روایت:الکافی جلد ۲ ش ۱۹۳۵

از الکتاب


آدرس: الكافي، جلد ۲، كِتَابُ الدُّعَاء

علي بن محمد عن ابراهيم بن اسحاق الاحمر عن ابي القاسم الكوفي عن محمد بن اسماعيل عن معاويه بن عمار و العلا بن سيابه و ظريف بن ناصح قال :

لَمَّا بَعَثَ‏ أَبُو اَلدَّوَانِيقِ‏ إِلَى‏ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ ع‏ رَفَعَ يَدَهُ إِلَى اَلسَّمَاءِ ثُمَّ قَالَ‏ اَللَّهُمَّ إِنَّكَ حَفِظْتَ اَلْغُلاَمَيْنِ بِصَلاَحِ أَبَوَيْهِمَا فَاحْفَظْنِي بِصَلاَحِ آبَائِي‏ مُحَمَّدٍ وَ عَلِيٍ‏ وَ اَلْحَسَنِ‏ وَ اَلْحُسَيْنِ‏ وَ عَلِيِّ بْنِ اَلْحُسَيْنِ‏ وَ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍ‏ اَللَّهُمَّ إِنِّي أَدْرَأُ بِكَ فِي نَحْرِهِ وَ أَعُوذُ بِكَ مِنْ شَرِّهِ ثُمَّ قَالَ لِلْجَمَّالِ سِرْ فَلَمَّا اِسْتَقْبَلَهُ‏ اَلرَّبِيعُ‏ بِبَابِ‏ أَبِي اَلدَّوَانِيقِ‏ قَالَ لَهُ يَا أَبَا عَبْدِ اَللَّهِ‏ مَا أَشَدَّ بَاطِنَهُ عَلَيْكَ لَقَدْ سَمِعْتُهُ يَقُولُ وَ اَللَّهِ لاَ تَرَكْتُ لَهُمْ نَخْلاً إِلاَّ عَقَرْتُهُ وَ لاَ مَالاً إِلاَّ نَهَبْتُهُ وَ لاَ ذُرِّيَّةً إِلاَّ سَبَيْتُهَا قَالَ فَهَمَسَ‏ بِشَيْ‏ءٍ خَفِيٍّ وَ حَرَّكَ شَفَتَيْهِ فَلَمَّا دَخَلَ سَلَّمَ وَ قَعَدَ فَرَدَّ ع ثُمَّ قَالَ أَمَا وَ اَللَّهِ لَقَدْ هَمَمْتُ أَنْ لاَ أَتْرُكَ لَكَ نَخْلاً إِلاَّ عَقَرْتُهُ وَ لاَ مَالاً إِلاَّ أَخَذْتُهُ فَقَالَ‏ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ ع‏ يَا أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ إِنَّ اَللَّهَ اِبْتَلَى‏ أَيُّوبَ‏ فَصَبَرَ وَ أَعْطَى‏ دَاوُدَ فَشَكَرَ وَ قَدَّرَ يُوسُفَ‏ فَغَفَرَ وَ أَنْتَ مِنْ ذَلِكَ اَلنَّسْلِ وَ لاَ يَأْتِي ذَلِكَ اَلنَّسْلُ إِلاَّ بِمَا يُشْبِهُهُ فَقَالَ صَدَقْتَ قَدْ عَفَوْتُ عَنْكُمْ فَقَالَ لَهُ يَا أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ إِنَّهُ لَمْ يَنَلْ مِنَّا أَهْلَ اَلْبَيْتِ‏ أَحَدٌ دَماً إِلاَّ سَلَبَهُ اَللَّهُ مُلْكَهُ فَغَضِبَ لِذَلِكَ وَ اِسْتَشَاطَ فَقَالَ عَلَى رِسْلِكَ‏ يَا أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ إِنَّ هَذَا اَلْمُلْكَ كَانَ فِي‏ آلِ أَبِي سُفْيَانَ‏ فَلَمَّا قَتَلَ‏ يَزِيدُ حُسَيْناً سَلَبَهُ اَللَّهُ مُلْكَهُ فَوَرَّثَهُ‏ آلَ مَرْوَانَ‏ فَلَمَّا قَتَلَ‏ هِشَامٌ‏ زَيْداً سَلَبَهُ اَللَّهُ مُلْكَهُ فَوَرَّثَهُ‏ مَرْوَانَ بْنَ مُحَمَّدٍ فَلَمَّا قَتَلَ‏ مَرْوَانُ‏ إِبْرَاهِيمَ‏ سَلَبَهُ اَللَّهُ مُلْكَهُ فَأَعْطَاكُمُوهُ فَقَالَ صَدَقْتَ هَاتِ أَرْفَعْ حَوَائِجَكَ فَقَالَ اَلْإِذْنُ فَقَالَ هُوَ فِي يَدِكَ مَتَى شِئْتَ فَخَرَجَ فَقَالَ لَهُ‏ اَلرَّبِيعُ‏ قَدْ أَمَرَ لَكَ بِعَشَرَةِ آلاَفِ دِرْهَمٍ قَالَ لاَ حَاجَةَ لِيَ فِيهَا قَالَ إِذَنْ تُغْضِبَهُ فَخُذْهَا ثُمَّ تَصَدَّقْ بِهَا


الکافی جلد ۲ ش ۱۹۳۴ حدیث الکافی جلد ۲ ش ۱۹۳۶
روایت شده از : امام جعفر صادق عليه السلام
کتاب : الکافی (ط - الاسلامیه) - جلد ۲
بخش : كتاب الدعاء
عنوان : حدیث امام جعفر صادق (ع) در کتاب الكافي جلد ۲ كِتَابُ الدُّعَاء‏ بَابُ الدُّعَاءِ لِلْكَرْبِ وَ الْهَمِّ وَ الْحُزْنِ وَ الْخَوْف‏
موضوعات :

ترجمه

کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۶, ۲۸۳

از معاوية بن عمّار و علاء بن سيابه و ظريف بن ناصح كه: چون منصور عبّاسى به دنبال امام صادق (ع) فرستاد، آن حضرت دست به آسمان برداشت و گفت: بار خدايا تو آن دو پسر بچه را بخاطر خوبى پدر و مادرشان نگه داشتى، مرا هم بخاطر خوبىِ پدرانم محمد و على و حسن و حسين و على بن الحسين و محمد بن على (ع) نگهدار، بار خدايا من به وسيله تو گلوى او را بگيرم و از شرّ او به تو پناه برم. سپس به شتربان فرمود: حركت كن، و چون ربيع حاجب درِ خانه منصور خدمت آن حضرت رسيد به او گفت: وه، چه اندازه دلش به تو سختگير است، من از او شنيدم مى‏گفت: به خدا هر چه نخل خرما دارند مى‏برم و هر چه دارائى دارند چپاول مى‏كنم و هر چه كودك دارند به اسيرى مى‏گيرم، گويد: زير لب چيزى نهانى فرمود، و چون به منصور وارد شد سلام كرد و نشست و منصور جواب داد به آن حضرت و گفت: به خدا تصميم گرفته بودم نخلى برايت نگذارم و همه را ببرم و هر چه دارى بگيرم. امام صادق (ع) فرمود: يا امير المؤمنين راستى خداوند ايّوب را گرفتار كرد و او صبر كرد و به داود نعمت داد و او شكر كرد و به يوسف قدرت انتقام از برادران عطا كرد و او هم گذشت كرد و تو هم از اين نژادى و اين نژاد كارى‏ نكنند جز آنچه بدان ماند، گفت: راست گفتى من از شماها در گذشتم، پس امام صادق (ع) به او گفت: يا امير المؤمنين هيچ كس از خاندان ما خونى نريخته است جز اينكه خداوند ملك او را برگرفته است. پس براى اين سخن بخشم آمد و آتش گرفت، امام فرمود: آرام باش يا امير المؤمنين راستى اين سلطنت در خاندان ابى سفيان بود و چون يزيد حسين (ع) را كشت خدا از آنها برگرفتش و به آل مروان رسيد و چون هشام زيد را كشت به دست مروان بن محمد افتاد و چون مروان ابراهيم را كشت ملك او را گرفت و به شماها داد. منصور گفت: راست گفتى مهمترين حاجتِ خود را بخواه، فرمود: اذن در برگشت است، منصور گفت: آن به دست خودِ شما است هر وقت بخواهى برگرد. امام صادق (ع) بيرون آمد و ربيع حاجب به او عرض كرد: دستور ده هزار درهم براى شما داده است، امام فرمود: من بدان حاجتى ندارم، گفت: در اين صورت به تو خشمگين مى‏شود، آن را بگير و در راه خدا صدقه بده.

مصطفوى‏, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۴, ۳۴۸

معاويه بن عمار و علاء بن سيابه و ظريف بن ناصح گويند: چون ابو الدوانيق منصور دوانيقى) بسراغ حضرت صادق عليه السلام فرستاد آن حضرت دست بآسمان برداشت سپس گفت: «اللهم انك حفظت الغلامين بصلاح ابويهما فاحفظنى بصلاح آبائى محمد و على و الحسن و الحسين و على بن الحسين و محمد بن على، اللهم انى أدرع بك في نحره و اعوذ بك من شره» يعنى بار خدايا تو آن دو پسر بچه را بخاطر نيكى و خوبى پدر و مادرشان نگهدارى كردى مرا هم بخاطر خوبى پدرانم: محمد و على و حسن و حسين و على بن الحسين و محمد بن على نگهدارى فرما، بار خدايا من بوسيله تو در گلويش او را دور سازم، و از شرش بتو پناه برم) سپس بشتربان (كه مهار شتر حضرت در دستش بود) فرمود: برو، پس همين كه ربيع (حاجب منصور) در خانه منصور او را ديدار كرد بوى عرضكرد: اى ابا عبد اللَّه وه چه اندازه دلش نسبت بشما سخت شده، و من همانا شنيدم كه ميگفت: بخدا سوگند هيچ نخل خرمائى براى آنها باقى نگذارم جز اينكه همه را ببرم، و هيچ مالى براى آنها باقى نگذارم و همه را غارت كنم، و هيچ كودكى براى ايشان باقى نگذارم و همه را با سيرى ببرم؟ گويد: پس آن حضرت زير لب چيزى گفت و لبانش را جنبانيد، پس همين كه بر منصور وارد شد سلام كرد و نشست، منصور جواب سلام حضرت را داد سپس گفت: بخدا قسم آهنگ‏ داشتم كه يك درخت خرما برايت باقى نگذارم و همه را قطع كنم، و هر چه دارى بگيرم؟ حضرت صادق عليه السّلام فرمود: يا امير المؤمنين همانا خداوند ايوب را گرفتار كرد و او صبر كرد، و بداود نعمت داد او شكر كرد، و يوسف را بر برادران چيره كرد (ولى او انتقام نگرفت) و از آنها در گذشت، و تو از اين نژادى و اين نژاد كارى نكنند جز بدان چه مانند كردار آنان باشد، گفت: راست گفتى و من از شما در گذشتم و (شما را) بخشيدم، فرمود: يا امير المؤمنين هر آينه هيچ كس دست خود را بخون ما خاندان نيالوده است جز اينكه خداوند سلطنتش را برگرفته، منصور از اين سخن برآشفت و خشم كرد، حضرت فرمود: يا امير المؤمنين آرام باش (تا دنباله سخن را بگويم) همانا اين سلطنت در خاندان أبى سفيان بود تا اينكه يزيد حسين عليه السّلام را كشت پس خداوند سلطنتش را از او برگرفت و آل مروان بدان رسيدند، و چون هشام زيد را كشت خداوند سلطنتش را گرفت و بمروان بن محمد رسيد، و چون مروان ابراهيم را كه برادر منصور و بابراهيم امام معروف بود) كشت خداوند سلطنتش را گرفت و بشما داد، گفت: راست گفتى بزرگترين حاجتت را) بگو (تا برآورم) فرمود: اذن بده (كه برگردم) گفت: آن بدست شما است هر گاه بخواهى (در بازگشت آزاديد) پس آن حضرت بيرون آمد، ربيع حاجب عرضكرد: ده هزار درهم براى شما داده فرمود: من بدان حاجتى ندارم، عرضكرد: اگر نپذيرى او را خشمگين خواهى كرد (و از نپذيرفتن شما بخشم آيد) آن را بگير و در راه خدا صدقه بده.

محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۴, ۵۱۵

على بن محمد، از ابراهيم بن اسحاق احمر، از ابوالقاسم كوفى، از محمد بن اسماعيل، از معاويه بن عمّار و علا بن سيابه و ظريف بن ناصح روايت كرده است كه گفت: چون ابوالدّوانيق (ابوجعفر منصور) به سوى امام جعفر صادق عليه السلام فرستاد كه به سوى او رود، حضرت دستش را به سوى آسمان برداشت، بعد از آن فرمود كه: «اللَّهُمَّ إِنَّكَ حَفِظْتَ الْغُلَامَيْنِ ... وَأَعُوذُ بِكَ مِنْ شَرِّهِ؛ خداوندا! به درستى كه تو نگاه داشتى آن دو پسر را به نيكى پدر و مادر ايشان. پس نگاه دار مرا به نيكى پدرانم محمد و على و حسن و حسين و على، پسر حسين و محمد، پسر على. خداوندا! به درستى كه من ميل مى‏كنم به تو، (يا ميل مى‏دهم تو را در سينه او)، و پناه مى‏برم به تو از بدى او»، بعد از آن به جمّال فرمود كه: «روانه شو». و چون ربيع حاجب بود و [در] خانه ابوالدّوانيق آن حضرت را استقبال كرد، به وى عرض نمود كه: يا اباعبداللَّه! باطنش بر تو چه سخت است، و بسيار عداوت تو را در دل دارد، هر آينه از او شنيدم كه مى‏گفت: به خدا سوگند كه درخت خرمايى را از براى ايشان وا نگذارم، مگر آنكه آن را قطع كنم و ببرم، و نه مالى را، مگر آنكه آن را غارت كنم، و نه ذرّيّه‏اى را، مگر آنكه ايشان را اسير كنم و به بردگى بگيرم. ربيع گفت كه: حضرت به طريق همس چيز پنهانى گفت و لب‏هاى خود را جنبانيد، و چون داخل شد، سلام كرد و نشست، و ابوجعفر جواب سلام آن حضرت را باز داد. بعد از آن گفت: بدان و آگاه باش! به خدا سوگند كه قصد كرده‏ام كه نخلى را از براى شما وا نگذارم، مگر آنكه آن را ببرم، و نه مالى را، مگر آنكه آن را فرا گيرم. پس حضرت صادق عليه السلام به او فرمود كه: «يا اميرالمؤمنين! به درستى كه خداى عز و جل ايّوب را آزمود، پس صبر نمود، و به داود عطا كرد، پس شكر آن را به جا آورد، و يوسف را قدرت و توانايى داد، پس برادران را آمرزيد، و تو از اين نسلى و اين نسل نمى‏آورد، مگر آن‏چه را كه به آن شباهت داشته باشد». ابوالدّوانيق گفت كه: راست گفتى، از شما عفو كردم. حضرت به او فرمود كه: «يا اميرالمؤمنين! به درستى كه كسى خونى را از ما اهل بيت نيافته، و يكى از ما را نكشته، مگر آن‏كه خدا پادشاهيش را از او ربوده». ابوالدّوانيق به اين جهت در خشم شد و آتش خشمش برافروخت و از شدّت آن سوخت. حضرت فرمود كه: «يا اميرالمؤمنين! با مدارا باش و آرام بگير! به درستى كه اين پادشاهى در آل ابى‏سفيان بود، وچون يزيد، امام حسين عليه السلام را شهيد كرد، خدا پادشاهى‏اش را از او ربود و آن را به آل مروان ميراث داد. و چون هشام، زيد را شهيد كرد، خدا پادشاهيش را از او ربود و آن را به مروان بن محمد ميراث داد. و چون مروان، ابراهيم را كشت، خدا پادشاهى‏اش را از او ربود و آن را به شما عطا فرمود». ابوالدّوانيق گفت: راست گفتى، آن‏چه مى‏خواهى بياور و هر مطلبى كه دارى بگو تا حاجت‏هاى تو را رفع كنم. حضرت فرمود كه: «حاجتم آن است كه مرا رخصت دهى كه برگردم». گفت كه: آن در دست تو است در هر زمان كه خواسته باشى. پس حضرت بيرون رفت و ربيع به آن حضرت عرض كرد كه: از برايت به ده هزار درهم امر كرد و گفت كه آن را به تو دهند. فرمود كه: «مرا در آن حاجتى نيست». ربيع عرض كرد كه: در آن هنگام كه آن را نگيرى، او را به خشم مى‏آورى. آن را بگير و به آن تصدّق كن.


شرح

آیات مرتبط (بر اساس موضوع)

احادیث مرتبط (بر اساس موضوع)