تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۲۳
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
مفسّر نامبرده، سپس چنين گفته است:
ما نمى توانيم هر دو كلمۀ «بَشَراً» و «رَسُولاً» را دو نقطه اتكاء در جواب بدانيم. زيرا اولا با آنچه كه از روايات بر مى آيد، مخالف است. براى اين كه از روايات بر مى آيد كه مشركان، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» درخواست كردند كه از خداى خود چنين و چنان بخواهد. نه اين كه خودش از پيش خود بياورد، تا در جوابشان گفته شود: «من، جز بشرى نيستم». و در ثانى، مستلزم اين است كه كلمۀ «رسول»، خبر بعد از خبر بوده و هر دو خبر «كان» بوده باشند، كه ذوق سليم اين معنا را نمى پسندد.
اشكالى كه در گفتار او هست، اين است كه:
اولا - حمل كردن كلمۀ «بَشَراً» بر پاسخ از اين پندار كه ممكن نيست فرستاده خدا از جنس بشر باشد، حملى است بدون دليل. زيرا در آيات قرآنى، هيچ نقلى از چنين پندارى ديده نشده است.
و ثانيا - آن طور هم كه او جملۀ «هَل كُنتُ إلّا بَشَراً رَسُولاً» را معنا كرده، باز نقطه اتكاء كلام «رَسُولاٌ» نيست، بلكه تشبيه رسول به ساير پيغمبران است. چون معناى او اين شد: «مگر من جز پيغمبرى مانند ساير پيغمبرانم»؟
(پس در نتيجه، نقطه اتكاء كلام حذف شده و معلوم است كه حذف معتمد كلام، سياق را فاسد نموده و شنونده چيزى از آن نمى فهمد). (دقت بفرمایيد).
و ثالثا - اگر در روايات آمده كه از آن جناب خواستند تا از پروردگارش درخواست اقتراحات ايشان را بكند، در صورتى متبع است كه صريح كتاب مخالف آن نباشد و گرنه به خاطر روايت، دست از قرآن بر نمى داريم، و قرآن صراحت دارد بر اين كه: «لَن نُؤمِنَ لَكَ حَتّى تَفجُرَ: تا آن كه تو برايمان نهر بشكافى»، «أو تُسقِطَ السَّمَاء»: يا آسمان را به زير آورى. سبحان اللّه! اين چه بلند پروازى است در حق تاريخ و روايات آن، كه حتى آن را بر كتاب خدا حكومت داده و در صورت مخالفت و معارضه صريح هم، آن را بر قرآن مقدم بداريم.
و رابعا - ادعاى اين كه ذوق سليم خبر بعد از خبر را نمى پسندد، هيچ وجهى ندارد.
«وَ مَا مَنَعَ النَّاس أَن يُؤْمِنُوا إِذْ جَاءَهُمُ الْهُدَى إِلّا أَن قَالُوا أَبَعَث اللَّهُ بَشراً رَّسُولاً»:
استفهام در جملۀ «أبَعَثَ اللّهُ بَشَراً رَسُولاً»، استفهام انكارى است، و جملۀ «قَالُوا أبَعَثَ اللّهُ...»، حكايت حال كفار و وضع اعتقادات ايشان است، هرچند كه عين اين كلام را نگفته باشند.
و انكار نبوت و رسالت با اقرار به ثبوت اله، خود از عقائد بت پرستان است، كه در عين اقرار به وجود پروردگار، زيرِ بار نبوت نمى روند، و همين خود قرينه بر اين است كه مقصود از كلمۀ «ناس» در اين آيه، همان بت پرستان، و مراد از ايمانى كه زيرِ بارش نرفتند، ايمان به رسالت است.
بنابراين، معناى آيه اين مى شود كه:
چه باز داشت بت پرستان را - البته فراموش نشود كه قريش و عموم عرب آن روز از اين طایفه بودند - از اين كه به رسالت و يا به رسالت تو ايمان آورند؟ چيزى بازشان نداشت، الّا اين كه مى پنداشتند رسول نمى تواند از جنس بشر باشد. و به همين جهت، همواره با رسولان مى ستيزيدند و دعوت ايشان را رد مى كردند. همچنان كه خداى تعالى در نظائر آيه: «لَو شَاءَ رَبُّنا لَأنزَلَ مَلَائِكَةً فَإنّا بِمَا أُرسِلتُم بِهِ كَافِرُون»، پندار ايشان را حكايت نموده است.
تقرير و توضيح برهان بر نبوت عامه و اثبات آن
«قُل لَّوْ كانَ فى الاَرْضِ مَلَائكةٌ يَمْشُونَ مُطمَئنِّينَ لَنزَّلْنَا عَلَيْهِم مِنَ السَّمَاءِ مَلَكاً رَسُولاً»:
در اين آيه، به رسول خود دستور مى دهد كه گفتار و انكار ايشان را نسبت به انكار رسالت بشر و نزول وحى را رد نموده و بفرمايد: عنايت الهى چنين تعلق گرفته كه اهل زمين را هدايت فرمايد، و اين صورت نمى گيرد، مگر به وسيله وحى آسمانى. چون بشر از پيش خود هدايت نمى شود. پس انسان ها كه در زمين زندگى مى كنند، هيچ وقت از وحى آسمانى بی نیاز نيستند. بناچار بايد فرشته اى به عنوان رسول به يك دسته از ايشان كه همان انبياء هستند، نازل گردد.
و اين خصيصۀ زندگى زمينى و عيش مادى است كه به هدايت الهى نيازمند است، و آن هم نمى شود مگر به وسيله نزول وحى از آسمان. حتى اگر فرضا عده اى از فرشتگان هم در زمين زندگى كنند و محكوم به عيش مادى و زمينى شوند، بر آنان نيز فرشته اى نازل مى كرديم، تا وحى ما را به ايشان برساند. آرى، اين مسأله، از خصائص زندگى زمينى است.
خواننده محترم به طورى كه ملاحظه مى فرمايد، عنايت و نقطه اتكاء در آيه شريفه، به دو جهت است: يكى اين كه: زندگى بشر، زمينى و مادى است. و دوم اين كه: هدايت كه خداى تعالى آن را بر خود واجب كرده، تنها از راه وحى آسمانى و به وسيله يكى از فرشتگان عملى است، و راه ديگرى ندارد.
و اتفاقا همين طور هم هست و اين دو جهت، خود دو تا از مقدمات اساسى برهان بر نبوت عامه و اثبات آن است.
و اما اصرارى كه مفسران كرده اند كه معناى آيه را به اين تنگنا مقيد كرده اند كه رسول هر جنسى، بايد از همان جنس باشد، مثلا رسول آدميان، آدمى و رسول فرشتگان، فرشته باشد، صحيح نبوده و معنایى آن چنان با اهميت هم نيست كه نسبت به آن اصرار ورزيده اند. زيرا بشر بودن رسولان گسيل شده به سوى بشر، با اين كه آموزندگان و مربيان بشرند، امرى است ضرورى و از لوازم زندگى زمينى.
پس آن نكته اى كه گفتنى است و آيه كريمه به آن عنايت دارد، همين است كه زندگى بشر، زمينى و مادى است و وحيى كه از آسمان به ايشان مى شود، به وسيله فرشته اى آسمانى است، و اين وحى، هرچند براى بشر است، وليكن همه افراد بشر قابل دريافت آن نيستند.
آرى، افراد نوع بشر، از نظر سعادت و شقاوت و كمال و نقص و پاكى و ناپاكى باطن، مختلف اند. تنها از ميان افراد اين نوع، آن عده معدودى مى توانند حامل و دريافت كننده آن باشند كه مانند فرشته آورنده آن پاك و از مساس شيطان منزه باشند، و آن عده معدود، همان رسولان خدا و انبياء هستند.
توضيح برهانى عقلى بر اين كه تحمل وحى، خاص انبياء الهى است
توضيح اين كه:
عنايت الهى اقتضاء دارد كه خداوند، هر نوع از انواع مخلوقات را به سوى كمال و سعادتش هدايت كند، و انسان نيز، كه يكى از انواع مخلوقات است، از اين قاموس كلى و عمومى مستثنا نيست، و اين را مى دانيم كه سعادت و كمال اين نوع، جز در زندگى اجتماعى صورت نمى گيرد. چون خصوص انسان، موجودى است كه بايد دسته جمعى زندگى كند و قوانين و سنت هایى كه مايه سعادت دنيا و آخرتش باشد، در ظرف اجتماعی اش جريان يابد، اختلافات قهرى و اجتناب ناپذيرى كه در ميان افراد اجتماعش پديد مى آيد، برطرف كند.
و از آن جایى كه زندگى اين نوع از مخلوقات، زندگى شعورى است، ناگزير بايد علاوه بر عقل و تميز ميان خير و شر، به وسائل بيشترى براى پذيرفتن قانون و سنت مجهز باشد. زيرا اگر به غير عقل، چيز ديگرى كه مايه هدايت او باشد، نمى داشت، به سعادت مطلوبش نمى رسيد.
آرى، مايه اختلاف او، همين عقل او است، و عقلى كه خود مايه اختلاف است، چگونه رفع اختلاف مى كند. پس ناگزير بايد به يك شعور ديگرى هم مجهز باشد تا با آن شعور خود، معارف و قوانين رافع اختلاف و ضامن سعادت و كمالش را كه خداوند به سويش مى فرستد، درك نمايد، و آن شعور، عبارت است از: شعور وحى، و انسان دارندۀ آن، عبارت است از «نبى» و «پيغمبر».
و اين برهان عقلى، برهانى است تمام كه از كلام خود خداى تعالى استفاده مى شود و ما چگونگى استفاده آن را در بحث نبوت جلد دوم اين كتاب، و در ضمن داستان هاى نوح «عليه السلام»، در جلد دهم آن، با شرحى مفصل گذرانديم.
و اما آيه مورد بحث، يعنى آيه: «قُل لَو كاَن فِى الأرضِ مَلَائِكَةٌ...»، نكته ديگرى علاوه بر برهان گذشته افاده نموده، چنين مى رساند كه: القاء وحى به سوى بشر، حتما بايد به وسيله فرستادن فرشته از آسمان صورت گيرد.
و حاصل مضمون آيه مذكور و آيه قبلی اش، اين است كه:
تنها مانع پذيرفتن مردم دعوت تو رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» را، اين است كه ايشان پنداشته اند كه رسالت بشر از ناحيه خدا محال است، و در اين پندار خود خطا كرده اند. زيرا مقتضاى زندگى زمينى از يك سو، و عنايت خداى تعالى نسبت به هدايت بندگانش از سوى ديگر، اقتضاء مى كند كه خداوند، فرستاده اى از جنس فرشتگان، به سوى افرادى از بشر گسيل بدارد، و پيام هاى خود را به وسيله آن فرشته، به آن افراد برساند، و اين به حدّى اجتناب ناپذير و لازم است كه حتى اگر فرضا ساكنان زمين هم فرشتگان بودند، باز خداى تعالى، به افرادى از آنان كه رسول خدا بودند، فرشتگانى از آسمان مى فرستاد، تا وحى او را به ايشان ابلاغ نمايد.
و اين بيان، به طورى كه ملاحظه مى فرمایيد:
اولاً، معناى رسالت بشرى را مى رساند و مى فهماند كه «رسول»، عبارت است از: انسانى كه ملائكه اى از آسمان به سويش نازل شده، دين خدا را به او ابلاغ، و او، به مردم ابلاغ مى نمايد.
و ثانياً، به برهان رسالت اشاره نموده، مى رساند كه: زندگى انسان در زمين از يك سو، و عنايت خداى سبحان به هدايت بندگان خود از سوى ديگر، احتياج به نزول دينى آسمانى را ايجاب مى كند. چون ملائكه واسطه هاى هر نوع بركت آسمانی اند، ناگزير نزول دين بر بشر هم، به وسيله ايشان صورت مى گيرد، و اين آمد و شد ملائكه، عبارت است از رسالت، و آن شخصى هم كه گيرنده وحى و دين خداست (كه البته به خاطر اين كه بايد داراى طهارت باطنى و روحى از امر خدا باشد، افرادى از بشر خواهند بود، نه همگى ايشان)، نبى و پيغمبر است.
از سياق آيه چنين انتظار مى رفت كه در قبال گفته مشركان «أبَعَثَ اللّهُ بَشَراً رَسُولاً» بفرمايد: «لَبَعَثَ اللّهُ فِيهِم مَلَكاً رَسُولاً»، وليكن به دو جهت چنين نفرمود، بلكه به جاى آن فرمود: «لَنَزَّلنَا عَلَيهِم مِنَ السَّمَاءِ مَلَكاً رَسُولاً».
جهت اول اين كه: شبهۀ ايشان را بهتر برطرف سازد. زيرا به طور كلّى وثنى ها و بت پرستان، چه از فرقه برهمائيان و چه بودائيان و چه صابئين، از مبعوث شدن يك فرد كامل بشر براى تكميل آدميان، آن طور كه مشركان عرب انكار و تعجب مى كردند، انكار و تحاشى ندارند، و به طورى كه از كتب مقدسه ايشان بر مى آيد، اين مسأله را امرى عادى شمرده و از آن شخص كامل به منجى و يا مصلح تعبير نموده، بعثتش را هم نزول إله به زمين و ظهور إله بر اهل زمين،
و جلوۀ إله به صورت يك موجود زمينى تعبير مى كرده - و به طورى كه گفته شده - «بودا» و «يوذاسف» را، همان كاملين مى دانند. و به هرحال، بت پرستان معبود را عبارت از فرشته و يا جنّ و يا انسان در خود فرو رفته مى دانند، نه خداى سبحان را.
پس مشركان از رسالت يك فرد برجسته وحشت و تعجب نداشته اند، بلكه چيزى كه مورد انكار شديد ايشان است، اين است كه فرشته، كه خود از آلهه و مورد پرستش است، رسول به سوى يك فرد بشر گشته، دينى بياورد كه مردم بر طبق آن، خداى تعالى را كه به خيال ايشان اله غير معبود است، بپرستند، و به همين جهت در آيه شريفه، در جواب از توهم مشركان، رسالت فرشته به سوى يك فرد بشر را تصريح كرد تا مخالفت با خرافه ايشان را به حد كامل رسانده باشد، و بفهماند نه ملائكه معبود است، و نه خداى سبحان غيرقابل عبادت.
جهت دوم اين كه: خواست اشاره كند، به عموميت رسالت ملائكه و بفهماند كه در حقيقت، ملائكه به شخص پيغمبر نازل نشده، بلكه به عموم انسان نازل شده است. چيزى كه هست، تلقى و گرفتن وحى مخصوص به يك فرد از ايشان است، و اگر ديگران از آن محرومند، به خاطر قصورى است كه در خود ايشان است، و گرنه فيض خداى سبحان عمومى است، هرچند كه مستفيض از آن، اشخاص مخصوصى باشند.
همچنان كه فرمود: «وَ مَا كَانَ عَطَاءُ رَبّّكَ مَحظُوراً»، و نيز فرمود: «قَالُوا لَن نُؤمِنَ حَتّى نُؤتَى مِثلَ مَا أُوتِىَ رُسُلُ اللهِ اللّهُ أعلَمُ حَيثُ يَجعَلُ رِسَالَتَهُ».
و اين آيه، يعنى آيه مورد بحث، آن رواياتى را كه ائمه اهل بيت «عليهم السلام»، در باره فرق ميان «رسول» و «نبى» وارد شده، تأييد مى كند. زيرا در آن روايات آمده كه: «رسول»، عبارت است از انسانى كه مَلَك را مى بيند و صدايش را مى شنود، ولى «نبى»، آن كسى است كه پيام آسمانى را به صورت رؤيا مى گيرد، و چيزى به چشم نمى بيند. و ما پاره اى از اين اخبار را در جلد دوم اين كتاب، در ضمن بحث از نبوت ايراد كرديم.
و از لطائف قرآن كريم، تعبيرى است كه در آيه مورد بحث، از زندگى زمينى كرده و فرموده: «فِى الأرضِ يَمشُونَ مُطمَئِنّّينَ». زيرا رفتن و انتقال مكانى از اين سو به آن سوى زمين، و قرار داشتن تحت جاذبه زمين، از روشن ترين خواص زندگى مادى زمين است.
چون دليل و برهان نتيجه نبخشيد، گواهى را به خدا واگذار
«قُلْ كفَى بِاللَّهِ شَهِيدَا بَيْنى وَ بَيْنَكُمْ إِنَّهُ كانَ بِعِبَادِهِ خَبِيرَا بَصِيراً»:
بعد از آن كه احتجاج مزبور را پايان برده و نيز بعد از آن كه معجزه رسالت آن جناب را، كه همان قرآن كريم و تحدّى آن است، خاطرنشان ساخت، و ايشان همچنان بر كفر و انكار خود پافشارى نموده، اعتنایى نكردند، و همچنان بر اقتراح و پيشنهادات خرافى خود پافشارى نموده، هيچ حقى را نپذيرفته و از حرف باطل خود دست برنداشتند، اينك به رسول گرامى خود دستور مى دهد كه مسأله را به گواهى خدا واگذار نمايد.
چون كه خداى تعالى، آنچه را كه از او و از ايشان سر مى زند، شاهد است و مى داند كه پيغمبرش، رسالت او را ابلاغ نموده و دعوت و احتجاج را به نهايت رسانده و عذرى باقى نگذاشت، و ايشان هم شنيدند و حجت بر آنان تمام شد، و همچنان استكبار و عناد به خرج دادند.
بنابراين، برگشت معناى جمله مورد بحث، به اين مى شود كه: اى پيامبر من! ديگر حجت و مجادله با ايشان را بس كن و امر را به مالك امور واگذار، تا او، هر طور كه مى خواهد، حكم نمايد.
بعضى ها گفته اند: مراد از اين آيه، شاهد گرفتن خدا است بر حقانيت دعوت و صحت رسالت. گويا مى گويد: همين براى حجت و دليل بس كه خدا شاهد بر رسالت من است و اين كلام او است كه بر رسالت من تصريح مى كند.
و اگر بگویيد: از كجا كه اين قرآن كلام خدا باشد و از افترائات تو نباشد؟
در پاسخ مى گويم: اگر از افترائات من كه يك فرد مانند شمايم، بوده باشد، بايد شما هم بتوانيد مثل من آن را بياوريد، ولى هرگز نخواهيد توانست، هرچند كه جنّ و انس، يار و مددكار شما باشند.
و اين حرف، هرچند حرف خوبى است، وليكن ذيل آيه، يعنى جملۀ «بَينِى وَ بَينَكُم»، و همچنين جملۀ «إنَّهُ كَانَ بِعِبَادِهِ خَبِيراً بَصِيراً»، به طورى كه ديگران هم گفته اند، با آن نمى سازد. زيرا اگر مقصود از آيه، اين معنا بود، جا داشت بفرمايد: «شَهِيداً لِى عَلَيكُم: خدا شاهد من بر عليه شما است». و يا بفرمايد: «شَهِيداً عَلى رِسَالَتِى: خدا گواه رسالت من است»، و يا عبارتى ديگر نظير آن.
مطلب ديگرى كه بايد خاطرنشان ساخت، اين است كه: آيه مورد بحث و دو آيه قبل از آن، مسجّع به كلمۀ «رَسُولاً» است. يعنى: آخر سه آيه اين كلمه آمده و اين در همه قرآن، تنها موردى است كه سه آيه، پى در پى، در سجع و قافيه متحد باشند.
«وَ مَن يَهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِ وَ مَن يُضلِلْ فَلَن تَجِدَ لهَُمْ أَوْلِيَاءَ مِن دُونِهِ...»:
اين آيه به طورى كه از سياق كلام بر مى آيد، تتمۀ خطاب اخير رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» است، كه به وى مى فرمود: «قُل كَفَى بِاللّهِ شَهِيداً بَينِى وَ بَينَكُم: بگو خدا گواه ميان من و شما است»، و در نتيجه معلوم مى شود آيه مورد بحث، كنايه از اين است كه ديگر حجت بر ايشان تمام شده و ضلالتشان حتمى گشته و ديگر اميدى به هدايتشان نيست.
بنابراين، خلاصه معناى آيه اين مى شود كه:
اى رسول من! به مخالفان اعلام كن كه ديگر حرفى با ايشان ندارى و ديگر عليه ايشان احتجاج و استدلال نخواهى داشت. زيرا هدايت كار خدا است، كه هيچ كس در آن شركت ندارد. پس هر كس كه خدا هدايتش كند، تنها او راه را يافته است و بس، و كسى كه خدا گمراهش كرده باشد و به راهش نينداخته باشد، تو اى رسول من، هرگز ياورى به غير خدا برايش نخواهى يافت و خدا هم كه ايشان را هدايت نمى كند. پس نه خدا ايشان را هدايت مى كند و نه غير خدا ياوران ديگرى دارند. ديگر چه جاى بگومگوى با ايشان است؟ پس بيش از اين خود را به اميد هدايت شدن ايشان، به زحمت نينداز.
از همين جا مى توان فهميد كه اين كه بعضى گفته اند: «آيه مورد بحث، كلامى جداگانه و ابتدایى است و كلمۀ «بگو» ى ديگرى از اول آن حذف شده»، گفتار صحيحى نيست.
و اگر يار و ياور را به طور جمع آورده و فرموده: «أولِيَاء»، با اين كه اگر مفرد آورده بود، مبالغه بيشترى را داشت، براى اشاره به اين بود كه اگر به غير خدا ياور ديگرى داشته باشند، ناگزير اين ياور، يا همان بت هاى ايشان است، كه خود بسيار زيادند، و يا ساير اسباب مادى عالَم است، كه آن ها نيز زيادند.
و در اين كه فرمود: «وَ مَن يَهدِ اللّهُ فَهُوَ المُهتَد»، التفات از تكلم با غير (ما) به غيبت (او) را به كار برده، و گرنه جا داشت بفرمايد: «وَ مَن نَهدِهِ فَهُوَ المُهتَد: هر كه ما او را هدايت كنيم، راه يافته است». چون هم قبل از اين جمله سياق، سياق تكلم بود و مى فرمود: ما از آسمان ملكى رسول مى فرستاديم، و هم سياق جمله بعد كه مى فرمايد «وَ نَحشُرُهُم: و ما ايشان را كر و كور محشور مى كنيم».
و در وسط اين دو سياق، ناگهان سياق را به غيبت تبديل نموده، فرمود: «و هر كه خدا او را هدايت كند»، و جهت اين تبديل سياق، شايد اين باشد كه اگر تبديل نمى كرد و مى فرمود: «هر كه ما هدايتش كنيم، و هر كه ما گمراهش سازيم»، باعث مى شد كه شنونده گمان كند ملائكه هم در هدايت و گمراهى بندگان دخالت دارند، و در اين دو امر، با خدا شريك اند، و آن وقت، آيه مشتمل بر تناقض گويى مى شد. براى اين كه دنبال همين جمله دارد: «فَلَن تَجِدَ لَهُم أولِيَاءَ مِن دُونِهِ: به غير از خدا، هرگز ولىّ و ياورى براى ايشان نخواهى يافت». يعنى خواهى ديد ايشان كه ملائكه را اولياى خود مى پندارند و آن ها را معبود خود خيال كرده و مى پرستند، به غير خدا، اولياى ديگرى ندارند.
و جملۀ «وَ نَحشُرُهُم يَومَ القِيَامَةِ عَلَى وُجُوهِهِم»، تا آخر دو آيه، معنايش روشن است. زيرا كلمۀ «عُمى» و «بُكم» و «صُم»، جمع «أعمَى» و «أبكَم» و «أصَم»، به معناى كوران و لالان و كران است، و كلمۀ «خَبَت»، از «خبو النار»، به معناى سكونت و آرام شدن شراره آتش است. كلمۀ «سَعِير» هم، به معناى زبانه آتش است. پس معناى آيه، اين است كه: هرگاه زبانه هاى آتش فرو نشست، دوباره افروخته ترش مى كنيم.
معناى جمله: «قَادِرٌ عَلَى أن يَخلُقَ مِثلَهُم»
«أَوَ لَمْ يَرَوْا أَنَّ اللَّهَ الَّذِى خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَ الاَرْض قَادِرٌ عَلى أَن يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ...»:
«كَفُور»، به معناى جحود و هر دو، به معناى انكار از درِ لجبازى است. و اين آيه، احتجاجى است از خداى سبحان، بر مسأله قيامت و زنده شدن بعد از مرگ، عليه كسانى كه آن را بعيد مى شمردند. چون زنده شدن بدن بعد از متلاشى گشتن را محال پنداشته، مى گفتند: «ءَإذَا كُنَّا عِظَاماً وَ رُفَاتاً ءَإنّا لَمَبعُوثُونَ خَلقاً جَدِيداً: آيا بعد از آن كه به صورت اسكلتى در آمديم، و آن اسكلت هم متلاشى و پوسيده شد، دوباره با خلقت جديدى مبعوث مى شويم»؟
خداى تعالى، در پاسخشان مى فرمايد: خلقت بدن در نخستين بار، دليل بر اين است كه چنين چيزى ممكن است، و وقتى ممكن شد، ديگر فرقى ميان بارِ اول و بارِ دوم نيست. و خلاصه همين كه خود شما در اين دنيا هستيد و بدنى زنده داريد، دليل بر اين است كه چنين خلقتى محال نيست، و وقتى محال نشد، ديگر چه فرقى ميان اين بار و بار ديگر است.
بيان اين كه: انسان مبعوث در قيامت، عين انسان دنيايى است، نه مانند او
در اين جا ممكن است به ذهن برسد كه: خداوند، خلقت بعدى را مثل خلقت قبلى دانسته، نه عين آن، پس يك فرد بشر در قيامت، مثل آن فردى است كه در دنيا بوده، نه خود او؟
در جواب مى گوييم: تشبيه و مانند بودن، تنها در بدن است كه مورد انكار منكران بود، نه جان آدمى كه حافظ وحدت و شخصيت انسان، هم در اين دنيا و هم در آخرت است، و بدان جهت انسان آخرتى، عين انسان دنيوى است، نه مانند آن.
آرى، ملاك يكى بودن حسين، فرزند تقى، در دنيا و آخرت، همان نفس انسانى اوست كه آن هم، نزد خداى سبحان محفوظ است و با مُردن، معدوم و باطل نمى گردد، و وقتى آن نفس به بدن جديد در آخرت تعلق گرفت، باز اين بدن، همان بدن حسين در دنيا خواهد شد. همچنان كه در خود دنيا هم، چند بار بدنش با همه اجزايش عوض شد و او، همچنان حسين، پسر تقى بود.
خواهى پرسيد كه: چه دليل قرآنى بر اين معنا داريد؟
در جواب مى گوييم: آيه شريفه: «وَ قَالُوا ءَإذَا ضَلَلنَا فِى الأرضِ ءَإنّا لَفِى خَلقٍ جَدِيدٍ بَل هُم بِلِقَاءِ رَبِّهِم كَافِرُونَ * قُل يَتَوَفَّيكُم مَلَكُ المَوتِ الَّذِى وُكِّلَ بِكُم»، كه در پاسخ كسانى كه گفتند: «آيا بعد از نابود شدن بدن و متفرق گشتن تار و پود آن، دوباره به خلقت جديدى خلق مى شويم»، فرموده كه: شما بعد از مرگ، نه متفرق مى شويد و نه نابود مى گرديد، بلكه آن ملك الموتى كه موكّل بر شما است، شما را به تمام و كمال مى گيرد و حفظ مى كند، و اما آن كه در قبر مى پوسد و تار و پودش متلاشى مى گردد، آن بدن خاكى شما است، كه تجديد بناى آن براى خدا آسان است، همان طور كه بارِ اول بنا نمود.
اين آيه، دليل بر اين بود كه حقيقت آدمى، همان نفس اوست، كه آن هم، نزد خدا محفوظ است. و اما دليل بر اين كه انسان مبعوث در قيامت، عين انسان در دنيا است، نه شخص ديگرى مانند آن، همه آيات قيامت است كه آن را بازگشت انسان به سوى خدا مى داند، و زنده شدنش را، زنده شدن آن انسان و حساب و مجازات و پاداشش را، حساب و مجازات و پاداش همان انسان مى داند.
پس از آنچه گفته شد، معلوم گرديد كه: جملۀ «يَخلُقَ مِثلَهُم» نمى خواهد بفرمايد انسان مخلوق در آخرت، شخصى نظير انسان دنيا است، بلكه مقصود، همان معنايى است كه گفته شد. و اگر مانند بودن اين بدن و آن بدن را به ميان آورد، و نتيجه اش آن شد كه پاى مماثله به ميان آيد، بدين جهت بود كه خواست جواب درست مقابل متن اشكال باشد. چون اشكال ايشان كه گفتند: «آيا وقتى اسكلت و سپس خاك شديم، دوباره به خلقت جديدى مبعوث مى شويم»؟ همه مربوط به شؤون بدن مُرده بود، نه مربوط به حقيقت انسان، و وقتى از حقيقت انسان، يعنى نفس آدمى قطع نظر شود، مماثله صحيح است. يعنى بدن آخرتى، نظير و مثل بدن دنيايى است، هرچند كه با در نظر گرفتن نفس، عين هم اند.
بعضى از مفسران گفته اند كه : مراد از كلمۀ «مِثلَهُم»، خود آنان است، نه مانند ايشان، همچنان كه ما نيز به يكديگر مى گوييم: «مثل تو كسى چنين كارى نمى كند». يعنى: تو هم چنين كارى نمى كنى. وليكن اين توجيه بى اشكال نيست و جاى مناقشه در آن هست.
و ظاهر اين است كه: در عبارت مذكور، مراد از «مثل»، همان مثل است، نه «عين»، و عنايت در اين تعبير، به اين است كه بفهماند كسى كه مثل توست، يعنى صفات تو را دارد و روح تو را و خصائص تو را دارد، اين كار را نمى كند. پس تو هم كه مثل او هستى، نبايد چنين كار را بكنى. پس در اين تعبير كنایى فعل نفى شده، اما با نفى سببش، كه همان صفت باشد و اين جور كنايه آوردن، مؤكدتر است از اين كه صريحا بگويد تو اين كار را مكن.
و جملۀ «وَ جَعَلَ لَهُم أجَلاً لَا رَيبَ فِيه»، ظهور در اين دارد كه مراد از «اجل»، همان مرگ است. زيرا كلمه مزبور، دو قسم استعمال دارد: يكى مدت زندگى، از حين ولادت تا مرگ. و يكى هم، سرآمد زندگى كه مقارن با مرگ است. به هر معنا كه باشد، مرگ را شامل است. و اگر در اين جمله، مرگ را يادآورى مى نمايد، به منظور عبرت گرفتن كفار است، تا شايد از جرأت و جسارت بر خدا و تكذيب آيات او، دست بردارند و بدانند كه خداى تعالى، مى تواند ايشان را دوباره زنده نموده، انتقام كردار زشتشان را بگيرد.
بنابراين، جمله: «وَ جَعَلَ لَهُم أجَلاً لَا رَيبَ فِيه»، ناظر به جملۀ «ذَلِكَ جَزَاؤُهُم بّأنَّهُم كَفَرُوا بِآيَاتِنا» مى باشد، كه در صدر آيه قرار داشت و آيه، آن معنایى را مى دهد كه آيه: «وَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا سَنَستَدرِجُهُم مِن حَيثُ لَا يَعلَمُون... أوَ لَم يَنظُرُوا فِى مَلَكُوتِ السَّمَاوَاتِ وَ الأرضِ... وَ أن عَسَى أن يَكُونَ قَدِ اقتَرَبَ أجَلُهُم فَبِأىِّ حَدِيثٍ بَعدَهُ يُؤمِنُون» در مقام افاده آن است.
اين معنا استظهارى است كه ما از آيه مورد بحث كرديم.
بعضى از مفسران احتمال داده اند كه: مراد از «اجل»، روز قيامت باشد، وليكن اين معنا، با سياق آيه سازگار نيست. براى اين كه قبل از اين جمله، داستان انكار معاد را از ايشان نقل مى كرد، و عليه آن احتجاج مى كرد كه خدا قادر است دوباره زنده شان كند، و در چنين زمينه اى، مناسب نيست قيامت را مسلّم و «لَا رَيبَ فِيه» بگيرد.
و نظير اين كلام، گفتار بعضى ديگر است كه جملۀ «وَ جَعَلَ لَهُم أجَلاً لَا رَيبَ فِيه» را يك احتجاج ديگرى براى اثبات معاد دانسته اند.
و به هرحال، چه مراد از «اجل»، روز مرگ باشد و چه روز قيامت، خيلى مهم نيست، چون نتيجه اى ندارد. فقط خواستيم بگویيم اين احتجاج خالى از تكلف نيست.
«قُل لَّوْ أَنتُمْ تَمْلِكُونَ خَزَائنَ رَحْمَةِ رَبّى إِذاً لاَمْسكْتُمْ خَشيَةَ الانفَاقِ وَ كانَ الانسَانُ قَتُوراً»:
كلمۀ «قَتُور»، به معناى بخيل تفسير شده، البته بخيلى كه بخل را به نهايت رسانده باشد. و در مجمع البيان گفته: كلمۀ «قتر»، به معناى تنگى است، و «قَتُور»، مبالغه در همان معنا است. و وقتى گفته مى شود: «قَتَرَ يَقتُرُ»، و يا «تَقَتَّرَ»، و يا «أقتَرَ»، و يا «قَتَّرَ»، در همۀ آن ها، معنا يكى است و آن، اين است كه فلانى در خرج كردن امساك مى كند.
خداى تعالى، در آيه مورد بحث، كفار را بر آن معنایى كه در آيه: «وَ مَا مَنَعَ النَّاسَ أن يُؤمِنُوا إذ جَاءَهُمُ الهُدَى إلّا أن قَالُوا أبَعَثَ اللّهُ بَشَراً رَسُولاً» گذشت. يعنى: بر جلوگيرى و كارشكنى در پيشرفت دعوت انبياء «عليهم السلام» بر منع از رسالت بشر توبيخ مى نمايد، و معناى خود آيه روشن است.
بحث روايتى
در تفسير عياشى، از مسعدة بن صدقه، از امام صادق «عليه السلام» روايت شده كه فرمود: «شفاء»، همه در علم قرآن است، زيرا اين خداى تعالى است كه مى فرمايد: «مَا هُوَ شِفَاءٌ وَ رَحمَةٌ لِلمُؤمِنين...».
و در كافى، به سند خود، از سفيان بن عيينه، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه به من فرمود: نيت، از عمل بهتر است و اصلا نيت، عمل است. آنگاه اين كلام خداى عزوجل را قرائت نمود كه مى فرمايد: «كُلٌّ يَعمَلُ عَلَى شَاكِلَتِه». يعنى: هر كسى بر طبق نيت خود عمل مى كند.
مؤلف: اين كه امام فرمود: «اصلا نيت، عمل است»، اشاره به اتحاد آن دو دارد، و اين كه اتحاد نيت و عمل، اتحاد عنوان و معنون است.
و در همان كتاب، به سند خود، از ابوهاشم روايت كرده كه گفت: امام صادق «عليه السلام» فرمود: اين كه اهل آتش هميشه در آتش خواهند بود، بدين جهت است كه نيتشان در دنيا اين بود كه براى هميشه گناه و نافرمانى خدا بكنند،
و همچنين اگر اهل بهشت هميشه در بهشت بمانند، براى اين است كه نيتشان در دنيا اين بوده كه هميشه خدا را اطاعت كنند. پس به خاطر نيت است كه آن دسته و اين دسته مخلدند. آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود: «كُلٌّ يَعمَلُ عَلَى شَاكِلَتِه»، و فرمود: يعنى هر كس بر طبق نيتش، عمل مى كند.
مؤلف: اين روايت، اشاره به رسوخ ملكات در نفس است. رسوخى كه باعث مى شود نفس، استعداد مقابل را از دست بدهد.
توضيح اين كه: نفس، در بدو خلقتش، استعداد نيك و بد، هر دو را داشت، ولى وقتى ملكه يكى از آن دو، در آن رسوخ نمود، استعداد آن ديگرش به كلى باطل مى شود. عياشى هم، در تفسير خود، اين روايت را از ابوهاشم، از آن جناب نقل كرده است.
چند روايت درباره شأن نزول آيه: «يَسئَلُونَكَ عَنِ الرُّوح...»
و در الدرّ المنثور است كه: احمد و ترمذى (كه ترمذى، حديث را صحيح دانسته) و نسائى و ابن منذر و ابن حبان و ابوالشيخ، در كتاب عظمت و حاكم (كه وى نيز، روايت را صحيح دانسته)، و ابن مردويه و ابونعيم و بيهقى، هر دو در كتاب دلائل خود، همگى نامبردگان در ذيل آيه: «يَسئَلُونَكَ عَنِ الرُّوح»، از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت:
قريش به يهوديان مراجعه كردند كه از امور دينى چيزى به ما ياد دهيد تا از اين مرد بپرسيم، شايد از جواب به ما عاجز مانده، زبانش از ما كوتاه گردد.
يهوديان گفتند: از او از «روح» بپرسيد. ايشان، از آن جناب پرسيدند كه: روح چيست؟ اين آيه نازل شد: «يَسئَلُونَكَ عَنِ الرُّوح قُلِ الرُّوحُ مِن أمرِ رَبِّى وَ مَا أُوتِيتُم مِنَ العِلمِ إلّا قَلِيلاً».
وقتى اين آيه را در پاسخ شنيدند، گفتند: اتفاقا ما علم بسيارى داريم، ما تورات داريم، و هر كه تورات داشته باشد، چيز بسيارى دارد.
در پاسخ اين سخنشان، اين آيه نازل شد: «قُل لَو كَانَ البَحرُ مِدَاداً لِكَلِمَاتِ رَبِّى لَنَفِدَ البَحرُ قَبلَ أن تَنفَدَ كَلِمَاتُ رَبِّى وَ لَو جِئنَا بِمِثلِهِ مَدَداً».
مؤلف: به طريق ديگرى، از عبداللّه بن مسعود و از عبدالرحمان بن عبد اللّه بن امّ الحكم روايت شده كه: اصلا سؤال نامبرده را خود يهود و در مدينه، از آن جناب كرده اند، و آيه هم، در جواب آن، در مدينه نازل شده، وليكن مكّى بودن سوره و همچنين وحدت سياق آيات آن، با اين روايت سازگار نيست.
و در همان كتاب است كه: ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و ابن انبارى، در كتاب «اضداد»، و بيهقى، در كتاب «اسماء و صفات»، از على بن ابی طالب «عليه السلام» روايت كرده اند كه در ذيل آيه: «وَ يَسئَلُونَكَ عَنِ الرُّوح» فرموده:
«روح»، يكى از فرشتگان است، كه هفتاد هزار روى دارد و هر رويش، هفتاد هزار زبان دارد و هر زبانش، با هفتاد هزار لغت حرف مى زند و خدا را تسبيح مى كند، و خداى تعالى، از هر تسبيح او، فرشته اى خلق مى كند كه تا روز قيامت با فرشتگان پرواز مى نمايد.
مؤلف: از جنس ملك بودن روح، با ظاهر عده اى از آيات قرآنى نمى سازد. چه ظاهر بسيارى از آيات اين است كه «روح»، خود يك نحوه مخلوقى است كه فرشته آن را نازل مى كند. مانند آيه: «يُنَزِّلُ المَلَائِكَةَ بِالرُّوحِ مِن أمرِه»، و آياتى ديگر. و همچنين با روايات هم نمى سازد.
و ما در تفسير جملۀ «يُنَزِّلُ المَلَائِكَةَ بِالرُّوحِ مِن أمرِه»، در سوره «نحل»، حديثى از على «عليه السلام» نقل كرديم كه ملك بودن روح را انكار مى كرد، و به همين آيه استدلال فرمود: بنابراين عبرت در مسأله «روح»، به رواياتى است كه اينك از نظر شما مى گذرد.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |