روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۳۳۹: تفاوت میان نسخهها
(Edited by QRobot) |
جز (Move page script صفحهٔ الکافی جلد ۱ ش ۱۳۳۹ را بدون برجایگذاشتن تغییرمسیر به روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۳۳۹ منتقل کرد) |
(بدون تفاوت)
|
نسخهٔ کنونی تا ۲۷ شهریور ۱۳۹۶، ساعت ۰۱:۱۸
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
اسحاق قال حدثني عمر بن ابي مسلم قال :
الکافی جلد ۱ ش ۱۳۳۸ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۱۳۴۰ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۵۰۷
عمر بن مسلم گويد: مردى از اهل مصر به نام سيف بن ليث نزد ما به سُرَّمنرأى آمد، براى تظلُّم به مهتدى در باره يك مزرعهاى كه شفيع خادم از او به زور گرفته بود و او را از آن بيرون كرده بود و ما به او گفتيم كه نامهاى به ابى محمد (امام عسكرى ع) بنويسد و از آن حضرت خواستار هموار شدن كار خود را شود. امام (ع) در پاسخ او نوشت: بر تو باكى نيست، مزرعه تو به تو برگردد، پيش خليفه مرو، برو نزد آن گماشته بر مزرعه و او را از سلطان أعظم بترسان از خداى پرورنده جهانيان، آن گماشته را ديدار كرد كه مزرعه بدو سپرده شده بود، او گفت: هنگامى كه تو از مصر بيرون شدى به من نوشت كه تو را جستجو كنم و مزرعه را به تو برگردانم، و آن مزرعه را به حكم قاضى ابو الشوارب يعنى در حضور او با گواهى گواهان به او برگردانيد و نيازى نشد كه نزد مهتدى برود و مزرعه به خود او برگشت و در دست او بود و پس از آن خبرى از او نشد. گويد: همين سيف بن ليث براى من باز گفت كه: من يك پسر بيمارى از خود در مصر به جا گزاردم، وقتى بيرون آمدم و پسر بزرگترى از او كه وصى و قيم من بود بر خانواده و بر مزرعه من و نوشتم به ابى محمد (ع) و از خواستم كه براى پسر بيمارم دعا كند، به من نوشت كه پسر بيمارت خود خوب شده و آن پسر بزرگ مرده است كه وصى و قيّم تو بود، خدا را حمد كن و بىتابى مكن تا أجرِ تو بر باد رود و دنبال آن به من خبر رسيد كه پسرم از بيمارى خود بهبودى يافته و آن پسر بزرگ من مرده است، در همان روزى كه جواب ابى محمد (ع) به من رسيده بود
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۴۴۴
عمر بن ابى مسلم گويد! مردى از اهل مصر كه نامش سيف بن ليث بود در سامره نزد ما آمد، تا در باره ملكى كه شفيع خادم از او بزور گرفته و او را بيرون كرده بود، نزد مهتدى عباسى دادخواهى كند. ما باو گفتيم بحضرت ابى محمد عليه السلام نامه نويسد و تسهيل كارش را بخواهد، حضرت در جواب او نوشت: باك مدار، ملكت را بتو برميگردانند، نزد سلطان مرو، بلكه وكيلى را كه ملكت دست او است ببين و او را از سلطان اعظم، خداوند رب العالمين بترسان. سيف او را ديد، وكيل گفت: چون از مصر خارج شدى، او بمن نوشت كه ترا بخواهم و ملكت را بتو برگردانم، سپس بحكم ابن ابى الشوارب قاضى، و شهادت گواهان ملكش را باو برگردانيد و محتاج نشد كه بمهتدى شكايت كند. ملك باو برگشت و در دست او بود و ديگر از او خبرى نشد. راوى گويد: و همين سيف بن ليث گفت: وقتى از مصر بيرون شدم، پسرى داشتم بيمار و پسر ديگرم كه از او بزرگتر بود، وصى و قيم بر خانواده و املاكم قرارش داده بودم. بحضرت ابو محمد نامه نوشتم و درخواست كردم براى پسر بيمارم دعا كند، حضرت بمن نوشت: «پسر بيمارت خوب شد و پسر بزرگتر وصى و قيمت درگذشت. خدا را شكر كن و بيتابى منما كه اجرت تباه شود» سپس بمن خبر رسيد كه پسر بيمارم بهبودى يافته و پسر بزرگم مرده است، در همان روزى كه جواب نامه حضرت ابى محمد عليه السلام بمن رسيده بود.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۷۴۵
اسحاق روايت كرده و گفته است كه: حديث كرد مرا عمر بن ابى مسلم و گفت كه: در سرّ من رأى مردى از هل مصر بر ما وارد شد كه او را سيف بن ليث مىگفتند و مىخواست كه به مهتدى تظلّم كند. «۱» حاصل آنكه: شكايت داشت در باب مزرعهاى كه داشت و شفيع خادم، آن مزرعه را از او غصب كرده بود و او را از آن بيرون كرده بود. پس ما بر او اشاره نموديم كه عريضهاى به حضرت امام حسن عليه السلام بنويسد و از آن حضرت آسانى امر آن مزرعه را در خواهد. بعد از آنكه نوشت، حضرت به او نوشت كه: «بر تو باكى نيست و مزرعهات به تو ردّ خواهد شد. پس به نزد سلطان مرو و وكيل شفيع خادم را كه اين مزرعه در دست اوست، ملاقات كن و او را بترسان از پادشاهى كه از همه پادشاهان بزرگتر است؛ يعنى: خدا كه پروردگار عالميان است». بعد از آن، او را ملاقات كرد، پس وكيلى كه مزرعه در دستش بود، به آن مرد مصرى گفت كه: شفيع به من نوشت در هنگامى كه تو از مصر بيرون رفتى كه تو را بطلبم و مزرعه را به تو ردّ كنم. بعد از آن، به حكم قاضى- يعنى: پسر ابى الشوارب- و شهادت شهودان، مزرعه را بر او ردّ نمود و محتاج نشد كه به نزد مهتدى رود و آن مزرعه به او منتقل شد و در دستش آمد و آن را بعد از اين، خبرى نشد. راوى مىگويد كه: همين سيف بن ليث مرا خبر داد و گفت كه: در هنگامى كه از مصر بيرون آمدم، پسرى داشتم كه بيمار بود، او را وا گذاشتم و پسر ديگرم را نيز وا گذاشتم كه سالش از آن پسر بيمار بيشتر بود، و آن پسر بزرگ وصىّ و قيّم من بود در باب عيال من و در خصوص اموال و مزارع من، پس به خدمت امام حسن عليه السلام نوشتم و از آن حضرت سؤال كردم كه: براى پسر بيمارم دعا كند. حضرت در جواب من نوشت كه: «پسر بيمارت عافيت يافت __________________________________________________
(۱). و تظلّم، از بيداد كسى ناليدن و شكايت كردن از آن است. (مترجم)
و پسر بزرگ كه وصىّ و قيّم تو بود، مرد، پس خدا را حمد كن و جزع مكن كه مزدت فرو مىريزد». بعد از آن، خبر به من رسيد كه پسرم از بيمارى كه داشت، عافيت يافته و پسر بزرگم مرده در همان روزى كه جواب امام حسن عليه السلام بر من وارد شد.