تفسیر:المیزان جلد۱۷ بخش۲۰
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
گفتارى در چند فصل، پيرامون داستان يونس «ع»
۱ - قرآن كريم:
قرآن کریم، از سرگذشت اين پيامبر و قوم او، جز قسمتى را متعرض نشده. در سوره «صافّات»، اين مقدار را متعرض شده كه آن جناب، به سوى قومى فرستاده شد و از بين مردم فرار كرده و به كشتى سوار شد و در آخر، نهنگ او را بلعيد. و سپس نجات داده شده و بار ديگر، به سوى آن قوم فرستاده شد و مردم، به وى ايمان آوردند. اينك، آيات آن سوره، از نظر خواننده مى گذرد:
«وَ إنّ يُونُسَ لَمِنَ المُرسَلِينَ * إذ أبَقَ إلَى الفُلكِ المَشحُون * فَسَاهَمَ فَكَانَ مِنَ المُدحَضِينَ * فَالتَقَمَهُ الحُوتُ وَ هُوَ مُلِيمٌ * فَلَولَا أنّهُ كَانَ مِنَ المُسَبّحِينَ * لَلَبِثَ فِى بَطنِهِ إلَى يَومِ يُبعَثُونََ * فَنَبَذنَاهُ بِالعَرَاءِ وَ هُوَ سَقِيمٌ * وَ أنبَتنَا عَلَيهِ شَجَرةً مِن يَقطِينٍ * وَ أرسَلنَاهُ إلَى مِائَةِ ألفٍ أو يَزِيدُونََ * فَآمَنُوا فَمَتّعنَاهُم إلَى حِينٍ».
و در سوره «انبياء»، متعرض تسبيح گويى او در شكم ماهى شده، كه علت نجاتش از آن بليه شد. مى فرمايد:
«وَ ذَا النُّونِ إذ ذَهَبَ مُغَاضِباً فَظَنَّ أن لَن نَقدِرَ عَلَيهِ فَنَادَى فِى الظُّلُمَاتِ أن لَا إلَهَ إلّا أنتَ سُبحَانَكَ إنّى كُنتُ مِنَ الظَّالِمِينَ * فَاستَجَبنَا لَهُ وَ نَجَّينَاهُ مِنَ الغَمِّ وَ كَذَلِكَ نُنجِى المُؤمِنِينَ».
و در سوره «قلم»، متعرض ناله اندوهگين او، در شكم ماهى شده و سپس بيرون شدنش و رسيدن به مقام اجتباء را آورده، مى فرمايد:
«فَاصبِر لِحُكمِ رَبّكَ وَ لَا تَكُن كَصَاحِبِ الحُوتِ إذ نَادَى وَ هُوَ مَكظُومٌ * لَولَا أن تَدَارَكَهُ نِعمَةٌ مِن رَبِّهِ لَنُبِذَ بِالعُرَاءِ وَ هُوَ مَذمُومٌ * فَاجتَبَاهُ رَبُّهُ فَجَعَلَهُ مِنَ الصّالِحِينَ».
و در سوره «يونس»، متعرض ايمان آوردن قومش و بر طرف شدن عذاب از ايشان شده، مى فرمايد:
«فَلَولَا كَانَت قَريَةً آمَنَت فَنَفَعَهَا إيمَانُهَا إلّا قَومَ يُونُسَ لَمّا آمَنُوا كَشَفنَا عَنهُم عَذَابَ الخِزىِ فِى الحَيَوةِ الدُّنيَا وَ مَتَّعنَاهُم إلى حِينٍ».
خلاصه آنچه از مجموع آيات قرآنى استفاده مى شود، با كمك قرائن موجود در اطراف اين داستان، اين است كه:
يونس «عليه السلام»، يكى از پيامبران بوده، كه خدا، وى را به سوى مردمى گسيل داشته، كه جمعيت بسيارى بوده اند. يعنى آمارشان از صد هزار نفر تجاوز مى كرده، و آن قوم دعوت وى را اجابت نكردند، و به غير از تكذيب، عكس العملى نشان ندادند، تا آن كه عذابى كه يونس «عليه السلام»، با آن تهديدشان مى كرد، فرارسيد. و يونس «عليه السلام»، خودش از ميان قوم بيرون رفت.
همين كه عذاب نزديك ايشان رسيد و با چشم خود آن را ديدند، همگى به خدا ايمان آورده و توبه كردند. خدا هم، آن عذاب را كه در دنيا خوارشان مى ساخت، از ايشان بر داشت.
و اما يونس «عليه السلام»، وقتى خبردار شد كه آن عذابى كه خبر داده بود، از ايشان برداشته شده، و گويا متوجه نشده كه قوم او ايمان آورده و توبه كرده اند، لذا ديگر به سوى ايشان برنگشت، در حالى كه از آنان خشمگين و ناراحت بود. همچنان پيش رفت.
در نتيجه، ظاهر حالش، حال كسى بود كه از خدا فرار مى كند و به عنوان قهر كردن از اين كه چرا خدا او را نزد اين مردم خوار كرد، دور مى شود. و نيز، در حالى مى رفت كه گمان مى كرد، دست ما به او نمى رسد. پس سوار كشتى پُر از جمعيت شد و رفت.
در بين راه، نهنگى بر سرِ راه كشتى آمد. چاره اى نديدند، جز اين كه يك نفر را نزد آن بيندازند، تا سرگرم خوردن او شود و از سرِ راه كشتى، به كنارى رود. به اين منظور، قرعه انداختند و قرعه، به نام يونس در آمد. او را در دريا انداختند. نهنگ او را بلعيد و كشتى نجات يافت.
آنگاه خداى سبحان، او را در شكم ماهى، چند شبانه روز زنده نگه داشت، و حفظ كرد. يونس «عليه السلام»، فهميد كه اين جريان يك بلا و آزمايشى است، كه خدا، وى را بدان مبتلا كرده، و اين مؤاخذه اى است از خدا، در برابر رفتارى كه او با قوم خود كرد. لذا از همان تاريكى شكم ماهى، فريادش بلند شد به اين كه: «لَا إلهَ إلّا أنتَ سُبحَانَكَ إنّى كُنتُ مِنَ الظَّالِمِين».
خداى سبحان، اين ناله او را پاسخ گفت و به نهنگ دستور داد، تا يونس را بالاى آب و كنار دريا بيفكند. نهنگ چنين كرد. يونس، وقتى به زمين افتاد، مريض بود. خداى تعالى، بوتۀ كدويى بالاى سرش رويانيد، تا بر او سايه بيفكند. پس همين كه حالش جا آمد، و مثل اولش شد، خدا او را به سوى قومش فرستاد، و قوم هم، دعوت او را پذيرفتند و به وى ايمان آوردند. در نتيجه، با اين كه أجلشان رسيده بود، خداوند تا يك مدت معين، عمرشان داد.
و رواياتى كه از طرق امامان اهل بيت «عليهم السلام»، در تفسير اين آيات وارد شده، با اين كه بسيار زياد است و نيز بعضى از رواياتى كه از طرق اهل سنت آمده، هر دو در اين قسمت شريك اند، كه بيش از آنچه از آيات استفاده مى شود، چيزى ندارند. البته با مختصر اختلافى كه در بعضى از خصوصيات دارند، و ما هم به همين جهت، از نقل آن ها، صرف نظر كرديم. هم به دليلى كه گفتيم، و هم به اين دليل كه يك يك آن احاديث، خبر واحدند و خبر واحد، تنها در احكام حجت است، نه در مثال مقام ما، كه مقام تاريخ و سرگذشت است.
علاوه بر اين، وضع آن روايات، طورى است كه اگر مراجعه كنى، خواهى ديد نمى توان خصوصيات آن ها را به وسيلۀ آيات قرآنى تصحيح كرد. حرف هايى دارد، كه قابل تصحيح نيست.
۲- در اين فصل، به سرگذشت آن جناب، از ديدگاه «اهل كتاب» مى پردازيم:
داستان يونس «عليه السلام» در چند جاى از عهد قديم به عنوان «يوناه بن امتاى» آمده. و همچنين، در چند جا از عهد جديد آمده كه در بعضى از موارد، به داستان زندانى شدنش در شكم ماهى اشاره مى كند. وليكن هيچ يك از آن ها، سرگذشت كامل يونس «عليه السلام» را نياورده اند.
آلوسى، در تفسير روح المعانى، در داستان يونس «عليه السلام»، از ديدگاه اهل كتاب مطالبى آورده كه بعضى از كتب اهل كتاب هم، آن را تأييد مى كند.
او نقل كرده كه: خداى تعالى، يونس «عليه السلام» را امر فرمود تا براى دعوت اهل «نينوا»، بدان جا رود. «نينوا»، يكى از شهرهاى بسيار بزرگ آشور بود، كه در كنار دجله قرار داشت و تا آنجايى كه يونس قرار داشت، سه روز راه بود. علاوه بر اين، مردم نينوا، مردمى شرور و فاسد بودند. لذا اين مأموريت بر يونس گران آمد، و از آن جايى كه بود به سوى «ترسيس»، فرار كرد كه آن نيز، نام يكى ديگر از شهرهاى آن روز است.
سپس به شهر «يافا» آمد، كه هم اكنون نيز، «يافا» خوانده مى شود. در آن جا، يك كشتى آماده يافت كه قصد داشت سرنشينان خود را به «ترسيس» ببرد. او هم، اجرتى داد تا به «ترسيس» برود. همين كه سوار بر كشتى شد و كشتى به راه افتاد، بادى سخت وزيدن گرفت و امواج دريا، بلند و بسيار شد و كشتى، مُشرف به غرق گشت.
پس ملاحان ترسيدند و مقدارى از بارهاى مسافرين را به دريا انداختند، تا كشتى سبك شود. در همين هنگام بود كه يونس در شكم كشتى، به خواب خوش رفته بود و صداى خرنايش بلند شده بود. رئيس كشتى، وقتى او را ديد، از درِ تعجب پرسيد: چه خبر هست، كه در چنين هنگامه اى به خواب رفته اى. برخيز و معبودت را بخوان، بلكه ما را از اين مهلكه نجات بخشد، و ما در اين ورطه هلاك نشويم.
بعضى از مسافران به بعضى ديگر گفتند: بياييد قرعه بيندازيم تا معلوم شود اين شر از جانب كيست، خود او را به دريا بيندازيم، تا تنها او هلاك گردد. پس قرعه انداختند، به نام يونس اصابت كرد. به او گفتند: مگر تو، چه كرده اى كه قرعه به نام تو در آمد، و تو اهل كجايى، از كجا مى آيى و به كجا می روى و از چه تيره اى هستى؟
گفت: من، بندۀ ربّ كه إله آسمان و خالق دريا و خشكى است، هستم. آنگاه جريان خود را براى آنان نقل كرد. آن ها بسيار ترسيدند و او را توبيخ كردند كه چرا فرار كردى، و يك مشت مردم را در هلاكت گذاشتى؟!
آنگاه گفتند: حالا به نظر شما چه كارى در حق تو بكنيم تا اين دريا آرام گيرد؟
گفت: بايد مرا به دريا بيندازيد، تا آرام گيرد. چون من مى دانم تمامى ناآرامی هاى دريا، به خاطر من است. مردم، هر چه تلاش كردند تا شايد كشتى را به طرف خشكى برگردانند و بدون غرق شدن يونس، از ورطه نجات يابند، نشد. و ناگزير و به اصرار خود آن جناب، او را به دريا انداختند و كشتى در همان دَم، آرام گرفت.
خداى تعالى، به نهنگى دستور داد تا يونس را ببلعد. و يونس، سه روز، در شكم نهنگ ماند و در همان جا نماز خواند و به درگاه پروردگار خود، استغاثه كرد. پس خداى سبحان، به نهنگ دستور داد تا به ساحل آيد، و يونس را در خشكى بيندازد. نهنگ چنين كرد. همين كه يونس در خشكى قرار گرفت، پروردگارش فرمود: برخيز و به طرف اهل نينوا برو، و در بين آنان به بانگ بلند، آنچه به تو گفته ام، ابلاغ كن.
يونس «عليه السلام»، به طرف نينوا رفت و در بين اهلش فرياد زد: هان اى مردم! تا سه روز ديگر، نينوا در زمين فرو مى رود. پس جمعى از مردان آن شهر، به خدا ايمان آوردند. ندا دادند كه: هان اى مردم! روزه بگيريد، و همگى لباس پشمينه پوشيدند.
و چون خبر به پادشاه رسيد، او هم، از تخت سلطنت خود برخاست و جامه هاى سلطنتى را از خود كَند، و لباس كهنه اى پوشيده و روى خاكستر نشست، و دستور داد مناديان ندا دهند كه هيچ انسان و حيوانى، طعام و شراب نخورد و به سوى پروردگار، ناله و فرياد سر دهند، و از شرّ و ظلم برگردند. و چون چنين كردند، خدا هم به ايشان رحم كرد، و عذاب نازل نشد.
يونس «عليه السلام»، ناراحت شد و عرضه داشت: الهى! من هم از اين عذاب كه فرار كردم، با اين كه از رحمت و رأفت و صبر و توابيّت تو، خبر داشتم. پروردگارا! پس جان مرا بگير، كه ديگر مرگ از زندگى، برايم بهتر است. خداى تعالى فرمود: اى يونس! آيا جدّاً از اين كار خودت غصه دار شدى؟ عرضه داشت: آرى، پروردگارا.
پس يونس از شهر خارج شد، و در مقابل شهر نشست و در آن جا برايش سايبانى درست كردند. در زير آن سايبان نشست، ببيند در شهر چه مى گذرد؟ پس خداى تعالى، به درخت كدويى دستور داد بالاى سرِ يونس، قرار بگير و بر او سايه بيفكن.
يونس، از اين جريان بسيار خوشنود شد، ولى چيزى نگذشت كه به كرمى دستور داد تا ريشه كدو را بخورد و كدو را خشك كند. كرم نيز، كار خود را كرد. باد سموم هم، از طرفى ديگر برخاست. آفتاب هم، به شدت تابيد. امر بر يونس «عليه السلام» دشوار شد، به حدّى كه آرزوى مرگ كرد.
خداى تعالى فرمود: اى يونس! جدّاً از خشكيدن بوتۀ كدو ناراحت شدى؟ عرضه داشت: پروردگارا! آرى، سخت اندوهناك شدم.
فرمود: آيا از خشك شدن يك بوتۀ كدو ناراحت شدى، با اين كه نه زحمت كاشتنش را كشيده بودى، و نه زحمت آبياری اش را، بلكه خودش، يك شبه روييد و يك شبه هم خشكيد. آنگاه انتظار دارى كه من بر مردم نينوا، آن شهر بزرگ و آن جمعيتى كه بيش از دوازده ربوه مى شدند، ترحم نكنم؟ و با اين كه مردمى نادان هستند، دست چپ و راست خود را تشخيص نمى دهند، آنان را و حيوانات بسيارى را كه دارند، هلاك سازم؟
موارد اختلاف داستان يونس «ع» نزد اهل كتاب، با ظواهر آيات قرآن كريم
موارد اختلافى كه در اين نقل با ظواهر آيات قرآن هست، بر خواننده پوشيده نيست. مثل اين نسبت كه به آن جناب داده كه از انجام رسالت الهى شانه خالى كرده و فرار كرده است. و اين كه از برطرف شدن عذاب از قوم ناراحت شده، با اين كه از ايمان و توبه آنان خبر داشته، و چنين نسبت هايى را نمى توان به انبياء «عليهم السلام» داد.
حال اگر بگويى: نظير اين نسبت ها در قرآن كريم آمده، در آيات همين داستان، در سوره «صافّات»، نسبت «اباق» (فرار)، به آن جناب داده، و نيز او را «مُغَاضِب» و خشمگين خوانده، و در سوره «انبياء»، به وى اين نسبت را داده كه پنداشته خدا بر او دست نمى يابد.
در پاسخ می گوييم: بين اين نسبت ها و نسبتى كه در كتب عهدين به آن جناب داده، فرق است. آرى، كتب مقدسه اهل كتاب، يعنى عهد قديم و جديد، سرشار از نسبت گناه و حتى گناهان كبيره و مهلكه به انبياء «عليهم السلام» است، ديگر جا ندارد يك مفسّر، در اين مقام بر آيد كه نسبت معصيت را طورى توجيه كند كه از معصيت بيرون شود. به خلاف قرآن كريم، كه ساحت انبيا را با صراحت، منزّه از معاصى و حتى گناهان صغيره می داند، و يك مفسّر چاره ندارد جز اين كه اگر به آيه و روايتى برخورد كه بوى چنين نسبتى از آن مى آمد، آن را توجيه كند.
براى اين كه آياتى كه بر عصمت انبياء «عليهم السلام» دلالت دارد، خود قرينه قطعى است بر اين كه ظاهر چنين آيه و روايتى مراد نيست، و بايد حمل بر خلاف ظاهرش شود. و به همين جهت، در معناى كلمه «إذ أبَقَ»، و نيز در معناى «مُغَاضُباً فَظَنّ أن لَن نَقدِرَ...»، بيانى آورديم كه ديديد، هيچ منافاتى با عصمت انبياء «عليهم السلام» نداشت، و حاصل آن معنا، اين بود كه گفتيم: كلمات، حكايت حال و ايهامى است كه فعل يونس «عليه السلام»، موهم آن بود و خلاصه يونس «عليه السلام»، نه از انجام مأموريت فرار كرد، و نه از برطرف شدن عذاب خشمگين بود، ولى كارى كرد كه آن كار ايهامى به اين معانى داشت.
۳ - خداى تعالى، در چند مورد از قرآن كريم، يونس «عليه السلام» را ستايش كرده. و در سوره «انبياء»، آيه (۸۸)، او را از مؤمنان خوانده. و در سوره «القلم»، آيه (۵۰) فرموده: او را «إجتباء» كرده.
و به خاطر داريد كه گفتيم: «إجتباء»، به اين است كه خداوند بنده اى را خالص براى خود كند. و نيز، او را از صالحان خوانده. و در سوره «انعام»، آيه (۸۷)، در زمره انبياء شمرده، و فرموده كه: او را بر عالَميان برترى داده، و او و ساير انبياء را به سوى «صراط مستقيم» هدايت كرده.
بحث روايتى
در كتاب فقيه، از امام صادق «عليه السلام» روايت آورده كه فرمود: هيچ قومى در ميان خود قرعه نينداختند، و امر خود را به خدا واگذار نكردند، مگر آن كه آنچه حق بود، از قرعه بيرون آمد.
و نيز فرموده: چه حكمى بالاتر از حكم قرعه و عادلانه تر از آن است؟ وقتى اشخاص، امر خود را به خدا واگذارند، آيا اين خداى سبحان نيست كه مى فرمايد: «فَسَاهَمَ فَكَانَ مِنَ المُدحَضِين»؟
و در كتاب بحار، از كتاب بصائر نقل كرده، كه او، به سند خود، از حبّه عرنى روايت كرده كه گفت: اميرالمؤمنين «عليه السلام» فرمود: خداى تعالى، ولايت مرا بر همۀ اهل آسمان ها و اهل زمين عرضه كرد. جمعى بدان اقرار و جمعى ديگر انكار كردند. يونس از آنان بود كه انكار كرد و خدا، او را به همين سبب، در شكم ماهى حبس نمود، تا سرانجام اقرار نمود.
مؤلف: در معناى اين روايت، روايات ديگرى نيز هست. و مراد از اين «ولايت»، ولايت كلّى الهى است، كه خود اميرالمؤمنين «صلوات اللّه عليه»، اولين كسى است از اين امت كه فتح باب آن كرد و آن، عبارت از آن است كه: خدا، قائم مقام بنده اى، در تدبير امر او گردد. و در نتيجه، آن بنده، جز به سوى خدا توجه نكند، و جز خواست خدا را نخواهد، و اين مقام را با پيمودن طريق عبوديت به بنده مى دهند. طريقى كه بنده را به حدّى می رساند كه خالص براى خدا مى شود، و به غير از خدا، احدى از آن بنده سهم نمى برد.
و ظاهر عمل يونس «عليه السلام» - همان طور كه گفتيم - ظاهرى بود كه مرضىّ خدا نبود، و نمى شد آن را به اراده خدا نسبت داد، و به همين جهت، خدا او را مبتلا كرد، تا به ظلمى که او به نفس خود كرد، اعتراف كند. آرى، خداى سبحان، منزّه است از ارادۀ مثل اين كارها.
پس بلايا و محنت هايى كه اولياى خدا، بدان مبتلا مى شوند، تربيتى است الهى، كه خدا به وسيلۀ آن بلايا، ايشان را تربيت مى كند و به حد كمال مى رساند و درجاتشان را بالا مى برد. هرچند كه بعضى از آن بلايا، جهات ديگر داشته باشند كه بتوان آن را مؤاخذه و عقاب ناميد، و اين خود معروف است كه گفته اند: «البَلاءُ لِلوَلَاء - بلا، لازمۀ ولايت و دوستى است».
مؤيد اين معنا، حديثى است كه صاحب كتاب علل، به سند خود، از ابى بصير آورده، كه گفت: به امام صادق «عليه السلام» عرضه داشتم: به چه علت، خدا عذاب را از قوم يونس بر داشت، با اين كه تا بالاى سرشان آمد، و بر سرشان سايه افكند، و اين معامله را با هيچ قومى ديگر نكرد؟
در جواب فرمود: براى اين كه در علم خداى تعالى، اين معنا بود كه به زودى عذاب را از آنان بر مى گرداند، به خاطر اين كه توبه مى كنند. و اگر اين جريان را به اطلاع يونس نرساند، براى اين بود كه يونس فارغ براى عبادت او باشد، و در شكم ماهى، به مناجات با او بپردازد، و در عوض، مستوجب ثواب و كرامت او گردد.
آيات ۱۴۹ - ۱۸۲ سوره صافّات
فَاستَفْتِهِمْ أَلِرَبِّك الْبَنَاتُ وَ لَهُمُ الْبَنُونَ(۱۴۹) أَمْ خَلَقْنَا الْمَلَائكةَ إِنَاثاً وَ هُمْ شاهِدُونَ(۱۵۰) أَلا إِنّهُم مِّنْ إِفْكِهِمْ لَيَقُولُونَ(۱۵۱) وَلَدَ اللَّهُ وَ إِنّهُمْ لَكَاذِبُونَ(۱۵۲) أَصطفَى الْبَنَاتِ عَلى الْبَنِينَ(۱۵۳) مَا لَكُمْ كَيْفَ تحْكُمُونَ(۱۵۴) أَفَلا تَذَكَّرُونَ(۱۵۵) أَمْ لَكُمْ سُلْطانٌ مُّبِينٌ(۱۵۶) فَأْتُوا بِكِتَابِكُمْ إِن كُنتُمْ صادِقِينَ(۱۵۷) وَ جَعَلُوا بَيْنَهُ وَ بَينَ الجِْنَّةِ نَسباً وَ لَقَدْ عَلِمَتِ الجِْنَّةُ إِنّهُمْ لَمُحْضرُونَ(۱۵۸) سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ(۱۵۹) إِلّا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ(۱۶۰) فَإِنَّكُمْ وَ مَا تَعْبُدُونَ(۱۶۱) مَا أَنتُمْ عَلَيْهِ بِفَاتِنِينَ(۱۶۲) إِلّا مَنْ هُوَ صالِ الجَْحِيمِ(۱۶۳) وَ مَا مِنَّا إِلّا لَهُ مَقَامٌ مَّعْلُومٌ(۱۶۴) وَ إِنَّا لَنَحْنُ الصّافُّونَ(۱۶۵) وَ إِنَّا لَنَحْنُ المُْسبِّحُونَ(۱۶۶) وَ إِن كانُوا لَيَقُولُونَ(۱۶۷) لَوْ أَنَّ عِندَنَا ذِكْراً مِّنَ الاَوَّلِينَ(۱۶۸) لَكُنَّا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ(۱۶۹) فَكَفَرُوا بِهِ فَسوْف يَعْلَمُونَ(۱۷۰) وَ لَقَدْ سبَقَت كلِمَتُنَا لِعِبَادِنَا الْمُرْسلِينَ(۱۷۱) إِنّهُمْ لهَُمُ الْمَنصُورُونَ(۱۷۲) وَ إِنَّ جُندَنَا لهَُمُ الْغَالِبُونَ(۱۷۳) فَتَوَلَّ عَنهُمْ حَتى حِينٍ(۱۷۴) وَ أَبْصِرْهُمْ فَسَوْف يُبْصِرُونَ(۱۷۵) أَ فَبِعَذَابِنَا يَستَعْجِلُونَ(۱۷۶) فَإِذَا نَزَلَ بِسَاحَتهِمْ فَساءَ صبَاحُ الْمُنذَرِينَ(۱۷۷) وَ تَوَلَّ عَنْهُمْ حَتى حِينٍ(۱۷۸) وَ أَبْصِرْ فَسَوْف يُبْصِرُونَ(۱۷۹) سُبْحَانَ رَبِّك رَبّ الْعِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ(۱۸۰) وَ سلَامٌ عَلى الْمُرْسلِينَ(۱۸۱) وَ الحَْمْدُ للَّهِ رَبّ الْعَالَمِينَ(۱۸۲)
از ايشان نظر بخواه، آيا براى پروردگارت، دختران و براى ايشان، پسران است؟ (۱۴۹)
و آيا روزى كه ما ملائكه را ماده خلق مى كرديم، ايشان شاهد و ناظر بودند (۱۵۰).
آگاه باش كه اينان، از بس درِ دروغگويى بى پروا هستن،د كه خواهند گفت (۱۵۱).
خدا بچه آورده و حال آن كه دروغ گويند (۱۵۲).
آيا خدا دختران را بر پسران برگزيده (۱۵۳).
واى بر شما! اين چه حكمى است كه مى كنيد؟ (۱۵۴)
و چرا متذكر نمى شويد (۱۵۵).
يا آن كه راستى برهان روشنى داريد؟ (۱۵۶)
اگر كتابى در اين باره بر شما نازل شده، پس آن كتابتان را بياوريد، اگر راست مى گوييد (۱۵۷).
(دروغ ديگرشان، اين است كه:) بين خدا و جنّ خويشاوندى قايل شدند، با اينكه جنّ هم مى دانند كه روزى براى حساب احضار مى شوند (۱۵۸).
منزّه است خدا از اين وصف ها، كه برايش مى تراشند (۱۵۹).
مگر اوصافى كه بندگان مخلص او براى او قائل اند (۱۶۰).
اين شما و اين خدايانتان، هرچه مى خواهيد، بكنيد (۱۶۱).
شما هر كارى بكنيد، نمى توانيد عليه خدا، فتنه به پا كنيد (۱۶۲).
و در آن فتنه افراد را گمراه سازيد، مگر كسى را كه خودش دنبال جهنم مى گردد (۱۶۳).
و هر يك از ما (فرشتگان)، مقام و پستى معين داريم (۱۶۴).
همواره آماده به خدمت، در صف ايستاده ايم (۱۶۵).
دائما در حال تسبيح اوييم (۱۶۶).
(بعد از شنيدن اين دليل از ملائكه)، به طور مسلّم خواهند گفت (۱۶۷).
اگر نزد ما هم كتابى از جنس كتب گذشتگان مى بود (۱۶۸).
ما نيز، از بندگان مخلص خدا بوديم (۱۶۹).
(ولى اين هم دروغ است. چون مشرك، نزول كتاب از آسمان را محال مى داند) و به اين معنا كافر است، و به زودى خواهند فهميد (۱۷۰).
فرمان ما از سابق، به نفع بندگان مُرسَل ما صادر شده (۱۷۱).
كه ايشان، تنها يارى خواهند شد (۱۷۲).
و لشكر ما به تنهايى، غالب خواهد گشت (۱۷۳).
پس تو تا مدتى، روى از ايشان برتاب (۱۷۴).
ببين چه عكس العمل هايى نشان مى دهند، و به زودى ثمره رفتار خود را مى بينند (۱۷۵).
آيا به عذاب ما شتاب مى كنند (۱۷۶).
پس همين كه بر آن ها احاطه كرد، آن وقت مى فهمند كه چه روزگار بدى دارند (۱۷۷).
تو تا چندى، روى از ايشان برتاب (۱۷۸).
و رفتارشان را زير نظر داشته باش، به زودى خودشان هم خواهند ديد (۱۷۹).
منزّه است پروردگار تو، كه ربّ العزه است، از آنچه اينان درباره اش مى گويند (۱۸۰).
و سلام بر فرستادگان (۱۸۱).
و ستايش مخصوص خدا است، كه پروردگار عالَميان است (۱۸۲).
ردّ اعتقاد مشركان، به دختر داشتن خدا و خويشاوندى بين او و جنّ
در سابق، اين معنا را بيان فرموده بود كه او ربّ و معبود حقيقى است، جمعى از بندگان مخلص، چون انبياى گرامى او را پرستيدند، و به حدّ خلوص رسيدند، و بعضى ديگر به ربوبيت او كافر شدند، و خداوند بندگانش را نجات داده، و كافران را هلاك و به عذاب اليم مبتلا كرد.
اينك، در اين آيات، متعرض عقايد كفار شده كه درباره خدايان خود، كه يا ملائكه و يا جن بودند، چه عقايدى داشتند و چگونه ملائكه را، دختران خدا ناميده و براى جنّ، قائل به نسبت و خويشاوندى با خدا شدند.
به طور كلّى، بت پرستان كه يا برهمايى هستند و يا بودايى و يا صابئى، معتقد نبودند كه تمامى ملائكه، دختر و زن اند. بله، بعضى از آنان اين اعتقاد را داشتند، ليكن آنچه از بعضى از قبايل عرب، مانند وثنی هاى قبيلۀ «جُهَينه»، «سليم»، «خزاعه» و «بنى مليح» حكايت شده، اين است كه: اينان، قايل به انوثيت ملائكه بودند.
و اما اعتقاد به اين كه بين جنّ و خدا خويشاوندى هست و نسبت جنّ، سرانجام به خدا منتهى مى شود، فى الجمله، از تمامى فرقه هاى مشرك نقل شده.
و كوتاه سخن اين كه: خداى تعالى در اين آيات، به فساد عقيده آنان اشاره نموده، سپس رسول گرامى خود را بشارت مى دهد به اين كه به زودى، او را يارى مى كند، و مشركان را تهديد مى كند به اين كه به عذاب مبتلايشان مى سازد.
و آنگاه سوره مورد بحث را، با تقديس و منزّه بودن خدا از داشتن شريك و نيز با سلام بر همه رسولان، و حمد خدا - كه ربُّ العالَمين است - ختم مى نمايد.
«فَاستَفْتِهِمْ أَلِرَبِّك الْبَنَاتُ وَ لَهُمُ الْبَنُونَ»:
خداى سبحان، اعتقاد مشركان را به اين كه «ملائكه، دختران خدايند»، باز نموده، كه چه لوازمى دارد و آن لوازم، اين است كه:
ملائكه، فرزندان خدا و دختر باشند و خدا، اين دختران را به خود اختصاص داده باشد (و تنها او دختر بزايد)، اما مردم، همه پسر بزايند و هرچه پسر هست، مخصوص مردم باشد. و سپس اين لوازم را، يكى پس از ديگرى، ردّ نمود.
سخن اول ايشان را كه «دختران، از آنِ خدا و پسران، از آنِ ايشان باشند»، رد نموده، مى فرمايد: «از ايشان بپرس آيا براى پروردگار تو، دختران باشد و براى خود آنان، پسران»؟ و اين استفهام، استفهامى است انكارى، به انكار لازمۀ كلام.
چون لازمۀ اين گفتار، اين است كه: مشركان، از خدا بالاتر باشند. چون مشركان اين اعتقاد را هم داشته اند كه پسر، بهتر از دختر است، و مى خواستند كه از داشتن دختر منزّه باشند. و به همين جهت، دختران را زنده به گور مى كردند، تا نزاهتشان، لكّه دار نشود.
«أَمْ خَلَقْنَا الْمَلَائكةَ إِنَاثاً وَ هُمْ شَاهِدُونَ»:
كلمه «أم» در اين جا، منقطعه و به معناى بلكه است، نه به معناى «يا اين و يا آن». و معناى آيه، اين است كه: بلكه از سؤال قبلى مهمتر، اين است كه از ايشان بپرسى: آيا ما ملائكه را ماده خلق كرده ايم، و آيا مشركان در روزى كه ما ملائكه را خلق مى كرديم، آن جا حاضر بودند و مادگى ملائكه را ديدند؟ يا اين كه نه تنها حاضر نبودند، بلكه چنين ادعايى هم نمى توانند بكنند؟
علاوه بر اين، اصولا نرى و مادگى، يك مسأله اى است كه جز از راه حس، نمى توان اثباتش كرد و ملائكه، براى مشركان، محسوس نبودند و اين جمله، ردّ ماده بودن ملائكه است.
«أَلا إِنّهُم مِّنْ إِفْكِهِمْ لَيَقُولُونَ * وَلَدَ اللَّهُ وَ إِنّهُمْ لَكَاذِبُونَ»:
اين آيه شريفه، ردّ لازمه ديگر گفتار مشركان است و آن، اثبات ولادت ملائكه از خداست، و اين سخن را صرف «إفك» مى شمارد، و «إفك»، عبارت است از اين كه سخنى را به غير آن وجهه اى كه دارد، برگردانى و وجهۀ حق آن را به سوى باطل صرف كنى. و خلاصه خلقت ملائكه را كه براى كسى معلوم نيست چگونه بوده، برگردانى و نام ولادت بر آن بگذارى. پس مشركان در اين سخن خود، مرتكب إفك شده اند، و دروغى روشن گفته اند.
«أَصطفَى الْبَنَاتِ عَلى الْبَنِينَ * مَا لَكُمْ كَيْف تحْكُمُونَ أَفَلا تَذَكَّرُونَ»:
در اين آيه، انكار انتخاب دختران بر پسران را تكرار كرده، تا شدت شناعت و زشتى اين سخن را افاده كند. يك بار فرموده: آيا خدا دختران را بر پسران ترجيح داده، كه خودش تنها دختر بزايد و پسر زاييدن را به شما واگذار كند؟ و بار ديگر فرموده: آخر، اين چه حكمى است كه مى كنند؟ و بار سوم فرموده: راستى نمى خواهيد متذكر شويد؟
آنگاه ايشان را توبيخ نموده، مى فرمايد: «مَا لَكُم كَيفَ تَحكُمُون». چون سخن ايشان، حكمى است بدون دليل، و سپس دنبالش فرموده: «أفَلَا تَذَكَّرُون»، كه هم توبيخ است و هم اشاره است به اين كه اين حرف، صرف نظر از اين كه هيچ دليلى ندارد، بلكه بر خلافش دليل هست.
چيزى كه هست، مشركان، متذكر آن دليل نمى شوند. اگر متذكر شوند، مى فهمند كه ساحت خداى سبحان، منزّه از آن است كه متجزّى شود، و جزئى به نام فرزند از او جدا گردد. و نيز، منزّه از آن است كه محتاج فرزند شود و در صدد فرزنددار شدن بر آيد. و اين گونه احتجاج ها، در كلام خداى تعالى، عليه مشركان، مكرر آورده شده است.
در آيه مورد بحث، التفاتى از غيبت «ألا إنّهُم مِن إفكِهِم لَيَقُولُون»، به خطاب «مَا لَكُم كَيفَ تَحكُمُون»، به كار رفته.
در جمله اول، مشركان را غايب حساب كرده و فرموده: «ايشان، از درِ افك خواهند گفت».
و در جمله دوم، خطاب به مشركان فرموده: «واى بر شما، اين چه حكمى است كه مى كنيد»؟ و اين التفات، براى آن است كه بر شدت خشم خدا دلالت كند. شدت خشمى كه باعث شده، خدا شفاها با خود مشركان، سخن گويد.
«أَمْ لَكُمْ سُلْطانٌ مُّبِينٌ * فَأْتُوا بِكِتَابِكُمْ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ»:
كلمه «أم» در اين آيه نيز، منقطعه و به معناى بلكه است، و مراد از سلطان - به طورى كه از سياق بر مى آيد - برهان و كتابى است كه از ناحيه خداى سبحان، بر مشركان نازل شده باشد، و در آن كتاب، خدا به ايشان خبر داده باشد كه ملائكه، دختران من اند. چون وقتى عقل و حس، اجازۀ چنين عقيده اى را ندهد، باقى مى ماند دليل نقلى و كتابى كه از ناحيه خدا، آن را اثبات كرده باشد. پس اگر مدّعاى مشركان حق است، بايد كتابى آسمانى ارائه دهند، تا مدّعاى آنان را اثبات كند.
و اگر كلمه «كتاب» را بر مشركان اضافه كرد، و فرمود: «كتابتان»، به اين عنايت است كه فرض كرد مشركان، كتابى داشته باشند كه بر مدّعايشان دلالت كند.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |