تفسیر:المیزان جلد۱۹ بخش۳۶
سه طائفه اى كه دعايشان مستجاب نمى شود
مؤ لف : در اين معنا روايات ديگرى نيز هست . باز در آن كتاب است كه عمر بن يزيد از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود:
درست مى بينيد كه براى برآوردن حوائج سوار مى شوم ، با اينكه خداى تعالى قضاى حوائج را تكفل فرموده ، نه براى اين است كه در تكفل خداى تعالى شك دارم ، بلكه دوست دارم خداى تعالى مرا در حال طلب رزق حلال ببيند مگر نشنيده اى كه خداى تعالى مى فرمايد «فاذا قضيت الصلوه فانتشروا فى الارض و ابتغوا من فضل اللّه » تو گمان مى كنى اگر مردى داخل خانه اى شود، و در آن را به روى خود گل بگيرد، و پيش خود بگويد: رزق من برايم از بالا فرو مى آيد، آيا اين منطق درست است ؟ هرگز درست نيست ، و چنين شخصى يكى از آن سه نفرى است كه دعايشان مستجاب نمى شود. راوى مى گويد عرضه داشتم : آن سه طائفه چه كسانى هستند؟ فرمود: مردى كه زنى دارد و مرگ او را از خدا مى خواهد، چنين دعايى مستجاب نيست ، براى اينكه عصمت آن زن به دست او است ، مى تواند طلاقش داده آزادش كند. دوم مردى كه با كسى معامله اى كرده ، و يا حقى بر او دارد، و در هنگام حقدار شدن شاهدى نگرفته ، و آن شخص منكر حق او شده ، و عليه او نفرين مى كند، چنين كسى هم دعايش مستجاب نيست ، براى اينكه به وظيفه خود عمل نكرده . سوم مردى كه با سرمايه اى كه دارد مى تواند رزق خود را در آورد، ولى در خانه مى نشيند و به طلب رزق بيرون نمى رود، و از خدا رزق نمى خواهد، تا همه سرمايه را بخورد، آن وقت دست به دعا برمى دارد، دعاى او هم مستجاب نيست .
چند روايت درباره پراكنده شدن مردم از نزد پيامبر(ص ) در حالى كه خطبه جمعه مىخواند، و نزول آيه : اذا راءوا تجارة او لهوا انفضوا اليها...))
و نيز در همان كتاب آمده كه جابر بن عبداللّه گفت : كاروانى وارد مدينه شد، در حالى كه ما با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) مشغول نماز بوديم ، مردم (نماز را رها كرده ) به سوى آن كاروان رفتند، و به جز دوازده نفر كه يكى از ايشان من بودم كسى باقى نماند، و در اين جريان بود كه آيه شريفه «و اذا راوا تجاره او لهوا انفضوا اليها...» نازل گرديد. و از كتاب عوالى اللئالى حكايت شده كه مقاتل بن سليمان گفته : در بينى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) در روز جمعه خطبه مى خواند، دحيه كلبى با مال التجاره از شام آمد، و او هر وقت مى آمد در مدينه هيچ كس باقى نمى ماند، همه به سوى او مى آمدند، چون هر وقت مال التجاره مى آورد، تمامى آنچه مردم بدان نيازمند بودند مى آورد، از آرد و گندم و غير آن ، و نيز هر وقت مى آمد طبل مى زد تا مردم از آمدنش مطلع شوند و از او جنس بخرند
آن روز كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) در خطبه نماز جمعه بود، دحيه كلبى وارد شهر مدينه شد، و در آن ايام هنوز اسلام نياورده بود، مردم آن جناب را بالاى منبر تنها گذاشتند، و رفتند، و در مسجد به جز دوازده نفر كسى نماند. حضرت فرمود: اگر اين دوازده نفر هم مى رفتند خداى تعالى از آسمان سنگ بر آنان مى باريد، اينجا بود كه سوره جمعه بر آن حضرت نازل شد. مؤ لف : اين داستان به طرق بسيارى هم از طرق شيعه و هم از طرق اهل سنت روايت شده ، و اخبار در عدد باقى ماندگان در مسجد از هفت تا چهل نفر اختلاف دارد. و نيز در مجمع البيان است كه جمله «انفضوا» به معناى اين است كه مردم متفرق شدند. و از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه فرمود: به معناى «منصرف شدند» است . يعنى مردم به سوى تجارت منصرف شده ، و تو را سر پا بالاى منبر تنها گذاشتند. جابر بن سمره مى گويد: من هيچگاه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) را نديدم كه نشسته خطبه بخواند، پس اگر كسى برايت حديث كرد كه آن جناب نشسته خطبه خوانده دروغ گفته است . مؤ لف : اين معنا در رواياتى ديگر نيز آمده . و در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه از طاووس روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) و ابو بكر و عمر و عثمان همگى ايستاده خطبه مى خواندند، و اولين كسى كه بالاى منبر نشست ، معاويه بن ابى سفيان بود. سوره منافقون
آيات ۱ - ۸، سوره منافقون
سوره منافقون مدنى است و يازده آيه دارد بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ إِذَا جَاءَك الْمُنَفِقُونَ قَالُوا نَشهَدُ إِنَّك لَرَسولُ اللَّهِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّك لَرَسولُهُ وَ اللَّهُ يَشهَدُ إِنَّ الْمُنَفِقِينَ لَكَذِبُونَ(۱) اتخَذُوا أَيْمَنهُمْ جُنَّةً فَصدُّوا عَن سبِيلِ اللَّهِ إِنهُمْ ساءَ مَا كانُوا يَعْمَلُونَ(۲) ذَلِك بِأَنهُمْ ءَامَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا فَطبِعَ عَلى قُلُوبهِمْ فَهُمْ لا يَفْقَهُونَ(۳)
- وَ إِذَا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُك أَجْسامُهُمْ وَ إِن يَقُولُوا تَسمَعْ لِقَوْلهِِمْ كَأَنهُمْ خُشبٌ مُّسنَّدَةٌ يحْسبُونَ كلَّ صيْحَةٍ عَلَيهِمْ هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ قَتَلَهُمُ اللَّهُ أَنى يُؤْفَكُونَ(۴)
وَ إِذَا قِيلَ لهَُمْ تَعَالَوْا يَستَغْفِرْ لَكُمْ رَسولُ اللَّهِ لَوَّوْا رُءُوسهُمْ وَ رَأَيْتَهُمْ يَصدُّونَ وَ هُم مُّستَكْبرُونَ(۵) سوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَستَغْفَرْت لَهُمْ أَمْ لَمْ تَستَغْفِرْ لهَُمْ لَن يَغْفِرَ اللَّهُ لهَُمْ إِنَّ اللَّهَ لا يهْدِى الْقَوْمَ الْفَسِقِينَ(۶) هُمُ الَّذِينَ يَقُولُونَ لا تُنفِقُوا عَلى مَنْ عِندَ رَسولِ اللَّهِ حَتى يَنفَضوا وَ للَّهِ خَزَائنُ السمَوَتِ وَ الاَرْضِ وَ لَكِنَّ الْمُنَفِقِينَ لا يَفْقَهُونَ(۷) يَقُولُونَ لَئن رَّجَعْنَا إِلى الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الاَعَزُّ مِنهَا الاَذَلَّ وَ للَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لَكِنَّ الْمُنَفِقِينَ لا يَعْلَمُونَ(۸)
ترجمه آيات به نام خداوند بخشنده مهربان . اى رسول ما چون منافقان (رياكار) نزد تو آمده گفتند كه ما به يقين و حقيقت گواهى مى دهيم كه تو رسول خدايى (فريب مخور) خدا مى داند كه تو رسول اويى . و خدا گواهى مى دهد كه منافقان (سخن به مكر و خدعه و) دروغ مى گويند (۱). قسم هاى (دروغ ) خود را سپر جان خويش (و مايه فريب مردم ) قرار داده اند تا بدينوسيله راه خدا را (بروى خلق ) ببندند (بدانيد اى اهل ايمان ) كه آنچه مى كنند بسيار بد مى كنند (۲). براى آن (نفاق و دروغ ) كه آنها (بر زبان ) ايمان آوردند و سپس (بدل ) كافر شدند خدا هم مهر (قهر و ظلمت ) بر دلهايشان نهاد تا هيچ (از حقايق ايمان ) درك نكنند (۳). اى رسول تو چون (از برون ) كالبد جسمانى آن منافقان را مشاهده كنى (به آراستگى ظاهر) تو را به شگفت آرند و اگر سخن گويند (بس چرب زبانند) به سخنهايشان گوش فرا خواهى داد (ولى از درون ) گويى كه چوبى خشك بر ديوارند (و هيچ ايمان و معرفت ندارند و چون در باطن نادرست و بدانديشند) هر صدائى بشنوند بر زبان خويش پندارند. اى رسول (بدانكه ) دشمنان (دين و ايمان ) به حقيقت اينان هستند از ايشان برحذر باش ، خدايشان بكشد چقدر (به مكر و دروغ ) از حق باز مى گردند (۴). و هرگاه به آنها گويند بياييد تا رسول خدا براى شما از حق آمرزش طلبد سر بپيچند و بنگرى كه با تكبر و نخوت روى مى گردانند(۵). اى رسول تو از خدا براى آنان آمرزش بخواهى يا نخواهى به حالشان يكسان است ، خدا هرگز آنها را نمى بخشد كه همانا قوم نابكار فاسق را خدا هيچ وقت (به راه سعادت ) هدايت نخواهد كرد (۶). اينها همان مردم بدخواهند كه مى گويند بر اصحاب رسول انفاق مال مكنيد تا از گردش پراكنده شوند در صورتى كه خدا را گنجهاى زمين و آسمانها است لكن منافقان درك آن نمى كنند (۷). آنها (پنهانى ) مى گويند اگر به مدينه مراجعت كرديم البته بايد (يهوديان ) اربابان عزت و ثروت مسلمانان ذليل را از شهر بيرون كنند و حال آنكه عزت مخصوص خدا و رسول و اهل ايمان است و ليكن منافقان از اين معنى آگاه نيستند (۸).
بيان آيات اين سوره وضع منافقين را توصيف مى كند، و آنان را به شدت عداوت با مسلمين متهم ساخته ، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) را دستور مى دهد، تا از خطر آنان برحذر باشد، و مؤ منين را نصيحت مى كند به از كارهايى كه سرانجامش نفاق بپرهيزند، تا به هلاكت نفاق دچار نگردند، و كارشان به آتش دوزخ منجر نشود. اين سوره در مدينه نازل شده است . إِذَا جَاءَك الْمُنَفِقُونَ قَالُوا نَشهَدُ إِنَّك لَرَسولُ اللَّهِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّك لَرَسولُهُ وَ اللَّهُ يَشهَدُ إِنَّ الْمُنَفِقِينَ لَكَذِبُونَ كلمه «منافق » اسم فاعل از باب مفاعله از ماده «نفاق » است ، كه در عرف قرآن به معناى اظهار ايمان و پنهان داشتن كفر باطنى است .
كاذب بودن منافقان در شهادت به رسالت پيامبر(ص ) از باب كذب مخبرى بوده است
و كلمه «كذب » به معناى دروغ است كه ضد راستى است . و حقيقتش عبارت است از اينكه خبرى كه گوينده مى دهد با خارج مطابقت نداشته باشد، پس «صدق » و «كذب » وصف خبر است . ولى چه بسا مطابقت «در صدق » و مخالفت «در كذب » به حسب اعتقاد خبر دهنده را هم صدق و كذب مى نامند، در نتيجه خبرى كه بر حسب اعتقاد خبر دهنده مطابق با واقع باشد، صدق مى نامند، هر چند كه در واقع مطابق نباشد، و مخالفت خبر به حسب اعتقاد خبر دهنده را دروغ مى نامند، هر چند كه در واقع مخالف نباشد. نوع اول را صدق و كذب خبرى ، و نوع دوم را صدق و كذب مخبرى مى گويند. پس اينكه فرمود: «اذا جاءك المنافقون قالوا نشهد انك لرسول اللّه » حكايت اظهار ايمان منافقين است كه گفتند شهادت مى دهيم كه تو حتما رسول خدايى ، چون اين گفتار ايمان به حقانيت دين است كه وقتى باز شود ايمان به حقانيت هر دستورى است كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) آورده ، و ايمان به وحدانيت خداى تعالى و به معاد است ، و اين همان ايمان كامل است . و اينكه فرمود: «و اللّه يعلم انك لرسوله » تثبيتى است از خداى تعالى نسبت به رسالت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ). و اينكه با وجود وحى قرآن و مخاطبت قرآن با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) كه كافى در تثبيت رسالت آن جناب بود و مع ذلك به اين تثبيت تصريح كرد، براى اين است كه قرينه اى صريح بر كاذب بودن منافقين باشد، از اين جهت كه بدانچه مى گويند معتقد نيستند، هر چند كه گفتارشان يعنى رسالت آن جناب صادق است ، پس منافقين در گفتارشان كاذبند به كذب مخبرى ، نه به كذب خبرى ، پس جمله «و اللّه يشهد ان المنافقين لكاذبون » منظورش كذب مخبرى است نه كذب خبرى . اتخَذُوا أَيْمَنهُمْ جُنَّةً فَصدُّوا عَن سبِيلِ اللَّهِ ... كلمه «ايمان » - به فتح همره - جمع «يمين » است و به معناى سوگند مى باشد. و كلمه «جنه » - به ضمه جيم - به معناى سپر است ، و منظور از سپر معناى مجازى آن است ، يعنى هر چيزى كه انسان با آن حفظ شود. و كلمه «صد» - به تشديد دال - هم به معناى جلوگيرى مى آيد، و هم به معناى اعراض ، و بنابر معناى دوم مراد اين است كه منافقين از راه خدا - كه همان دين باشد - اعراض نمودند. و گاهى هم به معناى برگرداندن مى آيد. و بنابر اين ،
مراد از جمله مورد بحث مى شود كه : منافقين عامه مردم را از راه دين برگرداندند، در حالى كه خود را در پشت سپر سوگندهاى دروغينشان حفظ كردند. و معناى آيه مى شود كه : منافقين سوگندهاى دروغين خود را وقايه و سپر خود قرار داده ، از راه خدا و دين او اعراض نمودند، و يا به مقدارى كه توانستند امور را فاسد و وارونه ساختند، و بدين وسيله مردم را از دين خدا برگرداندند. و جمله «انهم ساء ما كانوا يعملون » تقبيح اعمال منافقين است ، اعمالى كه به طور استمرار -از روزى كه دچار نفاق شدند تا روز نزول سوره - مرتكب شده بودند. منظور اينكه درباره منافقين فرموده : «آمنوا ثم كفروا فطبع على قلوبهم ...» ذَلِك بِأَنهُمْ ءَامَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا فَطبِعَ عَلى قُلُوبهِمْ فَهُمْ لا يَفْقَهُونَ اشاره با كلمه «ذلك » - به طورى كه گفته اند - به زشتى اعمال ايشان است . بعضى هم گفته اند اشاره به همه مطالب قبل است ، يعنى دروغگويى ، و سپر قرار دادن سوگند دروغ ، و برگرداندن مردم از راه خدا، و اعمال زشت منافقين . و منظور از اينكه فرمود ايمان آوردند همان شهادت زبانى به يگانگى خدا و رسالت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) است ، كه سپس در باطن دل از ايمان به خدا شدند، همچنان كه در جاى ديگر فرموده : «و اذا لقوا الذين امنوا قالوا امنا و اذا خلوا الى شياطينهم قالوا انا معكم انما نحن مستهزون ». البته بعيد هم نيست كه در بين منافقين كسانى بوده باشند كه ايمان اولشان حقيقى و جدى بوده ، ولى بعدا از دين برگشته باشند، و اين ارتداد خود را از مؤ منين پنهان نموده ، در باطن به منافقين پيوسته باشند، و مثل آنان منتظر گرفتارى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) و مؤ منين شده باشند، همچنان كه از آيات سوره توبه نظير آيه زير همين معنا به نظر مى رسد: «فاعقبهم نفاقا فى قلوبهم الى يوم يلقونه بما اخلفوا اللّه ما وعدوه » و نيز در آيه زير از منافقينى كه از همان آغاز، ايمان در دلهايشان داخل نشده تعبير كرده به اينكه «و كفروا بعد اسلامهم ». بنابراين ، پس ظاهر چنين به نظر مى رسد كه منظور از جمله «امنوا ثم كفروا» اظهار شهادتين باشد،
اعم از اينكه از صميم قلب و ايمان درونى باشد، و يا تنها گفتار بدون ايمان درونى ، و كافر شدنشان بدين جهت بوده باشد كه اعمالى نظير استهزاء به دين خدا، و يا رد بعضى از احكام آن مرتكب شده باشند، و نتيجه اش خروج ايمان - اگر واقعا ايمان داشته اند - از دلهايشان بوده .
معناى اينكه خداوند بر دل هاى منافقين مهر زده
و جمله «فطبع على قلوبهم فهم لا يفقهون » نتيجه گيرى عدم فهم منافقين است از مهرى كه به دلهايشان خورده ، و اين نتيجه گيرى بر آن دلالت دارد كه طبع و مهر به دل خوردن باعث مى شود ديگر دل آدمى حق را نپذيرد، پس چنين دلى براى هميشه مايوس از ايمان و محروم از حق است . حال ببينيم مهر به دل خوردن يعنى چه ؟ يعنى همين كه دل به حالتى در آيد كه ديگر پذيراى حق نباشد، و حق را پيروى نكند، پس چنين دلى قهرا تابع هواى نفس مى شود، همچنان كه در جاى ديگر فرموده : «طبع اللّه على قلوبهم و اتبعوا اهواءهم » و نيز نتيجه ديگرش اين است كه حق را نفهمد و نشنود، و به آن علم و يقين پيدا نكند، همچنان كه فرموده : «و طبع على قلوبهم فهم لا يفقهون » و نيز فرموده : «و نطبع على قلوبهم فهم لا يسمعون »، و نيز فرموده : «و طبع اللّه على قلوبهم فهم لا يعلمون » و به هر حال بايد دانست كه خداى تعالى ابتداء مهر بر دل كسى نمى زند، بلكه اگر چنين مى كند به عنوان مجازات است ، چون مهر بر دل زدن گمراه كردن است ، و اضلال جز بر اساس مجازات به خداى تعالى منسوب نمى شود، كه اين معنا مكرر درتفسير بيان شد. وَ إِذَا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُك أَجْسامُهُمْ وَ إِن يَقُولُوا تَسمَعْ لِقَوْلهِِمْ ... ظاهرا خطاب و چون ايشان را ببينى و سخنان ايشان را مى شنوى ، خطاب به شخص معينى نيست ، بلكه خطابى است عمومى به هر كس كه ايشان را ببيند، و سخنان ايشان را بشنود، چون منافقين همواره سعى دارند ظاهر خود را بيرايند، و فصيح و بليغ سخن بگويند. پس تنها رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) مورد خطاب نيست . و منظور اين است كه بفهماند منافقين چنين وضعى به خود مى گيرند: ظاهرى فريبنده ، و بدنى آراسته دارند به طورى كه هر كس به آنان برخورد كند از ظاهرشان خوشش مى آيد، و از سخنان شمرده و فصيح و بجاى آنان لذت مى برد،
و دوست مى دارد به آن گوش فرا دهد، از بس كه شيرين سخن مى گويند و گفتارشان نظمى فريبنده دارد.
مراد از توصيف منافقين به اينكه (كانهم خشب مسندة )
«كانهم خشب مسنده » - درجمله منافقين را به حسب باطنى كه دارند مذمت مى كند. و كلمه «خشب » - به ضمه خاء و شين - جمع كلمه «خشبه » است ، كه به معناى چوب است . و مصدر تسنيد كه كلمه مسنده اسم مفعول آن مصدر است ، به معناى آن است كه چيزى را طورى نصب كنى كه بر چيز ديگرى نظير ديوار و مثل آن تكيه داشته باشد. جمله مورد بحث در مقام مذمت منافقين ، و متمم جمله سابق است ، مى خواهد بفرمايد: منافقينى كه اجسامى زيبا و فريبنده و سخنانى جاذب و شيرين دارند، به خاطر نداشتن باطنى مطابق ظاهر، در مثل مانند چوبى مى مانند كه به چيزى تكيه داشته باشد و اشباحى بدون روحند، همان طور كه آن چوب نه خيرى دارد، و نه فائده بر آن مترتب مى شود، اينان نيز همين طورند چون فهم ندارند. «يحسبون كل صيحه عليهم » - اين جمله مذمت ديگرى است از ايشان ، مى فرمايد منافقين از آنجا كه در ضمير خود كفر پنهان دارند، و آن را از مؤ منين پوشيده مى دارند، عمرى را با ترس و دلهره و وحشت بسر مى برند كه مبادا مردم بر باطنشان پى ببرند، به همين جهت هر صيحه اى كه مى شنوند خيال مى كنند عليه ايشان است ، و مقصود صاحب صيحه ايشان است . «هم العدو فاحذرهم » - يعنى ايشان در عداوت با شما مسلمانان به حد كاملند، براى اينكه بدترين دشمن انسان آن كسى است كه واقعا دشمن باشد، و آدمى او را دوست خود بپندارد. «قاتلهم اللّه انى يوفكون » - اين جمله نفرينى است بر منافقين به قتل ، كه شديدترين شدائد دنيا است . و اى بسا اگر نفرمود «قتلهم الله - خدا آنان را بكشد» و باب مفاعله را بكار برد، براى همين افاده شدت بوده است . ولى بعضى از مفسرين گفته اند: منظور از مقاتله در اين آيه طرد و دور كردن از رحمت است . بعضى ديگر گفته اند: عبارت مورد بحث نفرين نيست ، بلكه جمله اى است خبرى مى خواهد بفرمايد: منافقين مشمول لعنت و طرد هستند، و اين مشموليت براى آنان مقرر و ثابت است . بعضى ديگر گفته اند: اين كلمه به منظور برانگيختن تعجب در شنونده به كار مى رود، مثلا مى گويند «قاتله اللّه ما اشعره - فلانى چه شاعر زبردستى است ». ولى آنچه از سياق به دست مى آيد، همان وجهى است كه ما بيان كرديم .
«انى يوفكون » - اين جمله براى انگيختن تعجب شنونده است ، مى فرمايد: چگونه از حق روى برمى گردانند؟ بعضى هم گفته اند: صرف توبيخ و سركوب كردن است ، و جنبه استفهام ندارد.
اوصاف و احوالى ديگر از منافقين
وَ إِذَا قِيلَ لهَُمْ تَعَالَوْا يَستَغْفِرْ لَكُمْ رَسولُ اللَّهِ لَوَّوْا رُءُوسهُمْ ... كلمه «تلويه » كه مصدر فعل «لووا» مى باشد، مصدر باب تفعيل از ماده «لوى » و مصدر ثلاثى مجردش «لى » است ، كه به معناى ميل و انحراف است . و معناى عبارت اين است كه : وقتى به منافقين گفته مى شود بياييد تا رسول اللّه براى شما از خدا طلب آمرزش كند - اين پيشنهاد وقتى به آنان داده مى شده كه فسقى يا خيانتى مرتكب مى شدند و مردم از آن با خبر مى گشتند - از روى اعراض و استكبار سرهاى خود را بر مى گردانند و تو آنان را مى بينى كه از پيشنهاد كننده روى گردانيده ، از اجابت او استكبار مى ورزند. سوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَستَغْفَرْت لَهُمْ أَمْ لَمْ تَستَغْفِرْ لهَُمْ لَن يَغْفِرَ اللَّهُ لهَُمْ ... يعنى چه براى ايشان استغفار بكنى و چه نكنى ، برايشان يكسان است . و يكسانى كنايه از اين است كه فائده اى بر اين كار مترتب نمى شود. پس معناى آيه اين است كه : استغفار تو سودى به حالشان ندارد. «ان اللّه لا يهدى القوم الفاسقين » - اين جمله مضمون آيه را تعليل نموده ، مى فهماند: اگر گفتيم خدا هرگز ايشان رانمى آمرزد علتش اين است كه آمرزش ، خود نوعى هدايت به سوى سعادت و بهشت است ، و منافقين فاسقند، و از زى عبوديت خدا خارجند، چون در نهان خود كفر پنهان كرده اند، و خدا بر دلهايشان مهر زده ، و هرگز مردم فاسق را هدايت نمى كند. هُمُ الَّذِينَ يَقُولُونَ لا تُنفِقُوا عَلى مَنْ عِندَ رَسولِ اللَّهِ حَتى يَنفَضوا ... كلمه «ينفضوا» مضارعى است كه از مصدر «انفضاض » گرفته شده ، و انفضاض به معناى متفرق شدن است ، و معناى آيه اين است كه : منافقين همان كسانى هستند كه مى گويند مال خودتان را بر مؤ منين فقير كه همواره دور رسول اللّه را گرفته اند انفاق نكنيد، چون آنها دور او را گرفته اند تا ياريش كنند، و اوامرش را انفاذ، و هدفهايش را به كرسى بنشانند، و وقتى شما به آنها كمك نكرديد از دور او متفرق مى شوند و او ديگر نمى تواند بر ما حكومت كند.
«و لله خزائن السموات و الارض » - اين جمله پاسخ از گفته هاى منافقين است كه گفتند «لا تنفقوا». مى فرمايد: دين ، دين خدا است و خدا براى پيشبرد دين خود احتياج به كمك منافقان ندارد. او كسى است كه تمامى خزينه هاى آسمان و زمين را مالك است ، از آن هر چه را بخواهد و به هر كس بخواهد انفاق مى كند. پس اگر بخواهد مى تواند مؤ منين فقير را غنى كند، اما او همواره براى مؤ منين آن سرنوشتى را مى خواهد كه صالح باشد، مثلا آنان را با فقر امتحان مى كند و يا با صبر به عبادت خود وا مى دارد، تا پاداشى كريمشان داده ، به سوى صراط مستقيم هدايتشان كند، ولى منافقان اين را نمى فهمند. اين است معناى «و ليكن منافقين نمى فهمند» يعنى وجه حكمت اين را نمى دانند. ولى بعضى احتمال داده اند كه معناى آيه اين باشد كه : منافقين نمى دانند خزائن عالم به دست خدا است ، و او رازق همه است ، و غير او رازقى نيست ، پس اگر بخواهد مى تواند فقراء را غنى سازد ليكن منافقين پنداشته اند غنى و فقر به دست اسباب است ، در نتيجه اگر به مؤ منين فقير انفاق نكنند مؤ منين ، رزقى پيدا نخواهند كرد. يَقُولُونَ لَئن رَّجَعْنَا إِلى الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الاَعَزُّ مِنهَا الاَذَلَّ وَ للَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لَكِنَّ الْمُنَفِقِينَ لا يَعْلَمُونَ گوينده اين سخن و همچنين سخنى كه آيه قبل حكايتش كرد، عبداللّه بن ابى بن سلول بود. و اگر نگفت من وقتى به مدينه برگشتم چنين و چنان مى كنم و گفت ما چنين و چنان مى كنيم براى اين بوده كه همفكران خود را كه مى داند از گفته او خوشحال مى شوند با خود شريك سازد. و منظورش از «آنكه عزيزتر است » خودش است ، و از «آنكه ذليل تر است » رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) مى خواسته با اين سخن خود، رسول خدا راتهديد كند به اينكه بعد از مراجعت به مدينه آن جناب را از مدينه خارج خواهد كرد. ولى منافقين نمى دانند كه عزت تنها خاص خدا و رسولش و مؤ منين است ، در نتيجه براى غير نامبردگان چيزى به جز ذلت نمى ماند، و يك چيز ديگر هم بار منافقين كرد، و آن نادانى است ، پس منافقين به جز ذلت و جهل چيزى ندارند.
بحث روايتى
(رواياتى درباره ماجراى رفتار و گفتار منافقانه عبدالله ابن ابى ونزول آيات مربوطه )
در مجمع البيان مى گويد: اين آيات درباره عبداللّه بن ابى منافق و همفكرانش نازل شده ، و جريان از اين قرار بود كه به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) خبر دادند قبيله بنى المصطلق براى جنگ با آن جناب لشكر جمع مى كنند، و رهبرشان حارث بن ابى ضرار پدر زن خود آن حضرت ، يعنى پدر جويريه ، است . رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) چون اين را بشنيد با لشكر به طرفشان حركت كرد، و در يكى از مزرعه هاى بنى المصطلق كه به آن مريسيع مى گفتند، و بين درياى سرخ و سرزمين قديد قرار داشت با آنان برخورد نمود، دو لشكر به هم افتادند و به قتال پرداختند. لشكر بنى المصطلق شكست خورد، و پا به فرار گذاشت ، و جمعى از ايشان كشته شدند. رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) اموال و زن و فرزندشان را به مدينه آورد. در همين بينى كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) بر كنار آن آب لشكرگاه كرده بود، ناگهان آبرسان انصار از يك طرف ، و اجير عمر بن خطاب كه نگهبان اسب او و مردى از بنى غفار بود از طرف ديگر كنار چاه آمدند تا آب بكشند. سنان جهنمى آبرسان انصار و جهجاه بن سعيد غلام عمر (به خاطر اينكه دلوشان به هم پيچيد) به جان هم افتادند، جهنى فرياد زد اى گروه انصار، و جهجاه غفارى فرياد برآورد اى گروه مهاجر (كمك كمك ). مردى از مهاجرين به نام جعال كه بسيار تهى دست بود به كمك جهجاه شتافت (و آن دو را از هم جدا كرد). جريان به گوش عبداللّه بن ابى رسيد، به جعال گفت : اى بى حياى هتاك چرا چنين كردى ؟ او گفت چرا بايد نمى كردم ، سر و صدا بالا گرفت تا كار به خشونت كشيد، عبداللّه گفت : آن كسى كه بايد به احترام او سوگند خورد، چنان گرفتارت بكنم كه ديگر، هوس چنين هتاكى را نكنى . عبد اللّه بن ابى در حالى كه خشم كرده بود به خويشاوندانى كه نزدش بودند - كه از آن جمله زيد بن ارقم بود - گفت : مهاجرين از ديارى ديگر به شهر ما آمده اند، حالا مى خواهند ما را از شهرمان بيرون نموده با ما در شهر خودمان زورآزمايى مى كنند، به خدا سوگند مثل ما و ايشان همان مثلى است كه آن شخص گفت :
«سمن كلبك ياكلك - سگت را چاق كن تا خودت را هم بخورد». آگاه باشيد به خدا اگر به مدينه برگشتيم تكليفمان را يكسره خواهيم كرد، آن كس كه «عزيزتر» است ذليل تر را بيرون خواهد نمود، و منظورش از كلمه عزيزتر خودش ، و از كلمه «ذليل تر» رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) بود. سپس رو به حاضران كرد، و گفت : اين كارى است كه شما خود بر سر خود آورديد، مهاجرين را در شهر خود جاى داديد، و اموالتان را با ايشان تقسيم كرديد، امروز مزدش را به شما مى دهند، به خدا اگر پس مانده غذايتان را به جعال ها نمى داديد، امروز سوار گردنتان نمى شدند، و گرسنگى مجبورشان مى كرد از شهر شما خارج گشته به عشاير و دوستان خود ملحق شوند. در ميان حاضران از قبيله عبد اللّه ، جوان نورسى بود به نام «زيد بن ارقم » وقتى او اين سخنان را شنيد گفت : به خدا سوگند ذليل و بى كس و كار تويى كه حتى قومت هم دل خوشى از تو ندارند، و محمد هم از ناحيه خداى رحمان عزيز است ، و هم همه مسلمانان دوستش دارند، به خدا بعد از اين سخنان كه از تو شنيدم تودوست نخواهم داشت . عبداللّه گفت : ساكت شو كودكى كه از همه كودكان بازيگوش تر بودى . زيد بن ارقم بعد از خاتمه جنگ نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) رفت ، و جريان را براى آن جناب نقل كرد. رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) در حال كوچ كردن بود، شخصى را فرستاد تا عبداللّه را حاضر كرد، فرمود: اى عبدالله اين خبرها چيست كه از ناحيه تو به من مى رسد؟ گفت به خدايى كه كتاب بر تو نازل كرده هيچ يك از اين حرفها را من نزده ام ، و زيد به شما دروغ گفته . حاضرين از انصار عرضه داشتند: يا رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) او ريش سفيد ما و بزرگ ما است ، شما سخنان يك جوان از جوانان انصار را درباره او نپذير، ممكن است اين جوان اشتباه ملتفت شده باشد، و سخنان عبداللّه را نفهميده باشد. رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) عبداللّه را معذور داشت ، و زيد از هر طرف از ناحيه انصار مورد ملامت قرار گرفت . رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) قبل از ظهر مختصرى قيلوله و استراحت كرد و سپس دستور حركت داد. اسيد بن حضير به خدمتش آمد، و آن جناب را به نبوت تحيت داد، (يعنى گفت السلام عليك يا نبى اللّه )، سپس گفت : يا رسول اللّه ! شما در ساعتى حركت كردى كه هيچ وقت در آن ساعت حركت نمى كردى ؟ فرمود: مگر نشنيدى رفيقتان چه گفته ؟
او پنداشته اگر به مدينه برگردد عزيزتر ذليل تر را بيرون خواهد كرد. اسيد عرضه داشت : يا رسول اللّه تو اگر بخواهى او را بيرون خواهى كرد، براى اينكه او به خدا سوگند ذليل است و تو عزيزى . آنگاه اضافه كرد: يا رسول اللّه ! با او مدارا كن ، چون به خدا سوگند خدا تو را وقتى گسيل داشت كه قوم و قبيله اين مرد داشتند مقدمات پادشاهى او را فراهم مى كردند، تا تاج سلطنت بر سرش بگذارند، و او امروز ملك و سلطنت خود را در دست تو مى بيند. پسر عبداللّه بن ابى - كه او نيز نامش عبداللّه بود - از ماجراى پدرش با خبر شد، نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) آمد، و عرضه داشت : يا رسول اللّه ! شنيده ام مى خواهى پدرم را به قتل برسانى ، اگر چنين تصميمى دارى دستور بده من سر او را برايت بياورم ، چون به خدا سوگند خزرج اطلاع دارد كه من تا چه اندازه نسبت به پدرم احسان مى كنم ، و در خزرج هيچ كس به قدر من احترام پدر را رعايت نمى كند، و من ترس اين را دارم كه غير مرا ماءمور اين كار بكنى ، و بعد از كشته شدن پدرم ، نفسم كينه توزى كند، و اجازه ندهد قاتل پدرم رازنده ببينم كه در بين مردم رفت و آمد كند، و در آخر وادارم كند او را كه يك مرد مسلمان با ايمان است به انتقام پدرم كه مردى كافر است بكشم ، و در نتيجه اهل دوزخ شوم . حضرت فرمود: نه ، برو و همچنان با پدرت مدارا كن ، و مادام كه با ما است با او نيكو معامله نما. مى گويند: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) در آن روز تا غروب و شب را هم تا صبح لشكر را به پيش راند، تا آفتاب طلوع كرد و حتى تا گرماى آفتاب استراحت نداد، آنگاه مردم را پياده كرد، و مردم آن قدر خسته بودند كه روى خاك افتادند، و به خواب رفتند، و آن جناب اين كار را نكرد مگر براى اينكه مردم مجال گفتگو درباره عبداللّه بن ابى را نداشته باشند. آنگاه مردم را حركت داد تا به چاهى در حجاز رسيد، چاهى كه كمى بالاتر از بقيع قرار داشت ، و نامش «بقعاء» بود. در آنجا بادى سخت وزيد، و مردم بسيار ناراحت و حتى دچار وحشت شدند، و ناقه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) در آن شب گم شد. حضرت فرمود: منافقى عظيم امروز در مدينه مرد، بعضى از حضار پرسيدند: منافق عظيم چه كسى بوده ؟ فرمود: رفاعه . مردى از منافقين گفت : چگونه دعوى مى كند كه من علم غيب دارم ، آن وقت نمى داند شترش كجا است ؟ آن كسى كه به وحى برايش خبر مى آورد چرا به او نمى گويد شتر كجا است ؟ در همان موقع جبرئيل نزد آن جناب آمد، و گفتار آن منافق را و نيز محل شتر را به وى اطلاع داد. رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) هر دو خبر را به اصحابش اطلاع داد، و فرمود: من ادعا نمى كنم كه علم به غيب دارم ، من غيب نمى دانم ، و ليكن خداى تعالى به من خبر داد كه آن منافق چه گفت ،
و شترم كجا است . شتر من در دره است . اصحاب رفتند و شتر را در همانجا كه فرموده بود يافته با خود آوردند، و آن منافق هم ايمان آورد. و همين كه لشگر به مدينه برگشت ديدند رفاعه بن زيد در تابوت است ، و او فردى از قبيله بنى قينقاع ، و از بزرگان يهود بود كه در همان روز مرده بود. زيد بن ارقم مى گويد: بعد از آنكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) به مدينه رسيد من از شدت اندوه و شرم خانه نشين شدم ، تا آنكه سوره منافقون در تصديق زيد، و تكذيب عبداللّه بن ابى نازل شد. آنگاه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) گوش زيد را گرفته او را از خانه اش بيرون آورد، و فرمود: اى پسر! زبانت راست گفت ، و گوشت درست شنيده بود، و دلت درست فهميده بود، و خداى تعالى در تصديق آنچه گفتى قرآنى نازل كرد. عبد اللّه بن ابى در آن موقع در نزديكى هاى مدينه بود، و هنوز داخل مدينه نشده بود، همين كه خواست وارد شود، پسرش عبداللّه بن عبداللّه بن ابى سر راه پدر آمد، و شتر خود را در وسط جاده خوابانيد، و از ورود پدرش جلوگيرى كرد، و به پدر گفت : واى بر تو اين چه كارى بود كه كردى ؟ و به پدر خود گفت : به خدا سوگند جز با اذن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) نمى توانى و نمى گذارم داخل مدينه شوى ، تا بفهمى عزيزتر كيست ، و ذليل تر چه كسى است . عبداللّه شكايت خود از پسرش را به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) پيام داد. رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) شخصى را فرستاد تا به پسر او بگويد مزاحم پدرش نشود. پسر گف ت : حالا كه دستور رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) رسيده كارى به كارت ندارم . عبداللّه بن ابى داخل مدينه شد، و چند روزى بيش نگذشت كه بيمار شد و مرد. وقتى سوره منافقون نازل شد، و دروغ عبداللّه برملا گشت ، مردم به اطلاعش رساندند كه چند آيه شديد اللحن درباره ات نازل شده ، مقتضى است نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) روى تا آن جناب برايت استغفار كند، عبداللّه در پاسخ سرى تكان داد، و گفت : به من گفتيد به او ايمان آورم ، آوردم . تكليف كرديد زكات مالم را بده مدادم ، ديگر چيزى نمانده كه بگوييد برايش سجده هم بكنم . و در همين سر تكان دادنش اين آيه نازل شد كه : «و اذا قيل تعالوا يستغفر لكم رسول اللّه لووا روسهم ... لا يعلمون ». مؤ لف : جزئيات داستان كه در اين حديث آمده از چند روايت مختلف گرفته شده كه از زيد بن ارقم و ابن عباس و عكرمه ،
و محمد بن سيرين ، و ابن اسحاق ، و ديگران نقل شده ، و مضمون آنها در يكديگر داخل شده است .