تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۳۴
مؤ لف : اين از باب تطبيق عام بر مصداق است .
ودر الدر المنثور است كه احمد وعبد بن حميد وترمذى وابى يعلى و ابن جرير وابن ابى حاتم وابن حيان وحاكم (وى سند حديث را صحيح دانسته ) وابن مردويه وبيهقى - در كتاب شعب - از ابى سعيد خدرى از رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) روايت كرده اند كه در ذيل جمله ((بماء كالمهل (( فرمود: مانند درد زيت آنقدر سوزاننده است كه وقتى نزديكش مى شود كه بخورد پوست صورتش مى افتد.
ودر تفسير قمى در ذيل جمله ((بماء كالمهل (( گفته است : امام (عليه السلام ) فرمود: ((مهل (( آن چيزى را گويند كه در ته زيت مى ماند. ودر تفسير عياشى از عبداللّه بن سنان از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: فرزند آدم ، توخالى خلق شده ، وچاره اى از خوردن طعام ونوشيدنى ندارد، وخداى تعالى در اين باب فرموده : ((و ان يستغيثوا يغاثوا بماء كالمهل يشوى الوجوة ((
آيات ۳۲ - ۴۶ سوره كهف
وَ اضرِب لهَُم مَّثَلاً رَّجُلَينِ جَعَلْنَا لاَحَدِهِمَا جَنَّتَينِ مِنْ أَعْنَبٍ وَ حَفَفْنَهُمَا بِنَخْلٍ وَ جَعَلْنَا بَيْنهُمَا زَرْعاً(۳۲) كلْتَا الجَْنَّتَينِ ءَاتَت أُكلَهَا وَ لَمْ تَظلِم مِّنْهُ شيْئاً وَ فَجَّرْنَا خِلَلَهُمَا نهَراً(۳۳) وَ كانَ لَهُ ثَمَرٌ فَقَالَ لِصحِبِهِ وَ هُوَ يحَاوِرُهُ أَنَا أَكْثرُ مِنك مَالاً وَ أَعَزُّ نَفَراً(۳۴) وَ دَخَلَ جَنَّتَهُ وَ هُوَ ظالِمٌ لِّنَفْسِهِ قَالَ مَا أَظنُّ أَن تَبِيدَ هَذِهِ أَبَداً(۳۵) وَ مَا أَظنُّ الساعَةَ قَائمَةً وَ لَئن رُّدِدت إِلى رَبى لاَجِدَنَّ خَيراً مِّنْهَا مُنقَلَباً(۳۶) قَالَ لَهُ صاحِبُهُ وَ هُوَ يحَاوِرُهُ أَ كَفَرْت بِالَّذِى خَلَقَك مِن تُرَابٍ ثمَّ مِن نُّطفَةٍ ثمَّ سوَّاك رَجُلاً(۳۷) لَّكِنَّا هُوَ اللَّهُ رَبى وَ لاأُشرِك بِرَبى أَحَداً(۳۸) وَ لَوْ لاإِذْ دَخَلْت جَنَّتَك قُلْت مَا شاءَ اللَّهُ لاقُوَّةَ إِلا بِاللَّهِ إِن تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنك مَالاً وَ وَلَداً(۳۹) فَعَسى رَبى أَن يُؤْتِينِ خَيراً مِّن جَنَّتِك وَ يُرْسِلَ عَلَيهَا حُسبَاناً مِّنَ السمَاءِ فَتُصبِحَ صعِيداً زَلَقاً(۴۰) أَوْ يُصبِحَ مَاؤُهَا غَوْراً فَلَن تَستَطِيعَ لَهُ طلَباً(۴۱) وَ أُحِيط بِثَمَرِهِ فَأَصبَحَ يُقَلِّب كَفَّيْهِ عَلى مَا أَنفَقَ فِيهَا وَ هِىَ خَاوِيَةٌ عَلى عُرُوشهَا وَ يَقُولُ يَلَيْتَنى لَمْ أُشرِك بِرَبى أَحَداً(۴۲) وَ لَمْ تَكُن لَّهُ فِئَةٌ يَنصرُونَهُ مِن دُونِ اللَّهِ وَ مَا كانَ مُنتَصراً(۴۳) هُنَالِك الْوَلَيَةُ للَّهِ الحَْقِّ هُوَ خَيرٌ ثَوَاباً وَ خَيرٌ عُقْباً(۴۴) وَ اضرِب لهَُم مَّثَلَ الحَْيَوةِ الدُّنْيَا كَمَاءٍ أَنزَلْنَهُ مِنَ السمَاءِ فَاخْتَلَط بِهِ نَبَات الاَرْضِ فَأَصبَحَ هَشِيماً تَذْرُوهُ الرِّيَحُ وَ كانَ اللَّهُ عَلى كلِّ شىْءٍ مُّقْتَدِراً(۴۵) الْمَالُ وَ الْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ الْبَقِيَت الصلِحَت خَيرٌ عِندَ رَبِّك ثَوَاباً وَ خَيرٌ أَمَلاً(۴۶)
ترجمه آيات براى ايشان مثلى بزن : دومرد كه يكى را دوباغ داده بوديم از تاكها وآن را به نخلها احاطه كرده بوديم وميان آن زرع كرده بوديم (۳۲) هر دوباغ ميوه خويش را مى داد وبه هيچ وجه نقصان نمى يافت ، وميان باغها نهرى بشكافتيم (۳۳) وميوه ها داشت پس به رفيق خود كه با وى گفتگومى كرد گفت : من از جهت مال از توبيشتر وبه عده از تونيرومند ترم (۳۴) وبه باغ خود شد در حالى كه ستمگر به نفس خويش بود گفت گمان ندارم كه هيچ وقت اين باغ نابود شود (۳۵) گمان ندارم رستاخيز به پا شود، واگر به سوى پروردگارم برند سوگند كه در آنجا نيز بهتر از اين خواهم يافت (۳۶) رفيقش كه با اوگفتگومى كرد گفت : مگر به آنكه تورا از خاك آفريد و آنگاه از نطفه وسپس به صورت مردى بپرداخت كافر شده اى (۳۷) لى اوخداى يكتا وپروردگار من است وهيچ كس را با پروردگار خود شريك نمى كنم (۳۸) چرا وقتى به باغ خويش در آمدى نگفتى هر چه خدا خواهد همان شود كه نيرويى جز به تاءييد خدا نيست ، اگر مرا بينى كه به مال وفرزند از تو كمترم (۳۹) باشد كه پروردگارم بهتر از باغ توبه من دهد، وبه باغ تواز آسمان صاعقه ها فرستد كه زمين باير شود (۴۰) يا آب آن به اعماق فرورود كه جستن آن ديگر نتوانى (۴۱) وميوه هاى آن نابود گشت وبنا كرد دودست خويش به حسرت آن مالى كه در آن خرج كرده بود زير ورومى كرد كه تاكها بر جفته ها سقوط كرده بود، ومى گفت اى كاش هيچ كس را با پروردگار خويش شريك نپنداشته بودم (۴۲) واورا غير خدا گروهى نباشد كه يارى اش كنند، ويارى خويش كردن نتواند (۴۳) در آنجا يارى كردن خاص خداى حق است كه پاداش اوبهتر وسرانجام دادن اونيكتر است (۴۴) براى آنها زندگى اين دنيا را مثل بزن ، چون آبى است كه از آسمان نازل كرده ايم وبه وسيله آن گياهان زمين پيوسته شود، آنگاه خشك گردد وبادها آن را پراكنده كند، وخدا به همه چيز توانات است (۴۵)
مال وفرزندان زيور زندگى اين دنيا است وكارهاى شايسته نزد پروردگارت ماندنى وداراى پاداشى بهتر واميد آن بيشتر است (۴۶) بيان آيات اين آيات متضمن دومثل است كه حقيقت ملكيت آدمى را نسبت به آنچه در زندگى دنيا از اموال واولاد - كه زخارف زندگى اند وزينت هاى فريب دهنده وسريع الزوال اند وآدمى را از ياد پروردگارش غافل و مشغول مى سازند، وواهمه اورا تا حدى مجذوب خود مى سازد كه به جاى خدا به آنها ركون واعتماد مى كند وبه خيالش مى قبولاند كه راستى مالك آنها است - بيان مى كند، ومى فهماند كه اين فكر جز وهم و خيال چيز ديگرى نيست ، به شهادت اينكه وقتى بلايى از ناحيه خداى سبحان آمد همه را به باد فنا گرفته براى انسان چيزى جز خاطره اى كه بعد از بيدارى از عالم رؤ يا به ياد مى ماند، وجز آرزوهاى كاذب باقى نمى گذارد. پس برگشت اين آيات به توضيح همان حقيقتى است كه خداى سبحان در آيه ((انا جعلنا ما على الارض زينة لها... صعيدا جرزا(( بدان اشاره مى كند.
مثلى بيانگر حال دنيا طلبان كه به مالكيت كاذب خوددل بسته اند
وَ اضرِب لهَُم مَّثَلاً رَّجُلَينِ جَعَلْنَا لاَحَدِهِمَا جَنَّتَينِ مِنْ أَعْنَبٍ... يعنى براى اين مردمى كه فرورفته در زينت حيات دنيا شده اند، واز ذكر خدا روى گردان گشته اند مثلى بزن تا برايشان روشن گردد كه دل جز به سراى خالى از حقيقت نداده اند، وآنچه كه بدان فريفته شده اند خيالى بيش نيست وواقعيتى ندارد. بعضى از مفسرين گفته اند: مطلبى كه اين مثل متضمن است تنها يك مثل است كه ممكن است صرف فرض باشد، ودلالت ندارد بر اينكه مثل مزبور يك واقعيت خارجى بوده است . ولى ديگران گفته اند كه مثل مذكور يك قضيه واقعى است كه در خارج اتفاق افتاده ، چون اصولا هر مثلى بايد واقعيتى خارجى داشته باشد. ودر خصوص اين مثل قصه هاى مختلفى روايت شده كه متاءسفانه به هيچ يك نمى توان اعتماد نمود، آنچه كه تدبر در سياق قصه دست مى دهد اين است كه دوباغ بوده ومنحصرا درختان آن دوانگور وخرما بوده در بين آن دو، زراعت بوده و شواهد ديگر مى كند كه قضيه يك قضيه خارجى بوده نه صرف فرض .
واينكه فرمود: ((جنتين من اعناب (( يعنى از درخت مو، چون بسيار مى شود كه ميوه را بر درختش اطلاق مى كنند (مثلا مى گويند من يك باغ زردآلودارم ومقصود درخت زردآلواست ) واينكه فرمود: ((وحففنا هما بنخل (( يعنى ما درختهاى خرما را دور آن باغ قرار داديم . واينكه فرمود: ((وجعلنا بينهما زرعا(( يعنى ما ميان وفاصله دوباغ را زراعت قرار داديم ، وبه وسيله اين زمينهاى زراعتى دوباغ مذكور به هم وصل مى شوند، وبا يك نظام اداره مى شدند ، ومجموع اين دوباغ وزمينهايش هم ميوه صاحبش را تاءمين مى كرده و هم آذوقه اش را. كلْتَا الجَْنَّتَينِ ءَاتَت أُكلَهَا... كلمه ((اكل (( - به ضم دوحرف اول - به معناى ماءكول است ، ومراد از آوردن ماءكول آن ، به ثمر نشاندن درختان آن دو، يعنى انگور وخرما، است . ((ولم تظلم منه شيئا(( - ((ظلم (( در اينجا به معناى نقص است . وضمير ((منه (( به ((اكل (( برمى گردد، يعنى از خوردنى آن چيزى كم ننهاد ((وفجرنا خلالهما نهرا(( يعنى وسط آن دوباغ نهرى از آب كنديم كه به وسيله آن نهر باغها آبيارى مى شدند، واز نزديك ترين راه احتياجشان به آب برآورده مى شد وحاجت نبود كه از راه دور آب بياورند. وَ كانَ لَهُ ثَمَرٌ ضمير در اين جمله به كلمه ((رجل (( برمى گردد. ومقصود از ((ثمر(( انواع مال است ، همچنانكه در صحاح آمده واز قاموس نقل شده است . وبعضى گفته اند ضمير به نخل بر مى گردد، وثمر هم ثمر نخل است . وبعضى گفته اند: منظور اين است كه آن مرد علاوه بر داشتن اين دوباغ ، ثمر زيادى نيز داشت . وليكن از همه اين چند معنا، معناى اول موجه تر است ، واز آن گذشته معناى دوم . ممكن هم هست كه مراد از ((آوردن دوبهشت ميوه خود را بدون اينكه ظلم كند(( اين باشد كه درختان به حدى از رشد ونمورسيده بودند كه ديگر اوان ميوه آوردنشان شده بود (وبه اصطلاح به بار نشسته بود) ونيز ممكن است مقصود از جمله ((وكان له ثمر(( اين باشد كه نه تنها درختان به حد ميوه دار شدن رسيده بودند، بلكه نظير تابستان بالفعل هم ميوه بر درختان وجود داشت . اين وجه وجه روبراه وبى دردسرى است .
فخر فروشى وتكبر ثروتمند غافل در برابر رفيق مؤ من خود
فَقَالَ لِصحِبِهِ وَ هُوَ يحَاوِرُهُ أَنَا أَكْثرُ مِنك مَالاً وَ أَعَزُّ نَفَراً(۳۴) ((محاورة (( به معناى مخاطبه ورودر روى يكديگر گفت وشنود كردن است . وكلمه ((نفر(( به معناى اشخاصى است كه به نوعى ملازم با كسى باشند، واگر نفرشان ناميده اند، چون اگر آن شخص كوچ كند اينها نيز مى كنند (چون كلمه ((نفر(( به معناى كوچ كردن است ) وبه همين جهت بعضى از مفسرين كلمه مذكور را در آيه به معناى خدم واولاد گرفته اند بعضى ديگر به قوم وعشيره معنا كرده اند. ولى معناى اولى با مطلبى كه خداى تعالى از رفيق صاحب باغ حكايت مى كند كه گفت : ((ان ترن انا اقل منك مالا وولدا(( سازگارتر است ، چون در اينجا در قبال مال به جاى نفر، اولاد را ذكر كرده ، ومعنايش اين مى شود كه : آن شخص كه برايش باغها قرار داديم به رفيقش در حالى كه با او گفتگووبحث مى كرد گفت : ((من از تومال بيشترى دارم ، وعزتم از نظر نفرات يعنى اولاد وخدم از عزت توبيشتر است (( واين سخن خود حكايت از پندارى مى كند كه اوداشته وبا داشتن آن از حق منحرف گشته ، چون گويا خود را در آنچه خدا روزيش كرده - از مال واولاد - مطلق التصرف ديده كه احدى در آنچه از اواراده كند نمى تواند مزاحمش شود، در نتيجه معتقد شده كه به راستى مالك آنها است ، واين پندار تا اينجايش عيبى ندارد، وليكن اودر اثر قوت اين پندار فراموش كرده كه خدا اين املاك را به وى تمليك كرده است ، و الان باز هم مالك حقيقى همواست ، واگر خداى تعالى از زينت زندگى دنيا كه فتنه وآزمايشى مهم است به كسى مى دهد، براى همين است كه افراد خبيث از افراد طيب جدا شوند. آرى اين خداى سبحان است كه ميان آدمى وزينت زندگى دنيا اين جذبه وكشش را قرار داده تا اورا امتحان كند، وآن بى چاره خيال مى كند كه با داشتن اين زينت ها حاجتى به خدا نداشته منقطع از خدا ومستقل به نفس است ، وهر چه اثر وخاصيت هست ، در همين زينتهاى دنيوى واسباب ظاهرى است كه برايش مسخر شده . در نتيجه خداى سبحان را از ياد برده به اسباب ظاهرى ركون واعتماد مى كند، واين خود همان شركى است كه از آن نهى شده . از سوى ديگر وقتى متوجه خودش مى شود كه چگونه وبا چه زرنگى وفعاليتى در اين ماديات دخل وتصرف مى كند به اين پندارها دچار مى شود كه زرنگى و فعاليت از كرامت وفضيلت خود اواست ، از اين ناحيه هم دچار مرضى كشنده مى گردد، وآن تكبر بر ديگران است .
واين اختلاف دووصفى كه در آيه است ، يعنى وصف ملك را به اين تعبير كه : ((جعلنا لاحدهما جنتين ...(( ووصف آن شخص خويشتن را به اينكه : ((انا اكثر منك مالاواعز نفرا(( با اينكه ممكن بود در اولى بفرمايد: ((كان لاحد هما جنتان - يكى از آن دونفر دوقطعه باغ داشت (( به همين حقيقت كه گفتيم بر مى گردد، يعنى شخص مذكور جز خودش كسى را نمى ديده وپروردگارش را كه اورا بر حظوظ مادى اش مسلط كرده وبه نفراتى كه ارزانيش داشته عزتش بخشيده به كلى فراموش كرده ، وبا چنين دركى بوده كه به رفيقش گفته : ((انا اكثر منك مالاواعز نفرا(( واين همانند درك وفهمى است كه قارون را واداشت تا به كسى كه نصيحتش مى كرد(كه از داشتن مال زياد خرسندى مكن وبا آن به ديگران احسان كن ) بگويد: ((انما اوتيته على علم (( آرى گفتن اينكه ((انا اكثر منك مالا...(( كشف از اين مى كند كه گوينده اش براى خود كرامتى نفسى واستحقاقى ذاتى معتقد بوده وبه خاطر غفلت از خدا دچار شرك گشته وبه اسباب ظاهرى ركون نموده و وقتى داخل باغ خود مى شود، همچنانكه خداى تعالى حكايت نموده مى گويد: ((ما اظن ان تبيد هذه ابدا وما اظن الساعة قائمة (( وَ دَخَلَ جَنَّتَهُ وَ هُوَ ظالِمٌ لِّنَفْسِهِ قَالَ...مِّنْهَا مُنقَلَباً چهار ضميرى كه در اين آيه است به كلمه ((رجل (( برمى گردد. و مقصود از اينكه فرمود: ((داخل باغش شد(( با اينكه دوتا باغ داشت ، جنس باغ است ، وبدين جهت كلمه ((جنت (( را به صيغه تثنيه نياورده . بعضى گفته اند: از اين جهت تثنيه نياورده كه انسان هر چند باغ متعدد داشته باشد در هنگام وارد شدن به يك يك آنها وارد مى شود ودر آن واحد نمى تواند داخل دوتا باغ شود. ودر كشاف گفته : اگر كسى اشكال كند كه چرا كلمه ((جنت (( را بعد از آنكه تثنيه آورده بود مفرد آورد، در جوابش مى گويم معناى اين مفرد آوردن اين است كه اين شخص چون در آخرت بهره اى از بهشت ندارد بهشت اوتنها همين است كه در دنيا دارد، وديگر از بهشتى كه مؤ منين را بدان وعده داده اند نصيب ندارد، ودر افاده اين معنا يك جنت ودو جنت مورد نظر نيست وحقا نكته اى است لطيف .
واينكه فرمود: ((وهوظالم لنفسه (( از اين جهت ظالم بوده كه نسبت به رفيقش تكبر ورزيده كه گفته است : ((انا اكثر منك مالا(( چون اين كلام كشف مى كند از اينكه وى دچار عجب به خويشتن وشرك به خدا وتكبر به رفيقش ونسيان خدا وركون به اسباب ظاهرى بوده كه هر يك از اينها به تنهايى يكى از رذائل كشنده اخلاقى است . ودر جمله ((قال ما اظن ان تبيد هذه ابدا(( كلمه ((بيد(( و ((بيدودة (( به معناى هلاكت ونابودى است ، وكلمه ((هذه (( اشاره به جنت است . واگر جمله را به طور فصل آورد براى اين است كه در واقع جواب از سؤ الى تقديرى است ، گويا بعد از آنكه فرمود: ((و دخل جنتة - داخل باغش شد(( شخصى پرسيده : آنگاه چه كرد؟ در جوابش فرموده : گفت گمان نمى كنم تا ابد اين باغ از بين برود.
آدمى بالفطرة به چيزى كه آن را باقى وماندگار بدانددل مى بندد
واينكه از بقاى باغ خود وفناناپذيرى آن اينطور تعبير كرده (كه گمان نمى كنم اين باغ از بين برود از باب كنايه است ، وخواسته است بگويد: فرض نابودى آن فرضى غير قابل اعتناء است كه حتى گمان آن هم نمى رود. پس معناى جمله مزبور اين مى شود كه بقاى اين باغ ودوام آن از چيزهايى است كه نفس بدان اطمينان دارد، ودر آن هيچ ترديدى نمى كند تا به فكر نابودى آن بيفتد واحتمالش را بدهد. واين جريان نمودار حال آدمى است ومى فهماند كه به طور كلى دل آدمى به چيزى كه فانى مى شود تعلق نمى گيرد، واگر تعلق نگيرد نه از آن جهت است كه تغيير وزوال مى پذيرد، بلكه از اين جهت است كه در آن بويى از بقاء استشمام مى كند، حال هر كسى به قدر فهمش نسبت به بقاء وزوال اشياء فكر مى كند، در هر چيزى هر قدر بقاء ببيند به همان مقدار مجذوب آن مى شود وديگر به فروض فنا وزوال آن توجه نمى كند، ولذا مى بينى كه وقتى دنيا به اوروى مى آورد دلش بدان آرامش واطمينان يافته سرگرم بهره گيرى از آن واز زينت هاى آن مى شود واز غير آن يعنى امور معنوى منقطع مى گردد، هواها يكى پس از ديگرى برايش پديد مى آيد آرزوهايش دور ودراز مى گردد، توگوئى نه براى خود فنائى مى بيند، ونه براى نعمتهايى كه در دست دارد زوالى احساس مى كند و نه براى آن اسبابى كه به كام اودر جريان است انقطاعى سراغ دارد. ونيز اورا مى بينى كه وقتى دنيا پشت به اومى كند دچار ياس ونوميدى گشته هر روزنه اميدى كه هست از ياد مى برد، وچنين مى پندارد كه اين بختى ونكبتش زوال نمى پذيرد، اين نيز هميشه وتا ابد هست .
وسبب همه اينها آن فطرتى است كه خدا در نهاد اوبه وديعه گذاشته كه نسبت به زينت دنيا علاقه مند باشد تا اورا از اين راه آزمايش كند. اگر آدمى به ياد خدا باشد البته دنيا وآنچه را كه در آن است آنطور كه هست مى بيند، ولى اگر از ياد پروردگارش اعراض كند به خودش وبه زينت دنيوى كه در دست دارد وبه اسباب ظاهرى كه در پيرامون اواست دل بسته وبه وضع حاضرى كه مشاهده مى كند دل مى بندد، وجاذبه اى كه در اين امور مادى هست كار اورا بدينجا منتهى مى كند كه نسبت به آنها جمود به خرج داده ديگر توجهى به فنا وزوال آنها نمى نمايد. تنها بقاى آنها را مى بيند، وهر قدر هم فطرتش به گوش دلش نهيب بزند كه روزگار به زودى با تونيرنگ مى كند، واسباب ظاهرى به زودى تورا تنها مى گذارند، ولذات مادى به زودى با توخدا حافظى خواهند كرد، و زندگى محدود توبه زودى به پايان مى رسد گوش نمى دهد، وپيروى هوى وهوسها وطول آمال نمى گذارد كه گوش دهد، وبه اين نهيب فطرتش از خواب خرگوشى بيدار گردد. اين وضع مردم دنيا زده است كه همواره آراى متناقض از خود نشان داده . به اين معنا كه كارهايى مى كنند كه هوى وهوسشان آنرا تصديق مى كند، وعقل وفطرتشان آن را تكذيب مى كند، وآنان همچنان به راءى هوا وهوس خود ركون واعتماد دارند، وهمين اعتماد ايشان را از التفات به آنچه عقل اقتضاء مى كند باز مى دارد. اين است معنا وجهت اينكه اسباب ظاهرى را باقى وزينت حيات دنيا را دائمى مى پندارند، ولذا خداى تعالى كلام ايشان را اينطور حكايت كرده كه اوگفت : ((ما اظن ان تبيد هذه ابدا(( وچنين حكايت نكرده كه اوگفت : ((هذه لاتبيد ابدا - اين باغ ابدا فانى نمى شود(( همچنان كه از اوحكايت كرده كه درباره قيامت گفته : ((ما اظن الساعة قائمة - گمان نمى كنم قيامت آمدنى باشد(( واين طرز حرف زدن مبنى بر همان اساسى است كه در نفى ابدى در جمله ((ما اظن ان تبيد هذه ابدا(( بيان نموديم وگفتيم كه تعلق به امور مادى باعث مى شود كه آدمى تغيير وضع موجود وقيام قيامت را استبعاد كند. خداى سبحان هر جا كه استدلال مشركين بر نفى معاد را حكايت مى كند همه را مبنى بر اساس استبعاد مى داند، مثل اينكه گفته : ((من يحيى العظام وهى رميم (( ويا گفته اند: ((ءاذا ضللنا فى الارض ء انا لفى خلق جديد((
توانگر غافل از خدا، را محق وشايسته برخوردارى وتنعم مى داند حتى در قيامت !
((ولئن رددت الى ربّى لاجدن خيرا منها منقلبا(( - اين كلام مبنى بر همان اساس گذشته است كه گفتيم چنين افرادى براى خود كرامت و استحقاقى براى خيرات معتقد مى شوند، كه خود باعث اميد ورجائى كاذب نسبت به هر خيرى وسعادتى مى گردد، يعنى چنين كسانى آرزومند مى شوند كه بدون سعى وعمل به سعادتهايى كه منوط به عمل است نائل آيند. آن وقت از در استبعاد مى گويند چطور ممكن است قيامت قيام كند؟ وبه فرضى هم كه قيام كند ومن به سوى پروردگارم برگردانده شوم در آنجا نيز به خاطر كرامت نفسانى وحرمت ذاتى كه دارم به باغ وبهشتى بهتر از اين بهشت وبه زندگيى بهتر از اين زندگى خواهم رسيد. اين گوينده بى نوا در اين ادعايى كه براى خود مى كند آنقدر خود را فريب داده كه در سخن خود سوگند هم مى خورد. چون حرف ((لام (( كه بر سر جمله ((ولئن رددت (( در آمده لام قسم است . و به علاوه ، گفتار خود را با لام تاءكيد در اول كلمه ((لاجدن (( ونون تاءكيد در آخرش مؤ كد مى كند. واگر به جاى اينكه بگويد: ((خدا مرا به زندگى بهترى مى رساند(( گفت ((به زندگى بهتر مى رسم (( وبه جاى اينكه بگويد ((خدا مرا باغ بهترى مى دهد(( گفت ((باغ بهترى خواهم داشت (( همه به علت آن كرامتى است كه براى خود قائل شده . اين دوآيه مورد بحث همان مضمونى را افاده مى كند كه آيه شريفه ((و لئن اذقناه رحمة منا من بعد ضراء مستة ليقولن هذا لى وما اظن الساعة قائمة ولئن رجعت الى ربّى ان لى عنده للحسنى (( آن را مى رساند. قَالَ لَهُ صاحِبُهُ وَ هُوَ يحَاوِرُهُ أَ كَفَرْت بِالَّذِى خَلَقَك مِن تُرَابٍ ثمَّ مِن نُّطفَةٍ ثمَّ سوَّاك رَجُلاً(۳۷)
توضيح جواب رفيق مؤ من آن مرد توانگر مغرور، به او
اين آيه شريفه وما بعدش تا آخر آيه چهارم پاسخ رفيق آن شخص را در رد گفتار وى حكايت مى كند، كه يكجا گفته بود: ((انا اكثر منك مالا و اعز نفرا(( وجاى ديگر هنگامى كه وارد باغش شده بود گفته بود ((ما اظن ان تبيد هذه ابدا(( رفيق اوسخن وى را تجزيه وتحليل نموده واز دوجهت مورد اشكال قرار داده است ، جهت اول اين كه بر خداى سبحان استعلاء ورزيده و براى خود وآنچه كه از اموال ونفرات دارد دعوى استقلال نموده وخود را با داشتن قدرت وقوت از قدرت ونيروى خدا بى نياز دانسته است . جهت دوم استعلاء وتكبرى كه نسبت به خود اوورزيده واورا به خاطر كم پولى اش خوار شمرده است . بعد از رد اين دوجهت با يك جمله زير آب هر دوجهت را يكباره زده است ، وماده پندارهاى وى را از ريشه قطع كرده است . در جمله ((اكفرت بالّذى خلقك (( تا آنجا كه فرمود: ((الاباللّه (( دعوى اول اورا رد كرده ، ودر جمله ((ان ترن انا اقل (( تا كلمه ((طلبا(( دعوى دوم را. واگر جمله ((وهويحاوره (( را اعاده كرده ودوبار ذكر نموده براى اشاره به اين جهت است كه آن شخص از شنيدن سخنان غرورآميز آن شخص ديگر تغيير حالتى نداده وسكينت ووقار ايمان خود را از دست ننهاده همانطور كه در بار اول رعايت ادب ورفق ومداراى با وى را داشته بعد از شنيدن سخنان ياوه اوباز هم به نرمى وملاطفت جواب داده است ، نه به خشونت ، ونه به طرزى كه نفرين به اوتلقى شود و ناراحتش كند، بلكه به همين مقدار قناعت كرده كه به طور رمز به او برساند كه ممكن است روزى اين باغهاى توبه صورت بيابانى لخت و عور درآمده چشمه آن نيز خشك گردد. وجه اينكه مرد فقير در جمله : ((اكفرت بالذى خلقك (( رفيق توانگر خود را كافر خواند واينكه گفت : ((اكفرت بالّذى خلقك (( استفهامى است انكارى كه مضامين كلام اورا انكار نموده است ، چون كلام اوهمان طور كه گفتيم متضمن شرك به خداى سبحان ودعوى استقلال براى خود وبراى اسباب ومسببات بود كه از فروع شرك اوهمان استبعاد اونسبت به قيام قيامت وترديد در آن بود. واما اينكه زمخشرى در كشاف گفته كه ((آن شخص رفيقش را به خاطر اينكه در مساءله معاد شك ورزيده كافر دانسته همانطور كه منكر نبوت و تكذيب كننده يك پيامبر كافر است (( حرف صحيحى نيست . چگونه مى شود اينطور باشد وحال آنكه اگر تكفير به خاطر شك در معاد بود آن شخص در مقام دفاع از خود نمى گفت : ((من براى خدا هيچ شريكى قائل نيستم (( بلكه مى گفت : ((من ايمان به معاد دارم (( واگر بگويى آيات مورد بحث صراحت دارد در اينكه شخص مزبور مشرك بوده است ،
ومشركينند كه منكر معادند، در جوابت مى گوييم فرد مورد نظر مشرك به معناى بت پرست نبوده ، چون خودش در خلال گفتارش حرفهايى زده كه با اصول بت پرستى هيچ سازش ندارد مثلا از خداى تعالى به كلمه ((ربّى - پروردگارم (( تعبير كرده وبت پرستان خدا را پروردگار انسان واله ومعبود اونمى دانند بلكه اورا پروردگار پروردگاران (رب الارباب ) ومعبود خدايان خويش مى دانند. از سوى ديگر همانطور كه قبلا هم اشاره كرديم وى به طور صراحت اصل معاد را انكار نكرده بلكه در آن ترديد نموده است ، وچون درباره آن فكر نكرده بود واز تفكر درباره معاد اعراض داشته لذا در وجود آن ترديد نموده است ، چون اگر انكار مى داشت مى گفت : ((ولو رددت (( واينطور نگفت بلكه گفت : ((ولئن رددت الى ربى (( وتوبيخى كه در آيه به وى شده ، اين است كه وى دچار مبادى شرك شده بود، يعنى در نتيجه نسيان پروردگار معتقد به استقلال خود واستقلال اسباب ظاهرى شده بود كه همين خود مستلزم عزل خداى تعالى از ربوبيت وزمام ملك وتدبير را به دست غير اودانستن است ، واين خود ريشه واصلى است كه هر فساد ديگرى از آن سر مى زند، حال چه اينكه چنين شخصى به زبان موحد باشد ويا منكر آن ، ومعتقد به الوهيت آلهه هم باشد. زمخشرى در ذيل جمله ((قال ما اظن ان تبيد هذه ابدا(( گفته - وچه خوب هم گفته : بيشتر اغنياء وتوانگران از مسلمين را مى بينى كه اگر به زبان اقرار به شرك نمى كنند بارى زبان حالشان گوياى اين حقيقت است كه در دل ايمانى به خداى يگانه ندارند. اين مرد با ايمان ادعاى رفيقش را با جمله ((اكفرت بالّذى خلقك من تراب ثم من نطفة ثم سويك رجلا(( از اين را ه باطل كرده كه وى را متوجه به اصل اوكه همان خاك است نمايد، واينكه پس از خاك بودن به صورت نطفه ، وپس از آن به صورت انسانى تمام عيار وداراى صفات وآثارى گشته است . وهمه اين اطوار به موهبت خداى تعالى بوده ، چون اصل او، يعنى خاك ، هيچ يك از اين اطوار را نداشته وغير اصلش هيچ چيز ديگرى از اسباب ظاهرى مادى نيز چنين آثارى ندارد، زيرا اسباب ظاهرى هم مانند خود انسان نه مالك خويشتن است ، ونه مالك آثار خويشتن ، هر چه دارد به موهبت خداى سبحان است . پس آنچه كه آدمى يعنى يك انسان تمام عيار وتام الخلقه از علم وقدرت وحيات وتدبير دارد، وبا تدبير خود اسباب هستى وطبيعى عالم را در راه رسيدن به مقاصدش تسخير مى كند همه وهمه تنها مملوك خداى سبحان است ،
وخدا آنها را به انسان داده واز ملك خودش بيرون نياورده ، وهر چه را كه به انسان داده وآدمى را متلبس بدان نموده با مشيت خود نموده ، كه اگر نمى خواست انسان خودش مالك هيچ چيز نبود، پس انسان نمى تواند مستقل از خداى سبحان باشد، نه در ذاتش ، ونه در آثار ذاتش ، ونه در چيزى از اسباب هستى كه در اختيار دارد. مرد مؤ من در پاسخ رفيقش مى گويد: تومشتى خاك وسپس قطره اى نطفه بودى كه بويى از انسانيت ومردانگى وآثار مردانگى را مالك نبودى وخداى سبحان هر چه را كه دارى به توداد، وبه مشيتش تمليك كرد، وهم اكنون نيز مالك حقيقى آنچه دارى همواست ، وبا اين حال چگونه به اوكفر مى ورزى وربوبيت اورا مى پوشانى ؟ توكجا واستقلال كجا؟. لَّكِنَّا هُوَ اللَّهُ رَبى وَ لاأُشرِك بِرَبى أَحَداً(۳۸) در قرائت مشهور كلمه ((لكن (( با تشديد وبدون الف وصل قرائت شده كه در هنگام وقف بى حركت خوانده مى شود، وبه طورى كه گفته اند: اصل آن ((لكن انا(( بوده كه همزه ((انا(( بعد از نقل فتحه اش به نون حذف شده ، ودونون در يكديگر ادغام گرديده كه در حالت وصل با نون مشدده وبا صداى بالاوبدون الف قرائت مى شود، و در حالت وقف با الف ، مانند كلمه ((انا(( كه ضمير تكلم است ودر حالت وصلى به صورت ((ان ((، يعنى الف ونون بدون همزه ، ودر حالت وقفى با همزه قرائت مى شود. در آيه مورد بحث لفظ ((ربّى (( مكرر شده كه در نوبت دوم از باب بكار بردن ظاهر در جاى ضمير آمده ، وگرنه حق سياق اين بود كه به صورت ضمير وبه عبارت : ((لااشرك به احدا(( آمده باشد، واز اين جهت اسم ظاهر آمده كه به علت حكم اشاره كرده باشد، چون تعليق حكم بر وصف عليت را مى رساند، گوئى كه گفته است : ((لااشرك به احدا لانه ربّى - من احدى را شريك اوقرار نمى دهم چون اوپروردگار من است (( وجائز نيست كسى را شريك اوبدانم ، واين بيان حال هر مرد مؤ منى است كه در قبال كفار وادعاهايى كه ايشان بر خود مى كنند بايد خاطر نشان سازد. وَ لَوْ لاإِذْ دَخَلْت جَنَّتَك قُلْت مَا شاءَ اللَّهُ لاقُوَّةَ إِلا بِاللَّهِ اين جمله تتمه كلام مرد مؤ من در خطاب به رفيق كافرش مى باشد كه او را توبيخ وملامت مى كند كه در هنگام ورود به باغش دچار غرور گشته و گفت : گمان نمى كنم ابدا اين باغ نابود شود، وبه وى مى گويد: چرا در آن هنگام نگفتى ((ما شاء اللّه لاقوة الاباللّه ((
وچرا با گفتن اين دوكلمه همه امور را به خدا نسبت ندادى ، وحول وقوه را منحصر به اونكردى ، با اينكه برايت گفتم كه همه نعمت ها به مشيت اووابسته است ، وهيچ حول وقوه اى جز به عنايت اونيست .