تفسیر:المیزان جلد۱۴ بخش۲۹
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
مقصود از «ذكر» و «اهل ذكر»، در آیه: «فَسئَلُوا أهلَ الذِّكر»
و مقصود از «ذكر»، كتاب هاى آسمانى است، و مراد از «اهل ذكر»، علماى اهل كتاب اند. زيرا آن ها در دشمنى با رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، دنبال مشركان بودند، و مشركان از آن ها احترام مى كردند، و چه بسا در كار خود با آن ها مشورت مى نمودند، و مسائلى از آن ها مى پرسيدند تا با آن مسائل، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» را امتحان كنند، و همان اهل كتاب بودند كه عليه مسلمانان به مشركان مى گفتند: «هَؤُلَاءِ أهدَى مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلاً».
خطاب در جملۀ «فَسئَلُوا...» به پيغمبر، و هر كسى است كه آن را بشنود. چه عالم و چه جاهل، تا گفتار قبلى را به خوبى تأييد كند، و اين قسم خطاب، در كلمات خود ما آدميان نيز شايع است.
«وَ مَا جَعَلْنَاهُمْ جَسداً لا يَأْكلُونَ الطعَامَ وَ مَا كانُوا خَالِدِينَ... وَ أَهْلَكنَا الْمُسرِفِينَ»:
يعنى: انبيا مردانى از بشرند كه ما، لوازم بشريت را از آن ها سلب نكرده ايم، كه مثلا بدن هايشان را خالى از روح زندگى كرده باشيم، تا نه به خوردن محتاج باشند و نه به نوشيدن. و نيز، آنان را از مرگ مصونيت نداده ايم، تا هميشه در دنيا بمانند، بلكه ايشان نيز بشر و از كسانى هستند كه طعام مى خورند و مى ميرند، و اين خوردن و مردن، دو خاصه از خواص روشن بشريت است.
«ثمَّ صدَقْنَاهُمُ الْوَعْدَ فَأَنجَيْنَاهُمْ وَ مَن نَّشاءُ وَ أَهْلَكنَا الْمُسرِفِينَ»:
اين آيه، عطف است بر كلام گذشته، كه مى فرمود: «وَ مَا أرسَلنَا قَبلَكَ إلّا رِجَالاً»، و در اين آيه، سرانجام ارسال رسولان و عاقبت امر مسرفان را بيان مى كند، كه مسرفان از هر امت، در اثر اقتراح معجزه، به چه سرنوشتى دچار شدند. و نيز توضيح است براى هلاكتى كه به طور اجمال بدان اشاره كرده و فرموده بود: «مِن قَريَةٍ أهلَكنَاهَا»، و تهديدى است براى مشركان.
و مراد از «وعد» در جملۀ «ثُمَّ صَدَقنَاهُمُ الوَعد»، وعده نصرتى است كه به مسلمين داده و فرموده بود كه: دين ايشان را يارى خواهد كرد، و كلمه ايشان را كه كلمه حق است، بلندآوازه خواهد نمود. همچنان كه در آيه «وَ لَقَد سَبَقَت كَلِمَتُنَا لِعِبَادِنَا المُرسَلِينَ * إنَّهُم لَهُمُ المَنصُورُون * وَ إنَّ جُندَنَا لَهُمُ الغَالِبُون» و آيات ديگر، آن وعده را بيان نموده.
«فأنجَينَاهُم وَ مَن نَشَاءُ» - يعنى رسولان و گروندگان به ايشان را نجات داديم. قبلا هم وعده نجات به ايشان داده و فرموده بود: «حَقّاً عَلَينَا نُنجِ المُؤمِنِين»، و مسرفان در اين آيه، همان مشركان هستند، كه از راه عبوديت به بيراهه گراييدند، و از طور بندگى تجاوز كردند.
«لَقَدْ أَنزَلْنَا إِلَيْكُمْ كتَاباً فِيهِ ذِكْرُكُمْ أَ فَلا تَعْقِلُونَ»:
امتنانى است از خداى تعالى بر اين امت، به منت انزال قرآن. پس مراد از «ذكر ايشان»، ذكرى است كه مختص به اين امت است، و ذكرى است كه لايق حال اين امت است. ذكرى است كه آخرين و بلندترين معارف را كه حوصله بشر توانايى تحمل آن را دارد، متضمن است، و عالى ترين برنامه را كه ممكن است در جامعه بشرى اجرا شود، در بر دارد، و آن عبارت است از شريعت حنيفيت. پس خطاب در آيه، خطاب به همه امت است.
بعضى از مفسران گفته اند: مراد از «ذكر»، شرف است، و معناى آيه اين است كه: در اين كتاب، شرف شما تأمين شده، اگر به آن تمسك جوييد، متوجه آن شرف و آبرو خواهيد شد. اين مفسّر در آيه «وَ إنَّهُ لَذِكرٌ لَكَ وَ لِقَومِكَ»، همين حرف را زده است، و خطاب در آن را براى جميع مؤمنان و يا خصوص عرب دانسته. چون قرآن به زبان ايشان نازل شده، ليكن اين تفسير، دور از فهم است.
«وَ كَمْ قَصمْنَا مِن قَرْيَةٍ كانَت ظالِمَةً....حَصِيداً خَامِدِينَ»:
كلمۀ «قصم»، در اصل به معناى شكستن است. مى گويند: «قصم ظهره: پشتش را شكست»، ولى به طور كنايه در هلاكت هم استعمال مى شود، و كلمه «إنشاء» به معناى ايجاد است. كلمه «احساس»، به معناى درك از طريق حس است. كلمۀ «بأس»، به معناى عذاب، و كلمۀ «ركض»، به معناى دويدن به تندى است. و كلمه «اتراف»، به معناى توسعه دادن به نعمت است. و كلمۀ «حصيد»، به معناى بريده است. و از همين جهت، زراعت درو شده را «حصيد» مى گويند. و كلمۀ «خمود»، به معناى سكون و سكوت است.
و معناى آيات اين است كه:
«وَ كَم قَصَمنَا» چقدر هلاك كرديم «مِن قَريَةٍ» از اهل قريه هايى را كه به خود «كَانَت ظَالِمَةً» ستمكار بودند و اسراف و كفر مى ورزيدند، «وَ أنشَأنَا» و بعد از هلاك كردن آنان، ايجاد كرديم «قَوماً آخَرِين» مردمى ديگر را.
«فَلَمَّا أحَسُّوا»، پس همين كه آن اهل قريه ستمكار، به حس خود درك كردند «بَأسَنَا» عذاب ما را، «إذَا هُم مِنهَا يَركُضُون»، ناگهان پا به فرار گذاشته، بدويدند. در آن هنگام بود كه از درِ توبيخ و ملامت، به ايشان گفته شد: «لَا تَركُضُوا وَ ارجِعُوا إلَى مَا أُترِفتُم فِيه»: ندويد و از اين عذاب فرار مكنيد، بلكه به آن نعمت ها كه در آن زياده روى مى كرديد، مراجعه كنيد، «وَ مَسَاكِنُكُم» و به خانه هايتان برگرديد، «لَعَلَّكُم تُسئَلُون»، تا شايد باز هم فقرا و بينوايان به دريوزگى شما مراجعه كنند و شما از درِ نخوت و اعتزاز، ايشان را از خود برانيد و يا خود را از ايشان پنهان كنيد.
و اين، كنايه است از اعتزاز و استعلاى ستمكاران، كه خود را متبوع و به جاى خدا و ارباب تابعين مى دانستند، از درِ پشيمانى «قَالُوا» گفتند: «يَا وَيلَنَا إنَّا كُنَّا ظَالِمِين»، واى بر ما كه مردمى ستمكار بوديم.
«فَمَا زَالَت تِلكَ»، و اين همچنان سخن ايشان بود و بر ظلم خود اعتراف و به ربوبيت خداى تعالى اقرار مى كردند، «حَتَّى جَعَلنَاهُم حَصِيداً»، تا آن كه ما اين ها را درو شده و مقطوعشان كرديم، «خَامِدِين»، و ساكن و ساكتشان ساختيم، مانند آتشى كه خاموش شود، نه صدايى دارد و نه درباره اش گفتگويى مى شود.
مفسران، براى جملۀ «لَعَلَّكُم تُسئَلُون»، وجوه ديگرى ذكر كرده اند كه از فهم دور است و ما به همين جهت، متعرض آن ها نشديم.
بحث روايتى (حديثى از امام رضا عليه السلام درباره حادث و قديم بودن كلام خدا
در كتاب احتجاج، از صفوان بن يحيى روايت آورده كه گفت: امام ابى الحسن الرضا «عليه السلام:، به ابى قره، صاحب شبرمه فرمود:
تورات و انجيل و زبور و فرقان و همه كتاب هايى كه نازل شده، كلام خدا است كه براى عالميان نازل كرده، تا نور و هدايت باشد و همه آن ها حادث است و غير خدا است. زيرا خداى تعالى فرموده: أو يُحِدثُ لَهُم ذِكراً: يا ذكرى برايشان حادث كند». و نيز فرموده: «وَ مَا يَأتِيهِم مِن ذِكرٍ مِن رَبِّهِم مُحدَثٍ إلّا استَمَعُوهُ وَ هُم يَلعَبُون»، و خدا همه كتاب هايى را كه نازل كرده، حادث كرده است.
ابوقره گفت: آيا اين حادث معدوم هم مى شود؟ فرمود: مسلمانان همه اجماع دارند بر اين كه آنچه سواى خدا است، فعل خدا است، و يكى از افعال خدا تورات و انجيل و زبور و فرقان است. مگر نشنيدى كه مردم مى گويند: «رَبّ القرآن»؟ و قرآن روز قيامت مى گويد: پروردگارا! فلانى - با اين كه خدا داناتر از او است، به آن شخص - روزش را در تلاوت من به تشنگی و شبش را به
بى خوابى گذراند، پس مرا شفيع او قرار ده. و نيز، تورات و انجيل و زبور، همه محدث و مربوب خدا است. خدايى آن ها را حادث كرده كه برايش مثل نيست، و براى كسانى حادث كرده كه تعقل كنند. پس هر كس بپندارد كه اين كتاب ها قديم اند، خداى را اول قديم و واحد ندانسته و كلام خدا را همواره با خدا و قديم دانسته، تا آخر حديث.
و در تفسير قمى، در ذيل جملۀ «لَاهِيَةً قُلُوبُهُم» روايت آورده كه معصوم فرمود: «لَاهِيَة» از «تلهى» است.
و نيز در آن كتاب، در ذيل آيه: «وَ مَا آمَنَت قَبلَهُم مِن قَريَةٍ أهلَكنَاهَا أفَهُم يُؤمِنُون» فرمود: چگونه ايمان مى آورند؟ و حال آن كه مردمى كه قبل از ايشان بودند، ايمان نياوردند تا هلاك شدند.
مقصود از اهل الذكر در آيه (فسئلوا اهل الذكر)اهل بيت عليهم السلام است
و نيز در همان كتاب به سند خود از زراره از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كه در ذيل آيه ((فسئلوا اهل الذكر ان كنتم لا تعلمون (( در جواب او پرسيد مقصود چه كسانى هستند؟ فرمود: مقصود از اهل ذكر ماييم . زراره مى گويد: پرسيدم پس مسؤ ول هم شماييد؟ فرمود: بله . پرسيدم : سائل هم ماييم ؟ فرمود: بله . پرسيدم : پس بر ما است كه از شما پرسش كنيم ؟ فرمود: بله . پرسيدم : پس بر شما هم لازم است كه جواب ما را بگوييد؟
فرمود: نه بر ما واجب نيست و ما در پاسخ گفتن به شما مختاريم اگر خواستيم جواب مى دهيم و گرنه ، نه، آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود: ((هذا عطاونا فامنن او امسك - اين عطاى ما به شما است خواستيد بر مردم منت بگذاريد و خواستيد خوددارى كنيد مسؤ ول نخواهيد بود((
مؤ لف : اين معنا را طبرسى نيز در مجمع البيان از على و ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده و آنگاه گفته اين معنا را اين نكته تاءييد مى كند كه خداى تعالى نامگذارى كرده نبى (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) را ذكر رسول . ولى اين روايت از باب ذكر مصداق است براى اينكه مى دانيم آيه شريفه عام است نه خاص و ذكر يا قرآن است و يا مطلق كتابهاى آسمانى و يا معارف الهى ، و امامان اهل بيت در هر حال اهل ذكرند و نمى توان آن را تفسير آيه بر حسب مورد نزول دانست چون معنا ندارد كه خداى تعالى مشركين را به اهل رسول و يا به اهل قرآن ارجاع دهد چون مشركين دشمنان اهل رسول و اهل قرآن بودند اگر مى خواستند از اهل رسول حرفى بپذيرند از خود رسول مى پذيرفتند.
و در روضه كافى گفتارى از على بن الحسين (عليهما السلام ) در موعظه و زهد در دنيا نقل كرده كه در آن فرموده خداى تعالى رفتارى را كه در حق ستمكاران اهل قراى گذشته مسلوك داشت به گوش شما خوانده آنجا كه فرمود: ((و كم قصمنا من قريه كانت ظالمه (( كه مقصودش از قريه ، اهل قريه است و لذا دنبالش فرمود: ((و انشانا بعدها قوما آخرين (( آنگاه فرمود: ((فلما احسوا باسنا اذا هم منها يركضون (( يعنى فرار مى كنند و نيز فرمود: ((لا تركضوا و ارجعوا الى ما اترفتم فيه و مساكنكم لعلكم تسئلون فلما اتاهم العذاب قالوا يا ويلنا انا كنا ظالمين فما زالت تلك دعواهم حتى جعلناهم حصيدا خامدين (( و به خدا سوگند كه اين آيه شريفه موعظه مهمى است براى شما و شما را اگر پندپذير باشيد و بترسيد تخويف مى كند.
آيات ۱۶ - ۳۳ سوره انبياء
وَ مَا خَلَقْنَا السمَاءَ وَ الاَرْض وَ مَا بَيْنهُمَا لَعِبِينَ(۱۶) لَوْ أَرَدْنَا أَن نَّتَّخِذَ لهَْواً لاتخَذْنَهُ مِن لَّدُنَّا إِن كنَّا فَعِلِينَ(۱۷) بَلْ نَقْذِف بِالحَْقِّ عَلى الْبَطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذَا هُوَ زَاهِقٌ وَ لَكُمُ الْوَيْلُ مِمَّا تَصِفُونَ(۱۸) وَ لَهُ مَن فى السمَوَتِ وَ الاَرْضِ وَ مَنْ عِندَهُ لا يَستَكْبرُونَ عَنْ عِبَادَتِهِ وَ لا يَستَحْسرُونَ(۱۹) يُسبِّحُونَ الَّيْلَ وَ النهَارَ لا يَفْترُونَ(۲۰) أَمِ اتخَذُوا ءَالِهَةً مِّنَ الاَرْضِ هُمْ يُنشِرُونَ(۲۱) لَوْ كانَ فِيهِمَا ءَالهَِةٌ إِلا اللَّهُ لَفَسدَتَا فَسبْحَنَ اللَّهِ رَب الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ(۲۲) لا يُسئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسئَلُونَ(۲۳) أَمِ اتخَذُوا مِن دُونِهِ ءَالهَِةً قُلْ هَاتُوا بُرْهَنَكمْ هَذَا ذِكْرُ مَن مَّعِىَ وَ ذِكْرُ مَن قَبْلى بَلْ أَكْثرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ الحَْقَّ فَهُم مُّعْرِضونَ(۲۴) وَ مَا أَرْسلْنَا مِن قَبْلِك مِن رَّسولٍ إِلا نُوحِى إِلَيْهِ أَنَّهُ لا إِلَهَ إِلا أَنَا فَاعْبُدُونِ(۲۵) وَ قَالُوا اتخَذَ الرَّحْمَنُ وَلَداً سبْحَنَهُ بَلْ عِبَادٌ مُّكْرَمُونَ(۲۶) لا يَسبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُم بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ(۲۷) يَعْلَمُ مَا بَينَ أَيْدِيهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ وَ لا يَشفَعُونَ إِلا لِمَنِ ارْتَضى وَ هُم مِّنْ خَشيَتِهِ مُشفِقُونَ(۲۸) وَ مَن يَقُلْ مِنهُمْ إِنى إِلَهٌ مِّن دُونِهِ فَذَلِك نجْزِيهِ جَهَنَّمَ كَذَلِك نجْزِى الظلِمِينَ(۲۹) أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السمَوَتِ وَ الاَرْض كانَتَا رَتْقاً فَفَتَقْنَهُمَا وَ جَعَلْنَا مِنَ الْمَاءِ كلَّ شىْءٍ حَىٍ أَ فَلا يُؤْمِنُونَ(۳۰) وَ جَعَلْنَا فى الاَرْضِ رَوَسىَ أَن تَمِيدَ بِهِمْ وَ جَعَلْنَا فِيهَا فِجَاجاً سبُلاً لَّعَلَّهُمْ يهْتَدُونَ(۳۱) وَ جَعَلْنَا السمَاءَ سقْفاً محْفُوظاً وَ هُمْ عَنْ ءَايَتهَا مُعْرِضونَ(۳۲) وَ هُوَ الَّذِى خَلَقَ الَّيْلَ وَ النهَارَ وَ الشمْس وَ الْقَمَرَ كلُّ فى فَلَكٍ يَسبَحُونَ(۳۳)
آسمانها و زمين و هر چه را كه ميان آن دو است به بازى نيافريده ايم. (۱۶)
اگر بازيگر بوديم و مى خواستيم بازيچه اى بگيريم آن را از نزد خويش مى گرفتيم (۱۷)
نه اينطور نيست ، بلكه حق را به روى باطل مى كوبيم تا در همش بشكند و يكباره نابود شود، واى بر شما از اين وصف كه مى كنيد (۱۸)
هر كه در آسمانها و زمين است متعلق به او است ، فرشتگان كه نزد او هستند از عبادتش استكبار نمى كنند و خسته نمى شوند(۱۹)
شب و روز تسبيح مى گويند و سستى به خود راه نمى دهند(۲۰)
آيا از زمين خدايانى گرفته ايد كه حيات دوباره مى دهد(۲۱)
اگر در آسمان و زمين خدايانى جز خداى يكتا بود تباه مى شدند، پروردگار عرش از آنچه وصف مى كنند منزه است (۲۲)
خدا از آنچه مى كند بازخواست نمى شود ولى آنان بازخواست خواهند شد (۲۳)
آيا آنها جز او خدايانى گرفته اند؟ بگو برهان خويش را بياوريد اينك اين كتاب اصحاب من و اين كتاب اسلاف من (نه هيچ برهانى ندارند) بلكه بيشترشان حقيقت را نمى دانند و خود اعراض گرانند(۲۴)
پيش از تو هيچ پيغمبرى نفرستاديم مگر آنكه به او وحى كرديم كه خدايى به جز من نيست پس تنها مرا عبادت كنيد(۲۵)
گفتند: خداى رحمان فرزندى براى خود برگزيده ولى او منزه (از داشتن فرزند) است و اينها (فرشتگان پسران وى نيستند بلكه ) بندگان شايسته هستند(۲۶)
كه هرگز در گفتار از خدا پيشى نمى گيرند و به فرمان او كار مى كنند(۲۷)
هر چه جلو رويشان هست و هر چه پشت سرشان مى باشد مى داند و شفاعت جز براى آنكه خدا رضايت دهد نمى كنند و از ترس لرزانند(۲۸)
هر كه از آنان بگويد: من خدايى به جز خدا هستم به همين جرم جهنم را سزايش خواهيم داد، و همه ستمگران را چنين سزا مى دهيم (۲۹)
آيا كسانى كه كافرند نمى دانند كه آسمانها و زمين پيوسته بود و ما از هم بازشان كرديم و هر چيز زنده اى را از آب آفريديم پس چرا ايمان نمى آورند؟ (۳۰)
و در زمين كوههاى ثابت و استوار نهاديم تا شما را نلرزاند و نيز در زمين دره ها و راهها قرار داديم تا ايشان هدايت شوند(۳۱)
آسمان را سقفى محفوظ كرديم ولى آنها از عبرتهاى آسمان روى گردانند (۳۲)
اوست كه شب و روز را آفريد و آفتاب و ماه را خلق كرد كه هر يك در مدارى شناورند(۳۳)
اول اين آيات علت عذاب فرستادن به قراى ظالمه را به بازيچه نبودن خلقت توجيه مى كند و مى فرمايد: خدا با ايجاد آسمان و زمين و ما بين آن دو نخواسته است بازى كند تا ايشان هم بدون هيچ دلواپسى سرگرم بازى با هواهاى خود باشند، هر چه مى خواهند بكنند و هرجور خواستند بازى كنند بدون اينكه حسابى در كارهايشان باشد، نه چنين نيست بلكه خلق شده اند تا راه به سوى بازگشت به خدا را طى كنند و در آنجا محاسبه و بر طبق اعمالشان مجازات شوند، پس بايد بدانند كه بندگانى مسؤ ولند كه اگر از رسم عبوديت تجاوز كنند بر طبق آنچه حكمت الهى اقتضا مى كند مؤ اخذه مى شوند و خدا در كمين گاه است .
و چون اين بيان بعينه حجت بر معاد نيز هست لذا دنبالش وجهه سخن را متوجه مساءله معاد كرده ، بر آن اقامه حجت نمود و در سايه آن متعرض مساءله نبوت نيز گرديده چون نبوت از لوازم وجوب عبوديت و آن هم از لوازم ثبوت معاد است پس مى توان گفت كه دو آيه اول اين آيات به منزله رابط بين سياق آيات قبل و بعد است .
و اين آيات در اثبات معاد بيانى بديع آورده و تمامى احتمالاتى كه منافى با معاد است به طورى كه خواهيد ديد نفى كرده است .
«وَ مَا خَلَقْنَا السمَاءَ وَ الاَرْض وَ مَا بَيْنهُمَا لَاعِبِينَ* لَوْ أَرَدْنَا أَن نَّتَّخِذَ لهَْواً لاتخَذْنَاهُ مِن لَّدُنَّا إِن كنَّا فَاعِلِينَ»:
استدلال بر حقيقت معاد و حقانيت دعوت پيامبر«ص»
اين دو آيه نزول عذاب بر اقوام ستمگر گذشته را توجيه مى كند، همان اقوامى كه قبلا فرمود: ((وكم قصمنا من قريه ...(( و اين دو آيه به طورى كه از سياق قبلى بر مى آيد مشتمل بر يك حجت برهانى و فلسفى بر ثبوت معاد است ، آنگاه در سايه آن برهان ، مساءله نبوت را هم كه غرض اصلى از سياق كلام در سوره است اثبات مى كند.
پس حاصل آنچه گذشت اين شد كه براى آينده بشر معادى است كه به زودى در آن عالم به حساب اعمال آنان مى رسند پس ناگزير بايد ميان اعمال نيك و بد فرق بگذارند و آنها را از هم تميز دهند و اين جز با هدايت الهى صورت نمى گيرد و اين هدايت همان دعوت
حقى است كه مساءله نبوت عهده دار آن است و اگر اين دعوت نبود خلقت بشر عبث و بازيچه مى شد و خدا بازيگر و لاهى ، و خداى تعالى منزه از آن است .
پس مقام اين دو آيه - به طورى كه ملاحظه مى كنيد - مقام احتجاج بر حقيقت معاد است تا با اثبات آن حقانيت دعوت نبوى را هم اثبات كند، براى اينكه دعوت نبوت بنابراين از مقتضيات معاد است ، و نه بر عكس، يعنى معاد از مقتضيات دعوت نبوت نيست .
و حجت اين دو آيه - به طورى كه ملاحظه مى فرماييد - بر مساءله ((لهو(( و ((لعب (( تكيه دارد، كه بايد قبل از هر كار معناى اين دو كلمه روشن شود، كلمه ((لعب (( به معناى عملى است كه با نظمى خاص انجام بشود، ولى غرضى عقلايى بر آن مترتب نگردد، بلكه به منظور غرضى خيالى و غير واقعى انجام شود، مانند بازى هاى بچه ها كه جز مفاهيمى خيالى از تقدم و تاءخر و سود و زيان و رنج و خسارت ، كه همه اش مفاهيمى فرضى و موهوم است ، اثرى ندارد.
و چون لعب چيزى است كه نفس آدمى را به سوى خود جذب نموده ، و از كارهاى عقلايى و واقعى ، و داراى اثر باز مى دارد، در نتيجه همين لعب يكى از مصاديق لهو هم خواهد بود.
آفرينش آسمان و زمين عبث و به انگيزه لهو و لعب نبوده است
حال كه معناى اين دو كلمه روشن شد مى گوييم : اگر خلقت اين عالم مشهود براى غرضى نبود كه به خاطر آن خلق شده باشد، و خداى سبحان مرتب ايجاد كند و معدوم نمايد، زنده كند و بميراند، آباد كند و خراب نمايد، بدون اينكه غرضى مترتب بر افعال او باشد كه به خاطر آن غرض بكند هر چه را كه مى كند، بلكه صرفا براى سرگرمى باشد كه يكى را پس از ديگرى ببيند، كه از يك نواختى حوصله اش سر نرود و دچار كسالت و ملال نشود، و يا از تنهايى در آيد و از وحشت خلوت رهايى يابد، در اين صورت مثل ما خواهد بود كه از تكرار يك عمل خسته مى شويم ، لذا با آن بازى مى كنيم ، تا ملال و خستگى و كسالت و سستى خود را دفع كنيم .
از نظرى ديگر همين لعب خدا لهو هم خواهد بود، و لذا مى بينيم كه در آيه اولى تعبير به لعب كرده ، فرمود: ((و ما خلقنا السماء و الارض و ما بينهما لا عبين (( ولى در آيه دوم اين تعبير را عوض كرد، و براى اينكه در مقام تعليل بود لهو را به جاى لعب به كار برد تا حجت تمام شود.
و اما اينكه آيا لهو از خدا سر مى زند يا نه ؟ مى گوييم : لهو كردن خدا با چيزى از مخلوقات خود محال است ، زيرا لهو صورت نمى بندد مگر از كسى كه لهو حاجتى از او را بر طرف كند،
(هر چند رفع خستگى و ملال باشد)، يا نقيصه اى از نقائص او را دفع كند. پس لهو از جمله چيزهايى است كه در غير اثر مى گذارد و مؤ ثر است ، و معنا ندارد كه چيزى در خداى تعالى مؤ ثر باشد، و خداى تعالى به چيزى محتاج شود، كه آن چيز از هر جهت محتاج او است .
پس اگر فرض كنيم كه تلهى و سرگرمى براى خدا جايز باشد، در صورتى تلهى او با چيزى جايز است كه ، غير خودش نباشد، و مخلوقات او از آنجا كه فعل او هستند، و از ذات خود او صادر و خارج مى شوند، غير او هستند و نمى شود همبازى يا بازيچه او باشند، بلكه بايد چيزى باشد كه از ذات خود او صادر و خارج نشده باشد، و چنين چيزى وجود ندارد پس خدا لهو ندارد.
با اين بيان برهان آيه تمام مى شود كه مى فرمايد: ((ما آسمان و زمين را براى لعب و لهو خلق نكرديم ، و اگر مى خواستيم وسيله بازى تهيه كنيم در نزد خود همبازى مى گرفتيم ((
و اما لهو با امر غير خارج از ذات هر چند كه آن نيز فى نفسه محال است ، چون مستلزم اين است كه خدا در ذاتش محتاج به چيزى باشد كه مايه سرگرميش شود، و از آن ناراحتى ها كه در نفس خود احساس مى كند رهائيش دهد و اين مستلزم آن است كه ذات او مركب از دو چيز باشد يكى احتياجى حقيقى كه در ذاتش قرار دارد و ديگرى چيزى كه آن احتياج را برآورده كند و چون نقص و احتياج در ذات او راه ندارد پس لهو هم در او نيست .
و ليكن برهان مذكور در تماميتش متوقف بر لهو نيست ، براى اينكه برهان در مقام اثبات اين معنا است كه لهو و لعب در كار خدا كه همان خلق او باشد نيست ، و اما اينكه لعب و لهو در ذات خدا نباشد، خارج از غرض برهان و مقام است .
و اگر براى نفى احتمال لهو لعب با لفظ ((لو(( تعبير كرد، براى اين بود كه امتناع را برساند و دنبالش هم فرمود: ((ان كنا فاعلين ((، تا آن را تاءكيد كند، (دقت فرماييد)
با اين بيان روشن مى شود كه جمله ((لو اردنا...(( در مقام تعليل براى نفى در جمله ((و ما خلقنا...(( است ، و جمله ((من لدنا(( معنايش ((من نفسنا(( و در مرحله ذات ما است ، يعنى اگر مى خواستيم ، بازيچه اى را از مرحله ذات خود مى گرفتيم نه مرحله خلق ، كه فعل ما و خارج از ذات ما است ، و جمله ((ان كنا فاعلين (( اشاره مستقلى است به آنچه كه لفظ ((لو(( بر آن دلالت دارد، پس در حقيقت آن را كه گفتيم امتناع است تاءكيد مى كند.
بيان ملازمه بين لهو و لعب نبودن خلقت زمين و آسمان با حقانيت معاد و نبوت
و با اين بيان برهان بر معاد و سپس نبوت تمام مى شود، و كلام به سياق قبلى خود متصل مى گردد، و حاصل كلام اين است كه : مردم به سوى پروردگار خود بازگشت دارند و بر
طبق اعمالشان محاسبه و مجازات مى شوند كه جزايشان يا ثواب است و يا عقاب ، پس چون چنين است بر خدا لازم است انبيايى مبعوث كند تا مردم را به راه ثواب دعوت نموده به عمل و اعتقادى راهنمايى كنند كه به ثواب و پاداش نيك منتهى گردد، پس معاد، غرض از خلقت و علت نبوت است ، و اگر معادى نبود خلقت بدون غرض و هدف مى شد، و آفريدن جنبه بازى و سرگرمى به خود مى گرفت ، و خداى تعالى منزه از بازى و سرگرمى است ، زيرا اگر فرضا چنين چيزى بر خدا جايز مى بود، لازم بود با چيزى بازى كند كه از نفس خودش صادر نشده باشد، و خلاصه مخلوق خود او نباشد، چون محال است مخلوق خود او در او تاءثير كند، و او به وجهى محتاج به غير خود شود.
و وقتى خلقت عالم به منظور لعب نبود، قهرا هدف و غايتى دارد، و آن غايت همان معاد است كه مستلزم نبوت و لوازم آن ، يعنى تعذيب بعضى از ظالمان ياغى و اسراف گر نيز هست ، همچنانكه تعذيب ظالمان ، مستلزم احياى حق است كه جمله بعدى يعنى ((بل نقذف بالحق على الباطل فيد مغه فاذا هو زاهق (( بدان اشاره مى كند.
وجوهى كه مفسرين در معناى آيه :((لو اردنا ان نتخذ لهوا لا تخذناه من لدنا(( گفته اند
مفسرين در تفسير آيه ((لو اردنا ان نتخذ لهوا لا تخذناه من لدنا(( وجوهى ذكر كرده اند، يكى وجهى است كه زمخشرى در كشاف آورده ، و حاصلش اين است كه جمله ((من لدنا(( معنايش به قدرت ما است ، و معناى آيه اين است كه اگر بخواهيم بازيچه اى اتخاذ كنيم به قدرت خود اتخاذ مى كنيم ، چون قدرت ما عام است ، ولى نمى خواهيم اتخاذ كنيم ، و جمله ((نمى خواهيم (( از كلمه ((لو(( كه مفيد امتناع است استفاده مى شود.
ليكن اين اشكال به آن متوجه مى شود كه قدرت به محال تعلق نمى گيرد، و لهو كه معنايش سرگرمى به كار بيهوده ، و بازماندن از كار عقلايى است ، به هر معنايى كه توجيه شود، بر خدا محال است ، علاوه بر اين دلالت جمله ((من لدنا(( بر قدرت ، خيلى روشن نيست .
وجه ديگر گفتار بعضى از ايشان است كه گفته اند: مراد از ((من لدنا((، ((من عندنا(( است ، يعنى اگر مى خواستيم پيش خودمان اتخاذ مى كرديم ، به طورى كه احدى مطلع نشود، چون عيب است ، و پنهان داشتن عيب بهتر است .
اشكال اين وجه اين است كه پوشاندن عيب به خاطر ترس از ملامت ملامت كنندگان است ، و ترس از كسى تصور مى شود كه عاجز باشد، نه كسى كه بر هر چيز قادر است ،
وقتى جايز باشد با لهو نقصى را از خود دور كند، با چيز ديگرى كه مناسب باشد نقص لهو را دور مى كند، علاوه بر اين وقتى اظهار لهو بر او ممتنع باشد، چون عيب است ، اصل آن نيز ممتنع است ، چون اصل لهو مقدم بر اظهار آن است ، و معناى جمله چنين مى شود كه ما اگر لهوى اتخاذ كنيم و مرتكب اين امر محال شويم ، از شما مى پوشانيم ، چون اظهارش محال است ، و معلوم است كه اين معنا تا چه حد بى پايه است.
يكى ديگر وجهى است كه بعضى ديگر ذكر كرده و گفته اند: مراد از لهو، زن و فرزند است ، چون عرب زن و فرزند را لهو مى نامد زيرا مايه راحتى و انس آدمى هستند، و لهو هم چيزى است كه نفس را راحت مى سازد، و بنابراين معناى آيه چنين مى شود كه : اگر ما مى خواستيم زن و فرزند، و يا يكى از اين دو را براى خود اتخاذ كنيم ، از مقربين درگاه خود اتخاذ مى كرديم ، و اين مضمون در آيه ((لو اراد اللّه ان يتخذ ولدا لا صطفى ممايخلق ما يشاء(( نيز آمده .
بعضى ديگر گفته اند: يعنى اگر مى خواستيم لهوى بگيريم ، از مجردات عاليه مى گرفتيم ، نه از جسمانيات سافله . بعضى ديگر گفته اند: از حورالعين مى گرفتيم ، و به هر حال آيه شريفه رد بر امثال مسيحيان است كه براى خدا قائل به زن و فرزند هستند، مريم و مسيح را زن و فرزند او مى پندارند. اشكال اين وجه هم اين است كه اگر از نظر لفظ آيه صحيح باشد، مستلزم آن است كه سياق كلام از سياق قبل خود بريده شود.
يكى ديگر وجهى است كه از بعضى از مفسرين نقل شده كه گفته اند مراد از جمله ((من لدنا((، ((من جهتنا(( است ، و معناى آيه اين است كه اگر مى خواستيم لهوى اتخاذ كنيم تازه لهوى بود از ناحيه ما يعنى لهوى بود الهى يعنى حكمتى بود كه شما آن را لهو به حساب مى آورديد كه در واقع عين جد و حكمت بود. و بنابراين ، معناى آيه اين مى شود كه اگر مى خواستيم لهوى اتخاذ كنيم نمى شد. و حاصل مطلب اينكه : ناحيه خداى تعالى ناحيه اى است كه جز جد و حكمت از آن صادر نمى شود و ممكن نيست صادر شود به طورى كه اگر هم لهوى اتخاذ كند همان لهو جد و حكمت مى شود خلاصه اراده لهو از خداى تعالى محال است .
اشكالى كه اين وجه دارد اين است كه هر چند معنايى است در جاى خود صحيح و دقيق ليكن از لفظ آيه فهميده نمى شود.
«ان كنا فاعلين» - از ظاهر آيه چنين بر مى آيد كه كلمه ((ان ((، شرطيه است همچنانكه قبلا هم بدان اشاره رفت و بنابراين جزاى اين شرط حذف شده و جمله ((لا تخذناه من لدنا(( بر آن دلالت مى كند.
بعضى از مفسرين گفته اند: كلمه ((ان (( نافيه است و جمله مذكور نتيجه بيان سابق است . و از بعضى ديگرشان حكايت شده كه گفته اند: كلمه مذكور نافيه نيست زيرا ان نافيه غالبا لام همراه دارد تا با ((ان (( شرطيه اشتباه نشود ولى آنچه كه ما در معناى آيه گفتيم روشن شد كه از نظر مقام ، شرطيه بودن ((ان (( بليغ تر از نافيه بودن آن است .
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |