تفسیر:المیزان جلد۷ بخش۲۶: تفاوت میان نسخهها
(Edited by QRobot) |
جزبدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱: | خط ۱: | ||
{{تغییر صفحه | قبلی=تفسیر:المیزان جلد۷ بخش۲۵ | بعدی = تفسیر:المیزان جلد۷ بخش۲۷}} | |||
__TOC__ | __TOC__ | ||
خط ۶۷: | خط ۶۹: | ||
و اما اينكه گفتيم اين اشكال ناشى از بى اطلاعى از تاريخ است ، براى اين است كه تاريخ ثابت كرده كه در شهر بابل مذهب ستاره پرستى مانند مذهب بت پرستى رائج بوده ، و معتقدين به آن مذهب نيز مانند معتقدين به اين كيش داراى معابد بسيارى بوده اند و هر معبدى را به نام ستارهاى ساخته و مجسمهاى از آن ستاره را در آن معبد نصب كرده بودند. مخصوصا در تاريخ سرزمين بابل و حوالى آن اين معنا ثابت است كه صابئين در حدود سه هزار و دويست سال قبل از ميلاد در اين سرزمين معبدى به نام «''' اله شمس '''» و معبدى به نام «''' اله قمر '''» بنا كرده اند، و در سنگهايى هم كه باستانشناسان كشف كرده اند و در آن شريعت حمورابى حك شده ، اله شمس و اله قمر اسم برده شده است . و تاريخ نوشتن و حكاكى اين سنگها مقارن با همان ايام زندگى ابراهيم (عليهالسلام ) است . | و اما اينكه گفتيم اين اشكال ناشى از بى اطلاعى از تاريخ است ، براى اين است كه تاريخ ثابت كرده كه در شهر بابل مذهب ستاره پرستى مانند مذهب بت پرستى رائج بوده ، و معتقدين به آن مذهب نيز مانند معتقدين به اين كيش داراى معابد بسيارى بوده اند و هر معبدى را به نام ستارهاى ساخته و مجسمهاى از آن ستاره را در آن معبد نصب كرده بودند. مخصوصا در تاريخ سرزمين بابل و حوالى آن اين معنا ثابت است كه صابئين در حدود سه هزار و دويست سال قبل از ميلاد در اين سرزمين معبدى به نام «''' اله شمس '''» و معبدى به نام «''' اله قمر '''» بنا كرده اند، و در سنگهايى هم كه باستانشناسان كشف كرده اند و در آن شريعت حمورابى حك شده ، اله شمس و اله قمر اسم برده شده است . و تاريخ نوشتن و حكاكى اين سنگها مقارن با همان ايام زندگى ابراهيم (عليهالسلام ) است . | ||
{{تغییر صفحه | قبلی=تفسیر:المیزان جلد۷ بخش۲۵ | بعدی = تفسیر:المیزان جلد۷ بخش۲۷}} | |||
[[رده:تفسیر المیزان]] | [[رده:تفسیر المیزان]] |
نسخهٔ کنونی تا ۸ مرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۹:۳۲
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
روايتى جامع از طريق ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) درباره قضاياى ابراهيم (عليهالسلام ).
روايات وارده از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) اصل داستان ابراهيم (عليهالسلام ) و ساره را تصديق كرده ، و ليكن مقام شامخ آن حضرت را از دروغ و هر چيز ديگرى كه منافى با قداست ساحت انبيا (عليهم السلام ) است منزه دانسته است ، جامعترين رواياتى كه در اين باب وارد شده ، روايتى است كه مرحوم كلينى آنرا در كافى از على از پدرش و از عده اى اصحاب اماميه از سهل از ابن محبوب از ابراهيم بن ابى زياد كرخى نقل كرده كه گفت :
از امام صادق (عليهالسلام ) شنيدم كه فرمود: ابراهيم (عليهالسلام ) در « كوثار » كه دهى از توابع كوفه است به دنيا آمد، پدرش نيز اهل همان قريه بود. مادر ابراهيم (عليهالسلام ) و مادر لوط، ساره و ورقه و در نسخهاى ديگر رقبه خواهر يكديگر و دختران « لاحج » بودند. و لاحج نبيى از انبيا و انذار كننده اى از منذرين بود، ولى رسول نبود. ابراهيم (عليهالسلام ) در ابتداى سن ، در باره معارف الهى بر همان فطرتى بود كه خداوند مردم را به آن آفريده است تا اينكه خداى تعالى او را به سوى دين خود هدايت نموده و برگزيد. ابراهيم (عليهالسلام ) با ساره دختر لاحج كه دختر خاله اش بود ازدواج نمود. ساره صاحب گوسفندان بسيار و مالك زمينهاى زيادى بود، و تمامى مايملك خود را به ابراهيم (عليهالسلام ) بخشيد. ابراهيم (عليهالسلام ) هم در رسيدگى و سرپرستى آن اموال كمال مراقبت را نمود و به آن سر و صورتى داد، و در نتيجه گوسفندان و همچنين زراعتها از سابق بيشتر شد، و كار به جايى رسيد كه در آن قريه كسى در ثروت در رديف ابراهيم (عليهالسلام ) نماند. ابراهيم (عليهالسلام ) بعد از آن كه بتها را شكست ، نمرود او را به بند كشيد و دستور داد تا چارديوارى بزرگى ساخته و از هيزم پر كردند، آنگاه هيزمها را آتش زده ابراهيم (عليهالسلام ) را در آتش انداخته و خود به كنارى رفتند. ولى آتش خاموش شد. وقتى نزديك چار ديوارى آمدند تا سرانجام كار ابراهيم (عليهالسلام ) را ببينند، ابراهيم (عليهالسلام ) را از بند رها شده و صحيح و سالم در همانجا كه افتاده بود نشسته ديدند، خبر به نمرود بردند، نمرود دستور داد تا ابراهيم (عليهالسلام ) را از بلاد خود بيرون كنند، و نگذارند از گوسفندان و چارپايان خود چيزى را همراه ببرد. ابراهيم (عليهالسلام ) گفت : حال كه نتيجه زحمات چندين ساله مرا از من مى گيريد بايد عمرى را كه من در سرپرستى و نگهدارى اين اموال در كشور شما صرف كرده ام به من بدهيد. نمروديان با ابراهيم (عليهالسلام ) بر سر اين مساءله نزاع و مشاجره نموده عاقبت توافق كردند كه طرفين به نزد قاضى رفته و فصل خصومت را به او واگذارند. قاضى نمرود، پس از شنيدن ادعاى طرفين حكم كرد كه بايد ابراهيم (عليهالسلام ) از گوسفندان خود چشم پوشيده و از كشور نمرود با دست تهى بيرون رود، و نمرود هم بايد آن مقدار عمرى را كه ابراهيم (عليهالسلام ) در تحصيل اين اموال صرف كرده به ابراهيم بازگرداند. حكم قاضى را به سمع نمرود رساندند، نمرود ناچار حرف خود را پس گرفت و گفت تا مزاحم ابراهيم (عليهالسلام ) نشوند، و بگذارند تا ابراهيم (عليهالسلام ) با همه اموال خود بيرون رود چون ماندنش باعث مى شود كه دين مردم و خدايان آنها تباه گردند. لاجرم ابراهيم (عليهالسلام ) و لوط را از بلاد خود به سوى شام بيرون كردند.
لوط (عليهالسلام ) كه هيچ وقت حاضر نمى شد از ابراهيم (عليهالسلام ) جدا شود در اين سفر نيز به همراهى او بيرون آمد، ابراهيم (عليهالسلام ) براى ساره صندوقى ساخت و او را در آن قرار داد، و از شدت غيرتى كه داشت درهاى آن را از همه طرف بست ، و با اين وضع از وطن ماءلوفش چشم پوشيد. هنگام خروج ، ابراهيم (عليهالسلام ) به قوم خود گفت : « انى ذاهب الى ربى سيهدين » ، و مقصودش از اينكه گفت من به سوى پروردگارم مى روم اين بود كه من به سوى بيت المقدس حركت مى كنم . خلاصه ، ابراهيم (عليهالسلام ) از قلمرو سلطنت نمرود بيرون شد و به كشور مردى قبطى بنام « عزاره » وارد شد. در اين سرزمين به ماءمور مالياتى آنكشور برخورد نمود و ماءمور از او ماليات مطالبه كرد، و پس از صورت گرفتن از گوسفندان و ساير اموالش دستور داد تا آن تابوت (صندوق ) را كه ساره در آن بود نيز باز نموده و اموال درون آن را هم صورت بگيرد. ابراهيم (عليهالسلام ) از گشودن درب صندوق كراهت داشت ، لذا در جواب عشار گفت : فرض كن كه اين صندوق مالامال از طلا و نقره است من حاضرم ده يك (ماليات ) ظرفيت آن را طلا و يا نقره به تو بدهم و تو آنرا باز نكنى . عشار زير بار نرفت و گفت بايد باز كنى . بناچار ابراهيم (عليهالسلام ) با خشم و غضب در صندوق را باز كرد. وقتى چشم عشار به ساره كه حسن و جمال بى نظيرى داشت افتاد، پرسيد اين زن با تو چه نسبتى دارد؟ ابراهيم (عليهالسلام ) فرمود: دختر خاله من و همسر من است . پرسيد پس چرا او را در صندوق كرده و در صندوق را به رويش بسته اى ؟ ابراهيم (عليهالسلام ) فرمود غيرتم قبول نمى كند كه چشم نامحرمان به او بيفتد. عشار گفت دست از تو بر نميدارم تا حال تو و او را به شاه گزارش دهم ، همانجا مامورى را به نزد شاه فرستاد و از جريان با خبرش كرد. شاه پيك مخصوص خود را فرستاد و ساره را به دربار احضار نمود، خواستند تا صندوق او را به طرف دربار ببرند ابراهيم (عليهالسلام ) فرمود به هيچ وجه از اين صندوق جدا نمى شوم مگر آنكه روح از تنم جدا گردد. مامورين جريان را به دربار گزارش دادند، شاه دستور داد تا ابراهيم (عليهالسلام ) را نيز با صندوق حركت دهند، ابراهيم (عليهالسلام ) و صندوق و هر كه با آنجناب بود به طرف دربار حركت نموده و بر شاه وارد شدند. شاه گفت قفل اين صندوق را باز كن . ابراهيم (عليهالسلام ) فرمود ناموس من در اين صندوق است (و غيرت من قبول نمى كند همسرم را در مجلس نامحرمان ببينم ) و اينك حاضرم تمامى اموالم را بدهم و اين كار را نكنم .
شاه از اين حرف ، بر ابراهيم (عليهالسلام ) خشم گرفت و او را مجبور به گشودن صندوق نمود. وقتى چشم شاه به جمال بى مثال ساره افتاد عنان اختيار از دست داده بى محابا دست به طرف ساره دراز كرد. ابراهيم (عليهالسلام ) كه نميتوانست اين صحنه را ببيند روى گردانيده و عرض كرد: پروردگارا ! دست اين نامحرم را از ناموس من كوتاه كن . هنوز دست شاه به ساره نرسيده بود كه دعاى ابراهيم (عليهالسلام ) به اجابت رسيد و شاه با همه حرصى كه به نزديك شدن به آن صندوق داشت دستش از حركت باز ايستاد و ديگر نتوانست نزديك شود. شاه به ابراهيم (عليهالسلام ) گفت كه آيا خداى تو دست مرا خشكانيد؟ ابراهيم (عليهالسلام ) گفت آرى خداوند من غيور است ، و حرام را دوست نمى دارد، او است كه بين تو و بين عملى كردن آرزويت حائل شد. شاه گفت : پس از خدايت بخواه تا دست مرا به من برگرداند كه اگر بار ديگر دستم را بازيابم ديگر به ناموس تو طمع نخواهم كرد. ابراهيم (عليهالسلام ) عرض كرد: پروردگارا! دست او را باز ده تا از ناموس من دست بردارد. فورا دستش بهبودى يافت ، و ليكن بار ديگر نظرى به ساره انداخت و باز بى اختيار شده دست به سويش دراز نمود. در اين نوبت نيز ابراهيم (عليهالسلام ) روى خود را برگردانيد و نفرين كرد. و در همان لحظه دست شاه بخشكيد، و به كلى از حركت باز ماند. شاه رو به ابراهيم كرد كه اى ابراهيم ! پروردگار تو خدايى است غيور، و تو مردى هستى غيرتمند، اين بار هم از خدا بخواه دستم را شفا دهد، و من عهد مى بندم كه اگر دستم بهبودى حاصل كند ديگر اين حركت را تكرار نكنم . ابراهيم (عليهالسلام ) گفت من از خدايم درخواست مى كنم و ليكن بشرطى كه اگر اين بار تكرار كردى ديگر از من درخواست دعا نكنى . شاه قبول كرد. ابراهيم (عليهالسلام ) هم دعا نمود و دست او به حالت اول برگشت . پادشاه چون اين غيرت و آن معجزات را از او بديد در نظرش بزرگ جلوه نمود و بى اختيار به احترام و اكرامش بپرداخت و گفت اينك به تو قول مى دهم از اينكه متعرض ناموس تو و يا چيزهاى ديگر كه همراه دارى نشوم ، به سلامت به هر جا كه خواهى برو، و ليكن من از تو حاجت و خواهشى دارم ، ابراهيم (عليهالسلام ) گفت : حاجتت چيست ؟ گفت اين است كه مرا اجازه دهى كنيز مخصوص خودم را كه زنى قبطى و عاقل و زيبا است به ساره ببخشم تا خادمه او باشد. ابراهيم (عليهالسلام ) اجازه داد، شاه دستور داد تا آن كنيز كه همان هاجر مادر اسماعيل (عليهالسلام ) است حاضر شد و به خدمت ساره درآمد. ابراهيم (عليهالسلام ) وسايل حركت را فراهم نمود و با همراهان و گوسفندان خود به راه افتاد.
پادشاه هم به پاس احترامش و از ترس و هيبتى كه خدا از ابراهيم (عليهالسلام ) در دلها افكنده بود مقدارى موكب او را بدرقه نمود. خداى تعالى به ابراهيم (عليهالسلام ) وحى فرستاد كه پيشاپيش اين مرد جبار راه مرو، او را تعظيم و احترام بنما و جلو بيندازش ، و خودت دنبالش حركت كن ، براى اينكه او زمامدار است ، و زمامداران هر چه باشند چه فاجر و چه نيكوكار احترامشان لازم است ، چون جوامع بشرى به زمامدار احتياج دارد. ابراهيم (عليهالسلام ) از حركت باز ايستاد و پادشاه را گفت تا جلو بيفتد، و گفت پروردگار من همين ساعت مرا ماءمور كرد به اينكه ترا احترام كنم و بزرگت بشمارم ، و در راه رفتن تو را مقدم بر خودم بدارم ، و خود به دنبال تو راه بپيمايم ، شاه گفت : راستى خدا به تو چنين دستورى وحى كرده ؟ ابراهيم (عليهالسلام ) فرمود: آرى ، گفت : من شهادت مى دهم به اينكه اله تو الهى رفيق و حليم و كريم است . آنگاه گفت : اى ابراهيم تو مرا به دين خود متمايل كردى ، آنگاه با ابراهيم (عليهالسلام ) وداع نمود و برگشت . ابراهيم (عليهالسلام ) همچنان راه مى پيمود تا به بلندترين نقطه از سرزمين شامات فرود آمد و لوط را در پايين ترين نقطه شامات جاى گذاشت . ابراهيم (عليهالسلام ) وقتى پس از سالها انتظار از باردار شدن ساره نا اميد شد به او گفت : اگر مايل باشى هاجر را به من بفروش ، باشد كه خداوند از او به من فرزندى روزى فرمايد، تا براى ما خلفى باشد. ساره موافقت نمود و هاجر را به ابراهيم (عليهالسلام ) فروخت ، و از هاجر اسماعيل (عليهالسلام ) به دنيا آمد.
ذبيح ابراهيم (ع )، اسمعيل (ع ) بوده است نه اسحق (ع ).
اگر به خاطر داشته باشيد تورات ، ذبيح ابراهيم (عليهالسلام ) را اسحاق دانسته در حالى كه ذبيح نامبرده اسماعيل (عليهالسلام ) بوده نه اسحاق . مساءله نقل دادن هاجر به سرزمين تهامه كه همان سرزمين مكه است ، و بنا كردن خانه كعبه در آنجا و تشريع احكام حج كه همه آن و مخصوصا طواف ، سعى و قربانى آن حاكى از گرفتاريها و محنتهاى هاجر و فرزندش در راه خدا است ، همه مؤ يد آنند كه ذبيح نامبرده اسماعيل بوده نه اسحاق . انجيل برنابا هم يهود را به همين اشتباه ملامت كرده و در فصل چهل و چهار چنين گفته است : (( خداوند با ابراهيم (عليهالسلام ) سخن گفت و فرمود: اولين فرزندت ، اسماعيل را بگير و از اين كوه بالا برده او را به عنوان قربانى و پيشكش ذبح كن ، و اگر ذبيح ابراهيم (عليهالسلام ) اسحاق بود انجيل او را يگانه و اولين فرزند ابراهيم (عليهالسلام ) نمى خواند، براى اينكه وقتى اسحاق به دنيا آمد اسماعيل (عليهالسلام ) كودكى هفت ساله بود )) .
و همچنين از آيات قرآن كريم به خوبى استفاده مى شود كه ذبيح ابراهيم (عليهالسلام )، فرزندش اسماعيل بوده نه اسحاق ، براى اينكه بعد از ذكر داستان شكستن بتها، و در آتش افكندن ابراهيم (عليهالسلام ) و بيرون آمدنش به سلامت ، مى فرمايد: « فارادوا به كيدا فجعلناهم الاسفلين ، و قال انى ذاهب الى ربى سيهدين ، رب هب لى من الصالحين ، فبشرناه بغلام حليم ، فلما بلغ معه السعى قال يا بنى انى ارى فى المنام انى اذبحك فانظر ما ذا ترى قال يا ابت افعل ما تؤ مر ستجدنى انشاء اللّه من الصابرين ، فلما اسلما و تله للجبين ، و ناديناه ان يا ابراهيم قد صدقت الرؤ يا انا كذلك نجزى المحسنين ، ان هذا لهو البلاء المبين ، و فديناه بذبح عظيم و تركنا عليه فى الاخرين سلام على ابراهيم ، كذلك نجزى المحسنين ، انه من عبادنا المؤ منين ، و بشرناه باسحق نبيا من الصالحين و باركنا عليه و على اسحق و من ذريتهما محسن و ظالم لنفسه مبين » . اگر كسى در اين آيات دقت كند چاره اى جز اين نخواهد ديد كه اعتراف كند به اينكه ذبيح همان كسى است كه خداوند ابراهيم (عليهالسلام ) را در جمله « فبشرناه بغلام حليم » به ولادت او بشارت داده . و جمله « و بشرناه باسحق نبيا من الصالحين » بشارت ديگرى است غير آن بشارت اول ، و مساءله ذبح و قربانى در ذيل بشارت اولى ذكر شده . و خلاصه ، قرآن كريم پس از نقل قربانى كردن ابراهيم (عليهالسلام ) فرزند را، مجددا بشارت به ولادت اسحق را حكايت مى كند و اين خود نظير تصريح است به اينكه قربانى ابراهيم (عليهالسلام ) اسماعيل بوده نه اسحاق .
و نيز روايات وارد از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) همه تصريح دارند بر اينكه ذبيح ، اسماعيل (عليهالسلام ) بوده . و اما در روايات وارده از طرق عامه ، در بعضى از آنها اسماعيل (عليهالسلام ) و در بعضى ديگر اسحاق اسم برده شده . الا اينكه قبلا هم گفتيم و اثبات هم كرديم كه روايات دسته اول موافق با قرآن است ، و روايات دسته دوم چون مخالف با قرآن است قابل قبول نيست .
كلام نادرست طبرى در تاريخ خود كه اسحق (ع ) را ذبيح دانسته .
طبرى در تاريخ خود مى گويد: علماى پيشين اسلام اختلاف كرده اند در اينكه آن فرزندى كه ابراهيم (عليهالسلام ) ماءمور به قربان كردن او شد كداميك از دو فرزندش بوده ، بعضى گفته اند اسحاق بوده ، و بعضى ديگر گفته اند: اسماعيل ، و بر طبق هر دو قول از رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) نيز روايت وارد شده . و ما اگر در بين اين دو دسته روايات يكدسته را صحيح مى دانستيم البته بر طبق همان حكم مى كرديم و ليكن روايات هيچكدام بر ديگرى از جهت سند ترجيح ندارد، لذا ناگزير بر طبق آن رواياتى حكم مى كنيم كه موافق با قرآن كريم است ، و آن رواياتى است كه مى گويد: فرزند نامبرده ، اسحاق بوده ، چون قرآن كريم دلالتش بر صحت اين دسته از روايات روشنتر است ، و اين قول بهتر از قرآن استفاده مى شود. طبرى رشته كلام را ادامه داده تا آنجا كه مى گويد: اما اينكه گفتيم دلالت قرآن بر صحت اين دسته از روايات روشنتر است براى اين بود كه قرآن پس از ذكر دعاى ابراهيم خليل (عليهالسلام ) در موقع بيرون شدن از ميان قوم خود با ساره به سوى شام ، مى فرمايد: « انى ذاهب الى ربى سيهدين رب هب لى من الصالحين » و اين دعا قبل از آن بود كه اصلا به هاجر برخورد كند، و از او فرزندى بنام اسماعيل به وجود آيد. آنگاه دنبال اين دعا اجابت دعايش را ذكر مى كند، و او را به وجود غلامى حليم بشارت مى دهد و سپس خواب ديدن ابراهيم (عليهالسلام ) مبنى بر اينكه همين غلام را پس از رسيدن به حد رشد ذبح مى كند بيان مى فرمايد. و از آنجايى كه در قرآن كريم بشارت به فرزند ديگرى به ابراهيم داده نشده ، و در پارهاى از آيات مانند آيه و امراته قائمة فضحكت فبشرناها باسحق و من وراء اسحق يعقوب و آيه « فاوجس منهم خيفة قالوا لا تخف و بشروه بغلام عليم فاقبلت امراته فى صرة فصكت وجه ها و قالت عجوز عقيم » صراحتا بشارت را در باره ولادت اسحاق ذكر مى كند ناگزير بايد هر جا بشارت ديگرى در اين باره ديده شد حمل بر ولادت همين فرزند كنيم .
آنگاه مى گويد: كسى اشكال نكند به اينكه اين ادعا با بشارت تولد اسحاق از ابراهيم (عليهماالسلام ) و تولد يعقوب از اسحاق نمى سازد، و چون بشارت تولد اسحاق تواءم با بشارت به تولد يعقوب ذكر شده پس فرزند مورد بحث اسماعيل بوده ، براى اينكه صرف تواءم ذكر شدن اين دو بشارت دليل بر اين نيست كه فرزند مورد بحث اسماعيل بوده ، ممكن است اسحاق بوده ، و يعقوب قبل از جريان قربانى شدن از اسحاق به دنيا آمده باشد، و اسحاق پس از تولد يعقوب به حد سعى رسيده باشد. و نيز كسى اشكال نكند به اينكه اگر مقصود از فرزند مورد بحث اسحاق باشد به طور مسلم اين جريان در غير كعبه رخ ميداد، و حال آنكه در روايات دارد ابراهيم (عليهالسلام ) ديد كه قوچى به خانه كعبه بسته شده براى اينكه ممكن است قوچ را از شام به مكه آورده و به خانه خدا بسته باشند. اين بود كلام طبرى در پيرامون اين بحث ، و عجيب اينجا است كه چطور متوجه اين نكته نشده كه ابراهيم (عليهالسلام ) در موقع مهاجرتش به شام تنها از خدا فرزند صالحى خواست ، و قيد نكرد كه اين فرزند صالح از ساره باشد يا از غير او، و با اين حال هيچ اجبارى نيست به اينكه ما بشارت بعد از اين دعا را بشارت بر ولادت اسحاق از ساره بدانيم . اين هم كه گفت : چون در چند مورد بشارت به فرزند، بشارت به ولادت اسحاق است پس بايد هر جاى ديگر قرآن بشارت به فرزندى به ابراهيم ديديم حمل بر ولادت اسحاق كنيم صرفنظر از اشكالى كه در خود آن موارد هست اصولا اين حرف قياس بدون دليل است ، بلكه نه تنها دليلى بر صحت آن نيست ، دليل بر خلافش هم هست ، و آن اين است كه در آيات مورد بحث بعد از آنكه خداوند ابراهيم را به وجود فرزندى بشارت مى دهد، و سپس مساءله ذبح را ذكر مى كند، مجددا بشارت ديگرى به تولد اسحاق مى دهد، و با اين حال هر كسى مى فهمد كه بشارت اولى مربوط به تولد فرزند ديگرى غير اسحاق بوده ، و الا حاجتى به ذكر بشارت دومى نبود. و از آنجايى كه علماى حديث و تاريخ اتفاق دارند بر اينكه اسماعيل قبل از اسحاق به دنيا آمده ناگزير بايد گفت آن بشارتى هم كه قبل از بشارت ولادت اسحاق و قبل از مساءله ذبح ذكر شده بشارت به تولد اسماعيل است .
تناقص ديگرى از تورات : اگر بخاطر داشته باشيد تورات تصريح كرد به اينكه اسماعيل قريب چهارده سال قبل از اسحاق بدنيا آمد، و چون ساره مورد استهزاء قرار گرفت ، ابراهيم (عليهالسلام ) او را با مادرش از خود طرد نمود. و به وادى بى آب و علفى برد. آنگاه داستان عطش هاجر و اسماعيل را و اينكه فرشته اى آب را به آن دو نشان داد، ذكر نمود، و حال آنكه در ضمن داستان گفت : هاجر بچه خود را زير درختى انداخت تا جان دادنش را نبيند. از اين جمله و جملات ديگرى كه تورات در بيان اين داستان دارد استفاده مى شود كه اسماعيل در آن وادى كودكى شيرخواره بوده ، همچنانكه اخبار وارده از طرق ائمه اهلبيت (عليهم السلام ) نيز آنجناب را در آن ايام بچهاى شيرخوار خوانده است .
تورات بر خلاف قرآن كريم :
۶ تورات بر خلاف قرآن كريم : كه كمال اعتناء را به داستان ابراهيم (عليهالسلام ) و دو فرزند بزرگوارش (عليهم السلام ) نموده اين داستان را با كمال بى اعتنائى نقل كرده است ، و تنها شرحى از اسحاق كه پدر بنى اسرائيل است بيان داشته ، و از اسماعيل جز به پارهاى از مطالب كه مايه توهين و تحقير آن حضرت است يادى نكرده ، تازه همين مقدار هم كه ياد كرده خالى از تناقض نيست ، يكبار گفته كه : خداوند به ابراهيم (عليهالسلام ) خطاب كرد كه من نسل تو را از اسحاق منشعب مى كنم . بار ديگر گفته كه : خداوند به وى خطاب كرد كه من نسل تو را از پشت اسماعيل جدا ساخته و به زودى او را امتى بزرگ قرار مى دهم . يكجا او را انسانى وحشى و ناسازگار با مردم و خلاصه موجودى معرفى كرده كه مردم از او ميرميده اند، انسانى كه از كودكى نشو و نمايش در تيراندازى بوده و اهل خانه پدر، او را از خود رانده بودند. و در جايى ديگر در باره همين اسماعيل (عليهالسلام ) گفته كه : خدا با او است . اين بود مقايسه بين گفته هاى تورات و بعضى از روايات عامه در باره ابراهيم (عليهالسلام ) و فرزندان او و بين گفته هاى قرآن و روايات ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) در باره آنجناب ، و از اين مقايسه اى كه ما كرديم و از مطالبى كه در خلال اين بحث در اختيار خواننده گذاشتيم جواب از دو اشكالى كه به گفته هاى قرآن مجيد شده است نيز روشن مى گردد:
اشكال بعضى از مستشرقين به قرآن در مورد عدم نقل خصوصيات ابراهيم و اسمعيل (ع ) و داستان بناى كعبه و... در سور مكيه و پاسخ بدان اشكال .
اول اشكالى است كه بعضى از خاورشناسان كرده و گفته اند: (( قرآن كريم در سوره هايى كه در مكه نازل شده متعرض خصوصيات ابراهيم و اسماعيل (عليهماالسلام ) نشده ، و از آن دو مانند ساير انبياء به طور اجمال اسم برده ، و تنها بيان كرده كه آن دو بزرگوار مانند ساير انبيا (عليهم السلام ) داراى دين توحيد بوده مردم را بيم مى داده و به سوى خدا دعوت مى كرده اند،
و اما بنا كردن كعبه و به ديدن اسماعيل رفتن و اينكه اين دو بزرگوار، عرب را به دين فطرت و ملت حنيف دعوت كرده اند، هيچيك در اين گونه سوره ها وارد نشده . و ليكن در سوره هاى غير مكى از قبيل « بقره » و « حج » و امثال آن اين جزئيات ذكر شده و پيوند پدر و فرزندى ميان آن دو و پدر عرب بودن و تشريع دين اسلام و بناى كعبه به دست ايشان خاطر نشان شده است . سر اين اختلاف اين است كه محمد (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) تا چندى كه در مكه به سر مى برد با يهوديها ميانه بدى نداشت ، بلكه تا حدى به آنها اعتماد هم داشت ، و ليكن وقتى به مدينه مهاجرت نمود و با دشمنى شديد و ريشه دار يهود مواجه گرديد چارهاى جز اين نديد كه از غير يهود استمداد جسته و به كمك آنان خود را از شر يهود محفوظ بدارد، اينجا بود كه هوش سرشار خداداديش او را به اين نقشه راهنمايى كرد كه به منظور همدست ساختن مشركين عرب ابراهيم (عليهالسلام ) را كه بنيانگذار دين توحيد است پدر عرب ناميده و حتى شجره خود را به او منتهى كند، و به همين منظور و براى نجات از شر مردم مكه كه بيش از هر مردم ديگرى فكر او را به خود مشغول كرده بودند بانى خانه مقدس آنان يعنى كعبه را ابراهيم ناميده و از اين راه مردم آن شهر را هم با خود موافق نمود )) . صاحبان اين اشكال با اين نسبتهايى كه به كتاب عزيز خدا داده آبرويى براى خود باقى نگذاشته اند، براى اينكه قرآن كريم با شهرت جهانيى كه دارد حقانيتش بر هيچ شرقى و غربى پوشيده نيست ، مگر كسى از معارف آن بى خبر باشد، و بخواهد با نداشتن اهليت در باره چيزى قضاوت كند، وگرنه هيچ دانشمند متدبرى نيست كه قرآن را ديده باشد و آن را مشتمل بر كوچكترين خلاف واقعى بداند. آرى ، همه چه شرقى و چه غربى اعتراف دارند بر اينكه قرآن نه با مشركين مداهنه و سازش نموده ، نه با يهود و نه با نصارا و نه با هيچ ملتى ديگر، و در اين باب هيچ فرقى بين لحن سوره هاى مكى آن و لحن سوره هاى مدنياش نيست ، و همه جا به يك لحن يهود و نصارا و مشركين را تخطئه نموده است . بله ، اين معنا هست كه آيات قرآن از آنجايى كه به تدريج و بر حسب پيشامدهاى مربوط به دعوت دينى نازل مى شده ، و ابتلاى رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) به يهوديان بعد از هجرت بوده قهرا تشديد علنى عليه يهود هم در آيات نازله در آن ايام واقع شده ، همچنانكه آيات راجع به احكامى كه موضوعات آن در آن ايام پيش آمده در همان ايام نازل شده است . و اما اينكه گفتند داستان ساختن خانه كعبه و سركشى ابراهيم (عليهالسلام ) از اسماعيل و تشريع دين حنيف در سوره هاى مكى نيامده ، جوابش آيات سوره ابراهيم (عليهالسلام ) است كه در مكه نازل شده و خداوند در آن ، دعاى ابراهيم (عليهالسلام ) را چنين حكايت نموده :
« و اذ قال ابراهيم رب اجعل هذا البلد آمنا و اجنبنى و بنى ان نعبد الاصنام » تا آنجا كه مى فرمايد « ربنا انى اسكنت من ذريتى بواد غير ذى زرع عند بيتك المحرم ربنا ليقيموا الصلوة فاجعل افئدة من الناس تهوى اليهم و ارزقهم من الثمرات لعلهم يشكرون » تا آنجا كه مى فرمايد « الحمد لله الذى وهب لى على الكبر اسمعيل و اسحق ان ربى لسميع الدعاء » . همچنانكه نظير اين آيات در سوره صافات كه آن نيز مكى است و اشاره به داستان ذبح دارد آمده و ما در چند صفحه قبل آن را ايراد نموديم . و اما اينكه گفتند: محمد (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) بدين وسيله خود را از شر يهوديان معاصرش حفظ كرد و شجره خود را متصل به يهوديت ابراهيم (عليهالسلام ) نمود، جوابش آيه « يا اهل الكتاب لم تحاجون فى ابراهيم و ما انزلت التورية و الانجيل الا من بعده افلا تعقلون » تا آنجا كه مى فرمايد « ما كان ابراهيم يهوديا و لا نصرانيا و لكن كان حنيفامسلما و ما كان من المشركين » است كه صراحتا مى فرمايد ابراهيم (عليهالسلام ) يهودى نبوده است .
اشكال ديگر به آيات مربوط به احتجاجات ابراهيم (ع ) و در آتش انداختن آن حضرت .
اشكال دوم اين است كه : ستاره پرستانى كه قرآن ، احتجاج ابراهيم (عليهالسلام ) را عليه الوهيت آنها با جمله « فلما جن عليه » متعرض شده در شهر « حران » كه ابراهيم (عليهالسلام ) از « بابل » يا « اور » بدانجا مهاجرت كرد، مى زيستند، و لازمه اين معنا اين است كه بين احتجاج او عليه ستاره پرستان و بين احتجاجش عليه بت پرستان و بت شكستن و در آتش انداختنش مدتى طولانى فاصله شده باشد، و حال آنكه از ظاهر آيات راجع به اين دو احتجاج بر مى آيد كه اين دو احتجاج در عرض دو روزى واقع شده است كه اولين برخورد وى با پدرش بود چنانكه گذشت .
مؤ لف : اين اشكال در حقيقت اشكال به تفسيرى است كه در ذيل آيات ، گذشت ، نه بر اصل آيات قرآنى . و جوابش هم اين است كه اين حرف ناشى از غفلت و بى اطلاعى از تاريخ و همچنين در دست نداشتن حساب صحيح است ، براى اينكه اگر درست حساب مى كردند، مى فهميدند كه وقتى در يك شهر بزرگى از يك كشورى ، مذهبى مانند صابئيه رائج باشد، قهرا در گوشه و كنار آن كشور نيز از معتقدين به آن مذهب اشخاصى يافت مى شوند، چطور ممكن است مثلا شهر حران همگى ستاره پرست باشند و از اين ستاره پرستان در مركز و عاصمه كشور يعنى شهر بابل يا اور عده اى يافت نشوند؟. و اما اينكه گفتيم اين اشكال ناشى از بى اطلاعى از تاريخ است ، براى اين است كه تاريخ ثابت كرده كه در شهر بابل مذهب ستاره پرستى مانند مذهب بت پرستى رائج بوده ، و معتقدين به آن مذهب نيز مانند معتقدين به اين كيش داراى معابد بسيارى بوده اند و هر معبدى را به نام ستارهاى ساخته و مجسمهاى از آن ستاره را در آن معبد نصب كرده بودند. مخصوصا در تاريخ سرزمين بابل و حوالى آن اين معنا ثابت است كه صابئين در حدود سه هزار و دويست سال قبل از ميلاد در اين سرزمين معبدى به نام « اله شمس » و معبدى به نام « اله قمر » بنا كرده اند، و در سنگهايى هم كه باستانشناسان كشف كرده اند و در آن شريعت حمورابى حك شده ، اله شمس و اله قمر اسم برده شده است . و تاريخ نوشتن و حكاكى اين سنگها مقارن با همان ايام زندگى ابراهيم (عليهالسلام ) است .
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |