تفسیر:المیزان جلد۳ بخش۱۶
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
چگونه اهل كتاب فريب خدعه هاى نفس خويش را خوردند؟
جواب اين سؤ ال آن است كه صاحبان گفتار غرورانگيز نامبرده ، نياكان ايشان بودند، و فريب خوردگان اخلاف و نسلهاى بعدى آنان ، و اگر در آيه شريفه هر دو را به اهل كتاب نسبت داده ، براى اين بود كه همه آن اسلاف و اخلاف يك امت بودند، و اخلاف ، به اعمال اسلاف راضى بودند. علاوه بر اينكه مغرور شدن به غرور خود، آنهم غرور به خاطر يك افتراى باطل ، با علم به اينكه افترا و باطل است ،
و اقرار مغرور به اينكه خودم اين افترا را بسته ام ، از اهل كتاب و مخصوصا از يهوديان دور نيست ، براى اينكه اينها همانهايند كه خداى تعالى نظير اينگونه افكار و اعمال و بلكه عجيب تر از آنرا از ايشان حكايت نموده آنجا كه فرموده : «و اذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنا، و اذا خلى بعضهم الى بعض قالوا اتحدثونهم بما فتح اللّه عليكم ؟ ليحاجوكم به عند ربكم ؟ افلا تعقلون ؟ اولا يعلمون ان اللّه يعلم ما يسرون و ما يعلنون .
ملكات نفسانى عمل را در نظر انسان زينت مى دهند
علاوه بر اين ، انسان آنچه مى كند بر طبق آنچه مى داند نيست ، بلكه بر طبق آن ملكات خوبى و بدى است كه در نفسش پديد آمده ، و عمل را در نظرش زينت مى دهد، همچنان كه معتادين به ترياك و هروئين و سيگار و بنگ و حتى آنها كه معتادند به خوردن خاك و امثال آن ، علم به مضر بودن آن دارند، و مى دانند كه اين عمل را نبايد مرتكب شوند، ولى باز هم مرتكب مى شوند به خاطر اينكه هيات و حالتى در نفس آنان پديد آمده كه ايشان را به طرف آن عمل مى كشاند، و مجالى براى تفكرو اجتناب برايشان باقى نمى گذارد، و نظائر اين مثال بسيار زياد است . اهل كتاب هم از آنجا كه تكبر و ستمگرى و محبت به شهوات در دلهايشان رسوخ نموده ، هر عملى را كه انجام مى دهند بر طبق دعوت نفس است ، در نتيجه افترا بستن به خدا كه عادت و ملكه آنان شده ، همان باعث غرور ايشان گشته ، و چون اين عمل ناپسند را مكرر انجام داده اند، كارشان به جائى رسيده كه در اثر تلقين نسبت به عمل خود ركون و اعتماد پيدا كرده اند علماى روان شناس هم اثبات كرده اند كه تلقين هم ، كار عمل را مى كند، و آثار علم را از خود بروز مى دهد. پس افترا كه عملى باطل است ، با تكرار و تلقين ايشان را در دينشان فريب داده ، و از تسليم شدن در برابر خدا و خضوع در برابر حق ، آن حقى كه كتاب خدا مشتمل بر آن است باز داشته ، پس صحيح است بگوئيم اهل كتاب فريب خدعه هاى نفس خويش را خوردند. فَكَيْف إِذَا جَمَعْنَهُمْ لِيَوْمٍ لا رَيْب فِيهِ... كلمه ((كيف » بر سر چيزى نظير «يصنعون » در آمده ، كه در كلام نيست ، بلكه در تقدير است ، و كلام مى فهماند كه آن چيست ، و در اين آيه تهديدى است به اهل كتاب ، كه وقتى دعوت مى شوند به پذيرفتن كتابى كه بينشان حكم كند،
اعراض مى كنند، تهديد به عذابى است كه به شكل وضع دنيائى ايشان است ، در دنيا وقتى دعوت مى شدند به كتاب خدا تسليم نمى شدند و تكبر مى كردند، و نمى خواست ند با همه انسانها پيرو يك كتاب باشند، و يك كتاب همه شاءن را در تحت لواى خود جمع كند، ولى در آخرت ، همه را يكجا جمع مى كنند، و لذا نفرمود: «در روزى كه زنده شان مى كنيم »، و يا «در روزى كه مبعوثشان مى كنيم »، بلكه فرمود: «در روزى كه جمعشان مى كنيم »، آنهم در روزى كه ديگر اعراض بردار نبوده و هيچ شكى در آن نيست ، و خلاصه كلام اينكه از روز قيامت به تعبير نامبرده تعبير كرد تا بفهماند اهل كتاب و كفار نمى توانند خدا را بستوه بياورند. و معناى آيه (خدا داناتر است ) اين است كه كفار وقتى به كتاب خدا دعوت مى شوند تا درباره آنان حكم كند، از در فريب خوردگى از افتراهائى كه خودشان در دين خود زدند، اعراض كردند، و از پذيرفتن حق استكبار نمودند، پس چگونه رفتار مى كنند، وقتى كه ما آنان را براى روزى كه در آن شكى نيست يعنى روز فصل قضا، و روز حكم به حق جمع مى كنيم ، و در آن روز هركسى تمامى آنچه را كه كرده باز خواهد گرفت ، بدون اينكه مردم در باز پس گرفتن اعمالشان ظلمى شوند، و وقتى مطلب بدين قرار است عقلشان حكم مى كند به وجوب پذيرفتن اين دعوت ، و اينكه اعراض نكنند، و از اظهاراتى كه حاكى از اين پندار است كه خدا را بستوه آورده و او را شكست داده اند خوددارى نمايند، براى اينكه قدرت همه اش از خدا است ، و وضعى كه كفار دارند ايام مهلتى و آزمايشى بيش نيست .
بحث روايتى
در تفسير عياشى از محمد بن مسلم روايت آورده كه گفت : از امام (عليه السلام ) معناى آيه : «ان الذين عند اللّه الاسلام » را پرسيدم ، فرمود: يعنى اسلامى كه توام با ايمان باشد. و از ابن شهراشوب از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه در معناى آيه : «ان الذين عند اللّه الاسلام ...» فرمود: يعنى تسليم شدن به ولايت على بن ابيطالب (عليه السلام ).
مؤ لف : اين معنائى كه امام براى آيه كرده از باب ذكر روشن ترين مصداق است ، و شايد منظور از روايت بالا هم همين باشد، و نيز از آنجناب از على (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: (اكنون براى اسلام نسبى ذكر مى كنم كه نه احدى قبل از من چنين تعريفى كرده و نه بعد از من ، و آن اين است كه : اسلام عبارت است از تسليم ، و تسليم عبارت است از يقين ، و يقين عبارت است از تصديق ، و تصديق عبارت است از اقرار، و اقرار واقعيتش ادا است ، و ادا، عمل است ، مؤ من دين خود را از پروردگار خود مى گيرد،ايمانش از عملش شناخته مى شود، همچنان كه كافر كفرش ازانكارش هويدا مى گردد، ايها الناس بر شما باد دينتان ، دينتان ، كه گناه در دين بهتر است از كار نيك در بى دينى ، براى اينكه گناه در حال ديندارى آمرزيده مى شود، و كار نيك در بى دينى قبول نمى گردد). مؤ لف : اينكه فرمود: اسلام را نسبى ذكر مى كنم كه كسى قبل از من و بعد از من نكرده باشد، منظورش از نسب ذكر كردن تعريف كردن است ، همچنان كه مى بينيم در اخبار، سوره «قل هو اللّه احد» به سوره «نسبت رب » ناميده شده ، چون اين سوره خدا را تعريف مى كند. و اما تعريفى كه امام (عليه السلام ) در روايت در غير فقره اول ، يعنى جمله «اسلام تسليم است » براى اسلام كرده ، تعريف به لازمه اسلام است ، و اما در فقره اول تعريف «اسلام تسليم است » تعريف لفظى است ، يعنى لفظ اسلام را به لفظ ديگر تعريف كرده ، كه از آن روشن تر است . ممكن هم هست مراد از اسلام معناى اصطلاحى آن باشد، و آن دينى است كه خاتم انبيا محمد (صلى اللّه عليه و آله ) آورده ، و منظور امام (عليه السلام ) اشاره به آيه شريفه : «ان الدين عند اللّه الاسلام »، و منظورش از تسليم ، خضوع و انقياد قلبى و عملى باشد، كه بنابراين احتمال تمامى فقرات حديث تعريف اسلام به لازمه معنا خواهد بود. و معناى حديث اين است كه اين دين كه نامش اسلام است مستلزم خضوع آدمى براى خداى سبحان است ، خضوعى قلبى و عملى ، و اين خضوع مستلزم آن است كه شخص مسلمان خودش و اعمالش را تحت امر و اراده خدا قرار دهد، و اين همان تسليم شدن است ، و تسليم شدن براى خدا اين معنا را به دنبال دارد، و يا مستلزم اين معنا است ، كه شخص مسلمان به خدا يقين پيدا كند، و شك و ترديدش از بين برود، و يقين هم تصديق را به دنبال دارد، و تصديق و يا اظهار صدق دين ، مساءله اقرار را به دنبال مى آورد، و اقرار عبارت است از اذعان و يقين به قرار و استقرار دين ،
و اينكه دين ثابت است ، و اقرار به ثبوت دين ، معنايش اين است كه دين هرگز متزلزل نمى شود، و از قرارگاهى كه دارد سقوط نمى كند، و اقرار به اين معنا ادا را به دنبال دارد، و ادا هم عمل را. و اينكه فرمود: كار نيك در بى دينى پذيرفته نيست ، منظور از پذيرفته نشدن اين است كه در آخرت ثواب ندارد، و يا اين است كه آن اثر نيكى كه عمل نيك و خداپسند بايد در دنيا در سعادت زندگى و در آخرت داشته باشد، و صاحبش را به نعيم بهشت برساند ندارد. بنابراين حديث مورد بحث با احاديثى كه مى گويند كفار در مقابل حسناتشان به پاداشى از پاداشهاى دنيائى مى رسند، و نيز با آيه شريفه : «فمن يعمل مثقال ذره خيرا يره » كه بطور مطلق مى گويد: هركس نيكى كند اثرش را مى بيند، منافات ندارد. و در مجمع البيان از ابى عبيده جراح روايت آورده كه گفت : به رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله ) عرضه داشتم كدام يك از مردم در قيامت عذابى سخت تر دارد؟ فرمود: مردى كه پيامبرى را بكشد، و يا مردى را به قتل برساند كه امر به معروف و يا نهى از منكر مى كند، آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود: «الذين يقتلون النبيين بغير حق ، و يقتلون الذين يامرون بالقسط من الناس »، آنگاه فرمود: اى ابا عبيده ! بنى اسرائيل در يك ساعت چهل و سه پيامبر را كشتند، عابدان بنى اسرائيل كه اين را ديدند صد و دوازده نفر از آنان قيام نموده ، كشندگان انبيا را امر به معروف و نهى از منكر كردند، و بنى اسرائيل همه آنانرا تا آخر روز به قتل رساندند، و آيه نامبرده راجع به اين واقعه است . مؤ لف : اين معنا در الدرالمنثور هم از ابن جرير، و ابن ابى حاتم از ابى عبيده ، روايت شده است . و در الدرالمنثور كه ابن اسحاق ، و ابن جرير، و ابن منذر، و ابن ابى حاتم ، از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : روزى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در بيت المدراس بر جماعتى از يهود در آمد، و ايشان را به سوى خدا دعوت فرمود: نعمان بن عمرو، و حرث بن زيد، پرسيدند اى محمد تو چه دينى دارى ؟ فرمود ملت و كيش ابراهيم ، كه دين او دين من است ، گفتند ابراهيم هم كه يهودى بود، فرمود: تورات خود شما بين ما و شما حاكم باشد، تورات را بياوريد و ببينيد آيا ابراهيم را يهودى مى داند؟
يهوديان از آوردن تورات امتناع ورزيدند، در اينجا بود كه آيه شريفه : «الم تر الى الذين اوتوا نصيبا من الكتاب ، يدعون الى كتاب اللّه ، ليحكم بينهم ... و غرهم فى دينهم ما كانوا يفترون نازل گرديد». مؤ لف : بعضى از محدثين روايت كرده اند كه آيه نامبرده در داستان رجم نازل شده كه ان شاء اللّه ذكر اين داستان در تفسير آيه : «يا اهل الكتاب قد جائكم رسولنا يبين لكم كثيرا مما كنتم تخفون من الكتاب ...» خواهد آمد، و هر دو روايت خبر واحدند، كه قوت و اعتبارى را كه بايد داشته باشند، ندارند.
آيات ۲۷ - ۲۶، سوره آل عمران
قُلِ اللَّهُمَّ مَلِك الْمُلْكِ تُؤْتى الْمُلْك مَن تَشاءُ وَ تَنزِعُ الْمُلْك مِمَّن تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَن تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَن تَشاءُ بِيَدِك الْخَيرُ إِنَّك عَلى كلِّ شىْءٍ قَدِيرٌ(۲۶) تُولِجُ الَّيْلَ فى النَّهَارِ وَ تُولِجُ النَّهَارَ فى الَّيْلِ وَ تُخْرِجُ الْحَىَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ تُخْرِجُ الْمَيِّت مِنَ الْحَىِّ وَ تَرْزُقُ مَن تَشاءُ بِغَيرِ حِسابٍ(۲۷) ترجمه آيات بگو (اى پيامبر) بارالها اى خداى ملك هستى ، به هركس بخواهى ملك و سلطنت مى دهى و از هركس بخواهى مى گيرى و به هركس بخواهى عزت و اقتدار مى بخشى و هر كه را بخواهى خوار مى كنى ، خدايا هر خير و نيكوئى بدست تو است و تو بر هر چيزى توانائى (و من كه سراپا حاجتم ديگر چه بگويم ) (۲۶) تو شب را در روز نهان سازى و روز را در شب فرو مى برى و زنده را از مرده و مرده را از زنده برانگيزى و به هركس بخواهى روزى بى حساب مى دهى (چون كسى از او طلبكار نيست تا بحساب طلبش روزيش دهد) (۲۷). بيان آيات اين دو آيه خيلى با آيات قبل كه درباره اهل كتاب و مخصوصا يهود بود بى ارتباط نيست ، چون اين دو آيه مشتمل است بر تهديد يهود به عذاب دنيا و آخرت ، و يكى از عذابها همين است كه خدا ملك را از ايشان سلب كرد،
و ذلت و مسكنت را تا روز قيامت بر آنان حتمى نمود، و نفسشان را قطع كرد، و استقلال در زندگى و سرورى را از ايشان سلب كرد. علاوه بر اينكه غرض اين سوره به بيانى كه در آغاز گذشت اين بود كه بفهماند خدا قائم بر خلق عالم و تدبير آن است ، پس مالك ملك او است ، و او است كه ملك را به هركس بخواهد مى دهد، هر كه را بخواهد عزت مى بخشد، و كوتاه سخن آنكه تنها كسى كه به هركس بخواهد خير دهد مى تواند بدهد او است ، و تنها او است كه ملك و عزت و هر چيز ديگر را از هركس بخواهد مى گيرد، پس مضمون دو آيه مورد بحث خارج از غرض سوره نيست . قُلِ اللَّهُمَّ مَلِك الْمُلْكِ در اين آيه خداوند رسول گرامى خود را امر مى كند به اينكه به خدائى پناهنده شود كه تمامى خيرها به طور مطلق به دست او است و قدرت مطلقه خاص او است ، تا از اين ادعاهاى موهومى كه در دل منافقين و متمردين از حق (از مشركين و اهل كتاب ) جوانه زده ، و در نتيجه گمراه و هلاك شده اند، نجات يابد، آرى اينان براى خود ملك و عزت فرض كردند، و خود را بى نياز از خدا پنداشتند، و خدا آنجناب و هركس ديگر را امر مى كند به اينكه نفس خود را در معرض افاضه خدا، كه مفوض هر خير و رازق بى حساب هر روزى خوار است قرار دهد. معناى كلمه «ملك » و اقسام آن كلمه ملك به كسره ميم معناى معروفى دارد كه معهود ذهن ما انسانها است ، و در اصل آن هيچ شكى نداريم ، تنها چيزى كه در معناى اين كلمه بايد از نظر دور نداشت ، اين است كه ملك دو جور است ، يكى حقيقى و ديگرى مجازى و اعتبارى . ملك حقيقى به معناى آن است كه مالك مثلا اگر انسان است بتواند در ملك خود به هر نحوى كه ممكن باشد تصرفى تكوينى كند، يعنى در هستى آن ملك تصرف نمايد، مثل اينكه او مى تواند در ديد چشم خود تصرف نموده يكجا آنرا بكار گيرد، و جائى ديگر از كارش بيندازد، و همچنين در دستش تصرف نموده ، دادوستد بكند، و يا ترك داد و ستد نمايد، و در زبانش و ساير اعضايش ، و در ملك به اين معنا رابطه اى بين مالك و ملك حقيقيش هست ، رابطه اى حقيقى كه به هيچ وجه قابل تغيير نيست . و نيز بنابراين معناى از ملك ، همواره ملك قائم به ملك خواهد بود، هيچ وقت ممكن نيست كه ملك از مالكش جدا و مستقل بشود، «مثلا اگر فلان آقا مرد، زبانش همچنان جداى از او زنده بماند»، بلكه اگر اينگونه ملك از آدمى جدا بشود باطل و نابود مى گردد، مثل چشمى كه از انسانى در آورند، و يا دستى كه از او جدا كنند، ملك خداى تعالى نسبت به عالم از اين قبيل است ، خداى تعالى مالك تمامى اجزاء و شؤ ون عالم است ، پس او مى تواند در همه اجزاى عالم به هر طورى كه بخواهد تصرف نمايد.
قسم دوم : ملك (بكسره ميم ) ملك اعتبارى و قراردادى است ، و آن عبارت است از اينكه اگر مالك را انسان فرض كنيم ، بتواند در چيزى كه ملك او است تصرفاتى كند، كه عقلا آنراقبول دارند، و خلاصه در چارچوب رابطه اى كه عقلا بين او و ملكش برقرار مى دانند هر قسم تصرفى كه مى خواهد بكند، تا به مقاصد اجتماعى خود نائل شود، و در حقيقت عقلا وقتى چنين ملكيتى را اعتبار كردند كه الگويش را از ملك حقيقى و آثار آن گرفت ند، بعد چيزى شبيه به ملكيت در عالم وجود را در اجتماع برقرار ساختند، تا به اين وسيله از اعيان و كالاهائى كه بدان محتاجند استفاده اى معقول كنند، نظير همان استفاده اى كه مالك حقيقى ، از ملك حقيقى و تكوينيش مى كرد. تفاوتى كه بين ملك اعتبارى و ملك حقيقى هست يكى اين است كه ملك حقيقى جز با بطلان قابل تغيير نبود، (نمى شد من چشم خودم را در عين اينكه چشم من است از وجود خود بى نياز سازم ) ولى ملك اعتبارى از آنجائى كه قوامش به وضع و اعتبار است ، قابل تغيير و تحول هست ، ممكن است اين نوع ملك از مالكى به مالك ديگر منتقل شود، مثلا مالك اولى آنرا به دومى بفروشد، و يا ببخشد و يا با ساير اسباب نقل ، منتقل سازد. تا اينجا آنچه گفتيم درباره ملك (بكسره ميم ) بود، اما «ملك » (به ضمه ميم ) هر چند كه آن نيز از سنخ ملك (به كسره ) است ، الا اينكه در اينجا مالكيت مربوط به چيزهائى است كه جماعتى از مردم آنرا مالكند، چون ملك به معناى پادشاهى است ، و پادشاه مالك چيزهائى است كه در ملك رعيت است ، او مى تواند در آنچه رعيت مالك است تصرف كند، بدون اينكه تصرفش معارض با تصرف رعايا باشد، و يا خواست رعيت معارض و مزاحم با خواستش باشد. پس ملك پادشاه ، در حقيقت ملكى است روى ملك ، كه در اصطلاح آنرا ملك طولى مى ناميم ،مانند ملك مولى است نسبت به برده ، و نسبت به آنچه برده اش مالك است ، و به همين جهتملك (بضمه ميم ) هم آن دو قسم را كه ما در ملك (بكسره ) ذكر كرديم ، خواهد داشت .
«
مالكالملك » و «مليك الملوك » بودن خداى عزوجل و خداى سبحان هم «مليك » تمام عالم است ، و هم «مالك » آن آنهم على الاطلاق ، اما اينكه مالك همه عالم است دليلش اين است كه ربوبيت و قيمومت مطلقه دارد، هيچ موجودى خارج از ربوبيت او نيست ، براى اينكه آنچه تصور شود، خالقش خدا است ، و نيز تمام عا لم از او است .
پس او مالك همه است ، همچنان كه خودش فرمود: «ذلكم اللّه ربكم خالق كل شى ء لا اله الا هو». و نيز فرمود: «له مافى السموات و ما فى الارض آنچه در آسمانها و در زمين است از آن او است » و آياتى ديگر از اين قبيل كه دلالت دارند بر اينكه هر موجودى كه كلمه چيز بر او صادق باشد مخلوق و مملوك خدا است ، ذاتش قائم به خدا است ، و مستقل از او نيست ، و چيزى نيست كه خدا را از تصرف در آن جلوگيرى كند، اين همان ملك (به كسره لام ) است كه بيانش گذشت . و اما اينكه او مليك و فرمانرواى على الاطلاق است ، دليلش اطلاق مالكيت او نسبت به موجودات است ، براى اينكه خود موجودات ، بعضى مالك بعضى ديگرند مثلا سبب ها مالك مسبب هايند، و هر موجودى مالك قواى فعاله خويش است و قواى فعاله مالك فعل خويش است ، مثلا انسان مالك اعضاى خويش و قواى فعاله خويش از گوش و چشم و غيره است . و اين قوا هم مالك افعال خويشند، و چون خداى سبحان مالك هر چيز است . پس همو مالك همه مالك ها و مملوكها نيز هست ، و اين همان معناى مليك است ، پس او مليك على الاطلاق است ، همچنان كه خودش فرمود: «له الملك و له الحمد» و نيز فرموده : «عند مليك مقتدر» و آياتى ديگر كه همه خدا را مليك على الاطلاق معرفى مى كند.
ملك و مُلك اعتبارى نيز درباره خدا صادق است
تا اينجا آنچه گفتيم درباره ملك و ملك حقيقى بود، و اما ملك و ملك اعتبارى نيز در مورد خداى تعالى صادق است ، بر اى اينكه هر چيزى مالك هر چه هست خداى تعالى به او داده ، و اگر خودش مالك آن ها نبود نمى توانست تمليك كند، چون در اين فرض ، دهنده چيزى بوده كه مالك آن نبوده و نيز به كسى عطا كرده بوده كه او هم مالك نبود، همچنان كه خودش فرمود: «و آتوهم من مال اللّه الذى آتيكم ». و او مليك به ملك اعتبارى هم هست ، و مالك هر چيزى است كه در دست مردم است ،
براى اينكه او شارع هر قانون است ، و در نتيجه به حكم خودش در آنچه كه ملك مردم است تصرف قانونى مى كند، همچنان كه يك مليك بشرى در آنچه كه در دست رعاياى خود هست تصرف مى كند، و قرآن كريم هم او را مليك مردم خوانده و فرمود: «قل اعوذ برب الناس ملك الناس » و در اينكه آنچه در اختيار مردم است ، مال خدا است ، و خدا به ايشان داده و فرموده : «و آتيكم من كل ما سالتموه ، و ان تعدوا نعمه اللّه لا تحصوها». و نيز مى فرمايد: «و انفقوا مما جعلكم مستخلفين فيه ». و نيز فرموده : «و ما لكم الا تنفقوا فى سبيل اللّه ، و للّه ميراث السموات و الارض ». و باز فرموده : «لمن الملك اليوم للّه الواحد القهار»، بنابراين خداى تعالى آنچه را در دست انسانهاى قبل از ما بود مالك بود، و آنچه در دست ما است ، مالك است ، و بزودى وارث ما نيز خواهد شد. سه مطلب درباره «قل الهم مالك الملك ...» از دقت در آنچه گذشت روشن مى گردد كه آيه شريفه : «اللّهم مالك الملك ...» داراى اين زمينه است كه اولا بيان كند ملك (بكسره ميم ) خدا نسبت به ملك (بضمه ميم ) را و مالكيتش نسبت به ملك (بضمه ميم ) را كه ملك بر روى ملك (بضمه ميم ) است . در نتيجه او ملك همه ملوك است ، كه ملك را به هر ملكى كه بخواهد مى دهد، همچنان كه فرمود: «ان آتاه اللّه الملك » و نيز فرمود: «و آتيناهم ملكا عظيما». و ثانيا با جلوتر آوردن اسم جلاله (اللّه ) مى خواهد سبب مالك الملك بودن و ملك الملوك بودن خدا را برساند، و آن اين است كه خدا (اللّه است ) كه كبريائيش ما فوق همه بزرگى ها است ، و اين دلالت روشن و واضحى است . و ثالثا مى خواهد بفهماند كه مراد از ملك در آيه شريفه (و خدا داناتر است ) اعم است از ملك حقيقى و اعتبارى ، براى اينكه امرى كه در آيه اول آورد، و فرمود: بگو بار الها توئى مالك الملك ،
«من تشاء، و تنزع الملك ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء» با توضيحى كه خواهد آمد از شؤ ون ملك اعتبارى است ، و آنچه در آيه دوم آمده از شؤ ون ملك حقيقى است ، پس خدا مالك الملك على الاطلاق است ، يعنى هم مالك ملك حقيقى است و هم مالك ملك اعتبارى .
ملك ، چه حق و چه باطل از ناحيه خداى تعالى است
تُؤْتى الْمُلْك مَن تَشاءُ وَ تَنزِعُ الْمُلْك مِمَّن تَشاءُ كلمه «ملك » بدان جهت كه در اين آيه ، مطلق آمده ، (و نفرموده ملك حق را به هركس بخواهى مى دهى )، شامل «ملك حق » و «ملك باطل » هر دو مى شود، و خلاصه مى فهماند مالكيت آنكس كه در ملكش عدالت مى كند، و هم مالكيت كسى كه در ملكش جور و ستم روا مى دارد، هر دو از خدا است ، براى اينكه ملك (همانطور كه قبلا يعنى در تفسير آيه : «ان آتاه اللّه الملك ...» بيان كرديم ) خودش فى نفسه موهبتى از مواهب خدا است ، نعمتى است كه مى تواند منشا آثار خيرى در مجتمع انسانى باشد، و به همين جهت است كه مى بينيم خداى تعالى علاقه و دوست داشتن ملك را فطرى و جبلى انسانها كرده است . پس ملك حتى آنكه در دست غير اهلش افتاده بدان جهت كه ملك است ، مذموم نيست ، آنچه مذموم است يا به دست گرفتن نااهل است ، مثل ملكى كه شخص ظالم و غاصب از ديگرى غصب كرده ، و يا خود آن هم مذموم نيست ، بلكه سيرت و باطن خبيث او مذموم است ، چون او مى توانست براى خود سيرتى نيكو درست كند، كه البته برگشت اين نيز به همان وجه اول است . و به بيانى ديگر مى گوئيم : ملك نسبت به كسى كه اهليت آنرا دارد نعمت است ، و اين نعمت را خداى سبحان در اختيار او نهاده ، و نسبت به آنكه اهليت ندارد نقمت و بدبختى است ، و اين نقمت و عذاب را خدا به گردن او انداخته ، پس به هر حال ملك چه خوبش و چه بدش از ناحيه خدا است ، و فتنه اى است كه با آن بندگان خود را مى آزمايد. در سابق هم گفتيم كه هر جا خداى سبحان مطلبى را مقيد به مشيت خود كرده ، معنايش اين نيست كه خدا كارهايش را دل بخواهى و جزافى انجام مى دهد، بلكه معنايش اين است كه هر چه مى كند در كمال اختيار مى كند، مجبور به هيچ كارى نيست ، پس در آيه مورد بحث هم معناى كلام اين است كه اگر به كسى ملك مى دهد و يا از كسى مى گيرد، و اگر به كسى عزت مى دهد، و ديگرى را ذليل مى كند، همه را با مشيت خود مى كند، و كسى نيست كه او را مجبور به كارى كند، البته اين هم هست كه آنچه خدا مى كند بر طبق مصلحت است .
معناى «عزت » و «ذلت » و بيان اينكه عزت فقط از آن خدا از ناحيه او است وَ تُعِزُّ مَن تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَن تَشاءُ كلمه «عزت » به معناى نايابى است ، وقتى مى گويند فلان چيز عزيز الوجود است ، معنايش اين است كه به آسانى نمى توان بدان دست يافت ، و عزيز قوم به معناى كسى است كه شكست دادنش و غلبه كردن بر او آسان نباشد، بخلاف ساير افراد قوم ، كه چنين نيستند، زيرا عزيز قوم در بين قوم خودش مقامى دارد. در نتيجه هر نيروئى كه تك تك افراد دارند او داراى همه آنها است ، ولى عكس قضيه چنين نيست ، يعنى تك تك افراد نيروى او را ندارند، اين معناى اصلى كلمه است ، ليكن بعدها در مورد هر چيز دشوارى نيز استعمالش كردند، مثلا گفتند: «عزيز على كذا» يعنى فلان حادثه بر من گران است . همچنان كه در قرآن آمده : «عزيز عليه ما عنتم » و در آخر در مورد هر غلبه اى استعمال شد، مثلا گفتند: «من عزبز» كسى كه غلبه كرد، دار و ندار مغلوب را غارت نمود، در قرآن هم در اين معنا استعمال شده ، آنجا كه فرموده : «و عزنى فى الخطاب » ولى معناى اصلى كلمه همان است كه گفتيم . در مقابل اين كلمه ، كلمه ذلت است كه در اصل لغت به معناى چيزى است كه دست يابى بدان آسان است ، حال چه دستيابى محقق و چه فرضى ، در قرآن كريم آمده : «ضربت عليهم الذله و المسكنه » و نيز آمده : «و اخفض لهما جناح الذل » و نيز فرموده : «اذله على المؤ منين ». و عزت يكى از لوازم ملك است ، عزت مطلق هم از لوازم ملك مطلق است ، پس غير خدا هركس سهمى از ملك و عزت داشته باشد خداى تعالى به او ارزانى داشته ، و مليكش كرده است ، و مردم و امتى هم كه سهمى از عزت داشته باشند باز خدا به ايشان داده ، پس عزت تنها و تنها از آن خدا است ، و اگر نزد غير خدا ديده شود از ناحيه خدا است .
همچنان كه خودش فرمود: «ايبتغون عندهم العزه ، فان العزه للّه جميعا» و نيز فرموده : «و للّه العزه و لرسوله و للمؤ منين ». تا اينجا آنچه گفتيم راجع به عزت حقيقى بود، و اما عزت غير حقيقى در حقيقت ذلت است ، به شكل عزت . همچنان كه باز قرآن كريم مى فرمايد: «بل الذين كفروا فى عزه و شقاق » و به همين جهت در دنبال همين آيه فرموده : «كم اهلكنا من قبلهم من قرن ، فنادوا و لات حين مناص ». ذلت هم در مقابل عزت احكامى مقابل احكام آن دارد، پس هر چيزى كه غير خدا تصور شود به خودى خود ذليل است ، مگر آنكه خدا عزتش داده باشد. معناى «خير» و بيان اينكه اين كلمه افعلتفضيل نيست بِيَدِك الْخَيرُ إِنَّك عَلى كلِّ شىْءٍ قَدِيرٌ(۲۶) اصل در معناى كلمه «خير» همانا انتخاب است ، و اگر ما چيزى را خير مى ناميم ، بدان جهت است كه آنرا با غير آن مقايسه مى كنيم ، و يكى از آن دو را انتخاب نموده و مى گوئيم اين خير است ، و معلوم است از بين چند چيز ما آنرا انتخاب مى كنيم كه هدف و مقصد ما را تامين كند. پس در حقيقت آنچه خود ما مى خواهيم خير است ، هر چند كه ما آنرا براى چيز ديگرى مى خواهيم ، ولى خير حقيقى همان مقصد ما است ، و آن ديگرى به خاطر مقصد ما خير شده است ، پس خير حقيقى آن چيزى است كه به خاطر خودش مطلوب ما است ، و اگر خيرش مى ناميم چون در مقايسه با چيزهاى ديگر آنرا انتخاب كرديم . پس هر چيزى تنها وقتى خير ناميده مى شود كه با چيز ديگرى مقايسه شود، و نسبت به آن چيز مؤ ثر باشد، (و گرنه هر چيزى تنها خودش است ، نه خير است و نه شر). پس در معناى كلمه «خير» معناى نسبت به غير هم خوابيده ، و به همين جهت است كه بعضى گفته اند اصل كلمه خير «اخير» بوده ، و ليكن اين حرف صحيح نيست ، و اين كلمه افعل التفضيل نمى باشد،
اما معنايش با معناى تفضيل انطباق دارد، و چون افعل تفضيل همواره متعلق به غير است ، مثلا گفته مى شود زيد افضل از عمرو است ، يعنى در بين زيد و عمرو زيد بهترين آندو است ، و نيز گفته مى شود «زيد خير من عمرو» زيد بهتر از عمرو است ، و بين زيد و عمرو، زيد خير آندو است ، يعنى بهترين آن دو است . و اگر كلمه «خير» مخفف «اخير» بود بايد همه قواعد جارى در افعل تفضيل در آن نيز جريان مى يافت ، يعنى مشتقاتى چون افاضل و فضلى و فضليات از آن نيز اشتقاق مى يافت ، و حال آنكه مشتقات كلمه خير كلمات زير است ، ۱ - خيره ، ۲ - اخيار، ۳ - خيرات . همچنان كه مشتقات كلمه (شيخ ) كه بطور مسلم افعل تفضيل نيست ، بر وزن مشتقات كلمه (خير) مى آيد، و گفته مى شود ۱ - شيخه ۲ - اشياخ ۳ - شيخات ، پس مى توان گفت كه كلمه خير «صفت مشبه » است ، نه «افعل تفضيل ». و از مويدات اين معنا يكى اين است كه كلمه خير در مواردى استعمال مى شود كه معناى افعل تفضيل (بهترى ) را نمى دهد، مانند آيه شريفه : «قل ما عند اللّه خير من اللّهو» كه نمى شود گفت معنايش اين است كه آنچه نزد خداست ، از لهو بهتر است ، براى اينكه در لهو خوبى نيست تا آنچه نزد خداست بهتر باشد، البته بعضى از مفسرين در خصوص اينگونه موارد گفته اند كه معناى تفضيل از كلمه جدا شده ، ولى اين حرف صحيح نيست ، و حق مطلب همان است كه گفتيم كلمه «خير» معناى انتخاب را مى دهد، و اگر مى بينيم كه مقيس عليه آن نيز مشتمل بر مقدارى خوبى هست ، از خصوصيات غالب موارد است ، نه اينكه در همه موارد بايد چنين باشد، به شهادت اينكه ديديم در آيه سوره جمعه چنين نبود.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |