تفسیر:المیزان جلد۱۵ بخش۶: تفاوت میان نسخهها
خط ۲۳۵: | خط ۲۳۵: | ||
==بعید دانستن و انكار بعث و معاد، از جانب كافران == | ==بعید دانستن و انكار بعث و معاد، از جانب كافران == | ||
«'''قَالُوا | «'''قَالُوا أَءِذَا مِتْنَا وَ كُنَّا تُرَاباً وَ عِظاماً أَءِنَّا لَمَبْعُوثُونَ'''»: | ||
اين آيه، بيان همان سخنى است كه قبلا فرمود: «همان را مى گويند، كه گذشتگان ايشان مى گفتند»، و اين سخن، اساسش، استبعاد است و اساس ديگرى ندارد. | اين آيه، بيان همان سخنى است كه قبلا فرمود: «همان را مى گويند، كه گذشتگان ايشان مى گفتند»، و اين سخن، اساسش، استبعاد است و اساس ديگرى ندارد. | ||
«'''لَقَدْ وُعِدْنَا | «'''لَقَدْ وُعِدْنَا نَحْنُ وَ آبَاؤُنَا هَذَا مِن قَبْلُ إِنْ هَذَا إِلّا أَساطِيرُ الاَوَّلِينَ'''»: | ||
كلمۀ «اساطير»، به معناى اباطيل و احاديث خرافى است، و مفرد آن، «اسطوره» مى باشد. مانند اكاذيب كه مفردش «اُكذُوبه»، و نيز اعاجيب، كه مفردش «اَعجُوبه» است. و اگر مسأله بعث را كه يك چيز است، با اساطير كه جمع است، تعبير فرموده، از اين باب است كه همين مفرد (بعث)، مجموع وعده هايى است كه هر يك آن ها، اسطوره اى است مانند احياى مُردگان و همه را يك جا جمع كردن و محشور نمودن و به حساب همه رسيدن. و نيز مانند بهشت و دوزخ و ساير خصوصيات قيامت. | |||
و كلمه «هذَا»، اشاره به داستان بعث است، و كلمه «مِن قَبل»، به طورى كه از سياق جمله بر مى آيد، متعلق به كلمه «وُعِدنَا» است. | و كلمه «هذَا»، اشاره به داستان بعث است، و كلمه «مِن قَبل»، به طورى كه از سياق جمله بر مى آيد، متعلق به كلمه «وُعِدنَا» است. | ||
معناى آيه اين است كه: وعده | معناى آيه اين است كه: وعده بعث، يك وعده قديمى است و حرف تازه اى نيست، ما سوگند مى خوريم كه همين وعده را قبلا نيز، به ما و به پدران ما دادند و اين وعده، جز يك مسأله خرافى كه انسان هاى اول آن را به صورت زنده شدن مُردگان، و رسيدگى به حساب اعمال و جمعى را به بهشت و گروهی را به دوزخ بردن، در آوردند، چيز ديگرى نيست و برهان عقلى بر آن قائم نمى باشد. | ||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۷۹ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۷۹ </center> | ||
بلكه برهان بر خرافى بودن آن هست و آن، اين است كه پيغمبران از قديم الايام، همواره اين حرف را به ما مى زدند، و ما را از به پا شدن قيامت مى ترساندند، در حالى كه سال هاى سال، از اين وعده خرافى مى گذرد و قيامتى قائم نشده. اگر اين حرف صحيح است، پس چرا واقع نشده؟ | بلكه برهان بر خرافى بودن آن هست و آن، اين است كه پيغمبران از قديم الايام، همواره اين حرف را به ما مى زدند، و ما را از به پا شدن قيامت مى ترساندند، در حالى كه سال هاى سال، از اين وعده خرافى مى گذرد و قيامتى قائم نشده. اگر اين حرف صحيح است، پس چرا واقع نشده؟ | ||
از همين جا است كه معلوم مى | از همين جا است كه معلوم مى شود: | ||
اولا اين كه گفتند: «مِن قَبل»، براى اين بوده كه زمينه را براى برهانى كه بعدا اقامه كردند، فراهم سازند. | |||
و ثانيا اين كه: كلام ايشان، سياق ترقى را دارد. به همين معنا در آيه قبلى كه مى گفتند: «ءَإذَا مِتنَا وَ كُنّا تُراباً وَ عِظاماً ءَإنّا لَمَبعُوثُون» اساس حرف، صرف استبعاد بود كه بعيد است چنين روزى باشد. ولى در آيه مورد بحث، مطلب را ترقى داده و مى گويند: اصلا چنين روزى نيست. و در آخر هم ديديد، چه برهان سستى بر مدّعاى خود اقامه كردند. | |||
<span id='link52'><span> | <span id='link52'><span> | ||
نسخهٔ ۱۴ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۰۱:۵۹
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
انحراف كافران گریزان از حق، از صراط مستقيم
«وَ إنَّكَ لَتَدعُوهُم إلَى صِرَاطٍ مُستَقِيم * وَ إنَّ الَّذِينَ لَا يُؤمِنُونَ بِالآخِرَةِ عَنِ الصِّرَاطِ لَنَاكِبُون»:
كلمۀ «نكب» و «نكوب»، به معناى عدول از راه و انحراف از هر چيزى است. سابقا در تفسير سوره «فاتحه»، گفتيم كه «صراط مستقيم»، به معناى راه واضح و روشنى است، كه نه در آن اختلاف تصور شود و نه تخلف. به اين معنا كه در اثر و خاصيت آن، كه همان رساندن به مقصود است، نه اختلاف هست، و نه خود آن در اين اثرش تخلف مى كند.
و اين صفت، همان «صفت حق» است. چون حق نيز واحد است، و نه اجزاى آن با يكديگر اختلاف و تناقض دارد و نه در رساندن به آن مطلوبى كه به سوى آن هدايت مى كند، تخلف مى نمايد.
از اين جا نتيجه مى گيريم كه: حق، «صراط مستقيم» است، و چون فرموده كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» به سوى حق هدايت مى كند، لازمه اش اين مى شود كه به سوى صراط مستقيم هدايت كند.
سپس از آن جا كه فرمود: «كفار از حق كراهت داشته و گريزانند»، قهرا از صراط مستقيم انحراف دارند، و به بيراهه مى روند.
و اگر از ميان همه صفاتى كه كفار دارند، تنها مسأله بى ايمانى به آخرت را يادآور شده، و به همان يكى اكتفا نموده، بدين جهت است كه اصل اساسى دين حق، بر اين مسأله استوار است كه آدمى داراى حياتى جاودانه است و زندگى او با مرگ خاتمه نمى پذيرد و در آن حيات جاويد، سعادتى دارد كه بايد آن سعادت را با اعتقاد حق و عمل حق به دست آورد.
همچنان كه در آن حيات جاويد شقاوتى دارد، كه بايستى از آن بپرهيزد. و معلوم است كه وقتى مردمى به اين چنين حياتى معتقد نباشند، ديگر گفتگوى با آنان از ساير اصول دين و فروع عملى آن، اثرى ندارد.
و به بيانى ديگر: «دين حق»، عبارت است از مجموعه اى از تكاليف اعتقادى و عملى، و اين تكليف ها، جز با مسأله حساب و جزاء تمام نمى شود. (چون اگر بنا باشد به نيكوكار مزد و به بدكار كيفر داده نشود، او اميدى به كار نيك و ترسى از كار زشت خود ندارد، و در نتيجه، تكليف به كار نيك و اجتناب از كار زشت، لغو و بيهوده مى شود).
و قرآن كريم، روز قيامت را براى پاداش و كيفر معين فرموده، و چون كفار به روز قيامت ايمان ندارند، ديگر دين در نظر آنان مفهومى ندارد و آن ها، حياتى جز حيات مادى دنيا براى خود سراغ ندارند. در نتيجه، سعادت و خوشبختى را جز رسيدن به لذائذ مادى و تمتع به لذات شكم و پايين شكم نمى بينند و لازمه آن، همين است كه جز هوا و خواهش نفس را پيروى نكنند. حالا اين خواهش نفسانى، موافق با حق باشد، يا مخالف با آن.
پس خلاصه اين دو آيه، اين شد كه: اين ها به تو ايمان نخواهند آورد. چون تو ايشان را به سوى صراط مستقيم مى خوانى و اين ها، جز انحراف از راه، هدفى ندارند.
«وَ لَوْ رَحِمْنَاهُمْ وَ كَشفْنَا مَا بِهِم مِن ضُرٍّ...وَ مَا يَتَضرَّعُونَ»:
كلمۀ «لجاج»، به معناى سرسختى و عناد در انجام عملى است كه نبايد انجام داد. و كلمۀ «عمه»، به معناى تردد در كارى به خاطر تحير و سرگردانى است.
اين معانى را راغب ذكر كرده و صاحب مجمع البيان در معناى «استكانت» گفته كه: به معناى خضوع است، از باب استفعال از ماده «كَون» و معنايش اين است كه: نخواستند بر صفت خضوع باشند. و جملۀ «وَ لَو رَحِمنَاهُم»، بيان و تأييد عدول ايشان از صراط است.
مى فرمايد: اگر ما به ايشان رحم كنيم و گرفتاريشان را برطرف سازيم، باز به ما رو نمى آورند و با شكر خود، نعمت ما را مقابله و تلافى نمى كنند، بلكه بر تمرد خود از حق و لجاجت در باطل اصرار مى ورزند و در طغيان خود تردد نموده و مى خواهند به آن ادامه دهند.
پس رحمت ما به اين كه رفع گرفتارى از آن ها كنيم، فايده اى به حالشان ندارد. همچنان كه تخويف ما به عذاب و نقمت سودى برايشان ندارد. چون ما بارها، آن ها را به عذاب خود گرفتيم، مع ذلك به درگاه پروردگار خود خضوع نكردند. پس اين ها، نه صراط حق به دردشان مى خورد و نه رحمت و كشف ضرّ و نعمت، و نه تخویف با نشان دادن عذاب.
مقصود از عذاب در اين آيه، عذاب خفيف است. عذابى كه دست آدمى به كلى از هر جايى كوتاه نشود. شاهد اين مدعا، قرينه اى است كه در آيه بعدى قرار دارد. چون در آن جا «عذاب شديد» را مقابل اين عذاب قرار داده. پس ديگر كسى ايراد نكند به اين كه مسأله بازگشت به خدا در مواقع ضرورى و انقطاع از اسباب، يكى از غريزه هاى انسانى است.
همچنان كه در قرآن هم، مكرر خاطرنشان شده، آن وقت چطور در اين جا مى فرمايد: عذاب ايشان را گرفت، و باز به درگاه پروردگار خود استكانت نبردند، و تضرع نكردند؟ و اين كه در آيه اول فرمود: «مَا بِهِم مِن ضُرّ»، و در آيه دوم فرمود: «وَ لَقَد أخَذنَاهُم بِالعَذَاب»، خود دلالت مى كند بر اين كه كلام، ناظر به عذابى است كه واقع شده و هنوز - يعنى در هنگام نزول اين آيات - برطرف نشده. احتمال هم دارد كه مراد قحطيى باشد كه اهل مكه - چنان كه در روايات آمده - بدان گرفتار شدند.
«حَتّى إِذَا فَتَحْنَا عَلَيهِم بَاباً ذَا عَذَابٍ شدِيدٍ إِذَا هُمْ فِيهِ مُبْلِسونَ»:
يعنى: همچنان به حال خود باقى هستند، نه رحمت در آن ها اثر مى گذارد و نه عذاب، تا آن كه درى از عذاب شديد - كه همان مرگ است - به رويشان باز كنيم. مرگى كه دنبالش، عذاب آخرت است - كه در سياق آيات و مخصوصا آيات آينده به آن اشاره شده است - و اين مرگ هم ناگهانى مى رسد، و به كلى از خير مأيوسشان مى كند.
آيات مورد بحث و اين فصل از گفتار كه با جمله «أفلم يَدَّبَّرُوا القَول...» آغاز شده، با جمله اى نظير همان جمله اى كه فصل سابق را خاتمه داد، ختم شده. يعنى آيه هاى: «أيَحسَبُونَ أنّمَا نُمِدُّهُم بِهِ مِن مَالٍ وَ بَنِينٍ» - تا آخر آيات - كه عذاب آخرت را يادآورى مى كند، و به زودى براى دومين بار آن را اعاده مى كند.
بحث روايتى: (رواياتى درباره آیات گذشته)
در تفسير قمى در ذيل آيه: «وَ الَّذِين هُم مِن خَشيَةِ رَبّهِم مُشفِقُون... يُوتُون مَا آتوا» گفته: يعنى از عبادت و اطاعت.
و در الدرالمنثور است كه فاريابى و احمد و عبدين حميد و ترمذى و ابن ماجه و ابن ابى الدنيا - در كتاب «نعت الخائفين» - و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و حاكم (وى حديث را صحيح دانسته) و ابن مردويه و بيهقى - در كتاب شعب الايمان - از عايشه روايت كرده اند كه گفت:
از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» پرسيدم: مقصود از آيه «وَ الّذين يُؤتون مَا آتوا وَ قُلُوبُهُم وَجِلة» چيست؟ آيا ممكن است مردى زنا و دزدى كند و شراب بخورد و در عين حال از خدا هم بترسد؟
فرمود: نه، وليكن مقصود اين است كه با اين كه روزه مى گيرد و صدقه مى دهد و نماز مى خواند، در عين حال، از خدا بترسد و هراس آن داشته باشد كه خدا از او قبول نكند.
و در مجمع البيان، در ذيل جملۀ «وَ قُلُوبُهُم وَجِلَة»، از امام صادق «عليه السلام» روايت آورده كه فرمود: معنايش اين است كه مى ترسند خدا از آنان قبول نكند.
و در روايتى ديگر فرمود: انجام مى دهد در حالى كه هم اميدوار است و هم ترسان.
و در الدرالمنثور است كه عبدالرزاق، و عبد بن حميد و ابن ابى حاتم، از قتاده روايت مى كند كه در ذيل جمله «حَتَّى إذَا أخَذنَا مُترَفِيهِم بِالعَذَاب» گفت: براى ما اين طور گفته اند كه اين آيه، در باره كفارى كه در جنگ بدر كشته شدند، نازل شده.
مؤلف: الدرالمنثور، نظير اين روايت را، از نسايى و ابن عباس آورده و عبارت آن چنين است كه گفت: «آن ها، اهل بدرند»، ولى سياق آيات با مضمون اين دو روايت، تطبيق نمى كند.
و نيز، در همان كتاب آمده كه نسايى و ابن جرير و ابن ابى حاتم و طبرانى و حاكم، (وى حديث را صحيح دانسته) و ابن مردويه، و بيهقى - در كتاب دلائل - از ابن عباس نقل كرده اند كه:
ابوسفيان، نزد رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» آمد و گفت: اى محمّد! تو را به خدا و به خويشاوندى سوگند مى دهم كه به فرياد ما برس، كه از شدت قحطى، كار به جايى رسيد كه «علهز» خورديم - علهز كُرك آغشته به خون است - اين جا بود كه آيه شريفه «وَ لَقَد أخَذنَاهُم بِالعَذَابِ فَمَا استَكَانُوا لِرَبِّهِم وَ مَا يَتَضَرَّعُون» نازل شد.
مؤلف: روايات در اين معنا مختلف است و آنچه ما نقل كرديم، از ساير روايات به حدّ وسط نزديك تر است و اين آيه، به قحطى مكه اشاره مى كند، كه با نفرين رسول خدا (صلى الله عليه و آله) مردم به آن دچار شدند، ولى ظاهر بيشتر روايات اين است كه بعد از هجرت اتفاق افتاده، و اين با اعتبار عقلى سازگار نيست.
و در تفسير قمى، در ذيل آيه «وَ لَوِ اتَّبَعَ الحَقّ أهوَاءَهُم» روايت آمده كه: «حق»، رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، و اميرالمؤمنين »عليه السلام» است.
مؤلف: اين روايت، از رواياتى است كه باطن قرآن را بيان مى كند و ما پيرامون بطن قرآن، در بحث «محكم و متشابه: بحث كرديم.
و نظير اين روايت، حديثى است كه در همان كتاب، در ذيل جملۀ «وَ إنَّكَ لَتَدعُوهُم إلَى صِرَاطٍ مُستَقِيم» آمده كه فرمودند: مقصود از صراط مستقيم، ولايت اميرالمؤمنين «عليه السلام» است. و نيز نظيرش، آن حديثى است كه در ذيل جملۀ «عَنِ الصِّرَاطِ لَنَاكِبُون» آورده كه فرمودند: از امام اعراض مى كنند.
و در همان كتاب، در روايت ابى الجارود، از امام ابى جعفر «عليه السلام» آورده كه در تفسير آيه «أم تَسئَلُهُم خَرجاً فَخَرَاجُ رَبِّكَ خَيرٌ وَ هُوَ خَيرُ الرَّازِقِين» فرمود: يعنى از آن ها درخواست اجر مى كنى، و حال آن كه پاداش پروردگارت بهتر است.
و در كافى، به سند خود، از محمد بن مسلم روايت آورده كه گفت: به امام باقر «عليه السلام» عرض كردم: معناى آيه «فَمَا استَكَانُوا لِرَبِّهِم وَ مَا يَتَضَرَّعُون» چيست؟ فرمود: «استكانت»، به معناى خضوع است، و «تضرع» اين است كه دست ها را به التماس بلند كنى.
و در مجمع البيان مى گويد: از مقاتل بن حيان، از اصبغ بن نباته، از اميرالمؤمنين «عليه السلام» روايت شده كه فرمود: رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» فرمود: بلند كردن دست ها، از استكانت است.
پرسيدم: استكانت چيست؟ فرمود: مگر آيه «فَمَا استَكَانُوا لِرَبِّهِم وَ مَا يَتَضَرَّعُون» را نخوانده اى؟ اين روايت را ثعلبى و واحدى نيز، در تفسير خود نقل كرده اند.
باز در همان كتاب، از امام صادق «عليه السلام» نقل كرده كه فرموده: استكانت، دعا است و تضرع، دست بلند كردن در نماز مى باشد.
و در الدرالمنثور است كه عسكرى در - كتاب مواعظ - از على بن ابى طالب روايت كرده كه در معناى آيه «فَمَا استَكَانُوا لِرَبِّهِم وَ مَا يَتَضَرَّعُون» فرمود: يعنى در دعا تواضع و خضوع ندارند، زيرا اگر خضوع داشته باشند، خداوند دعايشان را مستجاب مى كند.
و در مجمع البيان، در ذيل آيه: «حَتَّى إذَا فَتَحنَا عَلَيهِم بَاباً ذَا عَذَابٍ شَدِيد» گفته: امام ابى جعفر «عليه السلام» فرمود: اين آيه درباره رجعت است.
آيات ۷۸ - ۹۸ سوره مؤمنون
وَ هُوَ الَّذِى أَنشأَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الاَبْصارَ وَ الاَفْئِدَةَ قَلِيلاً مَّا تَشكُرُونَ(۷۸)
وَ هُوَ الَّذِى ذَرَأَكمْ فى الاَرْضِ وَ إِلَيْهِ تُحْشرُونَ(۷۹)
وَ هُوَ الَّذِى يُحْیىِ وَ يُمِيت وَ لَهُ اخْتِلَاف اللَّيْلِ وَ النَّهَارِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ(۸۰)
بَلْ قَالُوا مِثْلَ مَا قَالَ الاَوَّلُونَ(۸۱)
قَالُوا أَءِذَا مِتْنَا وَ كُنَّا تُرَاباً وَ عِظاماً أَءِنَّا لَمَبْعُوثُونَ(۸۲)
لَقَدْ وُعِدْنَا نحْنُ وَ آبَاؤُنَا هَذَا مِن قَبْلُ إِنْ هَذَا إِلّا أَساطِيرُ الاَوَّلِينَ(۸۳)
قُل لِّمَنِ الاَرْض وَ مَن فِيهَا إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ(۸۴)
سَيَقُولُونَ للَّهِ قُلْ أَ فَلا تَذَكَّرُونَ(۸۵)
قُلْ مَن رَبُّ السّمَاوَاتِ السَّبْع وَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ(۸۶)
سَيَقُولُونَ للَّهِ قُلْ أَ فَلا تَتَّقُونَ(۸۷)
قُلْ مَن بِيَدِهِ مَلَكُوت كُلِّ شئٍ وَ هُوَ يُجِيرُ وَ لا يُجَارُ عَلَيْهِ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ(۸۸)
سَيَقُولُونَ للَّهِ قُلْ فَأَنى تُسحَرُونَ(۸۹)
بَلْ أَتَيْنَاهُمْ بِالْحَقِّ وَ إِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ(۹۰)
مَا اتَّخَذَ اللَّهُ مِن وَلَدٍ وَ مَا كانَ مَعَهُ مِنْ إِلَهٍ إِذاً لَّذَهَب كُلُّ إِلَهِ بِمَا خَلَقَ وَ لَعَلا بَعْضُهُمْ عَلى بَعْضٍ سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ(۹۱)
عَالِمِ الْغَيْبِ وَ الشهَادَةِ فَتَعَالى عَمَّا يُشرِكونَ(۹۲)
قُل رَبِّ إِمَّا تُرِيَنى مَا يُوعَدُونَ(۹۳)
رَبِّ فَلا تَجْعَلْنى فى الْقَوْمِ الظّالِمِينَ(۹۴)
وَ إِنَّا عَلى أَن نُّرِيَك مَا نَعِدُهُمْ لَقَادِرُونَ(۹۵)
ادْفَعْ بِالَّتى هِىَ أَحْسنُ السيِّئَةَ نحْنُ أَعْلَمُ بِمَا يَصِفُونَ(۹۶)
وَ قُل رَبِّ أَعُوذُ بِك مِنْ هَمَزَاتِ الشيَاطِينِ(۹۷)
وَ أَعُوذُ بِك رَبِّ أَن يَحْضرُونِ(۹۸)
و اوست خدايى كه براى شما گوش و چشم و قلب آفريد، عده بسيار كمى از شما، شكر او را به جا مى آوريد. (۷۸)
و اوست خدايى كه شما را در زمين پديد آورد و باز رجوع شما به سوى او خواهد بود. (۷۹)
و اوست خدايى كه خلق را زنده مى گرداند و مى ميراند و حركت شب و روز به امر او است، آيا باز هم عقل خود را به كار نمى گيريد. (۸۰)
اين مردم كافر هم، همان سخن كافران پيش را گفتند. (۸۱)
كه گفتند از كجا كه چون مُرديم و استخوان ما پوسيده و خاك شد، باز زنده شويم. (۸۲)
از اين وعده ها بسيار به ما و پيش از اين به پدران ما داده شد، ولى همه اش افسانه هاى كهنه قديم بود. (۸۳)
اى پيغمبر ما! به آن ها بگو كه زمين و هر كس كه در آن است، بگوييد از كيست؟ اگر شما فهم و دانش داريد. (۸۴)
البته جواب خواهند داد: از خداست، بگو چرا پس متذكر نمى شويد؟ (۸۵)
باز به آنان بگو: پروردگار آسمان هاى هفتگانه و خداى عرش بزرگ، كيست؟ (۸۶)
البته خواهند گفت: از آنِ خداست، پس بگو چرا خدا ترس نمى شويد؟ (۸۷)
باز اى رسول! بگو: آن كيست كه مُلك و ملكوت همۀ عالَم به دست اوست و او به همه پناه دهد و كسى حمايت او نتواند كرد، اگر مى دانيد بگوييد. (۸۸)
محققا خواهند گفت: از آنِ خدا است، پس بگو چرا به فريب و فسون مفتون شده ايد؟ (۸۹)
با آن كه حق را به ايشان فرستاديم، باز دروغ مى گويند. (۹۰)
خدا هرگز فرزندى اتخاذ نكرده و هرگز خدايى با او شريك نبوده كه اگر شريكى بود، در اين صورت هر خدايى به سوى مخلوق خود روى كردى و بعضى از خدايان بر بعضى ديگر علو و برترى جستى، خدا از آنچه مشركان مى گويند، پاك و منزه است. (۹۱)
او داناى به عالم غيب و شهود است و ذات پاكش از شرك و شريك، برتر و والاتر است. (۹۲)
اى رسول ما (در دعا) بگو: بار الها! اميد است وعده هاى عذاب اين كافران را به من بنمايى. (۹۳)
و بار الها! مرا در ميان قوم ستمكار وامگذار. (۹۴)
و البته ما قادريم كه وعده عذاب كافران را به تو بنمايانيم. (۹۵)
اى رسول ما! تو آزار و بدی هاى امت را به آنچه نيكوتر است، دفع كن. ما جزاى گفتار آن ها را بهتر مى دانيم. (۹۶)
اى رسول ما (در دعا) بگو: بار الها! من از وسوسه و فريب شيطان به تو پناه مى آورم. (۹۷)
و هم به تو پناه مى آورم از اين كه شيطان ها، به مجلسم حاضر شوند. (۹۸)
بعد از آن كه كفار را به عذاب شديدى بيم داد كه مفرى از آن نيست، و همه عذرهاى آنان را كه ممكن بود بدان اعتذار جويند، رد نمود، و بيان نمود كه تنها سبب كفر ايشان به خدا و روز قيامت، پيروى هواى نفس و كراهت پيروى از حق است، اينك در اين فصل از آيات، همان بيان را با اقامه حجت بر توحيد خدا در ربوبيت، و بر بازگشت خلق به سوى او و ارائه آياتى روشن و غير قابل انكار، تتميم فرموده.
پس از آن، به رسولش اعلام مى دارد كه به خدا پناه ببرد از اين كه مشمول آن عذاب هايى گردد كه كفار از آن بيم داده شده اند. و نيز از وساوس شيطان ها و اين كه به سر وقت او آيند، همان طور كه به سرِ وقت كفار رفتند، به خدا پناه برد.
يادآورى نعمت شنوايى و بينايى و خردمندى انسان
«وَ هُوَ الَّذِى أَنشأَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الاَبْصارَ وَ الاَفْئِدَةَ قَلِيلاً مَّا تَشكُرُونَ»:
در اين آيه، خداى سبحان در شمردن نعمت هايى كه بر كفار انعام نموده، از نعمت ايجاد سمع و بصر شروع كرده است. چون اين دو نعمت، از نعمت هايى است كه در ميان همه موجودات، تنها حيوانات از آن بهره مند شده اند و اين دو نعمت، در حيوانات به طور انشاء و ابداع خلق شده. يعنى خداى تعالى در ايجاد آن ها، از جاى ديگرى نقشه و الگو نگرفت. چون هيچ موجودى از موجودات ساده كه قبل از حيوان در عالَم هست، يعنى نبات و جماد و عناصر، اين چنين چيزى نداشتند.
دارندگان اين دو حس، در يك موقف جديد و خاصى قرار گرفتند، و داراى مجال و ميدان فعاليت وسيع ترى شدند. وسعتى كه هيچ حد و مرزى نمى شناسد و با هيچ تقديرى نمى توان اندازه گيرى اش كرد.
آرى، دارنده اين حس، خير و شر و نفع و ضرر خود را درك مى كند. و با اين دو حس است كه حركات و سكنات دارنده آن ارادى است. آنچه را مى خواهد، از آنچه كه نمى خواهد، جدا مى كند و در عالَم جديدى قرار مى گيرد كه در آن لذت و عزت و غلبه و محبت و امثال آن جلوه مى كند. جلوه اى كه در عوالم قبل از حيوان، هيچ اثرى از آن دیده نمی شود.
و اگر غير از سمع و بصر را ذكر نكرد - به طورى كه بعضى گفته اند - براى اين بوده كه استدلال متوقف بر آن بوده و با آن ها تمام مى شده و احتياجى به ذكر غير آن دو نبوده.
آنگاه «فؤاد» را ذكر كرد كه مراد از آن، آن مبدئى است كه آدمى به وسيله آن تعقل مى كند. و به عبارت ديگر: آن مبدئى است از انسان كه تعقل مى كند و اين نعمت در ميان همه حيوانات، تنها مخصوص انسان است و مرحله به دست آمدن «فؤاد»، يك مرحله وجودى جديدى است كه باز از مرحله حيوانيت كه همان عالَم حس است، وسيع تر و مقامى شامخ تر است.
چون به خاطر داشتن همين قوۀ عاقله است كه همان حواس كه در ساير حيوانات هست، در انسان آن قدر وسيع تر مى شود، كه به هيچ مقياس و تقديرى ممكن نيست اندازه گيرى شود. زيرا به وسيله آن، آدمى چيزهايى را درك مى كند كه در محضرش و در برابرش نيست و يا الآن نيست. ولى در گذشته بوده يا بعدها خواهد آمد و نيز آثار و اوصاف آن را - با واسطه و يا بى واسطه - درك مى كند.
انسان كه داراى اين قوه عاقله است، با اين قوه، به فراز ماوراى محسوسات و جزئيات پا نهاده، كليات را درك مى كند، و به قوانين كلّى پى مى برد و در نتيجه، در علوم نظرى و معارف حقيقى غور مى كند و با قدرت تدبرش در اقطار آسمان ها و زمين، نفوذ مى كند و در تمام اين ها، از عجايب تدبير الهى، با ايجاد سمع و بصر و افئده، نعمت هايى است كه به هيچ وجه، آدمى نمى تواند شكر آن را به جاى آورد.
و جملۀ «قلِيلاً ما تَشكُرُون»، در عين اين كه حقيقتى را مى رساند، بويى هم از عتاب و مذمت دارد. زيرا كلمه «قَليلاً»، وصف است براى مفعول مطلق كه حذف شده و معنايش اين است كه: «تَشكُرُون شُكراً قليلاً» - شما در مقابل اين نعمت هاى بزرگ، شكر اندكى به جاى مى آوريد.
«وَ هُوَ الَّذِى ذَرَأَكمْ فى الاَرْضِ وَ إِلَيْهِ تُحْشرُونَ»:
راغب مى گويد: كلمه «ذَرَءَ»، به معناى ايجاد خدا است، موجوداتى را كه هستى بخشيده. وقتى مى گويند: «ذَرَءَ اللهُ الخَلقَ»، معنايش اين است كه: خدا، اشخاص و افراد موجودات را ايجاد فرمود. و درباره كلمه «حَشر» گفته: حشر، به معناى بيرون كردن، و از جاى کنَدن جماعتی است برای جنگ و امثال آن.
پس معناى آيه اين مى شود كه: خداى تعالى، به اين منظور شما را داراى حس و عقل كرده و هستى شما را در زمين ايجاد نموده - و يا بگو: هستى شما را متعلق به زمين كرد - تا دوباره شما را جمع نموده و به لقاء خود بازگشت دهد.
«وَ هُوَ الَّذِى يُحْیىِ وَ يُمِيتُ وَ لَهُ اخْتِلَافُ اللَّيْلِ وَ النَّهَارِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ»:
معناى آيه روشن است. و جمله «وَ هُوَ الّذِى يُحيِى وَ يُمِيت»، از نظر معنا مترتب بر جمله قبل است، و معناى مجموع آن دو جمله، اين مى شود:
وقتى خدا شما را داراى چشم و گوش و قلب و بالاخره داراى علم، خلق كرد و هستى شما را در زمين پديد آورد، تا به سوى او محشور شويد، پس لازمۀ آن اين مى شود كه زنده كردن و ميراندن، سنتى هميشگى باشد. چون «علم»، متوقف بر زنده كردن، و «حشر»، متوقف بر ميراندن است.
«وَ لَهُ اختلافُ اللّيلِ وَ النّهَارِ» - اين جمله نيز مترتب بر جمله قبل است. چون زندگى و سپس مُردن صورت نمى گيرد، مگر با مرور زمان و آمدن شب پس از روز و روز پس از شب، تا عمر تمام شود و اَجَل فرا رسد. اين در صورتى است كه مقصود از اختلاف شب و روز، آمدن يك شب بعد از يك روز باشد.
و اما اگر مراد از آن، كوتاهى و بلندى شب ها و روزها باشد، در آن صورت مقصود از جمله مذكور، اشاره به فصول چهارگانه سال خواهد بود كه زاييده كوتاهى و بلندى شب ها و روزها است و با پديد آمدن چهار فصل، امر روزى دادن حيوانات و تدبير معاش آن ها تمام مى شود. همچنان كه در جاى ديگر فرموده: «وَ قَدَّرَ فِيهَا أقوَاتَها فِى أربَعَة أيّامٍ سَواءً لِلسّائِلين».
پس مضامين آيات سه گانه، همه به هم مترتب است، و هر يك مترتب بر ماقبل خويش است. چون انشاء سمع و بصر و فؤاد كه همان حس و عقل انسانى است، جز با حيات و زندگى مادى و سكونت در زمين تا مدتى معين صورت نمى گيرد. و آنگاه بازگشت به سوى خدا، كه آن هم مترتب بر زندگى و مرگ است، لازمه اش عمرى است كه با انقضاى زمان منقضى شود، و نيز رزقى كه با آن ارتزاق كند.
پس اين سه آيه، به يك دوره كامل از تدبير انسان ها، از روزى كه خلق مى شوند، تا روزى كه به سوى پروردگار خود باز مى گردند، اشاره دارد. و نتيجه اش، اثبات اين معنا است که:
پس خداى سبحان، مالك و مدبّر امر انسان است. چون اين تدبير، تدبير تكوينى است كه از خلقت و ايجاد جدا نيست و اين تدبير، عبارت است از: فعل و انفعالى كه به خاطر روابطى مختلف كه در ميان آن ها تكوين شده جريان دارد. پس تنها خداى سبحان، ربّ و مدبّر انسان ها در امور ايشان است، و بازگشت ايشان به سوى او است. جمله «أفَلا تَعقِلُون»، توبيخ كفار و تحريك ايشان بر توجه و سپس ايمان آوردن است.
«بَلْ قَالُوا مِثْلَ مَا قَالَ الاَوَّلُونَ»:
اضراب از نفى سابق است. آن نفيى كه استفهام قبلى، آن را مى رسانيد، و معنايش اين است كه: آيا نمى خواهيد بفهميد؟ و در جواب مى فرمايد: نفهميدند، بلكه به جاى فهميدن، همان حرفى را از سر گرفتند كه كفار گذشته مى گفتند.
و در اين كه سخن كفّار عصر قرآن را به سخن كفّار گذشته تشبيه كرد، اشاره به اين است كه تقليد از پدران، ايشان را از پيروى حق باز مى دارد، و به وضعى دچار مى كند كه ديگر با آن وضع، دين اثر خود را نمى بخشد؛ و آن، عبارت از انكار معاد، و ركون به زندگى مادى، و فرورفتگى به ماديات است، كه سنتى جارى در گذشتگان ايشان بوده، و در خود ايشان نيز جريان دارد.
بعید دانستن و انكار بعث و معاد، از جانب كافران
«قَالُوا أَءِذَا مِتْنَا وَ كُنَّا تُرَاباً وَ عِظاماً أَءِنَّا لَمَبْعُوثُونَ»:
اين آيه، بيان همان سخنى است كه قبلا فرمود: «همان را مى گويند، كه گذشتگان ايشان مى گفتند»، و اين سخن، اساسش، استبعاد است و اساس ديگرى ندارد.
«لَقَدْ وُعِدْنَا نَحْنُ وَ آبَاؤُنَا هَذَا مِن قَبْلُ إِنْ هَذَا إِلّا أَساطِيرُ الاَوَّلِينَ»:
كلمۀ «اساطير»، به معناى اباطيل و احاديث خرافى است، و مفرد آن، «اسطوره» مى باشد. مانند اكاذيب كه مفردش «اُكذُوبه»، و نيز اعاجيب، كه مفردش «اَعجُوبه» است. و اگر مسأله بعث را كه يك چيز است، با اساطير كه جمع است، تعبير فرموده، از اين باب است كه همين مفرد (بعث)، مجموع وعده هايى است كه هر يك آن ها، اسطوره اى است مانند احياى مُردگان و همه را يك جا جمع كردن و محشور نمودن و به حساب همه رسيدن. و نيز مانند بهشت و دوزخ و ساير خصوصيات قيامت.
و كلمه «هذَا»، اشاره به داستان بعث است، و كلمه «مِن قَبل»، به طورى كه از سياق جمله بر مى آيد، متعلق به كلمه «وُعِدنَا» است.
معناى آيه اين است كه: وعده بعث، يك وعده قديمى است و حرف تازه اى نيست، ما سوگند مى خوريم كه همين وعده را قبلا نيز، به ما و به پدران ما دادند و اين وعده، جز يك مسأله خرافى كه انسان هاى اول آن را به صورت زنده شدن مُردگان، و رسيدگى به حساب اعمال و جمعى را به بهشت و گروهی را به دوزخ بردن، در آوردند، چيز ديگرى نيست و برهان عقلى بر آن قائم نمى باشد.
بلكه برهان بر خرافى بودن آن هست و آن، اين است كه پيغمبران از قديم الايام، همواره اين حرف را به ما مى زدند، و ما را از به پا شدن قيامت مى ترساندند، در حالى كه سال هاى سال، از اين وعده خرافى مى گذرد و قيامتى قائم نشده. اگر اين حرف صحيح است، پس چرا واقع نشده؟
از همين جا است كه معلوم مى شود:
اولا اين كه گفتند: «مِن قَبل»، براى اين بوده كه زمينه را براى برهانى كه بعدا اقامه كردند، فراهم سازند.
و ثانيا اين كه: كلام ايشان، سياق ترقى را دارد. به همين معنا در آيه قبلى كه مى گفتند: «ءَإذَا مِتنَا وَ كُنّا تُراباً وَ عِظاماً ءَإنّا لَمَبعُوثُون» اساس حرف، صرف استبعاد بود كه بعيد است چنين روزى باشد. ولى در آيه مورد بحث، مطلب را ترقى داده و مى گويند: اصلا چنين روزى نيست. و در آخر هم ديديد، چه برهان سستى بر مدّعاى خود اقامه كردند.
اثبات امكان بعث و قيامت، با بيان مالكيت حقيقیه خداوند
«قُل لِّمَنِ الاَرْض وَ مَن فِيهَا إِن كنتُمْ تَعْلَمُونَ»:
بعد از آن كه استبعاد ايشان از مسأله بعث و سپس انكار آن را نقل كرد، اينك در اين جمله شروع كرده است به اثبات امكان آن از راه ملكيت و ربوبيت و سلطنت. و البته روى سخن به وثنى مسلكان است كه منكر قيامت اند و در عين حال، خدا را قبول دارند و او را پديد آورندۀ عالَم مى دانند، و ربُّ الارباب و إلۀ آلهه اش مى خوانند، و مى گويند: تنها آلهه مجازند كه خدا را عبادت كنند، ولى ما بايد تنها آلهه را عبادت كنيم. آرى، در اين بيان وجود خداى تعالى، مسلّم گرفته شده.
پس اين كه فرمود: «بگو زمين و آنچه در آن است، از آنِ كيست»؟ خطابش به رسول خدا «صلى الله عليه و آله» است. مى فرمايد: از ايشان بپرس كه مالك زمين و آنچه در آن است - چه انسان ها و چه غير انسان ها - كيست؟ و معلوم است كه مقصود از مالك، مالك قانونى نيست، بلكه مالك حقيقى است كه وجود مملوك قائم به وجود آن مالك است، به طورى كه به هيچ وجه و هيچ ناحيه آن، از وجود مالك بى نياز و مستقل نيست. به خلاف ملك قانونى و اعتبارى كه ما افراد بشر اجتماعى ناگزير شده ايم آن را در ميان خود معتبر بدانيم، تا مصالح اجتماع ما تأمين شود. چون اين چنين ملكى قابل فساد است. يك وقت مورد فروش قرار مى گيرد و وقتى ديگر، مورد خريد واقع مى شود.
حالا خواهيد گفت: شما از كجا فهميديد كه مقصود از ملك، ملك تكوينى است، نه تشريعى و قراردادى؟ در جواب مى گوييم:
از این جا كه سياق كلام، سياق اثبات صحت تمامى تصرفات است، و آن ملكى كه مجوز تمامى انحاى تصرفات است، ملك تكوينى است، نه اعتبارى.
«سيَقُولُونَ للَّهِ قُلْ أَ فَلا تَذَكَّرُونَ»:
اين جمله، پاسخ مشركان را حكايت مى كند و آن، اين است كه مشركان اعتراف دارند كه زمين و هر كه در آن است، مملوك خدا است و نمى توانند از اعتراف به اين حقيقت، شانه خالى كنند. زيرا ملك حقيقى، قائم به غير علت موجده نيست. و چون وجود معلول، قائم به وجود علت است و مستقل از آن نيست، به هيچ وجه از آن بى نياز نيست، و علت موجدۀ زمين و هر كه در آن است، تنها خدا است. حتى وثنى مسلك ها نيز، بت ها را در اين معنا شريك خدا نمى دانند.
و جمله «قُل أفَلا تَذَكّرُون» بعد از تماميت جواب، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» را امر مى كند كه مشركان را به جرم اين كه بعد از شنيدن حجت بر امكان بعث، متذكر نشدند، سرزنش فرمايد. و معنايش اين است كه به ايشان بگو: بعد از اين كه معلوم شد كه مالك زمين و هر كه در زمين است، خدا است، باز چرا متذكر نمى شويد؟ و فكر نمى كنيد كه چون او مالك است، مى تواند اين تصرف را بكند كه اهل آن را، بعد از ميراندن زنده كند؟
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |