تفسیر:المیزان جلد۳ بخش۱۹

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←


ترجمه تفسير الميزان جلد ۳ صفحه : ۲۳۵

آيات ۳۲ - ۲۸ آل عمران

لا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكَفِرِينَ أَوْلِيَاءَ مِن دُونِ الْمُؤْمِنِينَ وَ مَن يَفْعَلْ ذَلِك فَلَيْس مِنَ اللَّهِ فى شىْءٍ إِلا أَن تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَاةً وَ يُحَذِّرُكمُ اللَّهُ نَفْسهُ وَ إِلى اللَّهِ الْمَصِيرُ(۲۸) قُلْ إِن تُخْفُوا مَا فى صدُورِكمْ أَوْ تُبْدُوهُ يَعْلَمْهُ اللَّهُ وَ يَعْلَمُ مَا فى السمَوَتِ وَ مَا فى الاَرْضِ وَ اللَّهُ عَلى كلِّ شىْءٍ قَدِيرٌ(۲۹) يَوْمَ تَجِدُ كلُّ نَفْسٍ مَّا عَمِلَت مِنْ خَيرٍ محْضراً وَ مَا عَمِلَت مِن سوءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَهَا وَ بَيْنَهُ أَمَدَا بَعِيداً وَ يُحَذِّرُكمُ اللَّهُ نَفْسهُ وَ اللَّهُ رَءُوف بِالْعِبَادِ(۳۰) قُلْ إِن كُنتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونى يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ وَ يَغْفِرْ لَكمْ ذُنُوبَكمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ(۳۱) قُلْ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ الرَّسولَ فَإِن تَوَلَّوْا فَإِنَّ اللَّهَ لا يحِب الْكَفِرِينَ(۳۲) ترجمه آيات مؤ منين به هيچ بهانه اى نبايد كفار را ولى و سرپرست خود بگيرند با اينكه در بين خود كسانى را دارند كه سرپرست شوند و هركس ‍ چنين كند ديگر نزد خدا هيچ حرمتى ندارد، مگر اينكه از در تقيه ، سرپرستى كفار را قبول كرده باشند و فراموش نكنند كه در بين كسانى كه ترس آورند خدا نيز هست و بازگشت همه به سوى خدا است (۲۸) بگو اگر آنچه در دلها داريد چه پنهان كنيد و چه اظهار نمائيد خدا بدان آگاه است ، و او آنچه را كه در آسمانها و در زمين است مى داند و خدا بر هر چيزى توانا است (۲۹) روزى كه هر نفسى آنچه را در دنيا كرده چه خير و چه شر برابر خود حاضر مى بيند در آن روز

ترجمه تفسير الميزان جلد ۳ صفحه : ۲۳۶

آرزو مى كند اى كاش بين او و آنچه كرده زمانى طولانى فاصله بود (چون از اعمال خود برحذر است و شما مردمى كه چنين ترسى در پيش داريد بدانيد كه ) خدا هم ترس آور است و از اين رو شما را از خود زنهار مى دهد، كه به بندگانش مهربان است (۳۰) بگو اگر خدا را دوست مى داريد (كه بايد هم بدار يد) بايد مرا پيروى كنيد تا خدا هم شما را دوست بدارد و گناهانتان بيامرزد كه خدا آمرزگار و مهربان است (۳۱) بگو خدا و رسول را اطاعت كنيد اگر قبول نكردند بدانند كه خدا كافران را دوست نمى دارد (۳۲). بيان آيات با در نظر داشتن بيانى كه ما در آيات سابق داشتيم ، و گفتيم : مقام آيات مقام تعرض حال اهل كتاب و مشركين ، و تعريض برايشان است ، آيات مورد بحث هم بى ربط با آن مطالب نيست ، پس بين اين آيات و آن آيات ارتباط هست ، در نتيجه مراد از كافرين در اين آيات نيز اعم از اهل كتاب و مشركين است ، و اگر از دوستى و اختلاط روحى با كفارنهى مى كند، از دو طايفه نهى مى كند، و اگر مراد از كفار تنها مشركين باشند، بايد گفت آيات متعرض حال آنان است ، و مردم را دعوت مى كند به اينكه مشركين را رها نموده به حزب خدا متصل شوند، و خدا را دوست بدارند، و رسول او را اطاعت كنند. معناى جمله «مؤ منان كافران را اولياى خود نگيرند» لا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكَفِرِينَ أَوْلِيَاءَ مِن دُونِ الْمُؤْمِنِينَ كلمه اوليا جمع كلمه «ولى » است ، كه از ماده ولايت است ، و ولايت در اصل به معناى مالكيت تدبير امر است ، مثلا ولى صغير يا مجنون يا سفيه ، كسى است كه مالك تدبير امور و اموال آنان باشد، كه خود آنان مالك اموال خويشند، ولى تدبير امر اموالشان به دست وليشان است . اين معناى اصلى كلمه ولايت است ، ولى در مورد حب نيز استعمال شده ، و به تدريج استعمالش زياد شد، و اين بدان مناسبت بود كه غالبا ولايت مستلزم تصرف يك دوست در امور دوست ديگر است ، يك ولى در امور مولى عليه (يعنى كسى كه تحت سرپرستى او است ) دخالت مى كند، تا پاسخگوى علاقه او نسبت به خودش باشد، يك مولى عليه اجازه دخالت در امور خود را به وليش مى دهد، تا بيشتر به او تقرب جويد، اجازه مى دهد چون متاثر از خواست و ساير شؤ ون روحى او است ، پس تصرف محبوب در زندگى محب ، هيچگاه خالى از حب نيست . در نتيجه اگر ما كفار را اولياى خود بگيريم خواه ناخواه با آنان امتزاج روحى پيدا

ترجمه تفسير الميزان جلد ۳ صفحه : ۲۳۷

كرده ايم ، امتزاج روحى هم ما را مى كشاند به اينكه رام آنان شويم ، و از اخلاق و ساير شؤ ون حياتى آنان متاثر گرديم ، (زيرا كه نفس انسانى خو پذير است )، و آنان مى توانند در اخلاق و رفتار ما دست بيندازند دليل بر اين معنا آيه مورد بحث است ، كه جمله «من دون المؤ منين » را قيد نهى قرار داده ، و مى فرمايد مؤ منين كفار رااولياى خود نگيرند در حالى كه با ساير مؤ منين دوستى نمى ورزند، كه از اين قيد به خوبى فهميده مى شود كه منظور آيه اين است كه بفرمايد اگر تو مسلمان اجتماعى و به اصطلاح نوع دوست هستى ، بايد حداقل مؤ من و كافر را به اندازه هم دوست بدارى ، واما اينكه كافر را دوست بدارى ، و زمام امور جامعه و زندگى جامعه را به او بسپارى و با مؤ منين هيچ ارتباطى و علاقه اى نداشته باشى ، اين بهترين دليل است كه تو تا كفار سنخيت دارى و از مؤ منين جدا و بريده اى و اين صحيح نيست پس زنهار بايد از دوستى با كفار اجتناب كنى .

تضاد دو صفت كفر و ايمان به دارندگان آنها سرايت مى كند

در آيات كريمه قرآن هم نهى از دوستى با كفار و يهود و نصارا مكرر آمده و ليكن موارد نهى مشتمل بر بيانى است كه معناى اين نهى را تفسير مى كند و كيفيت ولايتى را كه از آن نهى فرموده تعريف مى كند، مانند آيه مورد بحث كه گفتيم مشتمل بر جمله : «من دون المؤ منين » است ، كه جمله «لا يتخذ المومنون الكافرين اولياء» را تفسير مى كند. و همچنين آيه شريفه : «يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء» كه مشتمل است بر جمله : «بعضهم اولياء بعض »، و آيه شريفه : «يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا عدوى و عدوكم اولياء» كه دنبالش آيه : «لا ينهيكم اللّه عن الذين لم يقاتلوكم فى الذين ...» آمده آن را تفسير مى كند. و بنابراين آوردن اين اوصاف براى تفسير فرمان «مؤ منين نبايد كافران را اولياى خود بگيرند، و به مؤ منين ديگر اعتنا نكنند» در حقيقت سبب حكم و علت آن را بيان نموده بفهماند دو صفت كفر و ايمان به خاطر تضاد و بينونتى است كه بين آن دو هست ، قهرا همان بينونت و فاصله و تضاد به دارندگان صفت كفر با صفت ايمان نيز سرايت مى كند، در نتيجه آن دو را از نظر معارف و عقائد و اخلاق از هم جدا مى كند، ديگر راه سلوك به سوى خداى تعالى و سايرحياتى آن دو يكى نخواهد بود، نتيجه اين جدائى هم اين مى شود كه ممكن نيست بين آن دو ولايت و پيوستگى برقرار باشد، چون ولايت موجب اتحاد و امتزاج است ، و اين دو صفت كه در اين دو طايفه وجود دارد موجب تفرقه و بينونت است ، و وقتى يك فرد مومن نسبت به كفار ولايت داشته باشد، و اين ولايت قوى هم باشد، خود به خود خواص ايمانش و آثار آن فاسد گشته ، و بتدريج اصل ايمانش هم تباه مى شود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۳ صفحه : ۲۳۸

و به همين جهت است كه در دنبال آيه مورد بحث اضافه كرد: «و من يفعل ذلك فليس من اللّه فى شى ء» و سپس اضافه كرد «الا ان تتقوا منهم تقيه »، در جمله اول فرمود كسى كه چنين كند هيچ ارتباطى با حزب خدا ندارد، و در جمله دوم ، مورد تقيه را استثنا كرد، چون تقيه معنايش اين است كه مؤ من از ترس كافر اظهار ولايت براى او مى كند، و حقيقت ولايت را ندارد. مراد از كلمه «دون » در جمله «من دون المؤ منين » كلمه «دون » در جمله : «من دون المؤ منين » چيزى شبيه ظرف است ، كه معناى «نزد» را مى دهد البته بوئى هم از معناى «فرومايگى و قصور» در آن هست ، و معنا يش اين است كه مؤ منين به جاى مردم با ايمان مردم كفر پيشه را ولى خود نگيرند، كه جايگاه و موقعيت آنان نسبت به مقام و موقعيت مردم با ايمان ، پست و بى مايه است ، چون جاه و مقام مؤ منين بلندتر از مكان كفار است . و ظاهرا اصل در معناى كلمه «دون » همين باشد كه خاطر نشان نموده و گفتيم : «دو چيز در معناى آن هست ، يكى نزديكى ، و ديگرى پستى ». پس اينكه عرب مى گويد: «دونك زيد» معنايش اين است كه زيد نزديك تو و در درجه اى پست تر از درجه تو است ، و ليكن كلمه مورد بحث در معناى كلمه غير هم استعمال شده از آن جمله در قرآن كريم آمده : «الهين من دون اللّه » «و يغفر ما دون ذلك » البته در آيه دومى هم ممكن است به معناى (غير اين ) باشد، وهم به معناى كوچكتر از اين . و همچنين كلمه مورد بحث ما بعنوان اسم فعل استعمال مى شود، مثل اينكه گفتيم : عرب مى گويد: «دونك زيد» يعنى زيد را متوجه باش ‍ و از نظر دور مدار، تمامى اين استعمالات از اين باب است كه معناى كلمه با معانى موارد استعمال انطباق دارد، نه اينكه كلمه مورد بحث چند معنا داشته باشد. وَ مَن يَفْعَلْ ذَلِك فَلَيْس مِنَ اللَّهِ فى شىْءٍ منظور از اينكه مى فرمايد: «هركس چنين كند» اين است كه هركس ‍ كفار را به

ترجمه تفسير الميزان جلد ۳ صفحه : ۲۳۹

جاى مؤ منين اوليا بگيرد، چنين و چنان مى شود، و اگر نام عمل را نبرد و به جاى آن لفظى عام آورد، براى اشاره به اين نكته بوده ، كه گوينده آنقدر از پذيرفتن ولايت كفار نفرت دارد كه نمى خواهد حتى نام آنرا ببرد، همانطور كه خود ما از هر قبيحى ، با كنايه تعبير مى كنيم ، و باز به همين جهت است كه نفرمود: «و من يفعل ذلك من المؤ منين و هركس از مؤ منين چنين كند» چون خواست ساحت مؤ منين را پاك تر از آن بداند، كه مثل چنين عملى را به آنان نسبت دهد. و كلمه «من » در جمله : «من اللّه » به معناى ابتدا است ، و در مثل چنين مقامى معناى گروه گرائى را افاده مى كند، و به آيه چنين معنا مى دهد: «و كسى كه چنين كند هيچ ارتباطى با حزب خدا ندارد»، همچنانكه در جاى ديگر فرموده : «و من يتول اللّه و رسوله و الذين آمنوا، فان حزب اللّه هم الغالبون ». و نيز در حكايتى كه از ابراهيم (عليه السلام ) كرده فرموده : «فمن تبعنى فانه منى » يعنى از حزب من است ، و به هر حال ، پس معناى آيه (و خدا داناتر است ) اين است كه چنين كسى در هيچ حالى و اثرى برقرار در حزب خدا نيست . إِلا أَن تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَاةً كلمه «اتقاء» در اصل از ماده «وقايه از خوف » گرفته شده و چه بسا از باب استعمال مسبب در مورد سبب به معناى خود خوف هم استعمال شود، و شايد تقيه در مورد آيه نيز از همين قبيل باشد. اين را هم بگوئيم كه استثناى در اين آيه استثناى منقطع است ، يعنى استثنائى است بدون مستثنا منه ، چون آنچه به نظر مى رسد مستثنا منه باشد، در واقع مستثنا منه نيست ، زيرا اظهار محبت دروغى و از ترس ، محبت واقعى نيست ، و همچنين اظهار ساير آثار ولايت اگر دروغى و از ترس باشد ولايت واقعى نيست ، چون خوف و محبت كه مربوط به قلب است ، دو صفت متضادند، كه دو اثر متقابل در قلب دارند، چگونه ممكن است در يك قلب متحد شوند، و در نتيجه استثناى درجمله : «و هركس چنين كند از حزب خدا نيست مگر آنكه توليش از ترس ‍ باشد»، استثناى متصل باشد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۳ صفحه : ۲۴۰

جمله اى كه دلالت بر جواز و مشروعيت «تقيه » مى كند و اين آيه شريفه دلالتى روشن بر جواز تقيه دارد، از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) هم اين استفاده روايت شده ، هم چنان كه آيه اى كه درباره داستان عمار و پدرش ياسر و مادرش سميه نازل شده اين دلالت را دارد، و آيه اين است كه مى فرمايد: «من كفر باللّه من بعد ايمانه ، الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان ، و لكن من شرح بالكفر صدرا فعليهم غضب من اللّه ، و لهم عذاب عظيم ». و كوتاه سخن اينكه ، كتاب و سنت هر دو بر جواز تقيه بطور اجمال دلالت دارند، اعتبار عقلى هم مويد اين حكم است ، چون دين جز اين نمى خواهد و شارع دين هم جز اين هدفى ندارد كه حق را زنده كند و جان تازه اى بخشد، و بسيار مى شود كه تقيه كردن و بر حسب ظاهر طبق دلخواه دشمن و مخالفين حق عمل كردن مصلحت دين و حيات آن را چنان تامين مى كند كه ترك تقيه آن طور تامين نكند، و اين قابل انكار نيست ، مگر كسى بخواهد منكر واضحات شود، و ما ان شاء اللّه در بحث روايتى كه مى آيد و نيز در تفسير آيه ۱۰۶ سوره نحل در اين باره باز سخنى خواهيم داشت . وَ يُحَذِّرُكمُ اللَّهُ نَفْسهُ وَ إِلى اللَّهِ الْمَصِيرُ كلمه «تحذير» كه مصدر فعل «يحذر» است مصدر باب تفعيل است ، و ثلاثى مجرد آن كلمه «حذر» است ، كه به معناى احتراز از امرى ترس آور است ، و در آيه كه مى فرمايد «خدا شما را از خودش ‍ برحذر مى دارد»، برحذر داشتن از عذاب او است ، همچنان كه در جاى ديگر فرموده : «ان عذاب ربك كان محذورا»، ونيز پيامبر را از منافقين و از فتنه كافر بر حذر داشته ، مى فرمايد: «هم العدو فاحذرهم » و نيز مى فرمايد: «و احذرهم ان يفتنوك » و در آيه مورد بحث و بعد از دو آيه ، مسلمانان دوستدار كفار را از خودش برحذر ساخته ، و وجه آن تنها اين است كه بف هماند خداى سبحان خودش ‍ مخوف و واجب الاحتراز است ، و از نافرمانيش بايد دورى كرد، و خلاصه بفهماند بين اين مجرم و بين خداى تعالى چيز مخوفى غير خود خدا نيست ، تا از آن احتراز جويد، يا خود را از خطر او در حصن و قلعه اى متحصن كند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۳ صفحه : ۲۴۱

بلكه مخوف خود خدا است ، كه هيچ چيزى كه مانع او شود وجود ندارد و نيز بين مجرم و خدا هيچ مايه اميدى كه بتواند شرى از او دفع كند وجود ندارد، نه هيچ صاحب ولايتى ، و نه شفيعى ، بنابراين در آيه شريفه شديدترين تهديد آمده و تكرار آن در يك مقام اين تهديد شديد را زيادتر و شديدتر مى گرداند، و باز با تعقيب جمله مورد بحث با دو جمله ديگر يعنى جمله «و الى اللّه المصير» و جمله «واللّه رؤ ف » بالعباد كه بيانش خواهد آمد اين شدت را مى افزايد. با بيانى ديگر مى توان فهميد كه چرا خداى تعالى دوستدار كفار را از خودش برحذر داشته ، و آن اين است كه از لابلاى اين آيه و ساير آياتى كه از دوستى با غير مؤ منين نهى فرموده ، برمى آيد كه اين قسم دوستى خارج شدن از زى بندگى است ، و مستقيما ترك گفتن ولايت خداى سبحان و داخل شدن در حزب دشمنان او و شركت در توطئه هاى آنان براى افساد امر دين او است .

تهديد و تحزير شديد به كسانى كه كافران را ولى و دوست مى گيرند

و كوتاه سخن اينكه دوستى با كفار طغيان و افساد نظام دين است ، كه بدترين و خطرناكترين ضرر را براى دين دارد، حتى ضررش از ضرر كفر كفار و شرك مشركين نيز بيشتر است ، زيرا آنكس كه كافر و مشرك است ، دشمنيش براى دين آشكار است ، و به سهولت مى توان خطرش را از حومه دين دفع نموده و از خطرش برحذر بود، و اما مسلمانى كه دعوى صداقت و دوستى با دين مى كند، و در دل دوستدار دشمنان دين است ، و قهرا اين دوستى اخلاق و سنن كفر را در دلش رخنه داده ، چنين كسى و چنين كسانى ندانسته حرمت دين و اهل دين را از بين مى برند، و خود را به هلاكتى دچار مى سازند كه ديگر اميد حيات و بقائى باقى نمى گذارد. و سخن كوتاه اينكه اين قسم دوستى طغيان است ، و امر طاغى به دست خود خداى سبحان است ، اين نكته را در اينجا داشته باش تا ببينيم از آيات سوره فجر چه استفاده مى كنيم : «الم تركيف فعل ربك بعاد، ارم ذات العماد، التى لم يخلق مثلها فى البلاد و ثمود الذين جابوا الصخر بالواد، و فرعون ذى الاوتاد، الذين طغوا فى البلاد، فاكثروا فيها الفساد، فصب عليهم ربك سوط عذاب ، ان ربك لبالمرصاد». خوب ، از اين آيات استفاده كرديم كه طغيان طاغى ، وى را به كمين گاه خدا

ترجمه تفسير الميزان جلد ۳ صفحه : ۲۴۲

مى كشاند، كمين گاهى كه غير از خدا در آن نيست ، و تازيانه عذاب را بر سرش فرود مى آورد، و كسى نيست كه مانع او شود. از اينجا معلوم مى شود تهديد به تحذير از خود خدا در جمله : «و يحذركم اللّه نفسه » براى آن است كه دوستى با كفار، از مصاديق طغيان بر خدا به ابطال دين او و افساد شرعيت او است . دليل بر گفتار ما آيه زير است ، كه مى فرمايد: «فاست قم كما امرت و من تاب معك و لا تطغوا انه بماتعملون بصير و لا تركنوا الى الذين ظلموا، فتمسكم النار، و ما لكم من دون اللّه من اولياء، ثم لا تنصرون » و اين همان آيه اى است كه (بطورى كه در حديث آمده ) رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود اين آيه مرا پير كرد، و دلالتش بر نظر ما از اين باب است كه اين دو آيه - بطورى كه بر هيچ متدبرى پوشيده نيست ، - ظهور دراين دارند كه اعتماد به كفار ستمگر، طغيان است طغيانى كه دنبالش فرا رسيدن آتش حتمى است ، آنهم فرا رسيدنى كه ناصر و دادرسى با آن نيست ، و اين همان انتقام الهى است ، كه به بيان گذشته ما عاصم و بازدارنده اى از آن نيست . از اينجا اين نكته هم روشن مى شود كه جمله : «و يحذركم اللّه نفسه » دلالت دارد بر اينكه تهديد در آن به عذابى حتمى است ، چون از خود خدا تحذير كرده ، و تحذير از خود خدا دلالت دارد كه ديگر حايلى بين او و عذاب وجود ندارد و كسى نمى تواند خدا را با اينكه تهديد به عذاب كرده از عذابش جلوگير شود، پس نتيجه قطعى مى دهد كه عذاب نامبرده واقع شدنى است ، همچنان كه دو آيه سوره هود نيز اين معنا را مى فهماند. و اينكه فرمود: «و الى اللّه المصير» دلالت دارد بر اينكه شما از اين عذاب راه گريزى نداريد، و خدا هم از آن صرفنظر نمى كند، و اين خود تهديد در جمله قبلى را تاكيد مى نمايد. و اين آيات يعنى آيه : «لا يتخذ المومنون الكافرين اولياء» و آيات بعدش از خبرهاى غيبى قرآن كريم است ، كه توضيح آن ان شاء اللّه در سوره مائده مى آيد. قُلْ إِن تُخْفُوا مَا فى صدُورِكمْ أَوْ تُبْدُوهُ يَعْلَمْهُ اللَّهُ ... بگو اگر آنچه در دل داريد چه نهان كنيد و چه اظهار نمائيد خدا آنرا مى داند، اين آيه

ترجمه تفسير الميزان جلد ۳ صفحه : ۲۴

نظير آيه : «و ان تبدوا ما فى انفسكم او تخفوه ، يحاسبكم به اللّه » است با اين تفاوت كه در آيه مورد بحث ابتدا نهان داشتن را و سپس ‍ اظهار كردن را آورده ، و در آيه سوره بقره بعكس ذكر فرموده ، و اين بطورى كه گفته اند بدان جهت است كه آيه مورد بحث فرموده چه آن كنيد و چه اين كنيد خدا آنرا مى داند و در آيه سوره بقره فرموده : «خدا آن را حساب مى كند»، و مناسب تر به حال دانستن اين است كه متعلق به مخفى شود، و مناسب تر به حال حساب كردن اين است كه متعلق به ظاهر و آشكار گردد. در آيه شريفه رسول گرامى خود را ماءمور نموده اين حقيقت را ابلاغ كند كه آنچه در نفس دارند چه پنهانش كنند و چه اظهارش بدارند، خدا آنرا مى داند و خودش آنرا بيان نكرده ، با اينكه در آيات سابق حقايق را خود خدا بيان مى كرد و اين تغيير سياق جز براى اين نبوده كه بفهماند خدا بزرگتر از آن است كه خودش با افرادى كه مى داند در آينده با او مخالفت مى كنند، هم كلام شود، همچنانكه نظير اين تغيير سياق را در جمله «و من يفعل ذلك ...» ديديم . و در جمله : «و يعلم ما فى السموات و الارض ، و اللّه على كل شى ء قدير» مشابهتى با آيه سوره بقره هست ، كه در سابق درباره اين مشابهت سخن رفت . يَوْمَ تَجِدُ كلُّ نَفْسٍ مَّا عَمِلَت مِنْ خَيرٍ محْضراً وَ مَا عَمِلَت مِن سوءٍ از اتصال سياق كلام برمى آيد كه اين آيه تتمه گفتار در آيه قبلى باشد، كه در آن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را ماءمور به ابلاغ كرده بود، و ظرف (يوم ) متعلق به مطلبى تقديرى است ، و تقدير كلام «اذكر يوم تجد...» است ، يعنى بياد آر روزى را كه چنين و چنان مى شود، و يا متعلق به جمله : «يعلمه اللّه و يعلم ...» است ،

خداوند هميشه عالم است نه فقط روز قيامت

خواهى گفت در اين صورت معناى آيه اين مى شود كه خدا در آنروز علم پيدامى كند، و حال آنكه خدا هميشه عالم است ، جواب مى گوئيم اين عيبى ندارد، براى اينكه كلمه روزى كه ظرف است براى علم خدا بدانچه كه ما از احوال قيامت مشاهده مى كنيم ، نه به اصل روز قيامت ، و به عبارتى ديگر كلمه روز ظرف است براى علم خدا بالنسبه به ظهور امر براى ما، نه بالنسبه به تحقق آن از ناحيه خدا همچنانكه آيه زير كه مى فرمايد خدا در قيامت مالك و قادر است منافات ندارد با اينكه در دنيا هم مالك و قادر باشد، چون گفتيم منظور ظهور ملك و قدرت خدا در قيامت است و آيه چنين است : «يوم هم بارزون لا يخفى على اللّه منهم شى ء لمن الملك اليوم للّه الواحد القهار».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۳ صفحه : ۲۴۴

و نيز فرموده : «لا عاصم اليوم من امر اللّه » يعنى امروز كسى نيست كه شما را از خشم خدا نگهدارد. و باز مى فرمايد: «و لو يرى الذين ظلموا اذيرون العذاب ان القوه للّه جميعا». و نيز مى فرمايد: «و الامر يومئذ للّه » با اينكه همه مى دانيم كه ملك و قدرت و قوت و امر تنها در قيامت از آن خدا نيست در دنيا نيز حقيقت ملك و قدرت و امر از آن او است ، و اگر در اين آيات مختص روز قيامت شده ، بدين جهت بوده كه اين حقايق در قيامت براى ما روشن مى شود، بطورى كه ديگر شكى برايمان نمى ماند، (بخلاف دنيا كه ملكيت هاى موهوم نمى گذارد آنطور كه بايد متوجه مالكيت خدا شويم ) پس روشن شد كه اگر ظرف (يوم ) را متعلق بجمله «يعلمه اللّه » بدانيم مستلزم اين نيست كه خدا را تنها درقيامت ، عالم به سرائر و باطن خوب يابد مردم بدانيد. علاوه بر اينكه كلمه «محضرا» هم بر اين معنا دلالت دارد، زيرا مى توانست بفرمايد: «حاضرا»، ولى احضار كه به معناى حاضر ساختن موجود غايب از انظار است ، بما مى فهماند اعمال نزد خدا محفوظ بوده و خدا در دنيا هم عالم بدان بوده و آنرا محفوظ داشته ، روز قيامت براى صاحبانش اظهار مى دارد، همچنانكه در جاى ديگر فرمود: «و ربك على كل شى ء حفيظ». و نيز فرموده : «و عندنا كتاب حفيظ». و كلمه «تجد» از ماده وجدان است ، كه ضد فقدان را معنا مى دهد، و كلمه «من » در جمله : «من خير» و جمله «من سوء» بيانيه است ، و بطورى كه از ظاهر سياق برمى آيد جمله : «ما عملت من سوء...» عطف است بر جمله : «ما عملت من خير» و اين آيه از آياتى است كه . ۳

ترجمه تفسير الميزان جلد ۳ صفحه : ۲۴۵

بر تجسم اعمال دلالت مى كند، كه بحث درباره آن در سوره بقره گذشت . تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَهَا وَ بَيْنَهُ أَمَدَا بَعِيداً ظاهرا اين جمله خبرى است از مبتدائى كه حذف شده ، و آن مبتدا ضميرى است كه به كلمه نفس برمى گردد، و كلمه : «لو» براى تمنى است ، كه در قرآن در موارد بسيارى قبل از حرف «ان » بفتحه همره استعمال شده ، پس اينكه بعضى گفته اند چنين استعمالى جايز نيست ، و بايد مواردى كه در قرآن آمده به نحوى تاءويل كرد حرف صحيحى نيست . و كلمه «امد» معناى فاصله زمانى را افاده مى كند. راغب در مفردات خود گفته كلمه «امد» و كلمه «ابد» معنائى نزديك بهم دارند. با اين فرق كه كلمه «ابد» عبارت است از مدت زمانى كه حدى معين ندارد، و به همين جهت به هيچ قيدى مقيد نمى شود، و گفته نمى شود: «ابد توقف فلانى در اين شهر»، و اما امد، مدتى است كه حد برمى دارد، و ليكن در صورتى كه مطلق ذكر شود حدش براى ما مجهول است ، گاهى هم بطور انحصار و مقيد مى آيد، مثل اينكه بگوئى : «امد توقف زيد در اين شهر» يعنى زمان توقف او. و فرق بين دو كلمه «زمان » و «اءمد» اينست كه امد همواره به اعتبار هد ف و غايت استعمال مى شود، ولى زمان هم در مبداء به كار مى رود و هم در غايت و نهايت ، و لذا بعضى گفته اند دو كلمه «امد» و «مدى » معنائى نزديك به هم دارند. جمله «تود لو ان بينها و بينه امدا بعيدا» دلالت دارد بر اينكه حاضر شدن عمل زشت باعث ناراحتى نفس مى شود، همچنان كه از راه مقابله فهميده مى شود كه عمل خير باعث مسرت نفس مى گردد، و اگر فرمود صاحب عمل زشت دوست مى دارد كه : اى كاش بين او و آن عمل ، فاصله اى زمانى مى بود، و نفرمود دوست مى دارد كه كاش آن عمل را نكرده بود، براى اين است كه عمل خود را حاضر مى بيند و مى بيند كه خداى تعالى عملش را حفظ كرده ، ديگر هيچ آرزوئى نمى تواند داشته باشد، بجز اينكه بگويد اى كاش در چنين موقعيتى كه سخت ترين احوال است بين من و اين عمل زشت فاصله زيادى بود، واينطور نزدم حاضر نمى شد، همچنانكه به همنشين بد خود نظير اين سخن را مى گويد و خداى تعالى آن را چنين حكايت مى كند، «نقيض له شيطانا فهو له قرين » تا آنجا كه مى فرمايد: «حتى اذا جاءنا قال يا ليت بينى و بينك بعد المشرقين فبئس القرين ».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۳ صفحه : ۲۴۶

وَ يُحَذِّرُكمُ اللَّهُ نَفْسهُ وَ اللَّهُ رَءُوف بِالْعِبَادِ در اينجا دوباره تحذير را ذكر نموده و اين اهميت مطلب را مى رساند و بر كسى پوشيده نيست كه تهديد را به نهايت درجه مى رساند ممكن هم هست تحذير دوم ناظر به عواقب معصيت در آخرت باشد، همچنانكه مورد نظر اين آيه هم همين است ، و تحذير اول ناظر به وبال و آثار سوء دنيائى و يا اعم از دنيائى و آخرتى باشد. و اما اينكه فرمود: «واللّه روف بالعباد» در عين اينكه از رافت و مهر خداى تعالى نسبت به بندگانش حكايت مى كند، و مخصوصا ذكر كلمه «عباد» كه يادآور بندگى و رقيت است و حاكى ديگرى از اين رافت است ، در عين حال دليل ديگرى بر تشديد آن تهديد نيز مى باشد براى اينكه امثال اين تعبيرها در مورد تهديد و تحذير مى فهماند كه تهديد كننده و گوينده آن ، خيرخواه و رؤ وف به شنونده است و جز خير و صلاح او را نمى خواهد، همچنان كه خود ما به كسى كه نسبت به او رؤ وف هستيم مى گوئيم : زنهار، مبادا در فلان كار سر به سر من بگذارى ، چون سوگند خورده ام هركس متعرض من شود مسامحه درباره اش روا ندارم ، جلوتر خبرت كردم چون دوستت دارم . در نتيجه برگشت معنا به اين مى شود (و خدا داناتر است ) كه مثلا فرموده باشد خداى تعالى به خاطر راءفت نسبت به بندگان خودش آنان را قبل از اينكه متعرض امثال اين نافرمانيها شوند، و به وبال آن گرفتار آيند، و بالى كه حتمى و غير قابل تخلف است يعنى نه شفاعتى دفعش ‍ مى كند و نه هيچ دافعى ديگر، هشدار مى دهد. سخنى درباره «حب » و «دوست داشتن خدا» درذيل جمله : «ان كنتم تحبون اللّه ...» قُلْ إِن كُنتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونى يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ در تفسير آيه : «و الذين آمنوا اشد حبا للّه ...»، گفتارى پيرامون مساءله «حب » داشتيم و گفتيم كه حب نسبت به خداى تعالى معناى حقيقى و واقعى كلمه است ، همانطور كه به غير خداى تعالى تعلق مى گيرد. در اينجا اين بحث را اضافه مى كنيم كه : خداى سبحان به طورى كه كلام مجيدش با بانگ رسا اعلام مى دارد و جاى ترديد باقى نمى گذارد، بنده خود را به سوى ايمان و پرستش خالصانه خود، و اجتناب از شرك دعوت مى كند، از آن جمله مى فرمايد: «الا للّه الدين الخالص ».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۳ صفحه : ۲۴۷

و نيز مى فرمايد: «و ما امروا الا ليعبدوا اللّه مخلصين له الدين » و آياتى ديگر از اين قبيل . در اين هم شكى نيست كه اخلاص در دين وقتى به معناى واقعى كلمه ، محقق مى شود كه شخص عابد همانطور كه هيچ چيزى را اراده نمى كند مگر با حب قلبى و علاقه درونى ، در عبادتش هم چيزى به جز خود خدا نخواهد، تنها معبود و مطلوبش خدا باشد، نه صنم ، و نه هيچ شريك ديگر، و نه هيچ هدفى دنيوى ، بلكه و حتى هيچ هدف اخروى ، يعنى رسيدن به بهشت و خلاصى از آتش و امثال اينها، پس خالص داشتن دين براى خدا به همين است كه در عبادتش محبتى بغير خدا نداشته باشد.

حب چيست و چه آثارى دارد؟

حال ببينيم حب چيست ؟ و چه آثارى دارد؟ حب در حقيقت تنها وسيله اى است براى اينكه ميان هر طالبى با مطلوبش رابطه برقرار كند و هر مريدى را به مرادش برساند، و حب اگر مريد را به مراد و طالب را به مطلوب و محب را به محبوب مى رساند، براى اين است كه نقص محب را به وسيله محبوب برطرف سازد تا آنچه را ندارد دارا شود، و كمبودش ‍ تمام و كامل گردد. پس براى محب هيچ بشارتى بزرگتر از اين نيست كه به او بفهمانند محبوبش دوستش دارد، اينجا است كه دو حب با هم تلاقى مى كنند و از دو سو غنج و دلال رد و بدل مى شود. پس انسان اگر غذا را دوست دارد و به سوى آن كشيده مى شود و در صدد تهيه كردنش بر مى آيد، براى اين است كه به وسيله آن نقصى را كه (همان گرسنگى باشد) در خود احساس مى كند برطرف نمايد، و يا اگر عمل زناشوئى را دوست مى دارد و در صدد رسيدن به آن بر مى آيد براى اين است كه نقصى را كه در خود سراغ دارد (كه همان شهوت است ) از خود برطرف نمايد. و همچنين دلش براى ديدن دوستش پر مى زند و اين علاقه باعث مى شود كه بپا خيزد و در صدد ديدار با او برآيد. و به وسيله انس با او، تنگى حوصله خود را جبران كند. و به همين منوال اگر عبد مولاى خود را دوست مى دارد و يا خادم به مخدوم خود علاقه مى ورزد براى اين است كه خود را اسير و گرفتار حق او مى داند، عبد، خود را اسير حقوق مولا،و خادم ، خود را رهين احسان مخدوم مى داند و مى خواهد سنگينى اين حق را از دوش خود بيفكند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۳ صفحه : ۲۴۸

و اگر شما خوانندگان عزيز ساير موارد علاقه و محبت را يك يك در نظر بگيريد و يا داستانهاى عشاق تاريخ را بخوانيد بدون شك مى بينيد كه با همه اختلافى كه در آنان هست ، در اين مطلب شريك اند، كه مى خواهند با وصل به محبوب ، خلاى را از خود پر كنند. پس بنده مخلص كه اخلاص خود را با محبت به خدا اظهار مى دارد، هيچ هدفى جز اين ندارد كه خدا هم او را دوست بدارد، همانطور كه او خدا را دوست مى دارد و خدا براى او باشد همانطور كه او براى خدا است ، اين است حقيقت امر. چيزى كه هست خداى سبحان در كلام مجيدش هر حبى را حب نمى شمارد چون حب (كه حقيقتش علقه و رابطه اى است ميان دو چيز)، وقتى حب واقعى است كه با ناموس حب حاكم در عالم وجود، هماهنگ باشد، چون دوست داشتن هر چيز مستلزم دوست داشتن همه متعلقات آنست و باعث مى شود كه انسان در برابر هر چيزى كه در جانب محبوب است تسليم باشد.

→ صفحه قبل صفحه بعد ←