تفسیر:المیزان جلد۷ بخش۲۷
گفتار بيرونى و بلخى و مسعودى درباره عقائد ستاره پرستان ، بت پرستان و صائبين .
و در آن قسمتى هم كه از كتاب « آثار الباقية » ابو ريحان بيرونى در ذيل آيه ۶۲ از سوره بقره در ضمن بحث تاريخى نقل شد داشت كه : « يوذاسف » پس از گذشتن يكسال از سلطنت طهمورث در سرزمين هند ظهور و كتابت فارسى را اختراع كرد و مردم را به كيش صابئيت دعوت نمود. و گروه بسيارى هم بدو گرويدند. و نيز پادشاهان سلسله پيشداديان و بعضى از كيانيها كه در بلخ بسر مى بردند، آفتاب ، ماه و ستارگان و همچنين كليات عناصر را مقدس و معظم مى شمردند، تا آنكه پس از گذشتن سى سال از سلطنت گشتاسب ، زردشت ظهور نمود. بيرونى همچنان گفتار خود را ادامه داده تا آنجا كه مى گويد: اينها تدابير عالم را به فلك و اجرام فلكى نسبت مى دهند و براى آنها قائل به حيات ، نطق ، چشم و گوش بوده و به طور كلى انوار را تعظيم مى كنند.
از جمله آثار باستانى صابئين يكى گنبدى است كه بالاى محراب مقصوره جامع دمشق ساختهاند، چون اين محل نمازگاه صابئين بوده . يونانيها و روميها نيز بر اين كيش بوده اند. مسجد مذكور در اثر تحولات تاريخى از دست صابئين درآمد و به دست يهود و پس از يهود به دست نصارا افتاد و آن را كليساى خود قرار دادند، تا آنكه اسلام ظهور نمود و مسلمين بر دمشق مسلط شده و اين بناى تاريخى را مسجد خود كردند. و به طورى كه ابو معشر بلخى در كتاب خود نوشته : صابئين هيكلهايى به اسماء آفتاب داشتهاند، مانند هيكل « بعلبك » كه براى صنم شمس و « قران » كه براى صنم قمر ساخته شده بود و شكل طيلسان را داشته . در نزديكيهاى دمشق دهى است به نام « سلمسين » كه معلوم مى شود اسم قديمى اين محل « صنم سين » يعنى بت ماه بوده ، و نيز دهى ديگر است بنام « ترع عوز » يعنى دروازه زهره . و به طورى كه مورخين مى نويسند حتى بتهاى خانه كعبه هم از آن صابئين بوده ، و مردم مكه در آنروزها در شمار صابئين و ستاره پرست بوده اند، و بت « لات » به اسم « زحل » و بت « عزى » به اسم « زهره » بوده . مسعودى مى نويسد كه : مذهب صابئيت در حقيقت تكاملى از بت پرستى بوده ، چون ريشه اين دو كيش يكى است ، و چه بسا كه بسيارى از بت پرستان نيز مجسمه خورشيد، ماه و ساير ستارگان را مى پرستيدند، و با پرستش آنها به اله هاى هر يك از آنها و به واسطه آن اله ها به اله آلهه تقرب مى جستند. و نيز مى گويد: بسيارى از اهل هند و چين و طوائفى ديگر بودند كه خداى عز و جل را جسم مى پنداشته ، و معتقد بودند ملائكه اجسامى هستند به اندازه هاى معين ، و خدا و ملائكه در پشت آسمان پنهانند. اين عقايد آنها را بر آن داشت كه تمثالها و بتهايى به خيال خود به شكل خداى عز و جل و يا به شكل ملائكه با قامتها و شكلهاى مختلف و يا به شكل انسان يا غير اينها تراشيده آنها را بپرستند، و به پيشگاهشان قربانيانى تقديم بدارند، و نذوراتى برايشان نذر كنند، زيرا به عقيده اينان اين آلهه همانند خداى متعال و به او نزديك بودند.
دير زمانى بر اين منوال گذشت تا آنكه بعضى از حكما و دانشمندانشان آنان را به نتيجه افكار خود بدين شرح آگاه ساختند كه : افلاك و كواكب نزديك ترين اجسام ديدنى به خداى تعالى مى باشند، و اين اجسام داراى حيات و نفس ناطقه اند، و ملائكه در بين اين ستارگان و آسمانها به نزد خدا آمد و شد دارند، و هر حادثهاى كه در عالم ما پيش مى آيد همه الگويى از حوادث عالم بالا و نتيجه حوادثى است كه به امر خدا در كواكب پديد مى آيد. از آن به بعد بشر بتپرست متوجه ستارگان گشته و قربانيها را به پيشگاه آنها تقديم مى داشتند، بدان اميد كه ستارگان حوائج آنها را برآورده و حوادث خوبى برايشان پيش آورند. ليكن متوجه شدند كه اين ستارگان در روز و قسمتى از شب در دسترس آنها نيستند، و تنها پارهاى از شب خودنمائى مى كنند، به ناچار بعضى از حكمايشان راه چاره را در اين ديدند كه بتها و مجسمه هايى به صورت و شكل ستارگان بسازند و به ايشان دستور دادند تا پيكرها و بتهايى به عدد ستارگان مشهور براى كواكب ساختند و هر صنفى از ايشان ستارهاى را تعظيم مى كردند و به پيشگاهش قربانى مخصوصى مى بردند و چنين مى پنداشتند كه وقتى در زمين بت مربوط بفلان ستاره را تعظيم كنند آن ستاره در آسمان به جنب و جوش درآمده و مطابق خواسته هايشان سير مى كند. آنان براى هر كدام خانه اى جداگانه و هيكلى منفرد ترتيب داده و به هر يك از آن هيكلها اسم يكى از ستارگان را گذاشتند. گروهى خانه كعبه را خانه زحل پنداشته و گفته اند: اگر اين خانه تاكنون باقى مانده براى اين بوده كه اين خانه خانه زحل است ، و زحل آنرا از دستخوش حوادث نگهداشته ، چون زحل كارش بقا و ثبوت و نگهدارى است . هر موجودى كه مربوط به اين ستاره باشد به هيچ وجه زوال پذير نيست . اينان عقايد خرافى ديگر نيز داشتهاند كه ذكر آنها باعث ملال خاطر خواننده است . چون مدتى بر اين منوال گذشت ، كم كم خود بتها را به جاى ستارگان پرستيده و آنها را واسطه نزديكى به خدا دانستند و پرستش ستارگان را از ياد بردند، تا آنكه يوذاسف كه مردى از اهل هند بود در سرزمين هند ظهور نمود و از هند به سند و از آنجا به بلاد سيستان و زابلستان كه آنروز در تحت تصرف « فيروز بن كبك » بود، سفر نمود و از آنجا مجددا به سند مراجعت كرد و از آنجا به كرمان رفت . اين مرد ادعاى نبوت داشت و ميگفت : من از طرف خداى تعالى رسول و واسطه بين او و بندگان اويم . يوذاسف در اوايل سلطنت طهمورث پادشاه فارس و بعضى گفته اند در عهد سلطنت جم به فارس رفت او اولين كسى بود كه مذهب ستاره پرستى را در بين مردم ابداع نمود و آنرا انتشار داد چنانكه در سطور گذشته يادآور شديم .
يوذاسف مردم را به زهد و ترك دنيا و اشتغال به معنويات و توجه به عوالم بالا كه مبداء و منتهاى نفوس بشر است دعوت مى نمود، و با القاء شبهاتى كه داشت مردم را به پرستش بتها و سجده در برابر آنها وا مى داشت و با حيله و نيرنگهايى كه مخصوص به خودش بود اين مسلك خرافى را صورت مسلكى صحيح و عقلائى داد. تاريخ دانان خبره و باستانشناسان نوشتهاند: « جم » اولين كسى بود كه آتش را بزرگ شمرد و مردم را به بزرگداشت آن دعوت نمود، او آتش را از اين جهت تعظيم مى كرده كه به نور آفتاب و ماه شباهت داشته و او بطور كلى نور را بهتر از ظلمت مى دانسته و براى آن مراتبى قايل بوده . بعد از وى پيروان او با هم اختلاف نموده هر طائفهاى به سليقه خود چيزى را واجب التعظيم مى دانست و آنرا براى نزديكى به خدا تعظيم مى كرد. مسعودى سپس خانه هاى مقدسى را كه در دنيا هر كدام مرجع طائفه مخصوصى است برشمرده و در اين باره هفت خانه را اسم مى برد: ۱خانه كعبه يا خانه زحل ۲ خانه اى در اصفهان بالاى كوه مارس ۳ خانه مندوسان در بلاد هند ۴ خانه نوبهار بنام ماه در شهر بلخ ۵ خانه غمدان در شهر صنعاى يمن به نام زهره ۶ خانه كاوسان بنام خورشيد در شهر فرغانه ۷ خانه نخستين علت ، در بلندترين بلاد چين . آنگاه مى گويد: خانه هاى مقدس ديگرى در بلاد يونان و روم قديم و صقلاب بوده كه برخى از آنها به اسماى كواكب ناميده مى شدند، مانند خانه زهره در تونس . صابئى ها كه آنان را به خاطر اينكه حرانيها همه صابئى بوده اند حرانيون نيز گفته اند علاوه بر خانه هاى مذكور هيكلهايى نيز داشتهاند كه هر كدام را به نام يكى از جواهر عقلى و ستارگان مى ناميدند، از آن جمله است : ۱ هيكل نخستين علت ۲ هيكل عقل ۳ هيكل سلسله ۴ هيكل صورت ۵هيكل نفس ، كه اين چند هيكل بر خلاف ساير هياكل كه هر كدام شكل مخصوصى داشته اند، همه مدور شكل ساخته شده بودند. ۶ هيكل زحل ، شش ضلعى ۷ هيكل مشترى ، سه ضلعى ۸ هيكل مريخ ، چهار ضلعى مستطيل ۹ هيكل شمس ، مربع ۱۰ هيكل عطارد، مثلث ۱۱هيكل زهره ، مثلث در جوف مربع مستطيل ۱۲ هيكل قمر، هشت ضلعى . البته صابئيها غير از آنچه كه ما در اينجا به نگارش درآورديم ، عقايد و اسرار و رموزى هم داشتهاند كه از غير خود پنهان مى داشته اند.
اين بود گفتار مسعودى در مروج الذهب ، نظير مطالب وى را شهرستانى نيز در كتاب ملل و نحل خود آورده است .
دو نكته كه از بيانات گذشته بدست آمد.
از بيانات قبلى دو نكته به دست آمد: اول اينكه بت پرستان همانطورى كه بتهايى را به عنوان مجسمه هاى خدايان و ارباب انواع مى پرستيدند، هم چنين بتهايى را به عنوان مجسمه ستارگان و آفتاب و ماه مى پرستيدند، و به اسم هر كدام هيكلى ساخته بودند. بنابراين ، ممكن است احتجاج ابراهيم (عليهالسلام ) در باره ستاره و خورشيد و ماه ، با بت پرستانى بوده كه در عين بت پرستى ستارگان را هم مى پرستيده اند نه فقط با صابئين (و ستاره پرستان ). همچنانكه ممكن است بگوييم : بنابر پارهاى از روايات كه در سابق ايراد شد احتجاج ابراهيم (عليهالسلام ) با صابئين و ستاره پرستانى بوده كه در آنروزها در شهر بابل و يا اور و يا كوثاريا مى زيستهاند (نه با اهالى حران كه مركز صابئيت بوده تا آن اشكال وارد آيد). علاوه بر اينكه از ظاهر آيات كريمه راجع به ابراهيم (عليهالسلام ) استفاده مى شود كه ابراهيم (عليهالسلام ) پس از احتجاج با پدر و قومش و پس از آنكه از هدايت آنها مايوس شد از سرزمين آنان مستقيما به سوى ارض مقدس مهاجرت نمود، نه اينكه ابتدا به سوى حران و سپس به ارض مقدس مهاجرت كرده باشد. و اينكه كتب تواريخ نوشته اند: در آغاز به سوى حران و سپس از آنجا به سوى ارض مقدس هجرت كرده ماخذ صحيحى جز همان گفته هاى تورات و يا اخبار ديگرى كه اسرائيليت در آن دست برده ، ندارد. براى صدق گفتار ما كافى است كه خواننده عزيز تورات را با اخبارى كه تاريخ طبرى ضبط كرده دقيقا مورد بررسى قرار دهد. از همه اينها گذشته بعضى نوشته اند كه غير از حرانى كه مركز صابئيها بوده ، حران ديگرى در نزديكى هاى بابل بوده ، و منظور تورات از حران ، همين شهر بوده كه در نزديكى هاى بابل ما بين فرات و خابور قرار داشته ، نه حران دمشق . آرى ، مسعودى گويد كه : (( آنچه از هيكلهاى مقدس صابئين تاكنون (سال ۳۳۲ ه زمان مسعودى ) باقى مانده خانه اى است در شهر حران در دروازه « رقه » معروف به « مغليتيا » كه آنرا هيكل آزر پدر ابراهيم (عليهالسلام ) مى دانند و در باره آزر و ابراهيم (عليهالسلام ) پسرش ، سخنان بسيارى دارند )) . ولى گفته آنان هيچگونه ارزشى ندارد.
دوم اينكه همانطورى كه بت پرستان گاهى آفتاب و ماه و ستاره را مى پرستيدند همچنين ستاره پرستان نيز هيكلهايى براى پرستش غير كواكب و ماه و آفتاب داشته اند، مانند هيكل علت نخستين و هيكل عقل و نفس و غير آن ، و مانند بت پرستان به اين اشياء (عقل و نفس و...) تقرب مى جستهاند. مؤ يد اين معنا گفته « هردوت » مى باشد، او در كتاب تاريخش آنجا كه معبد بابل را وصف مى كند مى گويد: اين معبد مشتمل بر يك برج هشت طبقه اى بوده و آخرين آنها مشتمل بر گنبدى بزرگ و فراخ بوده ، و در آن گنبد فقط تختى بزرگ و در مقابل آن تخت ميزى از طلا قرار داشته ، و غير از اين دو چيز در آن گنبد هيچ چيز، نه مجسمه و نه تمثال و نه چيز ديگر، نبوده و احدى جز يك زن كه معتقد بود خداوند او را براى ملازمت و حفاظت هيكل استخدام نموده كسى در آن گنبد نمى خوابيد. و بعيد نيست اين همان هيكل علت نخستين بوده كه به عقيده آنان از هر شكل و هياتى منزه است . گو اينكه خود صاحبان اين عقايد همانطور كه مسعودى مى گويد علت اولى را هم به اشكال مختلفى به پندار خود تصوير مى كردند. و ثابت شده كه فلاسفه اين طائفه ، خدا را از هيات و شكل جسمانى و وضع مادى منزه دانسته او را به صفاتى كه لايق ذات او است توصيف نموده اند، ولى جراءت اظهار عقيده خود را در بين عامه مردم نداشته و از آنان تقيه مى كردند، يا براى اينكه مردم ظرفيت درك آنرا نداشته اند و يا اغراض سياسى آنها را وادار به كتمان حق نموده است .
آيات ۹۰ - ۸۴، سوره انعام
وَ وَهَبْنَا لَهُ إِسحَقَ وَ يَعْقُوب كلاًّ هَدَيْنَا وَ نُوحاً هَدَيْنَا مِن قَبْلُ وَ مِن ذُرِّيَّتِهِ دَاوُدَ وَ سلَيْمَنَ وَ أَيُّوب وَ يُوسف وَ مُوسى وَ هَرُونَ وَ كَذَلِك نجْزِى الْمُحْسِنِينَ(۸۴) وَ زَكَرِيَّا وَ يحْيى وَ عِيسى وَ إِلْيَاس كلُّ مِّنَ الصلِحِينَ(۸۵) وَ إِسمَعِيلَ وَ الْيَسعَ وَ يُونُس وَ لُوطاً وَ كلاًّ فَضلْنَا عَلى الْعَلَمِينَ(۸۶) وَ مِنْ ءَابَائهِمْ وَ ذُرِّيَّتهِمْ وَ إِخْوَنهِمْ وَ اجْتَبَيْنَهُمْ وَ هَدَيْنَهُمْ إِلى صرَطٍ مُّستَقِيمٍ(۸۷) ذَلِك هُدَى اللَّهِ يهْدِى بِهِ مَن يَشاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَ لَوْ أَشرَكُوا لَحَبِط عَنْهُم مَّا كانُوا يَعْمَلُونَ(۸۸) أُولَئك الَّذِينَ ءَاتَيْنَهُمُ الْكِتَب وَ الحُْكمَ وَ النُّبُوَّةَ فَإِن يَكْفُرْ بهَا هَؤُلاءِ فَقَدْ وَكلْنَا بهَا قَوْماً لَّيْسوا بهَا بِكَفِرِينَ(۸۹) أُولَئك الَّذِينَ هَدَى اللَّهُ فَبِهُدَاهُمُ اقْتَدِهْ قُل لا أَسئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِنْ هُوَ إِلا ذِكْرَى لِلْعَلَمِينَ(۹۰) ترجمه آيات و اسحاق و يعقوب را به او بخشيديم ، همه را هدايت كرديم ، و نوح را نيز پيش از ابراهيم و فرزندانش داوود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون هدايت نموديم ، و نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم (۸۴) و زكريا و يحيى و عيسى و الياس همگى از نيكوكارانند (۸۵) و همچنين اسماعيل و يسع و يونس و لوط از شايستگانند و ما همه آن پيغمبران را داده بوديم (۸۶)
و بعضى پدران و نوادگان و برادرانشان را، و (اين پيغمبران ) را برگزيديم و به راه راست هدايت كرديم (۸۷) آن هدايت خدا است كه هر كه از بندگان خويش را بخواهد بدان هدايت مى كند و اگر آنان شرك آورده بودند اعمالى كه مى كردند حبط مى شد (۸۸) آنان كسانى بودند كه كتاب و حكم و نبوت به ايشان داده بوديم ، پس اگر اين قوم به آن كافر شوند، ما قومى را كه هرگز كافر نشوند بر گماريم (۸۹) ايشان كسانى بودند كه خدا هدايتشان كرده بود پس به هدايت آنان اقتداء كن ، بگو من براى پيغمبرى خود از شما مزدى نمى خواهم ، اين جز يادآورى و تذكرى براى جهانيان نيست (۹۰) بيان آيات
اشاره به استمرار و عدم انقطاع عقيده به توحيد در قرون گذشته ، با عنايت و هدايت الهى .
اتصال اين آيات به آيات قبل واضح است ، و احتجاج به بيان ندارد، پس در حقيقت اين آيات تتمه داستان ابراهيم (عليهالسلام ) است . گر چه اين آيات متضمن منت بر آنجناب و بر انبياى ديگرى كه نامشان با او ذكر شده در نعمت نبوت است ، همچنانكه از ظاهر جمله « و وهبنا له اسحق و يعقوب » و جمله « و كذلك نجزى المحسنين » و جمله « و كلا فضلنا على العالمين » و غير آن استفاده مى شود، و ليكن بايد دانست كه سياق اين آيات آنطورى كه بعضيها پنداشته اند تنها سياق منت نهادن در مساءله نبوت نيست ، و نمى خواهد فقط اين نعمت را به رخ آنان بكشد. بلكه در مقام بيان نعمتهاى بزرگ و بخششهاى جميل الهى نيز هست كه داشتن توحيد فطرى و اهتداء به هدايت الهى به دنبال آن مى آيد، بلكه موافق با غرض اين سوره كه همان بيان توحيد فطرى است همان معناى دوم است . در سابق هم گفتيم كه آوردن داستان ابراهيم (عليهالسلام ) در ضمن اين سوره در حقيقت به منزله مثال زدن بر اصل مطلبى است كه سوره در صدد بيان آن است . اين آيات در عين اينكه سياقش سياق بيان توحيد فطرى است ، اين معنا را نيز مى رساند كه عقيده به توحيد در قرون گذشته در ميان مردم محفوظ بوده ، و عنايت خاص الهى و هدايتش نگذاشته كه اين مطلب ، در يك جاى از سلسله متصل بشريت بطور كلى از بين برود به قول عوام حق و حقيقت باريك شدنى هست و ليكن قطع شدنى نيست آرى ، عنايتى كه پروردگار متعال به دين خود دارد اين دين را از اينكه يكباره دستخوش هواهاى شيطانى شيطان صفتان گردد و بكلى از بين رفته و در نتيجه غرض از خلقت عالم باطل شود حفظ فرموده است . اين معنا از ظاهر جمله « و وهبنا له » و جمله « و نوحا هدينا من قبل و من ذريته ... » و جمله « و من آبائهم و ذرياتهم و اخوانهم » و همچنين جمله « فان يكفر بها هؤ لاء... » استفاده مى شود.
البته در طى آيات فرق بين هدايت الهى با هدايت غير الهى و خصائصى از قبيل اجتباء، استقامت راه ، ايتاى كتاب و حكم و نبوت كه بدان وسيله هدايت الهى از غير الهى ممتاز مى شود، نيز ذكر شده و به زودى بيان آن خواهد آمد ان شاء اللّه . وَ وَهَبْنَا لَهُ إِسحَقَ وَ يَعْقُوب كلاًّ هَدَيْنَا اسحاق فرزند ابراهيم (عليهالسلام ) و يعقوب فرزند اسحاق است ، و اينكه فرمود: « كلا هدينا » و لفظ « كلا » را مقدم بر « هدينا » ذكر كرد براى اين است كه دلالت كند بر اينكه هدايت الهى ، هر يك از نامبردگان را مستقلا شامل شده ، نه اين كه هدايت خدا به طور استقلال ابراهيم را شامل شده و آن ديگرى را به طور تبعى و طفيلى . و در حقيقت اين تعبير به منزله اين است كه گفته باشد: ما ابراهيم (عليهالسلام ) را هدايت كرديم ، اسحاق را هم هدايت كرديم ، يعقوب را هم هدايت كرديم . وَ نُوحاً هَدَيْنَا مِن قَبْلُ اين جمله اشعار دارد بر اينكه هدايت در سلسله آباء و ابناى بشر هيچوقت منقطع نشده ، و اين طور نبود كه از ابراهيم (عليهالسلام ) شروع شده باشد و قبل از آنجناب هدايتى در عالم نبوده باشد، نه ، رحمت خدا قبل از ابراهيم هم شامل نوح بوده است . وَ مِن ذُرِّيَّتِهِ دَاوُدَ وَ سلَيْمَنَ...وَ كَذَلِك نجْزِى الْمُحْسِنِينَ ضميرى كه در كلمه « ذريته » است بر حسب ظاهر به نوح برمى گردد، چون لفظ نوح در آيه شريفه نزديك ترين كلمه اى است كه ممكن است ضمير به آن عايد شود، و لفظ ابراهيم (عليهالسلام ) از آن دور است . علاوه بر اين ، بعضى از انبياى نامبرده در آيه ، مانند لوط و الياس بطورى كه گفته اند ذريه ابراهيم (عليهالسلام ) نيستند، پس ناگزير بايد گفت مرجع ضمير همان نوح است . بعضى از مفسرين گفته اند مرجع ضمير ابراهيم (عليهالسلام ) است ، و اگر در ضمن ، اسم لوط و الياس را هم برده با اينكه اين دو بزرگوار از ذريه ابراهيم (عليهالسلام ) نبوده اند از باب تغليب بوده ، لذا مى بينيم در آيه ۲۷ سوره عنكبوت كه مى فرمايد: « و وهبنا له اسحق و يعقوب و جعلنا فى ذريته النبوة و الكتاب » ضمير « ذريته » به ابراهيم (عليهالسلام ) بر مى گردد. ممكن هم هست مراد از « ذريه » همان شش نفرى باشند كه در آيه ذكر شده اند، و نامبردگان در آيه بعدى داخل در آن نباشند، و جمله « و زكريا... » و همچنين « و اسماعيل ... » معطوف بر جمله « و من ذريته » باشند نه بر « داود... » . اين احتمالاتى است كه بعضيها داده اند، و ليكن نسبت به سياق آيه احتمال بعيدى است .
و اما جمله « و كذلك نجزى المحسنين » ظاهر سياق چنين اقتضا مى كند كه مراد از اين جزاء همان هدايت الهى باشد كه ذكر شد، و لذا مى فرمايد: « و كذلك : اين چنين جزا مى دهيم » . خواهيد گفت : اگر لفظ « كذلك » اشاره به جزا مى بود، جا داشت لفظ « هكذا » را كه براى اشاره به نزديك است به كار ببرد، نه لفظ « كذلك » را كه براى اشاره به دور است . جواب اين سخن اين است كه لفظ « كذلك » تنها براى اشاره به دور نيست ، بلكه گاه مى شود كه مشار اليه نزديك است ، و ليكن براى اشاره به عظمت موضوع لفظ « كذلك » به كار برده مى شود، در اينجا نيز با بكار بردن اين لفظ، مهم بودن هدايت را رسانيده ، نظير جمله « كذلك يضرب اللّه لامثال » كه با لفظ « كذلك » به مثالى كه زده اشاره فرموده با اينكه آن مثال از اين اشاره دور نبود. وَ زَكَرِيَّا وَ يحْيى وَ عِيسى وَ إِلْيَاس كلُّ مِّنَ الصلِحِينَ در مباحث قبلى در معناى « احسان » و صلاح بحث كرديم .
قرآن كريم دخترزادگان را هم اولاد و ذريه حقيقى مى داند.
از اينكه قرآن كريم عيسى را در بين نامبردگان از ذريه نوح مى شمارد، ميتوان به دست آورد كه قرآن كريم دخترزادگان را هم اولاد و ذريه حقيقى مى داند، چون اگر غير اين بود عيسى را كه از طرف مادر به نوح متصل مى شود ذريه نوح نمى خواند. نظير اين استفاده در سابق از آيه ارث و آيه محرمات نكاح گذشت . البته مطالب ديگرى نيز در اين باره هست كه ان شاء الله در بحث روايتى آينده ايراد خواهد شد. وَ إِسمَعِيلَ وَ الْيَسعَ وَ يُونُس وَ لُوطاً وَ كلاًّ فَضلْنَا عَلى الْعَلَمِينَ ظاهر آيه اين است كه مراد از اسماعيل همان فرزند ابراهيم (عليهالسلام ) و برادر اسحاق است ، « يسع » به فتح يا و سين بر وزن « اءسد » و به قرائتى ديگر « ليسع » بر وزن « ضيغم » اسم يكى از انبياى بنى اسرائيل است . قرآن كريم در اين آيه و همچنين در آيه « و اذكر اسمعيل و اليسع و ذا الكفل و كل من الاخيار » نام او را با اسماعيل ذكر فرموده . و اما اينكه اين پيغمبر در چه زمانى مى زيسته و خاطرات زندگيش چه بوده ؟ قرآن چيزى از آن را بيان نكرده است .
ملاك تفصيل و برترى انبياء(ع ) بر ديگر مردم ، داشتن هدايت فطرى و بهره مندى ازهدايت خاص و بى واسطه الهى است .
و اما اينكه فرمود: « و كلا فضلنا على العالمين » ، معناى « عالم » جماعتى از مردم است ، مثلا گفته مى شود « عالم عرب » و « عالم عجم » و « عالم روم » . و معناى برترى دادن و بر عالمين ، مقدم داشتن به حسب مقام و منزلت است ، چون هدايت خاص الهى آنان را بدون واسطه و غير آنان را به واسطه آنان شامل مى شود. ممكن هم هست برترى دادن آنان از اين باب بوده كه اين طائفه يعنى طائفه انبيا (عليهم السلام ) در ميان سلسله بنى نوع بشر چه گذشتگان و چه آيندگان اين امتياز را داشته اند كه هدايتشان بر خلاف ساير افراد بشر فطرى بوده و به راهنمايى كسى هدايت نشده اند، و معلوم است چنين كسانى بر آنان كه هدايتشان به راهنمايى غير باشد برترى دارند. پس نامبردگان در آيه و همچنين انبياى گذشته ، و آينده بعد از ايشان ، روى هم مجتمعى هستند كه بر ساير مجتمعات بشرى فضيلت خدايى دارند. كوتاه سخن اينكه ، ملاك در اين تفضيل همان داشتن هدايت فطرى است ، و انبيا اگر بر سايرين برترى دارند براى داشتن اين قسم هدايت است . بنابراين ، اگر غير از سلسله جليل انبيا كسان ديگرى هم از قبيل ملائكه و يا ائمه معصومين (عليهم السلام ) يافت شوند كه هدايتشان فطرى و غير اكتسابى باشد، قهرا آن افراد نيز بر ساير افراد بشر همان فضيلت را خواهند داشت . و همانطورى كه در ذيل آيه « و اذ ابتلى ابراهيم ربه بكلمات » در جلد اول اين كتاب گذشت ، انبيا (عليهم السلام ) هم بر اينگونه اشخاص از جهت داشتن هدايت فطرى فضيلتى نخواهند داشت اگر چه از جهات ديگرى برترى داشته باشند. اين مطلب را در اينجا براى اين گفتيم تا معلوم شود اينكه بعضى از مفسرين به اين آيه استدلال كرده اند بر اينكه انبيا (عليهم السلام ) از ملائكه هم بالاترند صحيح نيست ، و نيز معلوم شود به اينكه منظور از برترى در اين آيه تنها برترى از جهت هدايت خاص بى واسطه الهى است ، و لذا با اين آيه نمى توان برترين انبيا را بر ملائكه اثبات كرد. گو اينكه ممكن است انبيا (عليهم السلام ) از جهت دارا بودن مقام اجتباء، يا صراط مستقيم و كتاب و حكم و نبوت بر ملائكه برترى داشته باشند، الا اينكه برترى از اين جهات ربطى به آيه مورد بحث ندارد. در اينجا بايد دانست كه در ذكر اسماى هفده نفر از انبيا در اين سه آيه ، رعايت ترتيب نشده ، نه از جهت زمان و نه از جهت مقام و منزلت ، براى اينكه مى بينيم انبياى بعد از اسماعيل را قبل از وى ذكر نموده و همچنين عده اى از انبيا را بر نوح ، موسى و عيسى كه به نص قرآن كريم افضل از آنهايند مقدم داشته است .
پس اينكه صاحب المنار خواسته وجهى براى ترتيب درست كند، صحيح نيست .
كوششى كه صاحب المنار براى توجيه ترتيب اسماء انبياء (ع ) در سه آيه شريفه ،نموده است .
وى در اين باره گفته است : اين چهارده پيغمبر كه در سه آيه مورد بحث ذكر شده اند سه قسمند چون هر چند نفرشان در تحت يك جامع قرار دارند. قسم اول انبيايى هستند كه خداوند به آنان علاوه بر نبوت و رسالت ، ملك و سلطنت و حكم و سيادت هم داده ، مانند: داوود، سليمان ، ايوب ، يوسف ، موسى و هارون . لذا اول داود و سليمان را كه دو پادشاه توانگر بودند كه از نعمت الهى برخوردار بودند، ذكر نموده و بعد از آن دو پيغمبر، ايوب و يوسف را كه آن يكى اميرى توانگر و عظيم و نيكوكار و اين ديگرى وزيرى بزرگ و حاكمى متصرف بود اسم برده ، براى اينكه اين دو تن علاوه بر داشتن ملك و امارت در يك جهتى ديگر مشتركند، و آن اين است كه هر كدام به يك نحو دچار گرفتاريهايى شده و در مقابل آن ناملايمات شاكر و صابر بودند. و بعد از آن دو، موسى و هارون ذكر شده اند كه در ميان امت حكومت داشتند ولى سلطنت نداشتند. پس اين شش تن انبيا هر دو نفر به يك مزيت ممتاز بودند، و اگر ابتداء داوود و سليمان و سپس ايوب و يوسف و در مرتبه سوم موسى و هارون را ذكر كرد براى اين بوده كه از جهت تمتع و بهره مندى از نعمتهاى مادى ، دسته اول از دوم و دسته دوم از سوم برترى داشته اند. و نيز ممكن است اين ترتيب از لحاظ مراتب ايمان باشد، براى اينكه به حسب ظاهر، دسته اول در اين باره از دسته دوم ضعيفتر بوده ، چون دسته دوم كه همان ايوب و يوسف مى باشند همانطورى كه گفته شد ابتلائاتى داشتند و در مقابل آن گرفتاريها صابر و شاكر بودند، همچنان كه موسى و هارون از اين جهت از ايوب و يوسف برترند. قسم دوم انبيايى هستند كه در داشتن زهد شديد و اعراض از لذائذ دنيا و بى ميلى به زيباييهاى مادى مشتركند، و آنان عبارتند از: زكريا، يحيى ، عيسى و الياس . و به خاطر داشتن اين مزيت آنان را به وصف « صالحين » توصيف و اختصاص داده ، گو اينكه همه انبيا (عليهم السلام ) صالحند، و ليكن در اينجا كه هر دستهاى در مقابل دستهاى ديگر ذكر شده اند مناسبترين و بهترين وصف براى اين دسته از انبيا همان وصف « صالحين » است . قسم سوم انبيايى هستند كه نه ملك و سلطنت قسم اول را داشته اند و نه زهد انبياى قسم دوم را، و چون خصوصيتى در آنان نبوده اسمشان را در آخر ذكر كرده ، و اين دسته عبارتند از: اسماعيل ، يسع ، يونس و لوط.
اشكالاتى كه بر كلام صاحب المنار وارد است .
فخر رازى نيز در تفسير خود توجيهى قريب به همين معانى را ذكر نموده . ولى توجيه المنار تا اندازهاى وجيهتر از توجيه فخر است . اشكالى كه به اين دو توجيه وارد است اين است كه : اين دو مفسر قسم سوم از انبياى مذكور را كسانى قرار داده اند كه هيچ امتيازى از سايرين ندارند، و اين صحيح نيست ، براى اينكه اسماعيل (عليهالسلام ) نيز در ابتلا دست كمى از ايوب و يوسف نداشت ، او به مساءله ذبح امتحان شد و به بهترين وجهى صبر نمود، تا آنجا كه خود پروردگار صبر او را ستوده و امتحان او را امتحان سختى شمرده و فرموده : « فبشرناه بغلام حليم فلما بلغ معه السعى قال يا بنى انى ارى فى المنام انى اذبحك فانظر ما ذا ترى قال يا ابت افعل ما تؤ مر ستجدنى ان شاء الله من الصابرين » تا آنجا كه فرمود « ان هذا لهو البلاء المبين و فديناه بذبح عظيم و تركنا عليه فى الاخرين » و اين خود افتخارى است كه خداوند تنها به اسماعيل داد، و امتحان بزرگى است كه او را از سايرين ممتاز نمود، و براى زنده داشتن ياد اسماعيل و جانبازيش قربانى را در حج بر همه واجب فرمود. امتياز روشن ديگر آنجناب ، همكارى با پدرش ابراهيم (عليهالسلام ) در ساختن خانه كعبه است ، با اين حال چطور اين دو مفسر اسماعيل را جزو دسته سوم شمرده اند. و همچنين يونس نبى (عليهالسلام ) او نيز امتحانى مخصوص به خود داشت كه در هيچيك از انبيا سابقه نداشت ، و آن اين بود كه ماهى دريا او را بلعيده و او در شكم ماهى در مناجات خود عرض مى كرد: « لا اله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين » . و اما لوط امتحان و ابتلاء او در راه خدا نيز در قرآن ذكر شده ، ناملايماتى در ابتداى امر كه با ابراهيم (عليهالسلام ) بود ديده و به حكم اجبار از وطن مالوف خود به اتفاق ياران و بستگان بيرون شده به سرزمين سدوم كه مهد فحشاء و مركز فساد بود مهاجرت نمود، و عمرى ناظر گناهى بود كه در هيچ جاى دنيا سابقه نداشت ، تا آنكه عذاب الهى همه آنان را از بين برد و در ديار سدوم خانهاى جز خانه لوط نماند حتى همسرش هم به آن عذاب درگذشت . و اما يسع او گر چه در قرآن كريم شرح حالش ذكر نشده ، و ليكن بطورى كه از بعضى روايات استفاده مى شود، وى وصى الياس بوده و مانند مسيح (عليهالسلام ) مرده را زنده مى كرده و كور مادر زاد و پيسى را شفا ميداده . و با اين حال مردم او را اطاعت نكرده و خداوند آنان را به قحطى سختى مبتلا كرده است .
پس اگر هم بخواهيم سر و صورتى به اين توجيه بدهيم بايد بگوييم : دسته اول كه شش نفرند، انبيايى هستند كه از جهت داشتن ملك و رياست تواءم با رسالت مشتركند. و دسته دوم كه چهار نفرند، انبيايى هستند كه در داشتن زهد و اعراض از زخارف دنيا مشتركند. و دسته سوم كه آنان نيز چهار تن مى باشند، انبيايى هستند كه خصوصيت مشتركى نداشته و ليكن هر كدام امتحان بزرگى مخصوص به خود داشته اند و خداوند داناتر است . اشكال ديگرى كه به گفته صاحب المنار وارد است اين است كه وى موسى و هارون را بر ايوب و يوسف ، و آن دو را بر داوود و سليمان برترى داده بى اينكه دليلى داشته باشد. و همچنين « صلاح » را به معنى زهد و احسان گرفته كه اين نيز دليل قابل اعتمادى ندارد.