روایت:الکافی جلد ۲ ش ۱۹۲۵
آدرس: الكافي، جلد ۲، كِتَابُ الدُّعَاء
محمد بن يحيي عن احمد بن محمد عن الحسن بن علي عن علي بن ميسر قال :
الکافی جلد ۲ ش ۱۹۲۴ | حدیث | الکافی جلد ۲ ش ۱۹۲۶ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۶, ۲۷۳
از على بن ميسر گويد: چون امام صادق (ع) نزد ابى جعفر منصور وارد مىشد، ابو جعفر يكى از غلامان خود را بر سر او واداشت و به او گفت: چون وارد شد گردنش را بزن، و چون امام صادق (ع) وارد شد به منصور نگاهى كرد و زير لب سخنى گفت كه ندانست چه بود! و سپس اين جمله را آشكارا گفت: اين كسى كه از همه خلق خود كفايت كنى و كسى از او كفايت نتواند شرّ عبد اللَّه بن على را از من دفع كن. فرمود: ديگر چشم منصور غلامش را نمىديد و چشم غلامش منصور را نمىديد، و منصور گفت: اى جعفر بن محمد راستى در اين گرما شما را به رنج انداختم، برگرد. و امام صادق (ع) از نزد او بيرون شد و منصور به غلامش گفت: چرا دستور مرا در باره او اجراء نكردى؟ گفت: بخدا من او را نديدم و پردهاى ميان من و او كشيده شد. منصور گفت: بخدا اگر اين داستان را به كسى بازگوئى هر آينه تو را خواهم كشت.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۴, ۳۴۳
على بن ميسر گويد: چون امام صادق عليه السلام بر أبى جعفر منصور درآمد، منصور يكى از غلامان خود را بالاى سر خود نگهداشت و باو گفت: همين كه (جعفر بن محمد) بر من وارد شد گردنش را بزن، حضرت صادق عليه السلام هنگامى كه وارد شد نگاهى بمنصور كرد و زير لب سخنى گفت كه كسى نفهميد چه بود، و سپس اين جمله را آشكارا گفت: «يا من يكفى خلقه كلهم و لا يكفيه أحد، أكفنى شر عبد اللَّه بن على» (منصور نامش عبد اللَّه و فرزند محمد بن على بن عبد اللَّه بن عباس بوده است) گويد: پس منصور غلامش را نديد و غلام نيز او را نمىديد، پس منصور بحضرت صادق عليه السلام گفت: اى جعفر. ابن محمد راستى من شما را در اين گرما برنج و تعب انداختم برگرد (بمنزل، و معذرت خواهى كرد) پس حضرت صادق عليه السلام از نزدش بيرون رفت، پس از آن منصور بغلامش گفت: چرا آنچه بتو دستور داده بودم انجام ندادى (و گردن جعفر بن محمد را نزدى؟) گفت: بخدا سوگند من او را نديدم و چيزى آمد و ميان من و او حائل شد، منصور باو گفت: بخدا سوگند اگر اين داستان را براى أحدى گفتى هر آينه تو را خواهم كشت.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۴, ۵۰۷
محمد بن يحيى، از احمد بن محمد، از حسن بن على، از على بن ميسّر روايت كرده است كه گفت: چون امام جعفر صادق عليه السلام بر ابوجعفر منصور وارد شد، ابوجعفر، غلامى از خود را بر سرش به پاى داشت و به او گفت كه: چون بر من داخل شود، گردنش را بزن. و چون حضرت صادق عليه السلام داخل شد، به سوى ابوجعفر نگريست و ميان خود و خود، چيزى را آهسته گفت كه دانسته نمىشد كه آن چيست. پس اين را اظهار فرمود كه: «يَا مَنْ يَكْفِي خَلْقَهُ كُلَّهُمْ وَلَا يَكْفِيهِ أَحَدٌ، اكْفِنِي شَرَّ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَلِيٍّ؛ اى كسى كه كفايت مىكند آفريدگان خود را، همه ايشان! و كفايت نمىكند او را هيچكس. كفايت كن از من بدى عبداللَّه، پسر على»، على گفت: پس ابوجعفر منصور به اين سبب چنان شد كه غلامش را نمىديد، و غلامش چنان شد كه او را نمىديد. ابوجعفر گفت كه: يا جعفر بن محمد! در اين گرما تو را رنجانيدم، برگرد. پس حضرت صادق عليه السلام از نزد او بيرون آمد، و ابوجعفر به غلام خود گفت كه: چه منع كرد تو را از كردن آنچه تو را به آن امر كردم؟ گفت: نه، به خدا سوگند كه او را نديدم، و هر آينه چيزى آمد و در ميان من و او حائل و مانع شد. ابوجعفر به غلامش گفت: به خدا سوگند كه اگر احدى را به اين حديث، حديث كنى، و كسى را به اين خبر، خبر دهى، هر آينه تو را مىكشم.