تفسیر:المیزان جلد۱۸ بخش۳۴
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
اخبار غيبى كه در سوره «فتح» آمده است
اين سوره، مشتمل بر يك عده پيشگويى و اخبار غيبى است كه همين ها، هدايتى است براى مردم با تقوا. مثلا جلوتر از آن كه مسأله حركت به سوى مكه پيش بيايد، فرموده بود: «سَيَقُولُ لَكَ المُخَلّفُونَ مِنَ الأعرَابِ شَغَلَتنَا...».
و پيش از آن كه غنيمتى به دست آيد، فرموده بود: «سَيَقُولُ المُخَلّفُونَ إذَا انطَلَقتُم...».
و نيز فرموده بود: «قُل لِلمُخَلَّفِينَ مِنَ الأعرَابِ سَتُدعَونَ...».
و همچنين در آيات مورد بحث، از به دست آمدن فتح و غنيمت خبر داده بود، و در آيات بعد فرموده: «وَ أُخرَى لَم تَقدِرُوا عَلَيهَا...». و باز بعد از آن مى فرمايد: «لَقَد صَدَقَ اللّهُ رَسُولَهُ الرُّؤيَا...».
«وَ يَهدِيَكُم صِرَاطاً مُستَقِيماً» - اين جمله عطف است بر جمله «تكون». يعنى همه اين ها براى اين بود كه آيتى باشى براى مؤمنان، و براى اين بود كه شما را به سوى صراط مستقيم، كه طريقى است رساننده به اعلاء كلمه حق و بسط دين، هدايت فرمايد.
بعضى از مفسران گفته اند: «صراط مستقيم»، ثقه و اعتماد و توكل بر خدا است، در هر كارى كه مى كنيد. ولى معنايى كه ما كرديم، با سياق موافق تر است.
«وَ أُخْرَى لَمْ تَقْدِرُوا عَلَيهَا قَدْ أَحَاط اللَّهُ بِهَا وَ كانَ اللَّهُ عَلى كُلِّ شئٍ قَدِيراً»:
يعنى: به شما غنيمت هاى ديگرى وعده داده، كه خود شما قادر بر به دست آوردن آن نبوديد. خدا به آن احاطه و تسلط داشت، و خدا بر هر چيزى قادر است.
پس كلمه «أُخرى»، مبتداء و جمله «لَم تَقدِرُوا عَلَيهَا»، صفت آن است، و جمله «قَد أحَاطَ اللّهُ بِهَا»، خبر ثانى آن است، و خبر اولش حذف شده، كه تقدير كلام چنين است: «ثَمّه غَنَائِمُ أُخرَى». يعنى: در اين بين غنيمت هاى ديگر نيز هست، كه خدا بر آن احاطه دارد.
بعضى گفته اند: كلمه «أُخرَى»، در باطن منصوب است، تا عطف باشد بر كلمه «هَذِهِ»، و تقدير كلام «وَ عَجّلَ لَكُم غَنَائِم أُخرَى» است.
بعضى ديگر گفته اند: منصوب است اما با فعلى كه حذف شده، و تقدير كلام «وَ قَضَى غَنَائِم أُخرَى» مى باشد. بعضى ديگر گفته اند: در باطن مجرور است و عامل آن كلمه «رُبّ = چه بسا» است كه در تقدير مى باشد، و تقدير كلام «وَ رُبَّ غَنَائِم أُخرَى» است. ولى هيچ يك از اين وجوه خالى از وهن نيست.
و مراد از كلمه «أُخرَى» در آيه - به طورى كه گفته اند - غنيمت هاى جنگ هوازن است. بعضى هم گفته اند: مراد غنائم فارس و روم است. و بعضى گفته اند: مراد فتح مكه است. چيزى كه هست، موصوف آن حذف شده، و تقدير كلام «وَ قَريَة أُخرَى لَم تَقدِرُوا عَلَيهَا» است. يعنى: و قريه اى ديگر، كه قادر بر فتح آن نبوديد.
وجه اول از ميان اين وجوه، از همه نزديك تر به ذهن است.
«وَ لَوْ قَاتَلَكُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوَلَّوُا الاَدْبَارَ ثُمَّ لا يجِدُونَ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً»:
اين آيه، پيشگويى ديگرى است كه در آن، خداى تعالى از ناتوانى كفار در قتال با مؤمنان خبر مى دهد، و مى فرمايد كه: كفار، هيچ وليىّ كه متولّى امورشان باشد و هيچ ياورى كه نصرتشان دهد، ندارند. و خلاصه اين كه: نه خودشان ياراى قتال دارند و نه كمكى از اعراب دارند كه ياری شان كنند. و اين پيشگويى، فى نفسه، بشارتى است براى مؤمنان.
«سنَّةَ اللَّهِ الَّتى قَدْ خَلَت مِن قَبْلُ وَ لَن تجِدَ لِسنَّةِ اللَّهِ تَبْدِيلاً»:
كلمه «سُنّة اللّه»، مفعول مطلق است براى فعلى مقدر، كه تقديرش «سَنّ اللّهُ سُنّة» است. و حاصلش اين است كه: ايمان سنتى است قديمى از خداى سبحان، كه انبياء و مؤمنان به انبياء را - در صورتى كه در ايمان خود صادق و در نيّاتشان خالص باشند - بر دشمنانشان غلبه مى دهد، و تو هرگز براى سنت خدا تبديلى نخواهى يافت. همچنان كه در جاى ديگر فرموده: «كَتَبَ اللّهُ لَأغلِبَنّ أنَا وَ رُسُلِى» و آنچه صدمه و شكست كه مسلمانان در جنگ هاى خود ديدند، به خاطر پاره اى مخالفت ها بوده كه با خدا و رسولش مرتكب شدند.
«وَ هُوَ الَّذِى كَفّ أَيْدِيَهُمْ عَنكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ عَنهُم بِبَطنِ مَكَّةَ مِن بَعْدِ أَنْ أَظفَرَكُمْ عَلَيْهِمْ ...»:
ظاهرا مراد از نگهدارى دست هر يك از دو طایفه از آزار به طایفه ديگر، همان صلحى باشد كه در حديبيه واقع شد. چون محل آن را «بطن مكه» معرفى كرده و حديبيه هم در نزديكى مكه و بطن آن قرار دارد، و حتى آن قدر اتصال به مكه دارد، كه بعضى گفته اند: يكى از اراضى مكه و از حدود حرم آن است.
و چون هر يك از اين دو طایفه، دشمن ترين دشمن نسبت به طایفه ديگر بودند، قريش تمامى قدرت خود را در جمع آورى لشكر از داخل شهر خود و از قواى اطراف به كار برده بود. مؤمنان هم با رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» بيعت كرده بودند كه تا آخرين قطره خون خود، در برابر آنان مقاومت كنند. و رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» هم، تصميم گرفته بود با آنان نبرد كند.
و خداى تعالى، رسول گرامى خود و مؤمنان را بر كفار پيروز كرد. براى اين كه مسلمانان داخل سرزمين كفار شده، و به داخل خانه آنان قدم نهاده بودند و در چنين وضعى، جز جنگ و خونريزى هيچ احتمال ديگرى نمى رفت. اما خداى سبحان، دست كفار را از مؤمنان و دست مؤمنان را از كفار باز داشت و در عين حال، مؤمنان را بر آنان پيروزى بخشيد، و خدا به آنچه مى كنند، دانا است.
«هُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسجِدِ الْحَرَامِ وَ الهَْدْى مَعْكُوفاً أَن يَبْلُغَ محِلَّهُ»:
كلمه «عكوف» كه مصدر كلمه «معكوف» است - به طورى كه در مجمع البيان گفته - به معناى اقامت در يك جا و ممنوع شدن از رفتن به اين طرف و آن طرف است. اعتكاف در مسجد براى عبادت نيز، به همين معنا است.
و معناى آيه اين است كه: مشركان مكه همان هايند كه به خدا كفر ورزيدند و نگذاشتند شما داخل مسجدالحرام شويد، و نيز نگذاشتند قربانی هايى كه با خود آورده بوديد، به محل قربانى برسد، بلكه آن ها را محبوس كردند. چون محل ذبح قربانى و نحر شتران در مكه است، كه قربانيان عمره بايد آن جا قربانى شوند، و قربانيان حج در منا ذبح مى شوند، و رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» و مؤمنان كه با او بودند، به احرام عمره محرم شده و به اين منظور قربانى همراه آورده بودند.
«وَ لَوْلا رِجَالٌ مُؤْمِنُونَ وَ نِساءٌ مُؤْمِنَاتٌ لَمْ تَعْلَمُوهُمْ أَن تَطئُوهُمْ فَتُصِيبَكُم مِنْهُم مَعَرَّةُ بِغَيرِ عِلْمٍ»:
كلمه «وطأ» - كه مصدر جمله «تَطَؤُهُم» است - به معناى لگدمال كردن، و كلمه «مَعَرّة»، به معناى مكروه و ناملايم است. و جمله «أن تَطَؤُهُم»، بَدَل اشتمال است از مدخول «لَولَا»، و جواب «لَولَا» حذف شده، و تقدير كلام «مَا كَفّ أيدِيَكُم عَنهُم» است.
و معناى آيه اين است كه: اگر مردان و زنان مؤمن ناشناسى در بين مردم مكه نبودند، تا جنگ شما باعث هلاكت آن بیگناهان شود، و در نتيجه به خاطر كشتن آن بیگناهان دچار گرفتارى مى شديد، هر آينه ما دست شما را از قتال اهل مكه باز نمى داشتيم و اگر باز داشتيم، براى همين بود كه دست شما به خون آن مؤمنان ناشناس آلوده نشود و به جرمشان گرفتار ناملايمات نشويد.
«لِيُدخِلَ اللّهُ فِى رَحمَتِهِ مَن يَشَاءُ» - لام در اول جمله، متعلق است به كلمه اى كه حذف شده، و تقدير كلام «كَفّ أيدِيَكُم عَنهُم لِيُدخِلَ فِى رَحمَتِهِ...» است. يعنى: خدا دست شما را از قتال كفار كوتاه كرد، تا هر كه از مؤمنان و مؤمنات را بخواهد داخل در رحمت خود كند. مؤمنان و مؤمناتى كه در بين كفارند و مشخص نيستند، و نيز شما را هم از اين كه مبتلا به گرفتارى شويد، حفظ كند.
بعضى از مفسران گفته اند: معناى آيه اين است كه: تا خدا داخل در رحمت خود كند هر يك از كفار را كه بعد از صلح، اسلام آورند.
«لَو تَزَيّلُوا لَعَذّبنَا الّذِينَ كَفَرُوا مِنهُم عَذَاباً ألِيماً» - كلمه «تزيّل»، به معناى تفرق است، و ضمير در «تَزَيّلُوا» به همه نامبردگان در قبل از مؤمنان و كفار اهل مكه بر مى گردد. و معنايش اين است كه: اگر مؤمنان مكه از كفار جدا بودند، ما آن هايى را كه كافر بودند، عذابى دردناك مى كرديم، وليكن از آن جايى كه اين دو طایفه در هم آميخته بودند، عذابشان نكرديم.
«إِذْ جَعَلَ الَّذِينَ كَفَرُوا فى قُلُوبِهِمُ الحَْمِيَّةَ حَمِيَّةَ الجَْاهِلِيَّةِ ...»:
راغب، در مفردات مى گويد: عرب از نيروى غضب وقتى فوران كند و شدت يابد، تعبير به «حميّت» مى كند. مى گويد: «حَميتُ عَلَى فُلانٍ». يعنى: عليه فلانى سخت خشم كردم. خداى تعالى هم، اين كلمه را آورده و فرموده: «حَمِيّةَ الجَاهِلِيّة»، و به استعاره از همين معنا است كه مى گويند: «حميتُ المَكان حمى». يعنى: از مكان دفاع كردم و يا آن را حفظ كردم. و ظرف در جمله «إذ جَعَلَ»، متعلق است به جمله قبلى. يعنى: «وَ صَدُّوكُم».
بعضى هم گفته اند متعلق است به جمله «لَعَذّبنَا». و بعضى آن را متعلق دانسته اند به جمله «أُذكُر» تقديرى. و كلمه «جَعَلَ» به معناى القاء است، و فاعل اين القاء «الّذِينَ كَفَرُوا» است. و كلمه «حَمِيّة» مفعول آن، و «حَمِيّةَ الجَاهِلِيّة»، بيان حميت اولى است، و صفت «جاهليّه» در جاى موصوف خود نشسته، و تقدير «حَمِيّة مِلّة الجَاهِلِيّة» است.
و اگر كلمه «جعل» به معناى قرار دادن باشد، مفعول دومش بايد مقدر باشد، و تقدير كلام: «به ياد آر، آن زمان كه كفار، حميّت را در دل خود راسخ كردند» مى باشد. و اگر در جمله «إذ جَعَلَ الّذِينَ كَفَرُوا» با اين كه اسم «الّذِينَ كَفَرُوا» چند كلمه قبل برده شده بود، و مى توانست در جمله مورد بحث بفرمايد «إذ جَعَلُوا مُجَدّداً»، كلمه «الّذِينَ كَفَرُوا» را تكرار كرد. براى اين بود كه به علت حكم اشاره كرده باشد، (و خواسته بفرمايد: علت فوران حميّت كفار، كفرشان بود).
و معناى آيه اين است كه: ايشان كسانى هستند كه كفر ورزيدند، و شما را از خانه خدا جلوگير شدند، و دل هاى خود را به خاطر كفرشان، پُر از خشم كردند.
«فَأنزَلَ اللّهُ سَكِينَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَ عَلَى المُؤمِنِين» - اين جمله، تفريع و نتيجه گيرى از جمله «جَعَلَ الّذِينَ كَفَرُوا» است و خود، نوعى از مقابله را مى فهماند. كأنّه فرموده: آنان حميّت در دل راه دادند، خدا هم در مقابل، سكينت را بر رسول و بر مؤمنان نازل كرد و در نتيجه، آرامش دل يافتند، و خشم و شجاعت دشمن سستشان نكرد، و بر عكس، از خود سكينت و وقار نشان دادند، بدون اين كه دچار جهالتى شوند.
مقصود از «كلمة التقوى» در آیه شریفه
«وَ ألزَمَهُم كَلِمَةَ التَّقوَى» - يعنى تقوا را ملازم آنان كرد، به طورى كه از آنان جدا نشود. و اين «كلمۀ تقوى» - به طورى كه به نظر بسيارى از مفسران رسيده - همان كلمه توحيد است. ولى بعضى گفته اند: مراد از آن ثبات بر عهد، و وفاى به ميثاق است. بعضى گفته اند: همان سكينت است. و بعضى گفته اند: آن «بَلى» است كه در روز «ألَست» گفتند. و اين از همه وجوه، سخفيف تر است.
و اما از نظر ما بعيد نيست كه مراد از آن، «روح ايمان» باشد كه همواره آدمى را امر به تقوا مى كند. و خداى تعالى، در آيه «أُولَئِكَ كَتَبَ فِى قُلُوبِهِمُ الإيمَانَ وَ أيّدَهُم بِرُوحٍ مِنه» از آن خبر مى دهد. گاهى هم خداى تعالى، لفظ «كلمه» را به «روح» اطلاق كرده. از آن جمله فرموده: «وَ كَلِمَتُهُ ألقَاهَا إلَى مَريَم وَ رُوحٌ مِنهَ».
«وَ كَانُوا أحَقّ بِهَا وَ أهلَهَا» - اما اين كه مؤمنان، احقّ و سزاوارتر به «كلمۀ تقوى» بودند، علتش اين است كه: استعدادشان براى تلقّى چنين عطيه اى الهى، تمام بود. آرى، با اعمال صالح خود، استعداد خود را تكميل كرده بودند. پس همانا سزاوارتر به كلمۀ تقوى بودند، تا ديگران. و اما اين كه «اهل» آن بودند، باز براى اين بود كه به غير ايشان، كسى اهليت چنين دريافتى را نداشت. و كلمۀ «اهل»، به معناى خاصّه هر چيز است.
بعضى گفته اند: مراد اين است كه آنان سزاوارتر به سكينت و اهل آن بودند. و بعضى ديگر گفته اند: در اين جمله تقديم و تأخيرى به كار رفته، اصل جمله «وَ كَانُوا أهلَهَا وَ أحَقّ بِهَا» بوده. ولى خود خواننده مى داند كه اين حرف صحيح نيست.
«وَ كَانَ اللّهُ بِكُلّ شَئٍ عَلِيما» - اين جمله، به منزله دامنه كلامى است براى جمله «وَ كَانُوا أحَقّ بِهَا وَ أهلَهَا». و يا براى همه مطالب گذشته. و معنايش به هر دو تقدير روشن است.
«لَّقَدْ صدَقَ اللَّهُ رَسولَهُ الرُّءْيَا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسجِدَ الْحَرَامَ إِن شاءَ اللَّهُ ءَامِنِينَ محَلِّقِينَ رُءُوسكُمْ وَ مُقَصّرِينَ لا تخَافُونَ...»:
بعضى از مفسران گفته اند: فعل «صدق» و «كذب» - كه فعل ثلاثى مجردش تشديد ندارد - دو جور مى تواند هر دو مفعول خود را بگيريد. يك جور با حرف «فِى». مثل اين كه بگويى: «صدقتُ زيداً فِى حَدِيثِهِ». و يا «كذبتُ زيداً فِى حَدِيثِهِ». و نيز بدون حرف، مثل اين كه گفته مى شود: «صدقتُ زيداً الحَدِيثَ» و «كذبتُهُ الحَدِيثَ». و اما اگر همين دو كلمه به باب تفعيل برود، و تشديد بردارد، آن وقت مفعول دومش را حتما با حرف «فى» مى گيرد. مثلا مى گويى: «صَدَّقتُ زيداً فِى حَدِيثِه» و «كَذّبتُهَ فِى حَدِيثِهِ».
لام در اول جمله «لَقَد صَدَقَ اللّهُ»، لام سوگند است. و جمله «لَتَدخُلُنَّ المَسجِدَ الحَرَام»، پاسخ آن سوگند است. كلمه «بِالحَقّ»، حال از رؤيا، و حرف «باء» در آن، باء ملابست است. و آوردن جمله «إن شَاءَ اللّهُ»، به منظور اين است كه به بندگانش بياموزد.
و معناى آيه اين است كه: سوگند مى خورم كه خدا آن رؤيايى كه قبلا نشانت داده بود، تصديق كرد، آن رؤيا اين بود كه به زودى، شما اى مؤمنان داخل مسجدالحرام خواهيد شد، إن شاء اللّه، در حالى كه از شرّ مشركان ايمن باشيد، و سرها را بتراشيد و تقصير بكنيد، بدون اين كه ترسى از مشركان بر شما باشد.
«فَعَلِمَ مَا لَم تَعلَمُوا وَ جَعَلَ مِن دُونَ ذَلِكَ فَتحاً قَرِيباً» - كلمه «ذَلِكَ»، اشاره به همان مطلب قبل است كه فرمود: به زودى در كمال ايمنى داخل مسجد الحرام مى شويد. و مراد از جمله «مِن دُونِ ذَلِكَ»، «أقرَبُ مِن ذَلِكَ» است. و معناى آيه اين است كه: خداى تعالى از فواید و مصالح داخل مسجد شدنتان چيزها مى دانست، كه شما نمى دانستيد و به همين جهت، قبل از داخل شدن شما به اين وضع، فتحى قريب قرار داد تا داخل شدن شما به اين وضع ميسّر گردد.
مقصود از «فتح قريب»، فتح حديبيُه است
از اين جا، اين معنا روشن مى شود كه مراد از «فتح قريب» در اين آيه، فتح «حديبيّه» است. چون اين فتح بود كه راه را براى داخل شدن مؤمنان به مسجدالحرام با كمال ايمنى و آسانى هموار كرد. اگر اين فتح نبود، ممكن نبود بدون خونريزى و كشت و كشتار، داخل مسجدالحرام شوند، و ممكن نبود موفق به عمره شوند، وليكن صلح «حديبيّه» و آن شروطى كه در آن گنجانيده شد، اين موفقيت را براى مسلمانان ممكن ساخت كه سال بعد، بتوانند عمل عمره را به راحتى انجام دهند.
از اين جا، اين معنا هم روشن مى گردد اين كه بعضى از مفسران گفته اند: مراد از «فتح قريب» در آيه، فتح خيبر است، سخنى است كه از سياق آيه به دور است.
و اما اين كه بعضى ديگر گفته اند: «مراد از آن، فتح مكّه است»، از آن قول بعيدتر است و سياق آيه، اين معنا را مى رساند كه مراد از آن، اين است كه شك و ترديد را از بعضى مؤمنان كه با رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» بودند، بر طرف سازد.
چون مؤمنان خيال مى كردند اين كه رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» در خواب ديده به زودى داخل مسجد الحرام مى شوند، در حالى كه سرها تراشيده و تقصير هم كرده اند، پيشگويى مربوط به همان سال است، و وقتى به اين قصد از مدينه به سوى مكه حركت كردند و مشركان جلو آنان را در حديبيه گرفتند و از ورودشان به مسجدالحرام جلوگيرى نمودند، دچار شك و ترديد شدند، خداى تعالى، در اين آيه خواست اين شك و ترديد را زايل سازد.
و حاصل آيه اين است كه: آن رؤياى حقى كه خدا به رسولش نشان داد، درست نشان داد. رؤياى صادقه اى بود، ليكن اين كه داخل شدن شما در مسجدالحرام و سر تراشيدن و تقصيرتان را در آن سال عقب انداخت، براى اين بود كه قبلا فتح حديبيّه را نصيب شما بكند، تا داخل شدنتان به مسجدالحرام ميّسر گردد. چون خدا مى دانست در همان سالى كه رؤيا را نشان پيامبر داد، شما نمى توانستيد بدون ترس داخل مسجد شويد.
«هُوَ الَّذِى أَرْسلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَى وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظهِرَهُ عَلى الدِّينِ كُلِّهِ ...»:
تفسير اين آيه، در سوره توبه آيه ۲۰۳ گذشت. و معناى اين كه فرمود: «وَ كَفى بِاللّهِ شَهِيداً»، اين است كه خدا شاهد بر صدق نبوت رسولش است. و نيز شاهد بر صدق اين وعده است كه دينش به زودى بر همه اديان غلبه مى كند، و يا شاهد بر اين است كه رؤياى او صادقانه است. پس اين جمله، همان طور كه ملاحظه مى فرماييد، ذيلى است ناظر به مضمون اين آيه و يا آيه قبلى.
بحث روایتی
در الدر المنثور، در ذيل آيه «لَقَد رَضِىَ اللّهُ عَنِ المُؤمِنين...» آمده:
ابن جرير و ابن ابى حاتم و ابن مردويه، از سلمه بن اكوع روايت كرده اند كه گفت: روزى، در بينى كه دراز كشيده بوديم تا خواب قيلوله اى كنيم، منادى رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» فرياد زد: ايّها الناس! بيعت، بيعت، كه جبرئيل امين نازل شده.
ما به عجله پريديم و نزد رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» كه زير درخت سمره نشسته بود، رفتيم و با آن جناب بيعت كرديم. در باره اين جا بود كه خداى تعالى مى فرمايد: «لَقَد رَضِىَ اللّهُ عَنِ المُؤمِنِين إذ يُبَايِعُونَكَ تَحتَ الشّجَرَة». و چون آن روز، عثمان را به مكه فرستاده بود، خودش يك دست خود را دست عثمان حساب كرد و به دست ديگرش زد. ما گفتيم: خوش به حال عثمان، هم بيعت كرد و هم در خانه كعبه طواف كرد، و ما اين جا، از طواف محروميم.
رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» فرمود: اگر فلان مقدار صبر مى كرد، طواف نمى كرد، مگر بعد از طواف من.
و نيز، در آن كتاب است كه عبد بن حميد، مسلم، ابن مردويه، از مفضّل بن يسار روايت كرده اند كه گفت: به ياد دارم كه در روز شجره، رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم»، با مردم بيعت مى كرد و من شاخه اى از درخت را بر بالاى سرِ آن ها گرفته بودم، و ما هزار و چهار صد نفر بوديم. و ما آن روز، بر سرِ جان بيعت نكرديم، بلكه بر اين معنا بيعت كرديم كه فرار نكنيم.
مؤلف: اين كه مسلمانان در آن روز هزار و چهار صد نفر بوده اند، در رواياتى ديگر نيز آمده. و در بعضى از روايات آمده كه هزار و سيصد. و در بعضى هزار و هشتصد نفر بودند. و همچنين در بعضى آمده كه بيعت بر سرِ فرار نكردن بوده. و در بعضى ديگر آمده: بر سرِ جان دادن بوده است.
و نيز، در همان كتاب است كه احمد از جابر، و مسلم از أُمّ بشر، از خود بشر، از رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» روايت كرده اند كه فرمود: احدى از آنان كه در زير درخت بيعت كردند، داخل آتش دوزخ نمى شود.
باز در همان كتاب است كه ابن ابى حاتم، از ابن عباس روايت آورده كه در تفسير آيه «فَعَلِمَ مَا فِى قُلُوبِهِم فَأنزَلَ السّكِينَةَ عَلَيهِم» گفته: اين سكينت، تنها به كسانى نازل شد كه خدا در آنان، وفایى سراغ داشت.
مؤلف: اين روايت، روايت قبلى را تخصيص مى زند، و مى فرمايد: چنان نيست كه همه آن هايى كه بيعت كردند، داخل آتش نشوند، بلكه تنها مشمولين سكينت چنين هستند. دليلش هم آيه قبل است كه مى فرمايد: «إنّ الّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إنّمَا يُبَايِعُونَ اللّهَ يَدُ اللّهِ فَوقَ أيدِيهِم فَمَن نَكَثَ فَإنّمَا يَنكُثُ عَلى نَفسِهِ وَ مَن أوفَى بِمَا عَاهَدَ عَلَيهُ اللّه فَسَيُؤتِيهِ أجراً عَظِيماً» كه ترجمه اش گذشت.
و از آن، بر مى آيد كه بيعت كنندگان در آن روز، همه بر بيعت خود وفا نكردند و بعضى، بيعت خود را شكستند. چون شرط كرده بود كسانى اجر عظيم دارند - و در نتيجه خدا هم از آنان راضى است - كه وفا به عهد نموده، آن را نشكستند. و قمى هم، اين معنا را در تفسير خود آورده، و گويا گفتارش كلام امام باشد.
و نيز، در الدر المنثور، در ذيل جمله «إذ جَعَلَ الّذِينَ كَفَرُوا...» آمده كه ابن ابى شيبه، احمد، بخارى، مسلم، نسائى، ابن جرير، طبرانى، ابن مردويه و بيهقى - در كتاب دلائل - از سهل بن حنيف روايت كرده اند كه در روز جنگ صفين گفت: نفس خود را متهم بدانيد (و او را مورد اعتماد قرار ندهيد، چون به زودى مسير خود را تغيير مى دهد). ما، در روز حديبيّه كوشش مى كرديم آن صلحى كه بين رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» و مشركان برقرار شد، برقرار نشود و تأخير افتد، و ميل داشتيم دست به جنگ نزنيم.
عُمَر، نزد رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» آمد، عرضه داشت: يا رسول اللّه! مگر ما بر حق نيستيم، و مشركان بر باطل نيستند؟ فرمود: آرى، همين طور است. عرضه داشت: مگر كشتگان ما در بهشت و كشتگان آنان در آتش نيستند؟ فرمود: بلى، همين طور است. عرضه داشت: پس چرا دين خود را لكه دار كنيم، و تن به پستى دهيم، و بدون اين كه خدا بين ما و آنان حكم كند، برگرديم؟ فرمود: اى پسر خطّاب! من فرستادۀ خدايم، و خدا هرگز و تا ابد مرا وا نمى گذارد.
عُمَر برگشت و خشمش فرو نشست، تا آن كه نزد ابوبكر رفت و پرسيد: اى ابوبكر! مگر ما بر حق نيستيم، و مشركان بر باطل نيستند؟ گفت: چرا. پرسيد: مگر كشتگان ما در بهشت و كشتگان آنان در آتش نيستند؟ ابوبكر گفت: چرا. عُمَر گفت: پس چرا ننگى در دين خود وارد آورديم؟ گفت: اى پسر خطّاب! او رسول خدا است، و خداى تعالى، هرگز او را وا نمى گذارد.
پس سوره فتح نازل شد، و رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم»، به دنبال عُمَر فرستاد، و سوره را برايش قرائت كرد. عُمَر گفت: يا رسول اللّه! آيا اين صلح فتح است؟ فرمود: بله.
و در كتاب كمال الدين، به سند خود، از منصور بن حازم، از امام صادق «عليه السلام» روايت آورده كه در تفسير آيه «لَو تَزَيّلُوا لَعَذّبنَا الّذِينَ كَفَرُوا مِنهُم عَذَاباً ألِيماً» فرمود: اگر خدا كفارى كه در پشت پدران مؤمن اند و مؤمنانى كه در پشت پدران كافرند، بيرون مى آورد، آن وقت كفار حاضر را عذاب مى كرد.
مؤلف: اين معنا، در رواياتى ديگر نيز آمده.
و در كافى، به سند خود، از جميل روايت كرده كه گفت: من از امام صادق «عليه السلام»، از كلام خداى عزّوجلّ پرسيدم كه مى فرمايد: «وَ ألزَمَهُم كَلِمَةَ التّقوَى». فرمود: كلمۀ تقوى، همان ايمان است.
و در الدر المنثور است كه ترمذى و عبداللّه بن احمد - در كتاب «زوائد المسند» - و ابن جرير و دارقطنى - در كتاب «الافراد» - و ابن مردويه و بيهقى - در كتاب «أسماء و صفات» - از اُبىّ بن كعب، از رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» روايت كرده اند كه فرمود: منظور از «كلمۀ تقوى»، در جمله «وَ ألزَمَهُم كَلِمَةَ التّقوَى»، كلمۀ «لا إله إلّا اللّه» است.
مؤلف: الدر المنثور، اين معنا را به طريقى ديگر، از على «عليه السلام» و سلمة بن اكوع و ابوهريره روايت كرده. از طرق شيعه نيز روايت شده. همچنان كه در علل، به سند خود، از حسن بن عبداللّه، از آباء و از جدّش حسن بن على «عليه السلام»، از رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» روايت كرده كه در ضمن حديثى كه «سُبحَانَ اللّه وَ الحَمدُ لِله وَ لَا إله إلّا اللّه وَ اللّهُ أكبر» را تفسير كرده، فرموده:
«لا إله إلّا اللّه»، به معناى وحدانيت خدا است و اين كه خدا اعمال را جز با توحيد قبول نمى كند. و همين كلمه، كلمۀ تقوى است، كه كفّۀ ترازوى اعمال در روز قيامت با آن سنگين مى شود.
رواياتى راجع به ماجراى فتح خيبر
و در مجمع البيان، در داستان فتح خيبر مى گويد: وقتى رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم»، از حديبيّه به مدينه آمد، بيست روز در مدينه ماند. آنگاه براى جنگ خيبر خيمه زد.
ابن اسحاق، به سندى كه به مروان اسلمى دارد، از پدرش، از جدّش روايت كرده كه گفت: با رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» به سوى خيبر رفتيم. همين كه نزديك خيبر شديم و قلعه هايش از دور پيدا شد، رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» فرمود: بايستيد. مردم ايستادند. فرمود: بارالها! اى پروردگار آسمان هاى هفتگانه و آنچه كه بر آن سايه افكنده اند، و اى پروردگار زمين هاى هفتگانه و آنچه بر پشت دارند، و اى پروردگار شيطان ها و آنچه گمراهى كه دارند، از تو خير اين قريه و خير اهلش و خير آنچه در آن است را مسألت مى دارم، و از شرّ اين محل و شرّ اهلش و شرّ آنچه در آن است، به تو پناه مى برمو آنگاه فرمود: راه بيفتيد به نام خدا.
و از سلمة بن اكوع نقل كرده كه گفت: ما با رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» به سوى خيبر رفتيم. شبى در حال حركت بوديم، مردى از لشكريان به عنوان شوخى، به عامر بن اكوع گفت: كمى از شِرّ و وِرهايت (يعنى از اشعارت) براى ما نمى خوانى؟
و عامر، مردى شاعر بود، شروع كرد به سرودن اين اشعار:
رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» پرسيد: اين كه شتر خود را با خواندن شعر مى راند، كيست؟ عرضه داشتند: عامر است.
فرمود: خدا رحمتش كند!
عُمَر، كه آن روز اتفاقا بر شترى خسته سوار بود، شترى كه مرتب خود را به زمين مى انداخت، عرضه داشت: يا رسول اللّه! عامر به درد ما مى خورد، از اشعارش استفاده مى كنيم. دعا كنيم زنده بماند. چون رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم»، در باره هر كس كه مى فرمود «خدا رحمتش كند»، در جنگ كشته مى شد.
مى گويند: همين كه جنگ جدّى شد، و دو لشكر صف آرايى كردند، مردى يهودى از لشكر خيبر بيرون آمد و مبارز طلبيد و گفت:
قد علمت خيبر انى مرحب شاكى السلاح بطل مجرب اذا الحروب اقبلت تلهب
از لشكر اسلام، عامر بيرون شد و اين رجز را بگفت:
قد علمت خيبر انى عامر شاكى السلاح بطل مغامر
اين دو تن به هم آويختند، و هر يك ضربتى بر ديگرى فرود آورد، و شمشير مرحب به سپر عامر خورد، و عامر از آن جا كه شمشيرش كوتاه بود، ناگزير تصميم گرفت به پاى يهودى بزند. نوك شمشيرش به ساق پاى يهودى خورد، و از بس ضربت شديد بود، شمشيرش، در برگشت به زانوى خودش خورد و كاسۀ زانو را لطمه زد، و از همان درد از دنيا رفت.
سلمه مى گويد: عده اى از اصحاب رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله وسلّم» مى گفتند: عمل عامر، بى اجر و باطل شد. چون خودش را كشت. من نزد رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» شرفياب شدم و مى گريستم. عرضه داشتم: يك عده در باره «عامر» چنين مى گويند. فرمود: چه كسى چنين گفته؟ عرض كردم: چند نفر از اصحاب. حضرت فرمود: دروغ گفتند، بلكه اجرى دو چندان به او مى دهند.
مى گويد: آنگاه اهل خيبر را محاصره كرديم ، و اين محاصره آنقدر طول كشيد كه دچار مخمصه شديدى شديم ، و سپس خداى تعالى آنجا را براى ما فتح كرد، و آن چنين بود كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) لواى جنگ را به دست عمر بن خطاب داد، و عده اى از لشكر با او قيام نموده جلو لشكر خيبر رفتند، ولى چيزى نگذشت كه عمر و همراهيانش فرار كرده نزد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) برگشتند، در حالى كه او همراهيان خود را مى ترسانيد و همراهيانش او را مى ترساندند، و رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) دچار درد شقيقه شد، و از خيمه بيرون نيامد، و فرمود: وقتى سرم خوب شد بيرون خواهم آمد. بعد پرسيد: مردم با خيبر چه كردند؟ جريان عمر را برايش گفتند فرمود: فردا حتما پرچم جنگ را به مردى مى دهم كه خدا و رسولش را دوست مى دارد، و خدا و رسول او، وى را دوست مى دارند، مردى حمله ور كه هرگز پا به فرار نگذاشته ، و از صف دشمن برنمى گردد تا خدا خيبر را به دست او فتح كند.
فردا پرچم را به دست كسى خواهم داد كه ...
بخارى و مسلم از قتيبه بن سعيد روايت كرده اند كه گفت : يعقوب بن عبد الرحمان اسكندرانى از ابى حازم برايم حديث كرد، و گفت : سعد بن سهل برايم نقل كرد كه : رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) در واقعه خيبر فرمود فردا حتما اين پرچم جنگ را به مردى مى دهم كه خداى تعالى به دست او خيبر را فتح مى كند، مردى كه خدا و رسولش را دوست مى دارد، و خدا و رسول او وى را دوست مى دارند، مردم آن شب را با اين فكر به صبح بردند كه فردا رايت را به دست چه كسى مى دهد. وقتى صبح شد مردم همگى نزد آن جناب حاضر شدند در حالى كه هر كس اين اميد را داشت كه رايت را به دست او بدهد. رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود: على ابن ابى طالب كجاست ؟ عرضه داشتند يا رسول الله او درد چشم كرده . فرمود: بفرستيد بيايد. رفتند و آن جناب را آوردند. حضرت آب دهان خود را به ديدگان على (عليه السلام ) ماليد، و در دم بهبودى يافت ، به طورى كه گوئى چشم نداشت ، آنگاه رايت را به وى داد. على (عليه السلام ) پرسيد: يا رسول اللّه ! با آنان قتال كنم تا مانند ما مسلمان شوند؟ فرمود: بدون هيچ درنگى پيش روى كن تا به درون قلعه شان درآئى ، آنگاه در آنجا به اسلام دعوتشان كن ، و حقوقى را كه خدا به گردنشان دارد برايشان بيان كن ، براى اينكه به خدا سوگند اگر خداى تعالى يك مرد را به دست تو هدايت كند براى تو بهتر است از اينكه نعمت هاى مادى و گرانبها داشته باشى .
سلمه مى گويد: از لشكر دشمن مرحب بيرون شد، در حالى كه رجز مى خواند، و مى گفت : ((قد علمت خيبر انى مرحب ...((، و از بين لشكر اسلام على (عليه السلام ) به هماورديش رفت در حالى كه مى سرود: انا الذى سمتنى امى حيدره كليث غابات كريه المنظره او فيهم بالصاع كيل السندره آنگاه از همان گرد راه با يك ضربت فرق سر مرحب را شكافت و به خاك هلاكتش انداخت و خيبر به دستش فتح شد. اين روايت را مسلم هم در صحيح خود آورده .
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |