تفسیر:المیزان جلد۶ بخش۳۹

از الکتاب
نسخهٔ تاریخ ‏۲۹ آبان ۱۳۹۲، ساعت ۰۸:۵۰ توسط 127.0.0.1 (بحث) (Edited by QRobot)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)


۱۷۷ - و در كتاب دعائم از على (عليه السلام ) نقل مى كند كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در دهه آخر رمضان به كلى لحاف و تشك خود را جمع مى كرد و به عبادت مى پرداخت ، و در شب بيست و سوم اهل خانه خود را بيدار مى كرد و در آنشب آب به روى خوابيده ها مى پاشيد تا خواب از سرشان برود، و هم چنين فاطمه زهرا (س ) احدى از اهل خانه خود را اجازه نمى داد كه در آنشب بخوابند، و براى اينكه خوابشان نبرد غذاى كمترى به آنان مى داد، و از روز خود را براى شب زنده دارى آن شب آماده مى كرد، و مى فرمود: محروم است كسى كه از خيرات امشب استفاده نكند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۸۶

۱۷۸ - و در كتاب المقنع گفته است : سنت در افطار عيد قربان اين است كه بعد از نماز انجام شود و در عيد فطر قبل از نماز.

جمله اى از آداب آن جناب در قرائت قرآن و دعا

۱۷۹ - و از جمله آداب آن حضرت درباره قرائت قرآن و دعا آنست كه شيخ در كتاب مجالس به سند خود از ابى الدنيا از اميرالمؤ منين (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله )هيچ امرى او را از تلاوت قرآن باز نمى داشت مگر جنابت . ۱۸۰ - و در مجمع البيان از ام سلمه نقل مى كند كه گفت رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) قرائت خود را آيه آيه وقف مى كرد. ۱۸۱ - و در تفسير ابو الفتوح مى گويد: رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) از رختخواب بر نمى خواست مگر اينكه مسبحات را تلاوت مى كرد و مى فرمود: در اين چند سوره آيه ايست كه فضلش از هزار آيه بيشتر است ، پرسيدند مسبحات كدامند؟ فرمود: سوره حديد، حشر، صف ، جمعه و تغابن است . مؤ لف : اين معنا در مجمع البيان از عرباض بن ساريه نيز روايت شده . ۱۸۲ - و در كتاب درر اللئالى تاءليف ابن ابى جمهور از جابر نقل شده كه گفت رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) هيچ وقت نمى خوابيد مگر اينكه سوره تبارك و الم تنزيل را مى خواند. ۱۸۳ - و در مجمع البيان مى گويد: روايت شده كه على بن ابيطالب فرمود: رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) سوره «سبح اسم ربك الاعلى » را دوست مى داشت و اولين كسى كه «سبحان ربى الاعلى » گفت ، ميكائيل بود

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۸۷

مؤ لف : همين روايت را مجلسى در اولين حديث از بحار از در المنثور نقل كرده ، و در اين ميان اخبار ديگرى راجع به دعاهائى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در موقع خواندن قرآن و يا در موقع تلاوت سوره ها و يا آيات مخصوصى مى خواند در دست هست كه اگر كسى بخواهد از آنها اطلاع حاصل كند بايد به كتبى كه متعرض آن است مراجعه نمايد. آن حضرت داراى خطبه ها و بياناتى است كه در آن مردم را به تمسك به قرآن و تدبر در آن ترغيب و به اهتداء به هدايت و استناره از نور آن تحريص مى فرمايد، و خود آن جناب به طريق اولى به آنچه كه در اين باره توصيه مى فرمود عمل مى كرد، و از همه پيش قدم تر و سريع تر به سوى خيرات بود، همو بود كه مى فرمود: سوره هود مرا پير كرد. و البته مقصود آن جناب آيه «فاستقم كما امرت » است . كما اينكه از ابن مسعود هم قريب به اين مضمون روايت شده كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) مرا دستور دادند كه مقدارى از قرآن را بخوانم ، و من چند آيه اى از سوره يونس برايش تلاوت كردم تا آنكه رسيدم به اين جمله : «و ردوا الى الله موليهم الحق ...»، ديدم كه اشك در دو چشمان نازنينش حلقه زد. اين بود پاره اى از آداب و سنن آن حضرت كه ما آنرا از رساله اى كه سابقا درباره سنن آن حضرت تاءليف كرده بوديم انتخاب نموده ، در اينجا ذكر نموديم ، و در كتب شيعه و سنى روايات مستفيضه اى در اين باره نقل شده كه البته آيات الهى قرآن نيز آنرا تاييد مى كند و هيچيك از آنها را رد و انكار نمى نمايد. و خداوند راهنما است .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۸۸

گفتارى پيرامون بندگى و بنده دارى

خداى تعالى در سوره مائده مى فرمايد: «ان تعذبهم فانهم عبادك » و اين كلام خلاصه ايست از معناى رقيت و بندگى ، گر چه در قرآن كريم آياتى كه متضمن اين معنا هستند بسيار است ، ليكن جمله كوتاه فوق نفوذ تصرفات خود مختارانه مولا را در عبد تعليل مى كند و مشتمل است بر دليلى كه مى رساند هر جا و در حق هر كسى بندگى تصور شود حق مسلم و عقلى مولا است كه در آن بنده به عذاب تصرف كند، براى اينكه فرض شد كه مولا و مالك اوست ، و عقل همينطور كه شكنجه و ساير تصرفات و تكاليف شاقه را براى مولى و نسبت به عبد خود تجويز مى كند و چنين حقى را به او مى دهد، تصرفات غير شاقه را نيز براى او مباح مى داند، پس عقل حكم مى كند به اينكه مولا مى تواند بهر نحوى كه بخواهد در بنده خود تصرف كند، و تنها تصرفاتى را تجويز نمى كند كه زشت و مستهجن باشد، آنهم نه از جهت رعايت حال و احترام بنده ، بلكه از جهت رعايت احترام خود مولى و اينكه اينگونه تصرفات زيبنده ساحت مولويت نيست ، و لازمه اين معنا اين است كه بنده نيز بايد در آنچه كه مولايش او را بدان تكليف كرده و از او خواسته اطاعت و پيروى كند، و براى او در هيچ عملى كه خوش آيند مولايش نيست هيچگونه استقلالى نخواهد بود، چنانكه آيه شريفه «بل عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون » نيز تا اندازه اى به اين معنا اشاره دارد و همچنين آيه شريفه «ضرب الله مثلا عبدا مملوكا لا يقدر على شى ء و من رزقناه منا رزقا حسنا فهو ينفق منه سرا و جهرا هل يستوون ». و ما اگر بخواهيم جهاتى را كه قرآن شريف در مساءله عبوديت متعرض ‍ شده همه را مورد بحث قرار دهيم بايد كه در طى چند فصل راجع به آن بحث كنيم .

اعتبار عبوديت براى خداى سبحان

۱ - اعتبار عبوديت براى خداى سبحان : در قرآن كريم آيات بسيار زيادى است كه مردم را بندگان خدا حساب كرده ، و اساس دعوت دينى را بر همين مطلب بنا نهاده كه مردم همه بنده و خداى تعالى مولاى حقيقى ايشان است ، بلكه چه بسا از اين نيز تعدى كرده و همه آنچه را كه در آسمانها و زمين است به همين سمت موسوم كرده ، نظير همان حقيقتى كه از آن به اسم ملائكه تعبير شده ، و حقيقت ديگرى كه قرآن شريف آنرا جن ناميده و فرموده : «ان كل من فى السموات والارض الا آتى الرحمن عبدا».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۸۹

و جهت اينكه بندگى تنها بايد براى خداوند اعتبار شود از تجزيه و تحليل خود معناى عبوديت به دست مى آيد، چه اگر ما معناى عبوديت را به اجزاى اصلى اش تجزيه كنيم و خصوصيات زائدى را كه در خصوص مخلوقات صاحب عقل عارض بر معناى اصلى آن مى شود طرح كنيم بدون ترديد حكم به اعتبار عبوديت و وجوب بندگى براى خدا خواهيم نمود، براى اينكه ما اگر به بعضى از بنى نوع خود اطلاق بنده و عبد مى كنيم يا مى كرديم ، براى اين بود كه مى ديديم نامبردگان نه تنها مالك چيزى نيستند بلكه خودشان هم ملك غيرند، ملكى كه تجويز ميكند كه آن غير يعنى همان كسى كه مالك و مولاى عبد است در عبد خود بهر طورى كه بخواهد تصرف كند، ملكى كه هر گونه استقلالى را از عبد و از اراده و عملش سلب مى كند، وقتى معناى عبوديت در بين خود ما افراد بشر اين باشد معلوم است كه معناى تام و تمامش بر ما نسبت به خدا صادق خواهد بود. بلكه اگر دقت بيشترى در معناى عبوديت شود يقينا حكم خواهيم كرد به اينكه علاوه بر افراد بشر تمامى موجودات صاحب شعور و اراده بنده خداى سبحانند، زيرا خداى سبحان به تمام معناى كلمه و حقيقتا مالك هر چيزى است كه كلمه «شى ء - چيز» بر آن اطلاق مى شود، چه هيچ موجودى جز خداى سبحان ، خود و غير خود را و همچنين نفع و ضررى را و مرگ و حيات و نشورى را مالك نيست . و خلاصه در عالم هستى هيچ چيزى نه در ذات و نه در وصف و نه در عمل استقلال ندارد و مالك نيست ، مگر آنچه را كه خدا تمليك كند، البته تمليكى كه مالكيت خود او را باطل نمى كند، و نظير تمليك هاى ما انتقال ملكيت از مالك بغير مالك نيست ، بلكه بعد از تمليك هم باز خود او مالك آن چيزى كه تمليك كرده و همچنين قادر بر آن چيزى كه بندگان را بر او قدرت داده هست : «و هو على كل شى ء قدير» و «بكل شى ء محيط».

سلطنت حقيقى و مالكيت واقعى پروردگار منشاء وجوب انقياد موجودات در برابر اراده اواست

و همين سلطنت حقيقى و مالكيت واقعى پروردگار منشاء وجوب انقياد موجودات و مخصوصا آدميان در برابر اراده تشريعى او و دستوراتى است كه خداوند بر ايشان مقرر فرموده ، چه دستوراتى كه درباره كيفيت عبادت و سنتش داده و چه قوانينى كه باعث صلاح امر آنان و مايه سعادت دنيا و آخرت شان ميباشد جعل فرموده . خلاصه اينكه صاحبان عقل از انس و جن و ملك همه ملك خدايند و خدا هم مالك تكوينى و به وجود آورنده ايشان است و به همين جهت همه بندگان او ذليل و زبون حكم و قضاى اويند، چه او را بشناسند چه نشناسند و چه اينكه تكاليفش را اطاعت كنند و چه اطاعت نكنند و هم مالك تشريعى ايشان است ، مالكيتى كه به او حق مى دهد همه را به اطاعت خود در آورد، و همه را محكوم به تقوا و عبادت خود كند، و فرق اين مالكيت و مولويت از نظر حكم با مالكيت و مولويتى كه در ميان ما مردم معمول و دائر است و همچنين فرق آن بندگى و عبوديت با بندگى و بردگى افراد بشر نسبت به يكديگر اين است كه از آنجائى كه خداى سبحان مالك تكوينى و على الاطلاق است و كسى جز او مالك نيست از اين جهت جايز نيست كه در مرحله عبوديت تشريعى - نه تكوينى - كسى جز او پرستش شود،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۹۰

چنانكه خودش فرمود: «و قضى ربك ان لا تعبدوا الا اياه » به خلاف ساير مولاها كه اطاعت كردن و فرمان بردارى آنان به استحقاق ذاتى شان نيست ، بلكه به خاطر مالكيت شان مى باشد و مالكيت شان هم ذاتى نيست ، بلكه مالكيت اينجا به معنى غلبه بر ديگران به سببى از اسباب است . فرق ديگر اين دو سنخ مالكيت اين است كه خداى تعالى از اين جهت كه در بندگان مملوكش كسى و چيزى نيست كه مملوك او نباشد و خلاصه چنان نيست كه بعضى در هستى خود مملوك او باشند و بعضى نباشند، بلكه تمامى موجودات از جهت ذاتشان و صفات و احوال و اعمالشان مملوك تكوينى اويند، از اين جهت خداى تعالى مالك تشريعى به تمام معناى آنان نيز هست ، و لذا به بندگى دائمى آنان و عبوديتى كه جميع شوون آنان را فرا گيرد حكم كرده ، و ديگر نمى توانند بعضى از عبادت خود را براى خدا و بعضى را براى غير خدا انجام دهند. به خلاف مالكيت و بندگى دائر در بين افراد بشر كه در اين مالكيت مالك نمى تواند هر رقم تصرفى كه مى خواهد در عبد خود بكند، چون مالك به تمام معنا و مالك جميع شوون عبد نيست (دقت فرمائيد). و اين همان معنائى است كه امثال آيه : «ما لكم من دونه من ولى و لا شفيع » و آيه «و هو الله لا اله الا هو له الحمد فى الاولى و الاخره و له الحكم » و آيه «يسبح لله ما فى السموات و ما فى الارض له الملك و له الحمد و هو على كل شى ء قدير» اطلاقش بر آن دلالت ميكند، و به هر تقدير روشن شد كه عبوديتى كه نسبت به خداى تعالى معتبر است همان معنائى است كه از تجزيه و تحليل و عبوديت معتبر بين عقلا در مجتمع انسانى شان گرفته مى شود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۹۱

خلاصه كلام اينكه اين عبوديت معنائى است كه ريشه آن در مجتمعات بشرى نيز هست ، اكنون بايد در اين ريشه بحث و نظر كرد و ديد كه به چه جهت بعضى از افراد بشر بعضى ديگر را بنده خود گرفته اند؟

برده گيرى و اسباب آن

۲ - برده گيرى و اسباب آن : تا آنجا كه تاريخ بشريت نشان مى دهد از زمانهاى قديم تا حدود هفتاد سال قبل مساءله برده گيرى و خريد و فروش ‍ افرادى از جنس بشر به نام غلام و كنيز مساءله اى دائر و معروف در بين مجتمعات بشرى بوده ، و شايد امروزه هم در بين بعضى از قبائل دور افتاده و عقب مانده آفريقا و آسيا معمول باشد، و اين مساءله همانطور كه گفتيم آنقدر سابقه دار و قديمى است كه نمى توان ابتدائى تاريخى براى آن پيدا كرد، ولى تاريخ اين معنا را نشان مى دهد كه مساءله بردگى داراى نظام مخصوصى در ميان همه ملتها بوده و مقررات مخصوصى داشته است . و معناى اصلى آن اين بوده كه انسان در تحت شرائط مخصوصى آزاديش سلب شده و بصورت متاعى كه قابل ملكيت است مانند ساير اجناس و متاعهائى كه به مالكيت درمى آيد از قبيل حيوانات و نباتات و جمادات درآيد، و معلوم است كه اگر انسانى مملوك شد ديگر اختيارى از خود ندارد، چون اعمال و آثار او نيز به ملكيت غير درآمده و آن غير هر طورى كه بخواهد مى تواند در اعمال و آثار او تصرف كند اين آن سنتى بوده كه گفتيم ملتها در بردگان اجرا مى كرده اند، چيزى كه هست بايد گفت مساءله برده گيرى متكى به اراده جزافى و على الاطلاق و بدون هيچ قيد و شرطى هم نبوده ، و خلاصه اينطور هم نبوده كه هر كس هر كه را كه دوست مى داشته برده خود مى كرده و يا هر كه را كه دلش مى خواسته مى فروخته و يا مى بخشيده ، گر چه در بين قوانينى كه در نظام بردگى اجرا مى شده امور جزاف زيادى به حسب اختلاف آراء و عقايد اقوام و سنن آنها ديده مى شود، بلكه ريشه و اساس آن مبتنى بر نوعى غلبه و تسلط بوده است ، نظير غلبه در جنگ كه مجوز اين مى شده كه غالب و فاتح نسبت به مغلوب هر كارى كه مى خواهد بكند، بكشد، اسير كند، از او پولى گرفته و رهايش سازد. و نظير غلبه به رياست كه رئيس در حوزه رياستش هر چه مى خواسته مى كرده ، و همچنين نظير غلبه و قهرى كه پدر نسبت به فرزند داشته و پدر را از نظر اينكه فرزند را توليد كرده ولى امر او دانسته و بوى حق مى داده كه نسبت به طفل ضعيف خود هر كارى كه دلش بخواهد بكند حتى او را بفروشد و يا به ديگران ببخشد و يا با فرزندان ديگران تبديلش كند و يا به طور موقت عاريه اش دهد و يا بلاى ديگرى بر سرش آورد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۹۲

و ما در ابحاث گذشته مكرر گفتيم كه بطور كلى مساءله مالكيت در مجتمع انسانى مبنى است بر غريره اى كه در هر انسانى تمام قدرت بر انتفاع از هر چيزى كه ممكن است به وجهى از آن انتفاع برد وجود دارد، و انسان كه مساءله استخدام ، جبلى و طبيعى اوست در راه بقاى حيات خود هر چيزى را كه بتواند استخدام نموده از منافع وجودى آن استفاده مى كند چه از مواد اوليه عالم و چه عناصر و چه مركبات گوناگون جمادى و چه حيوانات و چه انسانى كه هم نوع خود او و در انسانيت مثل اوست ، و اگر احساس احتياج به مساءله اشتراك در زندگى نبود آرزوى جبليش اين بود كه همه افراد هم نوع خود را استثمار نمايد، ليكن همين احتياج مبرمش به اجتماع و تعاون در زندگى او را مجبور به قبول اشتراك با ساير هم نوعهاى خود در عمل و تحصيل منافع هر چيزى و انتفاع از آن نموده است ، از اين رو، او و ساير هم نوعانش ‍ مجتمعى تشكيل دادند كه هر جزئى از اجزاى آن و هر طرفى از اطرافش ‍ اختصاص به عمل يا اعمالى داشته و تمامى افرادشان از مجموع منافع حاصله برخوردار مى شوند، يعنى نتائج اعمالشان تقسيم شده ، هر كسى به قدر وزن اجتماعيش از آن سهم مى گيرد، و تن در دادن به چنين تشكيلات - همانطورى كه گفتيم - بر خلاف آرزوى طبيعى و جبلى و صرفا از روى اضطرار است ، به شهادت اينكه مى بينيم يك فرد از انسان با اينكه موجودى است اجتماعى هر وقت در خود قوت و شدتى مى بيند پشت پا به همه قوانين اجتماعى و مدنى كه آن نيز طبيعى آدمى است زده و شروع مى كند به زور و قلدرى افراد هم نوع خود را زير يوغ استعمار خود كشيدن و دعوى مالك الرقابى كردن و به جان آنان و نواميس و اموالشان به دلخواه خود دست درازى كردن . و لذا اگر خواننده محترم آزادانه و منصفانه در روش اينگونه افراد و استثمارشان تاءمل كند خواهد ديد كه اينان روش خود را در تملك انسانها تنها در انسانهائى كه داخل در مجتمع آنان و جزئى از اجزاى آنند معتبر نمى دانسته بلكه روش مزبور را در آشنا و بيگانه و دوست و دشمن مجرى مى داشتند، چيزى كه هست دشمن را از اين جهت تملك مى كردند كه بيگانه بود، يا به جرم دشمنى محكوم به بيگانگى و خروج از مجتمع او شده و همه آرزو و همش اين بوده است كه تار و پود هستى طرف را به باد داده ، اسم و رسم او را محو و نابود سازد، به همين جهت از مجتمع طرف خود خارج شده و طرف هم بخود حق مى داد كه او را نابود كرده و او و مايملك او را تملك كند، چون براى او احترامى قائل نبود، و همچنين پدرانى كه اولاد خود را ملك خود مى دانستند آنان نيز اولاد را در عين حالى كه جزو مجتمع خود مى شمردند هم طراز و هم سنگ خودشان نمى پنداشتند، و چنين معتقد بودند كه فرزندان در مجتمع بشرى از متعلقات و

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۹۳

توابع پدرانند و به همين جهت به پدران حق مى دادند كه در فرزندان خود همه رقم تصرف حتى كشتن و فروختن و تصرفات ديگر را بكنند. يا از اين جهت تملك مى كردند كه خصوصياتى كه در آنان بوده آنان را بر اين مى داشت كه خيال كنند كه مافوق افراد مجتمعند و افراد هم پايه و هم وزن و در منافع شريك آنان نيستند و حق دارند كه در جامعه حكمرانى نموده و از هر لذتى لب لباب آنرا به خود اختصاص دهند و در نفوس افراد مجتمع همه رقم دخل و تصرف نموده حتى آنان را زير يوغ بردگى خود درآورند، پس معلوم شد اصل اساسى در مساءله برده گيرى همان حق اختصاص و تملك على الاطلاقى بوده كه انسان هاى زورمند براى خود قائل بوده اند، و نيز معلوم شد كه اين روش ‍ ناپسند را نسبت به طائفه مخصوصى اجرا نمى كردند، بلكه هر ضعيفى را بدون استثنا محكوم به رقيت خود مى دانستند، تنها كسانى مستثنا بودند كه مثل خودشان زورمند و در وزن اجتماعى هم سنگ شان باشند، از اينان گذشته هيچ مانعى از برده گرفتن بقيه افراد مجتمع برايشان نبود، و عمده اين بقيه سه طائفه بودند: ۱ - دشمنانى كه با آنان سر جنگ داشتند ۲ - فرزندان خرد و ضعيف آنان و هم چنين زنان نسبت به اولياى خودشان ۳ - هر مغلوب ذليلى نسبت به غالب عزت يافته خود.

سير تاريخى برده گيرى

۳ - سير تاريخى برده گيرى : گر چه تاريخ شيوع سنت برده گيرى در مجتمع بشرى در دست نيست ، ليكن چنين بنظر مى رسد كه اين سنت نخست درباره اسراى جنگى معمول و سپس درباره زنان و فرزندان عملى شده باشد، براى اينكه آن مقدار كه در تاريخ امم قوى و جنگى به قصص و حكايات و قوانين و احكام مربوط به سنت برده گيرى اسراى جنگى برمى خوريم به داستانهاى برده گيرى زنان و فرزندان برنمى خوريم . اين سنت در بين جميع ملل و امم متمدن قديم مانند هند، يونان ، روم و ايران و همچنين در بين اديان آسمانى آنروز مثل دين يهود و نصارا - به طورى كه از انجيل و تورات استفاده ميشود - رواج داشته است ، تا اينكه اسلام ظهور نموده و پس از انفاذ و امضاء اصل اين سنت تضييقات زيادى در دائره آن و اصلاحاتى در احكام و قوانين آن كرد، تا اينكه در اثر آن تضييقات اسلام ، سرانجام اين سنت به اينجا كشيد كه در هفتاد سال قبل در كنفرانس بروكسل به طور كلى لغو گرديد. «فردينان توتل » در معجم خود كه درباره اعلام شرق و غرب نوشته در صفحه «۲۱۹» مى گويد: مساءله برده گيرى در بين ملل قديم شايع بود، و اين برده ها از همان اسراى جنگى و طوائف مغلوبه بودند، و اين روش در بين يهود و يونانيها و روميها و عرب جاهليت و همچنين در

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۹۴

اسلام داراى نظام معروفى بود، و ليكن رفته رفته رو به زوال و لغويت گذاشت ، نخست در هند در سال «۱۸۴۳» و سپس در مستعمرات فرانسه سنه «۱۸۴۸» و در ايالات متحده آمريكا بعد از جنگ انفصال در سنه «۱۸۶۵» و در برزيل در سال «۱۸۸۸» لغو شد، تا آنكه در سال «۱۸۹۰» در بروكسل كنفرانسى تشكيل يافته و به لغويت آن قرارى صادر گرديد، الا اينكه تا كنون در سراسر جهان لغو نشده ، هنوز هم در بعضى از قبائل آفريقا و همچنين بعضى از نقاط آسيا آثارى از آن باقى است ، و منشاء اين لغويت همان تساوى بشر است در حقوق و واجبات و ضروريات زندگى .

لغو دو سبب از اسباب بردگى (سلطه و قلدرى ولايت پدر و شوهر) در اسلام

۴ - نظر اسلام درباره برده گيرى چيست ؟: همانطورى كه قبلا گفتيم عمده اسباب برده گيرى سه چيز بود: ۱ - جنگ ۲ - زور و قلدرى ۳ - داشتن ولايت ابوت و شوهرى و امثال آن . يكى از تضييقات اسلام همين بود كه اين بود سبب اخير را لغو كرد و حقوق جميع طبقات بشر را از شاه و رعيت و حاكم و محكوم و سرباز و فرمانده و خادم و مخدوم را به طور يكسان محترم شمرده ، و امتيازات و اختصاصات زندگى را لغو نمود، و در احترام جان ها و عرض و مال همه حكم به تسويه فرمود، افكار و عقايد و خواسته هاى همه را مورد اعتنا قرار داد، يعنى همه را در بكار بردن حقوق محترم خود در حد خود تام الاختيار ساخت و همچنين آنان را بر كار خود و بر دست مزدى كه كسب كرده اند و منافع وجودشان مسلط كرد. روى اين حساب زمامدار در حكومت اسلامى ولايتى بر مردم جز در اجراى احكام و حدود و جز در اطراف مصالح عامى كه عايد به مجتمع دينى ميشود ندارد، و چنين نيست كه هر چه را دلش خواست بكند و هر چه را كه براى زندگى فردى خود پسنديد به خود اختصاص دهد، بلكه در مشتهيات شخصى و تمتعات زندگى فردى مثل يك فرد عادى است ، و هيچگونه امتيازى از سايرين ندارد، و امر او در آرزوها و اميال شخصيش به هيچ وجه در ديگران نافذ نيست ، چه آن آرزو بزرگ باشد و چه كوچك ، آرى اسلام با اين طرز حكومت موضوع و زمينه استرقاق به زور و قلدرى را از بين برده و همچنين ولايت پدران را هم نسبت به فرزندان محدود نموده و اگر به آنان ولايتى آنهم تنها نسبت به حضانت و نگهدارى اولادشان داده در عوض بار سنگين تعليم و تربيت شان و حفظ اموالشان در ايام حجر و كودكى آن را هم بدوششان گذاشته ، و همين كه اين بار سنگين ، به رسيدن فرزندان به حد بلوغ از دوش شان برداشته شد آن ولايت نيز از آنان سلب شده و در تمامى حقوق اجتماعى دينى با فرزندان خود برابر مى شوند همانطورى كه آنان صاحب اختيار خود هستند فرزندان نيز در زندگى شخصى و تمايلات خود مستقل و صاحب اختيار ميشوند، اين است آن مقدار ولايتى كه اسلام براى پدران نسبت به

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۹۵

فرزندان قائل شده . و ضمنا سفارشات اكيدى هم به فرزندان كرده كه زحمات پدران را در راه تعليم و تربيتشان منظور داشته و در عوض به آنها احسان و نيكوئى كنند، از آن جمله فرموده : «و وصينا الانسان بوالديه حملته امه وهنا على وهن و فضاله فى عامين ان اشكر لى و لوالديك الى المصير، و ان جاهداك على ان تشرك بى ما ليس لك به علم فلا تطعهما و صاحبهما فى الدنيا معروفا و اتبع سبيل من اناب الى » و نيز فرموده : «و قضى ربك الا تعبدوا الا اياه و بالوالدين احسانا اما يبلغن عندك الكبر احدهما او كلاهما فلا تقل لهما اف و لا تنهرهما و قل لهما قولا كريما و اخفض ‍ لهما جناح الذل من الرحمه و قل رب ارحمهما كما ربيانى صغيرا» و در شريعت مقدس اسلام عقوق و رنجاندن والدين را از گناهان كبيره و هلاك كننده شمرده است . و همچنين ولايتى را كه بشر براى شوهران نسبت به زنان قائل بود از بين برده و بر عكس براى زنان در جامعه جائى را باز كرده و ارزش اجتماعى برايشان قائل شد، عقل سليم هم جز اين را درباره آنها نمى گويد و تخطى از آن را جايز نمى داند، و خلاصه در نتيجه اين روش اسلام ، زنان در برابر مردان و دوش به دوش آنان يكى از دو ركن اجتماع گرديدند، و حال آنكه در دنياى قبل از اسلام از چنين مكانت و ارزشى محروم بودند، اسلام زمام انتخاب شوهر و زمام اداره اموال شخصى آنان را به خودشان واگذار نمود و حال آنكه زنان در دنيا داراى چنين اختياراتى نبودند و يا اگر هم بودند چنين استقلالى را نداشتند، اسلام زنان را در امور معينى با

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۹۶

مردان شريك كرد و در امور ديگرى جدايشان نمود، چنانكه امورى را هم اختصاص به مردان داد، و در تمامى امور رعايت وضع ساختمانى بدنى و روحى شان را نمود، و در امورى مانند امر نفقه و شركت در صحنه هاى جنگ و امثال آن كار زنان را آسان نموده بار اين گونه امور را به دوش مردان گذاشت . سابقا هم راجع به اين مطالب در اواخر سوره بقره در جلد دوم عربى اين كتاب و همچنين در سوره نساء يعنى جلد چهارم عربى ، بطور تفصيل بحث شد و در آنجا روشن شد كه ارفاقى را كه اسلام بزنان اختصاص ‍ داده بيش از آن ارفاقى است كه درباره مردان رعايت نموده ، به طورى كه نظير آن در هيچ يك از سيستم هاى مختلف اجتماعى قديم و جديد ديده نمى شود، و ما در اينجا چند آيه از قرآن شريف به عنوان استشهاد نقل مى كنيم : «للرجال نصيب مما اكتسبوا و للنساء نصيب مما اكتسبن » و نيز فرموده : «فلا جناح عليكم فيما فعلن فى انفسهن بالمعروف » و نيز فرموده : «و لهن مثل الذى عليهن بالمعروف » و نيز فرموده : «انى لا اضيع عمل عامل منكم من ذكر او انثى بعضكم من بعض » و نيز فرموده : «لها ما كسبت و عليها ما اكتسبت » اين آيه شريفه مشتمل است بر خلاصه اى از آنچه كه در آيات قبلى بيان شده و نيز فرموده : «و لا تكسب كل نفس الا عليها و لا تزر وازره وزر اخرى » آيات مطلق ديگرى نيز هست كه مانند اين آيات ، يك فرد از انسان را چه مرد و چه زن

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۹۷

جزء تام و كامل مجتمع دانسته و او را آنقدر استقلال فردى داده كه در نتايج خوب و بد و نفع و ضرر اعمالش ، از هر فرد ديگرى جدايش ‍ ساخته ، بدون اينكه در اين استقلال بين مرد و زن و كوچك و بزرگ فرقى گذاشته باشد، آنگاه ميانشان در عزت و احترام نيز تساوى قائل شده و فرموده : «و لله العزه و لرسوله و للمؤ منين » و سپس تمامى عزت ها و كرامت هاى موهوم را لغو كرده و تنها عزت و احترام دينى را كه با تقوا و عمل صالح به دست مى آيد معتبر دانسته و فرموده : «يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند الله اتقيكم

برده گيرى اسراى جنگى در جنگ مسلمين با كفار، در اسلام پذيرفته شده است

پس روشن شد كه اسلام از آن سه سبب مذكوره استعباد، دو سببش را لغو كرده و تنها مساءله جنگ را باقى گذاشت و سببيت آن را براى استرقاق لغو نفرمود، آرى آن را هم تنها در جنگهائى معتبر دانست كه بين مسلمين و كفار اتفاق افتد كه در اين صورت مسلمين مى توانند اسير كافر را استرقاق نمايند، نه جنگهائى كه بين خود مسلمين رخ مى دهد، كه در اين جنگها اسير گرفتن و استرقاق كردن نيست بلكه ياغى از اين دو طائفه آنقدر سركوب ميشود تا سر در اطاعت امر خدا فرود آورده و رام گردد، چنانكه فرمود: ((و ان طائفتان من المؤ منين اقتتلوا فاصلحوا بينهما فان بغت احديهما على الاخرى فقاتلوا التى تبغى حتى تفى ء الى امر الله فان فاءت فاصلحوا بينهما بال عدل و اقسطوا ان الله يحب المقسطين انما المؤ منون اخوه فاصلحوا بين اخويكم » و جهت اين امضاء كردن و معتبر شمردن برده گيرى اسراى جنگى اين است كه به طور كلى دشمن محارب ، هدفى جز نابودى انسانيت و از بين بردن نسل بشرى و ويران ساختن آبادى هاندارد، و فطرت بشر بدون هيچ ترديدى چنين كسى را محكوم به زوال دانسته و بر هر

ترجمه تفسير الميزان جلد ۶ صفحه : ۴۹۸

كسى واجب مى داند كه اينگونه دشمن هاى بشريت را جزو مجتمع بشرى به شمار نياورده و آنان را مستحق تمتع از مزاياى حيات و تنعم به حقوق اجتماعى نداند، و نيز حكم مى كند بوجوب از بين بردن آنان و يا دست كم استرقاقشان ، علاوه براين ، بشر، حكم فطريش و سنت عمليش هم - تا آنجا كه تاريخ نشان داده - از روزى كه در زمين منزل گزيد تا امروز همين بوده و بعد از اين هم همين خواهد بود. اسلام هم در ساختمان مجتمع دينى خود كه بر اساس توحيد و حكومت دينى اسلاميش بنا نهاده ، عضويت هر منكر توحيد و ياغى از حكومت دين را نسبت به مجتمع انسانى لغو فرموده ، و تنها كسانى را انسان دانسته و عضويت آنان را نسبت به مجتمع بشرى معتبر شمرده كه اسلام (دين توحيد) را پذيرفته و يا لااقل به ذمه و تبعيت حكومت دين گردن نهاده باشد، بنابراين از نظر اسلام كسى كه از دين و حكومت آن و يا ذمه و عهده آن خارج باشد از جرگه انسانيت خارج بوده ، با او همان معامله اى را مى كند كه با غير انسان مى نمايد، يعنى به انسانها اجازه مى دهد كه او را از هر نعمتى كه خود در زندگيشان از آن استفاده مى كنند محروم ساخته و زمين را از ننگ و لوث استكبار و افسادش پاك كنند، پس چنين كسى از نظر اسلام هم خودش و هم عملش و هم نتائج همه مساعى و كارهايش مسلوب الحرمه و بى احترام است ، روى اين حساب لشكر اسلام مى تواند چنين كسى را در صورت غلبه و پيروزى اسير نموده و بنده خود قرار دهد.