تفسیر:المیزان جلد۱ بخش۳۷
بعد از آنكه خانه ساخته شد، ابراهيم و اسماعيل عمل حج انجام دادند، روز هشتم ذى الحجه جبرئيل نازل شد، و بابراهيم گفت : «ارتو من الماء» بقدر كفايت آب بردار، چون در منى و عرفات آب نبود، به همين جهت هشتم ذى الحجه روز ترويه ناميده شد، پس ابراهيم را از مكه به منى برد، و شب را در منى بسر بردند، و همان كارها كه به آدم دستور داده بود، بابراهيم نيز دستور داد.
ابراهيم بعد از فراغت از بناى كعبه ، گفت : «رب اجعل هذا بلدا آمنا، و ارزق اهله من الثمرات ، من آمن منهم »، (پروردگارا اين را شهر ماءمن كن ، و مردمش را، آنها كه ايمان آورده اند، از ميوه ها روزى ده ) امام فرمود: منظورش از ميوه هاى دل بود، يعنى خدايا مردمش را محبوب دلها بگردان ، تا ساير مردم با آنان انس بورزند و بسوى ايشان بيايند، و باز هم بيايند.
بررسى اخبارى كه به امور خارق العاده درباره كعبه و حجرالاسود و سنگ مقام اشارهدارند
مؤ لف : اين خلاصه اى است از اخبار اين داستان ، آنهم اخبارى كه خلاصه آن را بيان كرده ، و هم در اين اخبار و هم در اخبار ديگر امور خارق العاده اى آمده ، از آن جمله آمده : كه خانه كعبه اولين بارى كه پيدا شد بصورت قبه اى از نور بود، كه آنرا براى آدم نازل كردند، و در همين محل كه ابراهيم كعبه را ساخت قرار دادند، و اين قبه همچنان بود تا آنكه در طوفان نوح كه دنيا غرق در آب شد، خدايتعالى آنرا بالا برد، و از غرق شدن حفظ كرد، و به همين جهت كعبه را بيت عتيق (خانه قديمى ) نام نهادند. و در بعضى اخبار آمده : كه خداى عز و جل پايه هاى خانه را از بهشت نازل كرد. و در بعضى ديگر آمده : حجر الاسود از بهشت نازل شده ، و در آن روز از برف سفيدتر بوده ، و در زمين بخاطر اين كه كفار بدان دست ماليدند سياه شد. و در كافى نيز از يكى از دو امام باقر و صادق (عليهماالسلام ) روايت كرده كه فرمود: ابراهيم ماءمور شد تا پايه هاى كعبه را بالا ببرد، و آنرا بسازد و مناسك ، يعنى طريقه حج اين خانه را بمردم بياموزد. پس ابراهيم و اسماعيل خانه را در هر روز به بلندى يك ساق بنا كردند، تا به محل حجر الاسود رسيدند، امام ابو جعفر ميفرمايد: در اين هنگام از كوه ابو قبيس ندائى برخاست ، كه اى ابراهيم تو امانتى نزد من دارى ، پس حجر الاسود را بابراهيم داد، و او در جاى خود بكار برد. و در تفسير عياشى از ثورى از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده ، كه گفت از آنجناب از حجر الاسود سؤ ال كردم ، فرمود: سه تا سنگ از سنگهاى بهشت به زمين نازل شد، اول حجر الاسود بود، كه آنرا به وديعه بابراهيم دادند، دوم مقام ابراهيم بود، و سوم سنگ بنى اسرائيل بود. و در بعضى از روايات آمده : كه حجر الاسود قبلا فرشته اى از فرشتگان بوده است . مؤ لف : و نظائر اين معانى در روايات عامه و خاصه بسيار است ، و چون يك يك آنها خبر واحد است ،
و نمى شود بمضمونش اعتماد كرد، و از مجموع آنها هم چيزى استفاده نمى شود، لذا نه تواتر لفظى دارند، و نه معنوى ، و ليكن چنان هم نيست كه در ابواب معارف دينى مشابه نداشته باشد، چون نوعا رواياتيكه در ابواب مختلف معارف وارد شده ، همينطورند، و لذا اصرارى نيست كه آنها را طرد و بكلى رد كنيم . اما رواياتى كه مى گويد: كعبه قبلا قبه اى بود، كه براى آدم نازل شد، و همچنين آنها كه مى گويند: ابراهيم بوسيله براق بسوى مكه رفت ، و امثال اين مطالب ، از باب كرامت و خارق العاده ، و حوادث غير طبيعى است ، كه هيچ دليلى بر محال بودنش نداريم ، علاوه بر اينكه اين تنها معجزه اى نيست كه قرآن كريم براى انبياء خود اثبات كرده ، بلكه آنان را به معجزات بسيار و كرامات خارق العاده زيادى اختصاص داده است ، كه موارد بسيارى از آن در قرآن ثابت شده است . و اما رواياتى كه داشت : پايه هاى كعبه و نيز حجر الاسود و سنگ مقام از بهشت نازل شده و اينكه سنگ مقام در زير مقام فعلى دفن شده و نظائر اين ، در باره اش گفتيم : كه نظير اين گونه روايات در معارف دينى بسيار است ، حتى درباره بعضى از نباتات و ميوه ها و امثال آن آمده ، كه مثلا فلان ميوه يا فلان گياه ، بهشتى است . و نيز رواياتى كه مى گويد: فلان چيز از جهنم ، و يا از فوران جهنم است ، و باز از همين دسته است رواياتى كه در باب طينت وارد شده ، ميگويد طينت مردم با سعادت از بهشت ، و طينت اشقياء از آتش بوده ، يا از دسته اول از عليين ، و از دسته دوم از سجين بوده است . و نيز از همين دسته است آن رواياتى كه مى گويد: بهشت برزخ در فلان قطعه از زمين ، و آتش برزخ در آن قطعه ديگر از زمين است ، و رواياتى كه مى گويد: قبر يا باغى از باغهاى بهشت است ، و يا حفره اى از حفره هاى جهنم ، و امثال اين روايات كه هر كس اهل تتبع و جستجو، و نيز بيناى در مطاوى اخبار باشد به آنها دست مى يابد. و اين گونه روايات همانطور كه گفتيم بسيار زياد است ، بطورى كه اگر نتوانيم مضمون يك يك آنها را بپذيريم بارى همه را هم نمى توانيم رد نموده ، بكلى طرح كنيم ، و يا در صدور آنها از ائمه (عليهم السلام )، و يا در صحت انتساب آنها به آن حضرات مناقشه كنيم ، چون اين گونه روايات از معارف الهيه است كه فتح بابش بوسيله قرآن شريف شده ، و ائمه (عليهم السلام ) مسير آنرا دنبال كرده اند، آرى از كلام خداى تعالى برمى آيد: كه تنها حجر الاسود و چه و چه از ناحيه خدا نيامده ، بلكه تمامى موجودات از ناحيه او نازل شده است ، و آنچه در اين نشئه كه نشئه طبيعى و مشهود است ديده مى شود، همه از ناحيه خداى سبحان نازل شده ، چيزيكه هست آنچه از موجودات و حوادث كه خير و جميل است ،
و يا وسيله خير، و يا ظرف براى خير است ، از بهشت آمده ، و باز هم به بهشت برميگردد، و آنچه از شرور است يا وسيله براى شر و يا ظرف براى شر است ، از آتش دوزخ آمده ، و دوباره به همانجا برمى گردد.
نمونه هايى از كلام خداوند كه دلالت دارد آنچه موجود است از ناحيه اونازل شده است
اينك نمونه هائى از كلام خدا: «وان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم »، (هيچ چيز نيست مگر آنكه نزد ما از آن خزينه ها هست ، و ما نازل نمى كنيم ، مگر به اندازه اى معلوم ). كه مى رساند تمامى اشياء عالم نزد خدا موجودند، و بوجودى نامحدود، و غير مقدر با هيچ تقدير موجودند، و تنها در هنگام نزول ، تقدير و اندازه گيرى مى شوند، چون كلمه (تنزيل ) بمعناى تدريج در نزول است . پس آيه شريفه ، مسئله خدائى بودن هر چيز را، عموميت داده ، همه چيز را از ناحيه خدا ميداند، و آياتى ديگر اين معنا را درباره بعضى از چيزها بخصوص اثبات مى كند، مانند آيه : «و اءنزل لكم من الانعام ثمانية ازواج »، (براى شما از جنس چهار پايان هشت جفت نازل كرد،) است و آيه : «وانزلنا الحديد فيه باءس شديد»، (آهن را نازل كرديم ، كه در آن قدرتى بسيار است ) ميباشد و آيه : «وفى السماء رزقكم وما توعدون »، (رزق شما و آنچه كه وعده اش را بشما داده اند در آسمان است ) كه انشاءاللّه توضيح معنايش خواهد آمد. پس بحكم اين آيات آنچه در دنيا هست همه از ناحيه خداى سبحان نازل شده ، و خدا در كلامش مكرر فرموده : كه بار ديگر همه آنها بسوى پروردگار بر مى گردند، از آن جمله آيات زير است : «وان الى ربك المنتهى »، (بدرستى كه منتهى بسوى پروردگار تو است ) و نيز «الى ربك الرجعى »، (بازگشت بسوى پروردگار تو است ) و نيز «اليه المصير»، (بازگشت بسوى او است ) «الا الى اللّه تصير الامور» (آگاه باشيد كه همه امور بسوى خدا باز مى گردد) و آيات بسيارى ديگر. و نيز آيه سوره حجر اين معنا را هم افاده مى كند: كه اشياء در فاصله ميانه پيدايش و بازگشت بر طبق مقتضائى سير مى كنند، كه كيفيت آغازشان آنرا اقتضاء كرده ، و بر آن سرنوشتى از سعادت و شقاوت و خير و شر جريان مى يابند، كه ابتداء وجودش اقتضاى آنرا دارد، و اين معنا از آيات زير نيز استفاده مى شود: «كل يعمل على شاكلته »، (هر كسى بر طينت خود مى تند) «ولكل وجهة هو موليها»، (هر كسى براى خود هدفى معين دارد كه خواه ناخواه به همان سو رو مى كند) كه توضيح دلالت يك يك آنها خواهد آمد.
و منظور در اينجا تنها اشاره اجمالى و بآن مقدارى است كه بحث ما تمام شود، و آن اين است كه اخبارى كه مى گويد: موجودات طبيعى نامبرده از بهشت نازل شده ، و يا از جهنم آمده ، در صورتى كه ارتباطى با مسئله سعادت و شقاوت انسانها داشته باشد، ميشود معناى صحيحى برايش تصور كرد، چون در اينصورت با اصول قرآنى كه تا حدى مسلم است ، منطبق مى شود، هر چند كه اين توجيه باعث نشود كه بگوئيم هر يك از آن روايات صحيح هم هست ، و مى توان بدان اعتماد كرد، دقت فرمائيد.
استدلال آنها كه به كلى منكر اين دسته روايات شده اند
در اين مسئله بعضى ها بكلى منكر روايات نامبرده شده اند، و چنين استدلال كرده اند: كه از ظاهر آيه : «واذ يرفع ابراهيم القواعد من البيت و اسمعيل » الخ بر مى آيد كه اين دو بزرگوار خانه كعبه را بنا كرده اند، و براى عبادت كردن خدا در سرزمين و ثنيت و بت پرستى بنا كرده اند، و اينكه پاره اى داستان سرا، و به پيروى آنان جمعى از مفسرين ، حرفهاى ديگرى كه قرآن از آن سكوت كرده اضافه كرده اند. حرفهائى است زيادى ، كه نبايد بدان اعتناء ورزيد. هر چند كه دراين روايات خود تراشيده ، تفنن كرده يكبار خانه خدا را قديم دانسته ، يكبار از زيارت حج آدم سخن گفته اند، بارى ديگرى از آسمان رفتن آن در زمان طوفان خبر داده ، و نيز گفته اند حجر الاسود سنگى از سنگهاى بهشت بوده است . و اين آرايشها كه داستانسرايان از يك داستان اسطوره اى خود بعنوان داستانى دينى كرده اند، هر چند كه در دل ساده لوحان اثر خود را كرده ، و ليكن مردم خردمند و صاحب نظران از اهل علم ، هرگز غفلت ندارند، از اينكه شرافتى كه خدا ببعضى موجودات نسبت به بعضى ديگر داده ، شرافت معنوى است ، پس شرافت خانه كعبه بخاطر انتسابى است كه بخدا دارد و شرافت حجر الاسود بخاطر اين است كه بندگان خدا بدان دست مى كشند، و در حقيقت بمنزله دست خداى سبحان است ، و گرنه صرف ياقوت و يا در و يا چيز ديگر بودن در خانه در اصل ، باعث شرافتى آن نمى شود چون شرافت در و ياقوت حقيقى نيست . در ناحيه خدا يعنى در بازار حقائق چه فرقى بين سنگ سياه ، و سفيد هست ، پس شرافت خانه تنها بخاطر اين است كه خدا نام خود را بر آن نهاده ، و آنرا محل انواع عبادتها قرار داده ، عبادتهائى كه در جاى ديگر عملى نمى شود، و تفصيلش گذشت ، نه بخاطر اينكه سنگهاى آن بر ساير سنگها برترى دارد، و يا محل ساختمان آن از ساير زمين ها امتياز دارد، و يا بناى آن از آسمان و از عالم نور آمده است . و اين مطلب تنها مربوط بخانه كعبه نيست ، بلكه شرافتى هم كه انبياء بر ساير افراد بشر دارند،
بخاطر تفاوتى در جسم ايشان يا در لباسشان نيست ، بلكه باز بخاطر انتسابى است كه با خدا دارند، چون خدا ايشان را برگزيده ، و به نبوت اختصاصشان داده ، و نبوت ، خود يكى از امور معنوى است ، و گرنه در دنيا خوشگل تر و خوش لباس تر از انبياء بسيار بودند، و نيز برخوردارتر از ايشان از نعمت ها زياد بوده اند. آنگاه گفته است : علاوه بر اينكه اين روايات بخاطر تناقض و تعارضى كه با يكديگر دارند، و نيز بخاطر اينكه سند صحيحى ندارند، و علاوه مخالف با ظاهر كتابند، از درجه اعتبار ساقطند. و نيز گفته : اين روايات از جعليات اسرائيلى ها است ، كه به دست زنديق هاى يهود در بين مسلمانان انتشار يافته ، و خواسته اند بدين وسيله معارف دينى مسلمانان را زشت و درهم و برهم كنند، تا هيچ يهود و نصارائى رغبت به اسلام پيدا نكند.
پاسخ به منكرين و معترضين و بيان اينكه اينها دچاراشكال بزرگترى شده اند
مؤ لف : اين بود گفتار آن معترض ، اينك در پاسخ مى گوئيم : هر چند كه مطالبش تا اندازه اى موجه و درست است ، وليكن قدرى تندروى كرده ، و (مثل همه تندرويها كه انسان را از آنطرف مى اندازد) طورى اشكال كرده كه خودش دچار اشكال بزرگتر و زننده تر شده است . اما اينكه گفت : روايات از درجه اعتبار ساقطند، چونكه با هم تعارض و تناقض دارند، و نيز مخالف با كتاب خدا هستند، اشكال واردى نيست ، براى اين كه اگر كسى مى خواست به مضمون يك يك آنها ترتيب اثر دهد، اين اشكال وارد بود، (كه مثلا درّ بودن ، مناقض با ياقوت بودن است ) ولى ما گفتيم : كه پذيرفتن آن معناى مشتركى كه همه بر آن دلالت دارند، عيبى ندارد، و معلوم است كه تعارض در متن روايات ضررى به آن معناى مشترك و جامع نمى زند. البته اينرا هم بگوئيم : كه سخن ما همه درباره رواياتى بود كه به مصادر عصمت ، يعنى رسول خدا (ص )، و ائمه معصومين از ذريه او منتهى مى شود، نه روايات ديگر، كه مثلا از مفسرين صحابه و تابعين نقل شده ، چون صحابه و تابعين حالشان حال ساير مردم است ، و از نظر روايت هيچ فرقى با ساير مردم ندارند، و حتى آن كلماتى هم كه بدون تعارض از ايشان نقل شده ، حالش ، حال آن كلماتى است كه متعارض است ، و خلاصه سخن اينكه ، كلمات صحابه و تابعين نه متعارضش حجت است ، و نه بدون متعارضش ، براى اينكه آنچه در اصول معارف دينى حجت است ، كتاب خدا است و سنت قطعى و بس . پس رواياتيكه در مثل مسئله مورد بحث از معصومين نقل ميشود، و در آنها تعارض هست ، صرف اين تعارض باعث نمى شود كه ما آنها را طرح نموده ، از اعتبار ساقط بدانيم ، مگر آنكه همان جهت جامع نيز مخالف با كتاب خدا و سنت قطعى باشد، و يا نشانه هائى از دروغ و جعل همراه داشته باشد.
در نتيجه دليل نقلى در اينجا به چند دسته تقسيم مى شود، يكى آن دليلى كه بايد قبولش كرد، مانند كتاب خدا، و سنت قطعى ، و يكى آن دليلى كه بايد ردش كرد، و نپذيرفت ، و آن عبارت از روايتى است كه مخالف با كتاب و سنت باشد، و سوم آن رواياتى است كه نه دليلى بر ردش هست و نه بر قبولش ، و چهارم آن رواياتى است كه نه از نظر عقل دليلى بر محال بودن مضمونش هست ، و نه از جهت نقل يعنى كتاب و سنت قطعى . پس با اين بيان فساد اين اشكال ديگرش هم روشن شد، كه گفت : سند اين احاديث صحيح نيست ، براى اين كه صرف صحيح نبودن سند، باعث نمى شود كه روايت طرح شود، مادام كه مخالف با عقل و يا نقل صحيح نباشد. و اما مخالفت اين روايات با ظاهر جمله : «واذ يرفع ابراهيم القواعد من البيت » الخ ، هيچ معنائى برايش نفهميدم ، آخر كجاى اين آيه شريفه دلالت دارد كه مثلا حجر الاسود از بهشت نبوده ؟ و يا در زمان آدم قبه اى بجاى اين خانه براى آدم نازل نشده ؟ و در هنگام طوفان نوح ، آن قبه باسمان نرفته است ؟. و آيا آيه بيش از اين دلالت دارد كه اين خانه از سنگ و گل ساخته شده ، و سازنده اش ابراهيم بوده ؟ اين مطلب چه ربطى دارد باينكه آنچه در روايات آمده درست است يا درست نيست ؟
رد يا اثبات حقايق معنوى در شاءن علوم طبيعى و اجتماعى نيست
بله تنها اشكالى كه دراين روايات هست اينست كه خيلى با طبع آقا نمى سازد، و با سليقه و راءى او جور نيست ، آنهم سليقه و رايى كه ناشى از تعصب مذهبى است ، مذهبى كه حقايق معنوى مربوط به انبياء را قبول ندارد، و نمى پذيرد كه ظواهر دينى متكى بر اصول و ريشه هائى معنوى باشد. و يا ناشى از تقليد كوركورانه ، و دنبال روى بدون اراده از علوم طبيعى است ، كه در اين عصر همه چيز را زير پا نهاده ، حكم مى كند بر اينكه همانطور كه بايد هر حادثه از حوادث طبيعى را معلول علتى مادى و طبيعى بدانيم ، امور معن وى مربوط به آن حادثه از قبيل تعليمات اجتماعى را هم بايد به يك علتى مادى ، و يا چيزيكه بالاخره به ماده برگردد مستند كنيم ، براى اينكه در تمامى شئون حوادث مادى ، حاكم همان ماده است . در حاليكه اين تقليد صحيح نيست ، و وظيفه يك دانشمند اين است كه اين قدر تدبر داشته باشد، كه علوم طبيعى تنها مى تواند از خواص ماده و تركيب هاى آن ، و ارتباطى كه آثار طبيعى با موضوعاتش دارد، بحث كند، كه اين ارتباط طبيعى چگونه است ؟. و همچنين وظيفه علوم اجتماعى تنها اين است كه از روابط اجتماعى كه ميانه حوادث اجتماعى هست بحث كند، و اما حقايق خارج از حومه ماده ، و بيرون از ميدان عمليات آن ، حقايقى كه محيط به طبيعت و خواص آنست ، و همچنين ارتباط معنوى و غير مادى آن با حوادث عالم ،
و اينكه آن حقايق چه ارتباطى با عالم محسوس ما دارد؟ وظيفه علوم طبيعى و اجتماعى نيست ، و اين علوم نبايد در آن مسائل مداخله كند، و به لا و نعم در آنها سخنى بگويد. در مسئله مورد بحث علوم طبيعى تنها مى تواند بگويد: خانه ايكه در عالم طبيعت فرض شود، ناگزير محتاج باين است كه اجزائى از گل و سنگ ، و سازنده داشته باشد، كه با حركات و اعمال خود آن سنگ ها و گل ها را بصورت خانه اى در آورد، و يا بحث كند كه چگونه فلان حجره از سنگ هاى سياه ساخته شد. همچنانكه علوم اجتماعى تنها مى تواند حوادث اجتماعيه اى كه نتيجه اش بناى كعبه بدست ابراهيم است معلوم كند، و آن حوادث عبارتست از تاريخ زنده او، و زندگى هاجر و اسماعيل ، و تاريخ سرزمين تهامه ، و توطن جرهم در مكه ، و جزئياتى ديگر. و اما اينكه اين سنگ يعنى حجر الاسود مثلا چه نسبتى با بهشت يا دوزخ موعود دارد؟ بررسى آن و ظيفه اين علوم نيست ، و نمى تواند سخنانى را كه ديگران در اين باره گفته اند، و يا خواهند گفت ، انكار كند، و قرآن كريم درباره اين سنگ و سنگهاى ديگر، و هر موجود ديگر فرموده : همه از ناحيه قرارگاهى كه نزد خدا داشته اند نازل شده اند، و دوباره به سوى او برمى گردند، بعضى به سوى بهشت او، و بعضى به سوى دوزخش ، و باز همين قرآن ناطق است به اينكه اعمال به سوى خدا صعود مى كند، و به سوى اويش مى برند، و به او مى رسد.
معارف دينى به طور مستقيم هيچ ربطى به طبيعيات و اجتماعيات ندارند
با اينكه اعمال از جنس حركات و اوضاع طبيعى هستند، و اين معنا كه چند حركت ، يك عمل را تشكيل مى دهد، و اجتماع براى آن عمل اعتبارى قائل ميشود و گرنه عمل بودن يك عمل ، امرى تكوينى و حقيقتى خارجى نيست ، آنچه در خارج حقيقت دارد، همان حركات است (مثلا نماز كه در خارج يك عمل عبادتى شمرده مى شود، عبارت است از چند حركت بدنى ، و زبانى ، كه وقتى با هم تركيب مى شود، نامش را نماز مى گزاريم )، با اين حال قرآن مى فرمايد: عمل شما را بسوى خدابالا مى برند: «اليه يصعد الكلم الطيب ، والعمل الصالح يرفعه »، (كلمه طيب بسوى خدا بالا مى رود، و عمل صالح آن را تقويت ميكند) و آيه اى ديگر آن را معنا نموده ، مى فرمايد: «ولكن يناله التقوى منكم »، (گوشت قربانى شما، بخدا نمى رسد، ولكن تقواى شما باو مى رسد)، و تقوى يا خود فعل است ، و يا صفتى است كه از فعل حاصل مى شود. پس كسيكه مى خواهد درباره معارف دينى بحث كند، بايد در اينگونه آيات تدبر كند، و بفهمد كه معارف دينى بطور مستقيم هيچ ربطى به طبيعيات و اجتماعيات از آن نظر كه طبيعى و اجتماعى است ،
ندارد بلكه اتكاء و اعتمادش همه بر حقايق و معانى مافوق طبيعت و اجتماع است . و اما اينكه گفت : (شرافت انبياء و معابد و هر امرى كه منسوب به انبياء است مانند بيت و حجر الاسود، از قبيل شرافت ظاهرى نيست ، بلكه شرافتى است معنوى كه از تفضيل الهى ناشى شده است ) سخنى است حق ، ولكن اين را هم بايد متوجه ميشد، كه همين سخن حقيقتى دارد، آن حقيقت چيست ؟ و آن امر معنوى كه در زير اين شرافت هست كدام است ؟ اگر از آن معانى باشد كه احتياجات اجتماعى هر يك را براى موضوع و ماده اش معين مى كند، از قبيل رياست ، و فرماندهى در انسانها، و ارزش و گرانى قيمت ، در مثل طلا و نقره ، و احترام پدر و مادر و محترم شمردن قوانين و نواميس ، كه معانيش در خارج وجود ندارد، بلكه اعتبارياتى است كه اجتماعات بخاطر ضرورت احتياجات دنيوى معتبر شمرده ، در بيرون از وهم و اعتبار اجتماعى اثرى از آن ديده نميشود. و اين هم پر واضح است كه احتياج كذائى در همان عالم اجتماع وجود دارد، و از آن عالم پا فراتر نمى گذارد، چون گفتيم : احتياج مولود اجتماع است ، تا چه رسد باينكه سر از ساحت مقدس خداى (عز سلطانه ) در آورد، و خدا را هم محتاج بدان حاجت كند. خوب ، اگر بنا شد شرافت رسول خدا (ص ) از باب همين شرافتهاى اعتبارى باشد، چه مانعى دارد كه يك خانه و يا سنگى هم به همين شرافت مشرف گردد. و اگر شرافت نامبرده از معانى حقيقى و واقعى ، و نظير شرافت نور بر ظلمت ، و علم بر جهل ، و عقل بر سفاهت باشد، بطوريكه حقيقت وجود رسول خدا (ص ) مثلا غير حقيقت وجود ديگران باشد، هر چند كه ما با حواس ظاهرى خود آنرا درك نكنيم ، كه حقيقت مطلب هم از اين قرار است ، چون لايق به ساحت قدس ربوبى همين است ، كه فعل او و حكم او را حمل بر حقيقت كنيم ، نه اعتبار، همچنانكه خودش فرمود! «وما خلقنا السموات و الارض وما بينهما لا عبين ، وما خلقناهما الا بالحق ، ولكن اكثرهم لا يعلمون »، (ما آسمانها و زمين و ما بين آن دو را كه مى آفريديم ، بازى نميكرديم ، و ما آندو را جز به حق نيافريديم ، ولى بيشتر مردم نميدانند)، كه انشاءاللّه بيانش خواهد آمد. در اينصورت برگشت شرافت آنجناب به يك نسبتى حقيقى و معنوى با ماوراءالطبيعه خواهد بود، نه صرف شرافتى مادى ، و وقتى چنين شرافتى بنحوى در انبياء ممكن باشد، چه مانعى دارد كه در غير انبياء از قبيل خانه و سنگ و امثال آن نيز پيدا شود؟ و دليلى كه اين شرافت را بيان مى كند بخاطر انس ذهنى كه اهل اجتماع باصطلاحات اجتماعى خود دارند، ظاهر در شرافت هاى اعتبارى و معروف باشد.
اينگونه بيانات الهى و ظواهر دينى پرده هائى است كه بر روى اسرارى انداخته شده
راستى چقدر خوب بود مى فهميديم اين آقايان با آياتى كه در خصوص زينت هاى بهشتى و تشرف اهل بهشت به طلا و نقره سخن ميگويد، چه معامله ميكنند؟ با اين كه طلا و نقره دو فلز هستند، كه به غير از گرانى قيمت كه ناشى از كميابى آنها است ؟ هيچ شرافتى ندارند؟ از ايشان مى پرسيم : منظور از احترام و تشريف اهل بهشت بوسيله طلا و نقره چيست ؟ و داشتن طلا و نقره و ثروتمند بودن در بهشت چه اثرى دارد؟ با اينكه گفتيم اعتبار مالى تنها در ظرف اجتماع معنا دارد، و در بيرون از اين ظرف اصلا معنا ندارد، آيا براى اين گونه بيانات الهى ، و ظواهر دينى وجهى به غير اين هست ، كه بگوئيم اين ظواهر پرده هائى است ، كه بر روى اسرارى انداخته اند؟ خوب ، اگر وجه همين است (كه بغير اينهم نمى تواند باشد)، پس چرا اينگونه بيانات را درباره نشئه آخرت جائز بدانيم ، ولى نظير آنرا در بعضى از مسائل دنيائى جائز ندانيم ؟. و در تفسير عياشى از زبيرى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آمده كه گفت : به حضرتش عرضه داشتم : بفرمائيد ببينم امت محمد (ص ) چه كسانى هستند؟ فرمود: امت محمد (ص ) خصوص بنى هاشمند، عرضه داشتم : چه دليلى بر اين معنا هست كه امت محمد (ص ) تنها اهل بيت اويند، نه ديگران ؟ فرمود: قول خداى تعالى كه فرموده : «واذ يرفع ابراهيم القواعد من البيت و اسمعيل ، ربنا تقبل منا انك انت السميع العليم ، ربنا و اجعلنا مسلمين لك ، و من ذريتنا امة مسلمة لك ، وارنا مناسكنا، وتب علينا انك انت التواب الرحيم »، كه وقتى خداى تعالى اين دعاى ابراهيم و اسماعيل را مستجاب كرد، و از ذريه او امتى مسلمان پديد آورد، و در آن ذريه ، رسولى از ايشان ، يعنى از همين امت مبعوث كرد، كه آيات او را براى آنان تلاوت كند، و ايشان را تزكيه نموده ، كتاب و حكمتشان بياموزد.
امت محمّد (ص ) چه كسانى هستند؟
و نيز بعد از آنكه ابراهيم دعاى اولش را به دعاى ديگر وصل كرد، و از خدا براى امت ، طهارت از شرك و از پرستش بت ها درخواست نمود، تا در نتيجه ، امر آن رسول در ميانه امت نافذ، و مؤ ثر واقع شود، و امت از غير او پيروى نكنند و گفت : «واجنبنى و بنى اءن نعبد الاصنام ، رب انهن اضللن كثيرا من الناس ، فمن تبعنى فانه منى ، و من عصانى فانك غفور رحيم ». لذا از اينجا مى فهميم آن امامان و آن امت مسلمان ، كه محمد (ص ) در ميان آنان مبعوث شده ، به غير از ذريه ابراهيم نيستند، چون ابراهيم درخواست كرد كه خدايا (مرا و فرزندانم را از اينكه اصنام را بپرستيم دور بدار).
مؤ لف : استدلال امام (عليه السلام ) در نهايت درجه روشنى است ، براى اينكه ابراهيم از خدا خواست تا امت مسلمه اى در ميانه ذريه اش باو عطا كند، و از ذيل دعايش كه گفت : (پروردگارا در ميانه آن امت كه از ذريه من هستند رسولى مبعوث كن )، فهميده مى شود كه اين امت مسلمان همانا امت محمد (ص ) است ، اما نه امت محمد (ص ) بمعناى كسانيكه محمد (ص ) بسوى آنان مبعوث شده ، و نه امت محمد (ص ) بمعناى آن كسانيكه بوى ايمان آوردند، چون اين دو معناى از امت ، معنائى است اعم از ذريه ابراهيم و اسماعيل ، بلكه امت مسلمى است كه از ذريه ابراهيم باشد. از سوى ديگر ابراهيم از پروردگارش درخواست مى كند كه ذريه اش را از شرك و ضلالت دور بدارد، و اين همان عصمت است ، و چون مى دانيم كه همه ذريه ابراهيم معصوم نبودند، زيرا ذريه او عبارت بودند از تمامى عرب مصر و يا خصوص قريش ، كه مردمى گمراه و مشرك بودند، پس مى فهميم منظورش از فرزندان من «بنى » خصوص اهل عصمت از ذريه است ، كه عبارتند از رسول خدا (ص ) و عترت طاهرينش (عليهم السلام )، پس امت محمد (ص ) هم تنها همينها هستند، كه در دعاى ابراهيم منظور بودند. و شايد همين نكته باعث شده كه در دعاى دوم بجاى ذريه كلمه بنين را بياورد، مؤ يد اين احتمال جمله : «فمن تبعنى فانه منى ، و من عصانى فانك غفور رحيم » الخ است چون بر سراين جمله فاى تفريع و نتيجه را آورده ، و با آوردن آن پيروانش را جزئى از خودش خوانده ، و از ديگران ساكت شده ، كانه خواسته است بگويد: آنها كه مرا پيروى نكنند، با من هيچ ارتباطى ندارند و من آنها را نمى شناسم ، (دقت كنيد). و اينكه امام فرمود: (پس از خدا براى آنان تطهير از شرك و بت پرستى درخواست كرد) الخ ، هر چند كه تنها تطهير از بت پرستى را خواست ، و ليكن از آنجا كه بت پرستى را به ضلالت تعليل كرد، و گفت : (چون شرك و بت پرستى ضلالت است )، لذا امام (عليه السلام ) تطهير از معاصى را هم اضافه كرد، چون به بيانى كه در آيه : «صراط الذين انعمت عليهم ». گذشت ، هر معصيتى شرك است . و اينكه امام (عليه السلام ) فرمود: (اين دلالت دارد بر اينكه ائمه و امت مسلمان ) الخ ، معنايش اين است كه آيه دلالت دارد كه امام و امت يكى است ، و به بيانى كه گذشت اين ائمه و امت از ذريه ابراهيم اند.
در اينجا اگر بگوئى : در صورتيكه مراد به امت در اين آيات و نظائر آن ، مانند آيه : «كنتم خير امة اخرجت للناس »، تنها عده اى معدود از امت باشند، و كلمه نامبرده شامل حال بقيه نشود، لازم مى آيد بدون جهتى مصحح ، و بدون قرينه اى مجوز، كلام خدا را حمل بر مجاز كنيم علاوه بر اين كه بطور كلى خطاب هاى قرآن متوجه به عموم مردمى است كه به پيامبر اسلام ايمان آورده اند، و اين مطلب آنقدر روشن و بديهى است ، كه هيچ احتياج به استدلال ندارد. معناى كلمه «امت » از نظر عموميت و وسعت تابع مورد استعمال ، يا اراده گوينده است در پاسخ مى گوئيم : اطلاق كلمه امت محمد (ص ) در عموم مردمى كه بدعوت آنجناب ايمان آورده اند، اطلاقى است نو ظهور، و مستحدث ، باين معنا كه بعد از نازل شدن قرآن و انتشار دعوت اسلام اين استعمال شايع شد، و از هر كس ميپرسيدى از امت كه هستى ؟ ميگفت : از امت محمد (ص ) هستم و گر نه از نظر لغت كلمه امت بمعناى قوم است ، همچنانكه در آيه : «على امم ممن معك و امم سنمتعهم »، به همين معنا است حتى در بعضى موارد بر يك نفر هم اطلاق مى شود، مانند آيه شريفه : «ان ابراهيم كان امة قانتا لله »، (ابراهيم امتى بود عبادتگر براى خدا). بنابراين پس معناى كلمه ، از نظر عموميت و وسعت ، و خصوصيت و ضيق ، تابع موردى است كه لفظ (امت ) در آن استعمال مى شود، يا تابع معنائى است كه گوينده از لفظ اراده كرده است . پس كلمه نامبرده در آيه مورد بحث كه مى فرمايد: «ربنا واجعلنا مسلمين لك و من ذريتنا امة مسلمة لك » الخ ، با در نظر داشتن مقام آن كه گفتيم مقام دعا است ، با بيانى كه گذشت ، جز به معناى عده معدودى از آنان كه برسول خدا (ص ) ايمان آوردند نمى تواند باشد، و همچنين در آيه ايكه شما آورديد. يعنى آيه : «كنتم خير امة اخرجت للناس »، كه با در نظر داشتن مقامش ، كه مقام منت نهادن ، و تنظيم و ترفيع شاءن امت است ، بطور مسلم شامل تمامى امت اسلام نمى شود. و چگونه ممكن است شامل شود؟ با اينكه در اين امت فرعون صفتانى آمدند، و رفتند، و هميشه هستند، و نيز در ميانه امت دجالهائى هستند، كه دستشان بهيچ اثرى از آثار دين نرسيد، مگ ر آنكه آنرا محو كردند، و بهيچ وليى از اولياء خدا نرسيد، مگر آنكه او را توهين نمودند، كه انشاءاللّه بيان كاملش در همان آيه خواهد آمد. پس آيه نامبرده از قبيل آيه : «وانى فضلتكم على العالمين » است ، كه به بنى اسرائيل مى فرمايد: (من شما را بر عالميان برترى دادم )، كه يكى از همين بنى اسرائيل قارون است ،