تفسیر:المیزان جلد۳ بخش۲۵
وَ أُنَبِّئُكُم بِمَا تَأْكلُونَ وَ مَا تَدَّخِرُونَ فى بُيُوتِكمْ ...
اين جمله اخبار به غيبى است كه مختص به خدا و رسولانى است كه خداى تعالى آگهى بدان را به وسيله وحى به آنان داده و اين خود معجره اى ديگر است و اخبار به غيبى است كه صريح در تحقق است ، يعنى هركس آن را بشنود شكى در معجزه بودنش نمى كند، براى
اينكه هركسى و هر انسانى عادتا مى داند چه خورده و در خانه خود چه چيزى را ذخيره كرده است . و اگر اين يك معجزه را مقيد به اذن خدا نكرد، با اينكه مى دانيم هيچ معجره اى (بلكه هيچ عملى ) بدون اذن خدا تحقق نمى يابد، همچنانكه فرمود: «و ما كان لرسول ان ياتى بايه الا باذن اللّه »، براى اين بوده كه از اين معجره كرده بود به خبر دادن . و خبر دادن ، غير از خلق نمودن و زنده كردن است كه حقيقتا فعل خدا است و اگر به عيسى منسوب شود با اذن او خواهد بود. و خبر دادن فعل خداى تعالى و لايق به ساحت قدس او نيست ، بدين جهت فقط اين معجزه را مقيد به اذن خدا نكرد. علاوه بر اينكه مساءله خلق و احياء اين تفاوت را هم با اخبار به غيب دارد كه در دو معجزه اولى خطر گمراه شدن مردم بيشتر است ، مردم وقتى ببينند كسى مرده را زنده مى كند و بدون شكافتن قبر با بيل و كلنگ از قبر در مى آورد و يا از گل مرغى درست مى كند و آن را زنده مى كند و پرواز مى دهد، با مختصر وسوسه و مغلطه اى به ذهنشان مى رسد كه اين شخص خدا است ، به خلاف از غيب خبر دادن كه در نظر مردم ساده ، امرى مبتذل و پيش پا افتاده است و آن را براى هركسى كه رياضت بكشد و براى هر كاهن و شعبده بازى ممكن مى داند، لذا لازم بود در آن دو معجزه اول اذن خدا را قيد كند تا بيننده در مورد آن جناب ، قائل به الوهيت نشود. و در سومى يعنى اخبار به غيب ، لزومى نداشت و همچنين در شفا دادن اكمه و ابرص كه در اين سه معجزه كافى بود كه تنها بفهماند اين اعمال شعبده بازان نيست ، بلكه آيتى است از ناحيه خداى تعالى ، آن هم در برابرمردمى كه ادعاى ايمان مى كنند و به همين جهت در آخر كلامش فرمود: «ان فى ذلك لاية لكم ان كنتم مؤ منين »، يعنى اگر شما در ادعايتان (كه ايمان داريم ) راست بگوئيد اين معجزات براى شما كافى است . وَ مُصدِّقاً لِّمَا بَينَ يَدَى مِنَ التَّوْرَاةِ وَ لاُحِلَّ لَكم بَعْض الَّذِى حُرِّمَ عَلَيْكمْ اين آيه شريفه عطف است به جمله : «و رسولا الى بنى اسرائيل »، خواهيد پرسيد: جمله معطوف عليه يعنى «رسولا...» در سياقى قرار گرفته كه عيسى (عليه السلام ) در آن غايب فرض شده و مى فرمايد: «خدا به او كتاب و حكمت و تورات و انجيل آموخته در حالى كه او را به سوى بنى اسرائيل گسيل داشته » و جمله معطوف يعنى «و مصدقا...» در سياقى است كه خود عيسى متكلم است ، مى گويد: من چنين و چنانم بااين حال چگونه ممكن است اين دو سياق به هم عطف شود؟
در پاسخ مى گوئيم : اين اختلاف سياق ، عيبى ندارد، براى اينكه قبل از آيه مورد بحث : يعنى (جمله معطوف )، سياق قبلى با جمله : «انى قد جئتكم » تفسير شده و وجهه كلام را از غيبت متكلم برگردانده بود، پس در حقيقت عطف آيه مورد بحث به جمله : «و رسولا» عطف سياق متكلم است به سياق متكلم . جمله «مصدقا لما بين يدى من التورية ...» براى اينكه عيسى (ع ) تورات موجود درزندگى خودرا قبول داشته است دلالت نمى كند سؤ ال ديگرى كه ممكن است در اينجا به ذهن خواننده برسد اين است كه آيه مورد بحث صريحا مى گويد: عيسى (عليه السلام ) تورات را تصديق داشته ، معلوم مى شود تورات تا زمان آن جناب تحريف نشده بود، (با اينكه تقريبا شش قرن قبل از ميلاد، بنى اسرائيل و توراتش به دست بخت نصر منقرض شد، و به گفته تاريخ خود يهود يك قرن قبل از ميلاد نيز مورد حمله «طوطوز» وزير اسپيانوس قرار گرفت و در اين دو حادثه اثرى از تورات نماند و آنچه فعلا در دست است يادداشت هائى است كه افراد از تورات به خاطر داشته و نوشته اند «مترجم »). در پاسخ مى گوئيم : آيه مورد بحث آن توراتى را مى گويد كه در دو آيه قبل در خطاب به مريم مى فرمود: به عيسى تعليم مى دهد، نه آن توراتى كه در عصر بعثت آن جناب در بين يهوديان بوده ، پس آيه مورد بحث هيچ دلالتى ندارد بر اينكه عيسى (عليه السلام ) تورات متداول در بين مردم آن روز را قبول داشته و تا آن روز تورات تحريف نشده ، تا با جريان بخت نصر و طوطوز منافات داشته باشد، همچنانكه آياتى كه مى گويد: پيامبر اسلام تورات و انجيل را قبول دارد، منظورش تورات و انجيل متداول در عصر نزول قرآن نيست ، بلكه تورات و انجيلى است كه وحى به آن جناب تعليم داده . وَ لاُحِلَّ لَكم بَعْض الَّذِى حُرِّمَ عَلَيْكمْ اين جمله مى رساند كه خداى تعالى بعضى از طيبات را بر بنى اسرائيل تحريم كرده بود و عيسى بن مريم آن را دوباره حلال كرده است ، آيه زير هم اين معنا را صريحا مى رساند: «فبظلم من الذين هادواحرمنا عليهم طيبات احلت لهم ...». و گفتار در آيه ، خالى از يك دلالت نيست و آن دلالت بر اين است كه عيسى (عليه السلام ) همه احكام تورات را امضا كرده ، مگر چند حكمى را كه خداى تعالى به دست وى نسخ نموده و آن چند حكم عبارت بوده از احكامى كه بر يهود شاق و گران مى آمده است . و لذا
بعضى گفته اند: انجيل كتاب شريعت و احكام نيست ، چون حكمى در آن نيامده و جمله : «و لاحل ...» عطف است بر جمله «باية من ربكم » و لام در لاحل لام نتيجه است و آيه را چنين معنا مى دهد: من آيتى از ناحيه پروردگارتان آورده ام و آن فلان و فلان و فلان است و نيز آورده ام تا در نتيجه بعضى از چيزهائى كه بر شما حرام شده و يا بعضى از محرماتى كه رعايتش بر شما واجب گشته نسخ كنم . وَ جِئْتُكم بِئَايَةٍ مِّن رَّبِّكمْ... از ظاهر عبارت بر مى آيد كه مى خواهد بيان كند جمله : «فاتقوا اللّه و اطيعون » فرع بر آوردن معجزه است ، نه بر حلال كردن محرمات ، خلاصه لزوم تقوا و اطاعت عيسى (عليه السلام ) به خاطر آوردن معجزه است ، نه به خاطر اينكه محرماتى را براى شما حلال كرده و شايد منظور آن كسى هم كه گفته : اگر جمله : «و جئتكم بايه ...» را دوباره تكرار كرد، براى اين بود كه مطالب بعد را از مطالب قبل جدا كند، پس جمله : «فاتقوا اللّه و اطيعون » ربطى به مطالب قبل از «جئتكم بايه ...» ندارد تا متفرع بر تحليل محرمات باشد، نه ، بلكه بريده از آن است و متفرع بر خود «جئتكم ...» همين معنا بوده است و گرنه اگر منظور مفسر نام برده ، اين نباشد صرف جداسازى ، جزء مزاياى گفتار و نكات ادبى شمرده نمى شود. إِنَّ اللَّهَ رَبى وَ رَبُّكمْ فَاعْبُدُوهُ... در اين جمله عذر و بهانه آن كسى را كه به الوهيت عيسى (عليه السلام ) معتقد شده باطل مى كند، چون عيسى (عليه السلام ) به هوشيارى خود دريافته بود و يا به وسيله وحى آگاه شده بود كه بعضى به خاطر ديدن آن معجزات چنين اعتقادى را پيدا خواهند كرد، و در سابق هم گفتيم كه به خاطر همين پيشگيرى بود كه جمله هاى : «فيكون طيرا» و «و احيى الموتى » را مقيد كرد به قيد «باذن اللّه ». گفتيم يا به هوشيارى خود دريافته بود و يا به وحى الهى ، ولى از آيه ديگر مى فهميم كه به وحى الهى بوده و آن آيه زير است كه مى فرمايد: «ما قلت لهم الا ما امرتنى به ، ان اعبدوا اللّه ربى و ربكم ». فَلَمَّا أَحَس عِيسى مِنهُمُ الْكُفْرَ قَالَ مَنْ أَنصارِى إِلى اللَّهِ
از آنجائى كه زمينه آيات مورد بحث صرفا، حكايت بشارتى بود كه به مريم دادند و در دادن اين بشارت كافى بود نكات برجسته اى از سرگذشت زندگى آن جناب يعنى عيسى (عليه السلام ) از روزى كه مريم به وى حامله مى شود تا روزى كه به رسالت و دعوت مى پردازد را خاطرنشان كند و به مريم اطلاع دهد كه قرار است خداوند چنين فرزندى به تو بدهد و به همين جهت در اين زمينه غير اين مقدار را ذكر نكرد، تنها در آيه مورد بحث به عنوان نتيجه گيرى از مطالب قبل مساءله انتخاب حواريون و توطئه مردم عليه وى و مكر خداى تعالى عليه مردم و نجات عيسى از آنان را و در آخر به آسمان بردنش را آورد تا تتمه آن داستانها باشد اما ساير جزئياتى كه از سرگذشت آن جناب در ساير سوره هاى قرآنى از قبيل سوره نساء و مائده و انبياء و زخرف و صف آمده بود را ذكر ننمود. و اين بدان جهت بود كه خواست در سرودن اين قصه آن مقدارى كه مهم بود به رخ نصاراى نجران بكشد، چون در روزهائى كه اين آيات نازل مى شد، نصاراى نجران به مدينه آمده بودند تا با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بحث و احتجاج كنند و لذا به اين مقدار از سرگذشت عيسى (عليه السلام ) اكتفا شده است .
عملى كه عيسى (ع ) براى باز شناختن مؤ منين به خود وتشكل دادن به آنها انجام داد
در آيه مورد بحث ، احساس را در مورد كفر استعمال نموده با اينكه كفر يك امر قلبى است و قابل احساس نيست و اين براى اشاره به اين معنا بود كه كفر باطنى مردم به قدرى قوى بوده كه آثارش در ظاهر رفتار و گفتارشان نمودار شده و ممكن هم هست منظور از احساس كفر، اعلام صريح آنان و در صدد ايذا و كشتن برآمدنشان باشد، پس اينكه فرمود: «فلما احس ...» يعنى همينكه عيسى از بنى اسرائيل (كه در اين آيات در مساءله بشارت مورد بحث بودند) احساس كفر نمود، فرمود: كيست كه مرا در راهى كه به سوى خدا منتهى مى شود يارى كند؟ و منظورش از اين پرسش اين بود كه بفهمد از ميان مردم چند نفر طرفدار حقند، تا روى همانان حساب كند و خلاصه بفهمد چقدر عده و عده دارد، نيرويش در آنان متمركز گشته ، دعوتش از ناحيه آنان منتشر شود و اين خصيصه هر نيروى طبيعى و اجتماعى او (فيزيكى و مكانيكى ) و امثال آن است كه وقتى مى خواهد دست به كار گشته و هر جزء از آن يك ناحيه را اداره و در آن عمل كند، بايد نخست مركزى و كانونى داشته باشد تا همه نيروهاى جزئيش در آن محل متمركز شود و آن مركز تكيه گاه نيروهاى جزئى و كمك رسان به آن باشد و گرنه صدها نيروى جزئى و پراكنده كارى از پيش نمى برند و بلكه همه هدر مى روند. نظير اين عمل كه عيسى (عليه السلام ) انجام داد چند نوبت در دعوت اسلام پيش آمد، يكى بيعت عقبه بود كه قبل از هجرت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) مردم مدينه در عقبه منا جمع شدند و با آن جناب بيعت كردند، و يكى هم بيعت شجره و يا بگو بيعت رضوان بود كه در جريان صلح حديبيه اتفاق افتاد، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نيروهاى متفرق را يك جا جمع كرد تا بتواند دعوت خود را به نتيجه برساند.
عيسى (عليه السلام ) بعد از آنكه يقين كرد كه دعوتش در بين بنى اسرائيل - يا همه و يا حداقل اكثريت آنان - پيشرفتى ندارد و به نتيجه نمى رسد و فهميد كه بنى اسرائيل به هيچ وجه از كفر خود دست بر نمى دارند و از سوى ديگر اگر ميدان را به دست آنها بدهد دعوتش به كلى باطل و گرفتارى ها بيشتر مى شود، براى بقاى دعوتش اين نقشه را طرح كرد كه از آنان يارى بخواهد و به اين وسيله دوست را از دشمن جدا كند، حواريون حاضر شدند آن جناب را يارى دهند و به اين وسيله مؤ منين از كفار جدا و دوستان از دشمنان متمايز شدند و با انتشار دعوت و اقامه حجت ، ايمان بر كفر غالب گشت همچنانكه خداى تعالى يارى همين چند نفر حوارى را به رخ همه انسانها كشيده مى فرمايد: «يا ايها الذين آمنوا كونوا انصار اللّه ، كما قال عيسى ابن مريم للحواريين من انصارى الى اللّه ، قال الحواريون نحن انصار اللّه ، فامنت طائفه من بنى اسرائيل ، و كفرت طائفه ، فايدنا الذين آمنوا على عدوهم ، فاصبحوا ظاهرين ». قيد «الى اللّه » در آيه به چه جهتى آمده است ؟ در آيه مورد بحث انصار را به قيد «الى اللّه » مقيد كرد و اين بدان خاطر بود كه بهتر و نافذتر تشويق و تحريك كرده باشد. و غرض اصلى آن جناب هم از اين استفهام همين تشويق بوده . و نظيراين قيد در قرآن كريم آنجا كه مسلمانان را دعوت مى كند به دادن قرض و انفاق به مستمندان آمده ، مى فرمايد: «من ذا الذى يقرض اللّه قرضا حسنا». كلمه «الى اللّه » كه اصطلاحا ظرف خوانده مى شود متعلق است به كلمه «انصارى »، خواهى گفت كه اگر ماده «نصرت » به خودى خود متعدى است و در گرفتن مفعول نيازى به حرف «الى » ندارد، پس چرا در اينجا با حرف الى متعدى شده ؟ در پاسخ مى گوئيم : درست است ، و ليكن نصرت در خصوص اين مورد، متضمن معناى سلوك و رفتن و يا پيمودن و امثال آن نيز هست ، همچنانكه ابراهيم خليل آنجا كه خواست بگويد: من تنها براى خدا كار كرده و دين او را يارى مى كنم بنا به حكايت قرآن فرموده : «انى ذاهب الى ربى سيهدين ».
پس يارى خدا، رفتن به سوى خدا است و رفتن به سوى او همان يارى دين او است . و اما اينكه بعضى از مفسرين احتمال داده اند كه حرف «الى » در اينجا به معناى «مع با» بوده كه معناى جمله چنين باشد: «با خدا چه كس ديگر هست كه يار من باشد»، سخنى است كه هيچ دليلى بر آن ندارد و ادب قرآن هم با آن مساعدت نمى كند، براى اينكه اين از ادب قرآن به دور است كه خدا را يك فرد عادى و بشرى قلمداد كند كه ابراهيم (عليه السلام ) را يارى مى كند و ابراهيم (عليه السلام ) به دنبال پيدا كردن يار دوم براى خود باشد، ادب عيسى هم با اين تعبير نمى سازد، ادبى كه از آيات قرآنى - هر جا كه وصف آن جناب را بيان مى كند - كاملا به چشم مى خورد، علاوه بر اينكه جواب حواريين هم با اين احتمال نمى سازد، چرا كه اگر اين احتمال درست بود آنها هم بايد جواب مى دادند: كه : «نحن انصارك مع اللّه مائيم ياور تو با خدا»، ولى اينطور نگفتند: بلكه گفتند: «ما ياوران خدائيم » (خواننده در اينجا بيشتر دقت كند). قَالَ الْحَوَارِيُّونَ نحْنُ أَنصارُ اللَّهِ ءَامَنَّا بِاللَّهِ وَ اشهَدْ بِأَنَّا مُسلِمُونَ كلمه «حوارى » به معناى كسى است كه از ميان همه مردم به آدمى اختصاص داشته باشد، مى گويند: اصل آن «حور» است كه به معناى سفيدى خيلى زياد است (و كانه حوارى فلان شخص كسى است كه مانند اسب پيشانى سفيد داراى نشان است و مردم او را به عنوان دوست و ياور وى مى شناسند). ولى در قرآن كريم جز در مورد خواص اصحاب عيسى (عليه السلام )، استعمال نشده است . و جمله : «آمنا باللّه » به منزله تفسيرى است براى جمله : «نحن انصار اللّه » و مى فهماند كه منظور از اينكه گفتيم «ما انصار خدا هستيم » اين است كه به او ايمان آورديم و اين خود گفتار سابق ما را تاءييد مى كند كه گفتيم جمله «انصارى الى اللّه » متضمن معناى سلوك و پيمودن طريقى است كه به سوى خدا منتهى شود، براى اينكه ايمان خود طريق است و وقتى «ايمان » تفسير كننده نصرت باشد، قهرا نصرت هم طريق مى شود، و صحيح مى شود كه بگوئيم : نصرت خدا، نصرت به سوى خدا است . در اينجا اين سؤ ال پيش مى آيد كه آيا مفاد آيه حكايت كننده آن مرتبه اولى است كه حواريين به عيسى (عليه السلام ) ايمان آوردند يا آنكه قبلا ايمان داشته اند و در اينجا در اجابت دعوت عيسى (عليه السلام ) براى چندمين بار گفته اند «آمنا»؟، چه بسا بعضى ها از آيه : «كما قال عيسى ابن مريم للحواريين من انصارى الى اللّه ؟ قال الحواريون نحن انصار اللّه فامنت طائفة ...
استفاده كرده باشند كه پاسخ حواريين يعنى جمله : ((ايمان آورديم » ايمان بعد از ايمان باشد و به نظر ما هم اين استفاده عيبى ندارد، (براى اينكه روى سخن آن جناب با حواريين است كه معنايش گذشت و بعيد است كه قرآن كريم افراد كافرى را كه صرفا با آن جناب ارتباطى داشته اند، حوارى آن جناب بخواند، پس قطعا ايمان داشته اند، چيزى كه هست مى خواهد از اين افراد با ايمان كسانى را انتخاب كند كه انصار اللّه هم باشند)، و ما در سابق هم توضيح داديم كه ايمان و اسلام داراى مراتبى مختلفند، بعضى از مراتب بالاتر از بعض ديگر است . بلكه چه بسا كه آيه زيرهم اين معنا دلالت بكند: «و اذ اوحيت الى الحواريين ان آمنوا بى و برسولى ، قالوا آمنا و اشهد بانا مسلمون »، براى اينكه حواريين را كسانى دانسته كه به آنان وحى مى شده و فرموده : «به ياد آر كه من به حواريين وحى كردم كه به من و به رسولم ايمان بياوريد، گفتند: ايمان آورديم . و خود شاهد باش به اينكه ما مسلمانيم .» مراد از ايمان در جمله «قال الحواريون نحن انصار اللّه آمنا باللّه ...» ايمان بعد ازايمان است پس معلوم مى شود اجابت در اين دعوتشان به وحى خدائى بوده ، يعنى بعد از سالها داشتن ايمان ، خداى تعالى به ايشان وحى فرستاده كه بايد به ايمانى ما فوق آنچه داريد ارتقا يابيد. پس معلوم مى شود حواريين انبيا بوده اند و ايمان پيشنهادى عيسى (عليه السلام ) ايمانى بعد از ايمان بوده . جمله : «و اشهد بانا مسلمون ، ربنا آمنا بما انزلت و اتبعنا الرسول ...» هم بر اين معنا دلالت دارد، براى اينكه منظور از اسلام در اين جمله تسليم شدن بدون قيد و شرط است براى خداى تعالى ، بطورى كه هر چه از ايشان خواست انجام دهند و هر كارى از آنان خواست بكنند، چون و چرا نكنند. و چنين اسلامى جز در بين مؤ منين خالص يافت نمى شود و چنان نيست كه هركس به زبان شهادت به توحيد و نبوت بدهد به مقام تسليم هم برسد. توضيح اينكه در بحث از مراتب ايمان و اسلام گفتيم كه قبل از هر مرتبه از ايمان مرتبه اى از مراتب اسلام قرار دارد، شاهد آن سخن ، جمله : «آمنا باللّه و اشهد بانا مسلمون » است كه از ايمان خود به صيغه فعل و از اسلام خود به صيغه صفت تعبير آوردند. پس اولين مراتب اسلام ، تسليم و شهادت بر اصل دين و اجمال آن است ، دنبال آن اذعان و باور قلبى به اين شهادت زبانى و صورى است ، آن هم باور اجمالى به دنبال آن مرتبه
دوم اسلام است و آن عبارت است از تسليم قلبى به معناى اين ايمان ، كه اگر كسى داراى چنين تسليمى بشود، ناراحتى باطنى و اعتراض درونيش نسبت به تمامى دستورات خدا و رسول او به كلى از بين مى رود و اين همان پيروى عملى و بدون چون و چراى از دين خدا است ، به دنبال اين مرتبه از اسلام مرتبه دوم از ايمان است و آن عبارت از خلوص عمل و به رنگ عبوديت در آمدن همه اعمال و افعال است ، به دنبال اين مرتبه از ايمان مرتبه سوم از اسلام واقع است و آن عبارت است از اينكه بنده خدا تسليم محبت خدا و اراده او شود، چنين بنده اى ديگر دوست نمى دارد و اراده نمى كند مگر به خاطر خدا و آنچه هم در خارج واقع مى شود همان چيزى است كه خدا دوست دارد و اراده اش كرده . و در اين ميان از دلبخواه بنده و اراده مستقل او خبرى نيست ، به دنبال اين مرتبه از اسلام ، مرتبه سوم ايمان واقع است وآن عبارت است از تسليم عبودى خدا شدن در همه اعمال .
راه عبادت كوتاهترين راه به سوى خداى سبحان است
خواننده عزيز بعد از تذكر اين مطلب اگر در كلام عيسى (عليه السلام ) و دعوتى كه از آن جناب نقل شد دقت كند، كه فرمود: «فاتقوا اللّه و اطيعون ، ان اللّه ربى و ربكم فاعبدوه هذا صراط مستقيم ...»، خواهد فهميد كه آن جناب نخست مردم را امر به تقوا كرده و پرهيز از خدا و اطاعت خودش و سپس دستور خود را تعليل كرده به اينكه : «ان اللّه ربى و ربكم »، يعنى علت اينكه گفتم از خدا بترسيد، اين است كه خدا پروردگار شما امت است و پروردگار رسولى است كه به سوى شما گسيل داشته ، پس واجب است كه از او پروا كنيد، به او ايمان آورده ، مرا با پيروى خود اطاعت كنيد و سخن كوتاه اينكه بر شما واجب است كه با تقواى خود و اطاعتتان از رسول و ايمان آوردن به دعوت او و پيروى از او خدا را بپرستيد، اين آن نكته اى است كه از اين كلام بر مى آيد و به همين جهت در تعليل نامبرده ، تقوا و اطاعت را خلاصه نموده ، و از آن تعبير به پرستش كرد و تنها منظورش از اين تعبير اين بوده كه ارتباط مساءله تقوا و اطاعت با خدا را روشن سازد، چون اين ارتباط به روشنى ارتباط عبادت با خدا نيست ، بعد از روشن ساختن اين ارتباط فرموده : اين عبادت تنها صراط مستقيم است و با اين جمله فهماند راه عبادت ، كوتاهترين راهى است كه سالكش را به سوى خداى سبحان مى برد و به حق تعالى منتهى مى سازد. آنگاه وقتى از مردم احساس كفر نمود و نشانه هاى ياس از ايمان عموم آنان برايش ظاهر گرديد، فرمود: «من انصارى الى اللّه كيست كه مرا در پيمودن راه خدا يارى كند؟» و با در نظر گرفتن روشنگريهاى قبليش معناى اين گفتارش چنين مى شود: كيست كه مرا در پيمودن صراط مستقيم و يا در عمل به دستوراتى كه قبلا دادم ، يعنى عبوديت خدا و يا تقوا و
اطاعت يارى كند؟ حواريين در پاسخش عين درخواست او را به زبان آورده و گفتند: «نحن انصار اللّه مائيم انصار خدا» و دنبال پاسخ جمله اى را گفتند كه به منزله تفسير آن است و آن اين است كه : «آمنا باللّه و اشهد بانا مسلمون » و منظورشان از اسلام ، تسليم خدا و رسول او شدن و اطاعت و پيروى كردن است و لذا وقتى همين حواريين پروردگار خود را از در تذلل و التجاء مخاطب قرار دادند و وعده اى را كه به عيسى داده بودند براى خداى تعالى بازگو نمودند، چنين گفتند: «ربنا آمنا بما انزلت و اتبعنا الرسول ...» و در اين گفتار خود به جاى اسلام اتباع رسول را آوردند، (كه از آن فهميده مى شود اسلام همان پيروى رسول است «مترجم ») و دامنه ايمان را هم توسعه داده ، گفتند: «به تمامى آنچه نازل كرده اى ايمان آورديم ». در نتيجه با اين عبارت فهماند كه به تمامى احكام و دستورات كه عيسى (عليه السلام ) آورده و به همه كتاب و حكمت و تورات و انجيلى كه خداى تعالى به وى تعليم داده ، ايمان آورده اند، و رسول را در آنها پيروى مى كنند. و اين بطورى كه ملاحظه مى فرمائيد اول درجه ايمان نيست بلكه از مصاديق اعلى درجه ايمان است . و در اين گفتار به صرف عرضه حال خود به پروردگارشان قناعت نكرده و عيسى (عليه السلام ) را بر اسلام و پيروى خود شاهد گرفتند، با اينكه مى توانستند بگويند: «آمنا باللّه و انا مسلمون »، به اين مقدار اكتفا ننموده ، گفتند: «ربنا آمنا بما انزلت و اتبعنا الرسول ...»، پس كانه گفته اند: پروردگارا حال ما چنين حالى است و رسولت هم شاهد بر آن است . رَبَّنَا ءَامَنَّا بِمَا أَنزَلْت وَ اتَّبَعْنَا الرَّسولَ فَاكتُبْنَا مَعَ الشهِدِينَ اين آيه حكايت گفتار حواريين است و جاداشت بفرمايد: «قالوا ربنا...»، ولى كلمه «قالوا» را از ظاهر كلام حذف كرد تا متن واقعه را نقل كند و اين خود يكى از اسلوبهاى كلامى قرآن كريم است كه بيانش در سابق گذشت . حواريين از پروردگار خود خواسته اند كه ايشان را جزء شاهدان بنويسد و اين تقاضاى خود را با حرف «فا» بر ايمان و اسلام خود تفريع كردند و هر دو را يعنى هم ايمان و هم اسلام را اساس تقاضاى خود قرار دادند، خواست ند بطور ضمنى اين شهادت را داده باشند كه عيسى (عليه السلام ) هم وحى خداى را به ايشان رسانيد و هم خودش به آن عمل كرد، براى اينكه وقتى ايمان آوردنشان صادق است كه رسول رسالت خود را به درستى تبليغ كرده ، هم به زبان آن را بيان كرده باشد و هم به عمل ، هم معالم دين را به مردم رسانده باشد و هم خودش به آنها عمل كرده باشد، پس اگر شهادت مى دهند بر اينكه عيسى (عليه السلام ) تبليغ رسالت خود كرده ، معنايش اين است كه ما معارف دين را به وسيله تعليم آن جناب آموخته ايم و با عمل آن جناب و پيروى ما از عمل او به آن معارف عمل هم كرده ايم و اگر رسول از آنچه مردم را بدان مى خواند تخطى و تعدى كرده باشد، مردم نمى توانند شهادت دهند به اينكه بدانچه خدا نازل كرده ، ايمان آورده و رساننده آن را پيروى كرده اند.
و ظاهرا اين شهادت همان حقيقتى است كه آيه شريفه : «فلنسئلن الذين ارسل اليهم و لنسئلن المرسلين »، به آن اشاره كرده كه همان شهادت بر تبليغ است و اما آيه شريفه : «و اذا سمعوا ما انزل الى الرسول ترى اعينهم تفيض من الدمع مما عرفوا من الحق ، يقولون ربنا آمنا فاكتبنا مع الشاهدين »، مربوط به شهادت بر حقانيت رسالت رسول است نه شهادت بر اينكه رسول رسالت خود را تبليغ كرده (و خدا داناتر است ). و چه بسا بشود از اينجاى سخنشان ، بعد از استشهاد رسول بر اسلام خود، كه گفتند: «فاكتبنا مع الشاهدين » استفاده كرد: درخواستشان اين بوده كه خداى تعالى ايشان را جزء گواهان و شهداى اعمال قرار دهد و ما درباره گواهان اعمال در ذيل آيه : «ربنا و اجعلنا مسلمين لك و من ذريتنا امه مسلمه لك ، و ارنا مناسكنا» كه حكايت دعاى ابراهيم و اسماعيل (عليهماالسلام ) است بحث مفصلى ايراد نموديم ، خواننده عزيز به تفسير آن آيه مراجعه كند. وَ مَكرُوا وَ مَكرَ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَيرُ الْمَكِرِينَ منظور از «مكر كنندگان » بنى اسرائيل هستند كه عليه عيسى (عليه السلام ) توطئه كردند، توطئه اى كه جمله «فلما احس عيسى منهم الكفر...» به آن اشاره دارد و ما در ذيل آيه : «و ما يضل به الا الفاسقين »، در معناى مكرى كه به خدا نسبت داده شده بحث كرديم . اذ قال اللّه يا عيسى انى متوفيك )) معناى «توفى » و تفاوت مورد استعمال اين كلمه با كلمه «موت » مصدر «توفى » به معناى گرفتن چيزى بطور تام و كامل است ، و به همين جهت در موت استعمال مى شود،
چون خداى تعالى در هنگام مرگ آدمى ، جان او را از بدنش مى گيرد و قرآن در اين باره تعبيراتى دارد كه از آن جمله فرموده : «توفته رسلنا» يعنى مى ميرانند و نيز فرموده : «و قالوا ءاذا ضللنا فى الارض ، ءانا لفى خلق جديد» تا آنجا كه پاسخ مى دهد: «قل يتوفيكم ملك الموت الذى و كل بكم ». و نيز فرموده : «اللّه يتوفى الانفس حين موتها و التى لم تمت فى منامها، فيمسك التى قضى عليها الموت و يرسل الاخرى »، و دقت در دو آيه اخير اين نكته را نتيجه مى دهد كه كلمه «توفى » در قرآن به معناى مرگ نيامده ، بلكه اگر در مورد مرگ استعمال شده تنها به عنايت «گرفتن » و «حفظ كردن » بوده . به عبارتى ديگر كلمه «توفى » را در آن لحظه اى كه خداى تعالى جان را مى گيرد، استعمال كرده تا بفهماند جان انسانها با مردن باطل و فانى نمى شود و اينها كه گمان كرده اند مردن ، نابود شدن است جاهل به حقيقت امرند، بلكه خداى تعالى جانها را مى گيرد و حفظ مى كند تا در روز بازگشت خلايق به سوى خودش دوباره به بدنها برگرداند و اما در مواردى كه اين عنايت منظور نيست و تنها سخن از مردن است ، قرآن در آن جا لفظ موت را مى آورد نه لفظ توفى را، مثلا مى فرمايد: «و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل ، افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم »، و يا فرموده : «لا يقضى عليهم فيموتوا»، و آيات بسيارى ديگر از اين قبيل ، حتى آياتى كه درباره مردن خود عيسى (عليه السلام ) وارد شده كلمه موت را به كار برده ، مانند آيه : «و السلام على يوم ولدت و يوم اموت و يوم ابعث حيا» و آيه : الكتاب
«و ان من اهل الا ليومنن به قبل موته و يوم القيمه يكون عليهم شهيدا»، پس كلمه «توفى » از اين جهت صراحتى در مردن ندارد.
توّفى حضرت عيسى به معناى گرفتن آن حضرت از دست يهود است
علاوه بر اينكه قرآن كريم آنجا كه ادعاى يهود مبنى بر اينكه عيسى را كشتند را رد مى كند نيز مويد اين گفتار ما است چون در آنجا مى فرمايد: «و قولهم انا قتلنا المسيح عيسى ابن مريم رسول اللّه ، و ما قتلوه و ما صلبوه و لكن شبه لهم و ان الذين اختلفوا فيه لفى شك منه ما لهم به من علم الا اتباع الظن و ما قتلوه ، يقينا، بل رفعه اللّه اليه ، و كان اللّه عزيزا حكيما، و ان من اهل الكتاب الا ليومنن به قبل موته و يوم القيمه يكون عليهم شهيدا»، چون يهود ادعا مى كرد كه مسيح عيسى بن مريم (عليهماالسلام ) را كشتند و همچنين نصارا نيز بطورى كه از انجيل ها استفاده مى شود اينطور معتقدند كه «يهوديان آن جناب را دار زدند و كشتند، ولى چيزى كه هست اينكه : بعد از كشته شدنش خداى تعالى او را از قبرش بيرون آورد و به آسمان برد» و حال آنكه آياتى كه ملاحظه كرديد داستان كشتن و به دار آويختن را به كلى تكذيب مى كند. و آنچه از ظاهر آيه : «و ان من اهل الكتاب ...» بدست مى آيد اين است كه : ((عيسى (عليه السلام ) نزد خدا زنده است و نخواهد مرد تا آنكه همه اهل كتاب به وى ايمان بياورند)). و بنابراين پس توفى آن جناب در آيه مورد بحث به معناى گرفتن عيسى (عليه السلام ) از دست يهود خواهد بود، اما در عين حال آيه شريفه صريح در اين معنا نيست ، و تنها ظهورى در آن وجود دارد كه انشاء اللّه در تتمه اين بحث در آخر سوره نساء از نظر خوانندگان خواهد گذشت . وَ رَافِعُك إِلىَّ وَ مُطهِّرُك مِنَ الَّذِينَ كفَرُوا كلمه «رفع » به معناى بلند كردن و برداشتن است ، بر خلاف كلمه «وضع » كه در معناى نهادن به كار مى رود. و طهارت ، كه «مطهر» اسم فاعل از باب تفعيل آن است ، به معناى پاكى است ، بر خلاف قذارت كه در معناى ناپاكى استعمال مى گردد. و ما قبلا گفتارى در معناى طاهر داشته باشيم .