تفسیر:المیزان جلد۱۸ بخش۱۱
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
آيات ۱۵ - ۲۵ سوره زخرف
وَ جَعَلُوا لَهُ مِنْ عِبَادِهِ جُزْءاً إِنَّ الإنسانَ لَكَفُورٌ مُّبِينٌ(۱۵) أَمِ اتّخَذَ مِمَّا يخْلُقُ بَنَاتٍ وَ أَصفَاكُم بِالْبَنِينَ(۱۶) وَ إِذَا بُشّرَ أَحَدُهُم بِمَا ضَرَب لِلرَّحْمَانِ مَثَلاً ظلَّ وَجْهُهُ مُسوَدًّا وَ هُوَ كَظِيمٌ(۱۷) أَوَ مَن يُنَشّؤُا فى الْحِلْيَةِ وَ هُوَ فى الخِْصامِ غَيرُ مُبِينٍ(۱۸) وَ جَعَلُوا الْمَلَائكَةَ الَّذِينَ هُمْ عِبَادُ الرَّحْمَانِ إِنَاثاً أَشَهِدُوا خَلْقَهُمْ ستُكْتَبُ شهَادَتُهُمْ وَ يُسئَلُونَ(۱۹) وَ قَالُوا لَوْ شاءَ الرَّحْمَانُ مَا عَبَدْنَاهُم مَّا لَهُم بِذَلِك مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلّا يخْرُصُونَ(۲۰) أَمْ ءَاتَيْنَاهُمْ كتَاباً مِّن قَبْلِهِ فَهُم بِهِ مُستَمْسِكُونَ(۲۱) بَلْ قَالُوا إِنَّا وَجَدْنَا ءَابَاءَنَا عَلى أُمَّةٍ وَ إِنَّا عَلى ءَاثَارِهِم مُّهْتَدُونَ(۲۲) وَ كَذَلِك مَا أَرْسلْنَا مِن قَبْلِك فى قَرْيَةٍ مِّن نَّذِيرٍ إِلّا قَالَ مُترَفُوهَا إِنَّا وَجَدْنَا ءَابَاءَنَا عَلى أُمَّةٍ وَ إِنَّا عَلى ءَاثَارِهِم مُّقْتَدُونَ(۲۳) قَالَ أَوَ لَوْ جِئْتُكُم بِأَهْدَى مِمَّا وَجَدتُمْ عَلَيْهِ ءَابَاءَكمْ قَالُوا إِنَّا بِمَا أُرْسِلْتُم بِهِ كَافِرُونَ(۲۴) فَانتَقَمْنَا مِنهُمْ فَانظرْ كَيْفَ كانَ عَاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ(۲۵)
و براى او از بندگانش جزئى قرار دادند، كه راستى انسان كفرانگرى روشن است (۱۵).
و يا خدا از آنچه خودش آفريده، دختران را براى خود گرفته، و پسران را براى شما انتخاب كرده؟ (۱۶)
با اين كه وقتى به ايشان مژده مى برند كه همسرت فرزند دختر زاييده، رويش از شدت خشم و ناراحتى، سياه مى شود (۱۷).
آيا دختران را فرزند خدا مى خوانند، كه نشو و نمايشان در زينت است، و از احتجاج عليه خصم خود عاجزند(۱۸).
آرى، مشركان ملائكه را كه بندگان خدايند، ماده پنداشتند، مگر در هنگام آفريدن آنان حاضر بودند؟ به زودى اين شهادتشان نوشته مى شود و از آن بازخواست خواهند شد (۱۹).
و گفتند اگر رحمان مى خواست كه ما بت نپرستيم، نمى پرستيديم، به همين سخن خود نيز علمى ندارند، و آنچه مى گويند، پندارى بيش نيست (۲۰).
و يا راستى خود ما قبلا كتابى در اين باره به ايشان داده بوديم و ايشان به آن تمسك مى كنند، و ما خود خبر نداريم ؟ (۲۱)
نه، هيچ دليلى از ناحيه ما ندارند، تنها دليل شان، اين است كه ما پدران خود را بر دينى يافتيم، و ما اگر دنبال راه آنان برويم، از هدايت يافتگانيم (۲۲).
و به همين منوال، هيچ رسولى قبل از تو به سوى اهل قريه اى گسيل نداشتيم، مگر آن كه عيّاشان آن قريه گفتند: ما پدران خود را بر كيشى يافتيم، و ما بر آثار ايشان اقتداء مى كنيم (۲۳).
رسولشان پرسيد: حتى در صورتى هم كه آنچه من آورده ام، بهتر باشد از آنچه پدران خود را بر آن يافته ايد؟ گفتند: ما به آنچه كه شما مأمور ابلاغ آن شده ايد، كافريم (۲۴).
پس از ايشان انتقام گرفتيم، بنگر كه چگونه شد عاقبت تكذيب كنندگان (۲۵).
اين دسته از آيات، قسمتى از اقوال و عقايد كفار را كه اسراف و كفر به نعمت منشأ آن بود، حكايت مى كند. مثل اين كه مى گفتند: خدا فرزند دارد و ملائكه دختران خدايند، و اين را دليل بر ملائكه پرستى خود مى گرفتند. و آيات مورد بحث، بعد از حكايت اين اقوال، آن را رد مى كند.
«وَ جَعَلُوا لَهُ مِنْ عِبَادِهِ جُزْءاً إِنَّ الإنسانَ لَكَفُورٌ مُّبِينٌ»:
مراد از «جزء»، فرزند است، و چون ولادت عبارت است از جدا شدن جزئى از انسان، پس فرزند جزئى از پدر است، كه از او جدا شده و به صورت خود درآمده است.
و منظور از اين كه از فرزند تعبير به جزء كرده، اين است كه به محال بودن گفتار مشركان اشاره كند، و بفرمايد: اشتقاق و جدا شدن چيزى از چيز ديگر، به هر قسم كه تصور شود، وقتى ممكن است كه آن چيز اوّلى، مركّب از اجزايى باشد، تا يك جزء آن جدا گردد. و خداى سبحان جزء ندارد، بلكه از هر جهت واحد است.
با اين بيان روشن گرديد كه كلمه «عباده»، بيانى است براى كلمه «جُزءاً». و اشكالى نيست در اين كه بيان مقدم بر مبيّن شده و همچنين اشكالى نيست در اين كه بيان به صورت جمع آمده و مبيّن به صورت مفرد.
ردّ اين پندار مشركان، كه خدا فرزند دارد و ملائكه، دختران اويند
«أَمِ اتخَذَ مِمَّا يَخْلُقُ بَنَاتٍ وَ أَصفَاكُم بِالْبَنِينَ»:
يعنى: آيا خدا از بين همه مخلوقاتش، دختران را براى خود فرزند گرفت و پسران را خالص براى شما كرد، كه هرچه پسر باشد، مالِ شما باشد و او، جز دختر نداشته باشد؟ چون شما از دختران خوشتان نمى آيد و آن ها را پست تر از پسران مى پنداريد، و اين پست تر را از خدا و جنس شريف تر را از خود مى دانيد؟ و اين حرف، با اين كه فى نفسه سخنى است محال، يك نوع توهين و كفران به خدا نيز هست.
و اگر «اتّخاذ بنات» را مقيد كرد به قيد «مِمّا يَخلُقُ»، براى اين است كه مشركان قائل بودند به اين كه ملائكه - با اين كه به زعم آنان داراى ربوبيت و الوهيت اند - مخلوق خدا هستند. نكتۀ ديگرى كه تذكرش لازم است، التفاتى است كه در اين آيات به كار رفته. در آيه قبل، مشركان، غايب فرض شده بودند. مى فرمود: «وَ جَعَلُوا»، و در اين آيه مخاطبشان قرار داده، مى فرمايد: «وَ أصفَاكُم»، و اين براى آن است كه توبيخ آنان را به جا و حق به جانب كند. و اگر كلمه «بنات» را بدون الف و لام و كلمۀ «بَنِين» را با الف و لام آورده، به منظور اين است كه بفهماند: دختران در نظر مشركان خوار و حقيرند، و پسران عزيز و محترم.
«وَ إِذَا بُشّرَ أَحَدُهُم بِمَا ضَرَب لِلرَّحْمَانِ مَثَلاً ظلَّ وَجْهُهُ مُسوَدًّا وَ هُوَ كَظِيمٌ»:
كلمه «مَثَل» به معناى نظير و همجنس هر چيز است. و معناى «مَثَل زدن چيزى»، به معناى اين است كه آن را مجانس چيزى بگيرى. و منظور از «مَا ضَرَبَ لِلرّحمَانِ مَثَلاً»، جنس ماده است. و كلمه «كَظِيم»، به معناى كسى است كه مملو از اندوه و خشم باشد.
و معناى آيه اين است كه: حال مشركان چنين است كه وقتى به يكى از ايشان مژده مى دهند كه همسرت دختر زاييده، با اين كه همين دختر را شبيه و همجنس خدا مى داند، چهره اش از اندوه سياه مى شود، در حالى كه دلش مملو از اندوه و خشم است. چون نه تنها دختردارى را دوست نمى دارد، بلكه از آن ننگ هم دارد، اما همين دختر را براى خدا مى پسندد.
در اين آيه، دوباره مشركان غايب به حساب آمده اند. و اين التفات براى آن است كه: رو از ايشان گردانيده، به ما بفرمايد اين مشركان چنين سيرۀ ننگينى و چنين روش زشتى دارند، تا ما از روش آن ها تعجب كنيم.
«أَوَ مَن يُنَشّؤُا فى الْحِلْيَةِ وَ هُوَ فى الخِْصامِ غَيرُ مُبِينٍ»:
يعنى آيا خدا دختران را فرزند خود گرفته، و يا اين مشركان اند كه از جنس بشر، آن هايى را كه در ناز و نعمت و زر و زيور بار مى آيند، فرزند خدا تصور كرده اند، با اين كه در بيان و تقرير دليل گفته خود و اثبات ادعايشان، عاجزند و دليل روشنى ندارند.
اين دو صفت كه براى زنان آورده، براى اين است كه زن، بالطبع داراى عاطفه و شفقت بيشترى و تعقل ضعيف ترى از مرد است، و به عكس، مرد بالطبع داراى عواطف كمترى و تعقل بيشترى است. و از روشن ترين مظاهر قوت عاطفۀ زن، علاقه شديدى است كه به زينت و زيور دارد، و از تقرير حجت و دليل كه اساسش قوه عاقله است، ضعيف است.
«وَ جَعَلُوا الْمَلَائكَةَ الَّذِينَ هُمْ عِبَادُ الرَّحْمَانِ إِنَاثاً...»:
اين آيه، گفتار مشركان را كه ملائكه دختران خدايند، معنا مى كند. و اين عقيدۀ طوایفى از عرب جاهليت بوده، و گرنه وثنى هاى ديگر، چه بسا كه در باره بعضى از آلهه خود مى گفتند: اين آلهه مادر خدا، و اين آلهه دختر خدا است، ولى نمى گفتند كه به كلّى، همۀ ملائكه دختر و زن اند. ولى در آيه مورد بحث، از وثنيان عرب حكايت مى فرمايد كه چنين اعتقادى داشته اند.
وجه توصیف ملائكه با عبارت «عِبَادُ الرّحمان»
و اگر ملائكه را با جمله «الّذِينَ هُم عِبَادُ الرَّحمان» توصيف كرده، براى اين است كه گفتار آنان را كه ملائكه جنس ماده هستند، رد كند. چون كلمه «عباد»، وصف نر است، و ماده را «عباد» نمى گويند، (بلكه مى گويند إماء).
خواهى گفت: پس، از اين توصيف بر مى آيد كه ملائكه نر هستند.
مى گوييم: نه، لازمۀ «عباد» بودن آنان اين نيست كه به وصف نرى هم متصف گردند. چون نرى و مادگى كه در جانداران زمينى است، از لوازم وجود مادى آن هاست كه بايد مجهز به آن باشند، تا نسلشان قطع نشود و ملائكه از ماديت و تناسل به دورند.
«أشَهِدُوا خَلقَهُم سَتُكتَبُ شَهَادَتُهُم وَ يُسئَلُون» - اين جمله، ردّ ادعاى مشركان بر مادگى ملائكه است. مى فرمايد: راه عالم شدن به نرى و مادگى، حس است و مشركان، ملائكه را نديده اند تا بدانند آيا نرند يا ماده، و در هنگام خلقت ملائكه حاضر نبودند، تا به اين قسمت آگاه گردند.
پس اين كه مى پرسد: «آيا ناظر بر خلقت ملائكه بوده اند»، استفهامى است انكارى.
يعنى ناظر نبوده اند. و جملۀ «سَتُكتَبُ شَهَادَتُهُم وَ يُسئَلُون»، تهديدى به ايشان است كه بدون علم، چنين حرف هايى مى زنند. و به زودى، اين شهادت بدون علمشان، در نامه اعمالشان نوشته مى شود و در قيامت از آن بازخواست خواهند شد.
مغالطۀ مشركان، براى بت پرستى خود
«وَ قَالُوا لَوْ شَاءَ الرَّحْمَانُ مَا عَبَدْنَاهُم مَّا لَهُم بِذَلِك مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلّا يخْرُصُونَ»:
اين آيه شريفه، يك برهان به اصطلاح عقلى را از مشركان حكايت مى كند كه از اصل باطل است، و اين برهان را، دو جور مى شود بيان كرد كه به يك بيان، برهان صحت بت پرستى باشد، و به بيانى ديگر، برهان بطلان نبوت.
- اما بيان اول اين كه بگوييم:
اگر خدا مى خواست كه ما بت نپرستيمT قطعا نمى پرستيديم، براى اين كه تخلف ارادۀ خدا از مرادش محال است، و چون ما بت مى پرستيم، پس معلوم مى شود او اين معنا را نخواسته، و همين كه نخواسته ما بت نپرستيم، خود اجازه به پرستيدن بت است. پس از ناحيه خدا، منعى از پرستش شركاء - كه ملائكه طائفه اى از آن هايند - نرسيده. اين آن معنايى است كه از سياق قبل و بعد آيه «سَيَقُولُ الّذِينَ أشرَكُوا لَو شَاءَ اللّهُ مَا أشرَكنَا وَ لَا آبَاءُنَا وَ لَا حَرّمنَا مِن شَئ» نيز به ذهن مى رسد.
- و اما بيان دوم بر ابطال نبوت، مى گويد:
خدا فلان و فلان عمل را بر شما واجب و فلان و فلان كار را بر شما حرام كرده است، و مشركان، در آيه مورد بحث گفته اند: اگر خدا مى خواست كه ما شركاء را نپرستيم و چيزى را حلال و حرام نكنيم، البته نه شركايى را مى پرستيديم، و نه از طرف خود، حكمى جعل مى كرديم. چون به طور كلّى، تخلف اراده خدا از مرادش محال است، و چون ما هم شركايى مى پرستيم و هم چيزهايى را حلال و چيزهايى ديگر را حرام مى كنيم، معلوم مى شود كه خداى تعالى، از ما چيزى در اين باب نخواسته. پس كلام كسى كه به عنوان نبوت مى گويد: خداوند شما را به فلان و فلان چيز امر، و از فلان و فلان چيز نهى كرده، و خلاصه اين كه چنين خواسته است، سخنى است باطل.
و اين معنا از آيه «وَ قَالَ الّذِينَ أشرَكُوا لَو شَاءَ اللّهُ مَا عَبَدنَا مِن دُونِهِ مِن شَئ نَحنُ وَ لَا آبَاؤُنَا وَ لَا حَرّمنَا مِن دُونِهِ مِن شَئ»، با كمك سياقش به خوبى استفاده مى شود.
و اين كه در كلام خود، به حكايت قرآن كريم در آيه مورد بحث گفتند: «لَو شَاءَ الرَّحمانُ مَا عَبَدنَاهُم»، البته با در نظر داشتن سياق آيات قبل و بعدش، معلوم مى شود كه خواسته اند بر مطلب اول احتجاج كنند، و عمل خود را در پرستش ملائكه تصحيح كنند.
پس اين جمله، در معناى همان آيه ۱۴۸ سوره انعام است. چيزى كه هست، از آن خصوصى تر است، چون تنها متعرض مسأله اول است.
«مَا لَهُم بِذَلِكَ مِن عِلمٍ» - يعنى اين سخن از ايشان، سخنى است كه جز جهل اساسى ندارد چون مغالطه اى است كه در آن، بين ارادۀ تكوينى و تشريعى خدا خلط كرده اند، و اولى را به جاى دومى گرفته اند. چون مقتضاى دليل مذكور اين است كه: اراده اى تكوينى از خدا متعلق به عدم پرستش ملائكه نشده باشد و تعلق نگرفتن چنين اراده اى، به عدم پرستش آنان، مستلزم آن نيست كه ارادۀ تشريعى خدا هم بدان تعلق نگرفته باشد.
پس از آن جايى كه خدا سبحان به ارادۀ تكوينى اش نخواسته كه مشركان بت نپرستند و ملائكه را عبادت نكنند، خود اعتراف به اين است كه در اين كار اجبارى ندارند و همين كافى است كه در فعل و ترك شرك، مختار باشند، و آنگاه ارادۀ تشريعى خدا متوجه ايشان بشود، و از ايشان بخواهد كه تنها او را بپرستند، و برايش شريكى نگيرند. و ارادۀ تشريعى تخلفش از مراد محال نيست، چون اراده اى است اعتبارى، نه حقيقى. اراده اى است كه تنها در شرايع و قوانين و تكاليف مولوى به كار مى رود، و همان مقدار از حقيقت را دارا است كه عمل مورد اراده از مصلحت، و عمل مورد نهى از مفسده دارا باشد.
از آنچه گذشت، فساد اين گفتار روشن مى شود كه:
استدلال مشركان مشتمل بر دو مقدمه است. اول اين كه: پرستيدن ملائكه به مشيّت خداى تعالى است. و دوم اين كه همين مشيّت، مستلزم آن است كه ملائكه پرستى مورد رضايت خداى تعالى باشد. و مشركان در مقدمه اول درست گفته، و در دومى به خطا رفته اند. چون نفهميده اند كه مشيّت عبارت است از: ترجيح بعضى از ممكنات بر بعضى ديگر. هرچه مى خواهد باشد، بدون اين كه رضايت و عدم رضايت در هيچ طرف دخالت داشته باشد.
علت فساد اين حرف: مضمون حجت اين است كه مشيّت خدا بر ترك عبادت ملائكه تعلق نگرفته، و تعلق نگرفتن مشيّت به ترك، مستلزم آن نيست كه تعلق به فعل گرفته باشد، بلكه مستلزم اذن به آن است كه آن نيز عبارت است از عدم منع از فعل.
از سوى ديگر، از ظاهر كلام مفسر مزبور بر مى آيد كه ارادۀ خدا را منحصر در ارادۀ تكوينى گرفته، و ارادۀ تشريعى را به كلّى مهمل دانسته، با اين كه مدار در تكاليف مولوى، همان ارادۀ تشريعى خدا است، و اين خود اشتباهى است از او.
و نيز از آنچه گذشت، فساد اين گفتار كه به بعضى از مفسران نسبت داده اند، روشن مى شود كه: مراد مشركان از اين كه گفتند «لَو شَاءَ الرَّحمانُ مَا عَبَدنَاهُم»، عذرخواهى از ملائكه پرستى خويش است، و معتقدند كه مشيّت خدا، بدان تعلق گرفته و اعتراف به قباحت آن دارند.
وجه فسادش اين است كه: مشركان هرگز قبول ندارند كه ملائكه پرستی شان، كار زشتى است، تا از آن عذرخواهى كنند. چون مى بينيم در ذيل آيه، از ايشان حكايت شده كه گفته اند: «إنّا وَجَدنَا آبَاءَنَا عَلى أُمّة وَ إنّا عَلى آثَارِهِم مُهتَدُون: ما پدران خود را ديديم كه بر كيشى بودند، و ما بر پيروى كيش آنان هدايت خواهيم شد».
«إن هُم إلّا يَخرُصُون» - كلمه «خرص» - به طورى كه از ظاهر كلام راغب بر مى آيد - عبارت است از: سخنى كه از روى پندار و تخمين زده شود. البته اين كلمه به دروغ گفتن نيز تفسير شده.
«أَمْ ءَاتَيْنَاهُمْ كتَاباً مِن قَبْلِهِ فَهُم بِهِ مُستَمْسِكُونَ»:
ضمير در «مِن قَبلِهِ» به قرآن بر مى گردد و در اين آيه، دليل نقلى بر شرك را نفى مى كند، همچنان كه در آيه قبلى مى فرمود: مشركان، دليل عقلى بر شرك ندارند. و حاصل معناى دو آيه، اين است كه: مشركان هيچ دليلى بر عبادت ملائكه ندارند. نه دليل عقلى و نه دليل نقلى. در نتيجه، خداى تعالى اذنى به اين عمل نداده.
«بَلْ قَالُوا إِنَّا وَجَدْنَا ءَابَاءَنَا عَلى أُمَّةٍ وَ إِنَّا عَلى ءَاثَارِهِم مُّهْتَدُونَ»:
كلمه «امت»، به معناى طريقه اى است كه مقصود آدمى باشد. (چون مادۀ «أمَّ - يَؤُمّ»، به معناى قصد كردن است)، و مراد از امت در اين جا، دين است. و كلمه «بَل»، اعراض از خلاصه اى است كه از دو آيه قبلى به دست مى آيد.
در نتيجه، معناى آيه مورد بحث چنين مى شود: مشركان هيچ دليلى بر حقانيت بت پرستى خود ندارند. نه عقلى و نه نقلى، بلكه خلاصه دليل شان، تنها تقليد كوركورانه از پدرانشان است و بس.
تقليد كوركورانه، همواره مستند امت های مشرك بوده است
«وَ كَذَلِك مَا أَرْسلْنَا مِن قَبْلِك فى قَرْيَةٍ مِّن نَّذِيرٍ إِلا قَالَ مُترَفُوهَا إِنَّا وَجَدْنَا...»:
يعنى تمسك به «تقليد»، اختصاص به اينان ندارد، بلكه عادت ديرينۀ امت هاى مشرك گذشته نيز بوده. و ما قبل از تو به هيچ قريه اى رسول نذيرى، يعنى پيامبرى نفرستاديم، مگر آن كه توانگران اهل آن قريه هم، به همين تقليد تشبّث جستند و گفتند: «ما اسلاف و نياكان خود را بر دينى يافتيم، و همان دين را پيروى مى كنيم، و از آثار پدران دست بر نمى داريم و با آن مخالفت نمى كنيم».
و اگر در آيه مورد بحث، اين كلام را تنها از توانگران اهل قريه ها نقل كرده، براى اين است كه اشاره كرده باشد به اين كه طبع تنعّم و نازپروردگى اين است كه وادار مى كند انسان از بارِ سنگين «تحقيق» شانه خالى نموده، دست به دامن «تقليد» شود.
«قَالَ أَوَ لَوْ جِئْتُكم بِأَهْدَى مِمَّا وَجَدتُمْ عَلَيْهِ ءَابَاءَكُمْ ...»:
گوينده اين سخن، همان نذيرى است كه فرمود به سوى قريه ها مى فرستاديم. و خطاب نذير در اين جمله، به همان ناز پروردگان متنعم است و به تبع، شامل ديگران هم مى شود. جملۀ «أوَ لَو جِئتُكُم»، عطف بر محذوفى است كه كلام بر آن دلالت دارد، و تقدير كلام چنين است:
«قَالَ إنّكُم عَلى آثَارِهِم مُقتَدُون وَ لَو جِئتُكُم بِأهدَى مِمّا وَجَدتُم عَلَيه آبَاءَكُم: گفت: آيا آثار نياكان را پيروى مى كنيد، هرچند كه من هدايتى بهتر از آن آثار آورده باشم؟
و حاصل كلام اين كه: آيا شما همچنان به دين نياكان خود پابند هستيد، هرچند كه آنچه از دين كه من برايتان آوردم، هدايتى صحيح تر از آن باشد؟ و اگر نذير نامبرده، دين حق خود را هدايت بيشتر و صحيح تر دانسته، با اين كه دين نياكان مشركان مشتمل بر هدايت نبوده، از باب مجازات و مدارات با خصم است، نه اين كه بخواهد بگويد دين شما مشركان هم هدايت است، ولى دين من هادى تر است.
«قَالُوا إنّا بِمَا أُرسِلتُم بِهِ كَافِرُون» - اين جمله، پاسخ مشركان است به كلام نذير نامبرده، كه فرمود: «آيا حتى در صورتى كه دين من هدايت بيشترى باشد»، ولى پاسخ آنان در حقيقت پاسخ نيست، بلكه تحكّم و زورگويى است.
«فَانتَقَمْنَا مِنهُمْ فَانظرْ كَيْف كانَ عَاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ»:
يعنى نتيجه آن فرستادن نذير و اين لجبازى و تقليد كوركورانه مشركان، اين است كه ايشان را به جرم تكذيبشان هلاك كرديم. پس بنگر كه عاقبت پيشينيان اهل قرى چه بود. و اين تهديدى است به قوم رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم».
آيات ۲۶ - ۴۵ سوره زخرف
وَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ لاَبِيهِ وَ قَوْمِهِ إِنَّنى بَرَاءٌ مِّمَّا تَعْبُدُونَ(۲۶) إِلّا الَّذِى فَطرَنى فَإِنَّهُ سَيهْدِينِ(۲۷) وَ جَعَلَهَا كلِمَةَ بَاقِيَةً فى عَقِبِهِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ(۲۸) بَلْ مَتَّعْت هَؤُلاءِ وَ ءَابَاءَهُمْ حَتى جَاءَهُمُ الحَْقُّ وَ رَسولٌ مُّبِينٌ(۲۹) وَ لَمَّا جَاءَهُمُ الحَْقُّ قَالُوا هَذَا سِحْرٌ وَ إِنَّا بِهِ كَافِرُونَ(۳۰) وَ قَالُوا لَوْ لا نُزِّلَ هَذَا الْقُرْءَانُ عَلى رَجُلٍ مِّنَ الْقَرْيَتَينِ عَظِيمٍ(۳۱) أَ هُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَت رَبِّك نحْنُ قَسمْنَا بَيْنهُم مَّعِيشتهُمْ فى الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ رَفَعْنَا بَعْضهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ لِّيَتَّخِذَ بَعْضهُم بَعْضاً سُخْرِيًّا وَ رَحْمَت رَبِّك خَيرٌ مِّمَّا يَجْمَعُونَ(۳۲) وَ لَوْ لا أَن يَكُونَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً لَّجَعَلْنَا لِمَن يَكْفُرُ بِالرَّحْمَانِ لِبُيُوتهِمْ سُقُفاً مِّن فِضةٍ وَ مَعَارِجَ عَلَيهَا يَظهَرُونَ(۳۳) وَ لِبُيُوتهِمْ أَبْوَاباً وَ سُرُراً عَلَيهَا يَتَّكِئُونَ(۳۴) وَ زُخْرُفاً وَ إِن كُلُّ ذَلِك لَمَّا مَتَاعُ الحَْيَوةِ الدُّنْيَا وَ الاَخِرَةُ عِندَ رَبِّك لِلْمُتَّقِينَ(۳۵) وَ مَن يَعْش عَن ذِكْرِ الرَّحْمَانِ نُقَيِّض لَهُ شيْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ(۳۶) وَ إِنهُمْ لَيَصُدُّونهُمْ عَنِ السّبِيلِ وَ يَحْسبُونَ أَنّهُم مُّهْتَدُونَ(۳۷) حَتىّ إِذَا جَاءَنَا قَالَ يَا لَيْت بَيْنى وَ بَيْنَك بُعْدَ الْمَشرِقَينِ فَبِئْس الْقَرِينُ(۳۸) وَ لَن يَنفَعَكُمُ الْيَوْمَ إِذ ظلَمْتُمْ أَنَّكمْ فى الْعَذَابِ مُشترِكُونَ(۳۹) أَ فَأَنت تُسمِعُ الصُمَّ أَوْ تهْدِى الْعُمْىَ وَ مَن كانَ فى ضلَالٍ مُّبِينٍ(۴۰) فَإِمَّا نَذْهَبنَّ بِك فَإِنَّا مِنهُم مُّنتَقِمُونَ(۴۱) أَوْ نُرِيَنَّك الَّذِى وَعَدْنَاهُمْ فَإِنَّا عَلَيهِم مُّقْتَدِرُونَ(۴۲) فَاستَمْسِك بِالَّذِى أُوحِىَ إِلَيْك إِنَّك عَلى صِرَاطٍ مُّستَقِيمٍ(۴۳) وَ إِنَّهُ لَذِكْرٌ لَّك وَ لِقَوْمِك وَ سَوْف تُسئَلُونَ(۴۴) وَ سئَلْ مَنْ أَرْسلْنَا مِن قَبْلِك مِن رُّسلِنَا أَ جَعَلْنَا مِن دُونِ الرَّحْمَانِ ءَالِهَةً يُعْبَدُونَ(۴۵)
و به ياد آر، آن زمان را كه ابراهيم به پدر و قوم خود گفت: من از آنچه مى پرستيد، بيزارم (۲۶).
به جز آن معبودى كه مرا آفريده، كه به زودى هدايتم خواهد كرد (۲۷).
خداى تعالى، اين يكتاپرستى را در نسل او باقى گذاشت، شايد برگردند (۲۸).
بلكه من اين كفار و پدران ايشان را بهره هاى مادى دادم، تا آن كه دين حق و رسولى روشنگر به سويشان آمد (۲۹).
و همين كه با حق روبرو شدند، گفتند: اين نوعى سحر است، و ما بدان كافريم (۳۰).
(كفار قريش هم) گفتند: چرا اين قرآن به يكى از مردان بزرگ (مكه و طائف) نازل نشد (۳۱).
مگر اينان مقسّم رحمت پروردگار تواند؟ اين ماييم كه معيشت انسان ها در زندگى دنيا را تقسيم مى كنيم، و بعضى را به درجاتى بالاتر از بعض ديگر قرار مى دهيم، تا بعضى، بعض ديگر را رام و مسخر خود كنند، و رحمت پروردگار تو از آنچه جمع مى كنند، بهتر است (۳۲).
و اگر نه اين بود كه خواستيم مردم در تحت يك نظام قرار گيرند، براى هر كس كه به رحمان كفر بورزد، خانه هايى داراى سقفى از نقره قرار مى داديم، و پله هايى كه با آن بالا روند، و خودنمايى كنند (۳۳).
و براى خانه هايشان، درهايى و تخت هايى كه بر آن تكيه دهند (۳۴).
و نيز طلا آلات قرار مى داديم. چون همۀ اين ها، تنها بهره هاى زندگى دنيا است و آخرت، در نزد پروردگارت، خاصّ مردم با تقوا است (۳۵).
و كسى كه از ياد رحمان خود را به كورى بزند، شيطانى برايش مقدر مى كنيم، تا همواره قرينش باشد(۳۶).
و همين طايفه اند كه همواره از راه حق جلوگيرى مى كنند، و خيال مى كنند راه درست همان راهى است كه آنان مى روند (۳۷).
تا آن كه يكى از اينان نزد ما آيد، آن وقت (از درِ پشيمانى و حسرت به قرين خود مى گويد:) اى كاش بين من و تو، فاصله اى به طول ما بين مشرق و مغرب بود (۳۸).
ولى آن روز، ديگر اين حرف ها سودى به حالتان ندارد، چون ستم كرديد، و همه شما در عذاب شريكيد(۳۹).
آيا تو اى پيامبر مى توانى كران را بشنوانى، و يا كوران را هدايت كنى؟ (اگر توانستى، آن وقت مى توانى) گمراهان آشكار را هم هدايت كنى (۴۰).
ما هر وقت شده، از ايشان انتقام مى گيريم، هرچند كه تو در دنيا نباشى (۴۱).
و يا در همين زندگى دنيايت به تو نشان مى دهيم آن عذاب ها را كه به ايشان وعده داديم، كه ما بر آنان اقتدار داريم (۴۲).
پس تو به آنچه وحى به سويت شده، تمسك كن كه تو، بر صراطى مستقيم هستى (۴۳).
و به درستى كه قرآن ذكرى است براى تو و براى قومت، و به زودى بازخواست خواهيد شد (۴۴).
از رسولانى كه قبل از تو فرستاده بوديم، بپرس: آيا غير از رحمان، خدايانى معين كرده بوديم كه مردم آن ها را بپرستند (۴۵).
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |