تفسیر:المیزان جلد۳ بخش۴۰
«جلاديوس اءنسا» بعد از شش هفته ، نامه اى از اورشليم ، از اردوگاه روم ، به برادرش «اسكولابيوس كولتلوس » طبيب نوشت : كه من از عده اى از پيرمردان اين شهر و سالخوردگانش خبر عيسى مسيح را پرسيدم ، ولى دريافتم كه دوست ندارند پاسخ سؤ الم را بدهند. (و اين در سال ۶۲ ميلادى بوده و قهرا افرادى كه وى از آنها سؤ ال مى كرده ، پيرمرد بودند). تا آنكه روزى به زيتون فروشى برخوردم ، از او پرسيدم : چنين كسى را مى شناسى ؟ او در پاسخ ، روى خوش نشان داد و مرا به مردى راهنمائى كرد بنام يوسف ، و گفت كه اين مرد از پيروان و از دوستداران اوست و كاملا به اخبار مسيح بصير و آگاه است البته اگر محذورى برايش نباشد جوابت را ميدهد. در همان روز به تفحص پرداختم و بعد از چند روز او را يافتم كه پيرمردى بسيار سالخورده بود و معلوم شد، در قديم و ايام جوانيش در بعضى از درياچه هاى اين اطراف ماهى صيد مى كرده است . و اين مرد با سن و سال زيادش ، داراى مشاعرى صحيح و حافظه اى خوب بود و تمامى اخبار و قضايائى كه در عمرش ديده ، و در ايام اغتشاش و فتنه رخ داده بود، برايم تعريف كرد از آن جمله ، گفت : يكى از استانداران قيصر روم ، يعنى «تى بريوس » در فلسطين حكمرانى مى كرد، و سبب آمدنش به اورشليم اين شد كه در آن ايام ، در اورشليم فتنه اى بپاخاست و «فونتيوس فيلاطوس » بدانجا سفر كرد، تا آتش فتنه را خاموش كند، و جريان فتنه اين بود كه مردى از اهل ناصره بنام ابن نجار مردم را عليه حكومت مى شوراند، ولى وقتى ماجراى ابن نجار متهم را تحقيق كردند معلوم شد كه وى جوانى است عاقل و متين . و هرگز كار خلافى كه مستوجب سياست باشد نكرده و آنچه درباره اش گزارش داده اند، صرف تهمت بوده و اين تهمت را يهوديان به وى زدند. چون با او بسيار دشمن بودند، و بهمين انگيره به حاكم يعنى فيلاطوس اطلاع داده بودند كه اين جوان ناصرى مى گويد: «هركس بر مردم حكومت كند چه يونانى باشد و چه رومى ، و چه فلسطينى ، اگر با عدالت و شفقت بر مردم حكم براند، نزد خدا مثل كسى خواهد بود كه عمر خود را در راه مطالعه كتاب خدا و تلاوت آيات آن سر كرده باشد». و گويا اين سخنان در دل «فيلاطوس » مؤ ثر افتاد، و تير دشمنان به سنگ خورد. ولى از سوى ديگر يهوديان بر كشتن عيسى و اصحابش اصرار داشتند و در برابر معبد شورش بپا كردند كه بايد آنان را تكه تكه كنند. لاجرم بنظرش رسيد، صلاح اين است كه اين جوان نجار را دستگير نموده ، زندانى كند تا بدست مردم و در غوغاى آنان كشته نشود. فيلاطوس با همه كوششى كه كرد عاقبت نفهميد علت ناراحتى مردم از عيسى چيست ؟
و هر وقت با مردم درباره او صحبت و نصيحت ميكرد و علت شورش آنان را مى پرسيد، بجاى اينكه علت را بيان كنند، سر و صدا مى كردند كه او كافر است ، او ملحد است ، او خائن است . و بالاخره كوشش فيلاطوس بجائى نرسيد تا در آخر رايش بر اين قرار گرفت كه با خود عيسى صحبت كند او را احضار كرد، و پرسيد كه مقصود تو چيست ؟ و چه دينى را تبليغ مى كنى ؟ عيسى پاسخ داد: من نه حكومت مى خواهم ، و نه كارى به كار سياست دارم ، من تنها مى خواهم حيات معنوى و روحانيت را ترويج كنم . اهتمام من به امر حيات معنوى بيش از اهتمام به زندگى جسمانى است . و من معتقدم ، انسان بايد بيكديگر احسان كند و خداى يگانه را بپرستد، خدائيكه براى همه ارباب حيات از مخلوقات حكم پدر را دارد. فيلاطوس كه مردى دانشمند و آگاه بمذهب رواقيين و ساير فلاسفه بود، ديد در سخنان عيسى جاى هيچ اشكالى و انگشت بند كردن نيست . و به همين جهت براى بار دوم تصميم گرفت ، اين پيامبر سليم و متين را از شر يهود نجات داده ، حكم قتل او را به امروز و فردا واگذارد. اما يهود حاضر نمى شد و رضايت نمى داد، كه عيسى بحال خودش واگذار شود. بلكه در بين مردم شايع كردند كه فيلاطوس هم فريب دروغهاى عيسى و سخنان پوچ او را خورده و مى خواهد به قيصر خيانت كند. و شروع كردند استشهادى بر اين تهمت تهيه نموده و طومارهايى نوشتند و از قيصر خواستند تا او را از حكومت عزل كند. اتفاقا قبل از اين هم فتنه ها و انقلابهاى ديگر در فلسطين بپا شده بود و در دربار قيصر قواى با ايمان بسيار كم بود، و آنطور كه بايد نمى توانستند مردم را ساكت كنند و قيصر از مدتها پيش به تمامى حكام و ساير مامورين خود دستور داده بود كه با مردم طورى رفتار نكنند كه ايشان ناگزير به شكايت شوند، و از قيصر ناراضى گردند. بدين جهت فيلاطوس چاره اى نديد، مگر اينكه جوان زندانى را فداى امنيت عمومى كند و خواسته مردم را عملى سازد. اما عيسى از كشته شدنش كمترين جزع و بى تابى نكرد، بلكه بخاطر شهامتى كه داشت با آغوش باز از آن استقبال نمود، و قبل از مرگش از همه آنهائيكه در كشتنش دخالت داشتند، درگذشت ، آنگاه حكم اعدامش تنفيذ شد، و بر بالاى دار جان سپرد، در حاليكه مردم مسخره اش مى كردند، و سب و ناسزايش مى گفتند. «جلاديوس آنسا» در خاتمه نامه اش نوشته : اين بود آنچه يوسف از داستان عيسى بن - مريم برايم تعريف كرد، در حالى كه مى گفت و مى گريست و وقتى خواست با من خدا حافظى كند، مقدارى سكه طلا تقديمش كردم ، اما او قبول نكرد و گفت : در اين حوالى كسانى هستند كه از من فقيرترند، به آنها بده . من از او، احوال رفيق بيمارت بولس را پرسيدم ، هر چه نشانى دادم بطور مشخص او را نشناخت . تنها چيزى كه درباره او گفت ، اين بود كه او مردى خيمه دوز بود، و در آخر از اين شغلش دست كشيد، و به تبليغ اين مذهب جديد پرداخت ، مذهب رب رووف و رحيم الهى كه بين او و بين (يهوه ) معبود يهود كه پيوسته نامش را از علماى يهود مى شنويم ، از زمين تا آسمان فرق هست .
و ظاهرا بولس ، نخست به آسياى صغير، و سپس به يونان سفر كرده و همه جا به بردگان و غلامان و كنيزان مى گفته كه : «همه شما فرزندان پدريد، و پدر همه شما را دوست مى دارد، و رافت مى ورزد، و سعادت به طبقه معينى از مردم اختصاص ندارد، بلكه شامل همه مردم مى شود، چه فقير و چه غنى . به شرط اينكه اغنيا با مردم به برادرى رفتار نموده و با طهارت و صداقت زندگى كنند».
ظهور دعوت مسيحيت بعد از خود عيسى عليه السلام بوده است
اين بود خلاصه مطالبى كه مورخ آمريكائى (هندريك ويلم وان لون ) در تاليف خود (تاريخ بشر) از نامه نام برده ، آورده است . البته نامه طولانى تر از اين بود، ما نقاط برجسته اى كه در فقره هاى اين نامه بود و به بحث ما ارتباط داشت نقل كرديم و تاءمل در مضمون جمله هاى اين نامه ، اين معنا را براى اهل تاءمل روشن مى سازد كه ظهور دعوت مسيحيت بعد از خود عيسى بوده ، و جز ظهور دعوت پيامبرى به رسالتى از ناحيه خداى تعالى چيزى نبوده ، و در اين دعوت سخنى از ظهور الهيت بظهور لاهوت و نازل شدن آن بر يهود، و نجات دادن يهوديان بوسيله فداء، به چشم نمى خورد. و نيز بر مى آيد كه عده اى از شاگردان عيسى و يا منتسبين به عيسى از قبيل بولس و شاگردهاى شاگردانش بعد از داستان دار، به اقطار مختلف زمين يعنى هند و آفريقا و روم و ساير نقاط سفر كرده اند، و دعوت مسيحيت را انتشار داده اند. و ليكن از داستان دار فاصله زيادى نگذشته بوده كه بين اين شاگردان در مسائل اصولى تعليم اختلاف افتاده ، مسائلى از قبيل لاهوت مسيح ، و خدائى او، و مساءله كفايت ايمان به مسيح از عمل كردن به احكام شريعت موسى ، و اينكه آيا دين مسيح دين اصيل و ناسخ دين موسى است و يا آنكه تابع شريعت تورات و مكمل آنست ؟. از همين جا اختلاف ها و فرقه فرقه شدن ها آغاز شده ، و كتاب اعمال رسولان و ساير رساله هاى بولس كه در اعتراض به نصارا نوشته ، به اين حقيقت اشاره دارد.
سهم بزرگ جوامعى مانند روم ، هند، چين و مصر و... كه مسيحيت در آنها گسترش يافته ،دراعتقادبه تثليت و ظهور لاهوت در ناسوت و مساءله تفديه
و آنچه واجب است كه مورد دقت قرار گيرد اين است كه امت هائى كه دعوت مسيحيت براى اولين بار در بين آنان راه يافته و گسترش پيدا كرده از قبيل روم و هند و...، قبلا امتى وثنى صابئى ، يا بره مائى و يا بودائى بودند، و در آن مذاهب اصولى از مذاق تصوف از جهتى و از فلسفه بره منى از جهت ديگر حكمفرما بود، و همه آنها سهمى وافر از اين اعتقاد داشتند كه لاهوت در مظهر ناسوت ظهور كرده است .
و نيز اصول عقايد مسيحيت يعنى سه گانه بودن واحد، و نازل شدن لاهوت در لباس ناسوت ، و اينكه لاهوت عذاب و بدار آويخته شدن را پذيرفت تا فدا و كفاره گناهان خلق شود، در بت پرستان قديم هند و چين و مصر و كلدان و آشور و فرس بر سر زبانها بوده ، و همچنين در بت پرستان قديمى غرب از قبيل روميان و اسكانديناويان و غير ايشان سابقه داشته ، و كتبى كه در اديان و مذاهب قديم نوشته شده از وجود چنين عقائدى خبر داده است . از آن جمله «دوان » در كتاب خود (خرافات تورات و اديانى ديگر چون تورات ) نوشته است : اينك نظرى به هند مى افكنيم و مى بينيم كه بزرگترين و معروف ترين عبادت لاهوتيشان تثليث است ، و اين تعليم را به زبان بومى خود «ترى مورتى » مى گويند. و اين نامى است مركب از دو كلمه به لغت سنسكريتى ، يكى «ترى » يعنى سه تا، و يكى «مورتى » يعنى هياتها و اقنوم ها، و اين سه اقنوم عبارتند از: ۱ - بره ما، ۲ - فشنو، ۳ - سيفا، كه در عين اينكه سه اقنومند، يك چيزند و وحدت از آنها منفك نيست ، و در نتيجه به عقيده آنان اين يك چيز، معبود واحدى است . آنگاه مى گويد: بره ما به عقيده آنان پدر، و فشنو پسر، و سيفا روح القدس است . و اضافه مى كند: كه نامبردگان ، سيفا را «كرشنا» مى خوانند، يعنى رب مخلص ، و روح عظيمى كه «فشنو» از او متولد مى شود. (و اين كرشنا، همان «كرس »، - بزبان انگليسى به معناى مسيح مخلص - است ). پس فشنو، همان الهى است كه در ناسوت زمين ظهور كرده تا مردم را نجات دهد. پس او يكى از اقانيم سه گانه است كه روى هم «اله » واحدند. و نيز اضافه مى كند كه : هنديان بعنوان رمز، اقنوم سوم را به شكل كبوتر مى كشند، عينا همانطور كه مسيحيان آنرا رمز آن مى دانند.
مستر «فابر» هم در كتاب خود (اصل الوثنيه ) مى گويد: ثالوث (سه تائى ) را در بين هنديها نيز مى يابيم ، آنها هم به اين عقيده معتقدند و خدا را مركب مى دانند از: برهما، و فشنو، و سيفا. و اين ثالوث را نزد بودائيان نيز مى بينيم ، چون آنها هم مى گويند «بوذ» معبودى است داراى سه اقنوم و همچنين بوذيو (جنسيت ) مى گويند «جيفاء» مثلث اقانيم است . و سپس اضافه مى كند كه : چينى ها هم بوذه را عبادت مى كنند و آن را «فو» مى دانند، و مى گويند: «فو» سه اقنوم است ، همانطور كه هنديها مى گفتند. دوان ، در همان كتاب مى گويد: كشيشان كليساى منفيس مصر براى مبتدئينى كه تازه مى خواهند دروس دينى را بياموزند از ثالوث مقدس اينطور تعبير مى كنند كه اولى دومى را خلق كرد و دومى سومى را، آنگاه هر سه يكى شدند بنام ثالوث مقدس . و روزى توليسو، پادشاه مصر از كاهن عصر خويش «تنيشوكى » خواهش كرد، اگر كاهنى بزرگتر از خودش و قبل از خودش سراغ دارد بگويد و نيز پرسيد: آيا بعد از او كاهنى بزرگتر از او خواهد بود؟ كاهن در پاسخ گفت : بله پيدا مى شود كسى كه بزرگتر است و او خداست كه قبل از هر چيز است . و پس از او كلمه است و با آندو روح القدس است . و اين سه چيز يك طبيعت دارند و در ذات واحدند. و از اين سه چيز، يك چيز نيروى ابدى صادر شده . پس برو اى فانى ، اى صاحب زندگى كوتاه . «بونويك » هم در كتاب خود (عقائد قدماء المصريين ) مى گويد: عجيب و غريب ترين حرفها كه در ديانت مصريها انتشار عمومى پيدا كرده ، اين است كه معتقدند به لاهوت كلمه ، و اينكه هر چيزى و هر موجودى بواسطه كلمه آن موجود شده ، و كلمه از اللّه صادر شده ، و در عين حال همان اللّه است . اين بود عين گفتار بونويك ، كه انجيل يوحنا با آن آغاز شده است . «هيجين » هم در كتاب خود (انگلو ساكسون ) مى گويد: فارسيان متروس را، كلمه و واسطه و نجات بخش ايرانيان مى دانستند. و از كتاب ساكنان اروپاى قديم نقل مى كند كه نوشته است : وثنى هاى قديم معتقد بودند كه معبود، مثلث الاقانيم است . و ساده تر بگويم ، خدا داراى سه اقنوم است .
و باز از يونانيها و روميان و فنلانديها و اسكانديناويها نيز همان داستان ثالوث را نقل مى كند. و نيز اعتقاد به كلمه را از كلدانيها و آشوريها و فنيقى ها نقل كرده است . ودوان سابق الذكر در همان كتابش (خرافات تورات و اديانى نظير آن ) صفحه ۱۸۱ تا ۱۸۲ مطلبى نقل كرده كه خلاصه ترجمه اش اين است : «اعتقاد و تصور اينكه يكى از آلهه و خدايان ، وسيله نجات بشر شده ، به اينكه خود را بكشتن دهد، اعتقادى است بسيار قديمى در ميان هندوها و وثنى مذهبان و ديگران ». وى سپس شواهدى بر اين معنا نقل كرده است از آن جمله مى گويد: «هندوان معتقدند كه ((كرشنا» مولود بكر - كه نفس اله فشنو است . فشنوئى كه باعتقاد آنان نه ابتدا دارد و نه انتها. - از در مهر و عطوفت حركتى كرد، تا زمين را از سنگينى گناهانى كه تحمل كرده نجات دهد.ناگزير به زمين آمد و با دادن قربانى از ناحيه خود، انسان را نجات داد)). و نيز مى گويد: «مستر مور» عكس كرشنا را در حالى كه بدار آويخته شده بود به همان شكلى كه در كتب هنود تصوير شده يعنى انسانى كه دو دست و دو پايش بدار ميخكوب شده ، و بر روى پيراهنش عكس يك قلب وارونه اى از انسان تصوير شده كشيده است . و نيز نوشته كه عكس كرشنا بصورت انسانى آويخته شده بدار، در حالى كه تاجى از طلا بسر دارد، ديده شده است . و اتفاقا نصارا درباره مسيح نيز، هم نوشته اند و هم معتقدند كه وقتى بدار آويخته شد، تاجى از خار بر سر داشت . «هوك » صاحب سفرنامه نيز در سفرنامه خود نوشته : هندوهاى بت پرست معتقدند كه بعضى از خدايان بصورت انسانى متجسد شده ، و براى نجات انسان از خطاهايش ، قربانى تقديم كرده اند. و نيز مى گويد: نويسنده كتاب «هنود» آقاى «موريفورليمس » در كتاب خود نوشته : هندوهاى بت پرست ، معتقد به خطيئه اصلى هستند، از جمله شواهدى كه دلالت بر وجود چنين اعتقادى در ايشان دارد، اين است كه در مناجات ها و توسلاتى كه بعد از «كياترى » دارند، آمده كه ، اى معبود من ، اينك من گنهكار و مرتكب خطا شده ام ، و طبيعتى شرير دارم ، مادرم مرا به گناه حامله شد، پس مرا نجات بده ، اى صاحب ديدگان حندقوقيه ، و خلاصى بخش خاطئين از گناهان ، و از آثار شوم آن .
و كشيش «جورج كوكس » در كتاب خود «ديانت هاى قديمى »، آنجا كه سخن از هندوها دارد، مى گويد: هندوها، خداى خود «كرشنا» را توصيف مى كنند به اينكه او شجاعى با شهامت و ذخيره اى براى بشر بود، و پر بود از لاهوت ، براى اينكه خود را پيشكش كرد، تا عوض باشد از گناه گنه كاران . «هيجين » هم از اولين فرد اروپائى كه پا به سرزمين نپال و تبت نهاد، يعنى آقاى «اندارادا الكروزوبوس » نقل كرده كه درباره اله «اندرا» كه او را مى پرستند گفته : او خون خود را به چوبه دار ريخت ، و ميخ دار دست و پايش را سوراخ كرد، تا بشر را از گناهانش خلاصى ببخشد.و هم اكنون عكس دار در كتب آنان موجود است . و در كتاب «جورجيوس » راهب ، عكس يعنى تصوير اله «اندرا» در حاليكه بر بالاى دار كشيده شده ، موجود است . البته به شكل صليبى كه اضلاع آن از حيث عرض ، متساوى و از حيث طول ، مختلف است . باين معنا كه بالاى دار كوتاه تر از پائين آن است . و در بالاى دار صورت سر و گردن اندرا كشيده شده ، و اگر صورت سر و گردن او نبود، هيچ بيننده بذهنش نمى رسيد كه اين صورت شخص بدار آويخته شده است . و اما آنچه از بودائيان در بوذه نقل شده ، از تمام جهات بيشتر از ساير مذاهب با معتقدات نصارا انطباق دارد، حتى بودائيان ، بوداى خود را مسيح و مولود يگانه و خلاصى بخش عالم ناميده اند و ميگويند: بودا، انسانى كامل و در عين حال الهى كامل است كه در قالب ناسوت و جسميت درآمده است تا خود را بدست ذبح بسپارد و قربانى شود و بدين وسيله كفاره گناهان بشر باشد و بشر را از گناهان خلاصى بخشد. و در نتيجه آنها در برابر گناهانشان عقاب نشوند، و علاوه بر آن ، وارث ملكوت آسمانها گردند، و اين معنا را بسيارى از علماى غرب آورده اند. از آن جمله «بيل » در كتاب خود و «هوك » در سفرنامه خود، و «موالر» در كتاب (تاريخ الاداب السنسكريتى ) خود و غير ايشان است . خواننده عزيز، اگر بخواهد، از همه منقولات اطلاع حاصل كند، به تفسير المنار جلد ششم ، تفسير سوره نساء و به كتابهاى دائره المعارف ، و كتاب «عقائد الوثنيه فى الديانه النصرانيه » و غير اينها مراجعه نمايد اين بود چكيده و بلكه نمونه اى از عقيده تجسم لاهوت در قالب ناسوت ، و داستان بدار آويخته شدن براى فدا گشتن و كفاره گناهان
خلق گرديدن ، در ديانت هاى قديم ، قبل از ظهور مسيحيت و گسترش يافتن آن در پهناى زمين . پس ديگر جاى ترديد براى خواننده عزيز باقى نماند كه قبل از آنكه مسيحيت دعوت خود را آغاز كند و مبلغين آن در پهناى زمين راه يابند، اين عقايد در دل مردم دنيا رسوخ يافته بود و با مسلم شدن اين معنا، بخاطر مداركى كه از نظر گذشت ، آيا اين احتمال را نمى دهيد كه داعيان و مبلغين مسيحيت (براى اينكه دعوت خود را بخورد مردم آن روز بدهند) اصول و فروع مسيحيت را گرفته ، در قالب وثنيت ريختند، تا دلهاى مردم را به خود متمايل كرده و بتوانند تعليمات خود را بخورد مردم بدهند، و مردم بتوانند آن تعليمات را هضم كنند؟ اين احتمال را كلمات بولس و غير او نيز تاءييد مى كنند، كه به حكما و فلاسفه حمله آورده ، و بطور كلى از طرق استدلالهاى عقلى غيبگوئى مى كنند، و مى گويند: اله رب بلاهت ابلهان را بر تفكر عقلا ترجيح مى دهد. و اين نيست مگر بخاطر اينكه اين مبلغين با تعليمات (پوچ و خرافى ) خود در حقيقت در برابر عقل و مكاتب تعقل و استدلال صف آرائى كرده و به جنگ عقل برخاسته اند. و لذا اهل تعقل و استدلال اين دعوت را رد نموده اند به اينكه هيچ راهى براى پذيرفتن آن ، و بلكه براى تصور صحيح آن نيست . تا چه رسد به اينكه بعد از تصور، آنرا بپذيريم . (سه تا شدن يكى و يكى شدن سه تا قابل تصور نيست ، تا چه برسد به قبول آن ) و لذا مبلغين مسيحيت چاره اى جز اين نديدند كه اساس دعوت خود را بر مكاشفه و پر شدن از روح مقدس بگذراند.
به جهت عجز از دعوت بر اساس مبانى عقلى و عقلائى ، مبلغين مسحيت اساس دعوت خودرابرمكاشفه و رهبانيت قرار دارد و اصول و فروع مسيحيت را در قالب وثنيت ريختند
آرى مبلغين مسيحيت وقتى ديدند كه نمى توانند با عقول بشر به جنگ و ستيز بپردازند، همان كارى را كردند كه جاهلان از متصوفه كردند، يعنى طريقه اى را بدست گرفتند غير طريقه و روش عقل . علاوه براين بطوريكه كتاب (اعمال الرسل و التواريخ ) حكايت مى كند، مبلغين مسيحيت رهبانيت و ترك دنيا را شعار خود نموده ، از وطن خود چشم پوشيده ، دوره گردى را كار خود كردند، و از اين راه دعوت مسيحيت را گسترش دادند و در هر سرزمينى مورد استقبال عوام آن سرزمين قرار گرفت
و سر موفقيتشان و مخصوصا در امپراطورى روم ، سرخوردگى مردم از وضع موجودشان بود. چون شيوع ظلم و تعدى و رواج احكام برده گيرى و استعباد بيچارگان ، و فاصله غير قابل تحمل بين طبقه حاكمه و طبقه محكوم و بين آمر و مامور، و نابرابرى عميق بين زندگى اغنياء و اهل عيش و نوش و زندگى فقرا و مساكين و بردگان زمينه را براى قبول اين دعوت فراهم كرده بود. (مردم بجان آمده ، دنبال راه نجاتى مى گشتند، هر چند كه به اصول آن راه نجات ، پى نبرند). و اتفاقا دعوت مسيحيت از اين جهت خواسته مردم را تامين مى كرد، براى اينكه اولين دعوتى كه مبلغين مى كردند، دعوت به برادرى ، دوستى ، تساوى حقوق ، معاشرت نيكو در بين مردم ، ترك دنيا و زندگى مكدر و ناپايدار آن و رو آوردن به زندگى پاكيره و سعادتمندى بود كه در ملكوت آسمان دارند. و درست به همين جهت بود كه طبقه حاكم سلاطين و قيصرها آنطور كه بايد اعتنائى به مبلغين نمى كردند البته در صدد اذيت و سياست و طردشان هم بر نمى آمدند.
علت موفقيت دعوت به مسيحيت ، در امپراتورى روم
همين وضع باعث شد كه بدون سر و صدا و درگيرى و تظاهرات ، روز بروز عدد گروندگان به مسيحيت زياد شود، و قوت و قدرت و شدت بيشترى يافته ، تا آنجا كه دامنه اين دعوت به همه جاى امپراطورى روم و به آفريقا و به هند و ديگر بلاد كشيده شد، جمعيت انبوهى باين دين درآمدند و كليساها برپا شد، در كليساها بروى مردم باز شد و با باز شدن هر كليسا، درى از يك بتكده بسته گرديد و مبلغين مسيحيت هيچگاه متعرض و مزاحم روساى وثنيت و هدم اساس اين مرام نمى شدند و نيز هرگز پنجه به روى پادشاهان زمان و حكام ستمگر نمى كشيدند، و از كرنش در برابر آنها نيز ابائى نداشتند، احكام و دستورات آنان را مخالفت نمى كردند و چه بسا مى شد كه همين رفتار منجر به هلاكت و قتل و حبس و عذابشان مى شد. پيوسته طايفه اى كشته و طايفه اى ديگر زندانى مى شد و طايفه سوم تبعيد و آواره مى گشت . امر به همين منوال مى گذشت ، تا اوان امپراطورى «كنستانتين » رسيد، او به كيش مسيحيت ايمان آورد، و ايمان خود را در بين ملت اعلام كرد و بلكه مسيحيت را دين رسمى اعلام نمود و در روم و كشورهاى تابع روم ، كليساها ساخت و اين در نيمه آخر قرن چهارم ميلادى بود. و نصرانيت در كليساى روم تمركز يافت و از آنجا كشيش ها به اطراف و اكناف زمين اعزام مى شدند تا در همه جا كليساها و ديرها و مدرسه ها بسازند و انجيل را به مردم تعليم دهند. آنچه لازم است مورد توجه و دقت قرار گيرد، اين است كه مبلغين اساس دعوت خود را اصول مسلمه انجيل مثلا مساءله پدر پسرى ، و روح القدس ، و مساءله دار و فداء و غير ذلك قرار داده ، آنها را اصل مسلم و غير قابل بحث معرفى نموده ، هر حرف ديگرى را براساس آن مورد بحث و تفسير قرار داد.
و همين خود اولين اشكال و اولين ضعفى است كه متوجه بحثهاى دينى آنان مى شود. و اولين دليل بر سستى اين تعليمات است . براى اينكه است حكام هر بنائى به استحكام بنيان آنست و گرنه خود بنا و لو به هر جا كه رسيده باشد، همچنين و لو دانه دانه هاى خشتش از سرب ريخته شده باشد. مع ذلك سستى و ضعف اساس خود را جبران نمى كند، و اساس مسيحيت غير معقول بودن پايه اى كه اين دين روى آن ساخته شده ، يعنى ايه تثليث (يكى بودن سه تا و سه بودن يكى ) و مساءله دار، و فداء شدن را معقول نمى سازد. عده اى از دانشمندان مسيحى مذهب هم به اين معنا اعتراف نموده اند كه امرى غير معقول است . ولى در آخر آن را اينطور توجيه كرده اند كه مسائل دينى را بايد تعبدا قبول كرد، و اين اختصاص به مسائل نامبرده در مسيحيت ندارد، چه بسا از مسائل ساير اديان نيز هست كه عقل آنها را محال مى داند، و در عين حال مردم به آنها معتقدند. ليكن اين توجيه ، پندار فاسدى است كه باز از همان اصل فاسد منشا گرفته ، چگونه تصور مى شود كه يك دين بر حق باشد، و در عين حال اساس و پايه اش باطل و محال باشد؟ ما و هر عاقل ديگر اگر دينى را مى پذيريم و تشخيص مى دهيم كه دين حق است ، با عقل خود تشخيص مى دهيم و عقل اين معنا را ممكن نمى داند كه عقيده اى حق باشد، و در عين حال اصول آن باطل و محال باشد. و اين خود تناقضى است صريح كه از محالات اوليه عقل است . بلى ، ممكن است دينى مشتمل بر امرى باشد ممكن و غير عادى ، يعنى خارق العاده و خارج از سنت طبيعى و اما اشتمال آن بر محال ذاتى به هيچ وجه ممكن نيست .
بطلان و فساد مبناى دعوت مسيحى ، موجب درگيرى و مشاجره بين مدارس مسيحى و سپسمراقبت كليسا و تفتيش عقايد گرديد
و همين طريقه بحثى كه ذكر كرديم باعث شد كه از همان اوائل انتشار دعوت نصرانيت و رو آوردن محصلين به ابحاث دينى در مدارس روم و اسكندريه و ساير مدارس مسيحيت ، درگيرى و مشاجره رخ دهد، كليسا روز بروز مراقبت خود را در جلوگيرى از اين درگيريها و حفظ وحدت كلمه بيشتر نمود و مجمعى تشكيل داد كه تا هر وقت از ناحيه بطريق و يا اسقفى حرف تازه و ناسازگارى پيدا شود، و در آن مجمع ، يا آن بطريق و اسقف را قانع سازد و يا با چماق تكفير و تبعيد و حتى قتل ، او را سر جاى خود بنشاند. (و به ديگران بفهماند كه فضولى كردن در دين چه عواقبى را در بر دارد). اولين مجمعى كه باين منظور تشكيل شد، انجمن «نيقيه » بود كه عليه «اريوس »تشكيل گردديد.
او گفته بود: اقنوم پسر ممكن نيست مساوى با اقنوم پدر باشد. بلكه اقنوم پدر - يعنى اللّه تعالى - قديم است ، و - مسيح -، اقنوم پسر مخلوق و حادث است ، لذا براى سركوب كردن او و سخنانش سيصد و سيزده بطريق و اسقف در قسطنطنيه گرد هم جمع شده و در حضور قيصر آنروز يعنى «كنستانتين » به عقائد خود اعتراف نموده به كلمه واحده گفتند: ((ما ايمان داريم به خداى واحد پدر كه مالك همه چيز و صانع ديدنيها و نديدنيها است ، و به پسر واحد يسوع مسيح پسر اللّه واحد، بكر همه خلائق ، پسرى كه مصنوع نيست بلكه اله حقى است از اله حق ديگر، از جوهر پدرش ، آن كسى كه به دست او همه عوالم و همه موجودات متقن شد، آن كسى كه بخاطر ما و بخاطر خلاصى ما از آسمان آمد، و از روح القدس مجسم شد، و از مريم بتول - بكر - زائيده شد، و در ايام فيلاطوس بدار آويخته و سپس دفن شد و بعد از سه روز از قبر در آمد و به آسمان صعود نموده ، در طرف راست پدرش نشست . و او آماده است تا بار ديگر بزمين بيايد و بين مردگان و زندگان داورى كند، و نيز ايمان داريم به روح القدس واحد، روح حقى كه از پدرش خارج مى شود. و ايمان داريم به معموديه واحده ، (يعنى طهارت و قداست باطن ) براى آمرزش خطايا، و ايمان داريم به جماعت واحده قدسيه مسيحيت ، جاثليقيه ، و نيز ايمان داريم به اينكه بدنهاى ما بعد از مردن دوباره برمى خيزد و حيات ابدى مى يابد. اين اولين انجمنى بود كه براى اين منظور تشكيل دادند، و بعد از آن انجمنهاى بسيارى به منظور تبرى و سركوبى مذاهب ديگر مسيحيت از قبيل نسطوريه و يعقوبيه و اليانيه و اليليارسيه ، مقدانوسيه ، سباليوسيه ، نوئتوسيه ، بولسيه ، و غير اينها تشكيل يافت . و كليسا همچنان به تفتيش عقايد ادامه مى داد، و هرگز در اين كار خستگى ، و در دعوت خود سستى بخرج نداد، بلكه روز بروز بقوت و سيطره خود مى افزود، تا آنجا كه در سال ۴۹۶ ميلادى موفق شد، ساير دول اروپا از قبيل فرانسه و انگليس و اتريش ، و بورسا، و اسپانيا، و پرتغال ، و بلژيك ، و هلند، و غير آن را بسوى نصرانيت جلب كند. الا روسيه كه بعدها به اين دين گرويد.
اجمالى از سير تاريخى مسحيت و پيدايش انشعابات و مذاهب مختلف مسيحى
از يك سو دائما كليسا رو به پيشرفت و تقدم بود، و از سوى ديگر امپراطورى روم مورد حمله امتهاى شمالى و عشاير صحرانشين اروپا قرار گرفت ، و جنگهاى پى در پى و فتنه ها اين امپراطورى را تضعيف مى كرد. تا آنجا كه بوميان روم و اقوام حمله ور كه بر روم استيلاء يافته بودند، بر اين معنا توافق كردند كه كليسا را بر خود حكومت داده ، زمام امور دنيا را هم بر او بسپارند، همانطور كه زمام امور دين را در دست داشت . در نتيجه كليسا هم داراى سلطنت روحانى و دينى شد و هم سلطنت دنيايى و جسمانى . و در آن ايام يعنى سال ۵۹۰ ميلادى ، رياست كليسا بدست «پاپ گريگواگر» بود كه باز در نتيجه كليساى روم رياست مطلقه بر همه عالم مسيحيت يافت . (و نه تنها كليساهاى روم بلكه تمامى كليساهاى دنيا از كليساى روم الهام مى گرفت ). چيزى كه هست چندى طول نكشيد كه امپراطورى روم به دو امپراطورى منشعب شد، امپراطورى روم غربى كه پايتخت آن روم بود، و امپراطورى روم شرقى كه پايتخت آن قسطنطنيه (است انبول ) بود، و قيصرهاى روم شرقى ، خود را روساى دينى مملكت مى دانستند، ولى كليساى روم زير بار اين حرف نرفت ، و همين مبداء پيدايش انشعاب مسيحيت به دو مذهب كاتوليك (پيروان كليساى روم ) و ارتودوكس (پيروان كليساى است انبول ) گرديد. امر به همين منوال گذشت ، تا آنكه قسطنطنيه بدست آل عثمان فتح گرديد، و قيصر روم «بالى اولوكوس » از آخرين قيصرهاى روم شرقى ، و نيز كشيش آن روز در كليساى اياصوفيه كشته شدند. و بعد از كشته شدن قيصر روم اين منصب دينى ، يعنى رياست كنيسه را قيصرهاى روسيه ادعا نموده ، گفتند ما آنرا از قيصرهاى روم به ارث مى بريم ، براى اينكه با آنها خويشاوندى سببى داريم ، دختر به آنها داده ، و از آنها دختر گرفته ايم ، و در اين ايام كه قرن دهم ميلادى بود، روس ها هم مسيحى شده بودند. و در نتيجه پادشاهان روسيه سمت كشيشى كليساهاى سرزمين خود را بدست آورده ، تا از تبعيت كليساى روم درآمدند، و اين در سال ۱۴۵۴ ميلادى بوده است . جريان تا حدود ۵ قرن بهمين حال باقى ماند تا آنكه «تزارنيكولا» كشته شد و او آخرين قيصر روسيه بود كه خودش و تمامى خانواده اش در سال ۱۹۱۸ ميلادى بدست كمونيستها بقتل رسيدند. در نتيجه كليساى روم تقريبا بحال اولش يعنى قبل از انشعابش برگشت . (و دوباره به همه كليساهاى روم غربى و شرقى مسلط شد). ليكن از سوى ديگر دچار تيره روزى شد و آن اين بود كه كليسا در بحبوحه ترقى و اوج قدرتش (در قرون وسطى ) بر تمامى جهات زندگى مردم دست انداخته بود، و مردم بدون اجازه كليسا هيچ كارى نمى توانستند بكنند.
كليسا از هر جهت دست و پاى مردم را بسته بود، و وقتى كارد به مردم رسيد طائفه اى از متدينين به انجيل ، عليه كليسا شورش كردند و خواست ار آزادى شده ، در آخر از پيروى روساى كليسا، و پاپ ها درآمده ، تعاليم انجيلى را طبق آنچه مجامعشان مى فهميدند و علماء و كشيش ها در فهم آن اتفاق داشتند، اطاعت مى كردند، اين طائفه را ارتدوكس خواندند. طائفه اى ديگر نه تنها از اطاعت روسا و پاپ ها درآمدند، بلكه در تعليم انجيلى بكلى از اطاعت كليساى روم سر باز زده ، اعتنائى به دستورات صادره از آنان نكردند. اينها را پروتستان ناميدند،