تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۳۶
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
و وجه اين كه پندار و ظنّ به نبودن قيامت را به ايشان نسبت داده، اين است كه كارهايى كه مى كنند، شبيه كار چنين كسانى است. يعنى اين كه با خاطر جمع و آسوده، به كلّى دل به دنيا و زينت آن داده اند، و به جاى خدا، غير خدا را معبود خود كرده اند. اين عمل، عمل كسى است كه مى پندارد إلى الابد باقى است، و هرگز به سوى خدا بازگشتى ندارد.
پس اين ظنّ، ظنّ درونى نيست، بلكه ظنّ حالى و عملى است. به اين معنا كه وضع اينان و حال و عملشان، وضع و حال و عمل كسى است كه در دل چنين پندارى دارد. ممكن هم هست كنايه از بى اعتنایى شان به خدا و به تهديدهاى او باشد. نظير آيه: «وَلَكِن ظَنَنتُم أنَّ اللهَ لَا يَعلَمُ كَثِيراً مِمَّا تَعمَلُونَ»، كه ظنّ در آن، كنايه از بى اعتنایى است.
احتمال هم دارد كه جمله: «بَل ظَنَنتُم أن لَن نَجعَلَ لَكُم مَوعِداً» اعراضى باشد از اعتذار تقديرى آنان از جهل و امثال آن. گويا در تقدير عذرخواهى كرده اند به اين كه ما نمى دانستيم. در جوابشان مى فرمايد: چنين نيست، بلكه آنچه كرديد، از اين جهت بود كه پنداشتيد كه... - و خدا داناتر است.
«وضع كتاب» در قيامت، كتابى كه مجرمان، از آن بيمناك اند
«وَ وُضِعَ الْكِتَابُ فَترَى الْمُجْرِمِينَ مُشفِقِينَ مِمَّا فِيهِ وَ يَقُولُونَ يَا وَيْلَتَنَا...»:
«وضع كتاب»، به معناى نصب آن است تا بر طبقش حكم كنند. و كلمه «مُشفِقِينَ»، مشتق از «شفقت» است، و اصل شفقت، رقت است. راغب در مفردات مى گويد: «اشفاق»، عنايت آميخته با ترس را گويند. چون مشفق كسى را گويند كه نسبت به مشفق عليه محبت و علاقه دارد، و از آثار سوء عملش نسبت به جانش مى ترسد، و اين محبت آميخته با ترس اشفاق است. و در آيه «وَ هُم مِنَ السَّاعَةِ مُشفِقُون» به همين معنا است، و چون با كلمه «مِن» متعدى شود، معناى ترس در آن روشن تر مى شود. مانند آيه مورد بحث و آيه «مُشفِقُونَ مِنهَا». و چون با كلمه «فِى» متعدى گردد، معناى عنايت در آن روشن تر مى گردد. مانند آيه «إنّا كُنّا قَبلُ فِى أهلِنَا مُشفِقِينَ».
كلمه «وَيل»، به معناى هلاكت است، و - به طورى كه گفته شده - اين كه در هنگام مصيبت «وَيل» را «يَا وَيلَاهُ» ندا مى كنند، و يا مى گويند: «يَا وَيلَتَاهُ»، از اين باب است كه به طور كنايه برسانند كه مصيبت وارده آن قدر سخت است كه از هلاكت دشوارتر است. لذا در برابر آن «وَيل» را مى خواهد و صدا مى زند، و از آن استغاثه مى كند كه او، وى را از مصيبت وارده نجات دهد. همچنان که گاهی در هنگام
مصيبت، آدمى آرزوى مرگ مى كند. چون آن را از مصيبت وارده آسان تر مى بيند. مانند گفتار مريم كه گفت: «يَا لَيتَنِى مِتُّ قَبلَ هَذَا».
از ظاهر سياق استفاده مى شود كه «كتاب» در جمله «وَ وُضِعَ الكِتَابُ»، كتاب واحدى است كه اعمال تمامى خلايق در آن ضبط شده، و آن را براى حساب نصب مى كنند. نه اين كه هر يك نفر، يك كتاب جداگانه اى داشته باشد، و اين با آياتى كه براى هر انسانى و هر امتى كتابى جداگانه اى سراغ مى دهد، منافات ندارد. مانند آيه: «كُلُّ إنسَانٍ ألزَمنَاهُ طَائِرَهُ فِى عُنُقِهِ وَ نُخرِجُ لَهُ يَومَ القِيَامَةِ كِتَاباً...»، كه در محل خودش تفسيرش گذشت.
و نيز مانند آيه: «كُلُّ أُمَّةٍ تُدعَى إلَى كِتَابِهَا»، و آيه: «هَذَا كِتَابُنَا يَنطِقُ عَلَيكُم بِالحَقّ»، به زودى تفسير اين دو آيه خواهد آمد - إن شاء الله تعالى.
بعضى گفته اند: مراد از «كتاب»، نامه هاى اعمال است، و الف و لام در «الكتاب»، براى استغراق است. (يعنى تمامى كتاب ها)، وليكن سياق آيه مساعد آن نيست.
«فَتَرَى المُجرِمِينَ مُشفِقِينَ مِمَّا فِيهِ» - اين جمله، تفريع بر «وضع كتاب» و نصب آن است، و اين تفريع و همچنين ذكر اشفاق آنان، خود دليل بر اين است كه مقصود از «كتاب»، كتاب اعمال است، و يا كتابى است كه اعمال در آن است. و اگر از آنان به «مجرم» تعبير كرده، براى اشاره به علت حكم است، و اين كه اشفاقشان از آن حالى كه به خود گرفته اند، به خاطر اين است كه مجرم بودند. پس اين حال و روزگار مخصوص به آنان نيست. هر كس در هر زمانى مجرم باشد، هرچند كه مشرك نباشد، چنين روزگارى خواهد داشت.
تجسم گناهان كوچك و بزرگ و وحشت گنهكاران در قيامت
«وَ يَقُولُونَ يَا وَيلَتَنَا مَا لِ هَذَا الكِتَابِ لَا يُغَادِرُ صَغِيرَةً وَ لَا كَبِيرَةً إلَّا أحصَيهَا»- دو كلمه «صغيرة» و «كبيرة»، وصف اند كه در جاى موصوف خود، كه همان خطيئه و يا معصيت و يا زشتكارى و امثال آن است، نشسته اند.
و اين كه گفتند: واى بر ما، اين چه كتابى است كه هيچ كوچك و بزرگى را فروگذار نكرده و همه را شمرده است، خود اظهار وحشت و فزع از تسلط كتاب در احصاء و شمردن گناهان و يا تسلطش بر مطلق حوادث و از آن جمله گناهان است، كه اين اظهار وحشت را به صورت استفهام تعجبى اداء كرده اند،
و از آن به دست مى آيد كه چرا اول صغيره را گفتند، بعد كبيره را. با اين كه جا داشت بگويند: هيچ گناه بزرگ و «هيچ گناه كوچكى را هم فرو گذار نكرده». چون در كلام مثبت وقتى مطلب را ترقى مى دهند، از بزرگ گرفته، به كوچك ختم مى كنند.
و وجه آن، اين مى باشد - و خدا داناتر است - كه: هيچ گناه كوچكى را به خاطر اين كه كوچك است و مهم نيست، از قلم نينداخته، و هيچ گناه بزرگى را به خاطر اين كه واضح است، و همه مى دانند، فروگذار نكرده. و چون مقام، مقام تعجب است، مناسب اين است كه از كوچكتر شروع شود.
«وَ وَجَدُوا مَا عَمِلُوا حَاضِراً» - از ظاهر سياق بر مى آيد كه جمله مورد بحث، مطلب تازه اى باشد، نه عطف تفسير براى جمله «لَا يُغَادِرُ صَغِيرَةً وَ لَا كَبِيرَةً».
و بنابراين، از آن بر مى آيد كه آنچه را حاضر نزد خود مى يابند، خود اعمال است، كه هر يك به صورت مناسب خود مجسم مى شود، نه كتاب اعمال و نوشته شده آن ها. همچنان كه از امثال آيه: «يَا أيُّهَا الَّذِينَ كَفَرُوا لَا تَعتَذِرُوا اليَومَ إنَّمَا تُجزَونَ مَا كُنتُم تَعمَلُونَ» نيز، همين معنا استفاده مى شود.
و جمله: «وَ لَا يَظلِمُ رَبُّكَ أحَداً» نيز، كه در ذيل آيه مورد بحث است، همين معنا را تأييد می كند. چون ظلم نكردن بنابر تجسم اعمال روشن تر است. زيرا وقتى پاداش انسان خود كرده هاى او باشد و احدى در آن دخالت نداشته باشد، ديگر ظلم معنا ندارد - دقت فرمایيد.
«وَ إِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائكَةِ اسجُدُوا لاَدَمَ فَسجَدُوا إِلا إِبْلِيس كانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ...»:
در اين جمله، براى بار دوم ماجراى ميان خدا و ابليس را يادآورى مى كند. آن زمان كه به ملائكه دستور داد تا بر آدم پدر آنان، سجده كنند. همه سجده كردند، مگر ابليس كه از جن بود. پس از امر پروردگارش تمرد كرد.
و معناى آن اين است كه: به ياد آر اين واقعه را تا براى مردم روشن شود كه ابليس - كه از جن بود - و همچنين ذريه او، دشمنان ايشانند و خير ايشان را نمى خواهند. پس سزاوار نيست كه فريب او را كه لذات مادى دنيا و شهوات، و نيز اعراض از ياد خدا را براى ايشان زينت مى دهد، بخورند. و نيز سزاوار نيست كه او را اطاعت كنند، و به سوى باطلى كه او دعوتشان مى كند، قدم نهند.
معنای پرهیز از پذیرفتن ولايت شيطان، در آیه شریفه
«أفَتَتَّخِذُونَهُ وَ ذُرِّيَتَهُ أولِيَاءَ مِن دُونِى وَ هُم لَكُم عَدُوٌّ» - اين جمله، تقرير بر ماحصل واقعه ابليس و آدم است، كه به استفهام انكارى تعبير شده است، و معنايش اين است: نتيجه اى كه مى توانيد از داستان آدم و ابليس بگيريد، اين است كه: نبايد ابليس و ذرّيه او را اولياى خود بگيريد. چون آن ها دشمنان شما بنى نوع بشرند.
و بنابراين، پس مراد از «ولايت»، ولايت اطاعت خواهد بود. چون كفار شيطان ها را در آنچه كه به سويش دعوت مى كنند، اطاعت مى كنند، و خدا را در آنچه به سويش مى خواند، اطاعت نمى كنند. همه مفسران نيز، آيه را اين طور تفسير كرده اند.
و بعيد هم نيست كه مراد از «ولايت»، ولايت ملك و تدبير باشد كه عبارت ديگر ربوبيت است. زيرا بت پرستان، همان طور كه ملائكه را به طمع خيرشان مى پرستيدند، جنّ را نيز به خاطر ترس از شرشان مى پرستيدند، و خدا هم كه تصريح كرده كه ابليس از جنّ است، و داراى ذريه اى است، و ضلالت آدمى در راه سعادتش و همچنين همه بدبختی هاى ديگرش، همه به اغواى شيطان است.
پس با در نظر گرفتن اين جهات، معناى آيه چنين مى شود: آيا باز هم او و ذرّيه او را اولياء و آلهه و ارباب خود مى گيريد و به جاى من، آن ها را مى پرستيد و به سويشان تقرب مى جوييد، با اين كه دشمنان شمايند؟
مؤيد اين معنا، آيه بعدى است. زيرا شاهد اين كه خدا در خلقت، شيطان ها را شاهد نگرفت، مناسب با نداشتن ولايت تدبيرست، نه، نداشتن ولايت اطاعت، و اين پر واضح است.
خداوند آيه مورد بحث را با تقبيح مشركان در قائل شدن به ولايت شيطان ها ختم نموده و فرموده: «بِئسَ لِلظَّالِمِينَ بَدَلاً». چون عمل مشركان در حقيقت، همان بدل گرفتن شياطين است به جاى خدا، و چقدر اين كار زشت است و هيچ صاحب خردى مرتكب آن نمى شود. و به منظور روشن تر كردن اين زشتى، التفاتى به كار برده. يعنى فرموده: «مِن دُونِى»، با اين كه جا داشت كه بر اساس سياق صدر آيه كه فرموده بود: «وَ إذ قُلنَا»، بفرمايد: «مِن دُونِنَا»، همچنان كه همين التفات را قبل از اين، در جمله «عَن أمرِ رَبِّه» به كار برده و نفرموده «عَن أمرِنَا».
در اين كه چرا امر به ملائكه، شامل ابليس هم شده، با اين كه او از جن بوده، و نيز در اين كه چطور ابليس ذريه پيدا كرده، مفسران، بحث هايى عنوان كرده اند كه پاره اى از اقوال آن ها را در تفسير سوره «اعراف» نقل كرديم.
«مَا أشهَدتُهُم خَلقَ السَّمَاوَاتِ وَ الأرضِ وَ لَا خَلقَ أنفُسِهِم وَ مَا كُنتُ مُتَّخِذَ المُضِلِّينَ عَضُداً»:
از ظاهر سياق بر مى آيد كه دو ضمير جمع «أشهَدتُهُم» و «أنفُسِهِم»، به ابليس و ذريه اش بر مى گردد،
و منظور از «اشهاد»، احضار و اعلام بالعيان است، همچنان كه «مشهور» به معناى معاينه حضورى به چشم خود ديدن است. و «عضد»، به معناى مابين مرفق و شانه آدمى است، كه به طور استعاره، در ياور نيز به كار مى رود. همچنان كه در كلمه «يد» نيز، اين استعاره معمول است. و در اين جا، همين معناى استعاره اى مقصود است.
اقامه دو برهان در آيه شریفه، براى نفى ولايت ابليس و ذرّيه او
اين آيه در نفى ولايت ابليس وذريه اش مشتمل بر دوبرهان است : اول اينكه ولايت تدبير امور هر چيزى موقوف است بر اينكه دارنده ولايت احاطه علمى به آن امور داشته باشد، آنهم به تمام معناى احاطه ، آن جهتى كه از آن جهت تدبير امور آن را مى كند و روابط داخلى وخارجى كه ميان آن چيز وآن امور است ، ومبدأ آن چيز ومقارناتش وبه آنچه منتهى مى شود همه را بداند كه معلوم است كه چنين احاطه اى مستلزم احاطه داشتن به تمامى اجزاى عالم است ، چون اجزاى عالم همه به هم مربوط اند.
و اينان يعنى ابليس وذريه اش از مبدأ خلقت آسمان ها و زمين و بلكه از مبدأ پيدايش خودشان خبرى نداشتند، چون خدا ايشان را در هنگام خلقت آسمان ها و زمين و خود آنان شاهد بر كار خود نگرفت ، وكار خود را در پيش چشم ايشان انجام نداد، پس ابليس وذريه اش شاهد جريان خلقت عالم نبودند، چون خلقت آن ، عملى آنى بود كه به آسمانها و زمين فرمود ((كن (( وآنها موجود گشتند، و آن روز شيطانها كجا بودند كه اين جريان را مشاهده كرده باشند؟ كجا بودند وقتى كه به آنها فرمود ((كن (( و آنها موجود گشتند؟
پس ابليس وذريه اش جاهل به حقيقت آسمانها وزميناند، واز آنچه كه هر يك از موجودات در ظرف وجودى خود از اسرار خلقت دارا هستند بيخبرند، حتى حقيقت صنع خويشتن را هم نمى دانند، با اين حال چگونه اهليت اين را دارند كه متصدى تدبير امور عالم ويا تدبير امور قسمتى از آن باشند، ودر نتيجه در مقابل خدا آلهه و اربابى باشند، با اينكه نسبت به حقيقت خلقت آنها وحتى خلقت خود جاهل اند.
و اما اينكه فرمود خداوند اين بتها را شاهد در امر خلقت نگرفت براى اين است كه هر يك از بتها وآلهه موجوداتى محدود هستند كه نسبت به ماوراى حد خود احاطه وراه ندارند وماوراى آنها براى آنها غيب است واين خود حقيقت روشنى است كه خداى سبحان در مواضعى از كلام خود بدان اشاره فرموده است.
و همچنين هر يك از آن آلهه نسبت به اسبابى كه قبل از هستى آنها در كار بود وآن اسبابى كه بعد از هستى آنان در جريان خواهند افتاد محجوب هستند. واين خود حجتى است برهانى وخالى از جدل كه برهانى بودن آن محتاج به دقت نظر وامعان در تدبر است ،
و گرنه بازيچه هاى دروغين كه ما آن را تدبير مى ناميم با تدبير حقيقى هستى كه خالى از خطا وضلال است در نظرش خلط و مشتبه گشته نمى تواند پندارها وگمانهاى واهى كه هميشه گرفتار آنيم وبه آنها دلبستگى وركون داريم از علم عيانى كه همان حقيقت علم است جدا سازد، ونيز علم به امور غيبى از راه امارات اغلبى (كه اغلب با واقع مطابقت مى نمايد) را با علم به غيب كه غايب را براى دارنده اش مبدل به مشهود مى سازد اشتباه مى كند.
حجت دوم كه آيه مورد بحث مشتمل بر آن است اين است كه هر نوع از انواع مخلوقات به فطرت خود متوجه به سوى كمال خويش است كمالى كه مختص به او است. واين براى كسى كه در وجود انواع موجودات تتبع و در احوال آنها امعان نظر كرده باشد ضرورى و واضح است.
پس هدايت الهى هدايتى است عمومى كه تمام موجودات را در برگرفته است، همچنانكه در كلام خود فرموده: ((الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى (( و شيطان ها اشرارى هستند مفسد وگمراه كننده كه فرض مدبر بودن آنها در آسمانها و زمين و يا انسانها - كه اگر چنين تدبيرى داشته باشند لاجرم به اذن خدا خواهند داشت - فرضى است كه با فرض نقض غرض كردن خدا مساوى است ، به اين معنى كه اگر خدا چنين اجازهاى به شيطان ها بدهد سنت خود را در خصوص عموميت هدايت نقض كرده وبراى اصلاح امر انسانها وهدايت آنان به كسى متوسل شده كه كارش درست ضد اصلاح و هدايت است يعنى افساد و اضلال است وچنين فرضى محال است.
و همين است معناى جمله ((وما كنت متخذ المضلين عضدا(( كه ظاهر در اين مى باشد كه سنت خداى عزوجل اين است كه ((گمراه كنندگان را كارگردان وياور خود نگيرد(( دقت فرماييد.
و اينكه فرمود ((ما اشهدتهم (( و نفرمود ((ما شهدوا(( ونيز فرمود ((و ما كنت (( ونفرمود ((و ما كانوا(( خود دليل بر اين است كه خداى سبحان در هر حال قاهر ومهيمن بر آنان است. و حتى قائلين به اين كه شياطين يا ملائكه يا غير آنها شركاء خدا هستند نيز اقرار دارند بر اينكه خدا بر همه آنها قاهر است وآنها مستقل در كار خود وتدبير خود نيستند و هر چه دارند از خدا دارند و اگر آنها ارباب و آلهه هستند خدا رب الارباب و اله الالهه است.
و معنايى كه براى آيه كرديم مبنى بر اين است كه اشهاد را حمل بر معناى حقيقى اش كنيم ،
و ضمير در ((ما اشهدتهم (( ودر ((انفسهم (( را به ابليس وذريه اش برگردانيم همچنانكه ظاهر ومتبادر از سياق هم همين است ولى مفسرين اقوال ديگرى دارند.
يكى قول بعضى از ايشان است كه گفته : مراد از ((اشهاد(( در خلقت ايشان مشورت كردن است كه به طور مجاز از آن تعبير به اشهاد فرموده . چون كمترين مراتب ولايت بر چيزى همين است كه در خصوص آن چيز با وى مشورت كنند ومنظور از نفى اعتضاد نفى ساير مراتب استعانت است كه به وجهى مستلزم داشتن ولايت وسلطنت بر مولى عليه باشد. پس گويا فرموده : من در امر خلقت عالم با ايشان مشورت نكردم واز ايشان كمك نطلبيدم وهيچ نوع استعانت نكردم ، پس با اين حال ديگر از كجا اولياى مردم شدند؟
و اين تفسير اشكال دارد، زيرا دليلى بر مجاز بودن اشهاد نيست وهيچ مانعى از حمل بر معناى حقيقى وجود ندارد تا بگوييم چون نمى شود بر معناى حقيقى حمل نمود لذا بر معناى مجازى حمل مى كنيم ، علاوه بر اينكه رابطه اى ميان مشاور بودن وولايت ، به نظر نمى رسد تا مشاوره يكى از مراتب توليت ويا اظهار نظر يكى از درجات ولايت باشد.
بعضى از مفسرين اين معنا را چنين توجيه كرده اند كه مراد از اشهاد به طور كنايه ، مشاورت است ولازمه مشاورت آن است كه بر طبق خواست ايشان خلق كند وايشان را آنطور كه دوست مى دارند يعنى كامل بيافريند. پس مراد از اينكه فرمود شيطانها شاهد وناظر خلقت خود نبوده اند اين است كه خلقتشان آنطور كه دوست مى داشته اند كامل نبوده تا بتوانند داراى ولايت تدبير امور باشند.
اشكال اين توجيه علاوه بر اشكال بر وجه سابق اين است كه اولا برگشت آن به اطلاق لفظ واراده لازمه آن است آن هم لازمهاى كه واسطه برمى دارد، زيرا اشهاد به ادعاء مفسر مذكور مستلزم مشاوره است ، و مشاوره مستلزم خلقت بر طبق خواست مشير است ، وخلقت بر طبق خواست مشير مستلزم آن است كه آنچه مشير دوست مى دارد خلق كند، وخلقت آنچه مشير دوست دارد مستلزم آن است كه اورا كامل خلق كند وكمال خلقت مستلزم صحت ولايت است ، پس اطلاق لفظ اشهاد واراده كمال خلقت ويا صحت ولايت از قبيل كنايه از لازم معنا است آن هم لازمهاى كه در ماوراى چهار يا پنج لازمه ديگر قرار دارد، و كتاب مبين اجل از اينگونه لغوگوييها است.
و ثانيا اين توجيه اگر صحيح باشد تنها در اشهاد آنان نسبت به خلقت خودشان درست است نه نسبت به خلقت آسمانها و زمين (براى اينكه خلقت كامل آسمان و زمين هيچ ربطى به ربوبيت آنها ندارد) پس لازمه اين توجيه تفكيك بين دو اشهاد است.
و ثالثا اين توجيه اگر صحيح باشد لازمه آن صحت ولايت كسى است كه در خلقت كامل باشد مثل ملائكه مقربين واين خود اعتراف به امكان ولايت ملائكه وجواز ربوبيت ايشان است ، وحال آنكه قرآن كريم با صريحترين بيان خود آن را دفع مى كند.
آرى، ممكن الوجودى كه در ذاتش محتاج به خداى سبحان است، كجا و استقلال در تدبير خود ويا تدبير غير خود كجا ؟ واما امثال آيه ((فالمدبرات امرا(( كه ظاهرش اثبات تدبير براى غير خدا است توضيح معنايش به زودى خواهد آمد.
بعضى ديگر چنين گفته اند كه مقصود از اشهاد همان معناى حقيقى آن است ، ودوضمير به شياطين برمى گردد، ليكن مراد از اشهاد آنان بر خلقت اين است كه بعضى شاهد وناظر خلقت بعضى ديگر باشند، نه شاهد خلقت خودشان.
جواب اين توجيه اين است كه بايد ديد منظور و نتيجه اى كه از نفى اشهاد در نظر است چيست؟ منظور اين است كه از نفى مزبور انتفاء ولايت را نتيجه بگيرد، خداى تعالى مى خواهد بفرمايد به دليل اين كه اينان خلقت خود را ناظر وشاهد نبوده اند پس ولايت ندارند، نه اين كه چون يكى از آنها ناظر خلقت ديگرى نبوده پس به آن ديگرى ولايت ندارد، مگر مشركين مى گفتند: شياطين بعضى بر بعضى ولايت دارند تا خدا با استدلال مذكور بخواهد آن را نفى كند تازه غرضى هم از آن به دست نمى آيد تا آيه شريفه را حمل بر اشهاد بعضى بر خلقت بعضى ديگر كنيم.
يكى ديگر از توجيهاتى كه در اين آيه كرده اند اين است كه: ضمير اول در آيه به شياطين برمى گردد، ودومى آن به كفار ويا به كفار وبه غير آنان از ساير مردم ، ومعنايش اين است كه من شياطين را در خلقت آسمانها و زمين وخلقت كفار ويا مردم گواه نگرفتم تا در نتيجه شياطين اولياى آنها باشند.
اشكال اين وجه اين است كه مستلزم تفكيك دوضمير از جهت مرجع مى شود، واين صحيح نيست.
وجه ديگرى كه بعضى گفته اند اين است كه هر دوضمير به كفار برگردد، از آن جمله فخر رازى در تفسيرش گفته : اقرب در نظر من اين است كه هر دوضمير به كفار برگردد،
البته به كفارى كه به رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) گفته بودند ((اگر اين فقراء را از پيرامون خود طرد نكنى ما به توايمان نمى آوريم (( پس گويا فرموده است : اينهايى كه اين پيشنهاد را مى كنند وچنين هوس باطلى در سر مى پرورانند شركاى من در تدبير عالم نيستند، به دليل اينكه من آنها را ناظر بر خلقت آسمانها وزمين ونيز ناظر بر خلقت خودشان نگرفته ام ودر امر تدبير دنيا وآخرت از ايشان كمك نگرفتم كه چنين توقعاتى دارند، وبا اينكه آنان با ساير مخلوقات يكسانند، اين چه توقعى است كه مى كنند ؟ نظير اين كه شما به كسى كه توقعات بزرگى از شما مى كند بگويى مگر تواختياردار مملكتى ؟ كه هر چه توقع مى كنى قبول كنيم.
آنگاه گفته: مؤيد اين وجه اين است كه ضمير بايد به نزديك ترين مرجع ممكن برگردد، وآن در آيه شريفه ، كفارند، زيرا مقصود از ظالمين در جمله ((بئس للظالمين بدلا(( كفارند.
اين قول نيز بى اشكال نيست، زيرا با اين توجيه به كلى سياق آيه به هم مى خورد، زيرا گفتيم كه مضمون آيه مربوط به همان مطلبى است كه جمله ((و لاتطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا((، يعنى ۲۳ آيه قبل به طور اشاره متعرض آن بود، و گفتيم كه آيات سوره هر چند يكبار معطوف به اول سوره گشته همان مطلب با ايراد مثالى بعد از مثال وتذكيرى بعد از تذكير خاطرنشان مى شود، و معنايى كه فخر رازى كرده از نظر اين سياق در نهايت بعد است.
علاوه بر اينكه اقتراحى كه كفار كردند كه اگر اين فقراء را از پيرامون خود نرانى ما به توايمان نمى آوريم ، اقتراحى نبوده كه ربطى به تدبير عالم داشته باشد، تا در پاسخش گفته شود: مگر ما آنان را ناظر بر خلقت قرار داديم ، بلكه تنها ايمان خود را مشروط به شرط مزبور نموده اند. آرى اگر تنها گفته بودند: اين فقراء را از مجلست دور كن ، براى توجيه مزبور وجهى بود ولى چنين نگفتند.
و شايد بعضى ديگر از مفسرين كه مرجع دوضمير را كفار گرفته و گفته اند ((مراد اين است كه اينان به آنچه قلم در خصوص امر سعادت وشقاوت جارى شده جاهلند، چون ناظر بر خلقت نبوده اند، پس چطور پيشنهاد مى كنند كه توآنان را به خود نزديك وفقراء را از خود دور كنى ؟(( به همين جهت است كه به اشكال بالا توجه داشته اند.
و نظير اين توجيه قول ديگر مفسرانى است كه گفته اند: منظور اين است كه ما ايشان را بر اسرار خلقت مطلع نكرديم ،
واز ديگران نزد ما امتيازى نگرفته اند تا در ايمان آوردن به تومقتداى مردم باشند، پس توخيلى به يارى آنان طمع مبند. سزاوار به ساحت من هم نيست كه دين خود را به وسيله گمراهان تاءييد كنم.
و اين دو وجه اخير از آن وجهى كه فخر رازى ذكر كرده به وجهى بعيدتر است ، آيه كجا بر اين معنا كه ايشان ساخته وپرداخته اند دلالت مى كند؟
يكى از وجوه ديگر اين است كه : هر دوضمير به ملائكه برگردد، و معناى آيه اين باشد كه من خلقت عالم را وخلقت خود ايشان را زير نظر ملائكه انجام نداده ام تا به جاى من ملائكه را بپرستند. وجا دارد اين نكته نيز خاطرنشان شود كه جمله «و ما كنت متخذ المضلين عضدا» هم متعرض نفى ولايت شيطانها است ، پس آيه شريفه هم صدرش و هم ذيلش دلالت بر نفى ولايت هر دوطائفه مى كند، چه اگر اين را اضافه نكنيم ذيل آيه دلالت صدر را از بين می برد.
اين وجه نيز اشكال دارد وآن اشكال اين است كه آيه قبلى رد بر اعتقاد كفار به ولايت شياطين بود كه در آخر اضافه كرد:((و هم لكم عدو- شيطانها دشمنان شمايند(( وهيچ تعرضى نسبت به اعتقاد ولايت ملائكه نداشت ، پس برگرداندن هر دوضمير به ملائكه مستلزم تفكيك سياق است ، وپرداختن به امرى است كه سياق احتياج به آن ندارد، و مقام هم اقتضاى آن را نمى كند.
«وَ يَوْمَ يَقُولُ نَادُوا شرَكاءِى الَّذِينَ زَعَمْتُمْ...»:
اين تذكر سومى است كه ظهور بطلان رابطه ميان مشركين وشركاء را در روز قيامت خاطر نشان مى سازد، و به اين وسيله تاكيد مى كند كه شركاء چيزى نيستند، وهيچ يك از ادعاهاى مشركين در آنها نيست.
پس ضمير در ((يقول ...(( به شهادت سياق به خداى تعالى برمى گردد، و معنايش اين است كه: به يادشان بياور روزى را كه خداى تعالى خطابشان ميكند، كه آن شركاء را كه شما شريك من مى پنداشتيد صدا بزنيد تا بيايند، اينان صدا مى زنند ولى اجابتى نمى شنوند، آن وقت برايشان روشن مى گردد كه آن ها بدان گونه كه مشركين مى پنداشته اند، نبوده اند.
معناى اين كه فرمود: «در قيامت، ما بين مشركان و شركاء، محل هلاكت قرار داده ايم»
«و جعلنا بينهم موبقا» - كلمه ((موبق (( - به كسر باء - اسم مكان از ماده «وبق» است كه مصدرش ((وبوق (( به معناى هلاكت است، و معناى جمله اين است كه بين مشركين و شركاى ايشان محل هلاكتى قرار داديم .
و مفسرين آن را به آتش يا محلى از آتش كه مشركين وشركاء در آن هلاك مى شوند تفسير كرده اند. وليكن دقت در كلام خداى تعالى با اين تفسير نمى سازد، زيرا آيه شريفه شركاء را مطلق آورده كه خواه ناخواه شامل ملائكه وبعضى از انبياء واولياء نيز مى شود، ومخصوصا با در نظر گرفتن اينكه ضمير ((هم : ايشان (( را كه ضمير ذوى العقول است در چند جا به شركاء برگردانيده ، ديگر چطور ممكن است بگوييم خداوند انبياء و اولياء و ملائكه را در آتش مى برد، وهيچ دليلى نداريم كه دلالت كند بر اينكه مقصود از ضميرهاى مذكور طاغيان از جن وانس است ، و اگر بگويى همين كه فرموده ((ميان مشركين وشركاء موبق قرار داديم (( دليل بر اين اختصاص است ، مى گوييم اين دليل همان مدعا است.
لاجرم بايد گفت : شايد مراد از قرار دادن موبق ميان آنها اين باشد كه ما رابطه ميان آنان را باطل كرديم ، وآن را برداشتيم ، چون مشركين در دنيا مى پنداشتند كه ميان آنان وشركاء رابطه ربوبيت ومربوبيت ويا رابطه سببيت ومسببيت برقرار است ، لذا بطلان اين پندار را به طور كنايه تعبير به جعل موبق كرده وفرموده ميان آن دو هلاكت قرار داديم ، نه اينكه خود آن دوطرف را هلاك كرده باشد.
همين معنا را با اشاره لطيفى بيان نموده از دعوت نخستين ايشان به نداء تعبير كرده وفرموده : ((نادوا شركائى (( زيرا از آنجائى كه كلمه نداء صدا زدن از دور است معلوم مى شود فاصله دورى ميان اين دو طرف مى افتد.
و به مثل همين معنا اشاره مى كند خداوند در كلام خود در آيه «و ما نرى معكم شفعائكم الذين زعمتم انهم فيكم شركاء لقد تقطع بينكم و ضل عنكم ما كنتم تزعمون» و آيه «ثم نقول للذين اشركوا مكانكم انتم و شركاؤكم فزيلنا بينهم و قال شركاؤهم ما كنتم ايانا تعبدون».
«وَ رَءَا الْمُجْرِمُونَ النَّارَ فَظنُّوا أَنهُم مُّوَاقِعُوهَا وَ لَمْ يجِدُوا عَنهَا مَصرِفاً»:
در اينكه از مشركين به مجرمين تعبير فرموده فهميده مى شود كه حكم عام است وهمه صاحبان گناهان وجرائم را شامل ميشود ومراد از((ظن (( به طورى كه گفته اند علم است .
جمله ((و لم يجدوا عنها مصرفا - واز آن مفرى نمى يابند(( به اين گفته شهادت مى دهد.
و مقصود از ((مواقعه نار(( - به طورى كه گفته شده - واقع شدن در آتش است. و بعيد نيست كه مراد وقوع از دوطرف باشد يعنى وقوع مجرمين در آتش و وقوع آتش در مجرمين و آتش زدن آنان.
كلمه ((مصرف (( - به كسر راء - اسم مكان از ((صرف (( است ، يعنى نمى يابند محلى كه به سويش منصرف شوند، واز آتش به سوى آن فرار كنند.
«وَ لَقَدْ صرَّفْنَا فى هَذَا الْقُرْءَانِ لِلنَّاسِ مِن كلِّ مَثَلٍ وَ كانَ الانسانُ أَكثرَ شىْءٍ جَدَلاً»:
گفتار در نظير صدر اين آيه ، در سوره اسرى آيه ۸۹ گذشت كلمه ((جدل (( به معناى گفتار بر طريق منازعت ومشاجره است ، وآيه شريفه پس از تذكرات سابق ، تا شش آيه بعد در سياق تهديد به عذاب است.
«وَ مَا مَنَعَ النَّاس أَن يُؤْمِنُوا إِذْ جَاءَهُمُ الْهُدَى وَ يَستَغْفِرُوا رَبَّهُمْ»:
كلمه ((يستغفروا(( عطف است بر جمله ((يؤمنوا(( يعنى چه چيز مردم را از ايمان واستغفار باز داشته بعد از آن كه هدايت خدا به سويشان آمده است.
«الا ان تاتيهم سنة الاولين» - يعنى مگر طلب اينكه سنت جارى در امتهاى نخستين برايشان جارى شود، يعنى همان عذابها كه ايشان را منقرض كرد.
«او ياتيهم العذاب قبلا» - اين جمله عطف بر سابق است ، و معنايش اين مى شود كه منتظر چه هستند ؟ منتظر اينكه سنت اولين آنان را بگيرد ؟ يا آنكه عذابى در مقابل چشم خود وبه عيان مشاهده كنند، كه در چنين صورتى ديگر ايمانشان سودى نمى بخشد، چون ايمان بعد از مشاهده عذاب الهى است. و خداى تعالى در جاى ديگرى هم فرموده :((فلم يك ينفعهم ايمانهم لما راوا باسنا سنة الله التى قد خلت فى عباده».
پس خلاصه معناى آيه چنين مى شود كه مردم در پى به دست آوردن ايمانى كه به دردشان بخورد نيستند، چيزى را كه مى خواهند اين است كه عذاب استيصال بر طبق سنت خدا در امتهاى نخستين بر ايشان نازل گشته هلاكشان سازد، وايمان نمى آورند مگر به شرطى كه عذاب را به چشم خود ببينند، كه آن ايمان هم به درد خور نيست، چون اضطرارى است.
و اين منع و اقتضاء در آيه شريفه امرى است ادعائى كه مقصود از آن اين است كه ايشان كه از حق اعراض مى كنند به خاطر سوء سريره ايشان است، و چون مقصود روشن است ديگر لزومى نديديم كه مانند ديگر مفسرين در باره درستى توجيه و تقدير قبلى اشكال ورفعى ايراد نموده سخن را به درازا بكشيم.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |