تفسیر:المیزان جلد۱۷ بخش۱۹
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
آيات ۱۱۴ - ۱۳۲سوره صافات
وَ لَقَدْ مَنَنَّا عَلى مُوسى وَ هَارُونَ(۱۱۴) وَ نجَّيْنَاهُمَا وَ قَوْمَهُمَا مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِيمِ(۱۱۵) وَ نَصرْنَاهُمْ فَكَانُوا هُمُ الْغَالِبِينَ(۱۱۶) وَ ءَاتَيْنَاهُمَا الْكِتَابَ الْمُستَبِينَ(۱۱۷) وَ هَدَيْنَاهُمَا الصّرَاط الْمُستَقِيمَ(۱۱۸) وَ تَرَكْنَا عَلَيْهِمَا فى الاَخِرِينَ(۱۱۹) سلَامٌ عَلى مُوسى وَ هَارُونَ(۱۲۰) إِنَّا كذَلِك نَجْزِى الْمُحْسِنِينَ(۱۲۱) إِنّهُمَا مِنْ عِبَادِنَا الْمُؤْمِنِينَ(۱۲۲) وَ إِنَّ إِلْيَاس لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ(۱۲۳) إِذْ قَالَ لِقَوْمِهِ أَلا تَتَّقُونَ(۱۲۴) أَ تَدْعُونَ بَعْلاً وَ تَذَرُونَ أَحْسنَ الخَْالِقِينَ(۱۲۵) اللَّهَ رَبَّكُمْ وَ رَبّ ءَابَائكُمُ الاَوَّلِينَ(۱۲۶) فَكَذَّبُوهُ فَإِنّهُمْ لَمُحْضرُونَ(۱۲۷) إِلّا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ(۱۲۸) وَ تَرَكْنَا عَلَيْهِ فى الاَخِرِينَ(۱۲۹) سلَامٌ عَلى إِلْيَاسِينَ(۱۳۰) إِنَّا كَذَلِك نَجْزِى الْمُحْسِنِينَ(۱۳۱) إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُؤْمِنِينَ(۱۳۲)
و همانا ما، بر موسى و هارون منت نهاديم (۱۱۴).
و آن دو و قوم آن دو را، از اندوهى عظيم، رهايى بخشيديم (۱۱۵).
و نصرتشان داديم، در نتيجه آنان غالب آمدند (۱۱۶).
و كتابى رازگشا، به آن دو داديم (۱۱۷)
و آن دو را، به صراط مستقيم راهنمايى نموديم (۱۱۸).
و آثار و بركات و نام نيكشان را براى آيندگان، حفظ كرديم (۱۱۹).
سلام بر موسى و هارون (۱۲۰).
ما اين چنين، نيكوكاران را جزا مى دهيم (۱۲۱).
آرى، آن دو، از بندگان مؤمن ما بودند (۱۲۲).
و به درستى كه الياس از پيامبران بود (۱۲۳).
به يادش آور، آن دَم كه به قوم خود گفت: آيا نمى خواهيد با تقوا باشيد (۱۲۴).
آيا بت بعل را مى خوانيد و بهترين خالقان را وا مى گذاريد؟ (۱۲۵)
همان «اللّه» را كه ربّ شما و ربّ پدران نخستين شما است (۱۲۶).
ولى مردم او را تكذيب كردند و در نتيجه، از احضار شدگان شدند (۱۲۷).
آرى، همه شان احضار خواهند شد، مگر بندگان مخلص خدا (۱۲۸).
ما، نام نيك و آثار و بركات الياس را هم، در آيندگان باقى گذاشتيم (۱۲۹).
سلام بر آل ياسين (۱۳۰).
آرى، ما به نيكوكاران، اين چنين جزا مى دهيم (۱۳۱).
كه او از بندگان مؤمن ما بود (۱۳۲).
خلاصه اى از داستان موسى و هارون و الیاس«ع»
اين آيات، خلاصه اى است از داستان موسى و هارون «عليهما السلام». البته اشاره اى هم به داستان الياس «عليه السلام» دارد، و نعمت ها و منت هايى را كه خداى تعالى، بر آنان ارزانى داشته، بر مى شمارد. و نيز، بيان مى كند كه چگونه دشمنان تكذيب گر آنان را عذاب كرد. چيزى كه هست، در اين آيات، جانب رحمت و بشارت بر جانب عذاب و انذار، غلبه دارد.
«وَ لَقَدْ مَنَنَّا عَلى مُوسى وَ هَارُونَ»:
كلمه «منّت»، به معناى «إنعام» است، كه احتمال دارد مراد از آن، همان نعمت هايى باشد كه بعدا درباره موسى و هارون «عليهما السلام» و قوم آن دو مى شمارد، كه چگونه از شرّ فرعونيان نجاتشان داده و ياری شان كرد، و كتاب به سويشان نازل نمود، و به سوى خود هدايتشان فرمود و امثال اين ها. و در نتيجه، جملۀ «وَ نَجَّينَاهُمَا...»، عطف تفسيرى همان جملۀ «مَنَنَّا» خواهد بود، و تفسير مى كند كه آن منّت چه بود.
«وَ نجَّيْنَاهُمَا وَ قَوْمَهُمَا مِنَ الْكرْبِ الْعَظِيمِ»:
منظور از «كَرب عَظِيم»، اندوه شديدى است كه بنى اسرائيل از شرّ فرعون داشتند، كه آنان را ضعيف كرد، و بدترين شكنجه ها را به آنان داد، و بچّه هايشان را مى كشت، و زنان و دخترانشان را زنده نگه مى داشت.
«وَ نَصَرْنَاهُمْ فَكَانُوا هُمُ الْغَالِبِينَ»:
نصرت بنى اسرائيل اين بود كه منجر به بيرون رفتن از مصر و عبور از دريا، و غرق شدن فرعون و لشكريانش در دريا گرديد.
اين را، بدان جهت گفتيم تا اشكالى كه شده، دفع شود. چون بعضى توهم كرده اند كه:
مقتضاى ظاهر، اين است كه كلمۀ «نصرت»، قبل از نجات دادن ذكر شود. چون نجات يافتن بنى اسرائيل، نتيجۀ نصرت خدا بود، در حالى كه مى بينيم اول فرمود: «ما، آن ها را از اندوه شديد نجات داديم»، بعد فرمود: «و يارى شان كرديم، تا غلبه كردند».
جواب اين توهم، همان است كه گفتيم. با اين توضيح كه نصرت، همواره در جايى استعمال مى شود كه شخص نصرت شده، هم خودش مختصر نيرويى داشته باشد و هم، به ضميمۀ نيروى ناصر، كارى را از پيش ببرد، به طورى كه اگر اين نصرت نبود، نيروى خود او كافى نبود، كه شرّ را از خود دفع كند. و بنى اسرائيل، در هنگام بيرون شدن از مصر، مختصر نيرويى داشتند. پس اطلاق كلمۀ «نصرت» در آن هنگام، مناسب است.
به خلاف كلمۀ «نجات دادن»، كه بايد در جايى استعمال شود كه نجات يافته، هيچ نيرويى از خود نداشته باشد، و آن در داستان بنى اسرائيل، در روزگارى است كه اسير در دست فرعون بودند. پس استعمال كلمۀ «نصرت» در آن هنگام، مناسبت ندارد.
«وَ ءَاتَيْنَاهُمَا الْكِتَاب الْمُستَبِينَ»:
يعنى: كتابى كه مجهولات نهانى را روشن مى كند، و آن امورى را كه مورد احتياج مردم در دنيا و آخرت است و براى خود آنان پوشيده است، بيان مى نمايد.
«وَ هَدَيْنَاهُمَا الصّرَاط الْمُستَقِيمَ»:
مراد از «هدايت به سوى صراط المستقيم، هدايت به تمام معناى كلمه است. و به همين جهت، آن را به موسى و هارون «عليهما السلام» اختصاص داد، و از قوم آن دو، كسى را شريك آن دو نكرد، و ما در سابق، در تفسير سوره «فاتحه»، هدايت به «صراط مستقيم» را معنا كرديم.
«وَ تَرَكْنَا عَلَيْهِمَا فِى الآخِرِينَ ... * الْمُؤْمِنِينَ»:
كه تفسيرش گذشت.
«وَ إِنَّ إِلْيَاسَ لَمِنَ الْمُرْسلِينَ»:
بعضى گفته اند: «إلياس «عليه السلام»، از دودمان هارون «عليه السلام» بوده، و در شهر «بعلبك» - يكى از شهرهاى لبنان كه به مناسبت اين كه بت «بعل» در آن جا منصوب بوده، آن را بعلبك خواندند - مبعوث شد». وليكن گويندۀ اين حرف، شاهدى بر گفتار خود نياورده. در كلام خداى تعالى هم، شاهدى بر آن نيست.
«إِذْ قَالَ لِقَوْمِهِ أَلا تَتَّقُونَ * أَتَدْعُونَ بَعْلاً وَ تَذَرُونَ أَحْسنَ الخَْالِقِينَ ... * الاَوَّلِينَ»:
اين، قسمتى از دعوت الياس «عليه السلام» است كه در آن، قوم خود را به سوى توحيد دعوت مى كند، و به پرستش «بعل» - كه بتى از بت هاى آنان بوده - و نپرستيدن خدا، توبيخ مى نمايد.
و كلام آن جناب، علاوه بر اين كه توبيخ و سرزنش مشركان است، مشتمل بر حجتى كامل بر مسأله توحيد نيز هست. چون در جملۀ «تَذَرُونَ أحسَنَ الخَالِقِين رَبَّكُم وَ رَبَّ آبَائِكُمُ الأوّلِين»، مردم را نخست سرزنش مى كند كه: چرا «أحسَنَ الخَالِقِين» را نمى پرستيد؟ و خلقت و ايجاد، همان طور كه به ذوات موجودات متعلق است، به نظام جارى در آن ها نيز، متعلق است كه آن را «تدبير» مى ناميم.
پس همان طور كه خدا «خالق» است، «مدبّر» نيز، هست و همان طور كه «خلقت» مستند به او است، «تدبير» نيز، مستند به او است. و جملۀ «اللّهَ رَبَّكُم»، بعد از ستايش به جمله «أحسَنَ الخَالِقِين»، اشاره به همين مسأله تدبير است.
و سپس اشاره مى كند به اين كه: ربوبيت خداى تعالى، اختصاص به يك قوم و دو قوم ندارد. و خدا مانند بت نيست، كه هر بتى، مخصوص به قومى مى باشد، و بت هر قوم، ربّ مخصوص آن قوم مى باشد، بلكه خداى تعالى، ربّ شما و ربّ پدران گذشتۀ شما است. اختصاص به يك دسته و دو دسته ندارد. چون «خلقت» و «تدبير» او، عام است و جملۀ «اللّهَ رَبَّكُم وَ رَبَّ آبَائِكُمُ الأوّلِين»، اشاره به اين معنا دارد.
«فَكَذّبُوهُ فَإنّهُم لَمُحضَرُونَ»:
كلمه «مُحضَرُون»، به اين معنا است كه: تكذيب كنندگان مبعوث مى شوند، تا براى عذاب احضار شوند. و در سابق هم گفتيم كه كلمۀ «احضار»، هر جا به طور مطلق بيايد، به معناى احضار براى شرّ و عذاب است.
«إِلّا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ»:
احضار اين جمله، دليل بر آن است كه در قوم «الياس»، جمعى از مخلَصين بوده اند.
«وَ تَرَكْنَا عَلَيْهِ فِى الآخِرِينَ ... * الْمُؤْمِنِينَ»:
در سابق، در نظاير اين آيه، سخن رفت.
بحث روایتی
در تفسير قمى، در ذيل آيه «أتَدعُونَ بَعلاً» آمده كه: قوم الياس «عليه السلام»، بتى داشتند كه آن را «بَعل» مى ناميدند.
و در كتاب معانى، به سند خود، از قادح، از امام صادق «عليه السلام»، از پدرش، از پدران بزرگوارش، از على «عليه السلام» روايت كرده كه درباره آيه «سَلَامٌ عَلى آلِ يس» فرمود: «يس»، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» است، و «آلِ يس»، ما هستيم.
مؤلف: و از كتاب عيون، از امام رضا «عليه السلام»، نظير اين حديث روايت شده. و البته اين دو روايت، بر اين مبنى صحيح است كه ما، آيه را به صورت «آلِ يس» بخوانيم، همچنان كه در قرائت نافع و ابن عامر و يعقوب و زيد، اين طور قرائت شده.
سخنى پيرامون داستان الياس «ع»
۱ - نخست ببينيم در قرآن كريم، درباره آن جناب، چه آمده؟
در قرآن عزيز، جز در اين مورد و در سوره «انعام»، آن جا كه هدايت انبيا را ذكر مى كند و مى فرمايد: «وَ زَكَرِيّا وَ يَحيَى وَ عِيسَى وَ إليَاسَ كُلٌّ مِنَ الصّالِحِين»، جاى ديگرى نامش برده نشده.
و در اين سوره هم، از داستان او، به جز اين مقدار نيامده كه آن جناب، مردمى را كه بتى به نام «بعل» مى پرستيده اند، به سوى پرستش خداى سبحان دعوت مى كرده. عده اى از آن مردم، به وى ايمان آوردند و ايمان خود را خالص هم كردند، و بقيه كه اكثريت قوم بودند، او را تكذيب نمودند، و آن اكثريت، براى عذاب احضار خواهند شد.
و در سوره «انعام»، آيه (۸۵)، درباره آن جناب، همان مدحى را كرده كه درباره عموم انبيا «عليهم السلام» كرده، و در سوره مورد بحث، علاوه بر آن، او را از مؤمنان و محسنين خوانده، و به او سلام فرستاده. البته گفتيم در صورتى كه كلمه مذكور، بنابر قرائت مشهور، «آلِ ياسين» باشد.
۲ - حال ببينيم در احاديث، درباره آن جناب چه آمده؟
احاديثى كه درباره آن جناب در دست است، مانند ساير رواياتى كه درباره داستان هاى انبيا «عليهم السلام» هست، و عجايبى از تاريخ آنان نقل می كند، بسيار مختلف و ناجور است. نظير حديثى كه «ابن مسعود»، آن را روايت كرده، می گويد:
الياس، همان ادريس است. يا آن روايت ديگر، كه ابن عباس، از رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» آورده كه فرمود: الياس، همان خضر است. و آن روايتى كه از وهب و كعب الاحبار و غير آن دو، رسيده كه گفته اند: الياس، هنوز زنده است، و تا نفخۀ اول صور، زنده خواهد بود.
و نيز از وهب نقل شده كه گفته: الياس، از خدا درخواست كرد: او را از شرّ قومش نجات دهد و خداى تعالى، جنبنده اى به شكل اسب و به رنگ آتش فرستاد. الياس روى آن پريد، و آن اسب او را برد. پس خداى تعالى، پر و بال و نورانيتى به او داد و لذت خوردن و نوشيدن را هم از او گرفت. در نتيجه، مانند ملائكه شد و در بين آنان قرار گرفت.
باز، از كعب الاحبار رسيده كه گفت: «الياس»، دادرس گمشدگان در كوه و صحرا است، و او، همان كسى است كه خدا او را «ذوالنون» خوانده.
و از حسن رسيده كه گفت: «الياس»، موكل بر بيابان ها، و خضر موكّل بر كوه ها است.
و از انس رسيده كه گفت: «الياس»، رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» را، در بعضى از سفرهايش ديدار كرد و با هم نشستند و گفتگو كردند. سپس سفره اى از آسمان، بر آن دو نازل شد. از آن مائده خوردند و به من هم خورانيدند. آنگاه الياس از من و از رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم»، خداحافظى كرد. سپس او را ديدم كه بر بالاى ابرها، به طرف آسمان می رفت.
و احاديثى ديگر از اين قبيل، كه سيوطى، آن ها را در تفسير «الدرّ المنثور»، در ذيل آيات اين داستان آورده.
و در بعضى از احاديث شيعه آمده كه امام «عليه السلام» فرمود: او، زنده و جاودان است. وليكن اين روايات هم، ضعيف هستند و با ظاهر آيات اين قصه نمی سازند.
و در كتاب بحار، در داستان الياس، از «قصص الأنبيا»، و آن كتاب، به سند خود، از صدوق، و وى به سند خود، از وهب بن منبه و نيز ثعلب در عرائس، از ابن اسحاق و از ساير علماى اخبار، به طور مفصل تر از آن را آورده اند، و آن حديث، بسيار مفصل است كه خلاصه اش، اين است كه:
بعد از انشعاب ملك بنى اسرائيل، و تقسيم شدن در بين آنان، يك تيره از بنى اسرائيل به بعلبك كوچ كردند، و آن ها پادشاهى داشتند، كه بتى را به نام «بعل» مى پرستيد، و مردم را بر پرستش آن بت، وادار مى كرد.
پادشاه نامبرده، زنى بدكاره داشت كه قبل از وى، با هفت پادشاه ديگر ازدواج كرده بود، و نود فرزند - غير از نوه ها - آورده بود. و پادشاه، هر وقت به جايى مى رفت، آن زن را جانشين خود مى كرد، تا در بين مردم حكم براند. پادشاه نامبرده، كاتبى داشت مؤمن و دانشمند، كه سيصد نفر از مؤمنان را كه آن زن می خواست به قتل برساند، از چنگ وى نجات داده بود. در همسايگى قصر پادشاه، مردى بود مؤمن و داراى بستانى بود كه با آن زندگى مى كرد و پادشاه هم، همواره او را احترام و اكرام مى نمود.
در بعضى از سفرهايش، همسرش آن همسايه مؤمن را به قتل رسانيد و بستان او را غصب كرد. وقتى شاه برگشت و از ماجرا خبر يافت، زن خود را عتاب و سرزنش كرد. زن با عذرهايى كه تراشيد، او را راضى كرد. خداى تعالى سوگند خورد كه اگر توبه نكنند، از آن دو انتقام مى گيرد.
پس الياس «عليه السلام» را نزد ايشان فرستاد، تا به سوى خدا دعوتشان كند و به آن زن و شوهر خبر دهد، كه خدا چنين سوگندى خورده. شاه و ملكه، از شنيدن اين سخن سخت در خشم شدند، و تصميم گرفتند او را شكنجه دهند و سپس به قتل برسانند. ولى الياس «عليه السلام» فرار كرد و به بالاترين كوه و دشوارترين آن پناهنده شد. هفت سال در آن جا به سر برد و از گياهان و ميوه درختان، سدّ جوع كرد.
در اين بين، خداى سبحان، يكى از بچه هاى شاه را كه بسيار دوستش مى داشت، به مرضى مبتلا كرد. شاه به «بعل» متوسل شد. بهبودى نيافت. شخصى به او گفت: «بعل»، از اين رو حاجتت را برنياورد، كه از دست تو خشمگين است، كه چرا الياس «عليه السلام» را نكشتى؟
پس شاه جمعى از درباريان خود را نزد الياس فرستاد، تا او را گول بزنند و با خدعه دستگير كنند. اين عدّه، وقتى به طرف الياس «عليه السلام» مى رفتند، آتشى از طرف خداى تعالى بيامد و همه را بسوزانيد. شاه جمعى ديگر را روانه كرد. جمعى كه همه شجاع و دلاور بودند و كاتب خود را هم كه مردى مؤمن بود، با ايشان بفرستاد. الياس «عليه السلام»، به خاطر اين كه آن مرد مؤمن گرفتار غضب شاه نشود، ناچار شد با جمعيت به نزد شاه برود.
در همين بين، پسر شاه مُرد و اندوه شاه، الياس «عليه السلام» را از يادش برد، و الياس «عليه السلام»، سالم به محل خود برگشت.
و اين حالت متوارى بودن الياس به طول انجاميد. ناگزير از كوه پايين آمده، در منزل مادر «يونس بن متى» پنهان شد، و يونس آن روز، طفلى شيرخوار بود. بعد از شش ماه، دوباره الياس از خانۀ مزبور بيرون شده، به كوه رفت. و چنين اتفاق افتاد كه يونس بعد از او مُرد، و خداى تعالى، او را به دعاى الياس زنده كرد. چون مادر يونس، بعد از مرگ فرزندش، به جستجوى الياس برخاست و او را يافته، درخواست كرد دعا كند، فرزندش زنده شود.
الياس «عليه السلام»، كه ديگر از شرّ بنى اسرائيل به تنگ آمده بود، از خدا خواست تا از ايشان انتقام بگيرد و باران آسمان را از آنان قطع كند. نفرين او مؤثر واقع شد، و خدا قحطى را بر آنان مسلط كرد. اين قحطى چند ساله، مردم را به ستوه آورد. لذا از كردۀ خود پشيمان شدند، و نزد الياس آمده و توبه كردند و تسليم شدند. الياس «عليه السلام»، دعا كرد و خداوند باران را بر ايشان بباريد و زمين مُردۀ ايشان را، دوباره زنده كرد.
مردم نزد او از ويرانى ديوارها و نداشتن تخم غله شكايت كردند. خداوند، به وى وحى فرستاد: دستورشان بده به جاى تخم غله، نمك در زمين بپاشند و آن نمك، نخود براى آنان رويانيد، و نيز ماسه بپاشند، و آن ماسه، براى ايشان، ارزن رويانيد.
بعد از آن كه خدا گرفتارى را از ايشان برطرف كرد، دوباره نقض عهد كرده و به حالت اول و بدتر از آن برگشتند. اين برگشت مردم، الياس را ملول كرد. لذا از خدا خواست تا از شرّ آنان خلاصش كند. خداوند، اسبى آتشين فرستاد. الياس «عليه السلام»، بر آن سوار شد و خدا او را به آسمان بالا برد، و به او پر و بال و نور داد، تا با ملائكه پرواز كند.
آنگاه خداى تعالى، دشمنى بر آن پادشاه و همسرش مسلط كرد. آن شخص، به سوى آن دو به راه افتاد و بر آن دو غلبه كرده، و هر دو را بكشت، و جيفه شان را در بستان آن مرد مؤمن كه او را كشته بودند و بوستانش را غصب كرده بودند، بينداخت.
اين بود خلاصه اى از آن روايت، كه خواننده عزيز، اگر در آن دقت كند، خودش به ضعف آن پى مى برد.
آيات ۱۳۳ - ۱۴۸ سوره صافات
وَ إِنَّ لُوطاً لَّمِنَ الْمُرْسلِينَ(۱۳۳) إِذْ نجَّيْنَاهُ وَ أَهْلَهُ أَجْمَعِينَ(۱۳۴) إِلّا عجُوزاً فى الْغَابرِينَ(۱۳۵) ثُمَّ دَمَّرْنَا الاَخَرِينَ(۱۳۶) وَ إِنَّكُمْ لَتَمُرُّونَ عَلَيهِم مُّصبِحِينَ(۱۳۷) وَ بِاللَّيْلِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ(۱۳۸) وَ إِنَّ يُونُسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ(۱۳۹) إِذْ أَبَقَ إِلى الْفُلْكِ الْمَشحُونِ(۱۴۰) فَسَاهَمَ فَكانَ مِنَ الْمُدْحَضِينَ(۱۴۱) فَالْتَقَمَهُ الحُْوتُ وَ هُوَ مُلِيمٌ(۱۴۲) فَلَوْلا أَنَّهُ كانَ مِنَ الْمُسبِّحِينَ(۱۴۳) لَلَبِثَ فى بَطنِهِ إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ(۱۴۴) فَنَبَذْنَاهُ بِالْعَرَاءِ وَ هُوَ سقِيمٌ(۱۴۵) وَ أَنبَتْنَا عَلَيْهِ شجَرَةً مِّن يَقْطِينٍ(۱۴۶) وَ أَرْسلْنَاهُ إِلى مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ(۱۴۷) فَئَامَنُوا فَمَتَّعْنَاهُمْ إِلى حِينٍ(۱۴۸)
و همانا لوط از مرسلين بود (۱۳۳).
به يادش باش، كه ما او و اهل ،همگى را نجات داديم (۱۳۴).
مگر پيرزنى در باقى ماندگان در عذاب بود (۱۳۵).
و بقيه را هلاك كرديم (۱۳۶).
و شما (مردم حجاز)، همه روزه از ويرانۀ آنان، عبور مى كنيد (۱۳۷).
و همچنين در شب ها، آيا باز هم نمى انديشيد؟ (۱۳۸)
و همانا يونس هم، از پيامبران بود (۱۳۹).
به يادش آور، زمانى كه به طرف يك كشتى پُر بگريخت (۱۴۰).
پس قرعه انداختند و او از مغلوبين شد (۱۴۱).
پس ماهى او را ببلعيد، در حالى كه ملامت زده بود (۱۴۲).
و اگر او از تسبيح گويان نمى بود (۱۴۳).
حتما در شكم ماهى تا روزى كه خلق مبعوث شوند، باقى مى ماند (۱۴۴).
ولى چون از تسبيح گويان بود، ما او را به خشكى پرتاب كرديم، در حالى كه مريض بود (۱۴۵).
و بر بالاى سرش، بوته اى از كدو رويانديم (۱۴۶).
و او را به سوى شهرى كه صد هزار نفر و بلكه بيشتر بودند، فرستاديم (۱۴۷).
پس ايمان آوردند، ما هم به نعمت خود، تا هنگامى معين (مدت عمر آن قوم) بهره مندشان گردانيديم (۱۴۸).
اين آيات، خلاصه اى است از داستان لوط «عليه السلام»، و سپس يونس «عليه السلام»، كه خدا او را مبتلا كرد به شكم ماهى، به كيفر اين كه در هنگام مرتفع شدن عذاب - كه مقدمات نزولش رسيده بود - از قوم خود اعراض كرد.
«وَ إِنَّ لُوطاً لَّمِنَ الْمُرْسلِينَ * إِذْ نجَّيْنَاهُ وَ أَهْلَهُ أَجْمَعِينَ»:
منظور از نجات لوط و خاندانش، نجات او از عذابى است كه بر قوم لوط نازل شد، و آن - به طورى كه در قرآن آمده - اين بود كه: از آسمان، سنگريزه «سجّيل» بر آنان باريد، و زمين هم، دهان باز كرده و همه را در خود فرو برد.
«إِلّا عجُوزاً فى الْغَابرِينَ»:
يعنى: مگر پيرزنى كه در ميان باقى ماندگان در عذاب باقى ماند و هلاك شد، و آن پيرزن، همان همسر لوط بود.
«ثُمَّ دَمَّرْنَا الاَخَرِينَ»:
كلمۀ «دَمّرنَا»، از مصدر «تدمير» است، كه به معناى هلاك كردن است. و منظور از كلمۀ «آخرين»، همان قوم لوط «عليه السلام» است كه آن جناب، به عنوان رسول، به سويشان فرستاده شده بود.
«وَ إِنَّكمْ لَتَمُرُّونَ عَلَيهِم مُّصبِحِينَ * وَ بِالَّيْلِ أَفَلا تَعْقِلُونَ»:
يعنى: و شما، همواره صبح و شام از سرزمين آنان عبور مى كنيد. چون مردم لوط در سرزمينى وسط شام و حجاز زندگى مى كردند. و منظور از «عبور كردن در صبح و شام»، عبور كردن از خرابه هاى آن ديار است. و - به طورى كه مى گويند - امروز، آن خرابه ها زير آب رفته است.
مراد از اين كه فرمود: يونس به سوى كشتى فرار كرد
«وَ إِنَّ يُونُس لَمِنَ الْمُرْسلِينَ * إِذْ أَبَقَ إِلى الْفُلْكِ الْمَشحُونِ»:
يعنى: و يونس نيز، از پيامبران بود كه به سوى كشتى فرار كرد، با اين كه كشتى ظرفيت سوار شدن او را نداشت و «اباق»، به معناى فرار كردن عبد از مولايش می باشد...
مراد از فرار كردن او به طرف كشتى، اين است كه او از بين قوم خود بيرون آمد و از آنان اعراض كرد. و آن جناب، هرچند در اين عمل خود، خدا را نافرمانى نكرد، و قبلا هم خدا او را از چنين كارى نهى نكرده بود، وليكن اين عمل، شباهتى تام به فرار يك خدمتگزار از خدمت مولى داشت. و به همين جهت، خداى تعالى، او را به كيفر اين عمل بگرفت، كه شرح بيشتر داستانش در تفسير آيه «وَ ذَا النُّونِ إذ ذَهَبَ مُغَاضِباً فَظَنّ أن لَن نَقدِرَ عَلَيه»، گذشت.
«فَساهَمَ فَكانَ مِنَ الْمُدْحَضِينَ»:
كلمه «سَاهَمَ»، ماضى از باب «مساهمه» است، كه به معناى قرعه كشى است. و كلمه «مُدحَضِين»، اسم مفعول از «إدحاض» است، كه به معناى غالب آمدن است. و معناى آيه اين است كه: در كشتى قرعه انداختند و يونس از مغلوبين شد.
و جريان بدين قرار بود كه: نهنگى بر سرِ راه كشتى در آمد و كشتى را متلاطم كرد و چون سنگين بود، خطر غرق همگى را تهديد كرد. ناگزير شدند از كسانى كه در كشتى بودند، شخصى را در آب بيندازند، تا نهنگ او را ببلعد، و از سرِ راه كشتى به كنارى رود. قرعه انداختند، به نام يونس «عليه السلام» اصابت كرد. به ناچار او را به دهان نهنگ سپردند و نهنگ آن جناب را ببلعيد.
«فَالْتَقَمَهُ الحُْوتُ وَ هُوَ مُلِيمٌ»:
ماهى او را لقمه اى كرد، در حالى كه او ملامت زده بود. كلمه «إلتقام»، به معناى ابتلاع و بلعيدن است. و كلمه «مُليم»، اسم فاعل از «لَامَ» است، كه به معناى داخل شدن در ملامت است. مانند «إحرام»، كه به معناى داخل شدن در حرم است. و ممكن است معناى كلمه اين باشد كه يونس داراى ملامت شد.
«تسبیح خدا»، تنها ذکری بود که باعث نجات حضرت یونس«ع» شد
«فَلَوْلا أَنَّهُ كانَ مِنَ الْمُسبِّحِينَ * لَلَبِث فى بَطنِهِ إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ»:
اين آيه، شريفه يونس را جزو تسبيح كنندگان شمرده، و معلوم است «مسبّح»، كسى را گويند كه مكرر و به طور دائم تسبيح مى گويد، به طورى كه اين عمل، صفت وى شده باشد. از اين مى فهميم كه آن جناب، مدتى طولانى كارش تسبيح بوده.
بعضى گفته اند: «قبل از رفتن در شكم ماهى، تسبيح مى گفته».
و بعضى ديگر گفته اند: «در شكم ماهى، بسيار تسبيح مى گفته».
عده اى ديگر گفته اند: «اصولا، او بر اين كار مداومت داشته. هم قبل از فرو رفتن در شكم ماهى، و هم بعد از آن».
و اما آنچه قرآن كريم از تسبيح او حكايت كرده، اين است كه مى فرمايد: «فَنَادَى فِى الظُّلُمَاتِ أن لَا إلَهَ إلّا أنتَ سُبحَانَكَ إنّى كُنتُ مِنَ الظّالِمِين»، و لازمۀ اين آيه شريفه، آن است كه: او، تنها در شكم ماهى و يا هم در آن جا و هم قبلا تسبيح مى گفته. پس احتمال اين كه منظور تسبيح گفتن قبل از ماجراى ماهى باشد، احتمال ضعيفى است، كه نبايد آن را پذيرفت.
علاوه بر اين، از جملۀ «سُبحَانَكَ إنّى كُنتُ مِنَ الظّالِمِين»، كه هم تسبيح و هم اعتراف به ظلم است (البته ظلم به آن معنايى كه بعدا خواهيم گفت)، استفاده مى شود كه منظور از تسبيح او، تسبيح از معنايى است كه عمل وى و رفتن از ما بين آنان دلالت بر آن دارد، و آن معنا اين است كه: اگر فرار كند، ديگر دست خدا به او نمى رسد. همچنان كه جمله «وَ ظَنَّ أن لَن نَقدِرَ عَلَيه: خيال كرد دست ما به او نمى رسد»، بر آن دلالت دارد.
و جمله «فَلَولَا أنّهُ كَانَ مِنَ المُسَبّحِين...»، دلالت دارد بر اين كه صرفا تسبيح او، باعث نجاتش شده، و لازمۀ اين گفتار، آن است كه يونس گرفتار شكم ماهى نشده باشد، مگر به خاطر همين كه خدا را منزه بدارد از آن معنايى كه عملش حكايت از آن مى كرد، و در نتيجه، از آن گرفتارى كه عملش باعث آن شده بود، نجات يافته و به ساحت عافيت قدم بگذارد.
از اين بيان، روشن مى شود كه عنايت كلام، همه در اين است كه بفهماند: تسبيح او، در شكم ماهى، مايه نجاتش شد. پس از سه قولى كه نقل كرديم، قول وسط، معقول تر و بهتر است.
بنابراين، ظاهر قضيه اين است كه مراد از تسبيح يونس، همين نداى او در ظلمات باشد، كه گفته: «لا إله إلّا أنتَ سُبحَانَكَ إنّى كُنتُ مِنَ الظّالِمِين».
و اگر قبل از تسبيح، تهليل (لا اله إلّا اللّه) را ذكر كرد، براى اين بود كه به منزلۀ علتى باشد براى تسبيحش. گويا فرموده: خدايا! معبود به حقى كه بايد به سويش توجه كرد، غير از تو كسى نيست. پس تو منزهى از آن معنايى كه عمل من، آن را مى رسانيد. چون من از تو فرار كردم و از عبوديت تو اعراض نمودم و به غير تو متوجه شدم. پس اينك من متوجه تو مى شوم، و تو را برى و پاك می دانم از آنچه عملم حكايت از آن مى كرد. حال مى گويم كه: غير از تو، كسى و چيزى كارساز نيست.
اين بود معناى تسبيح يونس، كه اگر اين معنا را نگفته بود، تا ابد از آن بليه نجات نمى يافت. چون - همان طور كه گفتيم - سبب نجاتش، تنها و تنها، همين تسبيح بود، به آن معنايى كه ذكر كرديم.
با اين بيان، روشن مى شود كه: مراد از جملۀ «لَلَبِثَ فِى بَطنِهِ إلى يَومِ يُبعَثُون»، جاويد بودن مكث آن جناب است در شكم ماهى، تا روزى كه مبعوث شود و از شكم ماهى بيرون آيد. مانند قبر، كه مردم در آن دفن مى شوند و مكث مى كنند، تا روزى كه مبعوث شوند و از آن خارج گردند. همچنان كه درباره بيرون شدن همۀ انسان ها از زمين، فرموده: «مِنهَا خَلَقنَاكُم وَ فِيهَا نُعِيدُكُم وَ مِنهَا نُخرِجُكُم تَارَةً أُخرَى».
در آيه شريفه مورد بحث، هيچ دلالتى بر اين نيست كه يونس تا روز قيامت، در شكم ماهى زنده مى ماند و يا جنازه اش در شكم ماهى سالم مى ماند، و شكم ماهى قبر او مى شد، يا به اين كه ماهى تا روز قيامت زنده مى ماند و يا به نحوى ديگر. پس ديگر محلى براى اين اختلاف باقى نمى ماند كه آيا آن جناب، همچنان زنده مى ماند؟ و يا شكم ماهى قبر او مى شد؟
و نيز، آيا مراد از «يَومِ يُبعَثُون»، روزى است كه صور اول دميده مى شود و همه مردم مى ميرند؟ و يا صور دوم است، كه همه زنده مى شوند؟ و يا آن كه اين عبارت، كنايه است از اين كه مدتى طولانى در شكم ماهى مى ماند؟
«فَنَبَذْنَاهُ بِالْعَرَاءِ وَ هُوَ سَقِيمٌ»:
كلمه «نبذ»، به معناى دور انداختن چيزى است. كلمه «عَرَاء»، به معناى محلى رو باز است، كه ديوار و حايلى ديگر، در آن نباشد و چيزى كه انسان در زير سايه اش قرار گيرد، نداشته باشد. نه سقفى و نه خيمه اى و نه درختى.
و معناى جمله - آن طور كه از سياق بر مى آيد - اين است كه: يونس، در شكم ماهى از تسبيح گويان شد. و در نتيجه، ما او را از شكم ماهى بيرون انداختيم و در بيرون دريا، در زمينى، كه نه سايه داشت و نه سقف، پرت كرديم، در حالى كه بيمار بود، و سايه اى هم نبود كه به آن جا برود.
«وَ أَنبَتْنَا عَلَيْهِ شَجَرَةً مِن يَقْطِينٍ»:
كلمه «يَقطِين»، به معناى نوعى از كدو است، كه برگ هاى پهن و مدوّر دارد. و خدا، اين بوته را رويانيد، تا برگ هايش بر بدن او سايه بيفكند.
«وَ أَرْسلْنَاهُ إِلى مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ»:
كلمه «أو» در اين جا، به معناى ترديد نيست. چون خداى تعالى، در عدد آن جمعيت ترديد ندارد، بلكه به معناى ترقى است. و معنا چنين است كه: ما، او را به رسم پيامبرى، به سوى مردمى فرستاديم، كه عددشان صد هزار و بلكه بيشتر بود. و منظور از اين مردم، اهل «نينوا» است.
«فَئَامَنُوا فَمَتَّعْنَاهُمْ إِلى حِينٍ»:
يعنى: اين قوم به وى ايمان آوردند و ما ايشان را به آن عذابى كه قبلا به ايشان نزديك شده بود، هلاك نكرديم، و آنان را از نعمت حيات و بقاء برخوردار كرديم، كه تا فرارسيدن اجلشان زندگى كنند.
و اين آيه شريفه، در اين إشعارش كه عذاب از قوم يونس برداشته شد، اشاره دارد به آيه «فَلَولَا كَانَت قَرَيةً آمَنَت فَنَفَعَهَا إيمَانُهَا إلّا قَومَ يُونُسَ لَمّا آمَنُوا كَشَفنَا عَنهُم عَذَابَ الخِزىِ فِى الحَيَوةِ الدُّنيَا وَ مَتّعنَاهُم إلى حِين».
سياق آيه مورد بحث، خالى از اين إشعار و بلكه دلالت نيست كه مراد از ارسال يونس، در جملۀ «فَأرسَلنَاهُ» اين است كه: آن جناب را امر فرموده كه بار ديگر به سوى قومش برگردد. و مراد از ايمان قومش در جمله «فَآمَنُوا...»، ايمان آوردن به تصديق او و پيروی اش مى باشد، بعد از ايمان آوردن به خدا و توبه كردن بعد از ديدن عذاب.
از اين جا، ضعف اين گفتار روشن مى شود كه بعضى به آيه شريفه و آيه قبلی اش، استدلال كرده اند بر اين كه منظور از جمله «فَأرسَلنَاهُ»، ارسال بعد از بيرون شدن از شكم ماهى است.
و خلاصه: يونس در آغاز مأمور شده كه به سوى اهل «نينوا»، كه مردمى بت پرست بودند، برود و يونس، از آن جا كه اين مأموريت را سنگين ديد، از خانه خود بيرون آمد، ولى مستقيم به سوى نينوا نرفت، بلكه در زمين سير می كرد، تا شايد كه خدا اين تكليف را از او بردارد، و در ضمن گردش، سوار كشتى شده و به داستان ماهى گرفتار گشت. و بعد از آن كه در بيابان افكنده شد و حالش جا آمد، بار دوم مأمور شد به سوى آن مردم برود و رفت، و مردم هم، دعوتش را پذيرفتند، و خدا عذابى را كه همواره ايشان را به آن تهديد مى كرد، از ايشان برداشت.
دليل ضعف اين گفتار، آن است كه: سياق (همان طور كه شنيدى)، دلالت دارد بر اين كه منظور از جملۀ «فَأرسَلنَاهُ»، ارسال دومى است و قبل از آن، يك بار ديگر به سوى آن مردم ارسال شده بود. و نيز، منظور از جمله «فَآمَنُوا»، ايمان بار دوم مردم است، بعد از ايمان و توبه، و زندگى تا مدتى معين هم، نتيجۀ ايمان بار دوم ايشان بوده، نه نتيجۀ برطرف شدن عذاب.
آرى، اگر بار دوم به آن رسول بزرگوار ايمان نمى آوردند، خدا رهاشان نمى كرد. همچنان كه ديديم، در نوبت اول هم، وقتى عذاب را از ايشان برگردانيد كه ايمان آورده و توبه كردند - دقت بفرماييد.
علاوه بر اين، آيه شريفه «وَ ذَا النُّونِ إذ ذَهَبَ مُغَاضِباً»، و آيه شريفه «وَ لَا تَكُن كَصَاحِبِ الحُوتّ إذ نَادَى وَ هُوَ مَكظُوم»، با گفتار آن مفسّر، هيچ سازشى ندارد. و همچنين آيه «إلّا قَومَ يُونُسَ لَمّا آمَنُوا كَشَفنَا عَنهُم عَذَابَ الخِزىِ فِى الحَيَوةِ الدُّنيَا». چون كشف عذاب در جايى اطلاق مى شود، كه عذاب يا واقع شده باشد، و يا مشرف به وقوع باشد.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |