تفسیر:المیزان جلد۱۰ بخش۲۹
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
امر در جملۀ «بُعداً لِلقَومِ الظَّالِمِين» كه تقديرش «ابعَدُوا بُعداً» است، نيز مانند دو امر قبل از آن، يعنى «إبلَعِى و أقلِعِى»، امر تكوينى خداى تعالى بوده، نه امر تشريعى، كه گفتيم امر تكوينى او، عين ايجاد و انفاذ اوست.
پس همين كه اين امرها از مقام ربوبى صادر شد، بلافاصله زمين و آسمان به خروش آمدند، و قوم نوح غرق گشتند و در نتيجه، در دنيا گرفتار خوارى و در آخرت، مبتلا به خسران شدند. هر چند كه از وجهى ديگر، اين امر از جنس امرى تشريعى بوده، زيرا متفرع بر مخالفت قوم بوده.
ساده تر بگويم: از آن جا كه قوم نوح دستور الهى به ايمان و عمل صالح را مخالفت كردند، نتيجه و فرعش اين شد كه خداى تعالى، با امرى تكوينى كه از مخالفت امرى تشريعى نشأت گرفته بود، آن فرامين را صادر فرمود تا جزاى آنان، در برابر تكبر و استعلايشان، بر خداى عزوجل باشد.
و در چشم پوشى از ذكر فاعل در سه جملۀ «وَ قِيلَ يَا أرضُ...»، و جملۀ «وَ قُضِىَ الأمرُ»، و جملۀ «وَ قِيلَ بُعداً...» در خصوص آيه مورد بحث، وجه ديگرى هست كه مشترك است بين هر سه و آن، اين است كه اين امور سه گانه، به قدرى عظيم و دهشت آور است كه كسى جز خداى تعالى، قادر به ايجاد آن نيست و چون هر شنونده اى مى داند كه فاعل آن ها، خداى واحد قاهرى است كه در امرش شريك ندارد. لذا فاعل را ذكر نفرمود. چون ذكر فاعل، براى اين است كه ذهن شنونده، جاى ديگر نرود، ولى در اين گونه امور، ذهن كسى متوجه غير خداى تعالى نشده و فاعل براى كسى مشتبه نمى گردد.
و خلاصه كلام اين كه: همه مى دانند كار، كار خداى تعالى است. چه نامش برده بشود و چه نشود.
در جملۀ «غِيضَ المَاءُ» نيز، فاعل آن كه زمين است به همين جهت ذكر نشده، چون وقتى گفته مى شود: «آب فرو رفت»، همه مى دانند كه زمين آن را فرو برده.
و همچنين در جملۀ «وَ استَوَت عَلَى الجُودِى»، به خاطر معلوم بودن فاعل كه سفينه باشد، آن را حذف كرد و نفرمود: «وَ استَوَت السَّفِينَةُ عَلَى الجُودِى». و باز به خاطر همين نكته فرمود: «دورى نصيب ستمكاران باد»، و نام ستمكاران را نبرد. چون براى شنونده معلوم بود كه منظور، همان قوم نوح است و نيز نام نجات يافتگان را نبرد، چون شنونده مى دانست نجات يافتگان، نوح و همراهان وى در كشتى بودند.
نكات ادبى در آيه: «وَ قُيلَ يَا أرضُ ابلَعِى مَائَكَ وَ يَا سَمَاءُ أقلِعِى...»
آرى، اين آيه در بلاغت عجيبى كه از حيث سياق داستان دارد، به آن حدّ رسيده كه در آن، به جز نام آسمانى كه باران هايش را نازل مى كند و زمينى كه چشمه هايش مى جوشد، و آب را فرو مى برد و سفينه اى كه در امواج دريا به حركت در مى آيد و امرى كه انفاذ شده و قوم ستمگرى كه غرق شدند، نيامده. (و با كوتاهى عبارتش مى فهماند) اگر آب فروكش شده زمين آن را فرو برده، و اگر چيزى بر كوه جودى نشسته، كشتى نوح بوده. و اگر به زمين فرمان داده شده كه «إبلَعِى»، و به آسمان كه «أقلِعِى»، فرمانده خداى سبحان بوده.
و اگر گفته شده: «بُعداً لِلقَومِ الظَّالِمِين: دورى بهره ستمگران باد»، گوينده اش خداى عزّ اسمه بوده و قوم ستمگر، همان قومى بودند كه عذاب بر آن ها گذرا شده، و اگر گفته شده: «قُضِىَ الأمرُ: امر گذرا شد»، گذرا كننده امر، خدا و امر گذرا شده آن، امر هلاكتى بوده كه خداى تعالى، به نوح وعده اش را داده و او را نهى كرده بود از اين كه درباره آن امر، به درگاهش مراجعه كند.
و اگر بعد از فرمان «إبلَعِى» به زمين، فرمان «أقلِعِى» را به آسمان داده، منظور از اقلاع آسمان، اين بوده كه از ريختن آب باز ايستد و ديگر نبارد.
بنابراين، در آيه كريمه، اجتماع اسباب ايجاز - كوتاه گویى - و توافق لطيفى در بين آن اسباب وجود دارد، همان طور كه آيه شريفه، در موقف عجيبى از بلاغت معجزه آساى قرآنى قرار دارد. بلاغتى كه عقل را حيران و دهشت زده مى كند. گو اين كه همه قرآن بلاغتى معجزه آسا دارد، ليكن خصوص اين آيه شريفه، آن قدر بليغ و مشتمل بر نكاتى ادبى است، كه رجال ادب و متخصصان بلاغت، پيرامون خصوص اين آيه بحث ها كرده، و در آب هاى بيكران اين دريا شناوری ها نموده، لؤلؤهايى استخراج نموده اند. تازه خود آنان، در آخر اعتراف كرده اند كه آنچه استخراج كرده اند، در مَثَل، نظير مشتى آب از دريایى بيكران و يا مشتى ريگ از بيابانى ريگزار است.
«وَ نَادَى نُوحٌ رَّبَّهُ فَقَالَ رَبِّ إِنَّ ابْنى مِنْ أَهْلى وَ إِنَّ وَعْدَك الْحَقُّ وَ أَنت أَحْكَمُ الحَْاكِمِينَ»:
اين آيه شريفه، دعایى است كه نوح براى پسرش كرده. البته آن پسرى كه از سوار شدن بر كشتى تخلف ورزيد، و آخرين بارى كه نوح او را ديد، همان روزى بود كه با ياران خود سوار بر كشتى شد، و ديد كه او در كنارى ايستاده. صدايش زد كه: پسرم! بيا سوار كشتى شو، ولى او نپذيرفت و بعد از آن كه طوفان شروع شد و موج بين او و پسرش حائل شد، در اين هنگام، به خيال اين كه او نيز مانند ساير فرزندانش، به خدا ايمان دارد و چون قبلا از خداى تعالى اين وعده را شنيده بود كه اهل او را نجات مى دهد، لذا او را صدا زد، و گرنه اين كار را نمى كرد.
و اگر در آيه شريفه آمده كه: «وَ نَادَى نُوحٌ رَبَّهُ: نوح، پروردگار خود را نداء كرد». و نفرموده: «وَ سَئَلَ نُوحٌ رَبَّهُ: نوح از پروردگار خود درخواست كرد». و يا «وَ قَالَ نُوحٌ: نوح گفت». و يا «وَ دَعَا نُوحٌ: نوح دعا كرد»، براى اين است كه نوح «عليه السلام» در آن لحظه، دچار اندوه شديدى از هلاكت فرزند خود بوده.
و از اين تعبير مى فهميم كه آن جناب، صداى خود را به استغاثه و دعا بلند كرده و اين عكس العمل از كسى كه دچار اندوه شديد باشد، امرى طبيعى است، و درخواست نوح از خداى تعالى، كه جملۀ «وَ نَادَى نُوحٌ رَبَّهُ فَقَالَ رَبِّ إنَّ ابنِى مِن أهلِى...»، آن را بيان مى كند. هر چند كه در اين آيات، بعد از جملۀ «وَ استَوَت عَلَى الجُودِى...» آمده، و هر چند ظاهرش اين است كه اين استغاثه و دعاى نوح، بعد از غرق شدن كفار و فرو نشستن طوفان بوده، ليكن مقتضاى ظاهر حال، اين است كه استغاثه وى، بعد از حائل شدن موج بين او و فرزندش واقع شده باشد.
پس اگر در اين آيات، آن استغاثه را بعد از تمام شدن ماجرا ذكر كرده، براى اين بوده كه به بيان همه جزئيات داستان در يك جا عنايت داشته، جزئياتى كه همه اش، هول انگيز است، تا نخست اصل داستان را به طور كامل در يك آيه بيان كند و سپس به بعضى جهات باقيمانده بپردازد.
نوح «عليه السلام»، فرستاده خداى تعالى و يكى از انبياى اولواالعزم - يعنى صاحب شريعت - بوده، و چنين كسى به طور مسلّم، عالِم به مقام خداى تعالى و عارف به آن و بصير به موقف عبوديت خود بوده. علاوه بر همه اين ها، ظرف گفتگويى كه نوح با پروردگارش داشته، ظرف معمولى نبوده،
بلكه ظرفى بوده كه آيات ربوبيت خداى تعالى و قهر و غضب الهى به حدّ اكمل ظهور يافته و تمام دنيا و اهل دنيا در زير آب فرو رفته و غرق شده اند، و از ساحت عظمت و كبريایى خداى تعالى نداء شده كه: ستمكاران از رحمت من دور شوند.
در چنين جوّى، چطور ممكن است نوح «عليه السلام» براى پسرش دعا كند؟ و ادب عبوديت، چگونه اجازه مى دهد كه او، خواست دل خود را كه همان نجات فرزند است، به طور صريح و پوست كنده، در ميان بگذارد؟
لذا مى بينيم كه آن جناب، رعايت ادب را نموده و سخن خود را در قالب سؤال و استفسار از حقيقت امر بيان كرده، و نخست وعده اى را كه خداى تعالى قبلا، يعنى هنگام سوار كردن مؤمنان و جفت جفت حيوانات در كشتى داده بود كه اهل او را نجات مى دهد، به زبان آورد.
از سوى ديگر، براى آن جناب كفر فرزند ثابت نشده بود، بلكه اهل آن جناب، حتّى همين فرزندش (البته غير از همسرش) به ظاهر مؤمن بودند. و اگر فرزند مذكور وى، بر خلاف آنچه نوح «عليه السلام» مى پنداشت كافر بود، به طور مسلم او را براى سوار شدن به كشتى نمى خواند و چنين درخواستى را از خداى تعالى نمی كرد. براى اين كه خود آن جناب، قبلا كفار را نفرين كرده و از خداى تعالى خواسته بود كه ديّارى از كافران را بر روى زمين زنده نگذارد.
پس همه اين ها، شاهد بر آن است كه او، پسر مورد بحثش را مؤمن مى پنداشته، و اگر آن پسر سوار كشتى نشده و با دستور پدر مخالفت كرد، صرف اين مخالفت كفر آور نيست، بلكه تنها معصيتى است كه مرتكب شده بوده.
و به خاطر همه اين جهات بود كه نوح «عليه السلام» گفت: «رَبِّ إنَّ ابنِى مِن أهلِى وَ إنَّ وَعدَكَ الحَقُّ»، پس وعده پروردگارش را ياد كرد و به ضميمه اين يادآورى گفت: پسرم اهل من است. و اين خطاب را با كلمۀ «رَبِّى» ادا كرد تا رحمت پروردگارش را به سوى خود جلب كند. چون اين كلمه، بر استرحام و طلب رحم و شفقت دلالت دارد.
و نيز گفت: «ابنِى» كه در آن «ابن»، به «ياء» متكلم اضافه شده، تا حجتى باشد بر كلمۀ «مِن أهلِى»، و در حقيقت گفته باشد كه اين جوان، اهل من است، زيرا پسر من است. و اين كه جملۀ «وَ إنَّ وَعدَكَ الحَقُّ» را با «إنّ» و «لام جنس» تأكيد كرد - با اين كه ممكن بود بگويد: «وَ وَعدَكَ حَقٌّ» - براى اين بود كه با آوردن حرف «إنّ» و الف و لام جنس، حق ايمان را اداء كرده باشد.
و اين دو جمله، يعنى جملۀ «إنَّ ابنِى مِن أهلِى»، و جملۀ «وَ إنَّ وَعدَكَ الحَقُّ»، وقتى به يكديگر منضم شوند، نتيجه مى دهند كه بايد پسرش نجات يابد، و جا داشت خود آن جناب، نتيجه گيرى نموده، بگويد: پس او را نجات ده، ليكن از اين دو جمله اش نتيجه گيرى نكرد، تا در مقام عبوديت، رعايت ادب را كرده باشد. و چون هيچ كس به جز خداى تعالى، صاحب حكم نيست، حكم حق و قضاى فصل را به خداى تعالى واگذار نموده، تا در برابر حكم او تسليم باشد. و لذا در آخر كلامش گفت: «وَ أنتَ أحكَمُ الحَاكِمِينَ».
با در نظر گرفتن نكات بالا، معناى آيه چنين مى شود:
«اى پروردگار من! پسرم اهل من است، و وعدۀ تو، حق است. آن هم كلّ حق و به تمام معناى حق، و همين حق بودن وعده ات، دليل بر اين است كه تو او را به عذاب قوم كافر نگرفته و غرقش نمى كنى. ولى با همه اين احوال، حكم حق به دست تو است و تو احكم الحاكمينى».
گويا نوح «عليه السلام» با اين گفتار خود، خواسته است حقيقت امر را به وضوح بفهمد، و بيش از اين چند جمله كه خداى تعالى از او حكايت كرده، چيزى نگفته، و به زودى بيان كامل اين معنا مى آيد، إن شاء اللّه.
«قَالَ يَا نُوحُ إِنَّهُ لَيْس مِنْ أَهْلِك إِنَّهُ عَمَلٌ غَيرُ صالِحٍ فَلا تَسئَلْنِ مَا لَيْس لَك بِهِ عِلْمٌ ...»:
در اين آيه، خداى سبحان، راه صواب و وجه صحيح آنچه را كه نوح در كلامش آورده و گفته بود: «إنَّ ابنِى مِن أهلِى وَ إنَّ وَعدَكَ الحَقُّ...» بيان فرموده است. نوح «عليه السلام» مى خواست با گفتار خود، نجات پسرش را حتمى سازد و همان طور كه قبلا گفتيم، خداى تعالى، با جملۀ «إنَّهُ لَيسَ مِن أهلِكَ: او، اهل تو نيست»، اثر استدلال نوح را از بين برد.
مراد از اين كه پسر نوح «ع»، از اهل آن حضرت نبوده است
و منظور از اين كه فرمود: «او، اهل تو نيست» - و خدا داناتر است - اين است كه:
او، از آن افرادى كه خدا وعده نجاتشان را داده و فرموده بود: «اهل خودت را نيز سوار كشتى بكن» نيست. زيرا منظور از اهلى كه قرار است نجات يابند، اهل صالح تواند، ولى پسرت نيست. زيرا او در عين اين كه پسر و اهل تو است و اختصاصى به تو دارد، ولى صالح نيست، و لذا خداى تعالى، دنبال جملۀ «إنَّهُ لَيسَ مِن أهلِكَ» بلافاصله فرمود: «إنَّهُ عَمَلٌ غَيرُ صَالِحٍ: براى اين كه او از نظر عمل، غير صالح است».
اگر شما در اين جا بگوييد: لازمۀ اين مطلب اين است كه پسر نوح، از همسرش به وى بيگانه تر باشد، و به عبارتى ديگر، همسر نوح داخل در «أهل» او بوده و از پسر نوح به نوح نزديكتر باشد. براى اين كه همسر نوح در جملۀ «قُلنَا احمِل فِيهَا مِن كُلِّ زَوجَينِ اثنَينِ وَ أهلَكَ» داخل در كلمه اهل بود، ولى جملۀ استثنایى «إلّا مَن سَبَقَ عَلَيهِ القَولُ» او را استثناء كرد. يعنى موضوعا داخل بوده، بعد خارج شده، اما پسر نوح بنابه گفته شما اصلا موضوعا داخل در كلمه «أهل» نبوده، و بدون حاجت به استثناء، خارج بوده، و اين بعيد است.
در پاسخ مى گوييم: منظور از «أهل» در جملۀ «وَ أهلَكَ إلّا مَن سَبَقَ عَلَيهِ القَول»، «اهل»، به معناى اختصاص است. يعنى در جمله مزبور، دستور داده كه آن جناب، افرادى را كه به نحوى به وى اختصاص دارند، سوار بر كشتى كند، و منظور از مستثنا، يعنى جملۀ «مَن سَبَقَ عَلَيهِ القَول»، غير صالحين از خواص نوح «عليه السلام» است كه مصداقش، همسر و پسر آن جناب بوده.
و اما منظور از كلمۀ «اهل» در جملۀ «إنَّهُ لَيسَ مِن أهلِكَ»، خصوص صالحين از خواص نوح بود. چون طبق همان معنايى كه خود نوح در جملۀ «رَبِّ إنَّ ابنِى مِن أهلِى»، از كلمۀ «اهل» در نظر داشته، صالحين از خواصش بوده. زيرا گفتيم كه اگر غير صالحين را نيز در نظر مى داشت، كلمه «أهل»، شامل همسرش نيز مى شد و استدلالش باطل مى شد، دقت بفرماييد.
اين بود آنچه از ظاهر آيه به نظر ما مى رسيد، و مؤيد آن، پاره اى روايات است كه از امامان اهل بيت «عليهم السلام» رسيده كه إن شاء اللّه، در بحث روايتى آينده از نظر خواننده خواهد گذشت.
ولى مفسران، در تفسير اين آيه، معانى ديگرى آورده اند.
از جمله گفته اند: منظور از اين كه فرمود: «إنَّهُ لَيسَ مِن أهلِكَ»، اين است كه او بر دين تو نيست، چون كفر او، او را از اين كه مشمول احكام «اهل» شود، خارج كرد.
و اين تفسير، به جماعتى از مفسران نسبت داده شده، ولى تفسير درستى نيست. زيرا هر چند كه ساقط شدن كافر از اين كه اهل مسلمان باشد، در جاى خود مطلب درستى است، وليكن اين معنا از آيه شريفه استفاده نمى شود.
آرى، اگر كلمۀ «أهل» در همين جمله آمده بود، ممكن بود بگوييم: چنين معنايى منظور بوده، ليكن قبل از اين جمله، در كلام خود نوح «عليه السلام» نيز آمده بود. پس بايد هر دو را به يك معنا بگيريم و بگوييم همان معنايى كه نوح «عليه السلام»، از كلمه «أهل» براى پسرش اثبات كرده، خداى تعالى، همان معنا را نفى نموده، و نوح در كلام خود، منظورش از كلمه «أهل»، اختصاص و صلاحيت بوده، هر چند كه صلاحيت مستلزم ايمان نيز هست. ولى آن جناب در اين صدد نبوده كه اثبات كند پسرش مؤمن و غير كافر است، مگر اين كه منظور اين مفسران، همان معنايى بوده باشد كه ما قبلا در آن سؤال و جواب توضيح داديم.
و از آن جمله، اين است كه گفته اند: آن پسرى كه از سوار شدن بر كشتى تخلف كرد، پسر واقعى نوح نبوده، بلكه در بستر زناشویى او متولد شده بود، و نوح خيال مى كرد او، واقعا پسر خودش است، و خبر نداشته كه همسرش به ناموس وى خيانت كرده - و از مردى بيگانه باردار شده - خداى تعالى، در جملۀ «إنَّهُ لَيسَ مِن أهلِك»، آن جناب را متوجه به حقيقت امر نموده است. و اين تفسير به «حسن» و «مجاهد»، نسبت داده شده.
اين نيز درست نيست. زيرا اولا، نسبت ننگ به ساحت مقدس انبياء دادن، امرى است كه ذوق آشناى با كلام خداى تعالى آن را نمى پسندد، بلكه اين گونه امور را از ساحت مقدس انبياء دفع مى كند، و آن حضرات را از امثال اين اباطيل منزّه مى داند.
و ثانيا، اين مطلبى است كه لفظ آيه به طور صريح بر آن دلالت ندارد و حتى ظهورى هم در آن ندارد. زيرا ما در اين قسمت از داستان نوح «عليه السلام»، جز اين جمله كه مى فرمايد: «إنَّهُ لَيسَ مِن أهلِكَ إنَّهُ عَمَلٌ غَيرُ صَالِح»، چيز ديگرى نداريم. و اين عبارت، هيچ ظهورى در آن جسارتى كه مفسران نامبرده كرده اند، ندارد.
و اگر در آيه «إمرَأةَ نُوحٍ وَ امرَأةَ لُوطٍ كَانَتَا تَحتَ عَبدَينِ مِن عِبَادِنَا صَالِحَينِ فَخَانَتَاهُمَا»، نسبت «خيانت» به همسر نوح و همسر لوط داده، بيش از اين ظهور ندارد كه آن دو زن، با دشمنان شوهر خود، دوستى مى كرده اند، و اسرار شوهر خود را مخفيانه در اختيار دشمنان مى گذاشته و آنان را بر عليه همسران خود مى شورانيدند.
و از آن جمله، اين است كه گفته اند: پسر متخلّف، پسر صلبى خود نوح نبوده، بلكه پسر همسرش و ربيبش بوده. اين وجه نيز درست نيست.
زيرا اولا، در لفظ آيه هيچ دليلى بر آن نيست. و ثانيا، با تعليلى كه خداى تعالى براى جملۀ «او، اهل تو نيست» آورده و فرموده: «چون او عمل غير صالح است، نمى سازد». زيرا اگر واقعا آن پسر ربيب نوح بوده باشد، بايد خداى تعالى در تعليلش بفرمايد: «او، پسر تو نيست، زيرا پسر زن تو است».
منظور از اين كه پسر نوح «ع»، عملى غير صالح است
«إنَّهُ عَمَلٌ غَيرُ صَالِحٍ » - از ظاهر سياق بر مى آيد كه مرجع ضمير، همان پسر نوح باشد، و خود او، عمل غير صالح باشد. و اگر خداى تعالى، او را عمل غير صالح خوانده، از باب مبالغه است، همان طور كه وقتى بخواهى در عدالت زيد مبالغه كنى، می گويى: «زيد، عدالت است». يعنى آن قدر داراى عدالت است كه مى توان گفت او، خود عدالت است. همچنان كه آن شاعر گفته: «فَإنَّمَا هِىَ إقبَالٌ وَ إدبَارٌ: دنيا، اقبال و ادبار است». يعنى: داراى اقبال و ادبار است.
پس معناى جمله، اين است كه:
اين پسر تو، داراى عمل غير صالح است و از آن افرادى نيست كه من وعده دادم نجاتشان دهم. مؤيد اين معنا هم، قرائت قاريانى است كه كلمه «عمل» را به صورت فعل ماضى قرائت كرده و گفته اند: معنايش اين است كه اين پسر تو، در سابق، عمل ناشايست مرتكب شده است.
اين، آن چيزى است كه از ظاهر سياق استفاده مى شود. ولى بعضى از مفسران گفته اند: مرجع ضمير مذكور، سؤالى است كه از گفته نوح «عليه السلام» فهميده مى شود كه گفت: «رَبِّ إنَّ ابنِى مِن أهلِى»، و آن سؤال، عبارت است از: درخواست نجات. در نتيجه، معناى جملۀ «إنَّهُ عَمَلٌ غَيرُ صَالِحٍ»، اين مى شود كه اين درخواست تو، عملى غير شايسته است. زيرا درخواست چيزى است كه تو به آن آگاهى ندارى، و يك پيامبر سزاوار نيست پروردگار خود را، به مثل اين گونه درخواست ها خطاب كند.
و اين، از سخيف ترين تفسيرهايى است كه براى جمله مورد بحث شده. براى اين كه نه با جملۀ قبلش مى سازد و نه با جملۀ بعدش. نه با جملۀ «إنَّهُ لَيسَ مِن أهلِكَ: او، اهل تو نيست»، و نه با جملۀ «فَلَا تَسئَلنِ مَا لَيسَ لَكَ بِهِ عِلمٌ: چيزى را كه علمى به آن ندارى، درخواست مكن».
و اين ناسازگارى، روشن است و حاجت به توضيح ندارد، و اگر چنين معنايى منظور بود، حق كلام اين بود كه جملۀ دوم، قبل از جملۀ اول و متصل به كلام نوح آورده شود، و دنبال جملۀ «وَ أنتَ أحكَمُ الحَاكِمِين» بفرمايد: «لَا تَسئلنِ مَا لَيسَ لَكَ بِهِ عِلمٌ إنَّهُ لَيسَ مِن أهلِكَ».
علاوه بر اين، خواننده محترم توجه فرمود كه گفتيم منظور نوح «عليه السلام»، تقاضاى نجات فرزند نبود، بلكه صرفا مى خواست از حقيقت امر استفسار كند. البته اگر سخن او ادامه مى يافت و موج، بين او و فرزندش فاصله نشده بود، گفتارش به تقاضا كشيده مى شد.
«فَلَا تَسئَلنِ مَا لَيسَ لَكَ بِهِ عِلمٌ » - همان طور كه گفتيم، گويا كلام نوح «عليه السلام» كه گفت: «رَبِّ إنَّ ابنِى مِن أهلِى وَ إنَّ وَعدَكَ الحَقُّ»، در مظنّۀ اين بود كه دنبالش و پس از شنيدن جواب مساعد، نجات فرزند خود را تقاضا كند، كه عنايت الهى شامل حالش شد و نگذاشت از روى جهل درخواستى كند.
آرى، او اطلاع نداشت كه پسرش «اهل» او، يعنى اهل ايمان نيست، ولى تسديد غيبى (توجه خاص الهى)، بين او و آن درخواست نپخته و بيجايش حائل شد، و نهى «لَا تَسئَلنِ مَا لَيسَ لَكَ بِهِ عِلمٌ»، او را دريافت و با آوردن حرف «فاء» بر سر اين نهى، جمله را متفرع بر ماقبل كرد، و چنين معنايى به جمله داد كه:
«حال كه او اهل تو نيست، به علت اين كه او، عملى غير صالح است، و حالا كه تو راهى ندارى به اين كه به ايمان و يا كفر فرزندت علم پيدا كنى، پس زنهار كه به درخواست نجات پسرت مبادرت كنى، زيرا اين سؤال، چيزى است كه به حقيقت آن علم ندارى».
و صرف اين كه خداى تعالى، او را از تقاضایی كه حقيقت آن را نمى داند، نهى كرد، دليل نمى شود بر اين كه آن جناب چنين تقاضایى كرده، نه به طور استقلال و نه در ضمن جملۀ «رَبِّ إنَّ ابنِى مِن أهلِى». براى اين كه نهى از عملى، مستلزم اين نيست كه مخاطب به نهى، آن عمل را قبلا مرتكب شده باشد.
همچنان كه مى بينيم با اين كه پيامبر اسلام، كمترين توجهى به اموال دنيوى نداشته، با اين حال خداى تعالى، او را نهى مى كند از اين كه دل به دنيا بدهد، و مى فرمايد: «لَا تَمُدَّنَّ عَينَيكَ إلَى مَا مَتَّعنَا بِهِ أزوَاجاً مِنهُم». و حاشا از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، كه حبّ دنيا را در دل خود جاى داده و مفتون زر و زيور آن شده باشد.
تنها چيزى كه نهى در صحت تعلقش نياز دارد، اين است كه آن فعلى كه نهى، متعلق به آن مى شود، فعلى اختيارى باشد و ممكن باشد كه مكلف انجامش دهد، و آنچه از اين گونه افعال كه انبياء از انجام آن نهى شده اند، با اين كه معصوم از گناه هستند، تنها جنبه تسديد از ناحيه غيب دارد.
آرى، عصمت و تسديد، اين است كه خداى سبحان، مراقب اعمال آن حضرات باشد. هر گاه به صحنه اى نزديك شوند كه انسان در آن صحنه خطر لغزش دارد، آنان را متوجه راه صحيح و وجه صواب آن صحنه بسازد، و به سوى سداد و التزام طريق عبوديت بخواند.
اين، همان معنايى است كه آيه شريفه زير، آن را به پيامبر اسلام خاطرنشان مى كند و مى فرمايد: «وَ لَولَا أن ثَبَّتنَاكَ لَقَد كِدتَ تَركَنُ إلَيهِم شَيئاً قَليلاً * إذاً لَأذَقنَاكَ ضِعفَ الحَيَوةِ وَ ضِعفَ المَمَاتِ ثُمّ لَا تَجِدُ لَكَ عَلَينَا نَصِيراً». و به آن جناب خبر مى دهد كه او، وى را ثبات قدم داد، و نگذاشت به ركون و اعتماد كردن به كفار نزديك شود، تا چه رسد به اين كه ركون كند.
و نيز در جايى ديگر خطاب به آن جناب فرمود: «وَ لَولَا فَضلُ اللّهِ عَلَيكَ وَ رَحمَتُهُ لَهَمَّت طَائِفَةٌ مِنهُم أن يُضِلُّوكَ وَ مَا يُضِلُّونَ إلّا أنفُسَهُم وَ مَا يَضُرُّونَكَ مِن شَئٍ وَ أنزَلَ اللّهُ عَلَيكَ الكِتَابَ وَ الحِكمَةَ وَ عَلَّمَكَ مَا لَم تَكُن تَعلَم وَ كَانَ فَضلُ اللّهِ عَلَيكَ عَظِيماً».
دليل بر اين كه نهى مورد بحث، يعنى جملۀ «فَلَا تَسئَلنِ»، نهى از عملى است كه هنوز واقع نشده، سخن خود نوح «عليه السلام» است كه بعد از شنيدن اين نهى، عرضه مى دارد: «رَبَّ إنِّى أعُوذُ بِكَ أن أسَئَلَكَ مَا لَيسَ لِى بِهِ عِلمٌ». و اگر آن جناب قبلا درخواست بيجاى مزبور را كرده بود، جا داشت كه عرض كند: «رَبِّ إنّى أعُوذُ بِكَ مِن سُؤالِى هَذَا: پروردگارا، من از اين درخواستم به تو پناه مى برم»، تا مصدر مضاف به معمولش (درخواستم) تحقق و وقوع ارتكاب را برساند، نه اين كه بگويد: «پروردگارا، من به تو پناه مى برم از اين كه چنين و چنان كنم».
و نيز دليل بر اين كه نوح «عليه السلام»، آن درخواست بيجا را نكرده بوده، اين است كه خداى تعالى، بعد از نهى، يعنى جملۀ «فَلا تَسئَلنِ مَا لَيسَ لَكَ بِهِ عِلمُ» فرموده: «إنِّى أعِظُكَ أن تَكُونَ مِنَ الجَاهِلِين».
زيرا معناى اين جمله، اين است كه: من تو را نصيحت مى كنم و زنهارت مى دهم، كه با اين سؤالت از جاهلان مباشى. و اگر نوح «عليه السلام» در سخن خود، درخواست نجات فرزند را كرده بود، از جاهلان شده بود، براى اين كه درخواستى كرده بود كه از حقيقت و واقعيت آن آگاه نبوده.
و اگر بگویى: آوردن تعبير به اسم فاعل (جَاهِلِين)، استقرار در صفت جهل را مى رساند، و استقرار وقتى تحقق پيدا مى كند كه عمل جاهلانه مكرر از آدمى سر بزند، نه يك بار و دو بار. پس معلوم مى شود كه آن جناب، يك عمل جاهلانه را مرتكب شده و يك درخواست بيجا كرده است و خداى تعالى، در جمله مورد بحث، زنهارش مى دهد از اين كه بار ديگر اين گونه اعمال را مرتكب شود، و در نتيجه در اثر تكرار آن، متصف به صفت جهل گشته، از جاهلان شود.
در پاسخ مى گوييم: وزن فاعل از قبيل «جاهل» و امثال آن، دلالتى بر استقرار و تكرر ندارد. بله از ماده «جهل»، وزن فعولش اين دلالت را دارد، و اهل ادب گفته اند صيغه اى كه از اين ماده استقرار را مى رساند، جاهل نيست، بلكه جهول است. شاهدش هم، آيه مربوط به داستان «گاو» بنى اسرائيل است، كه بنى اسرائيل به موسى «عليه السلام» گفتند: «قَالُوا أتَتَّخِذُنَا هُزُواً»، و موسى در پاسخ فرمود: «أعُوذُ بِاللّهِ أن أكُونَ مِنَ الجَاهِلِينَ».
و شاهد ديگرش، آيه زير است كه دعاى يوسف را حكايت مى كند، كه عرضه داشت: «وَ إن لَا تَصرِف عَنِّى كَيدَهُنَّ أصبُ إلَيهِنَّ وَ أكُن مِنَ الجَاهِلِينَ». و آيه زير است كه در خطاب به پيامبر گرامش فرموده: «وَ لَو شَاءَ اللّهُ لَجَمَعَهُم عَلَى الهُدَى فَلَا تَكُونَنَّ مِنَ الجَاهِلِينَ».
و نيز اگر منظور از نهى اين بود كه نوح «عليه السلام» جهالتى را كه يك بار كرده تكرار نكند، جا داشت تصريح كند به اين كه ديگر اين كار را تكرار مكن، نه اين كه از اصل آن كار نهى كند. همچنان كه مى بينيم در جايى كه كسى و يا كسانى كار زشتى را مرتكب شده اند، وقتى از آن كار نهى مى كند، مى فرمايد بار ديگر چنين كار را مكنيد. به آيه زير توجه فرماييد: «إذ تَلَقَّونَهُ بِألسِنَتِكُم وَ تَقُولُونَ بِأفوَاهِكُم مَا لَيسَ لَكُم بِهِ عِلمٌ... يَعِظُكُمُ اللّهُ أن تَعُودُوا لِمِثلِهِ أبَداً».
«قَالَ رَبِّ إِنّى أَعُوذُ بِك أَنْ أَسئَلَك مَا لَيْس لى بِهِ عِلْمٌ وَ إِلّا تَغْفِرْ لى وَ تَرْحَمْنى أَكُن مِنَ الْخَاسِرِينَ»:
بعد از آن كه نوح «عليه السلام» فهميد كه سؤال او، سؤالى بوده كه اگر ادامه مى يافته، طبيعتا منجر به درخواستى مى شده كه از واقعيت آن خبر نداشته و در نتيجه از جاهلان مى شده، و نيز به دست آورد كه عنايت خداى تعالى، بين او و هلاكت حايل شده، لذا از درِ شكرگزارى به خدا پناه برده، و از او از چنان سؤال خسران آورى طلب مغفرت و رحمت كرده و عرضه داشته است: «رَبِّ إنِّى أعُوذُ بِكَ أن أسَئَلَكَ مَا لَيسَ لِى بِهِ عِلمٌ».
و اما استعاذه از عملى كه هنوز واقع نشده و پناه بردن به خدا از امور مهلكه و معاصى ساقط كننده اى كه هنوز مرتكب نشده، چه معنايى دارد؟
جوابش، همان جوابى است كه از سؤال قبلى داديم، كه نهى از گناهى كه هنوز واقع نشده، چه معنا دارد.
در سابق نيز در اين باره بحث كرديم، و اين اختصاصى به داستان نوح ندارد و خداى تعالى، در قرآن كريم، مكرر رسول گرامى خود را دستور داده به اين كه از شرّ شيطان، به خدا پناه ببرد، با اين كه شيطان راهى به آن جناب نداشته.
از آن جمله فرموده: «قُل أعُوذُ بِرَبِّ النَّاس... * مِن شَرِّ الوَسوَاسِ الخَنَّاسِ * الّذِى يُوَسوِسُ فِى صُدُورِ النَّاس». و نيز فرموده: «وَ أعُوذُ بِكَ رَبِّ أن يَحضُرُونِ»، با اين كه وحى الهى، مصون از دستبرد شيطان ها است، به شهادت كلام خداى تعالى كه فرموده: «عَالِمُ الغَيبِ فَلَا يُظهِرُ عَلَى غَيبِهِ أحَداً إلّا مَنِ ارتَضَى مِن رَسُولٍ فَإنَّهُ يَسلُكُ مِن بَينِ يَدَيهِ وَ مِن خَلفِهِ رَصَداً لِيَعلَمَ أن قَد أبلَغُوا رِسَالَاتِ رَبِّهِم».
شکرگزاری نوح «ع»، در برابر نعمت تعلیم و تأدیب خدای تعالی
«وَ إلَّا تَغفِر لِى وَ تَرحَمَنِى أكُن مِنَ الخَاسِرِينَ » - كلامى است از نوح «عليه السلام» كه صورتش، صورت توبه است، ولى حقيقتش، شكر در برابر نعمت تعليم و تأديبى است كه خداى تعالى، به وى ارزانى داشت.
و اما اين كه به صورت توبه تعبير شده، علتش اين است كه همين شكرگزارى، رجوع به خدا و پناه بردن به اوست، و لازمۀ آن، اين است كه از خداى تعالى طلب مغفرت و رحمت كند. يعنى آن عملى كه اگر انسان انجام دهد، گرفتار لغزش و سپس دچار هلاكت مى گردد، بر آدمى بپوشاند، (چون مغفرت به معناى پوشاندن است)، و نيز عنايت و رحمتش شامل حال آدمى گردد.
و ما در اواخر جلد ششم اين كتاب، بيان كرديم كه كلمۀ «ذنب»، تنها به معناى نافرمانى خداى تعالى نيست، بلكه هر وبال و اثر بدى كه عمل آدمى داشته باشد، هر چند آن عمل نافرمانى امر تشريعى خداى تعالى نباشد، نيز «ذنب» گفته مى شود.
و در نتيجه «مغفرت» نيز، تنها به معناى آمرزش و پوشاندن معصيت به معناى معروفش در نزد متشرعه نيست، بلكه هر ستر و پوششى الهى، مغفرت الهى است، هر چند ستر آثار سوئى باشد كه عمل صالح انسان داشته باشد، و اگر خداى تعالى، آن اثر سوء را نپوشاند، سعادت و آسودگى خاطر از آدمى سلب مى شود.
و اما اين كه گفتيم: «حقيقت اين كلام نوح «عليه السلام» اظهار تشكر است»، براى اين است كه عنايت الهى كه بين آن جناب و بين آن سؤال بيجايى كه اگر مى كرد داخل در زمره جاهلان مى شد، حائل گشت و نيز عصمت الهى كه وجه صواب را برايش بيان نمود - آن عنايت و اين عصمت الهى - ستر و پرده اى الهى بود، كه آن لغزش و خطاى او را در طريقه اش پوشاند، و نعمت و رحمتى بود كه خداى سبحان، وى را با آن انعام فرمود.
پس اين كه عرضه داشت: «وَ إلّا تَغفِر لِى وَ تَرحَمنِى أكُن مِنَ الخَاسِرِين»، در حقيقت، ثناء و شكرى است در برابر صنعى جميل كه خداى تعالى با وى داشته.
«قِيلَ يَا نُوحُ اهْبِط بِسلَامٍ مِنَّا وَ بَرَكَاتٍ عَلَيْك وَ عَلى أُمَمٍ مِمَّن مَّعَك ...»:
كلمۀ «سلام»، هم به معناى سلامت است و هم به معناى تحيت و درود. چيزى كه هست، در اين جا به قرينه اين كه در آخر آيه سخن از مسّ عذاب رفته، مراد از آن در صدر آيه، همان سلامتى از عذاب است. و همچنين اين كه در آخر آيه، «بركات» در اول آيه را به تمتع مبدل كرد، خود قرينه و دليل بر اين است كه مراد از «بركات»، مطلق نعمت ها و همه متاع هاى زندگى نيست، بلكه خصوص آن نعمت هايى است كه آدمى را به خير و سعادت رسانيده و به سوى عاقبت پسنديده اش سوق دهد.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |