تفسیر:المیزان جلد۹ بخش۱۴
يَأَيهَا النَّبىُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَلى الْقِتَالِ ...
كلمه « تحريض » ، « تحضيض » ، « ترغيب » و « حث » همه به يك معنا است . و كلمه « فقه » با كلمه « فهم » يك معنا را مى رساند الا اينكه كلمه فقه در رساندن معنا رساتر است .
رمز اينكه يك نفر مؤ من صابر مى تواند بر ده نفر كافر چيره گردد
و اينكه فرمود: « ان يكن منكم عشرون صابرون يغلبوا ماتين » مقصود از كلمه « ماتين » دويست نفر از كفار است ، همچنانكه در جمله بعد، كلمه « الف » را مقيد به كفار نموده . و همچنين در جمله « و ان يكن منكم ماة » مقصود صد نفر صابر است كه قبلا كلمه « عشرون » را مقيد بدان كرده بود. و حرف باء در جمله « بانهم قوم لا يفقهون » سببيت را مى رساند و ممكن هم هست به اصطلاح ادبى باء آلت باشد، هر چه باشد جمله را تعليليه مى كند و اين تعليل متعلق به كلمه « يغلبوا » است . و معنايش اين است كه : بيست نفر صابر از شما بر دويست نفر از كسانى كه كافر شده اند غالب مى شود، و صد نفر صابر از شما بر هزار نفر از كسانى كه كافر شده اند غالب مى آيند، و اين غلبه به علت اين است كه كفار مردمى هستند كه نمى فهمند. و همين نبودن فهم در كفار، و در مقابل ، بودن آن در مؤ منان باعث شده كه يك نفر از بيست نفر مؤ من بيشتر از ده نفر از دويست نفر كافر به حساب آيد، و بر همين اساس آيه شريفه حكم كلى خود را روى همين حساب برده و مى فرمايد: بيست نفر از مؤ منين بر دويست نفر از كفار غالب مى شوند؛ و سرش اين است كه مؤ منان در هر اقدامى كه مى كنند اقدامشان ناشى از ايمان به خداست ، و ايمان به خدا نيرويى است كه هيچ نيروى ديگرى معادل آن نبوده و در برابر آن تاب مقاومت نمى آورد، چون بدست آوردن نيروى ايمان مبنى بر فهم صحيح است ، و همين فهم صحيح صاحبش را به هر خلق و خوى پسنديده اى متصف مى سازد، و او را شجاع و با شهامت و پر جرات و داراى استقامت و وقار و آرامش قلب و وثوق به خدا بار مى آورد، چنين كسى اطمينان و يقين دارد به اينكه به هر تقدير چه كشته شود و چه بكشد برد با اوست ؛ زيرا در هر دو تقدير پاداشش بهشت است ، و او در خود مصداقى براى مرگ به آن معنائى كه كفار معتقدند و آنرا نابودى مى پندارند نمى بيند.
بخلاف كفار كه اتكاءشان همه بر هواى نفس و اعتمادشان همه بر ظواهرى است كه شيطان در نظرشان جلوه مى دهد، و معلوم است دلهائى كه تمام اعتمادشان بر هوا و هوس است هرگز متفق نمى شوند، و اگر هم احيانا متفق شوند اتفاقشان دائمى نيست ، و دوامشان تا جائى است كه پاى جان به ميان نيايد وگرنه از آنجائى كه مرگ را نابودى مى دانند اتفاقشان مبدل به تفرقه مى شود. و بسيار نادر است كه دلى بى ايمان تا پاى جان بر سر هواهاى خود پايدار بماند، مگر اينكه مشاعرش را از دست داده باشد، و گر نه با احساس كمترين خطر از ميدان در مى رود، مخصوصا مخاطرات عمومى كه بطورى كه تاريخ نشان مى دهد زودتر از هر خطر ديگرى اين قبيل مردم را از پاى درمى آورد، مانند از پاى درآمدن مشركان در جنگ بدر، كه با كشته شدن هفتاد نفر همه فرارى شدند، با اينكه عده شان هزار نفر بود، و نسبت هفتاد با هزار تقريبا نسبت يك است به چهارده ، پس فرارى شدن ايشان در حقيقت به معناى فرارى شدن چهارده نفر از يك نفر است ، و اين نيست مگر بخاطر فقه مؤ منان كه خود علم و ايمان را در بر دارد، و بخاطر جهل كفار كه خود ملازم با كفر و هوى پرستى است . الْئََنَ خَفَّف اللَّهُ عَنكُمْ وَ عَلِمَ أَنَّ فِيكُمْ ضعْفاً فَإِن يَكُن ... يعنى اگر از شما صد صابر باشد بر دويست نفر غلبه مى كند، و اگر صابران از شما هزار نفر باشند بر دو هزار نفر از كفار غلبه مى كنند بر همان اساسى كه در آيه قبلى گذشت .
اثر مستقيم ضعف روحى در كاستن از ميزان توان در كسب پيروزى بر دشمن
و در جمله « و علم ان فيكم ضعفا » منظور از « ضعف » ، ضعف در صفات روحى است كه بالاخره به ضعف در ايمان منتهى مى شود. آرى ، يقين به حق است كه همه صفات پسنديده موجب فتح و ظفر از قبيل شجاعت و صبر و راى صائب از آن سرچشمه مى گيرد؛ منظور از ضعف اين است ، نه ضعف از جهت نفرات و تجهيزات جنگ ؛ چون بديهى است كه مؤ منين همواره در زمان رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) رو به قوت و زيادى نفرات بودند نه رو به ضعف . و قيد « باذن الله » جمله « يغلبوا » را مقيد مى كند، و معنايش اين است كه : خداوند با اينكه شما مردمى با ايمان و صابر هستيد خلاف اين را نمى خواهد. و از همين جا معلوم مى شود كه جمله « و الله مع الصابرين » نسبت به قيد « باذن الله » به منزله تعليل آن است . با در نظر گرفتن اينكه نداشتن فقه و صبر، و همچنين ضعف روحى از علل و اسباب خارجيى است كه در غلبه نكردن و ظفر نيافتن مؤ ثر است ، بدون شك از دو آيه مورد بحث بخوبى فهميده مى شود كه حكم در آن دو مبنى بر اوصاف روحيى است كه در مؤ منين و كفار اعتبار شده ، و اينكه همان قواى روحى كه در آيه اولى براى يك مؤ من اعتبار شده بود و قوتش به اندازه اى بود كه بر قواى روحى و داخلى ده نفر كافر غلبه مى كرد چيزى نگذشت كه آنقدر پائين آمد تا همان قوا بر بيشتر از قواى روحى دو نفر كافر نمى چربيد يعنى قواى روحى مؤ منين متوسط الحال به نسبت هشتاد در صد كاهش يافت ، و بيست مؤ من در برابر دويست كافر كه در آيه اولى اعتبار شده بود در آيه دومى مبدل شد به صد مؤ من در برابر دويست كافر. و صد نفر در برابر هزار نفر آيه اولى در آيه دومى مبدل شد به هزار در برابر دو هزار.
بحث دقيق در عواملى كه بر حسب احوال جارى در مجتمعات بشرى در نفوس انسانها صفات اخلاقى مختلفى ايجاد مى كند نيز آدمى را به اين معنا راهنمائى مى نمايد، براى اينكه هر جامعه خانوادگى و حزبى كه به منظور غرضى از اغراض زندگى مادى و يا دينى تشكيل مى يابد، در اول تشكيل و ابتداى انعقاد به موانع و گرفتاريهائى كه از هر سو اساس آنرا تهديد به انهدام مى كند برمى خورد و در نتيجه قواى دفاعيش بيدار گشته و آماده مى شود تا در راه رسيدن به هدفى كه به نظرش مشروع است پيكار كند، يعنى آن نفسانيات كه انسان را وادار به تحذر از ناملايمات و بذل جان و مال در اين راه مى كند در وى بيدار مى شود. و همچنين به پيكار خود ادامه داده و شب و روز جان و مال خود را در اين راه صرف مى كند، و باز تجديد قوا نموده پيش مى رود تا آنجا كه براى خود تا اندازه اى استقلال در زندگى فراهم سازد، و تا حدى محيط را مساعد نموده و جمعيتش فزونى يافته آسايش و آرامش پيدا مى كند، و شروع مى كند به عياشى و استفاده از فوايد كوششهايش ، در اين هنگام است كه آن قواى روحى كه در همه اعضاء گسترده است و اعضاء را وادار بكوشش و عمل مى كرده آرام گشته رو به سستى مى گذارد. علاوه ، جامعه هر قدر هم افرادش اندك باشند در مساله ايمان و خصوصيات روحى و صفات پسنديده اخلاقى خالى از اختلافات نيستند. بالاخره افرادش در اين باره اختلاف دارند كه يكى قوى است و يكى ضعيف و قهرا هر چه افراد اجتماع بيشتر باشند افراد سست ايمان و بيمار دلان و منافقان نيز بيشتر مى شوند، و كفه ميزان اين طبقه سنگين تر و كفه افراد برجسته سبك تر مى شود. و در اين مطلب فرقى ميان جمعيت هاى دينى و احزاب دنيوى نيست . آرى ، سنت طبيعيى كه در نظام انسانى جريان دارد بر همه اجتماعات يكسان جارى مى شود، تجربه قطعى نيز ثابت كرده كه افرادى كه به خاطر غرض مهمى ائتلاف مى كنند هر قدر عده شان كمتر باشد در مقابل رقبا و مزاحمينشان قوى تر مى باشند و هر قدر گرفتارى و فتنه هايشان بيشتر باشد نشاطشان در كار و كوشش بيشتر و كار و كوششان در اثر سريع تر و تيزتر است . بر عكس هر چه افرادشان بيشتر و رقبا و موانع رسيدن به مقاصدشان كمتر باشد افرادش خمودتر و خواب آلودتر و سفيه تر خواهند بود.
دقت كافى در جنگهاى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) اين معنا را روشن مى سازد. مثلا در جنگ بدر مسلمانان پيروز شدند با اينكه عده شان به سيصد و بيست نفر نمى رسيد آن هم در كمال فقر و نداشتن قوا و تجهيزات ، و عده كفار تقريبا سه برابر آنان بود آن هم با داشتن عزت و شوكت و تجهيزات جنگى ، و همچنين در جنگ احد و خندق و خيبر و مخصوصا جنگ حنين كه داستانش از همه عجيب تر بود و خداى تعالى جريان آنرا به بيانى كه جاى ترديد براى هيچ اهل بحثى باقى نگذاشته بيان كرده و فرموده : « و يوم حنين اذ اعجبتكم كثرتكم فلم تغن عنكم شيئا و ضاقت عليكم الارض بما رحبت ثم وليتم مدبرين .... »
اشاره به اينكه هر قدر بر عزت و شكوت ظاهرى مسلمين افزوده مى گشت از درجه ايمان و قوت معنويات آنان كاسته مى شده است
و اين آيات بر چند نكته دلالت دارد: اول اينكه اسلام هر قدر در زمان رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) عزت و شوكت ظاهريش بيشتر مى شد قواى روحى و درجه ايمان و فضائل اخلاقى عامه مسلمين رو به كاهش مى گذاشت ، و اين تاثير آنچنان محسوس بود كه بعد از جنگ بدر - به مدتى كم و يا زياد - اين نقصان تا يك پنجم قبل از جنگ بدر رسيد، همچنانكه آيات بعد از آيه مورد بحث تا اندازه اى به اين حقيقت اشاره نموده مى فرمايد: « ما كان لنبى ان يكون له اسرى حتى يثخن فى الارض تريدون عرض الدنيا و الله يريد الاخره و الله عزيز حكيم لو - لا كتاب من الله سبق لمسكم فيما اخذتم عذاب عظيم ... » . دوم اينكه اين دو آيه به حسب ظاهر با هم نازل شده اند، زيرا هر چند از حال مؤ منين در دو زمان مختلف خبر مى دهند، همچنانكه جمله « الان خفف الله عنكم » بدان اشاره دارد و ليكن مقصود آن دو مقايسه قواى روحى مؤ منان در دو زمان است و سياق آيه دومى طورى است كه با مستقل بودن و جدا بودن از آيه اولى نمى سازد، و صرف اينكه حكمشان مختلف و مربوط به دو زمان مختلف هستند باعث نمى شوند كه در دو زمان نازل شده باشند. بله ، اگر تنها دو حكم تكليفى را مى رساندند و بس البته ظهور در اين داشتند كه دومى از آنها بعد از زمان نزول اولى نازل شده است . سوم اينكه ظاهر جمله « الان خفف الله عنكم » - بطورى كه گفته شده است - اين است كه اين دو آيه در مقام بيان حكمى تكليفى مى باشند، چون تخفيف وقتى است كه قبلا تكليفى در ميان باشد، گو اينكه لفظ، لفظ خبر است و ليكن منظور از آن ، امر است . و حاصل مراد در آيه اولى اين است كه بايد يكى از شما مسلمين در برابر ده نفر كفار ايستادگى كند، و در آيه دومى اين است كه اينك خداوند در تكليف تخفيف داد و از اين پس بايد يكى از شما در برابر دو نفر از كفار مقاومت كند.
گو اينكه ممكن است در اين گفتار كه : « تخفيف وقتى صحيح است كه قبلا تكليفى در ميان باشد » مناقشه كرد، و ليكن ظهور دو آيه در اينكه دو حكم مختلف مترتب بر زمان را مى رسانند كه يكى بعد از ديگرى و يكى خفيف تر از ديگرى است جاى ترديد نيست . چهارم اينكه از ظاهر تعليل آيه اولى به فقه و آيه دومى به صبر با در نظر داشتن اينكه مؤ منين مجاهد در هر دو آيه مقيد به صبر شده اند استفاده مى شود كه صبر، يك نفر را در قوت روح برابر دو نفر مثل خود مى سازد و فقه يك نفر برابر پنج نفر مثل خود، و اگر كسى هم فقه داشت و هم صبر قهرا او به تنهائى برابر ده نفر مثل خود مى شود، و البته هيچ وقت صبر بدون فقه تحقق پيدا نمى كند به خلاف فقه كه ممكن است بدون صبر يافت شود. پنجم اينكه به هر حال در قتال صبر واجب است . بحث روايتى در تفسير بيضاوى در ذيل آيه « الذين عاهدت منهم ثم ينقضون عهدهم فى كل مرة » گفته است : منظور يهوديان بنى قريظه است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) با ايشان معاهده بست به اينكه دشمنانش را كمك نكنند، و آنان اين معاهده را نقض كرده و مشركين را با دادن اسلحه كمك كردند، و وقتى به ايشان اعتراض شد گفتند: ما اين معاهده را فراموش كرده بوديم . و آنگاه چيزى نگذشت كه باز در جنگ خندق مشركين را يارى كردند و كعب بن اشرف از ميان بنى قريظه به مكه رفت و با مشركين معاهده بست . مؤ لف : اين روايت از ابن عباس و مجاهد نقل شده و از سعيد بن جبير نيز روايت شده كه گفته است : اين آيه در باره شش طائفه از يهود نازل شده كه يكى از آنان طايفه ابن تابوت است . و روشن شدن نقض عهدى كه آيه شريفه به آن اشاره مى كند محتاج به اين است كه در وقايع و حوادثى كه بعد از هجرت به مدينه در مدت هفت سال ميان آنحضرت و يهوديان جريان يافت بطور اجمال سير كرد:
سير اجمالى در حوادث و وقايعى كه بعد از هجرت رسول الله (ص ) به مدينه در مدت هفت سال بين آن حضرت و طوائف يهود جريان يافت
بايد دانست كه طوايفى از يهود از دير زمانى از سرزمينهاى خود به حجاز آمده و در آن اقامت گزيده بودند و در آنجا قلعه ها و دژهائى ساخته و به تدريج افراد و اموالشان زياد شده ، و موقعيت مهمى به دست آورده بودند.- و ما در جلد اول اين كتاب در ذيل آيه « و لما جاءهم كتاب من عند الله مصدق لما معهم و كانوا من قبل يستفتحون على الذين كفروا فلما جاءهم ما عرفوا كفروا به فلعنه الله على الكافرين » رواياتى درباره اينكه يهوديان در چه زمانى به حجاز هجرت كرده و چطور شد كه اطراف مدينه را اشغال كردند، و اينكه مردم مدينه را بشارت مى دادند به آمدن رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) ايراد كرديم . و بعد ازآنكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به مدينه تشريف آورد و همين يهوديان را به اسلام دعوت كرد از پذيرفتن دعوتش سرباز زدند، ناگزير رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) با ايشان كه سه طايفه بودند بنام « بنى قينقاع » ، « بنى النضير » و « بنى قريظه » و در اطراف مدينه سكونت داشتند معاهده كرد و ليكن هر سه طايفه عهد خود را شكستند. اما بنى قينقاع - اين طايفه در جنگ بدر عهد خود را نقض كردند، و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در نيمه شوال سال دوم هجرت بعد از بيست و چند روز از واقعه بدر به سوى آنان لشكر كشيد و ايشان به قلعه هاى خود پناهنده شدند، و همچنان تا پانزده روز در محاصره بودند تا آنكه ناچار شدند به حكم آن حضرت تن در دهند، و او هر حكمى در باره جان و مال و زن و فرزند ايشان كرد بپذيرند. رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) هم دستور داد تا همه را كت بسته حاضر كنند، و ليكن عبد الله بن ابى بن سلول كه هم سوگند آنان بود وساطت كرد، و در وساطتش اصرار ورزيد و در نتيجه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) دستور داد تا مدينه و اطراف آنرا تخليه كنند، بنى قينقاع به حكم آن حضرت بيرون شده و با زن و فرزندان خود به سرزمين « اذرعات » شام كوچ كردند، و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) اموالشان را به عنوان غنيمت جنگى گرفت . و نفراتشان كه همگى از شجاع ترين دلاوران يهود بودند به ششصد نفر مى رسيد. و اما بنى النضير - اين طايفه نيز با آنحضرت خدعه كردند و آنجناب بعد از چند ماه كه از جنگ بدر گذشت با عده اى از يارانش به ميان آنان رفت ، و فرمود: بايد او را در گرفتن خون بهاى يك و يا دو نفر از كلابى ها كه بدست عمرو بن اميه ضمرى كشته شده بودند ياريش كنند. گفتند: ياريت مى كنيم اى ابو القاسم اينجا باش تا حاجتت را برآريم . آنگاه با يكديگر خلوت كرده و قرار گذاشتند كه آن حضرت را به قتل برسانند، و براى اين كار عمرو بن حجاش را انتخاب كردند، كه او يك سنگ آسياب برداشته و آنرا از بلندى به سر آنحضرت بيندازد و او را خرد كند. سلام بن مشكم ايشان را ترساند و گفت : چنين كارى نكنيد كه به خدا سوگند او از آنچه تصميم بگيريد آگاه است ، علاوه بر اينكه اين كار، شكستن عهدى است كه ميان ما و او استوار شده .
در اين ميان از آسمان وحى رسيد و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از آنچه بنى النضير تصميم گرفته بودند خبردار شده از آنجا برخاسته به سرعت به طرف مدينه رفت ، اصحابش از دنبال به او رسيده و از سبب برخاستن و رهسپار شدنش به سوى مدينه پرسيدند، و آنحضرت جريان تصميم بنى النضير را برايشان گفت . آنگاه از مدينه براى آنها پيغام فرستاد كه بايد تا چند روز ديگر از سرزمين مدينه كوچ كنيد و در آنجا سكونت نكنيد، و من اين چند روزه را به شما مهلت دادم اگر بعد از اين چند روز كسى از شما را در آنجا ببينم گردنش را مى زنم . بنى النضير بعد از اين پيغام آماده خروج مى شدند كه منافق معروف عبد الله بن ابى براى آنان پيغام فرستاد كه از خانه و زندگى خود كوچ نكنيد كه من خود دو هزار نفر شمشيرزن دارم همگى را به قلعه هاى شما مى فرستم و تا پاى جان از شما دفاع مى كنند. علاوه بر اين ، بنى قريظه و هم سوگندتان از بنى غطفان نيز شما را يارى مى كنند، و با اين وعده ها آنان را راضى كرد. لذا رئيس آنها حى بن اخطب كسى نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرستاد و گفت : ما از ديار خود كوچ نمى كنيم تو نيز هر چه از دستت مى آيد بكن . رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) تكبير گفت و اصحابش همه تكبير گفتند. آنگاه على (عليه السلام ) را ماءمور كرد تا پرچم برافراشته و با اصحاب خيمه بيرون زده بنى النضير را محاصره كنند، على (عليه السلام ) قلعه هاى بنى النضير را محاصره كرد، و عبد الله بن ابى آنها را كمك نكرد، و همچنين بنى قريظه و هم سوگندانشان از غطفان بيارى ايشان نيامدند. رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) دستور داده بود نخلستان بنى النضير را قطع نموده و آتش بزنند، و اين مطلب بنى النضير را سخت مضطرب كرد ناچار پيغام دادند كه نخلستان را قطع مكن و اگر آنرا حق خودت مى دانى ضبط كن و ملك خودت قرار ده و اگر آنرا ملك ما مى دانى براى ما بگذار. سپس بعد از چند روز اضافه كردند: اى محمد (صلى الله عليه و آله ) ما حاضريم از ديار خود كوچ كنيم بشرطى كه تو اموال ما را بما بدهى . حضرت فرمود: نه ، بلكه بيرون برويد و هر يك بقدر يك بار شتر از اموال خود ببريد. بنى النضير قبول نكردند، و چند روز ديگر ماندند تا سرانجام راضى شده و همان پيشنهاد آنحضرت را درخواست نمودند. حضرت فرمود: نه ، ديگر حق نداريد چيزى با خود برداريد و اگر ما با يكى از شما چيزى ببينيم او را خواهيم كشت ، لذا بناچار بيرون رفته عده اى از ايشان به فدك و وادى القرى رفتند و عده اى ديگر به سرزمين شام كوچ كردند، و اموالشان ملك خدا و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) شد و چيزى از آن نصيب لشكر اسلام نشد. و اين داستان در سوره حشر آمده . از جمله كيدهائى كه بنى النضير عليه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) كردند اين بود كه احزابى از قريش و غطفان و ساير قبايل را عليه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) برانگيختند.
و اما بنى قريظه - اين قبيله در آغاز با اسلام در صلح و صفا بودند تا آنكه جنگ خندق روى داد، و حى بن اخطب سوار شده به مكه رفت و قريش را عليه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) تحريك كرد و طوائف عرب را برانگيخت ، از آن جمله به ميان بنى قريظه رفت ، و مرتب افراد را وسوسه و تحريك كرده پافشارى مى نمود، و با رئيسشان كعب بن اسد در اين باره صحبت كرد تا سرانجام آنها را راضى كرد كه نقض عهد كرده و با پيغمبر بجنگند بشرطى كه او نيز به ياريشان آمده و بقلعه شان درآيد و با ايشان كشته شود. حى بن اخطب قبول كرد و به قلعه درآمد، بنى قريظه عهد خود را شكسته و با كمك احزابى كه مدينه را محاصره كرده بودند براه افتادند، و شروع كردند به دشنام دادن رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) و شكاف ديگرى ايجاد كردن . از آن سو بعد از آنكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از جنگ احزاب فارغ شد جبرئيل با وحيى از خدا نازل شد كه در آن پيامبر ماءمور شده بود كه بر بنى قريظه لشكر بكشد. رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) لشكرى ترتيب داد. و پرچم لشكر به على (عليه السلام ) سپرد، و تا قلعه هاى بنى قريظه براند و آنها را بيست و پنج روز محاصره كرد وقتى كار محاصره بر آنان سخت شد رئيسشان كعب بن اسد پيشنهاد كرد كه يكى از سه كار را بكنند: يا اسلام آورده و دين محمد (صلى الله عليه و آله ) را بپذيريم ، يا فرزندان خود را به دست خود كشته و شمشيرها را برداشته و از جان خود دست شسته و از قلعه ها بيرون شويم و با لشكر اسلام مصاف شويم تا يا بر او دست يافته و يا تا آخرين نفر كشته شويم ، و يا اينكه در روز شنبه كه ايشان يعنى مسلمين از جنگ نكردن ما خاطر جمعند بر آنان حمله بريم . و ليكن بنى قريظه حاضر نشدند هيچيك از اين سه پيشنهاد را قبول كنند، بلكه به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) پيغام فرستادند كه ابا لبابه بن عبد المنذر را به سوى ما بفرست تا با او در كار خود مشورت كنيم ، و اين ابا لبابه همواره خيرخواه بنى قريظه بود، چون همسر و فرزند و اموالش در ميان آنان بودند.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) ابا لبابه را به ميان آنان فرستاد وقتى او را ديدند شروع كردند به گريه و گفتند: چه صلاح ميدانى آيا ما به حكم محمد تن در دهيم . ابا لبابه به زبان گفت : آرى ، و ليكن با دست اشاره به گلويش كرد و فهماند كه اگر به حكم او تن در دهيد تمام افراد شما را خواهد كشت . ابو لبابه خودش بعدها گفته بود كه به خدا سوگند قدم از قدم برنداشتم مگر آنكه فهميدم به خدا و رسولش خيانت كرده ام . خداى تعالى داستان او را به وسيله وحى به پيغمبرش خبر داد. ابو لبابه از اين كار پشيمان شد و يكسره به مسجد رفته خود را به يكى از ستونهاى مسجد بست و سوگند ياد كرد كه خود را رها نكند تا آنكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) او را باز كند و يا آنكه همانجا بميرد. داستان توبه او را به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) رساندند، حضرت فرمود: او را رها كنيد تا خدا توبه اش را بپذيرد، و پس از مدتى خداوند توبه اش را پذيرفت و آيه اى در قبول توبه اش نازل كرد و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) او را با دست خود از ستون مسجد باز كرد. سپس بنى قريظه به حكم رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) تن در دادند، و چون با قبيله اوس رابطه دوستى داشتند اوسيان در باره ايشان نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) شفاعت كردند و كارشان به اينجا كشيد كه سعد بن معاذ اوسى در امرشان بهر چه خواست حكم كند، هم ايشان بدين معنا راضى شدند و هم رسول خدا (صلى الله عليه و آله )، لذا رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) سعد بن معاذ را با اينكه مجروح بود حاضر كرد. وقتى سعد بن معاذ در باره ايشان صحبت كرد حضرت فرمود: براى سعد موقعيتى پيش آمده كه در راه خدا از ملامت هيچ ملامت كننده اى نترسد. سعد حكم كرد به اينكه مردان بنى قريظه كشته شوند و زنان و فرزندانشان اسير گشته و اموالشان مصادره شود. رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) حكم سعد را در باره آنان اجراء كرد و تا آخرين نفرشان را كه ششصد و يا هفتصد نفر و به قول بعضى بيشتر بودند گردن زد و جز عده كمى از ايشان كه قبلا ايمان آورده بودند كسى نجات نيافت . تنها عمر بن سعدى جان به سلامت برد آنهم در قضيه شكستن عهد داخل نبود و وقتى اوضاع را دگرگون يافت پا بفرار گذاشت ، و از زنان جز يك زن كه سنگ آسياب را بر سر خلاد بن سويد بن صامت كوفته و او را كشته بود و در نتيجه خودش هم اعدام شد بقيه اسير شدند.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بعد از آنكه از كار يهوديان بنى قريظه فراغ يافت هر چه يهودى در مدينه بود بيرون كرد و سپس به جانب خيبر لشكر كشيد، چون يهوديان خيبر در مقام دشمنى برآمده و در تحريك احزاب و جمع آورى قبايل عرب عليه آنحضرت فعاليتها كرده بودند. رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در اطراف قلعه هاى خيبر بار بينداخت ، و پس از چند روز ابو بكر را با عده اى از ياران خود به جنگ ايشان فرستاد، و ابو بكر كارى صورت نداد و شكست خورد، روز ديگر عمر را با جمعى روانه كرد او نيز شكست خورد. در اين هنگام بود كه فرمود: « من فردا پرچم جنگ را به دست مردى مى دهم كه خدا و رسول را دوست مى دارد؛ و خدا و رسول نيز او را دوست مى دارند، به مردى مى دهم كه حمله هايش پى در پى است ، سابقه فرار ندارد، و برنمى گردد تا آنكه خداوند اين قلعه ها را به دستش فتح كند » و چون فردا شد پرچم جنگ را به على (عليه السلام ) سپرد و او را به سوى پيكار با يهوديان روانه ساخت . على (عليه السلام ) برابر لشكر دشمن رفت و « مرحب » را كه جنگجوى معروفى بود به قتل رسانيده و لشكر دشمن را شكست داد. لشكر كفار به درون قلعه گريخته و در را بروى خود بستند، على (عليه السلام ) در قلعه را از جاى كند و خداوند قلعه خيبر را به دست او به روى لشكر اسلام گشود، و اين واقعه بعد از داستان صلح حديبيه در محرم ال هفتم هجرت اتفاق افتاد. آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) يهوديانى را كه باقى مانده بودند نيز از مدينه و از اطراف آن بيرون كرد، و هر قبيله اى را كه بيرون مى كرد، قبلا از در خيرخواهى مى فرمود اموالشان را بفروشند و بهاى آنها را دريافت نموده (سبك بار روانه شوند) اين بود خلاصه داستان يهود با رسول خدا (صلى الله عليه و آله ). و در تفسير عياشى از جابر روايت كرده كه در ذيل آيه « ان شر الدواب عند الله ... » گفته است : اين آيه در باره بنى اميه نازل شده كه بدترين خلق خدايند. آرى ، بنى اميه كسانى بودند كه از نظر باطن قرآن كافر بوده و كسانى بودند كه ايمان نياوردند. مؤ لف : نظير اين روايت را قمى از ابى حمره از آنحضرت روايت كرده ، و اين معنا از باطن قرآن است نه از ظاهر آن چنانكه در روايت تصريح شده . و در كافى بسند خود از سهل بن زياد از بعضى اصحابش از عبد الله بن سنان از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود سه چيز است كه در هر كس يافت شود او منافق است هر چند روزه بدارد و نماز بخواند، و خود را مسلمان بپندارد. يكى اينكه وقتى امين در كارى شد خيانت كند، و اگر سخن گفت دروغ بگويد، و اگر وعده داد خلف وعده كند، تفسير الميزان ج : ۶ ص : ۱۷۱ و خداى تعالى به اين سه مطلب در قرآن كريم اشاره كرده ، و در باره خيانت مى فرمايد: « ان الله لا يحب الخائنين : خدا خائنان را دوست نمى دارد » و درباره دروغگويان مى فرمايد: « ان لعنه الله على الكاذبين : لعنت خدا بر دروغگويان باد » . و در باره وفاى به وعده مى فرمايد: « و اذكر فى الكتاب اسماعيل انه كان صادق الوعد و كان رسولا نبيا : بياد آر اسماعيل را در كتاب كه او صادق الوعد و رسول و نبى بود » . رواياتى در تفسير آيه : « واعدوا لهم ما استطعتم من قوه ... » و در تفسير قمى در ذيل آيه « و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه ... » گفته است كه امام (عليه السلام ) فرموده : مقصود فراهم كردن اسلحه است . و در تفسير عياشى از محمد بن عيسى از كسى كه نامش را ذكر كرده از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در ذيل آيه مزبور فرمود: مقصود شمشير و سپر است . و در كتاب فقيه از امام صادق (عليه السلام ) بدون سند روايت كرده كه در ذيل همين آيه فرمود: يكى از وسائل نيرومندى خضاب بستن به رنگ سياه است . و در كافى بسند خود از جابر از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت : قومى بر امام حسين بن على (عليهماالسلام ) درآمدند و ديدند كه آن جناب به رنگ سياه خضاب كرده از سبب آن پرسيدند حضرت دست خود را به ريش خود كشيد و آنگاه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در يكى از جنگهائى كه كرد دستور داد لشكريان به رنگ سياه خضاب كنند تا در برابر مشركين قوى شوند. و در تفسير عياشى از جابر انصارى روايت كرده كه گفت : رسول خدا فرمود: « و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة » و مرادش تيراندازى بود. مؤ لف : اين روايت را كافى هم بسند خود از عبد الله بن مغيره و او بدون ذكر سند از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) روايت كرده است . زمخشرى هم در ربيع الابرار از عقبه بن عامر و سيوطى در الدر المنثور از احمد، مسلم ، ابى داود، ابن ماجه ، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم ، ابو الشيخ و ابى يعقوب اسحاق بن ابراهيم و همچنين بيهقى از عقبه بن عامر جهنى از آنجناب روايت كرده اند.
و در الدر المنثور است كه ابو داود، ترمذى ، ابن ماجه و حاكم - وى سند را صحيح دانسته - و بيهقى از عقبه بن عامر جهنى روايت كرده اند كه گفت : من از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) شنيدم كه فرمود: خداوند بوسيله يك تيركمان سه طايفه را به بهشت مى برد، يكى سازنده آنرا به شرطى كه از ساختن آن غرض خير داشته باشد، و يكى آن كسى را كه با آن تير خود را در راه خدا مسلح مى كند، و يكى آن كسى را كه آن تير را در راه خدا به كار مى برد. و نيز مى فرمود: تيراندازى كنيد و سوارى بياموزيد، البته اگر تيرانداز (قابلى ) شويد از فن سواره نظامى بهتر است . و نيز فرمود: هر چيزى كه بنى نوع بشر با آن بازى كند حرام است مگر سه چيز: يكى تمرين تيراندازى و آموختن اينكه چگونه تير را از كمان خود بيرون كند، دوم تربيت اسب خود و تمرين اسب سوارى ، و سوم بازى كردن با همسران ، چون اينها بازى نيست بلكه حق است . و كسى كه تيراندازى بياموزد و سپس آنرا ترك كند در حقيقت نعمتى را كفران كرده است . مؤ لف : و در اين معانى روايات ديگرى است ، و مخصوصا درباره اسب سوارى و تيراندازى و به هر حال اين روايات نمى خواهند شان نزول آيه را بيان كنند بلكه صرف مصداق آنرا اسم مى برند. و در الدر المنثور است كه سعد، حارث بن ابى اسامه ، ابو يعلى ، ابن منذر، ابن ابى حاتم و ابن قانع در معجم خود و طبرانى ، ابو الشيخ ، ابن منده و رويانى در مسندش و ابن مردويه و ابن عساكر همگى از يزيد بن عبد الله غريب از پدرش از جدش از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) روايت كرده اند كه در ذيل آيه « و آخرين من دونهم لا تعلمونهم الله يعلمهم » فرمود: مقصود طائفه جن است و شيطان عقل هيچ كسى را كه اسب فربه در خانه نگه دارد فاسد و خام نمى كند. مؤ لف : در اين معنا روايات ديگرى نيز هست ، و خلاصه اين روايات اين است كه مى خواهد ميان جمله « و آخرين من دونهم لا تعلمونهم الله يعلمهم » با جمله و من رباط الخيل ارتباط برقرار كند، و اين از قبيل تطبيق مصداق با عموم است نه از باب تفسير، و منظور از عدو در آيه ، دشمنان انسى از قبيل كفار و منافقين است .