روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۳۰۵
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
علي بن محمد عن سهل بن زياد عن داود بن القاسم الجعفري قال :
الکافی جلد ۱ ش ۱۳۰۴ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۱۳۰۶ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۴۵۳
از داود بن قاسم جعفرى كه گفت: خدمت امام جواد رسيدم و سه نامه بىنشانى داشتم و بر من اشتباه شده بود و غمنده بودم، يكى از آنها را برداشت و فرمود: اين از زياد بن شبيب است، و دوّمى را برداشت و فرمود: اين از فلانى است، من مات شدم، به من نگاهى كرد و لبخندى زد. گويد: سيصد اشرفى به من داد كه آن را براى يكى از عموزادگانش برم، و به من فرمود: او محققاً به تو مىگويد مرا به يك هم پيشه (دلالى خ) رهنمائى كن تا بدانها برايم كالائى بخرد، او را رهنمائى كن، گويد: اشرفيها را براى او آوردم و او به من گفت: اى ابا هاشم، مرا به يك هم پيشه (دلالى خ) رهنمائى كن تا با آنها برايم كالائى بخرد، گفتم: به چشم. گويد: شتربانى به من گفت كه: به آن حضرت بگويم او را در يكى از كارهايش بپذيرد، من نزد آن حضرت رفتم تا با او در اين باره سخن گويم، ديدم خوراك مىخورد و گروهى با او هستند و نمىتوانم با او در اين باره گفتگو كنم، فرمود: اى ابا هاشم، بفرما بخور و خوراكى جلو من نهاد، سپس او آغاز سخن كرد و بىپرسش فرمود: اى غلام، آن شتربانى را كه ابا هاشم با خود آورده، بنگر و او را با خود داشته باش. گويد: يك روز با آن حضرت به بستانى رفتم و به او گفتم: قربانت، من به گل خوردن آزمندم، براى من دعائى بكن، پاسخى نداد و پس از سه روز، آغاز سخن كرد و فرمود: اى ابا هاشم، به تحقيق كه خدا، خوردن گلِ را از تو برداشت، ابا هاشم گفت: امروز چيزى نزد من از آن كار دشمنتر نيست.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۴۱۸
داود بن قاسم جعفرى گويد: خدمت امام جواد عليه السلام رسيدم و سه نامه بىآدرس همراه من بود كه بر من مشتبه شده بود، و اندوهگين بودم، حضرت يكى از آنها را برداشت و فرمود: اين نامه زياد بن شبيب است، دومى را برداشت و فرمود: اين نامه فلانى است، من مات و مبهوت شدم حضرت لبخندى زد. و نيز ۳۰۰ دينار بمن داد و امر فرمود كه آن را نزديكى از پسر عموهايش برم و فرمود: آگاه باش كه او بتو خواهد گفت: مرا به پيشهورى راهنمائى كن تا با اين پول از او كالائى بخرم، تو او را راهنمائى كن. داود گويد: من دينارها را نزد او بردم، بمن گفت: اى ابا هاشم! مرا به پيشهورى راهنمائى كن تا با اين پول از او كالائى بخرم، گفتم: آرى ميكنم. و نيز ساربانى از من تقاضا كرده بود بآن حضرت بگويم: او را نزد خود بكارى گمارد، من خدمتش رفتم تا در باره او با حضرت سخن گويم، ديدم غذا ميخورد و جماعتى نزدش هستند، براى من ممكن نشد با او سخن گويم. حضرت فرمود: اى ابا هاشم! بيا بخور و پيشم غذا نهاد، آنگاه بدون آنكه من پرسش كنم فرمود: اى غلام! ساربانى را كه ابو هاشم آورده نزد خود نگه دار. و نيز روزى همراه آن حضرت به بستانى رفتم و عرضكردم: قربانت گردم، من بخوردن گل آزمند و حريصم، در باره من دعا كن و از خدا بخواه، حضرت سكوت كرد و بعد از سه روز ديگر خودش فرمود: اى ابا هاشم! خدا گل خوردن را از تو دور كرد، ابو هاشم گويد: از آن روز چيزى نزد من مبغوضتر از گل نبود.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۶۹۵
على بن محمد، از سهل بن زياد، از داود بن قاسم جعفرى روايت كرده است كه گفت: بر امام محمد تقى عليه السلام داخل شدم و با من سه كاغذ بىعنوانى بود (كه در عنوان و سر آنها چيزى نوشته نشده بود) كه موجب امتياز هر يك از آنها از ديگرى باشد، و آنها بر من مشتبه شد، و به اين سبب، بسيار غمناك شدم. پس حضرت يكى از آن نامهها را برگرفت و فرمود كه:
«اين نامه زياد بن شبيب است». بعد از آن، نامه دويم را برداشت و فرمود كه: «اين نامه فلان است» و اسم صاحب آن را برد. پس من مبهوت و حيران شدم، و حضرت به سوى من نگريست و تبّسم فرمود.
راوى مىگويد كه: حضرت سيصد دينار به من داد و مرا امر فرمود كه آن را به نزد بعضى از پسران عموى آن حضرت برم و فرمود كه: «آگاه باش كه زود باشد كه به تو بگويد كه مرا رهنمايى كن به هم پيشه و هم معامل كه به اين وجه متاعى را بخرد، پس او را بر آن دلالت كن». راوى مىگويد كه: آن دينارها را به نزد او آوردم، به من گفت كه: اى ابو هاشم، مرا دلالت كن بر هم معامل كه براى من به اين مبلغ متاعى را بخرد. گفتم: آرى بر چشم، تو را دلالت مىكنم. و نيز راوى مىگويد كه: شتردارى با من سخن گفت در باب اينكه از برايش با آن حضرت سخنى چند بگويم كه حضرت او را در بعضى از امور خويش داخل گرداند، و از جمله كاركنان و خادمان خود قرار دهد. پس بر آن حضرت داخل شدم تا با آن حضرت در باب آن شتردار سخن گويم، آن حضرت را يافتم كه چيزى مىخورد، و با او جماعتى بودند و مرا ميّسر نشد كه با او سخن گويم. فرمود كه: «اى ابو هاشم، طعام بخور» و آن را در پيش روى من گذاشت. بعد از آن ابتدا به سخن فرمود، بىآنكه من خواهش كنم و فرمود كه: «اى غلام، متوجّه شو و نظر كن به شتردارى كه ابوهاشم او را آورده است و او را با خود ضمّ كن». و نيز راوى مىگويد كه: روزى با آن حضرت در باغى داخل شدم و عرض كردم كه: فداى تو گردم، من بر گل خوردن حريصم، پس دعا كن كه خدا اين امر را از من برطرف كند. پس آن حضرت ساكت شد، و بعد از چند روز ابتدا به سخن فرمود بىآنكه من چيزى عرض كنم و فرمود كه: «اى ابوهاشم، خدا گل خوردن را از تو بُرد». ابوهاشم گفت كه: امروز چيزى در نزد من از گِل و گِل خوردن، دشمنتر نيست.