى كه يكى مى گويد: « به من اجازه بده و فريبم نده » و ديگرى مى گويد: « او مردى دهن بين است » و در جائى ديگر در باره صدقات ، زخم زبانها مى زنند، و هرگز و در هيچ موقفى از در خير خواهى درنيامدند، پى به كفر و نفاق آنان نبرده باشد.
پس بطور مسلم رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) منافقين را كاملا مى شناخته ، و از كفر و نفاق درونى آنان آگاه بوده ، و با اين حال اگر مى بينيم خداى تعالى او را عتاب مى كند كه چرا اجازه دادى و صبر نكردى تا تحقيق كافى بعمل آورده در نتيجه منافقين از مؤ منين برايت مشخص شود مى فهميم كه قطعا عتاب عتابى غير جدى است ، و منظور از آن همان معنا و غرضى است كه در بيان سابق گذشت . و اما اينكه گفت : « و اذنى كه خداى تعالى از آن عفو فرموده باعث فوت مصلحتى شده كه خدا در آيه شريفه آن را بيان كرده ، و آن جدا شدن منافقين از مردم با ايمان است » صحيح نيست ، زيرا آن مصلحتى كه در آيه شريفه ذكر شده اطلاع يافتن و شناختن رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بر دروغگويان است ، نه مطلق شناخته شدن آنان ، و از بيان گذشته روشن شد كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) آنان را مى شناخت ، و حقيقت و مصلحت هم - كه سد باب فتنه اختلاف مى باشد - در اذن آن حضرت بود؛ زيرا (همانطور كه مكرر خاطرنشان كرديم ) آنجناب از حال منافقين بدست آورده بود كه بهيچ وجه در امر جهاد شركت نخواهند كرد، چه اذن تخلف به ايشان بدهد و چه ندهد، الا اينكه به منظور حفظ ظاهر و علنى نساختن مخالفت آنان و حفظ ظاهرى وحدت كلمه - هر چند واقعيتى نداشت - اجازه داد تا از شركت در جهاد معاف باشند. در اينجا ممكن است بعضى ها پيش خود تصور كنند اگر در آن ايام كه ايام جنگ تبوك و بحبوحه شوكت و قدرت اسلام و نفوذ كلمه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بود، نفاق منافقين تا اين اندازه معلوم بود، و افراد آنان تا اين پايه شناخته شده بودند، مسلمانان فريب تفتين هاى آنان را نمى خوردند تا در نتيجه گرفتار اختلاف شوند. لذا مى گوئيم اسلام در نظر ديگران مهابت و شوكت داشت ، و ملل ديگر آن روز از شوكت آن هراسيده و از شمشير سپاهيانش بلرزه مى افتادند، و اما مسلمانان در ميان خود آنطور كه بايد از تعاليم اسلام بهره مند نگشته ، و بوسيله آن دلهايشان را از مرض نفاق پاك نكرده بودند، و در نتيجه آنطور كه بايد داراى وحدت كلمه و عزم راسخ نشده بودند، و آيات مورد بحث و همچنين آيات بعد از آن تا آخر سوره ، خود شاهد صدق اين گفتار است . آرى ، همين مسلمين بودند كه در جنگ احد مرض دلها و نفاق درونى خود را اظهار نموده ، و با اينكه دشمن در كنار شهر ايشان قرار داشت نزديك به ثلث از آنها پشت به جنگ كرده هر چه ديگران نصيحتشان كردند و الحاح و اصرار ورزيدند به خرجشان نرفت ، و در جواب گفتند: « لو نعلم قتالا لاتبعناكم » و همين معنا يكى از عوامل شكست مسلمين در آن روز شد.
و اما اينكه گفت : « و نظير اين اشتباه و اين عتاب در سوره انفال آمده كه خداوند رسول گرامى خود را عتاب مى كند به اينكه چرا از اسراى بدر فديه گرفتى » جوابش اين است كه : اولا اين مفسر معناى آيه را نفهميده است ، زيرا در آيه انفال هيچ عتابى بر فديه گرفتن از اسراء ديده نمى شود، و عتابى كه در آن آمده بر اصل گرفتن اسير است ، چون كه مى فرمايد: « ما كان لنبى ان يكون له اسرى : هيچ پيغمبرى نبايد اسير داشته باشد » و هيچ آيه ديگرى و حتى هيچ روايتى هم نيامده كه پيغمبر به لشكريان دستور گرفتن اسير داده باشد، بلكه از روايات داستان بدر برمى آيد كه وقتى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) دستور داد تا بعضى از اسيران را به قتل برسانند مردم ترسيدند از اينكه مبادا آنحضرت بخواهد همه اسيران را به قتل برساند، لذا پيشنهاد فديه گرفتن را تقديم داشتند تا بدين وسيله وضع مالى سپاه اسلام را عليه دشمنان دين تقويت كنند، خداوند هم همين پيشنهاد كنندگان را مورد عتاب قرار داد و فرمود: « تريدون عرض الدنيا و الله يريد الاخره » . و اين خود بهترين گواه است بر اينكه عتاب ، تنها متوجه مؤ منين بوده ، نه به خصوص آنحضرت و نه به آنجناب و مومنين . و نيز بهترين شاهد است بر اينكه بيشتر رواياتى كه عتاب را متوجه آنجناب دانسته مجعول و از دسيسه هاى دشمنان اسلام است . و ثانيا اگر عتاب در آيه مذكور متوجه بخصوص آنحضرت و يا به او و همه مؤ منين باشد ادعاى ديگر مدعى باطل مى شود؛ زيرا او مى گفت : « كلمه (( ذنب » در باره آنجناب به معناى لغويش استعمال شده )) و اين حرف با آيه بعدى كه مى فرمايد: « لو لا كتاب من الله لمسكم فيما اخذتم عذاب عظيم » سازگار نيست ؛ براى اينكه آيه تصريح دارد بر اينكه عتاب بخاطر گناهى بوده كه اگر قضاء ازلى مانع نمى شد عذاب بزرگى را بدنبال داشت ؛ و هيچ آدم عاقلى ترديد ندارد در اينكه پاى عذاب بزرگ به ميان نمى آيد مگر در مورد معصيت اصطلاحى ، بلكه در مورد معصيت هاى بزرگ ، و اين خود شاهد ديگرى است بر اينكه عتاب در آيه مزبور متوجه غير رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بوده است .
يكى از علائم و نشانه هاى نفاق
لا يَستَئْذِنُك الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الاَخِرِ... يَترَدَّدُونَ اين دو آيه يكى از علائم نفاق كه منافقين را از مؤ منين جدا مى سازد بيان مى كند، و آن اين است كه منافق از پيغمبر اجازه تخلف از جهاد مى گيرد، ولى مؤ من در جهاد در راه خدا پيشدستى نموده ، هرگز به تخلف راضى نمى شود.
خداوند در اين دو آيه مى خواهد بفرمايد: جهاد در راه خدا با جان و مال از لوازم ايمان واقعى و درونى به خدا و روز جزاست ، چون چنين ايمانى آدمى را به تقوى وا ميدارد، و مؤ من بخاطر داشتن چنين ايمانى نسبت به وجوب جهاد بصيرتى بدست مى آورد و همين بصيرت نمى گذارد كه در امر جهاد تثاقل و كاهلى كند، تا چه رسد به اينكه از ولى امر خود اجازه تخلف و معافيت از جهاد بخواهد. بخلاف منافق كه او بخاطر نداشتن ايمان به خدا و روز جزا داراى چنين تقوائى نگشته ، دلش همواره در تزلزل و ترديد است و در نتيجه در مواقف دشوارى كه پاى جان و مال در ميان است دلش مى خواهد بهر وسيله ممكن طفره برود و خود را كنار بكشد، و براى اينكه از رسوائى خود نيز جلوگيرى بعمل آورده باشد و صورت قانونى بدان بدهد از ولى امرش درخواست معافيت مى كند. وَ لَوْ أَرَادُوا الْخُرُوجَ لاَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً ... « عدة » به معناى تجهيزات و « انبعاث » - بطورى كه صاحب مجمع البيان گفته - به معناى به سرعت روانه شدن است و كلمه « تثبيط » به معناى بازداشتن از امرى است كه نسبت بدان رغبتى نباشد. اين آيه عطف است به جمله سابق كه مى فرمايد: « و الله يعلم انهم لكاذبون » ، و مى خواهد همان معنا را برساند و بفهماند كه اينان در دعوى اينكه نمى توانند در جنگ شركت كنند دروغگويند، بلكه واقعش اين است كه ميل ندارند شركت كنند، و گر نه اگر كمترين رغبتى داشتند تجهيزات سفر خود را تهيه مى ديدند، چون پر واضح است كه هر كس بخواهد در هر امرى اقدام نمايد و بدان علاقمند باشد قبلا خود را آماده مى كند، و از اين منافقين هيچگونه جنب و جوشى ديده نشد، پس معلوم مى شود كه اصلا نمى خواهند در جنگ شركت جويند. « ولكن كره الله انبعائهم فثبطهم » يعنى خداوند بخاطر نفاقشان و براى اينكه بر تو و بر مؤ منين منت بگذارد آنها را موفق به جهاد نكرد و اجازه تخلفشان را داد تا در ميان سپاهيان با ايمان القاء مفسده نكنند و جمع مؤ منان را مبدل به تفرقه و وحدت كلمه آنان را مبدل به اختلاف نسازند.
« و قيل اقعدوا مع القاعدين » اين امر، يعنى جمله « مانند مردم معفو و معذور از جنگ شما نيز تقاعد بورزيد » امرى تشريعى نيست تا با امر به كوچ كردن و در جنگ شركت جستن منافات داشته باشد، پس كسى نگويد كه چطور قبلا فرمود: « همه بايد حركت كنيد » و حال به منافقين مى فرمايد شما مانند سالخوردگان و زمين گير شدگان معاف هستيد؟ زيرا بين ايندو دستور فرق است ؛ دستور اول امرى است تشريعى كه خداوند به زبان پيغمبرش بندگان خود را بدان ماءمور مى كند، و دستور دوم امرى است غير تشريعى كه از ناحيه سوء سريره و ترديد درونى و خبث باطن خود آنها است . و اگر اين امر را به خود نسبت نداد، و نفرمود: « خداى تعالى گفت » بلكه فرمود: « گفته شد كه تقاعد كنيد با تقاعدكنندگان » بهمين منظور بود كه خود را از امر كردن به رفتارى كه مورد خوشنوديش نيست منره نموده ، بفهماند كه اين روش را سبب هاى ديگرى غير از خدا، از قبيل شيطان و هواى نفس باعث شده ، و اگر اين تخلف منافقين را در جمله « فثبطهم » به خود نسبت داد، با واسطه بوده و بدين منظور بوده كه با معناى پاداش و امتنان بر مؤ منان منطبق گردد، و علاوه ، بخاطر اينكه دو امر متخالف ، يعنى دو امر « انفروا » و « اقعدوا » در يك سياق قرار گرفته و به يك صورت و يك جور اداء شده باشند.
مفسده حضور منافقين در ميان صفوف مؤ منين مجاهد
لَوْ خَرَجُوا فِيكم مَّا زَادُوكُمْ إِلا خَبَالاً وَ لاَوْضعُوا خِلَلَكُمْ ... كلمه خبال به معناى فساد و اضطراب راى است . و كلمه « ايضاح » به معناى شتابيدن در شر است . و « خلال » به معناى بين و « بغى » به معناى طلبيدن است . بنا بر اين ، معناى اينكه فرمود: « يبغونكم الفتنه » اين است كه منافقين خواهان فتنه براى شما هستند. بعضى بجاى « براى شما » گفته اند: « در شما » . و « فتنه » به معناى محنت و گرفتارى است ، و از انواع گرفتاريها آنكه مناسب با مقام آيه است همان تفرقه و اختلاف كلمه است . « وسماع » به معناى كسى است كه هر حرفى را زود مى پذيرد و باور مى كند. اين آيه در مقام تعليل جمله « و لكن كره الله انبعاثهم فثبطهم » است ، و براى اينكه امتنان را هم برساند، بدون وصل يعنى بدون حرف عطف (واو) شروع شده ؛ و معناى آيه احتياجى به توضيح ندارد. لَقَدِ ابْتَغَوُا الْفِتْنَةَ مِن قَبْلُ وَ قَلَّبُوا لَك الاُمُورَ حَتى جَاءَ الْحَقُّ وَ ظهَرَ أَمْرُ اللَّهِ وَ هُمْ كرِهُونَ
يعنى قسم مى خورم كه منافقان بطور مسلم پيش از اين جنگ (جنگ تبوك ) خواهان فتنه و محنت و اختلاف كلمه و تفرقه اجتماع شما بودند، همچنانكه در جنگ احد عبد الله بن ابى بن سلول يك ثلث از جمعيت سپاهيان شما را از صحنه جنگ به طرف مدينه برگردانيد و از يارى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) دريغ نمود. آرى ، همين منافقين بودند كه همواره امور را براى تو دگرگونه ساخته ، نعل را وارونه مى زدند و مردم را به مخالفت تو دعوت و بر معصيت تخلف از امر جهاد تحريك نموده ، يهوديان و مشركان را بر قتال با مسلمانان برمى انگيختند و در ميان مسلمين جاسوسى و خرابكاريهاى ديگر مى كردند تا آنكه حق - آن حق كه مى بايست پيروى شود - بيامد، و امر خدا و آنچه كه از دين مى خواست پيروز گشت و بر خواسته هاى شيطانى كافران غالب آمد با اينكه كفار از پيشرفت آن اكراه داشتند. اين آيه شريفه به منزله استشهاد بر آيه قبلى است ، و بر آن مطلبى كه در دو آيه قبل بود مثال مى آورد. و اگر در اين آيه خطاب را متوجه شخص رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) كرد با اينكه در آيه قبلى خطاب ، عمومى بود، براى اين است كه در اين آيه مطلب يعنى وارونه كردن امور فقط عليه آنجناب بود، به اين معنى كه منافقين همه دشمنى هايشان با آنجناب بود، بخلاف آيه قبلى كه مضمونش عمومى است . بحث روايتى
رواياتى در مورد كيفيت هجرت پيامبر (ص ) از مكه به مدينه و داستان غار و...
در الدر المنثور است كه ابن مردويه و ابو نعيم در كتاب دلائل از ابن عباس روايت كرده اند كه در تفسير آيه « ان لا تنصروه فقد نصره الله » گفته است : بعد از آنكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) شبانه از خانه بيرون آمد و به غار ثور رسيد. ابن عباس مى گويد: ابو بكر وقتى ديد كه آنجناب از شهر بيرون مى رود بدنبالش به راه افتاد و صداى حركتش به گوش رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) رسيد و آنحضرت ترسيد مبادا يكى از دشمنان باشد كه در جستجوى او است ، وقتى ابو بكر اين معنا را احساس كرد شروع كرد به سرفه كردن . رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) صداى او را شناخت و ايستاد تا او برسد، ابو بكر همچنان بدنبال آنجناب بود تا به غار رسيدند. صبحگاهان قريش به جستجوى آنحضرت برخاستند، و نزد مردى قيافه شناس از قبيله بنى مدلج فرستادند. او جاى پاى آنحضرت را از در منزلش گرفته همچنان پيش رفت تا به غار رسيد. دم در غار درختى بود، مرد قيافه شناس در زير آن درخت ادرار كرد و پس از آن گفت : مرد مورد نظر شما از اينجا تجاوز نكرده - ابن عباس مى گويد: در اين هنگام ابو بكر در اندوه شد، رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود: « محزون مباش كه خدا با ماست » .
ابن عباس سپس اضافه مى كند: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) و ابو بكر سه روز تمام در غار بودند و تنها على بن ابى طالب و عامر بن فهيره با ايشان ارتباط داشتند. عامر برايشان غذا مى آورد و على (عليه السلام ) تجهيزات سفر را فراهم مى نمود. على (عليه السلام ) سه شتر از شتران بحرين خريدارى نمود و مردى راهنما براى آنان اجير كرد. پس از آنكه پاسى از شب سوم گذشت على (عليه السلام ) شتران و راهنما را بياورد. رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) و ابو بكر هر يك بر راحله و مركب خويش سوار شده به طرف مدينه رهسپار گرديدند. در حالى كه قريش بهر سو در جستجوى آنجناب شخصى را گسيل داشته بودند. و نيز در همان كتاب آمده كه ابن سعد از ابن عباس و على (عليه السلام ) و عايشه (دختر ابو بكر) و عايشه دختر قدامه و سراقه بن جعشم - روايات نامبردگان درهم داخل شده - روايت كرده كه گفته اند: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) وقتى از منزل بيرون مى آمد كه قريش در خانه آنجناب نشسته بودند لاجرم مشتى از ريگ زمين برداشت و بر سر آنان پاشيد در حالى كه مى خواند: « يس و القرآن الحكيم ... » . آنگاه از ميان آنان گذشت . يكى از آن ميان گفت : منتظر چه هستيد؟ گفتند: منتظر محمديم گفت : به خدا قسم او از ميان شما عبور كرد و رفت . گفتند: به خدا سوگند ما او را نديديم ، آنگاه در حالى كه خاكها را از سر خود مى تكاندند برخاستند. از آنسو رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) با ابو بكر به غار ثور رفته ، داخل آن شدند، و پس از ورود ايشان عنكبوتها به در آن غار تار تنيدند. قريش با فعاليت هر چه تمامتر به جستجويش برخاستند، و سرانجام به در غار رسيدند، در آنجا يكى به ديگرى مى گفت : اين تار عنكبوتى كه من مى بينم آنقدر كهنه است كه گويا قبل از تولد محمد در اينجا تنيده شده .