روایت:الکافی جلد ۸ ش ۳۰۵
آدرس: الكافي، جلد ۸، كِتَابُ الرَّوْضَة
عنه عن صالح عن الوشا عن كرام عن عبد الله بن طلحه قال :
الکافی جلد ۸ ش ۳۰۴ | حدیث | الکافی جلد ۸ ش ۳۰۶ | |||||||||||||
|
ترجمه
هاشم رسولى محلاتى, الروضة من الكافی جلد ۲ ترجمه رسولى محلاتى, ۳۷
عبد اللَّه بن طلحة گويد: از امام صادق عليه السّلام از وزغ (چلپاسه، بزمجه) پرسيدم؟ فرمود: پليد است، و همه انواعش از مسوخ (حيوانات مسخ شده) است و چون آن را كشتى بايد غسل كنى، آنگاه فرمود: پدرم هنگامى در حجر (اسماعيل) نشسته بود و در كنار او مردى بود كه با او سخن ميگفت ناگاه وزغى را ديد كه با زبانش ولوله ميكند (و صدائى ميكند) پدرم بآن مرد فرمود: آيا ميدانى كه اين وزغ چه ميگويد؟ آن مرد گفت: نه، من سخن او را نميدانم، فرمود: ميگويد: بخدا سوگند اگر عثمان را بدشنام ياد كنيد من نيز تا اين مرد اينجاست على را دشنام ميدهم. و نيز پدرم فرمود: هيچ يك از بنى اميه نميرند جز آنكه بصورت وزغى مسخ شود. و فرمود: چون مرگ عبد الملك در رسيد بصورت وزغى مسخ شد و از نزد آنان كه پيش او بودند بدر رفت، و آنها كه نزدش بودند فرزندانش بودند، و چون او را نديدند بر آنها گران آمد و ندانستند چه بكنند و بالاخره تصميم گرفتند تنه درخت خرمائى را بياورند و آن را بشكل مردى درآورند، و اين كار را هم كردند و بآن مجسمه چوبى زرهى آهنين پوشاندند و سپس آن را در كفن پيچيدند، و هيچ كس اين مطلب را نفهميد جز من و فرزندانش.
حميدرضا آژير, بهشت كافى - ترجمه روضه كافى, ۲۷۵
[بنى اميّه و «وزغ»] عبد اللَّه بن طلحه مىگويد: از امام صادق عليه السّلام در باره «وزغ» پرسيدم؟ فرمود:پليد است و همه انواعش از حيوانات مسخ شده هستند و هر گاه آن را بكشى بايد غسل كنى. آن گاه فرمود: روزى پدرم در حجر اسماعيل نشسته بود و در كنار او مردى بود كه با او سخن مىگفت، ناگاه وزغى را ديد كه با زبانش ولوله مىكند. پدرم به آن مرد فرمود: آيا مىدانى اين وزغ چه مىگويد؟ آن مرد گفت: نه، من سخن او را نمىفهمم. امام عليه السّلام فرمود:مىگويد: بخدا سوگند اگر عثمان را به دشنام ياد كنيد من نيز تا اين مرد اين جا است على را دشنام دهم. نيز پدرم فرمود: كسى از بنى اميه نميرد مگر آنكه به صورت وزغى مسخ شود، و فرمود: هنگامى كه مرگ عبد الملك فرا رسيد به صورت وزغى مسخ شد و از نزد آنان كه پيش او بودند بگريخت. آنان كه نزد او بودند فرزندانش بودند، و چون او را از دست دادند بر آنها گران آمد و ندانستند چه كنند، و سرانجام بر آن شدند تنه درخت خرمايى را بياورند و آن را به شكل مردى درآورند. آنها همين كار را كردند و به آن مجسمه چوبى زرهاى آهنى پوشانيدند و در كفنش پيچيدند، و هيچ كس از آن آگاهى نيافت مگر من و فرزندانش.